@asheghanehaye_fatima
بوسه بر پيشانيت مينهم
در اين واپسين ديدار
بگذار اقرار کنم :
حق با تو بود که پنداشتي
زندگانيم رويايي بيش نيست
با اين وجود گر روز يا شبي
چه در خيال ، چه در هيچ
اميد رخت بربندد
پنداري که چيز کمي از دست دادهايم ؟
گر اينگونه باشد
سراسر زندگاني رويايي بيش نيست
در ميان خروش امواج مشوش ساحل ايستادهام
دانه هاي زرين شن در دستانم
چه حقير
از ميان انگشتانم سر ميخورند
خدايا ! مرا توان آن نيست که محکمتر در دست گيرمشان ؟
يا تنها يکي از آنها را از چنگال موجي سفاک برهانم ؟
آيا سراسر زندگاني
تنها يک روياست ؟
#ادگار_آلن_پو
ترجمه : مستانه پورمقدم
بوسه بر پيشانيت مينهم
در اين واپسين ديدار
بگذار اقرار کنم :
حق با تو بود که پنداشتي
زندگانيم رويايي بيش نيست
با اين وجود گر روز يا شبي
چه در خيال ، چه در هيچ
اميد رخت بربندد
پنداري که چيز کمي از دست دادهايم ؟
گر اينگونه باشد
سراسر زندگاني رويايي بيش نيست
در ميان خروش امواج مشوش ساحل ايستادهام
دانه هاي زرين شن در دستانم
چه حقير
از ميان انگشتانم سر ميخورند
خدايا ! مرا توان آن نيست که محکمتر در دست گيرمشان ؟
يا تنها يکي از آنها را از چنگال موجي سفاک برهانم ؟
آيا سراسر زندگاني
تنها يک روياست ؟
#ادگار_آلن_پو
ترجمه : مستانه پورمقدم
@asheghanehaye_fatima
نمي توانم از اين بهتر برايت شرح دهم
كه احساسم چه بود
جز اين كه بگويم
قلب ناشناس تو انگار براي اقامتي تا هميشه به آغوش من راه يافت
چنان كه قلب من نيز ، به گمانم ، به آغوش تو
و از آن دم ، من عاشقت شدم
آري
اكنون حس مي كنم
كه در آن عصرگاه روياهاي شيرين
چنين شد كه نخستين سپيده عشق بشري
بر شب يخ آجين روحم منفجر شد
از آن هنگام نامت را نديده ام و نشنيده ام
مگر به لرزشي بر اندامم
نيم از شعف ، نيمي از اضطراب
سال هاي سال ، نام تو از لبانم نگذشت
اما اكنون روحم نوشدش با عطشي ديوانه وار
تمام وجودم به جست و جو تو فرياد مي زند
حتي پچ پچه اي از تو
لرزش احساسي غريب را در من بيدار مي كند
تركيبي مبهم از اشک و شادماني دست افشان
حسي وحشي و غير قابل شرح كه به هيچ چيز نمي ماند
الا خويش آگاهي گناه
#ادگار_آلن_پو
نمي توانم از اين بهتر برايت شرح دهم
كه احساسم چه بود
جز اين كه بگويم
قلب ناشناس تو انگار براي اقامتي تا هميشه به آغوش من راه يافت
چنان كه قلب من نيز ، به گمانم ، به آغوش تو
و از آن دم ، من عاشقت شدم
آري
اكنون حس مي كنم
كه در آن عصرگاه روياهاي شيرين
چنين شد كه نخستين سپيده عشق بشري
بر شب يخ آجين روحم منفجر شد
از آن هنگام نامت را نديده ام و نشنيده ام
مگر به لرزشي بر اندامم
نيم از شعف ، نيمي از اضطراب
سال هاي سال ، نام تو از لبانم نگذشت
اما اكنون روحم نوشدش با عطشي ديوانه وار
تمام وجودم به جست و جو تو فرياد مي زند
حتي پچ پچه اي از تو
لرزش احساسي غريب را در من بيدار مي كند
تركيبي مبهم از اشک و شادماني دست افشان
حسي وحشي و غير قابل شرح كه به هيچ چيز نمي ماند
الا خويش آگاهي گناه
#ادگار_آلن_پو