از مدرسه که زدم بیرون،توی فرورفت یکی از خونههای اطراف قایم شدم و سرک کشیدم تا ببینم کجاست.
کیفش هنوز روی زمین بود، یخمک رو دستش گرفته بود داشت گریه میکرد. از سه سال پیش که همکلاسی شدیم قرارمون این بود که هرکس دیرتر از دیگری بیاد بیرون، باید یخمک بگیره، گاهی پیش میومد تا زنگ میخورد از روی میز میپریدم بیرون و توی مسیر مثل بولدوزر سی چهل نفر رو پرت میکردیم توی در و دیوار تا زودتر از در مدرسه بریم بیرون. یه بار که ناظم مدرسه هم شاهد دیوونه بازیهای ما بود، از تعجب شروع کرد به داد و فریاد و فرمان دادن که اون وحشیارو بگیرید. درا رو ببندید!
میشناختمش، بینهایت حساس بود. چندبار به سرم زد برم جلو و بغلش کنم. برم یخمک رو از دستش بگیرم، توی چشماش نگاه کنم و بهش بگم: بیخیال پسر، به جهنم که بهم تقلب نرسوندی، اصلا درس نخوندم حقمه، بیا گریه نکن. بیا بریم. اما این کار رو نکردم. خودخواهانه سرم رو انداختم پایین و رفتم.
هیچی از این بدتر نیست که مجبور بشی راهی که بارها و بارها دونفری طی کردی رو تنهایی بری. حس میکردم راهم طولانیتر شده، انگار هرچی میرفتم به خونه نمیرسیدم. توی مسیر کلی اتفاقات دونفره به یادم میومد، در و دیوار و مغازهها یه جور عجیبی نگاهم میکردند. حتی دلم نمیخواست که بقالی نزدیک خونه آلوچه بگیرم. پنجشنبهها روز آلوچه بود. به بقالی که میرسیدم لیوانامون رو پر آب میکردیم، توش نمک میریختیم و بهش آلوچه اضافه میکردیم. دلمون تا خونه پیچ میخورد و نتیجهی این عمل متهورانه حضور تمام وقت توی توالت خونه بود.سرم رو از نگاه شماتت بار رهگذرها پایین انداخته بودم و قدمهام رو نگاه میکردم. خونه که رسیدم بعد از سلام، اولین حرفی که به مامان زدم این بود که اگه فلانی اومد و سراغم رو گرفت بگو خوابه،حمومه،من نیستم.
گاهی آدم یه کارایی میکنه که حتی خودشم هم دلیلش رو نمیفهمه. تمام بعدازظهر و شب، گوشم به زنگ در بود که میاد یا نه؟
اومد. دوبار هم اومد و من راضی به دیدنش نشدم. در نهایت به مامان پیغام داد؛ «اومده بودم ببینم از شمال چیزی میخواد بیارم یا نه؟» تهش هم گفته بود من مثل همیشه کلوچه فومن میارم براش.
پدرش شمالی بود و وانت داشت، هفتهای دو، سه بار از شمال صیفیجات به تهران میاورد.گاهی هم خانوادگی پنجشنبه جمعه میرفتند شهرشون. از پیغامش فهمیدم که راهی سفر هست. خیالم راحت شد که فردا نمیاد در خونه و لازم نیست این بازی مسخره رو ادامه بدم. از طرفی نمیدونستم شنبه چه واکنشی باید نشون بدم. اما قطعا به این آسونیها راضی نخواهم شد.
جمعه به هر ضرب و زور و تکالیف نصفه نیمه و استرس شنبهاش گذشت. تمام طول خواب به این فکر میکردم که فردا چطوری خودم رو قوی نشون بدم. خودم رو توی موقعیتهای مختلف تصور میکردم، جاهای مختلف حیاط مدرسه. اینکه برم با بچهها گرم بگیرم و محلش نذارم.اینکه میانوعدهام رو با یکی دیگه تقسیم کنم و هزارتا فکر دیگه.
اما اون شنبه نیومد.حتی یکشنبه هم نیومد.تمام دوشنبه به این فکر میکردم که چطور اون میتونه اینهمه مدت مدرسه نیاد و من نمیتونم!؟ خونه که رسیدم قیافهی حقبهجانبی گرفتم و گفتم بچههای کلاس ما،دو، سه روز، نمیان مدرسه هیچ اتفاقی نمیفته، بعد من یه پنجشنبه نمیخوام برم مدرسه شماها نمیذارین!
بابا چیزی نگفت، مامان هم وانمود کرد که مشغول آشپزیه.
از اون تاریخ به بعد، مادرش رو یکبار دیدم، که اونم روی ویلچر نشسته بود، خودش و پدرش رو توی شهرشون دفن کردن. سالها بعد، وقتی بزرگتر شدم، محل دفنش رو پیدا کردم. یه درخت تنومند روی سنگش سایه انداخته بود و اطرافش تا چشم کار میکرد پوشش گیاهی بود. اون موقع سال مه پایین اومده بود و احساس میکردم وسط بهشتم. نمیدونستم منو میبینه یا نه؟ نمیدونستم منو میبخشه یا نه؟
من، یه خداحافظی بهش بدهکار بودم، این همه ی اون چیزی بود که سالها روی سینهام سنگینی میکرد.
*
برای آخرین بار توی چشماش نگاه کردم. شالش افتاده بود و باد موهاش رو تکون میداد. چقدر این آبی لعنتی بهش میومد. یاد اولین باری افتادم که صداش رو از پشت تلفن شنیدم. اینکه وقتی دیدمش فهمیدم چقدر نقاشی خدا از تصویرسازی من بهتر بوده. چقدر صبر کردم تا بالاخره یکبار از دهنش در رفت و من رو با اسم کوچیک صدا کرد. اینکه از اون روز به بعد چقدر اسمم رو دوست داشتم. دلم میخواست دستش رو بگیرم، دلم میخواست بغلش کنم و با انگشتام روی گونهاش رو نوازش کنم.اما ترجیح دادم همونطوری رفتار کنم که اون دوست داره. با اینکه میدونستم بعد از امروز فردایی برای من وجود نداره. گاهی نگاه کردن به کسی که دوستش داری از حرف زدن باهاش لذت بخش تره.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
«شاید یه روز نوبت به من برسه، آدم از فرداش بیخبره، ازت خواستم بیای اینجا، چون دلم نمیخواست بدون خداحافظی از هم جدا شیم»
#پویا_جمشیدی
#داستانک
@asheghanehaye_fatima
کیفش هنوز روی زمین بود، یخمک رو دستش گرفته بود داشت گریه میکرد. از سه سال پیش که همکلاسی شدیم قرارمون این بود که هرکس دیرتر از دیگری بیاد بیرون، باید یخمک بگیره، گاهی پیش میومد تا زنگ میخورد از روی میز میپریدم بیرون و توی مسیر مثل بولدوزر سی چهل نفر رو پرت میکردیم توی در و دیوار تا زودتر از در مدرسه بریم بیرون. یه بار که ناظم مدرسه هم شاهد دیوونه بازیهای ما بود، از تعجب شروع کرد به داد و فریاد و فرمان دادن که اون وحشیارو بگیرید. درا رو ببندید!
میشناختمش، بینهایت حساس بود. چندبار به سرم زد برم جلو و بغلش کنم. برم یخمک رو از دستش بگیرم، توی چشماش نگاه کنم و بهش بگم: بیخیال پسر، به جهنم که بهم تقلب نرسوندی، اصلا درس نخوندم حقمه، بیا گریه نکن. بیا بریم. اما این کار رو نکردم. خودخواهانه سرم رو انداختم پایین و رفتم.
هیچی از این بدتر نیست که مجبور بشی راهی که بارها و بارها دونفری طی کردی رو تنهایی بری. حس میکردم راهم طولانیتر شده، انگار هرچی میرفتم به خونه نمیرسیدم. توی مسیر کلی اتفاقات دونفره به یادم میومد، در و دیوار و مغازهها یه جور عجیبی نگاهم میکردند. حتی دلم نمیخواست که بقالی نزدیک خونه آلوچه بگیرم. پنجشنبهها روز آلوچه بود. به بقالی که میرسیدم لیوانامون رو پر آب میکردیم، توش نمک میریختیم و بهش آلوچه اضافه میکردیم. دلمون تا خونه پیچ میخورد و نتیجهی این عمل متهورانه حضور تمام وقت توی توالت خونه بود.سرم رو از نگاه شماتت بار رهگذرها پایین انداخته بودم و قدمهام رو نگاه میکردم. خونه که رسیدم بعد از سلام، اولین حرفی که به مامان زدم این بود که اگه فلانی اومد و سراغم رو گرفت بگو خوابه،حمومه،من نیستم.
گاهی آدم یه کارایی میکنه که حتی خودشم هم دلیلش رو نمیفهمه. تمام بعدازظهر و شب، گوشم به زنگ در بود که میاد یا نه؟
اومد. دوبار هم اومد و من راضی به دیدنش نشدم. در نهایت به مامان پیغام داد؛ «اومده بودم ببینم از شمال چیزی میخواد بیارم یا نه؟» تهش هم گفته بود من مثل همیشه کلوچه فومن میارم براش.
پدرش شمالی بود و وانت داشت، هفتهای دو، سه بار از شمال صیفیجات به تهران میاورد.گاهی هم خانوادگی پنجشنبه جمعه میرفتند شهرشون. از پیغامش فهمیدم که راهی سفر هست. خیالم راحت شد که فردا نمیاد در خونه و لازم نیست این بازی مسخره رو ادامه بدم. از طرفی نمیدونستم شنبه چه واکنشی باید نشون بدم. اما قطعا به این آسونیها راضی نخواهم شد.
جمعه به هر ضرب و زور و تکالیف نصفه نیمه و استرس شنبهاش گذشت. تمام طول خواب به این فکر میکردم که فردا چطوری خودم رو قوی نشون بدم. خودم رو توی موقعیتهای مختلف تصور میکردم، جاهای مختلف حیاط مدرسه. اینکه برم با بچهها گرم بگیرم و محلش نذارم.اینکه میانوعدهام رو با یکی دیگه تقسیم کنم و هزارتا فکر دیگه.
اما اون شنبه نیومد.حتی یکشنبه هم نیومد.تمام دوشنبه به این فکر میکردم که چطور اون میتونه اینهمه مدت مدرسه نیاد و من نمیتونم!؟ خونه که رسیدم قیافهی حقبهجانبی گرفتم و گفتم بچههای کلاس ما،دو، سه روز، نمیان مدرسه هیچ اتفاقی نمیفته، بعد من یه پنجشنبه نمیخوام برم مدرسه شماها نمیذارین!
بابا چیزی نگفت، مامان هم وانمود کرد که مشغول آشپزیه.
از اون تاریخ به بعد، مادرش رو یکبار دیدم، که اونم روی ویلچر نشسته بود، خودش و پدرش رو توی شهرشون دفن کردن. سالها بعد، وقتی بزرگتر شدم، محل دفنش رو پیدا کردم. یه درخت تنومند روی سنگش سایه انداخته بود و اطرافش تا چشم کار میکرد پوشش گیاهی بود. اون موقع سال مه پایین اومده بود و احساس میکردم وسط بهشتم. نمیدونستم منو میبینه یا نه؟ نمیدونستم منو میبخشه یا نه؟
من، یه خداحافظی بهش بدهکار بودم، این همه ی اون چیزی بود که سالها روی سینهام سنگینی میکرد.
*
برای آخرین بار توی چشماش نگاه کردم. شالش افتاده بود و باد موهاش رو تکون میداد. چقدر این آبی لعنتی بهش میومد. یاد اولین باری افتادم که صداش رو از پشت تلفن شنیدم. اینکه وقتی دیدمش فهمیدم چقدر نقاشی خدا از تصویرسازی من بهتر بوده. چقدر صبر کردم تا بالاخره یکبار از دهنش در رفت و من رو با اسم کوچیک صدا کرد. اینکه از اون روز به بعد چقدر اسمم رو دوست داشتم. دلم میخواست دستش رو بگیرم، دلم میخواست بغلش کنم و با انگشتام روی گونهاش رو نوازش کنم.اما ترجیح دادم همونطوری رفتار کنم که اون دوست داره. با اینکه میدونستم بعد از امروز فردایی برای من وجود نداره. گاهی نگاه کردن به کسی که دوستش داری از حرف زدن باهاش لذت بخش تره.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
«شاید یه روز نوبت به من برسه، آدم از فرداش بیخبره، ازت خواستم بیای اینجا، چون دلم نمیخواست بدون خداحافظی از هم جدا شیم»
#پویا_جمشیدی
#داستانک
@asheghanehaye_fatima