عاشقانه های فاطیما
820 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
اولين باری كه ديدمش، تقريبا ده ساله بودم.  يه پيرهن صورتی با عكس ميكی موس تنش بود،  جوراب شلواری كلفت سفيد به پا داشت با يه دامن چين‌دار، به همراه يه گل‌سر قرمز که لای موهای فرفریش گم می‌شد. تُک زبونی بود و سینِش هم می‌زد.
خیلی ازش خوشم نمیومد، نه این‌که دختر بدی باشه نه! بیش‌تر به خاطر این‌که خیلی شاد بود، پر جنب و جوش بود و همیشه می‌خندید. امکان نداشت وقتی می‌دیدیش، قبل از سلام، اول لبخند نزنه و دندون‌های تابه‌تاش رو به نمایش نذاره. به این‌همه سرخوش و خوش‌حال بودنش حسودی می‌کردم، به این‌که همه‌ی همسایه‌ها، از بزرگ و کوچیک دوستش داشتند، از اینکه همه جا سر و صداش بود و از در و دیوار صدای خنده‌هاش شنیده می‌شد. البته من هم آقا پسری بودم برای خودم، بزرگ بچه‌ها که مورد اعتماد همه بود. با این‌که سادیسم نداشتم و آزارم به یه مورچه هم نمی‌رسید، ولی دلم می‌خواستم واسه یک‌بار هم که شده گریه‌ش رو ببینم. عصر یکی از روزهای پاییز بود، من شیفت بعد‌از‌ظهر مدرسه داشتم، هوا تاریک شده بود که رسیدم خونه. لباسام رو داشتم عوض می کردم که مامان اومد توی اتاق و گفت: «چرا این دختر بیچاره رو اذیت کردی؟»
گفتم: «من؟ نه!»
یه کاغذ نشون داد گفت: «این ماله توئه؟»
مامان خواست ادامه بده که تلفن زنگ زد، فوری کاغذ رو بهم داد و از اتاق رفت بیرون. کاغذ رو گرفتم و روی لبه‌ی تخت نشستم، برگه‌ی امتحان بود که رووش با یه دست‌خط بد نوشته بود: «شما خیلی پسر بدی هستید، من هیچوقت نمی بخشمت»
فهمیدم از کیه. دو روز قبل، پنج شنبه توی حیاط بودیم که هیجان‌زده با یه بادکنک باد نشده صورتی اومد و گفت: «اینو عزیزجونم برام خریده،  خیلی دوسش دارم، کی می‌تونه برام بادش کنه؟»
بچه‌ها سعی کردن و نشد، تا این‌که اومد سمت من و بادکنک رو داد بهم؟ دوتا دستش رو برد پشتش و با لبخند همیشگیش گفت: «برام بادش می‌کنی؟»
کار سختی نبود، من هی فوت می‌کردم و بادکنک بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد، اولش با هیجان، خیره‌خیره دهن من و بادکنک رو نگاه می‌کرد، اما با بزرگ شدن بیش از حد، ترس واضطراب توی صورتش پیدا شد، چند بار تکرار کرد: «بسه، توروخدا بسه»
نمی‌دونم چرا، اما بی‌توجه به التماسش بادکنک رو تند تند کردم. وقتی ترکید صدای بدی داد، یه تیکه‌اش مثل شلاق خورد روی لبم. دردش انقدر زیاد بود که لبم برای مدتی بی‌حس شد. دخترک برای چند ثانیه خشکش زد، هاج و واج سرش بالا بود که یهو روی دو زانوش نشست و دستاش رو گذاشت زمین، یه جوری گریه می‌کرد که حرفاش رو نمی‌فهمیدم، نفسش بند اومده بود، چشماش قرمز شده بودند. وقتی داشت به سمت راه‌پله می‌رفت گفت: «دعا می‌کنم، دعا می‌کنم خدا چیزی رو ازت بگیره که خیلی خیلی دوسش داری، از ته دلم دعا می‌کنم
از اون روز به بعد، تا منو می‌دید اخم می‌کرد و رووش رو برمی گردوند، اولش برام مهم نبود، اما کم‌کم دلم واسه خنده هاش تنگ شد، انگار از کارم پشیمون شده باشم یه هفته بعد، رفتم از خرازی محل یه جامدادی زشت صورتی خریدم، تووش دوتا بادکنک هم گذاشتم و شب رفتم در خونشون، مادرش گفت خوابیده، جامدادی رو به مادرش دادم برگشتم خونه.
سال‌ها گذشت و ما با هم بزرگ شدیم، غم و شادیمون با هم بود. من جای اون انشاء می‌نوشتم، اون ریاضی منو حل می کرد. همه‌ی حرفامون با هم بود، همه‌ی رازهامون. حتی وقتی به کسی علاقمند شد، به اولین کسی که گفت من بودم. لازم نبود در مورد حال‌مون با هم حرف بزنیم، توی این سال‌ها انقدر برای فهمیدن همدیگه زمان داشتیم که همه چیز رو از توی چشمای هم می‌خوندیم.
با این‌که این اواخر بیش‌تر اوقات مریض احوال بود، اما خنده از روی لباش نمی‌افتاد. صورتش کمی رنجور بود و تنش به شدت نحیف شده بود. اما با این‌ حال هنوز همون دختربچه‌ی پرشور و حال دوران بچگی من بود. وقتی برای خداحافظی رفتم ببینمش، آفتاب وسط آسمون بود و مستقیم بهش می‌خورد. می‌دونستم گرمشه، از بچگی گرمایی بود، همیشه با لبه‌ی روسری خودش رو باد می‌زد یا با انگشت، پیرهنش رو میاورد جلو و روی سینه‌هاش فوت می‌کرد.
روی زمین نشستم، دبه‌ی آب رو برداشتم، درش رو باز کردم و ریختم روی تنش، سعی کردم همه جا خیس بشه، آهن سیاهی که اسمش رووش نوشته شده بود رو صاف کردم، زل زدم به عکسی که خودم ازش گرفته بودم و گفتم: «کاش هیچ‌وقت دعات برآورده نمی‌شد.»

#پویا_جمشیدی
#داستانک
@asheghanehaye_fatima
از آخرين باری كه اينجا اومده بودم، سال‌ها می‌گذشت، خيلی چيزا عوض شده بود.هم زندگی من، هم اين‌جا.
كافه مدرن شده بود، چراغ‌های كم نور سقفی، با تاش نوری ملايم روي ديوارها. ميزهای گردِ شيشه‌ای، صندلی‌های قهوه‌ای با روكش طرح‌دار، كه تكيه گاه منحنی شكل‌ش بنظر راحت نميومد. طبقه بالا يه سالن مستطيلی بزرگ با شيشه‌های قدی دودی كه به خيابون مشرف بود.
مثل آخرين باري كه حالا سال‌ها ازش می‌گذشت، ميز كنج رو انتخاب كردم، پشتم به ديوار بود و از سمت راست خيابون رو می‌ديدم. اون موقع‌ها از اين‌جا خاطرات خوبی داشتم. اولين باري كه حس كردم مي تونم كسی رو دوست داشته باشم اين‌جا بود، اولين باری كه طعم لبی رو چشيدم اين‌جا بود. اولين باری كه براي كسی كادو خريدم اين‌جا بود.
درست همينجا با ترس يه جعبه ي كوچيك صدفی شكل رو گذاشتم روی ميز. دستام می‌لرزيد و برق چشماش ديوونم می‌كرد، با اشتياق عجيبی گفت: «واای! نه! اين چيه؟»
براي خريدن اون پلاك، شهر رو گشته بودم. پول‌م كم بود و چيز مناسبی گيرم نميومد. تازه پلاك بدون زنجير، دوزار هم نمی‌ارزيد. با التماس، از هركی می‌شناختم پول قرض كردم و سبك‌ترين زنجير رو خريدم كه فقط بشه توی گردن انداخت.
باورش نمی‌شد طلا باشه، هی می‌گفت اين طلاس؟
انقدر هيجان زده نديده بودمش، كلا بروز احساس نداشت.
يهو گفت: «كِيف‌ش به اينه كه خودت بندازی گردنم. يالا بيا.»
من بلد نبودم، می‌ترسيدم. گره‌ی روسري‌ش رو باز كرد. يه يقه اسكی سورمه‌ای داشت كه لبه‌ی يقه به سمت پايين برگشته بود. رفتم پشت‌ش و از بالاي سرش، دو سر زنجير رو از طرفين گرفتم. تا اومدم خم بشم و بندازم زير گلوش، يه طرف زنجير از دستم در رفت و روی سينه‌اش لای نخ لباس گير كرد. مات و متحير نگاه مي كردم كه چه خاكی به سرم بريزم؟ نفس‌م رو حبس كردم و تمام حواس‌م  رو ريختم توی حس لامسه. با هر نفسی كه می‌كشيد زنجير روسينه اش بالا و پايين می‌شد، با دو انگشت شصت و اشاره، آروم سر قلاب رو گرفتم، قلبم داشت می‌ايستاد. پشت موهاش رو با دست‌ش داده بود بالا، بوی موی شسته شده با عطری كه از گردن‌ش ميومد، ديوونم می‌كرد. به سختي قلاب رو توي قفل انداختم و يواش ول‌ش كردم، پلاك آروم روي سينه‌اش سُر خورد. آينه رو برداشت، لبخند رضايت رو صورت‌ش بود. گفت: «عاليه، هميشه نگه‌ش می‌دارم، فقط چرا حرفِ اول اسم خودته روانی!؟»
داشتم خاطره بازی می‌كردم كه اومدن‌ش رو نفهميدم. انگار كسی كنارم بود، سرم رو گرفتم بالا.
«وای خداي من چقدر عوض شدی»
«سلام‌ت كو؟»
«باوو مگه ابهت شما فرصت می‌ده، چه پير شدی مَرد»
راست می‌گفت، پير شده بودم، از همون اولين صبحی كه رفت و تارهای موی سفيد رو روی شقيقه‌ام كاشت.
:چيزی سفارش دادی؟»
«نه گفتم تو هم بيای. فرانسه؟»
«آره..تو هم كه چايی با نبات. عوض نشديم»
عوض شده بوديم، عوض شده بود.دختری كه سال‌ها پيش رفته بود توی بهترين سال‌های عمرش زندگی می‌كرد با قد متوسط، صورت نسبتا گرد، موهای مجعد و پرپشت مشكی براق با چشم‌های قهوه‌ای جذاب. اما زنی كه بعد از سال‌ها برگشته بود، كمی پُرتر بنظر می‌رسيد، با موهای كوتاه طلايی كه از زير شال آبی‌ش پيدا بود. با اين همه هنوز چشماش برق می‌زد و هنوز زيبا بود.
تنش، يه پيرهن آبی نفتي  با يه مانتوي سفيد جلو باز بود. مدام سعی می‌كرد شال، زير گلو و روي سينه‌اش رو قشنگ بپوشونه، گاهی با ترس دست‌ش رو می‌ذاشت زير گلوش تا مطمئن بشه شال‌ش باز نشده و نيفتاده.
«چاق شدی، زندگی بهت ساخته.»
«سنه ديگه، آدم  وزنش‌م ميره بالا»
نگاهش به دستم بود. سعي كردم انگشتام رو جمع كنم و دستم رو بكشم عقب.
«اميدوارم هميشه خوب باشی»
«مرسی، تو چه خبر؟ از زندگی‌ت راضي؟»
«تا رضايت چی باشه، اما خوبم. خيلی خوب.»
«ببخش به هر حال، من خيلی دير فهميدم كه..»
«مهم نيس عزيزم، خدا خودش می‌ده،خودش هم می‌گيره. داغ عزيز سخته، به‌خصوص بچه.. بی‌خيال، حرف‌های خوب بزنيم»
از همه چي گفتيم، غير از خودمون. من چيزي نمی‌خواستم از سال‌های نبودنش بدونم، اونم چيزی نمی‌خواست بگه. حتی از تمام خاطرات دونفره خودمون رد می‌شد، انگار گذشته اذيتش می‌كرد. بيشتر از حرف زدن، نگاهش می‌كردم، به اين فكر می‌كردم كه اين سال‌ها، من رو بيشتر پير كرده يا اون رو
زمان مثل برق و باد گذشت، يه عالمه حرف توو دلم موند تا با خودم به گور ببرم.حتي وقت خدافظی كه بغل‌م كرد و گفت: «فكر نمی‌كردم دل‌ت بخواد ديگه منو ببينی»
چيزي نگفتم. ياد روزی افتادم كه بهم گفت: «ما دوتا زندگی خودمون رو داريم، بهتره درگير هم نباشيم.» بعدها از كسی شنيدم كه گفته بود به خاطر خودش اين‌كارو كردم، به نفع‌ش بود.
مثل آخرين دفعه، با عجله رفت، مثل آخرين دفعه قدماش رو شمردم. سال‌ها قبل توی آخرين قرار، دو تا قول بهم داده بود.
قول داده بود همون شب بهم زنگ بزنه، كه نزد.
قول داده بود فراموشم كنه، كه نكرد.
اين رو از پلاكی كه دائم سعي می‌كرد زير شال‌ش پنهان كنه فهميدم.

#پویا_جمشیدی
#داستانک
از مدرسه که زدم بیرون،توی فرو‌رفت یکی از خونه‌های اطراف قایم شدم و سرک کشیدم تا ببینم کجاست.
کیفش هنوز روی زمین بود، یخمک رو دستش گرفته بود داشت گریه می‌کرد. از سه سال پیش که همکلاسی شدیم قرارمون این بود که هرکس دیرتر از دیگری بیاد بیرون، باید یخمک بگیره، گاهی پیش میومد تا زنگ می‌خورد از روی میز می‌پریدم بیرون و توی مسیر مثل بولدوزر سی چهل نفر رو پرت می‌کردیم توی در و دیوار تا زودتر از در مدرسه بریم بیرون. یه بار که  ناظم مدرسه هم شاهد دیوونه بازی‌های ما بود، از تعجب شروع کرد به داد و فریاد و فرمان دادن که اون وحشیارو بگیرید. درا رو ببندید!
می‌شناختمش، بینهایت حساس بود. چندبار به سرم زد برم جلو و بغلش کنم. برم یخمک رو از دستش بگیرم، توی چشماش نگاه کنم و بهش بگم: بیخیال پسر، به جهنم که بهم تقلب نرسوندی، اصلا درس نخوندم حقمه، بیا گریه نکن. بیا بریم. اما این کار رو نکردم. خودخواهانه سرم رو انداختم پایین و رفتم.
هیچی از این بدتر نیست که مجبور بشی راهی که بارها و بارها دونفری طی کردی رو تنهایی بری. حس می‌کردم راهم طولانی‌تر شده، انگار هرچی می‌رفتم به خونه نمی‌رسیدم. توی مسیر کلی اتفاقات دونفره به یادم میومد، در و دیوار و مغازه‌ها یه جور عجیبی نگاهم می‌کردند. حتی دلم نمی‌خواست که بقالی نزدیک خونه آلوچه بگیرم. پنجشنبه‌ها روز آلوچه بود. به بقالی که می‌رسیدم لیوانامون رو پر آب می‌کردیم، توش نمک می‌ریختیم و بهش آلوچه اضافه می‌کردیم. دلمون تا خونه پیچ می‌خورد و نتیجه‌ی این عمل متهورانه حضور تمام وقت توی توالت خونه بود.سرم رو از نگاه شماتت بار رهگذرها پایین انداخته بودم و قدمهام رو نگاه می‌کردم. خونه که رسیدم بعد از سلام، اولین حرفی که به مامان زدم این بود که اگه فلانی اومد و سراغم رو گرفت بگو خوابه،حمومه،من نیستم.
گاهی آدم یه کارایی می‌کنه که حتی خودشم هم دلیلش رو نمی‌فهمه. تمام بعد‌ازظهر و شب، گوشم به زنگ در بود که میاد یا نه؟
اومد. دوبار هم اومد و من راضی به دیدنش نشدم. در نهایت به مامان پیغام داد؛ «اومده بودم ببینم از شمال چیزی می‌خواد بیارم یا نه؟» تهش هم گفته بود من مثل همیشه کلوچه فومن میارم براش.
پدرش شمالی بود و وانت داشت، هفته‌ای دو، سه بار از شمال صیفی‌جات به تهران میاورد.گاهی هم خانوادگی پنج‌شنبه جمعه می‌رفتند شهرشون.  از پیغامش فهمیدم که راهی سفر هست. خیالم راحت شد که فردا نمیاد در خونه و لازم نیست این بازی مسخره رو ادامه بدم. از طرفی نمی‌دونستم شنبه چه واکنشی باید نشون بدم. اما قطعا به این آسونی‌ها راضی نخواهم شد.
جمعه به هر ضرب و زور و تکالیف نصفه نیمه و استرس شنبه‌اش گذشت. تمام طول خواب به این فکر می‌کردم که فردا چطوری خودم رو قوی نشون بدم. خودم رو توی موقعیتهای مختلف تصور می‌کردم، جاهای مختلف حیاط مدرسه. اینکه برم با بچه‌ها گرم بگیرم و محلش نذارم.اینکه میان‌وعده‌ام رو با یکی دیگه تقسیم کنم و هزارتا فکر دیگه.
اما اون شنبه نیومد.حتی یکشنبه هم نیومد.تمام دوشنبه به این فکر می‌کردم که چطور اون میتونه اینهمه مدت مدرسه نیاد و من نمی‌تونم!؟ خونه که رسیدم قیافه‌ی حق‌به‌جانبی گرفتم و گفتم بچه‌های کلاس ما،دو، سه روز، نمیان مدرسه هیچ اتفاقی نمیفته، بعد من یه پنج‌شنبه نمی‌خوام برم مدرسه شماها نمی‌ذارین!
بابا چیزی نگفت، مامان هم وانمود کرد که مشغول آشپزیه.
از اون تاریخ به بعد، مادرش رو یکبار دیدم، که اونم روی ویلچر نشسته بود، خودش و پدرش رو توی شهرشون دفن کردن. سالها بعد، وقتی بزرگتر شدم، محل دفنش رو پیدا کردم. یه درخت تنومند روی سنگش سایه انداخته بود و اطرافش تا چشم کار می‌کرد پوشش گیاهی بود. اون موقع سال مه پایین اومده بود و احساس می‌کردم وسط بهشتم. نمی‌دونستم منو می‌بینه یا نه؟ نمی‌دونستم منو می‌بخشه یا نه؟
من، یه خداحافظی بهش بدهکار بودم، این همه ی اون چیزی بود که سالها روی سینه‌‌ام سنگینی می‌کرد.
*
برای آخرین بار توی چشماش نگاه کردم. شالش افتاده بود و باد موهاش رو تکون می‎داد. چقدر این آبی لعنتی بهش میومد. یاد اولین باری افتادم که صداش رو از پشت تلفن شنیدم. اینکه وقتی دیدمش فهمیدم چقدر نقاشی خدا از تصویرسازی من بهتر بوده. چقدر صبر کردم تا بالاخره یکبار از دهنش در رفت و من رو با اسم کوچیک صدا کرد. اینکه از اون روز به بعد چقدر اسمم رو دوست داشتم. دلم می‌خواست دستش رو بگیرم، دلم می‌خواست بغلش کنم و با انگشتام روی گونه‌اش رو نوازش کنم.اما ترجیح دادم همونطوری رفتار کنم که اون دوست داره. با اینکه می‌دونستم بعد از امروز فردایی برای من وجود نداره. گاهی نگاه کردن به کسی که دوستش داری از حرف زدن باهاش لذت بخش ‌تره.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
«شاید یه روز نوبت به من برسه، آدم از فرداش بی‌خبره، ازت خواستم بیای اینجا، چون دلم نمی‌خواست بدون خداحافظی از هم جدا شیم»

#پویا_جمشیدی
#داستانک

@asheghanehaye_fatima