باید رفت
باید رفت و جا گذاشت دوست داشتنت را
باید خودم را در چمدانی بگذارم و دور شوم
مردمان این شهر همه حسود بودند
با هم بودنمان را کسی دوست نداشت
بوسه هایم را در زیر خاک های گلدان های خانه ات به جا میگذارم
به همه ی گلدان ها سپرده ام برای تو شکوفه دهند و تو را بغل کنند و بوی عطر تنمان را بدهند
اگر دیداری دوباره نبود ، کمی از خاک گلدان هایت را
به روی قبرم به یادگار بگذار
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
باید رفت و جا گذاشت دوست داشتنت را
باید خودم را در چمدانی بگذارم و دور شوم
مردمان این شهر همه حسود بودند
با هم بودنمان را کسی دوست نداشت
بوسه هایم را در زیر خاک های گلدان های خانه ات به جا میگذارم
به همه ی گلدان ها سپرده ام برای تو شکوفه دهند و تو را بغل کنند و بوی عطر تنمان را بدهند
اگر دیداری دوباره نبود ، کمی از خاک گلدان هایت را
به روی قبرم به یادگار بگذار
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
دختر که باشی،
میروی جلوی آینه،
سراغ لب هایت، صورتی پامچالی، قرمز آب اناری، قهوه ای خرمایی.
دختر که باشی،
جلوی آینه چهار زانو مینشینی و سوار بر قالیچه ای از خیال به سرزمین ناخن هایت فرود می آیی، آبی کاربنی، صورتی نئونی، قرمز یاقوتی.
اما انگار هیچکدام فایده ای ندارند،
دلت گرفته است.
و دلت که بگیرد با تمام مداد رنگی های دنیا هم نمیتوان دل تنگی هایت را رنگ کرد.
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
میروی جلوی آینه،
سراغ لب هایت، صورتی پامچالی، قرمز آب اناری، قهوه ای خرمایی.
دختر که باشی،
جلوی آینه چهار زانو مینشینی و سوار بر قالیچه ای از خیال به سرزمین ناخن هایت فرود می آیی، آبی کاربنی، صورتی نئونی، قرمز یاقوتی.
اما انگار هیچکدام فایده ای ندارند،
دلت گرفته است.
و دلت که بگیرد با تمام مداد رنگی های دنیا هم نمیتوان دل تنگی هایت را رنگ کرد.
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
این روزا انگار ناخواسته آدمای دیگه ای شده ایم
این روزها زندگی جوری شده که تنها بودن اذیتت میکنه
اگه هم رجوع کنی به صندوقچه ی ذهنت تا سراغ چند تا از اون دوستای درجه یکت رو بگیری ، چند ساعت از اون با هم بودن که میگذره میبینی حضورشون فایده که نداشته هیچ ، احساس تنهاییتم بیشتر شده
ما آدما ازهم خیلی دور شدیم
اینروزا بعضی چیزا نبودشون نسبت به قبل بیشتر آزارت میدن
مثل دورهمی هایی که قدرشونو ندونستیم ، با هم بودنایی که تموم شدن یا اون آدمایی که الان دیگه نیستن
هنوز جای خالی و نبودنشون رو باور نداری یا با خودت لج کردی و نمیخوای قبول کنی که دیگه نیستن
چه چیزای پیش پا افتاده ای که آرزو شدن
اینکه پدر و مادرت رو محکم بغل کنی و ببوسیشون یا دلت که گرفت یهو بزنی به جاده و واسه زودتر دیدنشون لحظه شماری کنی
انگار ما آدما ناخواسته عوض شدیم
مدام توی درونت به خودت امید میدی
به خودت میگی ما دوباره دور هم جمع خواهیم شد
دوباره اتفاقات خوب خواهد افتاد
مدام و مدام امید دادن به خودت
با خودت کلنجار میری
به خودت میگی زندگی مثل کوزه ی ترک خورده ميمونه آب کوزه رو اگه بخوری تموم ميشه اگه هم نخوریش حروم ميشه پس باید از زندگيت لذت ببری چون در هر صورت تموم ميشه
پس از لحظه لحظه ی زندگیت لذت ببر
میخوای خودت باشی نمیخوای شعار بدی نمیخوای خودتو گول بزنی نیمخوای تسلیم بشی
یاد جمله ی فامیل دور میوفتی که میگفت : آقای مجری بهت یه نصیحت برادرانه میکنم اگه زندگیت ته کشید بشین با ته دیگش حال کن ! هی نگو به آخرش رسیدم
از دست خودت راضی نیستی
میخوای یه کاری کنی آروم بشی
دوباره زمزمه میکنی زیر لب با خودت
یاد جملات کلیشه ای میوفتی که بايد زندگی را فهمید یا زندگی مثل یک پتوی کوتاهه که یا سرت بيرونه يا پاهات نباید خیلی سخت بگیری هر روز برای خودت و برای حال دلت کاری بکن
پا میشی یه کاری کنی و خودتو یه تکونی بدی
به خودت میگی یادت باشه قدر آدمای دور و برت رو بدونی
آدما کش نیستن که اونا رو بکشی و دوباره برگردن
جملات انگار تمومی ندارن
همینجور دارن توی سرت رژه میرن
به خودت که میای میبینی چشات خیسن
انگار این قطره های اشک که با پشت دستات پاکشون میکنی وزنه هایی هستن که دارن ازت جدا میشن
سبک و سبک تر میشی آروم و آروم تر
به خودت که میای میبینی خودتی و خودت
به خودت که میای میبینی بلاتکلیفی و این بلاتکلیفی بدترین درد دنیاست
به خودت که میای میبینی تابستون جای خودشو به پاییز داده
پاییز از راه رسید و انگار این دل تنگی ها هرگز تمومی ندارن
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
این روزها زندگی جوری شده که تنها بودن اذیتت میکنه
اگه هم رجوع کنی به صندوقچه ی ذهنت تا سراغ چند تا از اون دوستای درجه یکت رو بگیری ، چند ساعت از اون با هم بودن که میگذره میبینی حضورشون فایده که نداشته هیچ ، احساس تنهاییتم بیشتر شده
ما آدما ازهم خیلی دور شدیم
اینروزا بعضی چیزا نبودشون نسبت به قبل بیشتر آزارت میدن
مثل دورهمی هایی که قدرشونو ندونستیم ، با هم بودنایی که تموم شدن یا اون آدمایی که الان دیگه نیستن
هنوز جای خالی و نبودنشون رو باور نداری یا با خودت لج کردی و نمیخوای قبول کنی که دیگه نیستن
چه چیزای پیش پا افتاده ای که آرزو شدن
اینکه پدر و مادرت رو محکم بغل کنی و ببوسیشون یا دلت که گرفت یهو بزنی به جاده و واسه زودتر دیدنشون لحظه شماری کنی
انگار ما آدما ناخواسته عوض شدیم
مدام توی درونت به خودت امید میدی
به خودت میگی ما دوباره دور هم جمع خواهیم شد
دوباره اتفاقات خوب خواهد افتاد
مدام و مدام امید دادن به خودت
با خودت کلنجار میری
به خودت میگی زندگی مثل کوزه ی ترک خورده ميمونه آب کوزه رو اگه بخوری تموم ميشه اگه هم نخوریش حروم ميشه پس باید از زندگيت لذت ببری چون در هر صورت تموم ميشه
پس از لحظه لحظه ی زندگیت لذت ببر
میخوای خودت باشی نمیخوای شعار بدی نمیخوای خودتو گول بزنی نیمخوای تسلیم بشی
یاد جمله ی فامیل دور میوفتی که میگفت : آقای مجری بهت یه نصیحت برادرانه میکنم اگه زندگیت ته کشید بشین با ته دیگش حال کن ! هی نگو به آخرش رسیدم
از دست خودت راضی نیستی
میخوای یه کاری کنی آروم بشی
دوباره زمزمه میکنی زیر لب با خودت
یاد جملات کلیشه ای میوفتی که بايد زندگی را فهمید یا زندگی مثل یک پتوی کوتاهه که یا سرت بيرونه يا پاهات نباید خیلی سخت بگیری هر روز برای خودت و برای حال دلت کاری بکن
پا میشی یه کاری کنی و خودتو یه تکونی بدی
به خودت میگی یادت باشه قدر آدمای دور و برت رو بدونی
آدما کش نیستن که اونا رو بکشی و دوباره برگردن
جملات انگار تمومی ندارن
همینجور دارن توی سرت رژه میرن
به خودت که میای میبینی چشات خیسن
انگار این قطره های اشک که با پشت دستات پاکشون میکنی وزنه هایی هستن که دارن ازت جدا میشن
سبک و سبک تر میشی آروم و آروم تر
به خودت که میای میبینی خودتی و خودت
به خودت که میای میبینی بلاتکلیفی و این بلاتکلیفی بدترین درد دنیاست
به خودت که میای میبینی تابستون جای خودشو به پاییز داده
پاییز از راه رسید و انگار این دل تنگی ها هرگز تمومی ندارن
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
کنارت که می ایستد به چشم هایش خیره شو
و به او بگو که تمام زندگی اش هستی
کنارش که راه میروی دستش را محکم بگیر
و انگشتانش را محکم فشار بده تا حس کند بودنت را
کاش بدانی ناگهان چقدر زود دير ميشود
کاش بدانی که فرصت برای با هم بودن کم است
و گاهی وقت ها همین چیزهای کوچک، شیرین ترین لحظه های زندگی ات را رقم میزنند
گاهی وقت ها همین باهم بودن ها، همین زل زدن ها و همین دوستت دارم هاست که تو را زنده نگه میدارند
آدم است دیگر
کم می آورد...
خسته میشود...
دوست دارد کسی باشد که بفهمد او را
دوست دارد کسی باشد که یواشکی در گوشش بگوید خیالت تخت، غصه نخور، من هستم اینجا کنارت
آدم است دیگر...
دلش یک دوستت دارم میخواهد
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
و به او بگو که تمام زندگی اش هستی
کنارش که راه میروی دستش را محکم بگیر
و انگشتانش را محکم فشار بده تا حس کند بودنت را
کاش بدانی ناگهان چقدر زود دير ميشود
کاش بدانی که فرصت برای با هم بودن کم است
و گاهی وقت ها همین چیزهای کوچک، شیرین ترین لحظه های زندگی ات را رقم میزنند
گاهی وقت ها همین باهم بودن ها، همین زل زدن ها و همین دوستت دارم هاست که تو را زنده نگه میدارند
آدم است دیگر
کم می آورد...
خسته میشود...
دوست دارد کسی باشد که بفهمد او را
دوست دارد کسی باشد که یواشکی در گوشش بگوید خیالت تخت، غصه نخور، من هستم اینجا کنارت
آدم است دیگر...
دلش یک دوستت دارم میخواهد
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
باید یکی باشد
یکی که دزدانه نگاهش کنی.
دزدانه راه رفتنش را بپایی
و دزدانه ببوسی اش و محکم بغلش کنی
و در حضورش طعم تلخی قهوه ات را نفهمی.
باید یکی باشد که وقتی دلت برای مداد رنگی های کودکی ات تنگ شد
به ناخن هایش خیره شوی و سوار
بر رنگین کمانی به کودکی ات سفر کنی.
باید یکی باشد
یکی که حصار تنهایی ات را برهم زند و به تو بگوید که دوستت دارم.
آدم است دیگر
و آدمی به همین دوستت دارم هاست که زنده است ...
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
یکی که دزدانه نگاهش کنی.
دزدانه راه رفتنش را بپایی
و دزدانه ببوسی اش و محکم بغلش کنی
و در حضورش طعم تلخی قهوه ات را نفهمی.
باید یکی باشد که وقتی دلت برای مداد رنگی های کودکی ات تنگ شد
به ناخن هایش خیره شوی و سوار
بر رنگین کمانی به کودکی ات سفر کنی.
باید یکی باشد
یکی که حصار تنهایی ات را برهم زند و به تو بگوید که دوستت دارم.
آدم است دیگر
و آدمی به همین دوستت دارم هاست که زنده است ...
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
این روزها
دلم یک میز می خواهد و یک فنجانِ شعر
و یک همدرد...
که بفهمد من را
که گذرِ زمان را به یغما ببرد
که در حضورش چایم سرد شود.
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
دلم یک میز می خواهد و یک فنجانِ شعر
و یک همدرد...
که بفهمد من را
که گذرِ زمان را به یغما ببرد
که در حضورش چایم سرد شود.
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
Forwarded from اتچ بات
توی این روزای آخر سال ناخودآگاه ذهنت سمت و سو میگیره
مثل یه کتاب صفحه های خاطراتتو ورق میزنی
خاطراتت هم صفحه های خوب داره هم صفحه های سیاه
خودتو برمیداری و میبری توی کوچه و پس کوچه های سرگذشت یکساله ات
جاهایی پرواز میکنی که مطمئنی دیگه هرگز به اونجاها برنمیگردی و دیگه هیچ وقت تکرار هم نمیشن
یاد یه سری آدمایی میوفتی که دیگه نیستن
یاد جمله ها و دوست دارم هایی که حالا درمونش فقط روشن کردن یه سیگاره
دلت پیش خونه و شهری گره خورده که دیگه توش نیستی
یا اینکه مدام ذهنت میره سمت کارهای اشتباهاتی که نباید انجام میدادی و دادی
به حرف هایی که نباید میزدی و زدی
مدام خودتو سرزنش میکنی که کاش انجام نمیدادی
اما از اون بدتر یه سری کارها مثل بستن دکمه های لباس میمونن تا آخریشو نبندی نمیفهمی کل مسیر رو اشتباه اومدی
هیچ کسی هم اون موقع نیست که بهت بگه این کار رو نکن
بعضی وقت ها ، هیچ پاک کنی اشتباهاتت رو دیگه پاک نمیکنه و فقط میشن یه خاطره که جاشم میشه کنج دلت
امیدوارم دفتر زندگیتون سرشار از صفحه های خوش نقش و نگار و رنگارنگ باشه و بدونیم اگه چاشنی مهربونی و گذشت توی رفتارمون یکم بیشتر میبود شاید دیگه نیاز به برگشتن و اصلاح نبود
#علیرضا_بهجتی
#فاطیما
@asheghanehaye_fatima
مثل یه کتاب صفحه های خاطراتتو ورق میزنی
خاطراتت هم صفحه های خوب داره هم صفحه های سیاه
خودتو برمیداری و میبری توی کوچه و پس کوچه های سرگذشت یکساله ات
جاهایی پرواز میکنی که مطمئنی دیگه هرگز به اونجاها برنمیگردی و دیگه هیچ وقت تکرار هم نمیشن
یاد یه سری آدمایی میوفتی که دیگه نیستن
یاد جمله ها و دوست دارم هایی که حالا درمونش فقط روشن کردن یه سیگاره
دلت پیش خونه و شهری گره خورده که دیگه توش نیستی
یا اینکه مدام ذهنت میره سمت کارهای اشتباهاتی که نباید انجام میدادی و دادی
به حرف هایی که نباید میزدی و زدی
مدام خودتو سرزنش میکنی که کاش انجام نمیدادی
اما از اون بدتر یه سری کارها مثل بستن دکمه های لباس میمونن تا آخریشو نبندی نمیفهمی کل مسیر رو اشتباه اومدی
هیچ کسی هم اون موقع نیست که بهت بگه این کار رو نکن
بعضی وقت ها ، هیچ پاک کنی اشتباهاتت رو دیگه پاک نمیکنه و فقط میشن یه خاطره که جاشم میشه کنج دلت
امیدوارم دفتر زندگیتون سرشار از صفحه های خوش نقش و نگار و رنگارنگ باشه و بدونیم اگه چاشنی مهربونی و گذشت توی رفتارمون یکم بیشتر میبود شاید دیگه نیاز به برگشتن و اصلاح نبود
#علیرضا_بهجتی
#فاطیما
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
چیزی شبیه یک خودکشی ست!
عبور از این کوچه ها و خیابان های این شهر
که روزگاری بوی تو را میدادند...
و دست در دستانت قدم هایمان را شماره میکردیم...
هر شب مشتی آه زیرِ بغل زدن
و گوش دادن به حرف های دیوارهای این شهر
مرا شکسته و شکسته تر میکند...
یادش بخیر وقتی که لب هایم به لب هایت میخورد
الفبا پوست می انداخت و هزاران کلمه که دوستَت دارم را صدا میزدند به سوی لبهایت رژه میرفتند...
تو نیستی دیگر اما در من
همیشه مردی ست منتظر
در این کوچه ها و خیابان ها
که برای بوئیدن و بوسیدنت
لحظه شماری میکند...
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
چیزی شبیه یک خودکشی ست!
عبور از این کوچه ها و خیابان های این شهر
که روزگاری بوی تو را میدادند...
و دست در دستانت قدم هایمان را شماره میکردیم...
هر شب مشتی آه زیرِ بغل زدن
و گوش دادن به حرف های دیوارهای این شهر
مرا شکسته و شکسته تر میکند...
یادش بخیر وقتی که لب هایم به لب هایت میخورد
الفبا پوست می انداخت و هزاران کلمه که دوستَت دارم را صدا میزدند به سوی لبهایت رژه میرفتند...
تو نیستی دیگر اما در من
همیشه مردی ست منتظر
در این کوچه ها و خیابان ها
که برای بوئیدن و بوسیدنت
لحظه شماری میکند...
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
هر چه در قدمگاه زندگی به جلو و جلوتر می آییم احساس میکنیم گذشته یمان را با تمام حواس پنجگانه اش سر تمام کوچه و خیابان هایش جا گذاشته ایم
دلمان تنگ شده است برای
بغل کردن های پدر
لالایی های مادر
طعم چایی های مادربزرگ گوشه ی اتاق
شماره کردن های ستاره ها موقع خواب توی حیاط
و ده ها حس خوب از آن دوران که با حسرت از جلوی چشمانمان عبور میکنند
انگار هیچ توشه ای از کودکی و نوجوانی و جوانیمان دیگر به جا نمانده است
نکند بی هویت شده باشیم
خوش به حال قدیم تر ها
قدیم ترها هیچ چیز یکبار مصرف نبود
عاشق شدن ها و دل بریدن ها که اینقدر ساده نبود
قدیم ترها آدم هایشان بیشتر برای هم وقت میگذاشتند
دوست داشتن هایشان باور پذیرتر بود
دلمان برای آن لحظه ها و تمام حس های نوستالژی اش تنگ شده است
کاش همین اندک دلخوشی های کوچکی که برایمان مانده هست را قدر بدانیم
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
دلمان تنگ شده است برای
بغل کردن های پدر
لالایی های مادر
طعم چایی های مادربزرگ گوشه ی اتاق
شماره کردن های ستاره ها موقع خواب توی حیاط
و ده ها حس خوب از آن دوران که با حسرت از جلوی چشمانمان عبور میکنند
انگار هیچ توشه ای از کودکی و نوجوانی و جوانیمان دیگر به جا نمانده است
نکند بی هویت شده باشیم
خوش به حال قدیم تر ها
قدیم ترها هیچ چیز یکبار مصرف نبود
عاشق شدن ها و دل بریدن ها که اینقدر ساده نبود
قدیم ترها آدم هایشان بیشتر برای هم وقت میگذاشتند
دوست داشتن هایشان باور پذیرتر بود
دلمان برای آن لحظه ها و تمام حس های نوستالژی اش تنگ شده است
کاش همین اندک دلخوشی های کوچکی که برایمان مانده هست را قدر بدانیم
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
حال و هوای این روزهایم
حال و هوای عروسکِ آویزان
به آینه ی ماشینی ست
که برایش مهم نیست
که داخلِ چه نوع ماشینی باشد
حرف نمی زند...
نگاه نمی کند...
نفس نمی کشد...
فقط و فقط می رقصد!!
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
حال و هوای عروسکِ آویزان
به آینه ی ماشینی ست
که برایش مهم نیست
که داخلِ چه نوع ماشینی باشد
حرف نمی زند...
نگاه نمی کند...
نفس نمی کشد...
فقط و فقط می رقصد!!
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
Forwarded from اتچ بات
توی این روزای آخر سال ناخودآگاه ذهنت سمت و سو میگیره
مثل یه کتاب صفحه های خاطراتتو ورق میزنی
خاطراتت هم صفحه های خوب داره هم صفحه های سیاه
خودتو برمیداری و میبری توی کوچه و پس کوچه های سرگذشت یکساله ات
جاهایی پرواز میکنی که مطمئنی دیگه هرگز به اونجاها برنمیگردی و دیگه هیچ وقت تکرار هم نمیشن
یاد یه سری آدمایی میوفتی که دیگه نیستن
یاد جمله ها و دوست دارم هایی که حالا درمونش فقط روشن کردن یه سیگاره
دلت پیش خونه و شهری گره خورده که دیگه توش نیستی
یا اینکه مدام ذهنت میره سمت کارهای اشتباهاتی که نباید انجام میدادی و دادی
به حرف هایی که نباید میزدی و زدی
مدام خودتو سرزنش میکنی که کاش انجام نمیدادی
اما از اون بدتر یه سری کارها مثل بستن دکمه های لباس میمونن تا آخریشو نبندی نمیفهمی کل مسیر رو اشتباه اومدی
هیچ کسی هم اون موقع نیست که بهت بگه این کار رو نکن
بعضی وقت ها ، هیچ پاک کنی اشتباهاتت رو دیگه پاک نمیکنه و فقط میشن یه خاطره که جاشم میشه کنج دلت
امیدوارم دفتر زندگیتون سرشار از صفحه های خوش نقش و نگار و رنگارنگ باشه و بدونیم اگه چاشنی مهربونی و گذشت توی رفتارمون یکم بیشتر میبود شاید دیگه نیاز به برگشتن و اصلاح نبود
#علیرضا_بهجتی
#فاطیما
@asheghanehaye_fatima
مثل یه کتاب صفحه های خاطراتتو ورق میزنی
خاطراتت هم صفحه های خوب داره هم صفحه های سیاه
خودتو برمیداری و میبری توی کوچه و پس کوچه های سرگذشت یکساله ات
جاهایی پرواز میکنی که مطمئنی دیگه هرگز به اونجاها برنمیگردی و دیگه هیچ وقت تکرار هم نمیشن
یاد یه سری آدمایی میوفتی که دیگه نیستن
یاد جمله ها و دوست دارم هایی که حالا درمونش فقط روشن کردن یه سیگاره
دلت پیش خونه و شهری گره خورده که دیگه توش نیستی
یا اینکه مدام ذهنت میره سمت کارهای اشتباهاتی که نباید انجام میدادی و دادی
به حرف هایی که نباید میزدی و زدی
مدام خودتو سرزنش میکنی که کاش انجام نمیدادی
اما از اون بدتر یه سری کارها مثل بستن دکمه های لباس میمونن تا آخریشو نبندی نمیفهمی کل مسیر رو اشتباه اومدی
هیچ کسی هم اون موقع نیست که بهت بگه این کار رو نکن
بعضی وقت ها ، هیچ پاک کنی اشتباهاتت رو دیگه پاک نمیکنه و فقط میشن یه خاطره که جاشم میشه کنج دلت
امیدوارم دفتر زندگیتون سرشار از صفحه های خوش نقش و نگار و رنگارنگ باشه و بدونیم اگه چاشنی مهربونی و گذشت توی رفتارمون یکم بیشتر میبود شاید دیگه نیاز به برگشتن و اصلاح نبود
#علیرضا_بهجتی
#فاطیما
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
درونم یخ زده است
و لمسِ احساسِ اتّفاق ها چه سرد و بی روح شده اند
دیدارِ روزهایی که چشمداشت آمدنش را میکشیدی چه بی تفاوت از کنارت عبور میکنند
انگار نه انگار که روزها و ساعت ها انتظارِ آمدنش را می کشیده ای !
میانِ یک تضادِ از زندگی ، گیج و مبهوت سرم را به این طرف و آن طرف میچرخانم
خنده هایم تصنّعی تر و شادی هایم کوچک و کوچک تر شده اند
آسمان من کوچک شده است یا بال هایم را کوتاه کرده اند ؟
بودنم رو به زوال است و یا ناخواسته سرکوب شده اند آن تجربه هایِ شیرینِ کودکی ام ؟
گمم در لابه لایِ علت و معلول ها
گمم در لابه لایِ این سنّت و مدرنیته یِ عصرِ حاضر
گمم در لابه لایِ اتفاقاتِ این روزهایِ زیستن
گمم در لابه لایِ هم آوازیِ تاریخِ شمسی و قمری و میلادی ها
باید کوبید آن باورهایِ آموزش دیده ام را و از نو ساخت
دلم یک منِ جدید میخواهد
منی بدونِ دیوار و بن بست
یک منِ عاری از این همه تضاد
دلم یک من میخواهد
یک منِ آزاد و رها
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima
و لمسِ احساسِ اتّفاق ها چه سرد و بی روح شده اند
دیدارِ روزهایی که چشمداشت آمدنش را میکشیدی چه بی تفاوت از کنارت عبور میکنند
انگار نه انگار که روزها و ساعت ها انتظارِ آمدنش را می کشیده ای !
میانِ یک تضادِ از زندگی ، گیج و مبهوت سرم را به این طرف و آن طرف میچرخانم
خنده هایم تصنّعی تر و شادی هایم کوچک و کوچک تر شده اند
آسمان من کوچک شده است یا بال هایم را کوتاه کرده اند ؟
بودنم رو به زوال است و یا ناخواسته سرکوب شده اند آن تجربه هایِ شیرینِ کودکی ام ؟
گمم در لابه لایِ علت و معلول ها
گمم در لابه لایِ این سنّت و مدرنیته یِ عصرِ حاضر
گمم در لابه لایِ اتفاقاتِ این روزهایِ زیستن
گمم در لابه لایِ هم آوازیِ تاریخِ شمسی و قمری و میلادی ها
باید کوبید آن باورهایِ آموزش دیده ام را و از نو ساخت
دلم یک منِ جدید میخواهد
منی بدونِ دیوار و بن بست
یک منِ عاری از این همه تضاد
دلم یک من میخواهد
یک منِ آزاد و رها
#علیرضا_بهجتی
@asheghanehaye_fatima