خاله محبوبه میگوید :
"من فقط به عشق ماتیک زن جعفر شدم !"
جعفر شوهر اولش بود.
" گفتند تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی "
مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد.
" یک روز مرا به پدرت دادند.
فکر کردم لابد بابای دومم است
و من باید این دفعه دختر او باشم.
یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت،
پدرت نیست.شوهرت است.
از آن به بعد هر وقت مشت میخوردم
میفهمیدم اتفاق مهمی افتاده ... !
#پرنده_من
#فریبا_وفی
@asheghanehaye_fatima
"من فقط به عشق ماتیک زن جعفر شدم !"
جعفر شوهر اولش بود.
" گفتند تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی "
مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقاجان شد.
" یک روز مرا به پدرت دادند.
فکر کردم لابد بابای دومم است
و من باید این دفعه دختر او باشم.
یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت،
پدرت نیست.شوهرت است.
از آن به بعد هر وقت مشت میخوردم
میفهمیدم اتفاق مهمی افتاده ... !
#پرنده_من
#فریبا_وفی
@asheghanehaye_fatima
راینر سیگارش را انداخت و گفت: «جاستین عاشق من که نشدی، نه؟!»
جاستین جواب داد: «چهقدر مردها خودخواهند! متأسفم که ناراحت میشوی، اما نه».
بعد انگار میخواست نامهربانیِ حرفش را محو کند، دستِ راینر را گرفت و فشرد و ادامه داد: «چیزی بهتر از آن!»
راینر گفت: «چه چیزی از عشق بهتر است؟»
«من فکر میکنم هرچیزی. هرگز خیال ندارم به عشق نیاز پیدا کنم».
«شاید هم حق با تو باشد جاستین، ولی نگفتی چه چیزی از عشق خیلی بهتر است؟»
«پیدا کردنِ یک دوست».
چیزی بیشتر از اینکه به مردی گفته شود تو بهترینی خوشحالش نمی کند.
شهرنشینها نمیدانند ما در دهات چهطور زندگی میکنیم. آنها میتوانند حیواناتشان را طوری دوست بدارند که انگار بچهشان است. اما در دهات همهچیز فرق میکند. اینجا هرگز آدمی را نخواهید دید که نیاز به کمک داشته باشد و دیگران از کمک دریغ کنند. اما در شهر همان کسانی که حیواناتِ دستآموزشان را دوست دارند، به فریاد آدمها نمیرسند. اصولاً هر چیزی که زیاد باشد از بها میافتد. اینجا گوسفند زیاد است و در شهر آدم.
مراقب باشیم اعتقاداتمون از ما یه احمق نسازه شاید خودمونم خیلی متوجه آزاردهنده بودنمون نشیم اما چنین چیزی هست ...
یک تکه از کتاب
#پرنده_خارزار / #کالین_مک_کالو
@asheghanehaye_fatima
جاستین جواب داد: «چهقدر مردها خودخواهند! متأسفم که ناراحت میشوی، اما نه».
بعد انگار میخواست نامهربانیِ حرفش را محو کند، دستِ راینر را گرفت و فشرد و ادامه داد: «چیزی بهتر از آن!»
راینر گفت: «چه چیزی از عشق بهتر است؟»
«من فکر میکنم هرچیزی. هرگز خیال ندارم به عشق نیاز پیدا کنم».
«شاید هم حق با تو باشد جاستین، ولی نگفتی چه چیزی از عشق خیلی بهتر است؟»
«پیدا کردنِ یک دوست».
چیزی بیشتر از اینکه به مردی گفته شود تو بهترینی خوشحالش نمی کند.
شهرنشینها نمیدانند ما در دهات چهطور زندگی میکنیم. آنها میتوانند حیواناتشان را طوری دوست بدارند که انگار بچهشان است. اما در دهات همهچیز فرق میکند. اینجا هرگز آدمی را نخواهید دید که نیاز به کمک داشته باشد و دیگران از کمک دریغ کنند. اما در شهر همان کسانی که حیواناتِ دستآموزشان را دوست دارند، به فریاد آدمها نمیرسند. اصولاً هر چیزی که زیاد باشد از بها میافتد. اینجا گوسفند زیاد است و در شهر آدم.
مراقب باشیم اعتقاداتمون از ما یه احمق نسازه شاید خودمونم خیلی متوجه آزاردهنده بودنمون نشیم اما چنین چیزی هست ...
یک تکه از کتاب
#پرنده_خارزار / #کالین_مک_کالو
@asheghanehaye_fatima