شاید باورت نشود، ولی گاهی یاد کافه افسانه ای ته آن کوچه سنگ فرش می افتم. همان که گفتی سقفش را نگاه کن جالب است. همان که دیوار کوچه را پر از گل شمعدانی قرمز کرده بود. همان که بیشتر مهمانانش عین مرده های شیک پوش ساکت و صامت به کف چوبی کافه خیره مانده بودند. همان که بوی تند سیگار برگ میز بغلی داشت خفه مان می کرد.
یادم می آید سردم بود. یادم می آید حس می کردم در بدنم هزاران هزار مورچه تند تند می دوند انگار که در رگهایم به جای خون، مورچه جاری بود. یادم می آید کنار هم نشسته بودیم ولی به قاعده یک دیوار سنگی، بین مان فاصله بود.
گفتیم خسته ایم تا دلیل موجهی برای حرفی نداشتن و چیزی نگفتن داشته باشیم. آن حس قوی به آنجا و به یکدیگر تعلق نداشتن آن روز را هنوز به خاطر دارم. ما خوب می دانستیم جای هیچ کدام ما آنجا و در کنار آن دیگری نبود. کنار هم در فاصله یک آرنج نشسته بودیم و آرزو می کردیم جادویی ما را برگرداند به گذشته. به گذشته ای که به جای تو مردی نشسته بود که من کامل ترین زن زندگیش بودم. به جای من زنی که عاشق ترین زن زندگیت بود. ما نه کامل بودیم ، نه عاشق. ما به اشتباه در یک کافه کنار هم نشسته بودیم. به اشتباه دروغ بودنمان آنجا را به روی هم نمی آوردیم. به اشتباه فکر می کردیم سردمان است یا فقط خسته ایم. ما اساسا به اشتباه به هم رسیده بودیم و این را کمی دیر در کافه ای ته یک کوچه سنگفرش فهمیدیم.
#نیکی_فیروزکوهی
گزیده ای از کتاب راس ساعت هیچ/ نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
یادم می آید سردم بود. یادم می آید حس می کردم در بدنم هزاران هزار مورچه تند تند می دوند انگار که در رگهایم به جای خون، مورچه جاری بود. یادم می آید کنار هم نشسته بودیم ولی به قاعده یک دیوار سنگی، بین مان فاصله بود.
گفتیم خسته ایم تا دلیل موجهی برای حرفی نداشتن و چیزی نگفتن داشته باشیم. آن حس قوی به آنجا و به یکدیگر تعلق نداشتن آن روز را هنوز به خاطر دارم. ما خوب می دانستیم جای هیچ کدام ما آنجا و در کنار آن دیگری نبود. کنار هم در فاصله یک آرنج نشسته بودیم و آرزو می کردیم جادویی ما را برگرداند به گذشته. به گذشته ای که به جای تو مردی نشسته بود که من کامل ترین زن زندگیش بودم. به جای من زنی که عاشق ترین زن زندگیت بود. ما نه کامل بودیم ، نه عاشق. ما به اشتباه در یک کافه کنار هم نشسته بودیم. به اشتباه دروغ بودنمان آنجا را به روی هم نمی آوردیم. به اشتباه فکر می کردیم سردمان است یا فقط خسته ایم. ما اساسا به اشتباه به هم رسیده بودیم و این را کمی دیر در کافه ای ته یک کوچه سنگفرش فهمیدیم.
#نیکی_فیروزکوهی
گزیده ای از کتاب راس ساعت هیچ/ نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
من آدم استقلال بودم. آدمِ روی پای خود ایستادن.هرگز از سختیها و رنجهایی که میکشیدم، صحبتی نمیکردم. سکوت برای من قدرتِ خاص خودش را داشت. آه و ناله آدم را حقیر میکند. آه و ناله هر کسی را، هر روحِ بزرگواری را کوچک و حقیر میکند. اینکه دیگران چگونه در موردِ من فکر میکنند اهمیتِ زیادی نداشت، شاید چون در آن خانه کسی، دیگری را نمیدید یا حتی به دیگری فکر نمیکرد، اما خودم در مقابلِ خودم باید بزرگ میماندم. بزرگ , قوی و سرشار.
با اینحال گاهی آرزو میکردم کسی دردهای بی انتهای مرا از من بگیرد. کسی حالم را بپرسد، کسی پای دردِ دلهایم زانو بزند، دستی به شانهام بخورد، حرفی از روزهای خوب، از روشنایی، از قلبهای معتبر بشنوم. گاهی آرزو میکردم کسی انگشتش را محکم روی آن رگ گردنم که همیشه درد میکند بگذارد و تا میتواند فشار دهد. آنقدر که نبضِ هر چه التهاب است زیر انگشتانش برای همیشه بخوابد.
جایی خوانده بودم که درد آدم را بزرگ میکند و روح را صیقل میدهد و تجربه را زیاد میکند. هیچ جا ننوشته اند که درد با یک زن، با یک مادر چه میکند.
مادران درد کشیده یا زود میمیرند، یا برای همیشه میروند، یا میمانند با چشمانی که رنگِ بی تفاوتی گرفته است و دستانی که زیر ناخنهایش جز خستگی چیزی نمیروید ، و گیسوانی که رقص بر شانههای زنانه را به خاطر نمیآورند. مادرانی بی هیچ آرزویی، با دنیایی کوچک. دنیایی بسیار بسیار کوچک
هیچکس از مادرانی که به بهشت نمی روند چیزی ننوشته
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
گزیده ای از کتاب همه مادران به بهشت نمیروند/نشر ایجاز
با اینحال گاهی آرزو میکردم کسی دردهای بی انتهای مرا از من بگیرد. کسی حالم را بپرسد، کسی پای دردِ دلهایم زانو بزند، دستی به شانهام بخورد، حرفی از روزهای خوب، از روشنایی، از قلبهای معتبر بشنوم. گاهی آرزو میکردم کسی انگشتش را محکم روی آن رگ گردنم که همیشه درد میکند بگذارد و تا میتواند فشار دهد. آنقدر که نبضِ هر چه التهاب است زیر انگشتانش برای همیشه بخوابد.
جایی خوانده بودم که درد آدم را بزرگ میکند و روح را صیقل میدهد و تجربه را زیاد میکند. هیچ جا ننوشته اند که درد با یک زن، با یک مادر چه میکند.
مادران درد کشیده یا زود میمیرند، یا برای همیشه میروند، یا میمانند با چشمانی که رنگِ بی تفاوتی گرفته است و دستانی که زیر ناخنهایش جز خستگی چیزی نمیروید ، و گیسوانی که رقص بر شانههای زنانه را به خاطر نمیآورند. مادرانی بی هیچ آرزویی، با دنیایی کوچک. دنیایی بسیار بسیار کوچک
هیچکس از مادرانی که به بهشت نمی روند چیزی ننوشته
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
گزیده ای از کتاب همه مادران به بهشت نمیروند/نشر ایجاز
شاید این یک قانون نانوشته است که روابط آدمها از فاصله شروع می شود و به فاصله هم ختم می شود. یک قانون که گرچه هیچ جا ثبت نشده ولی همه ما بسته به شرایط، به طور خودآگاه یا ناخودآگاه انجامش می دهیم.
#نیکی_فیروزکوهی
گزیده ای از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
#نیکی_فیروزکوهی
گزیده ای از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
زمستانی را میمانم
که دروغش بهار است
در سرزمینِ کوههای یخی
بی ریشه گی
چنان کرده با من
که قانونِ کوچ
با پرنده ی مهاجر
آه مادر مرا دریاب
صدا بزن
خدایی را که هنوز در قلبت جاری ست
باخته است فرزندت
ایمانش را به فردا
به نرگسهای باغچه
به یاسِ روی دیوارِ همسایه
به ظهرهای پر آفتاب
به ایوانِ پر از عطرِ تو
به این خانه
بگیر از من
این تردیدِ آمیخته به دلهرههای مکرر را
رهایم کن
از حجمِ تصویرهای مبهم و سردی
که امید را میربایند
از قلبی که هنوز زندگی را میطلبد
و عشق را
و دستانی مهربان را
و خانه ای با ایوانی پر از عطر و خاطرِ مادر
در این برودتِ بی انتها
چه کسی خواهد شنید
که من خودم را در آینه گریسته ام
که من با کبوتر ها
از معصومیتِ پرواز گفته ام
که من دنبال جای پای گناه
فاصله ی خودم از خودم را به چشم دیده ام
آه مادر
مرا به آغوشت بخوان
مرا به تاراجِ شبهای تاریکِ بی کسی مسپار
مرا به خانه
به دیوارِ پر از یاسِ همسایه
به ظهرهایِ تابستان
به ایوانی پر از عطر و خاطره بخوان
مرا خواب کن
به رویای پر از بهار و نرگسِ سرزمینم
مرا خواب کن
به رویای .... سرزمینم
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
که دروغش بهار است
در سرزمینِ کوههای یخی
بی ریشه گی
چنان کرده با من
که قانونِ کوچ
با پرنده ی مهاجر
آه مادر مرا دریاب
صدا بزن
خدایی را که هنوز در قلبت جاری ست
باخته است فرزندت
ایمانش را به فردا
به نرگسهای باغچه
به یاسِ روی دیوارِ همسایه
به ظهرهای پر آفتاب
به ایوانِ پر از عطرِ تو
به این خانه
بگیر از من
این تردیدِ آمیخته به دلهرههای مکرر را
رهایم کن
از حجمِ تصویرهای مبهم و سردی
که امید را میربایند
از قلبی که هنوز زندگی را میطلبد
و عشق را
و دستانی مهربان را
و خانه ای با ایوانی پر از عطر و خاطرِ مادر
در این برودتِ بی انتها
چه کسی خواهد شنید
که من خودم را در آینه گریسته ام
که من با کبوتر ها
از معصومیتِ پرواز گفته ام
که من دنبال جای پای گناه
فاصله ی خودم از خودم را به چشم دیده ام
آه مادر
مرا به آغوشت بخوان
مرا به تاراجِ شبهای تاریکِ بی کسی مسپار
مرا به خانه
به دیوارِ پر از یاسِ همسایه
به ظهرهایِ تابستان
به ایوانی پر از عطر و خاطره بخوان
مرا خواب کن
به رویای پر از بهار و نرگسِ سرزمینم
مرا خواب کن
به رویای .... سرزمینم
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
ما در میان جنگ های خونین هزار ساله
بوسه های صلح تقسیم کردیم
دستهای هم را گرفتیم
آشتی تقسیم کردیم
برای قربانیان زن
برای قربانیان مرد
برای چشمهایشان
گریستیم
شعری از قلب سوخته ی مادران خواندیم
و بر جای خالی شان سبزه کاشتیم
ما داغدار بودیم
اما گذاشتیم چشم هامان
زیبایی های تازه را لمس کنند
شقایق های وحشی را دیدیم
سفر ابرهای بی باران را دیدیم
بازگشت پرستو ها را دیدیم
باران را دیدیم
رنگین کمان را دیدیم
دانه خوردن کبوتران سپید را دیدیم
دستهای هم را گرفتیم
عاشقانه خندیدیم
و بوسه های صلح و آشتی تقسیم کردیم
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
بوسه های صلح تقسیم کردیم
دستهای هم را گرفتیم
آشتی تقسیم کردیم
برای قربانیان زن
برای قربانیان مرد
برای چشمهایشان
گریستیم
شعری از قلب سوخته ی مادران خواندیم
و بر جای خالی شان سبزه کاشتیم
ما داغدار بودیم
اما گذاشتیم چشم هامان
زیبایی های تازه را لمس کنند
شقایق های وحشی را دیدیم
سفر ابرهای بی باران را دیدیم
بازگشت پرستو ها را دیدیم
باران را دیدیم
رنگین کمان را دیدیم
دانه خوردن کبوتران سپید را دیدیم
دستهای هم را گرفتیم
عاشقانه خندیدیم
و بوسه های صلح و آشتی تقسیم کردیم
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
رفته ام اما از سایه ام بپرس!
آیا شب و قطار
پیوند ناگسستنی میان ما نبود؟
میان ما و جاده ی بی انتها و خالی دنیا؟
آیا آشتی با آواز جغد حقیقت نداشت؟
آن خاطره ی خوش یمن شب را چشیدن
آن تشنه بودن
تا لب آب دویدن
در سراب سرد ماه غوطه خوردن؟
خواب بود کامروایی کوچه های خلوت از عطر خوش خاک باران خورده؟
خواب بود رویای شمال و دشت گالیکش و نوازش شقایق های وحشی؟
خواب بود باغ بابونه و پتوی چهارخانه و بقچه ای نان و پنیر؟
کلبه ی چوبی
جرق جرق هیزم
تن به رخوت هوای کوهستان سپردن
گوش به خرامیدن نرم پاییز دادن
آمدن سحر را از پشت پنجره ی شکسته دیدن
خواب بود؟
بودنت خواب بود؟
رفتنم خواب بود؟
رفته ام اما از سایه ام بپرس!
آرزوهامان چرا روی آب بود؟
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
آیا شب و قطار
پیوند ناگسستنی میان ما نبود؟
میان ما و جاده ی بی انتها و خالی دنیا؟
آیا آشتی با آواز جغد حقیقت نداشت؟
آن خاطره ی خوش یمن شب را چشیدن
آن تشنه بودن
تا لب آب دویدن
در سراب سرد ماه غوطه خوردن؟
خواب بود کامروایی کوچه های خلوت از عطر خوش خاک باران خورده؟
خواب بود رویای شمال و دشت گالیکش و نوازش شقایق های وحشی؟
خواب بود باغ بابونه و پتوی چهارخانه و بقچه ای نان و پنیر؟
کلبه ی چوبی
جرق جرق هیزم
تن به رخوت هوای کوهستان سپردن
گوش به خرامیدن نرم پاییز دادن
آمدن سحر را از پشت پنجره ی شکسته دیدن
خواب بود؟
بودنت خواب بود؟
رفتنم خواب بود؟
رفته ام اما از سایه ام بپرس!
آرزوهامان چرا روی آب بود؟
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
آن گوشواره های یاقوتی رنگ که سالها پیش هدیه داده بودی را گم کرده ام. همان گوشواره هایی که یک روز پاییزی، ساعتهای طولانی از این جیب به آن جیب کُت یشمی ات سفر کردند تا عاقبت موقع خداحافظی با بوسه ای خجولانه در دستهای سرد من جا بگیرند. همان گوشواره هایی که با پیراهن های ارغوانی و سیاه می آویختم تا روزگارِ خوشِ گذشته را برای خودم زنده و زنده تر کنم. و یا عکسهایی که می گرفتم و در همه ی آنها طوری می نشستم تا اگر روزی عکس را در جایی دیدی و اگر هنوز آنقدر برایت آشنا بودم که بشناسی ام، گوشواره ها را ببینی و بفهمی بعدِ اینهمه سال چقدر برایم عزیزند، که چقدر هنوز برایم عزیزی.... حالا همان گوشواره ها را گم کرده ام
آیا حقیقت دارد که همانطور که روزی ما در خاطره هایمان حل شده ایم، روزی هم می رسد که خاطره هایمان، گذشته ، حتی گذشته های خوبِ خوب در روزمرگی ها و آشفتگی های ما محو می شوند؟ یک روزگوشواره ها را گم می کنیم، یک روز نامه ها و عکس ها را ، یک روز خاطره ی یک روز پاییزی و دستهای سرد و بوسه ای برای خداحافظی؟
آیا خواسته یا ناخواسته ازخودمان، از ریشه ها مان و از هر آنچه روزی بازتابی مبهم ولی شورآفرین و راستین ازرابطه هایمان بوده است، فاصله می گیریم؟ آیا آرام آرام فراموش می کنیم و فراموش می شویم؟
آیا حقیقت دارد که حتی قلب های عاشق، حافظه ای ضعیف دارند؟ که عشق، فرقی نمی کند در کدام سینه و برای که بتپد،همواره محکوم به مرگی دردناک و تدریجی است ؟
#نیکی_فیروزکوهی
📕راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
آیا حقیقت دارد که همانطور که روزی ما در خاطره هایمان حل شده ایم، روزی هم می رسد که خاطره هایمان، گذشته ، حتی گذشته های خوبِ خوب در روزمرگی ها و آشفتگی های ما محو می شوند؟ یک روزگوشواره ها را گم می کنیم، یک روز نامه ها و عکس ها را ، یک روز خاطره ی یک روز پاییزی و دستهای سرد و بوسه ای برای خداحافظی؟
آیا خواسته یا ناخواسته ازخودمان، از ریشه ها مان و از هر آنچه روزی بازتابی مبهم ولی شورآفرین و راستین ازرابطه هایمان بوده است، فاصله می گیریم؟ آیا آرام آرام فراموش می کنیم و فراموش می شویم؟
آیا حقیقت دارد که حتی قلب های عاشق، حافظه ای ضعیف دارند؟ که عشق، فرقی نمی کند در کدام سینه و برای که بتپد،همواره محکوم به مرگی دردناک و تدریجی است ؟
#نیکی_فیروزکوهی
📕راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
اگر بدانید در سینه ی من یک مرد زندگی میکند، باز هم خواهید گفت احساساتِ پاک؟ یا زنانه؟
اگر بدانید در خیالِ دستهای من، هر روز، هزار تیغ، هزار بار رگ به رگ میشوند، باز هم آن جمله ی پیش پا افتاده ی " سرشار از زندگی " را نثارم خواهید کرد؟
و اگر بدانید، در شریانهای قلبم، چیزی به سادگی یک سکته دل دل میزند، باز دردِ یک خداحافظی را در روزگارم به یادگار میگذارید؟؟ و میروید ؟
می روید بی هیچ تاملی بر فروپاشی پر محنتِ روحی عاصی که در کالبدِ زخم خورده ی زنی پر آشوب بیقراری میکند؟
در دستهای من نطفه ی شب و شراب و شادمانی رو به زوال است ... و شما میروید؟
#نیکی_فیروزکوهی
📘همه مادران به بهشت نمیروند
@asheghanehaye_fatima
اگر بدانید در خیالِ دستهای من، هر روز، هزار تیغ، هزار بار رگ به رگ میشوند، باز هم آن جمله ی پیش پا افتاده ی " سرشار از زندگی " را نثارم خواهید کرد؟
و اگر بدانید، در شریانهای قلبم، چیزی به سادگی یک سکته دل دل میزند، باز دردِ یک خداحافظی را در روزگارم به یادگار میگذارید؟؟ و میروید ؟
می روید بی هیچ تاملی بر فروپاشی پر محنتِ روحی عاصی که در کالبدِ زخم خورده ی زنی پر آشوب بیقراری میکند؟
در دستهای من نطفه ی شب و شراب و شادمانی رو به زوال است ... و شما میروید؟
#نیکی_فیروزکوهی
📘همه مادران به بهشت نمیروند
@asheghanehaye_fatima
از میان ما دو نفر، من آن یک نفری بودم که از روز اول اعتقادی به عشق، به صورت رایج آن نداشت. برای کسی مثل من که دوست داشتنی صادقانه و راستین، حکم اول و آخر وجود و حضور دو نفر در کنار یکدیگر است، عشقی مجنونی، چه معنایی می توانست داشته باشد جز سینه چاک دادن هایی که یا ریشه در دروغ دارند یا در توهمات و یا در احساسات زود گذر؟
من عشق را محبوبم، در چیزهای زیادی می دیدم. برای من، در هر سلام ، در هرصبحت به شادمانی و در هر شبت به آرامشی که می گفتم عشقی نهفته بود. در هر دیدار، عاشقانه بسویت می شتافتم، عاشقانه شعر می سرودم، عاشقانه سازم را می نواختم، عاشقانه هر اتفاقی را در اطرافمان به فال نیک می گرفتم. آفتاب برایم نشانه بود، برف نشانه بود، گل دادن گلدان پشت پنجره ام نشانه بود، پرواز یک پرنده، صدای رودخانه نزدیک خانه مان، صدای قطار شب، صدای خنده های تو، صدای سکوت بین ما، صدای حرفهایی که به هم نمی زدیم، نشانه بود. شب های زیادی در رویای آغوشت بیدار ماندم و شب های بسیاری در آغوشت قشنگ ترین رویاها را خواب دیدم. هر بار دستم را گرفتی، عشق شانه هایم را لرزاند، هر بار صدایم زدی، عشق قلبم را به گرمی پذیرفت و با هر بوسه، اشک پشت پلکهایم دوید. آیا زندگی کردن در تمام این لحظه ها نامی جزعشق می توانست داشته باشد؟
از میان ما دو نفر، تو آن یک نفر بودی که به عشق اعتقاد راسخ داشت. از میان ما دو نفر، تو آن یک نفر بودی که با وجود من، روزگارت را تهی از عشق دیدی .... تو آن یک نفر بودی که آنهمه زیبایی را دیدی و عشق را در هیچکدامشان نیافتی ..... هنوز گرم آغوشت بودم که گفتی پای عشق در زندگی ات لنگ می زند ... هنوز گرم آغوشت بودم که فهمیدم درک ما از عشق چقدر تفاوت دارد ... هنوز گرم آغوشت بودم که تردیدی بی مرز دستانش را روی گلوگاهم فشرد... من کجای دنیای تو ایستاده بودم؟ و از آن لحظه به بعد تو کجای دنیای من؟
آه لحظه های تلخ! لحظه های بی انصاف زندگی .....
#نیکی_فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/ نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
من عشق را محبوبم، در چیزهای زیادی می دیدم. برای من، در هر سلام ، در هرصبحت به شادمانی و در هر شبت به آرامشی که می گفتم عشقی نهفته بود. در هر دیدار، عاشقانه بسویت می شتافتم، عاشقانه شعر می سرودم، عاشقانه سازم را می نواختم، عاشقانه هر اتفاقی را در اطرافمان به فال نیک می گرفتم. آفتاب برایم نشانه بود، برف نشانه بود، گل دادن گلدان پشت پنجره ام نشانه بود، پرواز یک پرنده، صدای رودخانه نزدیک خانه مان، صدای قطار شب، صدای خنده های تو، صدای سکوت بین ما، صدای حرفهایی که به هم نمی زدیم، نشانه بود. شب های زیادی در رویای آغوشت بیدار ماندم و شب های بسیاری در آغوشت قشنگ ترین رویاها را خواب دیدم. هر بار دستم را گرفتی، عشق شانه هایم را لرزاند، هر بار صدایم زدی، عشق قلبم را به گرمی پذیرفت و با هر بوسه، اشک پشت پلکهایم دوید. آیا زندگی کردن در تمام این لحظه ها نامی جزعشق می توانست داشته باشد؟
از میان ما دو نفر، تو آن یک نفر بودی که به عشق اعتقاد راسخ داشت. از میان ما دو نفر، تو آن یک نفر بودی که با وجود من، روزگارت را تهی از عشق دیدی .... تو آن یک نفر بودی که آنهمه زیبایی را دیدی و عشق را در هیچکدامشان نیافتی ..... هنوز گرم آغوشت بودم که گفتی پای عشق در زندگی ات لنگ می زند ... هنوز گرم آغوشت بودم که فهمیدم درک ما از عشق چقدر تفاوت دارد ... هنوز گرم آغوشت بودم که تردیدی بی مرز دستانش را روی گلوگاهم فشرد... من کجای دنیای تو ایستاده بودم؟ و از آن لحظه به بعد تو کجای دنیای من؟
آه لحظه های تلخ! لحظه های بی انصاف زندگی .....
#نیکی_فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/ نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
کاش زمین دهان باز کند
ببلعد هر چه را که بین ما فاصله انداخته
خیابان ها
چهار راه ها
دیوارها
پنجره ها
آدم ها
سو تفاهم ها
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
ببلعد هر چه را که بین ما فاصله انداخته
خیابان ها
چهار راه ها
دیوارها
پنجره ها
آدم ها
سو تفاهم ها
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
📝
سختی اش اینجاست که ما هر دو حضور داریم، من و او، هر دو هستیم ولی انگار نیستیم. یعنی نباید هم باشیم. یک جورایی هر دو فهمیدیم که بهتر است پایمان را از زندگی آن دیگری بکشیم بیرون. هر دو فهمیدیم علیرغم آنچه که وانمود می کنیم، خیلی چیزها دیگر بینمان نیست. خیلی چیزها تمام شده. ما تمام شدیم. تمام شدنمان را دیر فهمیدیم اما یک روز دو قرانی مان افتاد که جایی و جایگاهی در پیش آن نیمه دیگرمان نداریم. به عبارت درست تر عطای آن نیمه دیگر را به لقایش بخشیدیم و یک خداحافظی قشنگ کردیم، آنهم برای همیشه .
قضیه اما غروب های سنگین جمعه بغرنج می شود. یکی از ما دلش تنگ می شود. یکی دلش پر می کشد. یکی آنقدر بیقرار است که نمی داند با خودش چه کند. یکی از ما، ده بیست باری تلفن را بر می دارد که زنگ بزند. که بگوید مرده شوی تمام معادله های بی ربط و بی معنی زندگی، اصلا فاتحه همه چارچوب ها، بیا دلتنگی هامان را بیخودی کش ندهیم. بیا قراری بگذاریم. بیا یکبار دیگر بگوییم ساعت همیشگی، جای همیشگی! بگوییم تا زود!
بعد همان یک نفر محکم روی دست خودش می زند و می گوید؛ همه چی تمام شده .... همه چی تمام شده ... بفهم، نفهم !
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
سختی اش اینجاست که ما هر دو حضور داریم، من و او، هر دو هستیم ولی انگار نیستیم. یعنی نباید هم باشیم. یک جورایی هر دو فهمیدیم که بهتر است پایمان را از زندگی آن دیگری بکشیم بیرون. هر دو فهمیدیم علیرغم آنچه که وانمود می کنیم، خیلی چیزها دیگر بینمان نیست. خیلی چیزها تمام شده. ما تمام شدیم. تمام شدنمان را دیر فهمیدیم اما یک روز دو قرانی مان افتاد که جایی و جایگاهی در پیش آن نیمه دیگرمان نداریم. به عبارت درست تر عطای آن نیمه دیگر را به لقایش بخشیدیم و یک خداحافظی قشنگ کردیم، آنهم برای همیشه .
قضیه اما غروب های سنگین جمعه بغرنج می شود. یکی از ما دلش تنگ می شود. یکی دلش پر می کشد. یکی آنقدر بیقرار است که نمی داند با خودش چه کند. یکی از ما، ده بیست باری تلفن را بر می دارد که زنگ بزند. که بگوید مرده شوی تمام معادله های بی ربط و بی معنی زندگی، اصلا فاتحه همه چارچوب ها، بیا دلتنگی هامان را بیخودی کش ندهیم. بیا قراری بگذاریم. بیا یکبار دیگر بگوییم ساعت همیشگی، جای همیشگی! بگوییم تا زود!
بعد همان یک نفر محکم روی دست خودش می زند و می گوید؛ همه چی تمام شده .... همه چی تمام شده ... بفهم، نفهم !
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
فاصله گرفتن اصلا چیز بدی نیست. فاصله ها از ما آدمهای بی نیازتر، دقیق تر و باشهامت تری می سازد. حداقلش این است که به دیگران، آنهم صادقانه نشان می دهیم که ما برای خودمان و وقتمان ارزش قائلیم و پای بازیهای راست و دروغ کسی نمی رویم. نشان می دهیم اینکه ما درباره خودمان چگونه فکر می کنیم اهمیت بیشتری دارد تا آنچه آنها قرار است در مورد ما فکر کنند. به آنها اولویت هایمان را خاطرنشان می کنیم، چیزی که اکثر مردم از آن غافلند یا جسارتش را ندارند. جسارت نه گفتن! جسارت انتخاب!
#نیکی_فیروزکوهی
گزیده ای از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
#نیکی_فیروزکوهی
گزیده ای از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
نیازم به خواب از همیشه بیشتر شده. نیازم به نبودن، به دور بودن، به فراموش کردن، نیازم به تعلق به دنیایی ورای واقعیت تلخ و غیر قابل هضم جهان بیداری هایم. باید بخوابم تا نترسم. ترسی که هر شب موذیانه زیر لحافم می خزد، ترسی که می پیچد به پاهایم و خودش را می کشد بالا تا قلبم، تا مغزم، تا رویاهایم، تا باورهایم،تا آنچه می خواهم بنویسم ولی نمی توانم، تا آنچه می خواهم باشم ولی نباید باشم. باید بخوابم تا کمتر به بودنِ اشتباه خودم یا دیگران فکر کنم. از زیر ذره بین گذاشتن خودم خسته شده ام. از بخشش دوباره و دوباره ی دیگران، از این گذشت بی مرز و بی در و پیکری که مادرم برایم به ارث گذاشته خسته شده ام، از چشم پوشی های مکرر که پدرم نشانه ی بزرگواری ولی من دلیل ضعف می دانم خسته شده ام، از بلعیدن دشوار این بغض بزرگ لعنتی که همواره دچارش هستم، از دچار بودن به بازی قایم باشک با احساسات و اعتقادات خودم و قوائد نامعقول و سطحی اما مطلقِ روزگارِ این روزهایم! آخ که چقدر سخیف! آدم احساس می کند آنقدر سنگین شده است که هر آن ممکن است در زمین فرو رود یا در دریا غرق شود یا به خوابی عمیق فرو رود و هرگز بیدار نشود. به خوابی عاری از ترس، خالی از بازی. به خوابی ساده و بی تناقض … ساده و بی تناقض ! همین و تمام!
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
موقع دلتنگی برای عزیزت است که می فهمی چقدر تنهایی! می فهمی دنیای بزرگِ بزرگِ تو تا چه اندازه کوچک و حقیر است. می فهمی دستی که از زمین و آسمان کوتاه است، تنها یک اصطلاح نیست، واقعیت دردناک زندگی خودت است.
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
دور بودن ما خودش یک جور خوشبختی است. حداقلش این است که تلخی جدا شدنی دوباره را تجربه نمی کنیم.
#نیکی_فیروزکوهی
📕از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
#نیکی_فیروزکوهی
📕از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
🌱
موقع دلتنگی برای عزیزت است که می فهمی چقدر تنهایی! می فهمی دنیای بزرگِ بزرگِ تو تا چه اندازه کوچک و حقیر است. می فهمی دستی که از زمین و آسمان کوتاه است، تنها یک اصطلاح نیست، واقعیت دردناک زندگی خودت است.
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
موقع دلتنگی برای عزیزت است که می فهمی چقدر تنهایی! می فهمی دنیای بزرگِ بزرگِ تو تا چه اندازه کوچک و حقیر است. می فهمی دستی که از زمین و آسمان کوتاه است، تنها یک اصطلاح نیست، واقعیت دردناک زندگی خودت است.
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
آدم جنگیدن نباشید!
به خصوص برای آنهایی که ثابت کرده اند ارزش این جنگ، ارزش وقت و نیرو و ارزش زخمی شدنِ شما را ندارند.
آدم آرامش باشید!
بگذارید کسانی که از صمیمِ قلب و با تمام وجود دوستتان دارند و شما را به حقیقت همانطور که هستید و فقط به خاطر خودِ شما میخواهند، یا برای رسیدن به شما بجنگند یا به عشقِ شما به آرامشی دست یابند که در کنارِ شما، برای همیشه، دوست باقی بمانند.
اگر همه ما درکِ بهتری از دوست داشتن و دوست داشته شدن و دوست ماندن میداشتیم، آنوقت چه لحظه هایی را میتوانستیم ماندگار کنیم ...
#نیکی_فیروزکوهی
📘راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
به خصوص برای آنهایی که ثابت کرده اند ارزش این جنگ، ارزش وقت و نیرو و ارزش زخمی شدنِ شما را ندارند.
آدم آرامش باشید!
بگذارید کسانی که از صمیمِ قلب و با تمام وجود دوستتان دارند و شما را به حقیقت همانطور که هستید و فقط به خاطر خودِ شما میخواهند، یا برای رسیدن به شما بجنگند یا به عشقِ شما به آرامشی دست یابند که در کنارِ شما، برای همیشه، دوست باقی بمانند.
اگر همه ما درکِ بهتری از دوست داشتن و دوست داشته شدن و دوست ماندن میداشتیم، آنوقت چه لحظه هایی را میتوانستیم ماندگار کنیم ...
#نیکی_فیروزکوهی
📘راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
همکارم خیال رفتن ندارد. روی میزم خم شده و یکبند حرف می زند. می دانم این پا و آن پا کردنش دلیلی دارد.می داند با حوصله و بی هیچ قضاوتی به درد دلهایش گوش می دهم و ما هر دو می دانیم سکوت بعد از حرفهایمان، هزار معنی دارد. ما حتی حرفهایی را هم که بهم نمی زنیم، می فهمیم. درکی متقابل از چشمهای خیره و لبهای بسته و شانه های آویخته!
چیزی که او نمی داند این است که من گاهی حوصله خودم را هم ندارم، که قلبم دیگر گنجایش درد حتی یک نفر دیگر را ندارد، که روحم چنان خسته است که برای نجات خودش هر کسی و هر چیزی را در محیط اطرافش انکار می کند، آدمها، حرفها، صداها، بو ها، خاطره ها.... همین است که میز کارم را کنار پنجره کشیده ام تا همانطور که مثل دیوانه ها به کامپیوترم خیره می شوم بتوانم تنها و تنها صدای بارانی را که می آید بشنوم و صدای ماشین هایی که در باران می روند را.
نمی داند به حرفهایش گوش می دهم زیرا اساسا «نه گفتن »و «الان برای من مناسب نیست» را نیاموخته ام .نمی داند که وقتی مسلسل وار حرف می زند، سر من گیج می رود، نه از حرف های او بلکه به دلیل ضعفی بی انتها در ترجیح دادن هر کسی و هر چیزی به خودم و خواسته هایم. نمی داند که فرهنگی که مرا تربیت کرده چند جا، چند تا سکته ی اساسی داشته است . یکی همین اولویت خودمان نبودن، یکی آن مهربان بودن کشنده مان برای ارزنی تایید از هر کس و ناکسی، یکی آن لبخند های ساختگی که مبادا کسی بفهمد در دلهای وامانده مان چه دارد می گذرد، یکی آن لحظه هایی که به هر جان کندنی خودمان را گم و گور می کنیم تا در تاریکی و خاموشی یک محبس، چنان بشکنیم که دست هر چه ابر و باران و سیلاب را از پشت ببندیم. آخ کسی چه می داند که من خودم از مریضخانه ای بزرگ به این چهار دیواری حقیر و این پنجره همیشه بارانی پناه آورده ام ... کسی چه می داند؟
#نیکی_فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
چیزی که او نمی داند این است که من گاهی حوصله خودم را هم ندارم، که قلبم دیگر گنجایش درد حتی یک نفر دیگر را ندارد، که روحم چنان خسته است که برای نجات خودش هر کسی و هر چیزی را در محیط اطرافش انکار می کند، آدمها، حرفها، صداها، بو ها، خاطره ها.... همین است که میز کارم را کنار پنجره کشیده ام تا همانطور که مثل دیوانه ها به کامپیوترم خیره می شوم بتوانم تنها و تنها صدای بارانی را که می آید بشنوم و صدای ماشین هایی که در باران می روند را.
نمی داند به حرفهایش گوش می دهم زیرا اساسا «نه گفتن »و «الان برای من مناسب نیست» را نیاموخته ام .نمی داند که وقتی مسلسل وار حرف می زند، سر من گیج می رود، نه از حرف های او بلکه به دلیل ضعفی بی انتها در ترجیح دادن هر کسی و هر چیزی به خودم و خواسته هایم. نمی داند که فرهنگی که مرا تربیت کرده چند جا، چند تا سکته ی اساسی داشته است . یکی همین اولویت خودمان نبودن، یکی آن مهربان بودن کشنده مان برای ارزنی تایید از هر کس و ناکسی، یکی آن لبخند های ساختگی که مبادا کسی بفهمد در دلهای وامانده مان چه دارد می گذرد، یکی آن لحظه هایی که به هر جان کندنی خودمان را گم و گور می کنیم تا در تاریکی و خاموشی یک محبس، چنان بشکنیم که دست هر چه ابر و باران و سیلاب را از پشت ببندیم. آخ کسی چه می داند که من خودم از مریضخانه ای بزرگ به این چهار دیواری حقیر و این پنجره همیشه بارانی پناه آورده ام ... کسی چه می داند؟
#نیکی_فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
با من قهر باش!
به دیدارم نیا!
یا اگر تصادفی جایی مرا دیدی نگاهم نکن!
یا اگر نگاهمان به هم افتاد نزدیک نشو!
یا اگر نزدیک شدی حرفی نزن.
یا اگر حرف زدی صحبت خودمان را نکن.
یا اگر صحبتی از خودمان به میان آمد از دلتنگی چیزی نگوییم.
یا اگر گفتیم دلمان تنگ شده از دوست داشتن چیزی نگوییم.
و آخ این کلمه لعنتی هنوز! .. هنوز!.... هنوز!!! باور کن یک روز این هنوز ها و شاید ها و چرا ها من را می کشد.
و از هر دری حرف زدیم، زدیم ، بیا آن به امید دیدار را از خداحافظی مان حذف کنیم... من از اینهمه امید به دیداری تازه داشتن و از هیچ دیداری نداشتن خسته ام ... خیلی خسته ... .
#نیکی_فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
به دیدارم نیا!
یا اگر تصادفی جایی مرا دیدی نگاهم نکن!
یا اگر نگاهمان به هم افتاد نزدیک نشو!
یا اگر نزدیک شدی حرفی نزن.
یا اگر حرف زدی صحبت خودمان را نکن.
یا اگر صحبتی از خودمان به میان آمد از دلتنگی چیزی نگوییم.
یا اگر گفتیم دلمان تنگ شده از دوست داشتن چیزی نگوییم.
و آخ این کلمه لعنتی هنوز! .. هنوز!.... هنوز!!! باور کن یک روز این هنوز ها و شاید ها و چرا ها من را می کشد.
و از هر دری حرف زدیم، زدیم ، بیا آن به امید دیدار را از خداحافظی مان حذف کنیم... من از اینهمه امید به دیداری تازه داشتن و از هیچ دیداری نداشتن خسته ام ... خیلی خسته ... .
#نیکی_فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@asheghanehaye_fatima
چند هزار سال زیسته ای تو ای دغدغه ی لحظه لحظه های من
چند هزار سال زیسته ای غریب ترین رفیق
چند هزار سال زیسته ای
که بغض های بی وقفه ام
حلق آویز اندوه مبهم چشمان شرقی ات شده
آن چشم های بی سرمه سیاه
آن عطوفتِ مرددِ بی انتها
آن دلواپسی پر شکوه
آن جهان رنگ باخته از وحش روزگار
آه ای جراحت دیده ی تاریخ ننگ و سنگ
آه ای زخم خورده ی فتنه ها
ای غافل از قافله تازانِ پر فریب
ای بازآمده از دنیای آشنای نداشت ها و نبود ها
نگاهم کن!
نگاهم کن!
من از تمامی مردگان، مرده ترم
از تمامی آواره ها، ویرانه تر
ای مردِ نجیب مرگ های عجیب
ای خورشید تا ابد زنده
در حصر تاریکی و خاموشی و فرسودگی ام
بر من بتاب!
بر من بتاب!
بر ما خموشان
بر ما دل مردگان
بر ما پوسیدگانِ بی نام و نشان
نگاه کن!
نگاهت را کاشته ایم
در قلب هامان
در دست هامان
در دور دست ها
امشب که بگذرد
این قصه ی تلخ پر ز کین نیز بگذرد
امشب که بگذرد
باز این ستاره ها
مشتاق روز نو
آه ای جوانه ها!
آه ای جوانه ها!
با چشم های بی سرمه سیاه
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
چند هزار سال زیسته ای غریب ترین رفیق
چند هزار سال زیسته ای
که بغض های بی وقفه ام
حلق آویز اندوه مبهم چشمان شرقی ات شده
آن چشم های بی سرمه سیاه
آن عطوفتِ مرددِ بی انتها
آن دلواپسی پر شکوه
آن جهان رنگ باخته از وحش روزگار
آه ای جراحت دیده ی تاریخ ننگ و سنگ
آه ای زخم خورده ی فتنه ها
ای غافل از قافله تازانِ پر فریب
ای بازآمده از دنیای آشنای نداشت ها و نبود ها
نگاهم کن!
نگاهم کن!
من از تمامی مردگان، مرده ترم
از تمامی آواره ها، ویرانه تر
ای مردِ نجیب مرگ های عجیب
ای خورشید تا ابد زنده
در حصر تاریکی و خاموشی و فرسودگی ام
بر من بتاب!
بر من بتاب!
بر ما خموشان
بر ما دل مردگان
بر ما پوسیدگانِ بی نام و نشان
نگاه کن!
نگاهت را کاشته ایم
در قلب هامان
در دست هامان
در دور دست ها
امشب که بگذرد
این قصه ی تلخ پر ز کین نیز بگذرد
امشب که بگذرد
باز این ستاره ها
مشتاق روز نو
آه ای جوانه ها!
آه ای جوانه ها!
با چشم های بی سرمه سیاه
#نیکی_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima