@asheghanehaye_fatima
داشتم فکر می کردم اگر تو آنطور دستت را به شیشه ی پایین کشیده ی پنجره ی ماشین تکیه نمی دادی
و به چراغ قرمز چهار راه خیره نمی شدی شاید الان عاشقت نبودم.
داشتم فکر می کردم
که اگر لیوان داغ چایت را هر صبح بخاطر آن میگرن لعنتی به پیشانی ات نمی چسباندی تا گرمایش را حس کنی و بعد یک لکه ی قرمز روی پوستت نمی افتاد
شاید الان عاشقت نبودم .
داشتم فکر می کردم
اگر که ساعت دو نیمه شب زنگ نمی زدی و یک شعر برایم نمی خواندی
شاید الان عاشقت نبودم .
شاید الان عاشقت نبودم و تو یکی از صدها ادم معمولی دیگری برایم بودی
که توی پیاده رو از کنار هم رد می شویم و احتمالا با بی حوصلگی شانه هایمان بهم بخورد ،و بدون اینکه به یکدیگر نگاه کنیم کیفمان را سفت بچسبیم و با قدم هایمان شلنگ تخته بیاندازیم.
شاید الان عاشقت نبودم
و تو یکی از صدها ادم معمولی دیگری برایم بودی
که فروشنده ی کتاب فروشی ِ انتهای خیابان است .
که مردی با قدی متوسط است ، دکمه ی یکی از استین هایش افتاده و توی مترو بلند بلند با تلفن حرف می زند.
یا مردی که لیست خرید زن مورد ناعلاقه اش را در دست دارد و اصلا برایش مهم نیست سیب زمینی های پلاسیده را انتخاب کرده .
شاید الان عاشقت نبودم
اگر که توی تراس ات،گلدان شمعدانی نداشتی
اگر که برای صاف کردن یقه ی پیراهنت
حواس جمع مرا لازم نداشتی
شاید الان عاشقت نبودم
شاید الان عاشقت نبودم
شاید الان عاشقت نبودم...
#الهه_سادات_موسوی
داشتم فکر می کردم اگر تو آنطور دستت را به شیشه ی پایین کشیده ی پنجره ی ماشین تکیه نمی دادی
و به چراغ قرمز چهار راه خیره نمی شدی شاید الان عاشقت نبودم.
داشتم فکر می کردم
که اگر لیوان داغ چایت را هر صبح بخاطر آن میگرن لعنتی به پیشانی ات نمی چسباندی تا گرمایش را حس کنی و بعد یک لکه ی قرمز روی پوستت نمی افتاد
شاید الان عاشقت نبودم .
داشتم فکر می کردم
اگر که ساعت دو نیمه شب زنگ نمی زدی و یک شعر برایم نمی خواندی
شاید الان عاشقت نبودم .
شاید الان عاشقت نبودم و تو یکی از صدها ادم معمولی دیگری برایم بودی
که توی پیاده رو از کنار هم رد می شویم و احتمالا با بی حوصلگی شانه هایمان بهم بخورد ،و بدون اینکه به یکدیگر نگاه کنیم کیفمان را سفت بچسبیم و با قدم هایمان شلنگ تخته بیاندازیم.
شاید الان عاشقت نبودم
و تو یکی از صدها ادم معمولی دیگری برایم بودی
که فروشنده ی کتاب فروشی ِ انتهای خیابان است .
که مردی با قدی متوسط است ، دکمه ی یکی از استین هایش افتاده و توی مترو بلند بلند با تلفن حرف می زند.
یا مردی که لیست خرید زن مورد ناعلاقه اش را در دست دارد و اصلا برایش مهم نیست سیب زمینی های پلاسیده را انتخاب کرده .
شاید الان عاشقت نبودم
اگر که توی تراس ات،گلدان شمعدانی نداشتی
اگر که برای صاف کردن یقه ی پیراهنت
حواس جمع مرا لازم نداشتی
شاید الان عاشقت نبودم
شاید الان عاشقت نبودم
شاید الان عاشقت نبودم...
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
تاریک روشنِ صبحه!
با صدای مسواک زدنت بیدار می شم ... کنارِ دستم گرمِ گرمه ؛ غلت می زنم و مابقی اون لحاف سفیدَ رو بغل میگیرم.
حالم خوبه... یه دست از موهام ریخته رو صورتم و بوی خوبی میده...
همونجوری که چشام بسته س لبخند کمرنگی می زنم ؛ تو میای تو اتاق... با چشای بسته می فهمم که داری اون پیرهن طوسی ِ چهار خونه تو اتو می کنی ؛ بوی مواد شوینده میپیچه توو اتاق.
گرمای اتو، بوی اتو، گرمای تو، بوی تو! انگشتای پام از لحاف بیرون می آن ؛ سردم میشه...
پاییزه... صبحِ خیلی زوده! هوا خاکستریه...
هوا ابریه...
دیشب بارون زده ؛ از توی اشپزخونه صدا میاد ، صدای چایی ساز و بعد قل قل آب جوش و دینگ ...
هنوز نمیخوای بیدارم کنی؟!
کنار دستم گرمِ گرمه! کف دستمو میذارم روی جای خالیت ؛ جایی که تا چند دقیقه پیش تو خواب بودی.
با انگشت اشارم ملافه ی چروکو لمس میکنم ، هنوز بوی گرم پیرهن طوسیه میاد.
نمی خوام چشامو باز کنم،
در یخچالو باز می کنی ؛ صداش میاد...
میتونم حدس بزنم که طبق عادت همیشگیت داری تاریخ مصرف بسته ی پنیر و چک میکنی ؛ در یخچالو می بندی ، می شینی پشت میز...
انگشتای پامو تکون میدم ؛ لحافو بیشتر بغل میکنم و تا ساق پام می آد بالا...
باد پرده حریر و بلند اتاقو تکون میده؛
پنجره رو نیمه باز گذاشتی! بوی هوای خنک...
صدای رد شدن یه ماشین از روی خیابون خیس!
هنوز نمی خوای بیدارم کنی؟
میای و پیرهن طوسیه رو می پوشی!
بوش دوباره پخش می شه تو اتاق!
رو به روی آینه می ایستی و دکمه هاشو می بندی ؛ شونه هاتو تکون میدی که صاف شه ، یکم زانوهاتو خم می کنی ، حسش میکنم ! مردمک هاتو میدی بالا و با دستت موهاتو مرتب می کنی.
صدای بیرون اومدن یه ماشین از توی پارکینگ ؛ صدای رد شدنش از روی سنگای خیس و گل آلود کوچه !
نمی خوام چشامو باز کنم ، نباید اینجوری تموم شه...
تو باید قبل رفتنت بیدارم کنی...
ساعت زنگ میخوره ؛ بیدار میشم...
هفت صبحه ؛پنجره بسته س ؛ جات گرم نیست...
بلند می شم میرم توی اشپزخونه ، پیرهن طوسیه هنوز توی لباسشویه ، بسته ی پنیر روی میز !
دو هفته از انقضاش گذشته.
شب قبلش بارون اومده ؛ میگن خیابون لیز بوده ، ماشینه رفته ته دره و سوخته...
پیرهن طوسی رو در میارم ؛ خودم اتوش میکنم.
هنوز نمی خوای بیدار شی؟
#الهه_سادات_موسوی
تاریک روشنِ صبحه!
با صدای مسواک زدنت بیدار می شم ... کنارِ دستم گرمِ گرمه ؛ غلت می زنم و مابقی اون لحاف سفیدَ رو بغل میگیرم.
حالم خوبه... یه دست از موهام ریخته رو صورتم و بوی خوبی میده...
همونجوری که چشام بسته س لبخند کمرنگی می زنم ؛ تو میای تو اتاق... با چشای بسته می فهمم که داری اون پیرهن طوسی ِ چهار خونه تو اتو می کنی ؛ بوی مواد شوینده میپیچه توو اتاق.
گرمای اتو، بوی اتو، گرمای تو، بوی تو! انگشتای پام از لحاف بیرون می آن ؛ سردم میشه...
پاییزه... صبحِ خیلی زوده! هوا خاکستریه...
هوا ابریه...
دیشب بارون زده ؛ از توی اشپزخونه صدا میاد ، صدای چایی ساز و بعد قل قل آب جوش و دینگ ...
هنوز نمیخوای بیدارم کنی؟!
کنار دستم گرمِ گرمه! کف دستمو میذارم روی جای خالیت ؛ جایی که تا چند دقیقه پیش تو خواب بودی.
با انگشت اشارم ملافه ی چروکو لمس میکنم ، هنوز بوی گرم پیرهن طوسیه میاد.
نمی خوام چشامو باز کنم،
در یخچالو باز می کنی ؛ صداش میاد...
میتونم حدس بزنم که طبق عادت همیشگیت داری تاریخ مصرف بسته ی پنیر و چک میکنی ؛ در یخچالو می بندی ، می شینی پشت میز...
انگشتای پامو تکون میدم ؛ لحافو بیشتر بغل میکنم و تا ساق پام می آد بالا...
باد پرده حریر و بلند اتاقو تکون میده؛
پنجره رو نیمه باز گذاشتی! بوی هوای خنک...
صدای رد شدن یه ماشین از روی خیابون خیس!
هنوز نمی خوای بیدارم کنی؟
میای و پیرهن طوسیه رو می پوشی!
بوش دوباره پخش می شه تو اتاق!
رو به روی آینه می ایستی و دکمه هاشو می بندی ؛ شونه هاتو تکون میدی که صاف شه ، یکم زانوهاتو خم می کنی ، حسش میکنم ! مردمک هاتو میدی بالا و با دستت موهاتو مرتب می کنی.
صدای بیرون اومدن یه ماشین از توی پارکینگ ؛ صدای رد شدنش از روی سنگای خیس و گل آلود کوچه !
نمی خوام چشامو باز کنم ، نباید اینجوری تموم شه...
تو باید قبل رفتنت بیدارم کنی...
ساعت زنگ میخوره ؛ بیدار میشم...
هفت صبحه ؛پنجره بسته س ؛ جات گرم نیست...
بلند می شم میرم توی اشپزخونه ، پیرهن طوسیه هنوز توی لباسشویه ، بسته ی پنیر روی میز !
دو هفته از انقضاش گذشته.
شب قبلش بارون اومده ؛ میگن خیابون لیز بوده ، ماشینه رفته ته دره و سوخته...
پیرهن طوسی رو در میارم ؛ خودم اتوش میکنم.
هنوز نمی خوای بیدار شی؟
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
من می نویسم « دارم گریه می کنم ». اما تو نمی دانی من چگونه گریه می کنم . اما تو نمی دانی چه می شود که یک آدم گریه کردنش را به یک جمله ی خبری تبدیل می کند. انگار بخواهد بگوید دست هایم بالاست. تسلیم شده ام. بگذار تمام شود. من را نگاه کن ؟! من دارم گریه می کنم. من می نویسم « دارم گریه می کنم» و تو دلت برای دو فعلی بودن جمله ی کوتاهم نمی سوزد. دلت برای گریه ای که نمی دانی چگونه رخ می دهد نمی سوزد. نمی دانی پاهایم را توی شکمم جمع کرده ام یا پایین تخت نشسته ام. نمی دانی محتوای معده ام را توی توالت بالا می اورم یا سیفون را می کشم. نمی دانی راننده ی تاکسی دو هزار تومن روی کرایه ام می کشد و من توی جیب هایم هزار تومنی های پاره ای دارم که راننده های مسیر دانشگاه توی پاچه ام کرده اند. تو نمی دانی و دلت نمی سوزد که من رقم های پلاک ماشینت را حفظ کرده بودم و توی شلوغی خیابانی که می دانم هیچ وقت گذرت به آن نمی خورد چشم هایی که هنوز گریه نمی کرد به دنبالت گشته اند. تو دلت نمی سوزد برای چشم هایم! دلت نمی سوزد که توی کیفم ، کیت کت های له شده و خرده کاغذ های مچاله پیدا کرده بودی. من می نویسم « دارم گریه می کنم» و جوری زیر گریه می زنم که انگار اخرین بار است. انگار اخرین فرصت گریه کردن است. انگار باید این مایع تلخی لعنتی ای که توی گلویم می دود برای همیشه تمام شود.من گریه می کنم و تو نمی دانی گفتنِ « دارم گریه می کنم» چه قدر غصه دار است، که هیچکس بعد از گفتن این حرف، دیگر نمی تواند جلوی آدمش در آید! نمی تواند روی پاهایش بایستد، نمی تواند خنده های بلند بزند و صدایش نلرزیده باشد، نمی تواند دست هایش را بدهد، بدون آنکه از پا پس کشیدن نترسیده باشد. « دارم گریه می کنم » جمله ی خطرناکی ست. تو دست هایت را به نشانه ی تسلیم روی تاچر تلفن همراهت می بری و اعتراف می کنی. بعد از ان آدم ها حق دارند رفته باشند، حق دارند که خودشان را از زیر مسؤلیت گریه های تو فراری دهند، حق دارند دستمال های کلینیکسشان را برای ماتیک های زن های دیگری کنار بگذارند و رد اشک هایت را نبینند. من می نویسم « دارم گریه می کنم» اما تو نمی دانی که چطور؟!... نمی دانی اشک هایم کجا پرت می شوند.. تو دلت نمی سوزد برای چشم هایم . من می نویسم «دارم گریه می کنم» و بعد از آن، چشم هایی دارم که از دست داده اند.
#الهه_سادات_موسوی
من می نویسم « دارم گریه می کنم ». اما تو نمی دانی من چگونه گریه می کنم . اما تو نمی دانی چه می شود که یک آدم گریه کردنش را به یک جمله ی خبری تبدیل می کند. انگار بخواهد بگوید دست هایم بالاست. تسلیم شده ام. بگذار تمام شود. من را نگاه کن ؟! من دارم گریه می کنم. من می نویسم « دارم گریه می کنم» و تو دلت برای دو فعلی بودن جمله ی کوتاهم نمی سوزد. دلت برای گریه ای که نمی دانی چگونه رخ می دهد نمی سوزد. نمی دانی پاهایم را توی شکمم جمع کرده ام یا پایین تخت نشسته ام. نمی دانی محتوای معده ام را توی توالت بالا می اورم یا سیفون را می کشم. نمی دانی راننده ی تاکسی دو هزار تومن روی کرایه ام می کشد و من توی جیب هایم هزار تومنی های پاره ای دارم که راننده های مسیر دانشگاه توی پاچه ام کرده اند. تو نمی دانی و دلت نمی سوزد که من رقم های پلاک ماشینت را حفظ کرده بودم و توی شلوغی خیابانی که می دانم هیچ وقت گذرت به آن نمی خورد چشم هایی که هنوز گریه نمی کرد به دنبالت گشته اند. تو دلت نمی سوزد برای چشم هایم! دلت نمی سوزد که توی کیفم ، کیت کت های له شده و خرده کاغذ های مچاله پیدا کرده بودی. من می نویسم « دارم گریه می کنم» و جوری زیر گریه می زنم که انگار اخرین بار است. انگار اخرین فرصت گریه کردن است. انگار باید این مایع تلخی لعنتی ای که توی گلویم می دود برای همیشه تمام شود.من گریه می کنم و تو نمی دانی گفتنِ « دارم گریه می کنم» چه قدر غصه دار است، که هیچکس بعد از گفتن این حرف، دیگر نمی تواند جلوی آدمش در آید! نمی تواند روی پاهایش بایستد، نمی تواند خنده های بلند بزند و صدایش نلرزیده باشد، نمی تواند دست هایش را بدهد، بدون آنکه از پا پس کشیدن نترسیده باشد. « دارم گریه می کنم » جمله ی خطرناکی ست. تو دست هایت را به نشانه ی تسلیم روی تاچر تلفن همراهت می بری و اعتراف می کنی. بعد از ان آدم ها حق دارند رفته باشند، حق دارند که خودشان را از زیر مسؤلیت گریه های تو فراری دهند، حق دارند دستمال های کلینیکسشان را برای ماتیک های زن های دیگری کنار بگذارند و رد اشک هایت را نبینند. من می نویسم « دارم گریه می کنم» اما تو نمی دانی که چطور؟!... نمی دانی اشک هایم کجا پرت می شوند.. تو دلت نمی سوزد برای چشم هایم . من می نویسم «دارم گریه می کنم» و بعد از آن، چشم هایی دارم که از دست داده اند.
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
یادته از مغازه حاج علی پفک دزدی واسم؟!
یه پیرهن آبی آسمونی تنم بود.گفتی اگه بارون بگیره لابد رنگین کمون بیاد رو لباست. بارون گرفت!
بچه بودم نمی دونستم اسمش چیه.اما ته دلم یه حس عجیب داشتم!
وقتی چرخای دوچرخه ات گِلی شد و ترسیدم نکنه بیفتی،ته دلم یه حسِ عجیب داشتم.
وقتی در خونه مونو زدی و گفتی «توپمون افتاده رو پشت بومتون» ، ته دلم یه حس عجیب داشتم.
وقتی به جایِ « باکری دوازده» می گفتی «کوچه یِ مریم اینا»، ته دلم یه حس ِ عجیب داشتم...
ته دلم یه حس عجیب داشتم و سال ها گذشت. فهمیدم اسمش چیه. یعنی تو بهم گفته بودی. درست دو شب بود که می دونستم اسمش چیه!
دو شب بود ما مسواکایی داشتیم که توی یه لیوان مشترک بودن!
دو شب بود پنجره ای داشتیم که رو به خیابون فرشته باز می شد و تو بهم می گفتی بهشت!
دیگه دوچرخه ای نبود که نگرانِ چرخ های گل الودش بشم و بترسم از اینکه بیفتی!
اما تو....
گفتن جاده خیس بود....
حالا بازم ته دلم یه حسِ عجیب دارم!
یه حسی که اسمشو نمی دونم .چند سال دیگه باید بگذره تا بیای و بهم بگی؟! . می دونی،شبایی که بارون میگیره،شبایی که رعد و برق میزنه فکر میکنم تو پشتِ دری، از لای در سرک می کشی و میگی: « مریم؟؟ توپمون افتاده روی پشت بومتون».
#الهه_سادات_موسوی
یادته از مغازه حاج علی پفک دزدی واسم؟!
یه پیرهن آبی آسمونی تنم بود.گفتی اگه بارون بگیره لابد رنگین کمون بیاد رو لباست. بارون گرفت!
بچه بودم نمی دونستم اسمش چیه.اما ته دلم یه حس عجیب داشتم!
وقتی چرخای دوچرخه ات گِلی شد و ترسیدم نکنه بیفتی،ته دلم یه حسِ عجیب داشتم.
وقتی در خونه مونو زدی و گفتی «توپمون افتاده رو پشت بومتون» ، ته دلم یه حس عجیب داشتم.
وقتی به جایِ « باکری دوازده» می گفتی «کوچه یِ مریم اینا»، ته دلم یه حس ِ عجیب داشتم...
ته دلم یه حس عجیب داشتم و سال ها گذشت. فهمیدم اسمش چیه. یعنی تو بهم گفته بودی. درست دو شب بود که می دونستم اسمش چیه!
دو شب بود ما مسواکایی داشتیم که توی یه لیوان مشترک بودن!
دو شب بود پنجره ای داشتیم که رو به خیابون فرشته باز می شد و تو بهم می گفتی بهشت!
دیگه دوچرخه ای نبود که نگرانِ چرخ های گل الودش بشم و بترسم از اینکه بیفتی!
اما تو....
گفتن جاده خیس بود....
حالا بازم ته دلم یه حسِ عجیب دارم!
یه حسی که اسمشو نمی دونم .چند سال دیگه باید بگذره تا بیای و بهم بگی؟! . می دونی،شبایی که بارون میگیره،شبایی که رعد و برق میزنه فکر میکنم تو پشتِ دری، از لای در سرک می کشی و میگی: « مریم؟؟ توپمون افتاده روی پشت بومتون».
#الهه_سادات_موسوی
@Asheghanehaye_fatima
آقای دکتر از نسبیت حرف می زد. قدم هایش را انتخاب می کرد و بین حرف هایش جوری می گفت " آآآ" که احساس کردم باید لب هایم را باز کنم و گریه ای که توی دهانم است را بیرون بریزم.
او ایستاد کنار تابلو و برایمان گفت بین دو قطار موازی ، فرقی نمی کند کدام یک می رود و کدام یک متوقف است. بالاخره یکیشان در نسبت به دیگری در حال حرکت است.
گوشه ی لب هایش به پایین خم می شد و انگار، از دم دستی ترین اتفاق دنیا حرف می زند.
آه نسبیت ... گندش بزنند آقای دکتر!
فرق می کند.
فرق دارد که اینهمه از آن همه جدا می افتند.
آدم ها دور می شوند و فرق دارد چه کسی می رود و چه کسی به دور شدن ِ دیگری نگاه می کند....
فرق دارد که گرانش زمین را در حرکت گردشی گرداب ها تماشا کنیم یا وقتی که از زور گریه با دست هایی که زیر دستکش لیز می خورند ظرف های تلنبار شده را رها کرده ایم ؛ آب توی سینک بالا آمده و به یکباره درپوشش را بر میداریم که بغضش را بشوید و ببرد.
فرق دارد که پرواز طولانی ترِ برگشت از رُم به نسبتِ رفتن به آن را گردن جریان های مخالف هوایی بیندازیم یا غرق شدن ِ آدم ها توی تنهایشان.
آنقدر غرق ، تا جایی که موج های کسالت پسشان بزنند و به فرودگاه های بین المللی ِ لعنتی برگردند.
فرق می کند آقای دکتر! می خواهم بگویم شما به اتمیِ مولکولی گرایش نداشتید، به کلاه گذاشتن سرِ غصه هایتان گرایش داشتید.
شما غمگینید اقای دکتر،خیلی غمگین.
شما غمگینید و در فیزیک غیر ممکن ها ما هنوز دستان کسی را داریم که توی یک جهان موازی دیگر انگشت هایش را آرام در گودی کمرمان می کشد.
شما غمگینید و بُعد ِ پنجم جهان نه پیچیده شده و نه غیر قابل اندازه گیری ست. بُعد پنجم همان لحظه هاییست که قطاری در شب می رود، می ایستی توی راهرو و به صدای عوض شدن ریل ها گوش می کنی.
انگار که شب را می شکافی و سیاه چاله ای مدام تو را می بلعد!
شما غمگینید و بین حرف هایتان با لهجه ی انگلیسی می گویید" آآآ" و مرا یاد چوب های بستنی ِ هفت سالگی ام می اندازید که دکتر روی زبانم می گذاشت تا علت گلو دردم را تشخیص بدهد. آه ...گندش بزنند آقای دکتر ! « نسبیت غمگین ترین قانون فیزیک خواهد بود. وقتی که فرقی نمی کند کدام یک می رود و کدام یک به دور شدن ِ آدمش خیره مانده است».
#الهه_سادات_موسوی
آقای دکتر از نسبیت حرف می زد. قدم هایش را انتخاب می کرد و بین حرف هایش جوری می گفت " آآآ" که احساس کردم باید لب هایم را باز کنم و گریه ای که توی دهانم است را بیرون بریزم.
او ایستاد کنار تابلو و برایمان گفت بین دو قطار موازی ، فرقی نمی کند کدام یک می رود و کدام یک متوقف است. بالاخره یکیشان در نسبت به دیگری در حال حرکت است.
گوشه ی لب هایش به پایین خم می شد و انگار، از دم دستی ترین اتفاق دنیا حرف می زند.
آه نسبیت ... گندش بزنند آقای دکتر!
فرق می کند.
فرق دارد که اینهمه از آن همه جدا می افتند.
آدم ها دور می شوند و فرق دارد چه کسی می رود و چه کسی به دور شدن ِ دیگری نگاه می کند....
فرق دارد که گرانش زمین را در حرکت گردشی گرداب ها تماشا کنیم یا وقتی که از زور گریه با دست هایی که زیر دستکش لیز می خورند ظرف های تلنبار شده را رها کرده ایم ؛ آب توی سینک بالا آمده و به یکباره درپوشش را بر میداریم که بغضش را بشوید و ببرد.
فرق دارد که پرواز طولانی ترِ برگشت از رُم به نسبتِ رفتن به آن را گردن جریان های مخالف هوایی بیندازیم یا غرق شدن ِ آدم ها توی تنهایشان.
آنقدر غرق ، تا جایی که موج های کسالت پسشان بزنند و به فرودگاه های بین المللی ِ لعنتی برگردند.
فرق می کند آقای دکتر! می خواهم بگویم شما به اتمیِ مولکولی گرایش نداشتید، به کلاه گذاشتن سرِ غصه هایتان گرایش داشتید.
شما غمگینید اقای دکتر،خیلی غمگین.
شما غمگینید و در فیزیک غیر ممکن ها ما هنوز دستان کسی را داریم که توی یک جهان موازی دیگر انگشت هایش را آرام در گودی کمرمان می کشد.
شما غمگینید و بُعد ِ پنجم جهان نه پیچیده شده و نه غیر قابل اندازه گیری ست. بُعد پنجم همان لحظه هاییست که قطاری در شب می رود، می ایستی توی راهرو و به صدای عوض شدن ریل ها گوش می کنی.
انگار که شب را می شکافی و سیاه چاله ای مدام تو را می بلعد!
شما غمگینید و بین حرف هایتان با لهجه ی انگلیسی می گویید" آآآ" و مرا یاد چوب های بستنی ِ هفت سالگی ام می اندازید که دکتر روی زبانم می گذاشت تا علت گلو دردم را تشخیص بدهد. آه ...گندش بزنند آقای دکتر ! « نسبیت غمگین ترین قانون فیزیک خواهد بود. وقتی که فرقی نمی کند کدام یک می رود و کدام یک به دور شدن ِ آدمش خیره مانده است».
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
از ارتفاع می ترسیدم.
از صدای آهن های زنگ خورده ی پل هایی هوایی در زیر پاهایم..
از نگاه کردن به ماشین های تک سر نشینی که شبیه اشک های من، مدام از هم سبقت می گرفتند .
از صدای اِبی که توی هدفونم می خواند :
" منو بگیر از همهمه ".
می ترسیدم از چشم های خسته ی توی اتوبوس که حواسشان را از پنجره به کتاب های کوچک روی سینه ام پرت می کردند ..
می ترسیدم از راهروی تاریک دانشکده در شب! از آرزوهایی که ریه های مریضم با دود شدنشان کنار امده بودند.
می ترسیدم از صد سال تنهایی ِ مارکز، که توی کوله پشتی من افتاده بود!
از عددهای دو رقمی ِ انتظار،برای هات داگ های سوخته و کوکا کولا!
از اینکه گریه هایم را قبل از شماره های تماس ،قبل از انتگرال های چند گانه،و قبل از دست های تو گرفته بودم...!
تو نمی دانستی که تمام مدت را ، تمام آن روزهایش را ته ِ دلم از ترس پر می شد ، و وقتی که نیمه های شب گفته بودی تهِ دلت خالی شده! چه قدر این حس را خواسته بودم.
ته ِ دلم پُر مانده بود وتو پُر بودن می دانی یعنی چه؟!
می دانی وقتی که اِبی با همه ی غم ِ دنیا توی گوشت می گوید : «گریه نکن» یعنی چه؟
می دانی که غمگین تر بودن ِ گریه های بی هوای من ، از پیش بینی های هواشناسی و آمدن بارانی که دیگر ناگهانی نیست ،یعنی چه؟
آن شب دلم خواسته بود ته اش خالی شود، دلم خواسته بود تکه ای از خودش را مدام از دست بدهد و به جای آنژیوکت ها،انگشت های کسی رگ های باریک و کمرنگ پشت دست های کوچکم را لمس کند.
دلم خواسته بود به خوب ترین حالت ممکن فرو بریزد و هیچ چیزی را "نشنوم".
دلم خواسته بود خالی شود و شبیه نابینایی که برجستگی خط های بریل را ادامه می دهد، زبری صورتِ شیو نشده یِ اول ِ صبح ِ مردی را ... و شبیه پل های هوایی که رفتن ها را زیر پایش می گذارد از دست دادن ِ مردی را ... و شبیه جمله هایی که هر نویسنده ای برای ننوشتن کنار گذاشته است ... هیس!!!............
من می ترسیدم!
پل های هوایی در زیر کفش های بی پاشنه ام بود و ماشین های تک سرنشین آنقدر دور می شدند که انگار اگزوز ها، با صدای بلند بزنند زیر گریه! من می ترسیدم
اتوبوس ها با چهل و چهار صندلی غمگین، پنجاه و هشت ادم غمگین را می بردند
من می ترسیدم
دست هایم کتاب ها را گرفته بود و بند های کوله پشتی از بازوهای لاغرم پایین می رفت
من ....می ترسیدم
اِبی می خواند: گریه نکن!
و تو، به ترس من از پل های هوایی خندیدی.
#الهه_سادات_موسوی
از ارتفاع می ترسیدم.
از صدای آهن های زنگ خورده ی پل هایی هوایی در زیر پاهایم..
از نگاه کردن به ماشین های تک سر نشینی که شبیه اشک های من، مدام از هم سبقت می گرفتند .
از صدای اِبی که توی هدفونم می خواند :
" منو بگیر از همهمه ".
می ترسیدم از چشم های خسته ی توی اتوبوس که حواسشان را از پنجره به کتاب های کوچک روی سینه ام پرت می کردند ..
می ترسیدم از راهروی تاریک دانشکده در شب! از آرزوهایی که ریه های مریضم با دود شدنشان کنار امده بودند.
می ترسیدم از صد سال تنهایی ِ مارکز، که توی کوله پشتی من افتاده بود!
از عددهای دو رقمی ِ انتظار،برای هات داگ های سوخته و کوکا کولا!
از اینکه گریه هایم را قبل از شماره های تماس ،قبل از انتگرال های چند گانه،و قبل از دست های تو گرفته بودم...!
تو نمی دانستی که تمام مدت را ، تمام آن روزهایش را ته ِ دلم از ترس پر می شد ، و وقتی که نیمه های شب گفته بودی تهِ دلت خالی شده! چه قدر این حس را خواسته بودم.
ته ِ دلم پُر مانده بود وتو پُر بودن می دانی یعنی چه؟!
می دانی وقتی که اِبی با همه ی غم ِ دنیا توی گوشت می گوید : «گریه نکن» یعنی چه؟
می دانی که غمگین تر بودن ِ گریه های بی هوای من ، از پیش بینی های هواشناسی و آمدن بارانی که دیگر ناگهانی نیست ،یعنی چه؟
آن شب دلم خواسته بود ته اش خالی شود، دلم خواسته بود تکه ای از خودش را مدام از دست بدهد و به جای آنژیوکت ها،انگشت های کسی رگ های باریک و کمرنگ پشت دست های کوچکم را لمس کند.
دلم خواسته بود به خوب ترین حالت ممکن فرو بریزد و هیچ چیزی را "نشنوم".
دلم خواسته بود خالی شود و شبیه نابینایی که برجستگی خط های بریل را ادامه می دهد، زبری صورتِ شیو نشده یِ اول ِ صبح ِ مردی را ... و شبیه پل های هوایی که رفتن ها را زیر پایش می گذارد از دست دادن ِ مردی را ... و شبیه جمله هایی که هر نویسنده ای برای ننوشتن کنار گذاشته است ... هیس!!!............
من می ترسیدم!
پل های هوایی در زیر کفش های بی پاشنه ام بود و ماشین های تک سرنشین آنقدر دور می شدند که انگار اگزوز ها، با صدای بلند بزنند زیر گریه! من می ترسیدم
اتوبوس ها با چهل و چهار صندلی غمگین، پنجاه و هشت ادم غمگین را می بردند
من می ترسیدم
دست هایم کتاب ها را گرفته بود و بند های کوله پشتی از بازوهای لاغرم پایین می رفت
من ....می ترسیدم
اِبی می خواند: گریه نکن!
و تو، به ترس من از پل های هوایی خندیدی.
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
یک روزهایی می آیند
که از گفتنِ «خسته شدم » هم خسته می شویم!
یاد میگیریم که هیچکس در این دنیا
نمی تواند برای خستگی ما کاری کند .
هیچ کس نمی تواند برای معشوقه ی از دست رفته ی مان،
شناسنامه ی المثنی گم شده یمان توی سفر
حقوق دو ماه عقب افتاده مان استاد بداخلاقی که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد
دندان های خراب عصب کشی نشده
و برای اینکه نوبت های دکترمان را همیشه آدم هایی با اسکناس های بیشتر مال خودشان کرده اند کاری کند
یک روزهایی می آیند که از گفتنِ خسته شدم هم خسته می شویم!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز ، گل های شمعدانی گل داده اند
از بوی خوب مایع لباسشویی روی آستین پیراهنمان
از نخ کردن سوزن مادر بزرگ و شنیدن قربان صدقه ها با لهجه ی شیرینش
از دیدن اینکه بابا، وسط آن افسردگی لعنتی
با گل زدن تیم مورد علاقه اش سر کیف می آید ... دیگر از نق زدن خسته می شویم و
از صدای خنده ی بچه ها موقع سرسره بازی، هوا کردنِ بادکنکشان یا خریدن پشمک های هم قد خودشان توی شهر بازی چشم هایمان می خندند
یک روز
از گفتنِ آن همه خسته شدم خسته می شویم!
و سعی می کنیم حالمان را به حادثه ها، بهانه ها و لحظه های خوب گره بزنیم
یک روز، از آن همه خسته بودن ها خسته می شویم
و این خستگی!
چه قدر خوب است...
و این خستگی، چه قدر می چسبد ...
#الهه_سادات_موسوی
یک روزهایی می آیند
که از گفتنِ «خسته شدم » هم خسته می شویم!
یاد میگیریم که هیچکس در این دنیا
نمی تواند برای خستگی ما کاری کند .
هیچ کس نمی تواند برای معشوقه ی از دست رفته ی مان،
شناسنامه ی المثنی گم شده یمان توی سفر
حقوق دو ماه عقب افتاده مان استاد بداخلاقی که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد
دندان های خراب عصب کشی نشده
و برای اینکه نوبت های دکترمان را همیشه آدم هایی با اسکناس های بیشتر مال خودشان کرده اند کاری کند
یک روزهایی می آیند که از گفتنِ خسته شدم هم خسته می شویم!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز ، گل های شمعدانی گل داده اند
از بوی خوب مایع لباسشویی روی آستین پیراهنمان
از نخ کردن سوزن مادر بزرگ و شنیدن قربان صدقه ها با لهجه ی شیرینش
از دیدن اینکه بابا، وسط آن افسردگی لعنتی
با گل زدن تیم مورد علاقه اش سر کیف می آید ... دیگر از نق زدن خسته می شویم و
از صدای خنده ی بچه ها موقع سرسره بازی، هوا کردنِ بادکنکشان یا خریدن پشمک های هم قد خودشان توی شهر بازی چشم هایمان می خندند
یک روز
از گفتنِ آن همه خسته شدم خسته می شویم!
و سعی می کنیم حالمان را به حادثه ها، بهانه ها و لحظه های خوب گره بزنیم
یک روز، از آن همه خسته بودن ها خسته می شویم
و این خستگی!
چه قدر خوب است...
و این خستگی، چه قدر می چسبد ...
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
همیشه باید یکی باشد
که وقتی دوران گره خوردن انگشت هایتان به هم توی جیب پالتوهای زمستانی
و سر گذاشتن های یواشکی روی شانه اش داخل تاکسی گذشت
بیاید توی اشپزخانه و بعد از اینکه که پنج دقیقه تمام، بیخود و بی جهت به محتوای یخچال نگاه کرد
با گفتن «ناهار چی داریم» و
ناخنک زدن به سیب زمینی های سرخ کرده بگوید که دوستت دارم.
همیشه باید یکی باشد
که گاهی تاریخ های مهم را فراموش کند
با دسته گل های پژمرده خودش را به تو برساند
و یاهدیه هایش را میان پرونده های کاری جا بگذارد و ان وقت
با لبخندی نادمانه و از روی شرمندگی، بگوید که دوستت دارم...
همیشه باید یکی باشد
که اگر کتاب های زیادی نخوانده، درام های عاشقانه نمی بیند و با شعر هم رابطه ی خوبی ندارد
عوضش املت های خوشمزه شام را به گردن بگیرد...
شیر های خراب آب را خوب سفت کند
و زمانی که از سفرهای چند روزه برمیگردی
پوست تخمه های اطراف مبل را که وقت دیدن برنامه ی نود پخش و پلا کرده است را با وسواس تمام
به خورد جاروبرقی بدهد
و با تمام این کارها بگوید که دوستت دارم...
همیشه باید یکی باشد
که با همه ی فراموشکاری هایش
که با همه ی بی نظمی ها و دردسرهایش
بگوید دوستت دارم
#الهه_سادات_موسوی
همیشه باید یکی باشد
که وقتی دوران گره خوردن انگشت هایتان به هم توی جیب پالتوهای زمستانی
و سر گذاشتن های یواشکی روی شانه اش داخل تاکسی گذشت
بیاید توی اشپزخانه و بعد از اینکه که پنج دقیقه تمام، بیخود و بی جهت به محتوای یخچال نگاه کرد
با گفتن «ناهار چی داریم» و
ناخنک زدن به سیب زمینی های سرخ کرده بگوید که دوستت دارم.
همیشه باید یکی باشد
که گاهی تاریخ های مهم را فراموش کند
با دسته گل های پژمرده خودش را به تو برساند
و یاهدیه هایش را میان پرونده های کاری جا بگذارد و ان وقت
با لبخندی نادمانه و از روی شرمندگی، بگوید که دوستت دارم...
همیشه باید یکی باشد
که اگر کتاب های زیادی نخوانده، درام های عاشقانه نمی بیند و با شعر هم رابطه ی خوبی ندارد
عوضش املت های خوشمزه شام را به گردن بگیرد...
شیر های خراب آب را خوب سفت کند
و زمانی که از سفرهای چند روزه برمیگردی
پوست تخمه های اطراف مبل را که وقت دیدن برنامه ی نود پخش و پلا کرده است را با وسواس تمام
به خورد جاروبرقی بدهد
و با تمام این کارها بگوید که دوستت دارم...
همیشه باید یکی باشد
که با همه ی فراموشکاری هایش
که با همه ی بی نظمی ها و دردسرهایش
بگوید دوستت دارم
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
رفتنِ واقعي رو نمی شه دید فقط مي شه حسش کرد .
آدما مي رن ، قبل از گفتنِ خداحافظ.. آدما توی یه بعد از ظهروقتي که کنارتون نشستن و با سکوت به تلوزیون خیره شدن ممکنه شمارو ترک کنن! .. رفتن ها به ناگهان اتفاق نمي افته. آدما مدت ها قبل از گفتنِ خداحافظ از اعماق خودشون مارو ترک مي کنن. این ما هستیم که دیر مي فهمیم ، خیلی دیر !
#الهه_سادات_موسوی
رفتنِ واقعي رو نمی شه دید فقط مي شه حسش کرد .
آدما مي رن ، قبل از گفتنِ خداحافظ.. آدما توی یه بعد از ظهروقتي که کنارتون نشستن و با سکوت به تلوزیون خیره شدن ممکنه شمارو ترک کنن! .. رفتن ها به ناگهان اتفاق نمي افته. آدما مدت ها قبل از گفتنِ خداحافظ از اعماق خودشون مارو ترک مي کنن. این ما هستیم که دیر مي فهمیم ، خیلی دیر !
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
آدم وقتی چیزی رو فهمیده، دیگه نمی تونه ندونه!
وقتی که فهمیدم چشم های زیبایی داری ، وقتی که فهمیدم گودی انگشتات همیشه گرمه، وقتی که فهمیدم موقع لبخند زدن چشات ریز میشه ، دیگه بعد از اون نتونستم ندونم! ... میدونی چیه ماری؟ آدم می تونه نخواد ، می تونه نره ، می تونه بمیره ، می تونه سکوت کنه، می تونه بخوابه، می تونه خودش رو حبس کنه ! اما نمی تونه وقتی که چیزی رو فهمید ، دیگه نفهمه ... اگر می تونستیم چیزهایی رو که می دونیمو فراموش کنیم ، تحمل زندگی راحت تر بود. لعنتی کاش نمی دونستم!
#الهه_سادات_موسوی
آدم وقتی چیزی رو فهمیده، دیگه نمی تونه ندونه!
وقتی که فهمیدم چشم های زیبایی داری ، وقتی که فهمیدم گودی انگشتات همیشه گرمه، وقتی که فهمیدم موقع لبخند زدن چشات ریز میشه ، دیگه بعد از اون نتونستم ندونم! ... میدونی چیه ماری؟ آدم می تونه نخواد ، می تونه نره ، می تونه بمیره ، می تونه سکوت کنه، می تونه بخوابه، می تونه خودش رو حبس کنه ! اما نمی تونه وقتی که چیزی رو فهمید ، دیگه نفهمه ... اگر می تونستیم چیزهایی رو که می دونیمو فراموش کنیم ، تحمل زندگی راحت تر بود. لعنتی کاش نمی دونستم!
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
یک روزهایی می آیند
که از گفتنِ «خسته شدم » هم خسته می شویم!
یاد میگیریم که هیچکس در این دنیا
نمی تواند برای خستگی ما کاری کند .
هیچ کس نمی تواند برای معشوقه ی از دست رفته ی مان،
شناسنامه ی المثنی گم شده یمان توی سفر
حقوق دو ماه عقب افتاده مان
استاد بداخلاقی که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد
دندان های خراب عصب کشی نشده
و برای اینکه نوبت های دکترمان را همیشه آدم هایی با اسکناس های بیشتر مال خودشان کرده اند کاری کند
یک روزهایی می آیند که از گفتنِ خسته شدم هم خسته می شویم!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز ، گل های شمعدانی گل داده اند
از بوی خوب مایع لباسشویی روی آستین پیراهنمان
از نخ کردن سوزن مادر بزرگ و شنیدن قربان صدقه ها با لهجه ی شیرینش
از دیدن اینکه بابا، وسط آن افسردگی لعنتی
با گل زدن تیم مورد علاقه اش سر کیف می آید ...
دیگر از نق زدن خسته می شویم و
از صدای خنده ی بچه ها موقع سرسره بازی، هوا کردنِ بادکنکشان یا خریدن پشمک های هم قد خودشان توی شهر بازی چشم هایمان می خندند
یک روز
از گفتنِ آن همه خسته شدم خسته می شویم!
و سعی می کنیم حالمان را به حادثه ها، بهانه ها و لحظه های خوب گره بزنیم
یک روز ، از آن همه خسته بودن ها خسته می شویم
و این خستگی!
چه قدر خوب است...
و این خستگی،چه قدر می چسبد ...
#الهه_سادات_موسوی
یک روزهایی می آیند
که از گفتنِ «خسته شدم » هم خسته می شویم!
یاد میگیریم که هیچکس در این دنیا
نمی تواند برای خستگی ما کاری کند .
هیچ کس نمی تواند برای معشوقه ی از دست رفته ی مان،
شناسنامه ی المثنی گم شده یمان توی سفر
حقوق دو ماه عقب افتاده مان
استاد بداخلاقی که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد
دندان های خراب عصب کشی نشده
و برای اینکه نوبت های دکترمان را همیشه آدم هایی با اسکناس های بیشتر مال خودشان کرده اند کاری کند
یک روزهایی می آیند که از گفتنِ خسته شدم هم خسته می شویم!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز ، گل های شمعدانی گل داده اند
از بوی خوب مایع لباسشویی روی آستین پیراهنمان
از نخ کردن سوزن مادر بزرگ و شنیدن قربان صدقه ها با لهجه ی شیرینش
از دیدن اینکه بابا، وسط آن افسردگی لعنتی
با گل زدن تیم مورد علاقه اش سر کیف می آید ...
دیگر از نق زدن خسته می شویم و
از صدای خنده ی بچه ها موقع سرسره بازی، هوا کردنِ بادکنکشان یا خریدن پشمک های هم قد خودشان توی شهر بازی چشم هایمان می خندند
یک روز
از گفتنِ آن همه خسته شدم خسته می شویم!
و سعی می کنیم حالمان را به حادثه ها، بهانه ها و لحظه های خوب گره بزنیم
یک روز ، از آن همه خسته بودن ها خسته می شویم
و این خستگی!
چه قدر خوب است...
و این خستگی،چه قدر می چسبد ...
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
مردها نمی فهمند گریه کردن به چه کاری می آید. تو گریه میکنی و آنها تنها سیگار می کشند، شانه هایشان می افتد، ریش هایشان بلند می شود،با غم تخمه پوست می کنند و مدام دنبال چیزی می گردند.
من گریه می کردم وقتی که نور بیلبوردها افتاده بود روی صورتم ؛
گریه می کردم کنار خیابانی که تراکت های باران زده پیاده رو اش را فتح کرده بودند ...
من گریه می کردم و او می گفت : گریه می کنی که چه؟ این گریه کردنت به چه کاری می آید؟ کدام بدبختی را می دهد که باد با خودش ببرد؟ فایده ی همه ی اینها چیست؟؟؟
او نمی دانست گریه که می کنم، چشم هایم که اشکی می شوند؛ زندگی مات است.
انقدر مات و نامعلوم که انگار درون حبابی زندگی میکنی و نمی خواهی دستی برای ترکیدنش روی شانه ات بنشیند.
او گفت فایده ی همه ی اینها چیست و نمی دانست گریه که میکنم ، تمام صندلی های آن کافه، چراغ های دو طرف خیابان، خانه های جدا افتاده، آدمهای تنهای شهر، همه شان توی اشک چشم هایم بهم می رسند.
نمی دانست گریه که می کنم، رفتنش را نمی بینم..
او نمی دانست که شیارهای منظم پرتقال های خونی ِ روی میز خانه اش قلبم بود.
نمی دانست که از عربده ی مردهای خیابان استقلال ترسیده ام.
نمی دانست که بلیت های نیم بهای سینما آزادی توی دستم عرق کرده بودند و نیامد.
نمی دانست که ساندویچی ِ رضا،بدون او!! و بوی کوکا کولاهای مشکی اش گریه آورند.
نمی دانست که متروی ولیعصر بیشتر بغض بوده ام یا اتوبان امام علی را .
آخ که مردها نمی فهمند گریه کردن به چه کاری می آید. آنها کنار دکه های پایین شهر ترمز می زنند و با گرفتن فندک های ارزان قیمتشان می فهمی که غمگیند... آن ها در ترافیک؛ آرنجشان را روی شیشه ی پایین کشیده ی ماشین می گذارند و از جوری که به رو به رو خیره می مانند می فهمی که غمگیند.... آنها به دقت سیفون ِ توالت را می کشند و از سفیدی کنار شقیقه شان می فهمی که غمگیند ....
زمان که می گذرد، مرد ها دیگر نمی پرسند که "چرا؟؟؟" ...
و #زن ها اما هنوز ،
صورتشان را بین دست های باریک و سفیدی که بوی گل سرخ می دهد می پوشانند و گریه می کنند...
#الهه_سادات_موسوی
مردها نمی فهمند گریه کردن به چه کاری می آید. تو گریه میکنی و آنها تنها سیگار می کشند، شانه هایشان می افتد، ریش هایشان بلند می شود،با غم تخمه پوست می کنند و مدام دنبال چیزی می گردند.
من گریه می کردم وقتی که نور بیلبوردها افتاده بود روی صورتم ؛
گریه می کردم کنار خیابانی که تراکت های باران زده پیاده رو اش را فتح کرده بودند ...
من گریه می کردم و او می گفت : گریه می کنی که چه؟ این گریه کردنت به چه کاری می آید؟ کدام بدبختی را می دهد که باد با خودش ببرد؟ فایده ی همه ی اینها چیست؟؟؟
او نمی دانست گریه که می کنم، چشم هایم که اشکی می شوند؛ زندگی مات است.
انقدر مات و نامعلوم که انگار درون حبابی زندگی میکنی و نمی خواهی دستی برای ترکیدنش روی شانه ات بنشیند.
او گفت فایده ی همه ی اینها چیست و نمی دانست گریه که میکنم ، تمام صندلی های آن کافه، چراغ های دو طرف خیابان، خانه های جدا افتاده، آدمهای تنهای شهر، همه شان توی اشک چشم هایم بهم می رسند.
نمی دانست گریه که می کنم، رفتنش را نمی بینم..
او نمی دانست که شیارهای منظم پرتقال های خونی ِ روی میز خانه اش قلبم بود.
نمی دانست که از عربده ی مردهای خیابان استقلال ترسیده ام.
نمی دانست که بلیت های نیم بهای سینما آزادی توی دستم عرق کرده بودند و نیامد.
نمی دانست که ساندویچی ِ رضا،بدون او!! و بوی کوکا کولاهای مشکی اش گریه آورند.
نمی دانست که متروی ولیعصر بیشتر بغض بوده ام یا اتوبان امام علی را .
آخ که مردها نمی فهمند گریه کردن به چه کاری می آید. آنها کنار دکه های پایین شهر ترمز می زنند و با گرفتن فندک های ارزان قیمتشان می فهمی که غمگیند... آن ها در ترافیک؛ آرنجشان را روی شیشه ی پایین کشیده ی ماشین می گذارند و از جوری که به رو به رو خیره می مانند می فهمی که غمگیند.... آنها به دقت سیفون ِ توالت را می کشند و از سفیدی کنار شقیقه شان می فهمی که غمگیند ....
زمان که می گذرد، مرد ها دیگر نمی پرسند که "چرا؟؟؟" ...
و #زن ها اما هنوز ،
صورتشان را بین دست های باریک و سفیدی که بوی گل سرخ می دهد می پوشانند و گریه می کنند...
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
میگفتند ازدواج قبرستان عشق است. وقتی باهم زندگی کردنمان از مرز یک سال گذشت دوستت دارم گفتن ها کمتر شد، پیش می آمد که موقع حرف زدن نگاهم نکرده باشی
مامان میگفت اولین بار که سرِ دیر خریدن شیر خشک بچه دعوایتان بشود سخت است....
دعوایمان شد...
ابروهایم را کشیدم توی هم.
دلم میخواست بگویم بی مسؤلیت ترین آدم زندگی ام بوده ای
اما وقتی که لیوان از دست هایم افتاد و شکست تو اولین کسی بودی که به طرفم دویدی....
اولین کسی بودی که مرا کنار کشیدی.
اولین کسی بودی که با اینکه یادت رفت بگویی " عزیزم"- مراقب قدم برداشتن هایم بودی...
حتی صدایت بالا رفت
و به جایش گفتی هیچ وقتِ خدا حواسم به خودم نبوده.
آن شب وقتی که خواب بودی به دست هایت نگاه کردم...
دست هایت مرا با خودش جاهای زیادی برده بود،
عاشقی های زیادی کرده بود،
چشم هایت را اگر گاهی نداشتم اما دست هایت همیشه به موقع بودند....امن ترین حس زندگی ام.
دست هایم را توی دست هایت گذاشتم و توی خواب و بیداری انگشت سبابه ات تکان خورد..
ان لحظه با خودم فکر کردم راست میگویند
ازدواج قبرستان عشق است!
همه ی احساس هایت عمیق میشوند توی لایه های پنهانی وجودت،
جوری که نمی توانی با گمشدن توی روزمرگی انکارش کنی و
همان حس پنهانِ دفن شده با شکستن یک لیوان کوچک ، یک تب کردن ، یک سرماخوردگی ساده خودشان را نشان می دهند....
درست است دیگر مدام نمی گویدعاشقت هستم
اما دستش را که آرام روی پیشانی ات می گذارد ،
یا با انتی بیوتیک های سرِ ساعتی که مجبور به خوردنشان می شوی می فهمی دوستت دارد ...
همین که گاهی لبخند می زند،
همین که مسیج هایش کوتاه و کوتاه تر می شوند و می پرسد " چیزی لازم نداری"؟
همینکه گاهی جوری نگاهت میکند که انگار سالها تورا ندیده اما حواسش نیست که بگوید زیبا شده ای..
همین که روی یخچال برایت یادداشت می گذارد که قهر نباش!
همین است که ازدواج قبرستان عشق است،
در امن ترین جای وجود هم...
وتو انقدر عمیق مرا می شناختی ...که هرچه قدر فرو رفتیم گم نشدیم! دست هایت بودند.
#الهه_سادات_موسوی
میگفتند ازدواج قبرستان عشق است. وقتی باهم زندگی کردنمان از مرز یک سال گذشت دوستت دارم گفتن ها کمتر شد، پیش می آمد که موقع حرف زدن نگاهم نکرده باشی
مامان میگفت اولین بار که سرِ دیر خریدن شیر خشک بچه دعوایتان بشود سخت است....
دعوایمان شد...
ابروهایم را کشیدم توی هم.
دلم میخواست بگویم بی مسؤلیت ترین آدم زندگی ام بوده ای
اما وقتی که لیوان از دست هایم افتاد و شکست تو اولین کسی بودی که به طرفم دویدی....
اولین کسی بودی که مرا کنار کشیدی.
اولین کسی بودی که با اینکه یادت رفت بگویی " عزیزم"- مراقب قدم برداشتن هایم بودی...
حتی صدایت بالا رفت
و به جایش گفتی هیچ وقتِ خدا حواسم به خودم نبوده.
آن شب وقتی که خواب بودی به دست هایت نگاه کردم...
دست هایت مرا با خودش جاهای زیادی برده بود،
عاشقی های زیادی کرده بود،
چشم هایت را اگر گاهی نداشتم اما دست هایت همیشه به موقع بودند....امن ترین حس زندگی ام.
دست هایم را توی دست هایت گذاشتم و توی خواب و بیداری انگشت سبابه ات تکان خورد..
ان لحظه با خودم فکر کردم راست میگویند
ازدواج قبرستان عشق است!
همه ی احساس هایت عمیق میشوند توی لایه های پنهانی وجودت،
جوری که نمی توانی با گمشدن توی روزمرگی انکارش کنی و
همان حس پنهانِ دفن شده با شکستن یک لیوان کوچک ، یک تب کردن ، یک سرماخوردگی ساده خودشان را نشان می دهند....
درست است دیگر مدام نمی گویدعاشقت هستم
اما دستش را که آرام روی پیشانی ات می گذارد ،
یا با انتی بیوتیک های سرِ ساعتی که مجبور به خوردنشان می شوی می فهمی دوستت دارد ...
همین که گاهی لبخند می زند،
همین که مسیج هایش کوتاه و کوتاه تر می شوند و می پرسد " چیزی لازم نداری"؟
همینکه گاهی جوری نگاهت میکند که انگار سالها تورا ندیده اما حواسش نیست که بگوید زیبا شده ای..
همین که روی یخچال برایت یادداشت می گذارد که قهر نباش!
همین است که ازدواج قبرستان عشق است،
در امن ترین جای وجود هم...
وتو انقدر عمیق مرا می شناختی ...که هرچه قدر فرو رفتیم گم نشدیم! دست هایت بودند.
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک اصلا هم بازی خوبی نیست!
اینکه چشم بگذاری و منتظر گذشت زمان بشوی،
و توی دلت بترسی نکند او را پیدا نکنی و بازی را باخته باشی
چه قدر پوچ و بیهوده است ...
این خودش، شروع ِ ترس های دوران بزرگسالی ست!
منتظر می مانیم که زمان بگذرد
آدم های اطرافمان غیبشان بزنند و آن وقت تازه چشم باز می کنیم و میان اینهمه جاهای خالی، دنبال بودنشان می گردیم ...
«ده بیست سی چِل، پنجاه شصت ...»
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک
بازی خطرناکیست!
درست است که سر زانوهایت زخمی نمی شوند و با توپ ات شیشه ی پنجره ها را نمی شکنی اما تو را بزدل می کند ...
تو را تبدیل می کند به آدمی که وقتی بزرگ شدی، خیال برت دارد برای اینکه قدرت را بدانند
برای اینکه در جست و جوی تو باشند
حتما باید بروی و همانطور که دست روی دست گذاشته ای و می ترسی صدایت در بیاید پنهان شوی !...
نمی دانی که زندگی
همیشه به این بازی های عاشقانه بند نیست
و این در ، همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد ...
یاد نمی گیری که برای برنده بودن
باید تلاش کنی و « دیده شوی »
با صدای رسا حرف بزنی
قدم های بزرگ برداری و از تکان خوردن دست هایت، توی کمدهای دیواری و پشت پرده های حریر آشپزخانه نترسی
«هفتاد هشتاد نود صد .....»
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم
که از هیچ «دالی» گفتنی نترسد
و از اینکه دیده می شود خوشحال بماند .
#الهه_سادات_موسوی
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک اصلا هم بازی خوبی نیست!
اینکه چشم بگذاری و منتظر گذشت زمان بشوی،
و توی دلت بترسی نکند او را پیدا نکنی و بازی را باخته باشی
چه قدر پوچ و بیهوده است ...
این خودش، شروع ِ ترس های دوران بزرگسالی ست!
منتظر می مانیم که زمان بگذرد
آدم های اطرافمان غیبشان بزنند و آن وقت تازه چشم باز می کنیم و میان اینهمه جاهای خالی، دنبال بودنشان می گردیم ...
«ده بیست سی چِل، پنجاه شصت ...»
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک
بازی خطرناکیست!
درست است که سر زانوهایت زخمی نمی شوند و با توپ ات شیشه ی پنجره ها را نمی شکنی اما تو را بزدل می کند ...
تو را تبدیل می کند به آدمی که وقتی بزرگ شدی، خیال برت دارد برای اینکه قدرت را بدانند
برای اینکه در جست و جوی تو باشند
حتما باید بروی و همانطور که دست روی دست گذاشته ای و می ترسی صدایت در بیاید پنهان شوی !...
نمی دانی که زندگی
همیشه به این بازی های عاشقانه بند نیست
و این در ، همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد ...
یاد نمی گیری که برای برنده بودن
باید تلاش کنی و « دیده شوی »
با صدای رسا حرف بزنی
قدم های بزرگ برداری و از تکان خوردن دست هایت، توی کمدهای دیواری و پشت پرده های حریر آشپزخانه نترسی
«هفتاد هشتاد نود صد .....»
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم
که از هیچ «دالی» گفتنی نترسد
و از اینکه دیده می شود خوشحال بماند .
#الهه_سادات_موسوی
@asgeghanehaye_fatima
می گویند عشق باید «بوی امنیت» بدهد!
و من فکر می کنم بوی امنیت، بوی دست هایش بعد از یک روزِ کاریِ تابستان، دست هایش بعد از تعویض لامپ های خراب خانه، دست هایش موقعی که برای بیدار نکردنت ظرف ها را آرام توی سینک جا به جا می کند است ...
بوی امنیت
استینِ پیراهن خاکستری ِ هفت صبحش که موقعِ اتو کردن عطر شوینده ها و گرمای اتو اتاق را پر می کند است ...
بوی امنیت، از انحنای گردن مردیست که سرش را روی میز کار،لابه لای پرونده هایِ کسالت آور گذاشته و خوابش برده است!
بوی امنیت بویِ عطرهای ساخت فرانسه،کارت پستال های ِ دست ساز لهستانی و جعبه های کادویی روز عشق نیست!
بوی امنیت، بوی روزنامه های عریضی ست که یک روز تعطیل رو به روی صورتش گرفته و هرزگاهی برای نگاه کردن های با حوصله اش به تو آن را کنار می زند ...
بوی امنیت بویِ پشتیِ صندلی اتوموبیلش است که تمام طول سفر، خستگی اش را برای مقصدِ مشترک روی آن جا گذاشته است !
بوی امنیت، بویِ بسته های خریدش از فروشگاه های زنجیره ای
سفت کردن ِ شیرهای خراب خانه
موهای باران خورده و کلافه اش وقتی که پله های خانه را با دست های پر دو تا یکی بالا آمده است
بوی امنیت، هوای نفس هایش وقتی که می گوید «دوستت دارم» است
یا حتی، بویِ نگاهش وقتی که دوستت دارم وار تنها نگاه می کند! ...
بوی امنیت....
آدم ها می گویند عشق باید بوی امنیت بدهد
و گاهی فراموش می کنند چه آسان،چه قدر آسان می توانند لابه لای ِ همین لحظه هاحسش کنند ...
آدم ها می گویند عشق
و گاهی فراموش میکنند عشق ریشه می خواهد برای روز های طوفانی، و با جمله های زیبا تنها قد می کشد.
#الهه_سادات_موسوی
می گویند عشق باید «بوی امنیت» بدهد!
و من فکر می کنم بوی امنیت، بوی دست هایش بعد از یک روزِ کاریِ تابستان، دست هایش بعد از تعویض لامپ های خراب خانه، دست هایش موقعی که برای بیدار نکردنت ظرف ها را آرام توی سینک جا به جا می کند است ...
بوی امنیت
استینِ پیراهن خاکستری ِ هفت صبحش که موقعِ اتو کردن عطر شوینده ها و گرمای اتو اتاق را پر می کند است ...
بوی امنیت، از انحنای گردن مردیست که سرش را روی میز کار،لابه لای پرونده هایِ کسالت آور گذاشته و خوابش برده است!
بوی امنیت بویِ عطرهای ساخت فرانسه،کارت پستال های ِ دست ساز لهستانی و جعبه های کادویی روز عشق نیست!
بوی امنیت، بوی روزنامه های عریضی ست که یک روز تعطیل رو به روی صورتش گرفته و هرزگاهی برای نگاه کردن های با حوصله اش به تو آن را کنار می زند ...
بوی امنیت بویِ پشتیِ صندلی اتوموبیلش است که تمام طول سفر، خستگی اش را برای مقصدِ مشترک روی آن جا گذاشته است !
بوی امنیت، بویِ بسته های خریدش از فروشگاه های زنجیره ای
سفت کردن ِ شیرهای خراب خانه
موهای باران خورده و کلافه اش وقتی که پله های خانه را با دست های پر دو تا یکی بالا آمده است
بوی امنیت، هوای نفس هایش وقتی که می گوید «دوستت دارم» است
یا حتی، بویِ نگاهش وقتی که دوستت دارم وار تنها نگاه می کند! ...
بوی امنیت....
آدم ها می گویند عشق باید بوی امنیت بدهد
و گاهی فراموش می کنند چه آسان،چه قدر آسان می توانند لابه لای ِ همین لحظه هاحسش کنند ...
آدم ها می گویند عشق
و گاهی فراموش میکنند عشق ریشه می خواهد برای روز های طوفانی، و با جمله های زیبا تنها قد می کشد.
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
ما دخترهای غمگین شانزده ساله ای بودیم که فکر میکردیم اگر میشد رنگ موهایمان را روشن کنیم ، تکلیفمان هم روشن می شد. ما ، با ماتیک های قایمکی و کابوس های یواشکی و آرزوهای دزدکی . ما و کارت پستال هایِ « سوختم خاکسترم را باد برد ، بهترین دوستم مرا از یاد برد» ...
ما و شعرهای دوران مدرسه ، اولین دست نوشته هایی که توی دفتر ِ کوچک یادداشت می نوشتیم و مشاور دیوانه به خیال اینکه این یک نامه برای پسر مردم است از ما می دزدید .
ما ، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم . ترسیدیم مقنعه هایمان چانه دار نباشد و چشم سفید باشیم . ما که توی کتاب هایمان فروغ نداشتیم ، چون فروغ میان بازوان یک مرد گناه کرده بود ، ما فقط یادگرفتیم مثل کبری تصمیم های خوب بگیریم ، و آن مرد ؛ هر که می خواهد باشد . مهم این است که داس دارد .
#الهه_سادات_موسوی
ما دخترهای غمگین شانزده ساله ای بودیم که فکر میکردیم اگر میشد رنگ موهایمان را روشن کنیم ، تکلیفمان هم روشن می شد. ما ، با ماتیک های قایمکی و کابوس های یواشکی و آرزوهای دزدکی . ما و کارت پستال هایِ « سوختم خاکسترم را باد برد ، بهترین دوستم مرا از یاد برد» ...
ما و شعرهای دوران مدرسه ، اولین دست نوشته هایی که توی دفتر ِ کوچک یادداشت می نوشتیم و مشاور دیوانه به خیال اینکه این یک نامه برای پسر مردم است از ما می دزدید .
ما ، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم . ترسیدیم مقنعه هایمان چانه دار نباشد و چشم سفید باشیم . ما که توی کتاب هایمان فروغ نداشتیم ، چون فروغ میان بازوان یک مرد گناه کرده بود ، ما فقط یادگرفتیم مثل کبری تصمیم های خوب بگیریم ، و آن مرد ؛ هر که می خواهد باشد . مهم این است که داس دارد .
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
📝
زن های عاشق ، مردی با قدِ بلند نمی خواهند. مردی می خواهند که از ارتفاع دلتنگی شان نترسد.
زن های عاشق ، مردی با شانه های پهن نمی خواهند، مردی می خواهند که توی کلافگی ظهرها لبخند های پهن بزند و شانه ای هم اگر هست انگشت های مردانه اش باشد بر روی موهایشان.
زن های عاشق، حساب بانکی نمی خواهند، مردی میخواهند که حساب بی قراری هایشان را با ضمانت صاف کند.
زن های عاشق، بشقاب و لیوان های سالم نمی خواهند، قلبی می خواهند بی ترَک که هیچ وقت ترک نخواهد شد.
زن های عاشق، عشق می خواهند ...
👤 #الهه_سادات_موسوی
📝
زن های عاشق ، مردی با قدِ بلند نمی خواهند. مردی می خواهند که از ارتفاع دلتنگی شان نترسد.
زن های عاشق ، مردی با شانه های پهن نمی خواهند، مردی می خواهند که توی کلافگی ظهرها لبخند های پهن بزند و شانه ای هم اگر هست انگشت های مردانه اش باشد بر روی موهایشان.
زن های عاشق، حساب بانکی نمی خواهند، مردی میخواهند که حساب بی قراری هایشان را با ضمانت صاف کند.
زن های عاشق، بشقاب و لیوان های سالم نمی خواهند، قلبی می خواهند بی ترَک که هیچ وقت ترک نخواهد شد.
زن های عاشق، عشق می خواهند ...
👤 #الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
:)
تاریک روشنِ صبحه!
با صدای مسواک زدنت بیدار می شم ... کنارِ دستم گرمِ گرمه ؛ غلت می زنم و مابقی اون لحاف سفیدَ رو بغل میگیرم.
حالم خوبه... یه دست از موهام ریخته رو صورتم و بوی خوبی میده...
همونجوری که چشام بسته س لبخند کمرنگی می زنم ؛ تو میای تو اتاق... با چشای بسته می فهمم که داری اون پیرهن طوسی ِ چهار خونه تو اتو می کنی ؛ بوی مواد شوینده میپیچه توو اتاق.
گرمای اتو، بوی اتو، گرمای تو، بوی تو! انگشتای پام از لحاف بیرون می آن ؛ سردم میشه...
پاییزه... صبحِ خیلی زوده! هوا خاکستریه...
هوا ابریه...
دیشب بارون زده ؛ از توی اشپزخونه صدا میاد ، صدای چایی ساز و بعد قل قل آب جوش و دینگ ...
هنوز نمیخوای بیدارم کنی؟!
کنار دستم گرمِ گرمه! کف دستمو میذارم روی جای خالیت ؛ جایی که تا چند دقیقه پیش تو خواب بودی.
با انگشت اشارم ملافه ی چروکو لمس میکنم ، هنوز بوی گرم پیرهن طوسیه میاد.
نمی خوام چشامو باز کنم،
در یخچالو باز می کنی ؛ صداش میاد...
میتونم حدس بزنم که طبق عادت همیشگیت داری تاریخ مصرف بسته ی پنیر و چک میکنی ؛ در یخچالو می بندی ، می شینی پشت میز...
انگشتای پامو تکون میدم ؛ لحافو بیشتر بغل میکنم و تا ساق پام می آد بالا...
باد پرده حریر و بلند اتاقو تکون میده؛
پنجره رو نیمه باز گذاشتی! بوی هوای خنک...
صدای رد شدن یه ماشین از روی خیابون خیس!
هنوز نمی خوای بیدارم کنی؟
میای و پیرهن طوسیه رو می پوشی!
بوش دوباره پخش می شه تو اتاق!
رو به روی آینه می ایستی و دکمه هاشو می بندی ؛ شونه هاتو تکون میدی که صاف شه ، یکم زانوهاتو خم می کنی ، حسش میکنم ! مردمک هاتو میدی بالا و با دستت موهاتو مرتب می کنی.
صدای بیرون اومدن یه ماشین از توی پارکینگ ؛ صدای رد شدنش از روی سنگای خیس و گل آلود کوچه !
نمی خوام چشامو باز کنم ، نباید اینجوری تموم شه...
تو باید قبل رفتنت بیدارم کنی...
ساعت زنگ میخوره ؛ بیدار میشم...
هفت صبحه ؛پنجره بسته س ؛ جات گرم نیست...
بلند می شم میرم توی اشپزخونه ، پیرهن طوسیه هنوز توی لباسشویه ، بسته ی پنیر روی میز !
دو هفته از انقضاش گذشته.
شب قبلش بارون اومده ؛ میگن خیابون لیز بوده ، ماشینه رفته ته دره و سوخته...
پیرهن طوسی رو در میارم ؛ خودم اتوش میکنم.
هنوز نمی خوای بیدار شی؟
#الهه_سادات_موسوی
:)
تاریک روشنِ صبحه!
با صدای مسواک زدنت بیدار می شم ... کنارِ دستم گرمِ گرمه ؛ غلت می زنم و مابقی اون لحاف سفیدَ رو بغل میگیرم.
حالم خوبه... یه دست از موهام ریخته رو صورتم و بوی خوبی میده...
همونجوری که چشام بسته س لبخند کمرنگی می زنم ؛ تو میای تو اتاق... با چشای بسته می فهمم که داری اون پیرهن طوسی ِ چهار خونه تو اتو می کنی ؛ بوی مواد شوینده میپیچه توو اتاق.
گرمای اتو، بوی اتو، گرمای تو، بوی تو! انگشتای پام از لحاف بیرون می آن ؛ سردم میشه...
پاییزه... صبحِ خیلی زوده! هوا خاکستریه...
هوا ابریه...
دیشب بارون زده ؛ از توی اشپزخونه صدا میاد ، صدای چایی ساز و بعد قل قل آب جوش و دینگ ...
هنوز نمیخوای بیدارم کنی؟!
کنار دستم گرمِ گرمه! کف دستمو میذارم روی جای خالیت ؛ جایی که تا چند دقیقه پیش تو خواب بودی.
با انگشت اشارم ملافه ی چروکو لمس میکنم ، هنوز بوی گرم پیرهن طوسیه میاد.
نمی خوام چشامو باز کنم،
در یخچالو باز می کنی ؛ صداش میاد...
میتونم حدس بزنم که طبق عادت همیشگیت داری تاریخ مصرف بسته ی پنیر و چک میکنی ؛ در یخچالو می بندی ، می شینی پشت میز...
انگشتای پامو تکون میدم ؛ لحافو بیشتر بغل میکنم و تا ساق پام می آد بالا...
باد پرده حریر و بلند اتاقو تکون میده؛
پنجره رو نیمه باز گذاشتی! بوی هوای خنک...
صدای رد شدن یه ماشین از روی خیابون خیس!
هنوز نمی خوای بیدارم کنی؟
میای و پیرهن طوسیه رو می پوشی!
بوش دوباره پخش می شه تو اتاق!
رو به روی آینه می ایستی و دکمه هاشو می بندی ؛ شونه هاتو تکون میدی که صاف شه ، یکم زانوهاتو خم می کنی ، حسش میکنم ! مردمک هاتو میدی بالا و با دستت موهاتو مرتب می کنی.
صدای بیرون اومدن یه ماشین از توی پارکینگ ؛ صدای رد شدنش از روی سنگای خیس و گل آلود کوچه !
نمی خوام چشامو باز کنم ، نباید اینجوری تموم شه...
تو باید قبل رفتنت بیدارم کنی...
ساعت زنگ میخوره ؛ بیدار میشم...
هفت صبحه ؛پنجره بسته س ؛ جات گرم نیست...
بلند می شم میرم توی اشپزخونه ، پیرهن طوسیه هنوز توی لباسشویه ، بسته ی پنیر روی میز !
دو هفته از انقضاش گذشته.
شب قبلش بارون اومده ؛ میگن خیابون لیز بوده ، ماشینه رفته ته دره و سوخته...
پیرهن طوسی رو در میارم ؛ خودم اتوش میکنم.
هنوز نمی خوای بیدار شی؟
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
میگفتند ازدواج قبرستان عشق است.
وقتی باهم زندگی کردنمان از مرز یک سال گذشت دوستت دارم گفتن ها کمتر شد، پیش می آمد که موقع حرف زدن نگاهم نکرده باشی
مامان میگفت اولین بار که سرِ دیر خریدن شیر خشک بچه دعوایتان بشود سخت است..
دعوایمان شد...
ابروهایم را کشیدم توی هم.
دلم میخواست بگویم بی مسؤلیت ترین آدم زندگی ام بوده ای
اما وقتی که لیوان از دست هایم افتاد و شکست تو اولین کسی بودی که به طرفم دویدی....
اولین کسی بودی که مرا کنار کشیدی.
اولین کسی بودی که با اینکه یادت رفت بگویی " عزیزم"- مراقب قدم برداشتن هایم بودی...
حتی صدایت بالا رفت
و به جایش گفتی هیچ وقتِ خدا حواسم به خودم نبوده.
آن شب وقتی که خواب بودی به دست هایت نگاه کردم.
دست هایت مرا با خودش جاهای زیادی برده بود
چشم هایت را اگر گاهی نداشتم اما دست هایت همیشه به موقع بودند....امن ترین حس زندگی ام.
دست هایم را توی دست هایت گذاشتم
و توی خواب و بیداری انگشت سبابه ات تکان خورد.
ان لحظه با خودم فکر کردم راست میگویند
ازدواج قبرستان عشق است!
همه ی احساس هایت عمیق میشوند توی لایه های پنهانی وجودت
جوری که نمی توانی با گمشدن توی روزمرگی انکارش کنی و
همان حس پنهانِ دفن شده با شکستن یک لیوان کوچک ، یک تب کردن ، یک سرماخوردگی ساده خودشان را نشان می دهند.
درست است دیگر مدام نمی گویدعاشقت هستم
اما دستش را که آرام روی پیشانی ات می گذارد
یا با انتی بیوتیک های سرِ ساعتی که مجبور به خوردنشان می شوی می فهمی دوستت دارد
همین که گاهی لبخند می زند
همین که مسیج هایش کوتاه و کوتاه تر می شوند
و می پرسد " چیزی لازم نداری"؟
همینکه گاهی جوری نگاهت میکند
که انگار سالها تورا ندیده اما حواسش نیست که بگوید زیبا شده ای
همین که روی یخچال برایت یادداشت می گذارد که قهر نباش!
همین است که ازدواج قبرستان عشق است
در امن ترین جای وجود هم.
وتو انقدر عمیق مرا می شناختی که هرچه قدر فرو رفتیم گم نشدیم!
دست هایت بودند.
#الهه_سادات_موسوی
میگفتند ازدواج قبرستان عشق است.
وقتی باهم زندگی کردنمان از مرز یک سال گذشت دوستت دارم گفتن ها کمتر شد، پیش می آمد که موقع حرف زدن نگاهم نکرده باشی
مامان میگفت اولین بار که سرِ دیر خریدن شیر خشک بچه دعوایتان بشود سخت است..
دعوایمان شد...
ابروهایم را کشیدم توی هم.
دلم میخواست بگویم بی مسؤلیت ترین آدم زندگی ام بوده ای
اما وقتی که لیوان از دست هایم افتاد و شکست تو اولین کسی بودی که به طرفم دویدی....
اولین کسی بودی که مرا کنار کشیدی.
اولین کسی بودی که با اینکه یادت رفت بگویی " عزیزم"- مراقب قدم برداشتن هایم بودی...
حتی صدایت بالا رفت
و به جایش گفتی هیچ وقتِ خدا حواسم به خودم نبوده.
آن شب وقتی که خواب بودی به دست هایت نگاه کردم.
دست هایت مرا با خودش جاهای زیادی برده بود
چشم هایت را اگر گاهی نداشتم اما دست هایت همیشه به موقع بودند....امن ترین حس زندگی ام.
دست هایم را توی دست هایت گذاشتم
و توی خواب و بیداری انگشت سبابه ات تکان خورد.
ان لحظه با خودم فکر کردم راست میگویند
ازدواج قبرستان عشق است!
همه ی احساس هایت عمیق میشوند توی لایه های پنهانی وجودت
جوری که نمی توانی با گمشدن توی روزمرگی انکارش کنی و
همان حس پنهانِ دفن شده با شکستن یک لیوان کوچک ، یک تب کردن ، یک سرماخوردگی ساده خودشان را نشان می دهند.
درست است دیگر مدام نمی گویدعاشقت هستم
اما دستش را که آرام روی پیشانی ات می گذارد
یا با انتی بیوتیک های سرِ ساعتی که مجبور به خوردنشان می شوی می فهمی دوستت دارد
همین که گاهی لبخند می زند
همین که مسیج هایش کوتاه و کوتاه تر می شوند
و می پرسد " چیزی لازم نداری"؟
همینکه گاهی جوری نگاهت میکند
که انگار سالها تورا ندیده اما حواسش نیست که بگوید زیبا شده ای
همین که روی یخچال برایت یادداشت می گذارد که قهر نباش!
همین است که ازدواج قبرستان عشق است
در امن ترین جای وجود هم.
وتو انقدر عمیق مرا می شناختی که هرچه قدر فرو رفتیم گم نشدیم!
دست هایت بودند.
#الهه_سادات_موسوی
آدم وقتی چیزی رو فهمیده، دیگه نمیتونه ندونه!
وقتی که فهمیدم چشم های زیبایی داری، وقتی که فهمیدم گودی انگشتات همیشه گرمه، وقتی که فهمیدم موقع لبخند زدن چشات ریز میشه، دیگه بعد از اون نتونستم ندونم...
میدونی چیه؟
آدم میتونه نخواد، میتونه نره، میتونه بمیره، میتونه سکوت کنه، میتونه بخوابه، میتونه خودش رو حبس کنه؛ اما نمیتونه وقتی که چیزی رو فهمید، دیگه نفهمه...
اگر میتونستیم چیزهایی رو که میدونیمو فراموش کنیم، تحمل زندگی راحت تر بود. لعنتی کاش نمیدونستم!
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
وقتی که فهمیدم چشم های زیبایی داری، وقتی که فهمیدم گودی انگشتات همیشه گرمه، وقتی که فهمیدم موقع لبخند زدن چشات ریز میشه، دیگه بعد از اون نتونستم ندونم...
میدونی چیه؟
آدم میتونه نخواد، میتونه نره، میتونه بمیره، میتونه سکوت کنه، میتونه بخوابه، میتونه خودش رو حبس کنه؛ اما نمیتونه وقتی که چیزی رو فهمید، دیگه نفهمه...
اگر میتونستیم چیزهایی رو که میدونیمو فراموش کنیم، تحمل زندگی راحت تر بود. لعنتی کاش نمیدونستم!
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima