This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند؛ ولی تو نباید فراموش کنی. تو هرچه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گل خود هستی...
#شازده_کوچولو
@asheghanehaye_fatima
#شازده_کوچولو
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
آدمبزرگها عاشق عدد و رقم اند.
وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی ،
هیچوقت ازتون در مورد چیزهای اساسی سوال نمیکنن،
هیچوقت نمیپرسن آهنگ صداش چطوره؟
چه بازیهایی رو دوست داره؟ پروانه جمع میکنه یا نه؟
میپرسن چندسالشه؟ چندتا برادر داره؟
وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق میگیره؟
و تازه بعد از این سوالاس که خیال میکنن
طرف رو شناختن! اگه به آدم بزرگا بگی که
یک خونه قشنگ دیدم از آجر قرمزکه جلو
پنجرههاش غرق گل شمعدونی و بومش
پر از کبوتر بود، محاله بتونن مجسمش کنن .
باید حتما بهشون گفت ..
یک خونه چندمیلیون تومنی دیدم تا
صداشون بلند بشه که وای چه قشنگ .!
نباید ازشون دلخور شد . بچه ها باید نسبت
به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
#شازده_کوچولو / آنتوان دو سنت اگزوپري
آدمبزرگها عاشق عدد و رقم اند.
وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی ،
هیچوقت ازتون در مورد چیزهای اساسی سوال نمیکنن،
هیچوقت نمیپرسن آهنگ صداش چطوره؟
چه بازیهایی رو دوست داره؟ پروانه جمع میکنه یا نه؟
میپرسن چندسالشه؟ چندتا برادر داره؟
وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق میگیره؟
و تازه بعد از این سوالاس که خیال میکنن
طرف رو شناختن! اگه به آدم بزرگا بگی که
یک خونه قشنگ دیدم از آجر قرمزکه جلو
پنجرههاش غرق گل شمعدونی و بومش
پر از کبوتر بود، محاله بتونن مجسمش کنن .
باید حتما بهشون گفت ..
یک خونه چندمیلیون تومنی دیدم تا
صداشون بلند بشه که وای چه قشنگ .!
نباید ازشون دلخور شد . بچه ها باید نسبت
به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
#شازده_کوچولو / آنتوان دو سنت اگزوپري
آدمها همه چیز را همین طور حاضر و آماده از مغازه ها میخرند،اما چون مغازهای نیست که دوست معامله کند، آدمها ماندهاند بی دوست.
گفت: تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن
پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
گفت: یعنی ایجاد علاقه کردن و این چیزی است که این روزها پاک فراموش شده.
پرسید: راهش چیست؟
گفت: باید صبور باشی،خیلی صبور.
#شازده_کوچولو
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
@asheghanehaye_fatima
گفت: تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن
پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
گفت: یعنی ایجاد علاقه کردن و این چیزی است که این روزها پاک فراموش شده.
پرسید: راهش چیست؟
گفت: باید صبور باشی،خیلی صبور.
#شازده_کوچولو
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت...
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه،
شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند،
اما فرمانروا که دلش میخواست او را
نگه دارد
گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم!
شازده کوچولو گفت:
اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت
قضاوت درستی داشته باشی و
عادلانه خودت رو محاکمه کنی...
#شازده_کوچولو
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت...
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه،
شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند،
اما فرمانروا که دلش میخواست او را
نگه دارد
گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم!
شازده کوچولو گفت:
اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت
قضاوت درستی داشته باشی و
عادلانه خودت رو محاکمه کنی...
#شازده_کوچولو
📕●داستان صوتی: #شازده_کوچولو | بخش اول
🔺نویسنده: #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری | Antoine de Saint-Exupéry | فرانسه، ۱۹۴۴-۱۹۰۰ |
🎙●برگردان و راوی: #احمد_شاملو
🔺با هنرنمایی صداپیشگان فقید رادیو
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
📕●داستان صوتی: #شازده_کوچولو | بخش دوم
🔺نویسنده: #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری | Antoine de Saint-Exupéry | فرانسه، ۱۹۴۴-۱۹۰۰ |
🎙●برگردان و راوی: #احمد_شاملو
🔺با هنرنمایی صداپیشگان فقید رادیو
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
💠
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت، آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد، بعد از ملاقاتی کوتاه شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت : نرو، تو را وزیر دادگستری میکنم !
شازده کوچولو گفت : اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم ! فروانروا گفت : خب خودت را محاکمه کن، این سختترین کار دنیاست !
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی ...
👤 #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
📚 #شازده_کوچولو
@asheghanehaye_fatima
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت، آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد، بعد از ملاقاتی کوتاه شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت : نرو، تو را وزیر دادگستری میکنم !
شازده کوچولو گفت : اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم ! فروانروا گفت : خب خودت را محاکمه کن، این سختترین کار دنیاست !
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی ...
👤 #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
📚 #شازده_کوچولو
@asheghanehaye_fatima
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت...
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه،
شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند،
اما فرمانروا که دلش میخواست او را
نگه دارد
گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم!
شازده کوچولو گفت:
اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت
قضاوت درستی داشته باشی و
عادلانه خودت رو محاکمه کنی...
#شازده_کوچولو
@asheghanehaye_fatima
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه،
شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند،
اما فرمانروا که دلش میخواست او را
نگه دارد
گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم!
شازده کوچولو گفت:
اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت
قضاوت درستی داشته باشی و
عادلانه خودت رو محاکمه کنی...
#شازده_کوچولو
@asheghanehaye_fatima
دست کشید توی موهای فخری...
فخری شانههایش را جمع کرده بود. به گلهای قالی نگاه میکرد، حتما. فخرالنساء گفت: «فخری جان، فردا که اینها را گردگیری کردی، یادت میدهم که چطور همه را مرتب کنی. این هفتدری خیلی کوچک است. کتابها را ببر توی اتاق من.» کتابها را روی هم چیده بودم، کنار دیوار. فخرالنساء با انگشت روی جلد یکی از کتابها کشید، گفت: «سفرنامۀ مازندران! چاپ سنگی است. چقدر جان کندم تا یک جلدش را پیدا کردم. پدر مرحوم من برای اینکه بتواند یک بست به دل بچسباند هر چه داشت و نداشت فروخت، حتی کتابهایش را. اما تو...» و با انگشتش موهایم را، که حتما روی پیشانیام ریخته بود، عقب زد، گفت: «میخواهم کتابهای تو را غصب کنم، موافقی؟»
(ص14)
#شازده_احتجاب
#هوشنگ_گلشیری
#نشر_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima
فخری شانههایش را جمع کرده بود. به گلهای قالی نگاه میکرد، حتما. فخرالنساء گفت: «فخری جان، فردا که اینها را گردگیری کردی، یادت میدهم که چطور همه را مرتب کنی. این هفتدری خیلی کوچک است. کتابها را ببر توی اتاق من.» کتابها را روی هم چیده بودم، کنار دیوار. فخرالنساء با انگشت روی جلد یکی از کتابها کشید، گفت: «سفرنامۀ مازندران! چاپ سنگی است. چقدر جان کندم تا یک جلدش را پیدا کردم. پدر مرحوم من برای اینکه بتواند یک بست به دل بچسباند هر چه داشت و نداشت فروخت، حتی کتابهایش را. اما تو...» و با انگشتش موهایم را، که حتما روی پیشانیام ریخته بود، عقب زد، گفت: «میخواهم کتابهای تو را غصب کنم، موافقی؟»
(ص14)
#شازده_احتجاب
#هوشنگ_گلشیری
#نشر_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima