@asheghanehaye_fatima
.
#رفتنت
پنجرهها اگر چشمی برای بستن داشتند ،
هیچ دستی جلوی نگاهشان
تکان نمیخورد
و خیابان اگر راهی برای ماندن داشت ،
هیچ پایی به رویش نمیرفت
رفتی و خاطراتت شبیه داغ
بر قلبِ این کوچه مانده است
مدتهاست پرندهای جای صدایت
چهچهه میزند
و دلتنگی حادثهایست
که دقیقهای صدبار ،
بر قلبِ من میکوبد
تو که رفتی ،
آسمان پرواز را به خاطرش سپرد
و هربار از کوچِ تنهای پرندهای گریست
روزی هزار پرنده از آسمان میروند و
به آغوشِ بازماندهام تیر میزنند
سخت است نبودنت
نشنیدنت
در آغوش نداشتنت
غربتِ اینروزهای تو
با پوشیدن کفشهایت آغاز شد و
آرزوهایی بزرگ در سرت
تیشه به بودنت کنارم زد
شاید هم دستی که بر شانهات
و آبی که بر زمین برایت اشک ریخت
رفتنت را ،
به دوردستهای طولانی
کوک میزد
تو یکروز خواهی آمد و
من آنروز دوباره
تمامِ آدمها را دوست خواهم داشت
تو یکروز برمیگردی و باد
دست از سرِ عطرِ موهایت
برخواهد داشت
هَراز شبیه کلافی سردرگم
دورِ خود میپیچد و
من هربار به کوچهای میرسم
که تو از آن رفتهای
و پا به اتاقِ خانهای میگذارم
که صدای خندههایت ،
از سَر و روی دیوارش اشک میریزد
و دسته گلی کنجِ اتاق
هنوز هم بوی دستانِ تو را
فریاد میزند
#مرجان_پورشریفی
.
#رفتنت
پنجرهها اگر چشمی برای بستن داشتند ،
هیچ دستی جلوی نگاهشان
تکان نمیخورد
و خیابان اگر راهی برای ماندن داشت ،
هیچ پایی به رویش نمیرفت
رفتی و خاطراتت شبیه داغ
بر قلبِ این کوچه مانده است
مدتهاست پرندهای جای صدایت
چهچهه میزند
و دلتنگی حادثهایست
که دقیقهای صدبار ،
بر قلبِ من میکوبد
تو که رفتی ،
آسمان پرواز را به خاطرش سپرد
و هربار از کوچِ تنهای پرندهای گریست
روزی هزار پرنده از آسمان میروند و
به آغوشِ بازماندهام تیر میزنند
سخت است نبودنت
نشنیدنت
در آغوش نداشتنت
غربتِ اینروزهای تو
با پوشیدن کفشهایت آغاز شد و
آرزوهایی بزرگ در سرت
تیشه به بودنت کنارم زد
شاید هم دستی که بر شانهات
و آبی که بر زمین برایت اشک ریخت
رفتنت را ،
به دوردستهای طولانی
کوک میزد
تو یکروز خواهی آمد و
من آنروز دوباره
تمامِ آدمها را دوست خواهم داشت
تو یکروز برمیگردی و باد
دست از سرِ عطرِ موهایت
برخواهد داشت
هَراز شبیه کلافی سردرگم
دورِ خود میپیچد و
من هربار به کوچهای میرسم
که تو از آن رفتهای
و پا به اتاقِ خانهای میگذارم
که صدای خندههایت ،
از سَر و روی دیوارش اشک میریزد
و دسته گلی کنجِ اتاق
هنوز هم بوی دستانِ تو را
فریاد میزند
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#زندگی
و من یک ریز با خودم زمزمه میکنم ،
فرشتهها میآیند
و شاپرکی به سمتم پَر میکشد
دوستم دارد
شانهام را میبوسد
مینشیند بر قلبِ زندگیام
جایی کنارِ دستِ تو بر آب
و به خاک نگاه میکنی و طلا میرویَد
خوشحال میبینمَت
دستانت پر از شادیِ احساس ،
به شاپرکی دست تکان میدهی
عشقِ دوستداشتنیِ من ،
تو ای علاقهی نازنینم ،
بارها خدا را به خواب میبینم
به دستانِ زندگی ما میآید ،
به چشمانِ من طلا میدهد
و تو انگار پــَر میکشی از رویا ،
تا انتهای لبخند
تو پرستو میشوی و ،
به شانهام کوچ میکنی
اشکهایم را نگاه میکنی
و من ،
دانهدانه اشکهایم را دوست دارم ،
وقتی به شوقِ لبهای خندانت ،
سیلوار طلا میبارند
#مرجان_پورشریفی
#یکروز_زندگی_ما_طلا_میدهد
#زندگی
و من یک ریز با خودم زمزمه میکنم ،
فرشتهها میآیند
و شاپرکی به سمتم پَر میکشد
دوستم دارد
شانهام را میبوسد
مینشیند بر قلبِ زندگیام
جایی کنارِ دستِ تو بر آب
و به خاک نگاه میکنی و طلا میرویَد
خوشحال میبینمَت
دستانت پر از شادیِ احساس ،
به شاپرکی دست تکان میدهی
عشقِ دوستداشتنیِ من ،
تو ای علاقهی نازنینم ،
بارها خدا را به خواب میبینم
به دستانِ زندگی ما میآید ،
به چشمانِ من طلا میدهد
و تو انگار پــَر میکشی از رویا ،
تا انتهای لبخند
تو پرستو میشوی و ،
به شانهام کوچ میکنی
اشکهایم را نگاه میکنی
و من ،
دانهدانه اشکهایم را دوست دارم ،
وقتی به شوقِ لبهای خندانت ،
سیلوار طلا میبارند
#مرجان_پورشریفی
#یکروز_زندگی_ما_طلا_میدهد
@asheghanehaye_fatima
هرصبح
جوانتر از خودم به خیابان میروم
خانه فراموشم نمیشود
تو از یادم نمیروی
تنها ترک میکنم تو را
خانه را
همصحبت پرندهها میشوم
و فکر میکنم از کدام راه آمدهام
من هرروز همه را در جوانیام ترک میکنم
و پیرتر از دیروز
به همراه انبوهی از اندوه
با دستانی از پا درازتر
با افکاری بیرونتر از گلیمِ زندگیام
به خانه بازمیگردم
دوباره تا صبح نفسم را به تمام خانه میکِشم
به نفسهایت شُکر میکنم
منتظرِ آفتاب تاریکِ پشتِ این چهاردیواری
چشم از زندگی میبندم
دوبارههایم هر صبح تکرار میشود
جوان میشوم
به خیابان میزنم
به آدمها نگاه میکنم و
به جغرافیای اشتباهم فکر میکنم
#مرجان_پورشریفی
هرصبح
جوانتر از خودم به خیابان میروم
خانه فراموشم نمیشود
تو از یادم نمیروی
تنها ترک میکنم تو را
خانه را
همصحبت پرندهها میشوم
و فکر میکنم از کدام راه آمدهام
من هرروز همه را در جوانیام ترک میکنم
و پیرتر از دیروز
به همراه انبوهی از اندوه
با دستانی از پا درازتر
با افکاری بیرونتر از گلیمِ زندگیام
به خانه بازمیگردم
دوباره تا صبح نفسم را به تمام خانه میکِشم
به نفسهایت شُکر میکنم
منتظرِ آفتاب تاریکِ پشتِ این چهاردیواری
چشم از زندگی میبندم
دوبارههایم هر صبح تکرار میشود
جوان میشوم
به خیابان میزنم
به آدمها نگاه میکنم و
به جغرافیای اشتباهم فکر میکنم
#مرجان_پورشریفی
Forwarded from عاشقانه های فاطیما
⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆
🔆⚜
⚜
به دار میکشم موهایم را اگر نباشی و نبوسی عطرِ لطیفش را هر روز به هزار بهانه نیایی نزدیک نشوی به آغوش نگیریام که نیفتم به دامِ پر پیچ و تاب دستانت ، پا به پای احساسی عمیق ببوسم نگاهت را که دودوی مهربانشان تمام زندگی من است .
مگر میشود پنهان کنم نیازم را به تو ، به تو که تمام هستی منی .
که مهربانیات تکتکِ نفسهای منو ،
نگاهت به اندام وجودم تمامِ اعتماد من است ،
انگار خانهای ، آشیانهای ،
در زیر پوست وجودم بنا کردهای و تو در آن چه عاشقانه اقامت داری ، ترک نکن خانهی احساسم را ، که بیتو غم مجالِ زندگی به من نخواهد داد !
نمیشود نگفت از محبت ، نمیشود نگفت از عشق ، نمیشود ندید گرفت تمام روزهای انتظار را ، که خلاصهای از تو در من است که تمامم نمیشود ،
چگونه پر به آسمان بگیرم که پرنده بیهمدم ، شکل پرواز نمیشود ،
گریزانم از روزهای تنهایی ،
از به یاد آوردنِ سالهای نبودنت ، از غمِ نگاهت به روزهایی که جهنمت را بهشت مینوشتم ،
بیا دستِ من این نزدیک ، در انتظارِ نگاهِ مهربان و نوازشگرِ توست ، بیا دستی به حال و روزِ نگاهِ من بکَش ،که این چشمها به امنیتِ وجود تو چشم شدهاند ،
بیا تا دست از همهها کشیدن را به عشق جبران کنیم !
که روزهای ندیدنت ،
هنوز از روزهای بودنت برای من بیشتر است !
هزاران روز نبودی و من هنوز داغدارِ نوازشهای نشدهام !
من هنوز به کمای لحظاتِ پشت شیشه فرو میروم ،
که هیچ دستی از تو مرا نمیگیرد و هیچ لبی اشک روی گونهام را نمیبوسد ،
که هنوزهای من ، دردناک مانده و به تو رسیدنم ، قلب خونینیست برای من ، که جای خندههایم به جا مانده !
بیا درک کنیم زندگی برای ما سختتر از همگان بود ،
بیا تو بدانی مرا ،
که اگر دلتنگِ لحظهای میشوم در اندوهِ گذشتههای دردناکم و من بدانم تورا ،
اگر غرقِ افکارت میشوی ،
در انبوهِ روزهای سیاهِ زندانت گمشدهای به نام زندگیات داری !
و هرروز ،
تو غرق میشوی و هربار که صدایت میزنم نجاتت میدهم و تو هربار که دستانِ مرا میبوسی ،
مرا از حجمِ غمناکِ روزهای ملاقات به بهشتت میبری .
گاهی هم بیا تمام زندگی را به گوشهای بیندازیم ،
شاید کنارِ گوشهها دردهایمان پنهان شود ،
شاید از یاد ببریم تا به تو رسیدم ،
نداشتمت و ،
تا عاشقم شدی ،
از تو دور شدم !
بیا فراموش کنیم ،
صد روز تنها بودی و انفرادی ،
بوی گورستان میداد و پیراهنت را جای تو به آغوش کشیدن عطرِ عذابآورِ تنهایی !
گاهی فراموشی ،
به یادمان میآورد تو آزادی و ،
چشمانم حسِ نزدیکِ بودنت را پلک میزند و ،
شاید هم خوابِ خوشِ #بهشت را باهم دیدیم .
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
⚜
⚜🔆
🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜
🔆⚜
⚜
به دار میکشم موهایم را اگر نباشی و نبوسی عطرِ لطیفش را هر روز به هزار بهانه نیایی نزدیک نشوی به آغوش نگیریام که نیفتم به دامِ پر پیچ و تاب دستانت ، پا به پای احساسی عمیق ببوسم نگاهت را که دودوی مهربانشان تمام زندگی من است .
مگر میشود پنهان کنم نیازم را به تو ، به تو که تمام هستی منی .
که مهربانیات تکتکِ نفسهای منو ،
نگاهت به اندام وجودم تمامِ اعتماد من است ،
انگار خانهای ، آشیانهای ،
در زیر پوست وجودم بنا کردهای و تو در آن چه عاشقانه اقامت داری ، ترک نکن خانهی احساسم را ، که بیتو غم مجالِ زندگی به من نخواهد داد !
نمیشود نگفت از محبت ، نمیشود نگفت از عشق ، نمیشود ندید گرفت تمام روزهای انتظار را ، که خلاصهای از تو در من است که تمامم نمیشود ،
چگونه پر به آسمان بگیرم که پرنده بیهمدم ، شکل پرواز نمیشود ،
گریزانم از روزهای تنهایی ،
از به یاد آوردنِ سالهای نبودنت ، از غمِ نگاهت به روزهایی که جهنمت را بهشت مینوشتم ،
بیا دستِ من این نزدیک ، در انتظارِ نگاهِ مهربان و نوازشگرِ توست ، بیا دستی به حال و روزِ نگاهِ من بکَش ،که این چشمها به امنیتِ وجود تو چشم شدهاند ،
بیا تا دست از همهها کشیدن را به عشق جبران کنیم !
که روزهای ندیدنت ،
هنوز از روزهای بودنت برای من بیشتر است !
هزاران روز نبودی و من هنوز داغدارِ نوازشهای نشدهام !
من هنوز به کمای لحظاتِ پشت شیشه فرو میروم ،
که هیچ دستی از تو مرا نمیگیرد و هیچ لبی اشک روی گونهام را نمیبوسد ،
که هنوزهای من ، دردناک مانده و به تو رسیدنم ، قلب خونینیست برای من ، که جای خندههایم به جا مانده !
بیا درک کنیم زندگی برای ما سختتر از همگان بود ،
بیا تو بدانی مرا ،
که اگر دلتنگِ لحظهای میشوم در اندوهِ گذشتههای دردناکم و من بدانم تورا ،
اگر غرقِ افکارت میشوی ،
در انبوهِ روزهای سیاهِ زندانت گمشدهای به نام زندگیات داری !
و هرروز ،
تو غرق میشوی و هربار که صدایت میزنم نجاتت میدهم و تو هربار که دستانِ مرا میبوسی ،
مرا از حجمِ غمناکِ روزهای ملاقات به بهشتت میبری .
گاهی هم بیا تمام زندگی را به گوشهای بیندازیم ،
شاید کنارِ گوشهها دردهایمان پنهان شود ،
شاید از یاد ببریم تا به تو رسیدم ،
نداشتمت و ،
تا عاشقم شدی ،
از تو دور شدم !
بیا فراموش کنیم ،
صد روز تنها بودی و انفرادی ،
بوی گورستان میداد و پیراهنت را جای تو به آغوش کشیدن عطرِ عذابآورِ تنهایی !
گاهی فراموشی ،
به یادمان میآورد تو آزادی و ،
چشمانم حسِ نزدیکِ بودنت را پلک میزند و ،
شاید هم خوابِ خوشِ #بهشت را باهم دیدیم .
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
⚜
⚜🔆
🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜
@asheghanehaye_fatima
نمیدانم کدام پای قرارها لنگیده است
که هیچ آرامی به هیچکس ماندگار نیست
و آسایش ،
خوابیست
که پشتِ پلکِ بستهی چشمها ،
در شبی تاریک
میانِ عمقِ طولانیِ بغض میپیچد
و شاید لبخندی ،
تلختر از زهر
بر لبانِ خشک از سکوتمان بنشیند
ماندهام در این وانفسای بیعدالت
چگونه از زخم خوب شوم ؟
و چگونه حالمان خوب شود ؟
که باورش به سادگیِ دروغیست
که روزی همهچیز درست میشود
و زن از اسبانِ تاریخ نجیبتر است
و هرزگی ،
نقل و نباتِ این خاک
و من انگار ،
در سکوتِ این غمانگیز
تمامِ روز
به وسعتِ دریایی نگاه میکنم
که نیست
و به آسمانی دل بستهام که گرفت
و به لحظهای رسیدهام
که رفت
و شاید از هیچ ،
شانهای بسازم امروز
برای تمامِ اشکها و گریهها
و هرچه سکوتیست
که بر دهانِ دلِ خستهمان ،
نقش بسته است
#مرجان_پورشریفی
نمیدانم کدام پای قرارها لنگیده است
که هیچ آرامی به هیچکس ماندگار نیست
و آسایش ،
خوابیست
که پشتِ پلکِ بستهی چشمها ،
در شبی تاریک
میانِ عمقِ طولانیِ بغض میپیچد
و شاید لبخندی ،
تلختر از زهر
بر لبانِ خشک از سکوتمان بنشیند
ماندهام در این وانفسای بیعدالت
چگونه از زخم خوب شوم ؟
و چگونه حالمان خوب شود ؟
که باورش به سادگیِ دروغیست
که روزی همهچیز درست میشود
و زن از اسبانِ تاریخ نجیبتر است
و هرزگی ،
نقل و نباتِ این خاک
و من انگار ،
در سکوتِ این غمانگیز
تمامِ روز
به وسعتِ دریایی نگاه میکنم
که نیست
و به آسمانی دل بستهام که گرفت
و به لحظهای رسیدهام
که رفت
و شاید از هیچ ،
شانهای بسازم امروز
برای تمامِ اشکها و گریهها
و هرچه سکوتیست
که بر دهانِ دلِ خستهمان ،
نقش بسته است
#مرجان_پورشریفی
گاهی آنقدر سخت است حالِ خوب
که نمیشود شب را خوابید
نمیشود صبح را بیدار دید
گاهی آنقدر خستگی مفرط است
که نفس را به دیوار باید سپرد و
عشق را به زمان
چایِ زندگی که سرد میشود
دیگر نمیشود لب بزَنیاش
که انگار
تمامِ زندگی
از دهانت میاُفتد
میاُفتد و نمیتوانی ،
اشک نریزیاَش
نمیشود نباشی و نبینی
که خدا چشمهایش را بسته است
خدا سالهای زیادیست
خوابیده است
#مرجان_پورشریفی
پن : شبها نمیخوابم .. روزها منتظرم ..
.
🔅زندگی ، منتظرِ خوابی عمیق است 🔅
@asheghanehaye_fatima
که نمیشود شب را خوابید
نمیشود صبح را بیدار دید
گاهی آنقدر خستگی مفرط است
که نفس را به دیوار باید سپرد و
عشق را به زمان
چایِ زندگی که سرد میشود
دیگر نمیشود لب بزَنیاش
که انگار
تمامِ زندگی
از دهانت میاُفتد
میاُفتد و نمیتوانی ،
اشک نریزیاَش
نمیشود نباشی و نبینی
که خدا چشمهایش را بسته است
خدا سالهای زیادیست
خوابیده است
#مرجان_پورشریفی
پن : شبها نمیخوابم .. روزها منتظرم ..
.
🔅زندگی ، منتظرِ خوابی عمیق است 🔅
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
از من برای اینهمه دوست داشتنت
برای اینهمه وقت نگه داشتنت
برای طاقت آوردنت تشکر کن
از من در برابرِ اینهمه شبهای گریهدار دعا کن
از ویروسی که از بوسیدنت
بر قلبم به جای مانده است
از حسی که از آغوشت
به اندامم نفوذ کرده است
از من محافظت کن
از موجودی که بعد از آمدنت به آن تبدیل شدهام
از هوایی که لحظهی آمدنت
از درزِ پنجره به جانِ خانهام نفوذ کرده است
از هوایی که از بودنت
به تنفسم نشت کرده است
برای من دعا کن
که ضریحِ دستانم را به کسی نسپارم
و این تنِ وامانده از تو را
به کسی تسلیم نکنم
یا کدام احساسِ دیگر شبیه به تو
زندگی را بر من تنگ میکند پس از خوب شدنم
شفاعتم کن از تو رها شوم به تنهایی
نجاتم بده
در برابر شبهایی که قرار است تنها بخوابم
برای هزارو یک شبی که
زنی به سر انگشتِ دستانِ مردی
نوازش نخواهد شد
دعایم کن به ویروسی بدتر از تو مبتلا نشوم
که ایزوله شوم دور از بودنت
قرنطینه کنم چشمانم را
به نگاه بیملاحظهی دیگران
که ضدعشق کنم خودم را
فراموش کنم همهات را
نشوم کسی شبیه به تو
نزنم بر قلبشکستهها
که سرایت نکنم به کسی بدتر از خودم
که خودم باشم و
خانهی دلم خالی از کسی
به نامِ تو
#مرجان_پورشریفی
از من برای اینهمه دوست داشتنت
برای اینهمه وقت نگه داشتنت
برای طاقت آوردنت تشکر کن
از من در برابرِ اینهمه شبهای گریهدار دعا کن
از ویروسی که از بوسیدنت
بر قلبم به جای مانده است
از حسی که از آغوشت
به اندامم نفوذ کرده است
از من محافظت کن
از موجودی که بعد از آمدنت به آن تبدیل شدهام
از هوایی که لحظهی آمدنت
از درزِ پنجره به جانِ خانهام نفوذ کرده است
از هوایی که از بودنت
به تنفسم نشت کرده است
برای من دعا کن
که ضریحِ دستانم را به کسی نسپارم
و این تنِ وامانده از تو را
به کسی تسلیم نکنم
یا کدام احساسِ دیگر شبیه به تو
زندگی را بر من تنگ میکند پس از خوب شدنم
شفاعتم کن از تو رها شوم به تنهایی
نجاتم بده
در برابر شبهایی که قرار است تنها بخوابم
برای هزارو یک شبی که
زنی به سر انگشتِ دستانِ مردی
نوازش نخواهد شد
دعایم کن به ویروسی بدتر از تو مبتلا نشوم
که ایزوله شوم دور از بودنت
قرنطینه کنم چشمانم را
به نگاه بیملاحظهی دیگران
که ضدعشق کنم خودم را
فراموش کنم همهات را
نشوم کسی شبیه به تو
نزنم بر قلبشکستهها
که سرایت نکنم به کسی بدتر از خودم
که خودم باشم و
خانهی دلم خالی از کسی
به نامِ تو
#مرجان_پورشریفی
#ماهی
نوشتن ،این روزها کمکی نمیکند ، حرفهایی هست که نمیشود گفت حتا نمیشود نوشت ، آدمها دورتر از چیزی که به نظر می آیند کنارم هستند و دوری دورتر از حدیست که عذاب میدهد . روز بیشتر از زمان خودش میماند و شب داستانیست که تمام شده است . خواب ،احساسیست که این روزهای طولانی به من دست نمیدهد و تنهایی حسیست که بیشتر از همیشه گریه میکند .
جای خالی این تنهایی را چه کسی پر میکند ؟ کدام سوی این زندگی خورشید غروب میکند . بیانتها روز دارم و بینهایت بیخوابم . شب را برای خودم مثال میزنم و آستین بلوزی را به روی نگاهم میاندازم نوری از گوشهی باز ماندهی آستین به چشمم میخورد ، کرکره را تا ته پایین میدهم ، تاریکی را به یاد اتاقم می اندازم ، نمیشود ، روح این شبها آفتابیست ، با هیچ پردهای پنجره خاموش نمیشود . برگهای گلدانهای سبز و قشنگم بهار را از درون ساقهشان بیرون زدهاند ، ماهی تنگ شیشه ایام از تکرار این دور زدن در آب خسته است . همیشه در آب و باز هم آب میخورد ، آب را به جانش میکشد و باز بیرون میدهد ، از آب در آب نفس میکشد . چه زندگی خسته کنندهای دارد این ماهی ، دلم برایش میسوزد .
انگشتانم را دوست دارد دستم را به داخل تنگ فرو میبرم به سمت دستم بال بال میزند ، میان کف دستم جای میگیرد ، منتظر میماند ، بیرون از آب میاورمش ، ساکت نگاهم میکند ، دهانش را باز و بسته میکند انگار چیزی میگوید ، پولک براق و قرمزش را ناز میکنم هنوز نگاهم میکند و همان جملهی تکراری را میگوید ، دستم را داخل آب میبرم هنوز کف دستم نشسته است و هنوز چیزی میگوید . گوش میکنم نمیشنوم . صدای بوسه میدهد حرفهایش ، صدای اعتماد میدهد نگاهش ، حس میکنم کسی را دوست دارد ، ماهی سالهاست کسی را دوست دارد و من چه بینهایت میخواهمش و آب و آفتاب و تکرار این زندگی و اینکه هربار چیزی میگویم و هربار کسی نمیفهمد و هربار اعتماد میکنم و هربار کسی میرود و اینبار شب هم رفته است ، مونس تنهاییهای یک نفر شب بوده است که دیگر نیست ، لحظههای فراموشی زخمها شب بوده است که دیگر نیست ، زندگی در تکرار یک روز مانده است ، مانده است ، مانده است ، شبهای کنارت در ذهنم مانده است ، جمله ی دوستت دارم بر زبانم جا مانده است ..
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
نوشتن ،این روزها کمکی نمیکند ، حرفهایی هست که نمیشود گفت حتا نمیشود نوشت ، آدمها دورتر از چیزی که به نظر می آیند کنارم هستند و دوری دورتر از حدیست که عذاب میدهد . روز بیشتر از زمان خودش میماند و شب داستانیست که تمام شده است . خواب ،احساسیست که این روزهای طولانی به من دست نمیدهد و تنهایی حسیست که بیشتر از همیشه گریه میکند .
جای خالی این تنهایی را چه کسی پر میکند ؟ کدام سوی این زندگی خورشید غروب میکند . بیانتها روز دارم و بینهایت بیخوابم . شب را برای خودم مثال میزنم و آستین بلوزی را به روی نگاهم میاندازم نوری از گوشهی باز ماندهی آستین به چشمم میخورد ، کرکره را تا ته پایین میدهم ، تاریکی را به یاد اتاقم می اندازم ، نمیشود ، روح این شبها آفتابیست ، با هیچ پردهای پنجره خاموش نمیشود . برگهای گلدانهای سبز و قشنگم بهار را از درون ساقهشان بیرون زدهاند ، ماهی تنگ شیشه ایام از تکرار این دور زدن در آب خسته است . همیشه در آب و باز هم آب میخورد ، آب را به جانش میکشد و باز بیرون میدهد ، از آب در آب نفس میکشد . چه زندگی خسته کنندهای دارد این ماهی ، دلم برایش میسوزد .
انگشتانم را دوست دارد دستم را به داخل تنگ فرو میبرم به سمت دستم بال بال میزند ، میان کف دستم جای میگیرد ، منتظر میماند ، بیرون از آب میاورمش ، ساکت نگاهم میکند ، دهانش را باز و بسته میکند انگار چیزی میگوید ، پولک براق و قرمزش را ناز میکنم هنوز نگاهم میکند و همان جملهی تکراری را میگوید ، دستم را داخل آب میبرم هنوز کف دستم نشسته است و هنوز چیزی میگوید . گوش میکنم نمیشنوم . صدای بوسه میدهد حرفهایش ، صدای اعتماد میدهد نگاهش ، حس میکنم کسی را دوست دارد ، ماهی سالهاست کسی را دوست دارد و من چه بینهایت میخواهمش و آب و آفتاب و تکرار این زندگی و اینکه هربار چیزی میگویم و هربار کسی نمیفهمد و هربار اعتماد میکنم و هربار کسی میرود و اینبار شب هم رفته است ، مونس تنهاییهای یک نفر شب بوده است که دیگر نیست ، لحظههای فراموشی زخمها شب بوده است که دیگر نیست ، زندگی در تکرار یک روز مانده است ، مانده است ، مانده است ، شبهای کنارت در ذهنم مانده است ، جمله ی دوستت دارم بر زبانم جا مانده است ..
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
باید آنقدر میبوسیدمت
که اینروزهای دلتنگی ،
لب به نبودنت نزنــم
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
که اینروزهای دلتنگی ،
لب به نبودنت نزنــم
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#اتفاق
بیدار که شدم رفته بود، ملافهی سردِ تخت خبر از یک بیخوابیِ طولانی میداد.
خونه رو حسِ غمگین و مهآلودی گرفته بود، دلم میخواست از دلِ خونه حرف بکشم، بشینم چندین ساعت باهاش حرف بزنم و ازش بخوام شاهدِ جدایی من از آرزوهام باشه، در و دیوارِ خونه شبحهای سنگینی بودند که گلوی نفسم رو تنگ کرده بودن، احساس میکردم باید سرفه کنم انگار اون گلِ رز صورتیه بود که ساقهش خار داشتا یه تیکه از ساقهش توی گلوم گیر کرده بود، باید انگشت میکردم ته گلوم و همه رو بالا میاوردم من باید بیست سال زندگیم رو بالا میاوردم.
زندگی، بیست سال از عمرم رو مثلِ جزام ریزه ریزه خورده بود و من دختری که دل از غریب و آشنا برده بودم، تنهاترین زنِ جهان شده بودم.
گلدونای پشتِ پنجره انگار دست از حرف زدن کشیده بودن و عطرِ نفسگیر گذشتهها به سر و صورتم شلیک میشد و با هر تیر صد بار کشته میشدم، دستام رو روی صورتم گرفتم و گوشهترین جای خونه نشستم و پاهای سردم رو توی سینهم جمع کردم، کلاهم رو کشیدم روی سرم و چشمام رو بستم و خواستم از یاد ببرم کجای زندگی گرفتار شدم، خواستم از یاد ببرم چقدر تنها شدم که تکرارِ کلمهی تنهایی بغضم رو بدجور شکوند، کفِ دستام قدِ یه دریا اشک جمع شده بود، صدای هقهقِ بیگناهم خونه رو به گریه انداخته بود . آروم دستم رو روی ملافهی سپید تخت کشیدم انگار سالها بود کسی روی این تخت نخوابیده بود انگار از بیداری من خیلی گذشته بود، موهام یک لحظه تنهام نمیگذاشتن از دور و برِ شونهم هی روی اشکام میریختن و اعلامِ حضور میکردن، دلم بغلِ خواهرم رو میخواست، دلم دستای بابام رو میخواست، دلم موهای ابریشمیِ مینا رو میخواست دوست داشتم سرِ مهربونش و توی سینهم بگیرم و با صدای بلند برای موهاش گریه کنم.
بذرِ زجری که آدمای زندگیم توی دلم کاشته بودن با سرعتِ زیاد شبیه پیچک داشت تمامِ رگ و پی وجودم رو میگرفت، تنفری که جای عشق به قلبم ریخته شده بود، بیست و چند سال عمری که هدر شده بود ذرهذره هورمونهای ترشح کنندهی عشق و وابستگی رو توی وجودم داشت آتیش میزد، از من درست همون گوشهی خونه مجسمهی بیاحساسی ساخته شد که باید توی میدونِ شهرِ عاشقا سنگسار میشد.
جنگی میونِ سلولهای کشته شدهی عشق میونِ قلبِ احساساتی من درگرفته بود که سیستمِ خواهندگی رو توی کلِ وجودم سرکوب میکرد.
امروز چند سالی از هجومِ وحشیِ تنفر توی وجودم میگذره و از سنگِ وجودم، کوهی شدم که نبضِ قلبم رو خودم هم به سختی میشنوم. ریزش وسیعِ هرچی میل و خواستن بود رو شبیه بارونای بهاری اشک ریختم و نقطهی امنِ چشمام رو به روی همه بستم. ترسِ من از سلامِ تازه شبیه ترسِ کودکِ ناشنواییه که چهار سالِ اولِ زندگیش هیچ صدایی نشنیده و ناگهان صداها رو میشنوه، گریهی من از ترسِ نزدیکی به آدمها دقیقا شبیه به گریهی همون کودکِ بیگناهِ ناشنواست که وقتی گوشاش برای اولین بار میشنوه نمیدونه شنیدن چی هست! نمیدونه صدا چی هست! میخواد فرار کنه به همون نشنیدن، به همون سکوت، به همون ناشنوا بودن، و زمان میبره تا بفهمه صدا، یکی از جذابترین احساساتِ روی زمینه.
زمان میبره تا بفهمم دوست داشتنِ همه شبیه هم نیست، تا بفهمم علاقهی واقعی هنوز هم وجود داره، تا بفهمی اون کودکِ کری که از ترسِ شنیدنِ صدا گوشاش رو میگیره و جیغ میزنه درست منی هستم که از حرفِ عاشق شدن هم لرزه به وجودم میفته و میترسم. عاشقی اتفاقیه که شاید توی وجودِ ضربه خوردهای شبیه به من دیگه پیش نیاد و دوست داشتن شاید بهترین گزینهی منطقِ یه قلبِ شکستهای شبیه به قلبِ منه. قفلی که از درد تمامی این سالها گنجههای قلبت رو به روی هرچی لذت و هرچی احساسه توی زندگیت بسته، کلیدش رو چهل سالگیت قورت داده و تو با اینکه هنوز غارهایی از وجودت هست که دوست داری شخصِ خاصی با چراغِ قلبِ عاشقش برات روشن کنه ولی امکانِ برگشتن به بیست سالِ پیش و پیدا کردنِ کلیدِ قلبت رو نداری و درِ این دل نه با کلیدِ خودت که با عشقی بیتوقع به شکلِ خیلی بهتری باز میشه، شکل دیگری از خواستن، شکل دیگری از معاشقه، شکلِ عمیقتری از دوست داشتن.
وقتی به این نقطه از زندگیت میرسی، ضربانِ تندِ قلبت دیگه برات رخ نمیده اما اگر رخ بده، بقدری عمیقه که دیگه جای خالیِ تمامِ حسهای گم شدهی دنیا و جوونیِ هدر رفتهت رو میگیره، دوست داشتنی که برای رخ دادنش فقط و فقط به یه عشقِ واقعی نیاز داره نه توقعی از جنسِ عاشق شدن...
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
بیدار که شدم رفته بود، ملافهی سردِ تخت خبر از یک بیخوابیِ طولانی میداد.
خونه رو حسِ غمگین و مهآلودی گرفته بود، دلم میخواست از دلِ خونه حرف بکشم، بشینم چندین ساعت باهاش حرف بزنم و ازش بخوام شاهدِ جدایی من از آرزوهام باشه، در و دیوارِ خونه شبحهای سنگینی بودند که گلوی نفسم رو تنگ کرده بودن، احساس میکردم باید سرفه کنم انگار اون گلِ رز صورتیه بود که ساقهش خار داشتا یه تیکه از ساقهش توی گلوم گیر کرده بود، باید انگشت میکردم ته گلوم و همه رو بالا میاوردم من باید بیست سال زندگیم رو بالا میاوردم.
زندگی، بیست سال از عمرم رو مثلِ جزام ریزه ریزه خورده بود و من دختری که دل از غریب و آشنا برده بودم، تنهاترین زنِ جهان شده بودم.
گلدونای پشتِ پنجره انگار دست از حرف زدن کشیده بودن و عطرِ نفسگیر گذشتهها به سر و صورتم شلیک میشد و با هر تیر صد بار کشته میشدم، دستام رو روی صورتم گرفتم و گوشهترین جای خونه نشستم و پاهای سردم رو توی سینهم جمع کردم، کلاهم رو کشیدم روی سرم و چشمام رو بستم و خواستم از یاد ببرم کجای زندگی گرفتار شدم، خواستم از یاد ببرم چقدر تنها شدم که تکرارِ کلمهی تنهایی بغضم رو بدجور شکوند، کفِ دستام قدِ یه دریا اشک جمع شده بود، صدای هقهقِ بیگناهم خونه رو به گریه انداخته بود . آروم دستم رو روی ملافهی سپید تخت کشیدم انگار سالها بود کسی روی این تخت نخوابیده بود انگار از بیداری من خیلی گذشته بود، موهام یک لحظه تنهام نمیگذاشتن از دور و برِ شونهم هی روی اشکام میریختن و اعلامِ حضور میکردن، دلم بغلِ خواهرم رو میخواست، دلم دستای بابام رو میخواست، دلم موهای ابریشمیِ مینا رو میخواست دوست داشتم سرِ مهربونش و توی سینهم بگیرم و با صدای بلند برای موهاش گریه کنم.
بذرِ زجری که آدمای زندگیم توی دلم کاشته بودن با سرعتِ زیاد شبیه پیچک داشت تمامِ رگ و پی وجودم رو میگرفت، تنفری که جای عشق به قلبم ریخته شده بود، بیست و چند سال عمری که هدر شده بود ذرهذره هورمونهای ترشح کنندهی عشق و وابستگی رو توی وجودم داشت آتیش میزد، از من درست همون گوشهی خونه مجسمهی بیاحساسی ساخته شد که باید توی میدونِ شهرِ عاشقا سنگسار میشد.
جنگی میونِ سلولهای کشته شدهی عشق میونِ قلبِ احساساتی من درگرفته بود که سیستمِ خواهندگی رو توی کلِ وجودم سرکوب میکرد.
امروز چند سالی از هجومِ وحشیِ تنفر توی وجودم میگذره و از سنگِ وجودم، کوهی شدم که نبضِ قلبم رو خودم هم به سختی میشنوم. ریزش وسیعِ هرچی میل و خواستن بود رو شبیه بارونای بهاری اشک ریختم و نقطهی امنِ چشمام رو به روی همه بستم. ترسِ من از سلامِ تازه شبیه ترسِ کودکِ ناشنواییه که چهار سالِ اولِ زندگیش هیچ صدایی نشنیده و ناگهان صداها رو میشنوه، گریهی من از ترسِ نزدیکی به آدمها دقیقا شبیه به گریهی همون کودکِ بیگناهِ ناشنواست که وقتی گوشاش برای اولین بار میشنوه نمیدونه شنیدن چی هست! نمیدونه صدا چی هست! میخواد فرار کنه به همون نشنیدن، به همون سکوت، به همون ناشنوا بودن، و زمان میبره تا بفهمه صدا، یکی از جذابترین احساساتِ روی زمینه.
زمان میبره تا بفهمم دوست داشتنِ همه شبیه هم نیست، تا بفهمم علاقهی واقعی هنوز هم وجود داره، تا بفهمی اون کودکِ کری که از ترسِ شنیدنِ صدا گوشاش رو میگیره و جیغ میزنه درست منی هستم که از حرفِ عاشق شدن هم لرزه به وجودم میفته و میترسم. عاشقی اتفاقیه که شاید توی وجودِ ضربه خوردهای شبیه به من دیگه پیش نیاد و دوست داشتن شاید بهترین گزینهی منطقِ یه قلبِ شکستهای شبیه به قلبِ منه. قفلی که از درد تمامی این سالها گنجههای قلبت رو به روی هرچی لذت و هرچی احساسه توی زندگیت بسته، کلیدش رو چهل سالگیت قورت داده و تو با اینکه هنوز غارهایی از وجودت هست که دوست داری شخصِ خاصی با چراغِ قلبِ عاشقش برات روشن کنه ولی امکانِ برگشتن به بیست سالِ پیش و پیدا کردنِ کلیدِ قلبت رو نداری و درِ این دل نه با کلیدِ خودت که با عشقی بیتوقع به شکلِ خیلی بهتری باز میشه، شکل دیگری از خواستن، شکل دیگری از معاشقه، شکلِ عمیقتری از دوست داشتن.
وقتی به این نقطه از زندگیت میرسی، ضربانِ تندِ قلبت دیگه برات رخ نمیده اما اگر رخ بده، بقدری عمیقه که دیگه جای خالیِ تمامِ حسهای گم شدهی دنیا و جوونیِ هدر رفتهت رو میگیره، دوست داشتنی که برای رخ دادنش فقط و فقط به یه عشقِ واقعی نیاز داره نه توقعی از جنسِ عاشق شدن...
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima