عاشقانه های فاطیما
807 subscribers
21.2K photos
6.48K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_یازده از بیمارستان بیرون رفتم و از دکه‌ی کنار در اصلی، چند آبمیوه و یک بیسکویت ساقه طلایی خریدم. اگر قرار باشد بین یک شب ماندن در بیمارستان و زندان یکی را برگزینم، بی‌گمان زندان را انتخاب می‌کنم. هر چند لطف…
@asheghanehaye_fatima

🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_دوازده
مادرم می‌گفت؛ پدر همیشه بی‌خیال و بی‌درد بوده است. می‌گفت؛ چرا بی پول است و قادر به کمک کردن فرزندانش نیست؟ می‌گفت؛ اول زندگی باید دست بچه‌ها را گرفت اما پدرت گور ندارد که کفن داشته باشد. می‌گفت؛ فلانی و بهمانی را نگاه کن! از تو کوچک‌تراند اما زن و بچه دارند. می‌گفت؛ «دلم خونه مادر»

در این گیر و دار، مادرم به رفتارهای پدرم مشکوک بود. به رابطه‌ی او با بیوه‌ای در همسایگی مان! پدرم هم به جلسه رفتن‌های مادرم بد گمان بود! به شرکتش در جلسات ختم انعام و…! حتی به نوع لباس‌هایی که در زیر چادر می‌پوشید! باورم نمی‌شد که آدمیزاد پس از شصت سالگی کینه توز شود. اما این اتفاق رخ داده بود. حس کردم زندگی ما مانند کشتیِ در حال غرق شدنی است که فقط دکلش بیرون مانده است.

ترسیدم داستان خودم و سارا را بگویم. وضع بد‌تر می‌شد و شیون به هوا برمی-خاست. پسر که صیغه نمی‌کند! آن هم یک زن بیوه. حتما می‌گفتندو من جوابی نداشتم بدهم. کمی به در و دیوار خیره شدم. بوی خیر نمی‌شنیدم از اوضاع. کمی اندرزشان دادم و گفتم پیش چشم دختر‌ها از این کار‌ها نکنید، نتایج خوبی ندارد. خواستم با آوردن نام دختر‌ها، دلواپس شان کنم. خداحافظی کردم و بازگشتم.

در راه به یک عالم چیز فکر کردم. تمام بیچارگی‌هایی که‌ گاه گاه در زندگی دیگران می‌دیدم و می‌شنیدم، آمده بودند تا جهان نسبتا بی‌قیل و قال مرا در هم نوردند. یعنی پدر و مادر من هم پس از شصت سالگی به تب طلاق این سال‌ها دچار خواهند شد؟غرق فکر و خیال بودم که خودم را در خانه ام یافتم. حال سارا بهتر شده بود. از آشپزخانه بوهای دلپذیری به مشام می‌رسید. از بستر برخاسته بود و خانه را می‌آراست. کار‌هایی می‌کرد تا نبودنش، زندگی گذشته‌ام را آزار دهد، تا روزهای بدون او را هدر رفته بنامم.

کنارش نشستم و«خسته نباشیِ»غرّایی گفتم و بعد، مقداری از کلمات توصیفی که شنیده بودم زنها دوست دارند را نثارش کردم. البته باید سخن از دل برآید و گرنه، گوش هر انسانی می تواند لحن صمیمی را از ادا تشخیص دهد. مگر آنکه دروغ‌پرداز، نقشش را خوب بازی کند.داستان خانه‌ی پدری را به سارا گفتم. دلداریم داد که درست می‌شود. اصرار داشت که من سخت نگیرم. لحظاتی در سکوت گذشت. شاید برای دلگرمی دادن به من بود که از خودش و زندگی اش حرف زد.

امروز صبح ناصر زنگ زد. هر چه از دهنش درآمد گفت. گفت که آرزوی دیدنِ دخترم فیروزه را باید به گور ببرم. اولش خواهش کرد که برگردم. گفتم؛ کفتارهای زندگیت را به من ترجیح دادی. من دیگر پایم را در آن خراب شده نمی‌گذارم. به مادرم ناسزا گفت. خیلی بد دهن است. گفت؛ هر جا که بروی آخرش می‌آیی همین جا. وقتی درت مالیدند…

من برای فیروزه هر کاری کردم. اما ناصر می‌گوید: به تو هم می‌شود گفت مادر! گفتم؛ نه! به تو می‌شود گفت پدر! یادت رفته فیروزه از ترس می‌لرزید و تو به خاطر کفتار در را بر رویش قفل کردی؟ فراموش کرده‌ای که من توی بالکن خوابیدم؟ هرزه! سرم گیج می‌رفت و چشمانم سیاهی می‌دید. در آن لحظه دوست داشتم کنارت باشم عزیزم! به یک پناه و پشتیبان نیاز داشتم. می‌خواستم زنگ بزنم اما گفتم مبادا با آمدنت، مدیر مدرسه غرولند کند و برایت بد شود.

از سارا پرسیدم: آن بنده‌ی خدا کی بود؟
– بنده‌ی خدا!
– کسی که به من زنگ زد و گفت که حال زنت مساعد نیست.
– آهان! کی بود دیگه! جمال بود. مثل جن همه جا هست. در خیابان انقلاب دیدمش. وقتی تلفنی با ناصر حرف می‌زدم و حالم بد شد، دیدم جمال روی سرم ایستاده است. تا بیمارستان همراهم آمد. خواهش کردم تا شماره‌ات را گرفت و زنگید. ناخواسته در خیابان دیدمش. انگار بو می‌کشد! همه جا هست.

نمی‌دانم سارا چه چیز را از من پنهان می‌کند و چرا ضد و نقیض حرف می‌زند! تنها دلخوشیم این است که دروغ گفتن بلد نیست. می‌خواهد دروغ بگوید امّا مثل بچه‌ها خودش را در پیچ و خم می‌اندازد. گیریم بعد از طلاق از ناصر، صیغه‌ی جمال بوده است، حالا دلیلی ندارد ناگهان در خیابان ببیندش.

– مگر صبح پیش پدرت نبودی بانو؟ بیمارستان…؟
– هان؟ بودم دیگه!
– پس توی خیابان انقلاب چه کار می‌کردی؟
– رفته بودم دارو بگیرم. از داروخانه‌ای که توی میدان فردوسی هست؟ از اون. اما ناصر زنگید و اعصابم رو به هم ریخت. نمی‌دونم چی از جانم می‌خواد!


#ادامه_دارد...
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_دوازده مادرم می‌گفت؛ پدر همیشه بی‌خیال و بی‌درد بوده است. می‌گفت؛ چرا بی پول است و قادر به کمک کردن فرزندانش نیست؟ می‌گفت؛ اول زندگی باید دست بچه‌ها را گرفت اما پدرت گور ندارد که کفن داشته باشد. می‌گفت؛ فلانی…
@asheghanehaye_fatima


🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_سیزده
حالا ساعت از دوازده گذشته است و سارا چون مرغی در قفس دست و پا می‌-زند تا به رفتارهای روزانه‌اش سر و سامانی ببخشد. می‌کوشد تا پیوند حوادث امروز را منطقی کند. اینکه کجا بوده است و چرا بوده است و چرا جمال…! می‌توانست دم فرو ببندد و حرفی نزند. من که نخواستم چیزی را توضیح دهد! مثل شخصیت‌های خنده دارِ کارتونی خودش را در مخمصه و درد سر می‌اندازد.

ساعت نزدیک دوازده و نیم بود. به سارا گفتم برود بخوابد. گفتم؛ داروهایی که امروز مصرف کرده‌ای، آرامش و آسودگی می‌خواهد. خیلی اصرار کرد و آخرش هم گریه کرد. گفت؛ من زنتم. مگر وبا دارم؟ مگر هپاتیت دارم؟ مجبور شدم دراز بکشم. هیچ احساسی نداشتم. دلهره و ذوق، جای خود را به خشم داده بود. در کنارش عصبانی بودم اما دوست داشتم باشم و باشد. می‌خواستم خودش آغاز کننده باشد و مرا مجبور کند تا… اما او منتظر بود که من شروع کنم.

از خودم و سارا بدم آمد. دقایقی بعد برخاستم. گفتم؛ تو به درد جمال می‌خوری! اصلا من خریت کردم. می‌توانی همین امشب بروی. سیگاری روشن کردم و زیر پیراهنم را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. سارا ملحفه را به صورتش چسبانده بود و با هق هق گریه‌هایش، تمام تنش یکنواخت تکان می‌خورد مثل گلی که زیر تگرگ مانده باشد.

روی مبل نشستم و لپ تاپ را باز کردم. برای آنکه مویه‌ها و عربده‌هایش را نشنوم، آهنگی از ژاک برل را تا آخر زیاد کردم. حتما همسایگان را هم بی‌خواب می‌کرد. به درک! در این چند روز مگر کم فضولی کرده‌اند! مگر کم به زندگیم سرک کشیده‌اند تا بدانند این زن کیست که به خانه‌ام می‌آید! بگذار بی‌خواب شوند. نمی‌دانم ترجمه و زیر نویس این آهنگ از کیست. اما هر که هست خدایا به سلامت دارش!

در بندر آمستردام
ملوانانی هستند که می‌خوابند
همچون درفش، همچون بیرق
در کناره‌های دلتنگ
در بندر آمستردام
ملوانانی هستند که می‌میرند
هر چه زوزه‌های سارا بیشتر می‌شد، من آهنگ را زیاد‌تر می‌کردم.
اما در بندر آمستردام
ملوانانی هم به دنیا می‌آیند
در گرمای زمخت رخوت اقیانوس

سکه می‌سایند زیر دندان
هلال می‌کنند ماه را
به دندان می‌کشند طناب‌های دکل را
می‌‌نوشند به سلامتی روسپیان آمستردام

صدای مشت کوبیدن‌های سارا بر تخت، هر دم بیشتر می‌شد. اما گوش و چشم من به نوای آهنگ و زیر نویسش دوخته شده بود.
دماغشان را فرو می‌کنند در آسمان
فین می‌کنند در ستارگان
و وقتی من می‌گریم آنان می‌شاشند
بر زنان بی‌وفا
در بندر آمستردام

گریه‌اش بند نمی‌آمد. برخاستم و به اتاق رفتم.
– در این زندگی که داشتی فقط گریه و زاری یادت داده‌اند؟
ملحفه و دستانش را از صورتش جدا کرد. تمام آرایشش به هم ریخته بود. سرخ شده بود. شبیه آن روزهای ما شده بود که مشق نمی‌نوشتیم و لو می‌رفتیم.
– قول بده دیگه تنهام نذاری. این جوری با من حرف نزنی. من… من…
– تو چی؟! تو چرا همه چیز رو از من پنهان می‌کنی؟ شب با آژانس می‌روی بیمارستان و صبح توی خیابان جمال و شغال و سگ و… را می‌بینی…
– خدایا مرگم رو برسان. تو درباره‌ی من چی فکر می‌کنی؟
– من فکری نمی‌کنم. ظاهرا تو درباره‌ی من یه فکرهایی می‌کنی!
– هنوز هیچی نشده از من زده شدی! این رو بگو! چقدر ذوق و شوق داشتم برای امشب! حتی حاضر نیستی یک ساعت… ولش کن!
– تو درست می‌گی!
گوشی همراه را روی ساعت همیشگی تنظیم کردم و گوشه‌ای از مبل چمباتمه زدم تا صبح شود.


#ادامه_دارد...
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_سیزده حالا ساعت از دوازده گذشته است و سارا چون مرغی در قفس دست و پا می‌-زند تا به رفتارهای روزانه‌اش سر و سامانی ببخشد. می‌کوشد تا پیوند حوادث امروز را منطقی کند. اینکه کجا بوده است و چرا بوده است و چرا جمال…!…
@ashghanehaye_fatima


🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_چهارده
امروز روز ششم وصلت من و سارا است. جمعه است امّا ما تعطیل نیستیم. بچه‌های مدرسه را به اردوی تهران گردی برده‌ایم. استدلال مدیر این است که فصل آزمون‌ها نزدیک است و برنامه‌های تفریحی را باید جمعه‌ها برگزار کنیم. مدرسه‌ی غیر انتفاعی است دیگر! مال خودش است و اختیارش را دارد! قرار است پس از دیدن برج طغرل و دیگر آثار شهر ری، آنها را به بنای باستانی تپه میل ببریم.

امید باز هم نیامد. سنبه‌ی دبیران ریاضی پر زور است. دبیر تاریخ مشتی اطلاعات من در آوردی را به خورد بچه‌ها داد. نمی‌دانم این اطلاعات ابلهانه را از کجا آموخته بود. زمانی که در کُجور زندگی می‌کردیم، پدربزرگم هر از گاهی بی‌تابی می‌کرد و غم می‌خورد که دوستش در غربت مرده است و هم آنجا مدفون است.

بعد‌ها پی بردم که منظور پدر بزگم از غربت، گورستان ابن بابویه بود که امروز از کنارش گذشتیم. وقتی درباره‌ی دوستش سخن می‌گفت، اشک از چشمانش سرازیر می‌شد. حق هم داشت. غربت و سفر در گذشته معنی داشت. در دوره‌ای که هنوز حق گم شدن از آدمی سلب نشده بود. هر کسی می‌توانست گورش را گم کند و از دید آشنا و غریبه پنهان شود. حالا سفر مفهوم دیگری دارد.

پدربزرگم و همسالانش پیش از زمستان برای کار به تهران می‌آمدند و با گرم شدن هوا به مازندران باز می‌گشتند. همیشه گفته‌ام؛ ‌‌ای کاش توافقی در کار بود پیش از زادن! در این صورت، یکی می‌توانست به جای تمام نیاکانِ تکراری من زندگی کند. یکی زجر می‌کشید به نیابت از همه. نام دوست پدربزرگم حبیب بود. بر سنگ‌های قدیمی قرستان چشم دوختم ولی چیزی ندیدم. شاید کس دیگری را در جایش به خاک سپرده باشند. شاید هم هنوز گورش در گوشه‌ای باشد.

اتوبوس از شهر ری به سوی آتشکده‌ی تپه میل ورامین حرکت کرد. دشت‌های فراخ و پهناور، احساسات مرا برمی‌انگیزاند. افق آدم را به دوردست می‌برد. به گذشته و آینده. افق را که بنگری، از حال فاصله می‌گیری. جایی که آسمان کوتاه می‌آید و به زمین می‌چسبد، جایی که نمی‌دانی در همین دم و ساعت آن سویش چه خبر است، بردمیدن و فروشدن خورشید که خود حادثه‌ای است دیگر! اگر چه شاعرکان، مبتذلش کرده‌اند. آن قدر از طلوع و غروبِ کرانه‌های آسمان گفته‌اند که برای لذت بردن، مجبوری روی همه‌ی شعرهای مبتذلی که این سال‌ها خوانده‌ای خط بکشی.. طبیعت را با نگاه ناقص شان دست مالی می‌-کردند. طبیعت را باید بی‌پرده و بی‌پیش فرض بنگری.

میان همهمه‌ی دانش آموزان و پت پت موتور اتوبوسی که بی‌گمان برای دوران جنگ سرد بود، دشت سبز و زرخیز ورامین را در می‌نوردیدیم.‌ای کاش سارا هم اینجا بود. صبح که آمدم خوابیده بود. زنگ نزده است و من هم زنگ نزده‌ام. مانده‌ام که حرف‌ها و رفتار دیشبم درست بود یا نه! شاید لازم بود. نمی‌دانم.

ملک ری سرزمین راز آلودی است. ناصرخسرو قبادیانی در سفر دور و درازش از اینجا هم گذشته‌است. از همین مسیر. شاید ردپایش زیر چرخ‌های اتوبوس باشد. با پای پیاده! این همه بیابان! چگونه بعضی‌ها در آن دوران که جهان بزرگ‌تر بود و بی‌سرحد و مرز، احساس غریبی و غربت را مثل یک غده مزاحم از وجودشان می‌کَندند و عظمت سرزمین‌های ناشناخته را تاب می‌آوردند؟ آن هم در دوره‌ای که بزرگ‌ترین پیک بشریت باد صبا بوده است.


#ادامه_دارد...
عاشقانه های فاطیما
@ashghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_چهارده امروز روز ششم وصلت من و سارا است. جمعه است امّا ما تعطیل نیستیم. بچه‌های مدرسه را به اردوی تهران گردی برده‌ایم. استدلال مدیر این است که فصل آزمون‌ها نزدیک است و برنامه‌های تفریحی را باید جمعه‌ها برگزار…
@asheghanehaye_fatima


🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_پانزده
محمد پسر زکریای رازی را می‌دیدم که همراه با الاغش از سمت غربی کوه بی‌بی‌شهربانو بیرون می‌آید و در وسط دشت، خودش و الاغش به نقطه‌ای سیاه تبدیل می‌شوند. بعد هم بوی الکل در اتوبوس می‌پیچید. یزدگرد سوم را می‌دیدم که صندوقچه‌ای از جواهرات در دست‌ش بود و شتابان، ‌بی‌دستار و پای‌افزار از کوه بی‌بی‌شهربانو پایین می‌آمد، به موازات اتوبوس می‌دوید و نشانی شهر مرو را از راننده ما می‌پرسد. دشت فراخِِ ری در نیمروزی ترسناک، پر از خون و جسد شده بود و سواران مغول همه جا را زیر سم اسب گرفته بودند. چند نفر از مغول‌ها که ایست و بازرسی زده بودند پس از نگه داشتن اتوبوس‌، ‌ تصویر مرا که بر کاغذی سمرقندی نقاشی شده بود، به راننده نشان دادند. اما او حضور چنین شخصی را کتمان کرد.

غروب‌‌ همان روز بچه‌ها را در مدرسه پیاده کردیم و هر کس پی کار خودش رفت. به سارا زنگ نزدم. گفتم شاید بفهمد که اشتباه می‌کند. راهی خانه شدم. جمعه‌های تهران راهبندان و اتلاف وقت ندارد. به همین دلیل در محاسباتت اشتباه می‌کنی. طول هر مسیر را با روزهای کاری می‌سنجی اما زود‌تر می‌رسی.

برای شام از مغازه‌دار سر کوچه چیزهایی خریدم. مردی از بن بست ما بیرون آمد و پیچید به کوچه‌ای که به خیابان ری می‌رسید. امید بود! نتوانستم چهره‌اش را ببینم اما امید را می‌شود از پشت سر هم شناخت. مانده بودم که امید اینجا چه می‌کند؟سارا با خوشرویی وسایل را از دستم گرفت و به آشپزخانه برد. خسته نباشی گفت و حرف‌هایی از این دست. اصرار داشت شام را زود‌تر درست کند تا برویم پارک شهر یا پارک بسیج و روی چمن‌ها غذا بخوریم. با بی‌میلی گفتم:
خیلی خسته‌م. باشه هفته‌ی بعد! امروز زیاد راه رفتم.
چیزی نگفت. به آشپزخانه رفت. من روی مبل دراز کشیدم.
عزیزم تو که پوست کندنت خوبه بیا پوست این سیب زمینی‌ رو بکن… کجایی گلم؟… خواب آلودِ اخمو بیا دیگه! می‌خوام ببینم سفر خوش گذشت یا نه…
– امروز بیرون نرفتی؟
نه!
– کسی هم اینجا نیامد؟ غریبه‌ای، آشنایی!
‌ها؟ نه! مگه قرار بود کسی بیاد؟
با خودم فکر کردم که شاید اشتباه می‌کنم. یعنی آن مرد که از کوچه‌ی ما بیرون آمد، امید نبود؟ مستاصل و خسته بودم. از روی مبل برخاستم و به آشپزخانه رفتم.
هیچ می‌دانی که من گاهی استعداد کشتنِ آدم‌ها رو دارم؟ گاهی حس می‌کنم که می‌توانم این کار را بکنم!
وااا! تو چت شده؟
نمی‌دوم.

سارا رشته‌های ماکارونی را توی آبکش ریخت و پوست دستش کمی بخار سوز شد.
به این می‌گی سوختگی؟!فکر نمی‌کنی سوختن صورت با اسید خیلی سهمناک‌تر از این نوع سوختگی‌هاست؟
تو چی می‌گی؟ چرا این جوری حرف می‌زنی؟ چرا من رو می‌ترسونی؟
و گریه کرد! روی صندلی نشست و دوباره چشمانش را با دست پوشاند.
از شوخی زننده خودم بدم آمد ولی پای فشردم و گفتم شوخی کردم.

شوخی کردی؟ روز جمعه رفته‌ی سر کار. حالا هم برگشتی از کشتن و اسید پاشی حرف می‌زنی! یه نوازش خشک و خالی هم که بلد نیستی! دریغ از یه نگاه محبت آمیز! مگه این همه زن خوشبخت توی این شهر چکار می‌کنن که من نمی‌کنم؟ تو فکر کردی من خوشم می‌آد صیغه‌ی این و اون بشم؟

مگه چی گفتم حالا؟ چرا شلوغش می‌کنی؟
بگو چی نگفتی؟! چی می‌خواستی بگی؟ همیشه می‌گم خدایا، مگر دیگران چکار می‌کنند که دوستشان داری! مگر من چکار کرده‌م که ولم کردی به امان خودم؟آن شب سارا به اندازه‌ی یک فصل گریست. عقده‌هایش را خالی کرد. نمی‌توانستم کنترلش کنم. چند بار زد توی سر و صورت خودش. دل پری داشت. قانعش کردم که بعضی از رفتار‌هایش گمان برانگیز است. قانعش کردم که می‌توانستم دوستش داشته باشم اما هزار و یک دلیل برای بیزار بودن از او دارم.

رشته‌های ماکارونی‌‌ همان طور نرم و لهیده در آبکش ماند و سارا تا نیمه شب حرف زد. چشمانش سرخ و درشت شد. گونه‌هایش برآماسید. نیمه شب دوش گرفت و سر و تنش را شست و برگشت روی صندلی آشپزخانه نشست و انگار به سیم آخر زده بود. همه چیز را گفت.

– من عاشق جمال شده بودم. هنوز هم دوستش دارم. می‌توانستم نشانی ویلای شمال و آدرس خانه‌ی مجردی نارمکش را برای زنش بفرستم. اما نخواستم مانند دوستش «کفتار» یکی دیگر را بدبخت کنم.‌‌ به جمال گفتم صیغه‌ی ۹۹ ساله بشیم. اما قبول نکرد! مثل یک هسته مرا از دهانش تف کرد!


#ادامه_دارد...
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_پانزده محمد پسر زکریای رازی را می‌دیدم که همراه با الاغش از سمت غربی کوه بی‌بی‌شهربانو بیرون می‌آید و در وسط دشت، خودش و الاغش به نقطه‌ای سیاه تبدیل می‌شوند. بعد هم بوی الکل در اتوبوس می‌پیچید. یزدگرد سوم را…
@asheghanehaye_fatima



🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_شانزده
اما سارا از فرط استیصال انتقام گرفت. به عقد موقت امید در آمد. امید را واداشت تا عکس‌های عاشقانه‌ی خودش و جمال را که در سفر شمال گرفته بودند به دست زنِ جمال برساند. جمال و همسرش زندگی شان به هم ریخت اما دوباره آشتی کردند.

جمال هم بعد از افشاگری سارا، همه وجودش مملو از انتقام شد. می خواست تقاص کاری که امید کرده بود را در بیاورد. دست از سر امید بر نمی‌داشت. می‌خواست زندگیش را نابود کند. امید امروز آمده بود و از سارا خواهش کرده بود تا با جمال صحبت کند....به سارا گفتم؛ پس من این وسط چه کاره بودم؟ وقتی یکی دیگر را دوست داری چرا به زندگی من پا گذاشتی؟
– می‌خواستم جمال را فراموش کنم. فکر کردم می‌توانم با تو همه چیز را فراموش کنم. من تلاشم را کردم. اما تو نمی‌خواهی! تو عشقت را از من دریغ می‌کنی. تو آدم بدی نیستی اما دوست داشتن هم بلد نیستی. تو اصلا نمی‌دانی یک زن از چه چیزی خوشش می‌آید و از چه چیزی بدش می‌آید.

تو تنهایی. شخصیتیت جوری است که بیشتر به مادر نیاز داری تا زن! ترس بزرگی توی زندگیت هست. آره… خوبِ خوب شناختمت! چرا اینطوری به من نگاه می کنی؟ حرف حق همیشه تلخ است. تو فکر می‌کنی خودت همه چیز را می‌فهمی و دیگران خرند! من بدبخت‌ترین آدم دنیا هستم اما تو هم خیلی بدبختی.

پاسخش را ندادم. من که از حرف زدن و ابراز احساس سارا نسبت به جمال همه وجودم در هم ریخته بود. من که می دیدم سارا وقتی از جمال حرف می‌زند به وضوح قلبش می‌تپد و رنگ رخساره‌اش دگرگون می‌شود، پریشان تر و بی نوا تر از آن بودم که حالا در باره ضعف و عقده من بگوید.

سیلی محکمی توی گوشش خواباندم. اما کوتاه نمی‌آمد. دلم سوخت و با مشت توی دیوار کوبیدم. جای انگشتانم روی صورتش مانده بود. برای نخستین بار در عمرم یک زن را می‌زدم. مطئنم آدمیزاد به همین آسانی می‌تواند قاتل شود. برای اولین بار یکی را بکشد بی‌آنکه بفهمد چه شده است.

پدر سارا سال‌ها پیش مرده بود. برادر سارا با سند خانه‌ی پدری، وامی کلان می‌گیرد. پول را نمی‌پردازد و خانه مصادره می‌شود. برادر سارا پس از چند بار خودکشی ناموفق در ‌‌نهایت خودش را از پنجره‌ی بیمارستان پرت می‌کند و می‌میرد. مادرش زنده است و با حقوق بازنشستگی شوهر، در خانه‌ای اجاره‌ای در میدان خراسان زندگی می‌کند.

آن شب که سارا به بهانه‌ی بیماری پدرش از خانه‌ی من رفت، به این خاطر بود که ناصر زنگ زده بود که اگر می‌خواهی دخترت را ببینی باید همین حالا بیایی. سارا چند ماه فیروزه را ندیده بود. رفته بود. ناصر خمار شده بود. پول موادش را از سارا گرفت و اجازه داد تا فیروزه را ببیند.

– فردای آن روز با بی قراری به جمال زنگ زدم. گفتم دوستت دارم. بگذار فقط یک بار ببینمت. خواهش کردم. گریه کردم. قبول نکرد. گفتم تو آن سوی خیابان بایست و من از این سو نگاهت می‌کنم. تهدیدش کردم اگر نیاید باقی ماجرا را به زنش می‌گویم. هزار بار ناسزا گفت ولی مجبور شد که قبول کند.

قرار گذاشتیم روبروی سینما سپیده. جمال دیر آمد. آن سوی خیابان دیدمش. زنگ زدم و گفتم بیا این سمت. قبول نکرد. گفتم؛ من می‌آیم. قبول نکرد.‌‌ همان جا ایستاد. من نگاهش می‌کردم. پلک نمی‌زدم. هر بار که اتوبوسی می‌آمد و می‌رفت، یک سال طول می‌کشید. نمی‌دانم چند دقیقه نگاهش کردم.

جمال دست تکان داد و خواست برود. زنگ زدم و خواهش کردم چند ثانیه‌ی دیگر بماند. گفت؛ نیم ساعت است که عین دیوانه‌ها اینجا ایستاده‌ام. جمال بالاخره رفت. اما من تسلیم نشدم. دنبالش دویدم. ماشین‌ها بوق می‌زدند. جمال سرعتش را بیشتر کرد. من هم می‌دویدم. به ی دو قدمی اش رسیدم. برگشت و نگاهم کرد.

من هم نگاهش کردم. گفتم؛ ‌جمال بیا تا دوباره سگِت باشم. دوباره آن قدر بزن تا کبود کبود بشوم. یه کمربند تازه بخر که خوب نقشش بماند و تو دیوانه بشوی. قبول نکرد. ناگهان سرم گیج رفت. بعد از ظهرش تو آمدی به بیمارستان دنبالم.

از سارا خواهش کردم بس کند. گفتم نمی‌خواهم بشنوم. دیگر طاقت ندارم.
– مگه نگفتی رفتار من مشکوک است؟ پس گوش کن. فکر کرده‌ای من کجا می‌روم؟ فکر کرده‌ای خرابم؟ نه. من عاشقم. عاشق!
– خفه شو عوضی کثافت. به درک که عاشقی! بی‌شرف!

نمی‌دانستم دارم چه کار کنم. حرف‌ها و رفتار‌هایش عقلم را زایل کرده بود. وقتی از جمال حرف می‌زد دیوانه می‌شدم. مو‌هایش را دور دستم پیچاندم و از آشپزخانه به اتاق کشاندمش. داد می‌زد. اما ‌‌نهایت خشونت را به کار بردم. در حد یک حیوان رفتار کردم. نه ترسی داشتم و نه شرمی.

هیجان از شقیقه‌هایم بالا رفته بود. هر چه بود خشم بود و سرکشی و اعتماد به نفس. می‌خواستم انتقام بگیرم. انتقامی که شاید فقط در میان نسل انسان‌ها رایج است. او به من توهین کرده بود. فریاد من بی‌گمان در همه جای ساختمان تنیده شده بود. سارا فقط ضجه می‌کشید.



#ادامه_دارد
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_شانزده اما سارا از فرط استیصال انتقام گرفت. به عقد موقت امید در آمد. امید را واداشت تا عکس‌های عاشقانه‌ی خودش و جمال را که در سفر شمال گرفته بودند به دست زنِ جمال برساند. جمال و همسرش زندگی شان به هم ریخت…
@asheghanehaye_fatima




🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_هفده
از خواب بیدار شدم. گوشی همراهم را نگاه کردم. نزدیک ساعت ده صبح بود و از مدرسه دهها بار زنگ زده بودند. چند زنگ هم از مادرم داشتم. سارا صبحانه را آماده کرده بود. صبح به خیر گفت. امان ندادم و بلافاصله گفتم: یکصد هزار تومان پیش‌تر پرداخته‌ام. چهارصد هم تا پایان این هفته می‌پردازم. دیگر نمی‌خواهم با هم باشیم.

اخم کرد و لیوان چای را با دست هل داد داخل سینی. بعد هم رفت و گوشه‌ای کز کرد. حوله و لباس‌های زیرم را برداشتم و به حمام رفتم. خوشحال باشی یا غمگین، شکیبا باشی یا خشمگین، به هر حال دوش گرفتن نعمتی است. آب لایه‌ای از تنم را کَند و با خود از سوراخ‌های تنگ دریچه‌ی راه آب به بیرون برد. سبک شدم. صورتم را زیر فشار آب گرفتم تا کامیاب‌تر شوم. گاهی می‌توان به جای زن گرفتن دوش گرفت. حوله را دور خودم پیچیدم و بیرون آمدم. سارا‌‌ همان آنجا نشسته بود. به اتاق رفتم و لباس پوشیدم. مو‌هایم را خشک کردم.

یک لیوان چای ریختم و نشستم. سارا لباس‌هایش را با بغض و اشک پوشید. چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت. سیگاری گیراندم و سفره را‌‌ همان جا‌‌ رها کردم. به سراغ لپ تاپم رفتم.سارا بین چهارچوب در ایستاد.

– اگر خواستی بگو برگردم. من زن شرعی و قانونی توام. مطمئن باش. تا سه ماه دیگر دست از پا خطا نمی‌کنم. من اهل خیانت نیستم. اگر اهل خیانت بودم، صیغه نمی‌شدم و با هر کس که دوست داشتم می‌پریدم.
با صدایی بلند و تمسخر آمیز خندیدم و گفتم؛
سلامت باشی!
نیشخند نزن. خیانت، کار شما مردهاست که اگر دو تا خانه داشته باشید یکی را تبدیل می‌-کنید به مکان. من فقط عاشقم.
فقط یک لطفی به خودت بکن؛ جلوی دخترت با معشوقت حرف نزن. اگر هم زدی، مثل آدم حرف بزن.
تو غصه نخور. می‌خواهم یاد بگیرد چه جوری مرد‌ها را جر بدهد! البته نه امثال تو را که جر خورده‌تر از خودم هستید.
به سلامت. به سلامت بانو. خوش بگذره!
راستی! دیشب کاری کردی که از رفتارت خوشم بیاید! برای خودت مردی شدی!
در را بست و رفت.

نوشتنم می‌آمد. دستانم بر صفحه کلید می‌لغزید و لبم را گاز می‌گرفتم. نوشتم:
برای تو همزاد، همزبان، همدل… برای تو که دوست داری مردم دنیا را با نام کوچکشان خطاب کنی. مثلا اگر به چین رفتی به بقال سر خیابان بگویی چطوری آقای هایدونگ؟ خانم بچه‌ها چطورند؟ و نیز دوست داری یک آینه‌ی قدی داشته باشی که مویرگ‌های چشمانت را نشانت دهد و نیز دوست داری زنت آمیزه‌ای از آنجلینا جولی و رزا لوکزامبورگ باشد!
برای تو می‌نویسنم که پیوند خاک با پا‌هایت، پیوند ناف با بدن، لب با سیگار و… تو را‌ به حادثه‌ای همانند کرده است که کمتر رخ می‌دهد.

اینجا روز از نیمه گذشته است. سارا در را به هم کوبید و رفت. من در جزیره‌ای کنار سفره و لیوان چای، این سطر‌ها را می‌نگارم.
نخست آنکه، به جای من چشمان کنار دستیت را ببوس. دستانش را ببوس. مگذار که زیبایی‌ها ناشناخته هدر روند. به جان شما که خجالت می‌کشم اگر نگویم که چقدر در راه مدرسه آرزو می‌کردیم وقتی کارکنان مترو پاریس اعتصاب می‌کنند در تلویزیون، ما هم آنجا باشیم. سنگ پرتاب کنیم. شیشه‌ها را بشکنیم و بخندیم ولی نشد!

دوم اینکه، وقتی از فراز پل‌ها و بزرگراه‌ها به جنوب شهر تهران می‌روم، گریه‌ام می‌گیرد. روزنامه را به صورتم می‌چسبانم و بغض این همه بی‌مروتی در گلویم جمع می‌شود و آزارم می‌هد. بغضی که مثل سیبی است در گلوی گاو. شما گاو نداشتی و اینها را ندیده‌ای. اما من یادم است که یکی از گاو‌ها سیب خورد و اشک در چشمان‌اش جمع شد. آنقدر گریه کرد تا سرش را بریدند. از ما گفتن بود؛ مگذار زیبایی‌ها ناشناخته هدر روند.


#ادامه_دارد..
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_هفده از خواب بیدار شدم. گوشی همراهم را نگاه کردم. نزدیک ساعت ده صبح بود و از مدرسه دهها بار زنگ زده بودند. چند زنگ هم از مادرم داشتم. سارا صبحانه را آماده کرده بود. صبح به خیر گفت. امان ندادم و بلافاصله گفتم:…
@asheghanehaye_fatima


🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_هجده
کمی آرام شدم. باید به خانه‌ی بی‌سارا عادت کنم. در این چند روز تاثیر خود را گذاشته بود. نمی‌دانم مادرم چرا این همه زنگ زده است. باید حتما سری بزنم. دلم شور می‌زد. خرده کاری‌هایم را انجام دادم و راه افتادم. وقتی رسیدم، پدر در خانه نبود. مادر می‌گفت؛ هیچ وقت نمی‌گوید کجا می‌رود. من چه می‌دانم کجا رفته است! مادر ناراضی بود. از همیشه ناراضی‌تر. گاهی فکر می‌کنم که شاید اتفاقی عجیب در زندگی شان رخ داده باشد که من از آن بی‌خبرم. شاید رازی را به من نمی‌گویند! مگر ممکن است انسان‌ها در این سن و سال این همه دگرگون شوند و انتقام گذشته را از هم بگیرند؟

الان چطورید؟ بهترید؟
– نه! چرا بهتر باشم!
مادر جان خودت همیشه می‌گفتی دعوای خانه، برکت را می‌برد. پس چرا کوتاه نمی‌آیی؟ الان که فصل قهر و آشتی شما نیست!
– چرا؟ خوبه که هنوز دست و پا گیرتان نشده‌ام! شکر خدا سرپایم نگرفته‌اید و کهنه‌هایم را نشسته‌اید!
این چه حرفیه؟!
– تو اگر خیلی به فکر منی برو سر و سامانی بگیر. تا کی می‌خواهی عزب بمانی؟ مگر نمی‌بینی شب چره‌ی قوم و خویش شده‌ایم؟!
آخر من اصلا فامیل را می‌بینم که به حرف و حدیثشان گوش کنم؟ مگر مهم است؟
– تو نمی‌بینی، ما که می‌بینیم. ما که طعنه و متلک شان را می‌شنویم! به والله گناه می‌کنی! هر قدمت روی زمین گناه است. آدم عزب دستیار شیطان است.
من همین روز‌ها باید برگردم پیش تان. حقوقم کفاف اجاره خانه نمی‌دهد. حالا می‌فرمایی زن بگیرم؟ با کدام پول؟
– همین است دیگر! وقتی می‌گویم پدرت بی‌غیرت است، منظورم همین است!
پدر پولش کجا بود؟!
– خب من هم می‌گویم چرا پول ندارد. چون یک عمر الواتی کرد و حالا آه در بساط ندارد. خیلی چیز‌ها را نمی‌شود به شما گفت. آدم شرم می‌کند. شرم و حیا که در این خانه نمانده! اگر پولی که این آقا در خیابان‌های جمشید و لاله‌زار خرج کرد، پس انداز می‌کرد، الان همه‌تان خانه دار بودید. وقتی دید مزاحمش هستیم، ما را ول کرد در کجور خراب شده تا اینجا بی‌سر خر پی عیش و نوش باشد!

بعد از انقلاب که یادت هست؟ راضی اش کردم برگردیدم تهران. یک سال بیشتر نبودیم که به بهانه‌ی موشک باران یک وانت کرایه کرد و برگشیم به کجور! فکر کردی به خاطر موشک باران بود که برگشتیم؟ نه پسرم. صدام سگ کی باشد! پدرت ما را به آنجا برد تا خودش اینجا خوش بگذراند.

پدر با یک توالت فرنگی به خانه آمد. از ورم پا‌هایش نالید و رگ‌هایش را نشان داد که بیرون زده بودند. توالت پلاستیکی و آماده را از نایلونش بیرون کشید و گفت
این هم آخر و عاقبت ما! توالت فرنگی را برد و در جای مخصوصش نهاد. غرولندش از دستشویی به بیرون می‌رسید. دقایقی بعد بیرون آمد و پا‌هایش را پماد مالید. زیر لب حرف می‌زد. هم نجوا می‌کرد و هم می‌نالید. دم و بازدمش همراه با آه و حسرت بود.

به چشمانم زل زد و گفت:
اولت خوب بود آخرت نه! معلم‌ها از درس و مشقت تعریف می‌کردند. می‌گفتم؛ خدا را شکر! ما که هیچی نشدیم. شاید بچه‌ها به جایی برسند.البته این جمله‌ها را پیش‌تر هم گفته بود. تازگی نداشت. اما حس کردم این بار جدی‌تر می‌گوید.
– من که یکی دو ماه دیگر می‌روم. خودت می‌دانی و این خانه و خواهرانت. هر جور که دوست دارید زندگی کنید. من با حقوق بازنشستگیم سر می‌کنم. مزاحم شما هم نمی‌شوم.


#ادامه_دارد...
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_هجده کمی آرام شدم. باید به خانه‌ی بی‌سارا عادت کنم. در این چند روز تاثیر خود را گذاشته بود. نمی‌دانم مادرم چرا این همه زنگ زده است. باید حتما سری بزنم. دلم شور می‌زد. خرده کاری‌هایم را انجام دادم و راه افتادم.…
@asheghanehaye_fatima


🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_نوزده
عصبانی شده بودم. گفتم: کجا می‌روی؟ این همه پس انداخته‌ای و می‌روی؟ حقوق بازنشستگی تو سهم این دخترانت هم هست.
– مگر کسی مرا آدم حساب می‌کند که بمانم؟ بمانم چه کار کنم؟ خفت از این بد‌تر؟ بپرس کدامشان یک لیوان چای جلویم گذاشته‌اند؟ ماهواره و تلویزیون تا نصفه شب روشن است و نمی‌توانم چشمم را روی هم بگذارم. اگر این پدرسوخته زندگی کجور را به فنا نداده بود، الان می‌رفتم و مثل آدم زندگی می‌کردم. هر روز گفت؛ تهران تهران… مگر اینجا پشکل ریخته‌اند؟

مادرم از آن اتاق شروع کرد به بد و بیراه گفتن.
– پدر سوخته تویی. از هر انگشت پدر من یک هنر می‌بارید. ده سال کدخدا بود.شانزده سال شورا بود. دهانت را آب بکش وقتی نام پدر من را می‌بری. پدر خودت را ناسزا کن که پیش خر و گوساله بزرگ شد. یک سال است که می‌گویی می‌روم. پس چرا راحت مان نمی‌گذاری؟ برو. راه باز و جاده داراز.
پدرم با مشت توی سر و کله‌ی خودش زد.
می‌بینی؟ بلبل زبانی را می‌بینی؟ یک ده بی‌صاحب شود و یک زن بی‌صاحب نشود. بزرگ و کوچکی در این خانه نمانده است. هر کس برای خودش پادشاهی است!

مادرم به اتاق نشیمن آمد.
یک عمر هرزگی کردی بی‌حوصله شدی. چشم نداری کسی شب تلویزیون نگاه کند. ماهواره ببیند. هشت شب می‌خوابی می‌خواهی همه لال شوند؟
پدر به سوی مادر حمله کرد. مادرم به اتاق دیگر رفت و در را بست. پدر با لگد به در اتاق می‌کوبید.
باز کن پتیاره‌ی هر جایی. باز کن تا زبان درازت را قیچی کنم پدر سوخته. ریدم توی قبر پدرت که کدخدا بود و مال مردم خور.پدر می‌خواست در را بشکند. دستش را گرفتم و با خواهش راضی اش کردم که بنشیند. بچه که بودم چند بار شاهد کتک خوردن مادرم بودم. اما پدر بیش از همه مرا کتک می‌زد. اگر شمار کتک خوردن‌هایم را میانگین بگیرم، شاید تا سال سوم راهنمایی هفته‌ای سه بار تنبیه بدنی شدید می‌شدم. چند بار سرم شکست. در آن همه سال، مادر دو سه بار بیشتر کتک نخورد. اما این روز‌ها در سن شصت سالگی، کار‌ها از لونی دیگر شده است.ادر را به خانه‌ی خودم آوردم. حوصله‌ی حرف زدن هم نداشتم. او بیدار بود و می‌خواست ادامه‌ی سریالی از شبکه‌ی فارسی وان را ببیند. من خوابیدم تا فردا هم از کلاس جا نمانم.معاون از غیبت دیروز پرسید. گفتم؛ سرم درد می‌کرد. زنگ اول که تمام شد، مدیر یکی را فرستاد که به دفترش بروم. آنجا هم گفتم؛ سرم درد می‌کرد. مدیر هر هر خندید و گفت: دانش آموز‌ها از شما بهتر دروغ می‌گویند. دست کم دروغی بگو که تاثیر گذار باشد. مشکل از من است! اگر از روز اول سفت و سخت می‌گرفتم، حالا در برابرم با این وقاحت دروغ نمی‌-گفتی!

پوزش طلبیدم و خواستم از دفترش بیرون بیایم که از داخل کشو، چک حقوق فروردین ماه را در آورد و به دستم داد.


#ادامه_دارد...
Edame Midamet
Hoorosh Band
باشه قبول!!
تو راست میگویی
عشق و این حرفها بماند
 برای باقی آدم ها!
اما "من"
"تو" را
"دوست دارم"
میفهمی؟!


#محسن_دعاوی
#ادامه_میدمت
#هوروش_بند

@asheghanehaye_fatima
Edame Bede
Siamak Abbasi
#آهنگ_هایی_که_دوستشان_دارم

به من تکیه کن، من دماوندِتَم
تو می خندی و‌ ماتِ لبخندتم
کنار تو هر فصلی که می گذره
می فهمم جهان با تو زیباتره

زیباتره...❤️

#ادامه_بده
#سیامک_انصاری

@asheghanehaye_fatima