کسی که شبیه هیچکس نیست...
264 subscribers
711 photos
298 videos
32 files
23 links
Download Telegram
مهر و ماه و
@artutopia
در گوشه ای از کمد ساعتی نسبتا زیبا با بگ بهترین آرزوها برای تو، خودنمایی میکند، این کشفها مدتهاست هیچگونه حسی را برایم بر نمی انگیزد، غیر از حس ترحم، برای همه ی آدمهایی که لایق عشق نبوده و نیستند، چقدر درمانده و عاجزند. شاید آنطرف کسی مدتها فکر کرده و با عشق و یا تاثیرات هورمونیش آن تحفه ی ته کمدی را خریده، براستی چه چیزی اهمیت دارد؟ شاید هم ترحم برانگیز نباشد، شاید او هم از جمله آدمهای الانی باشد که مثل من نیستند، شاید چیزی را جبران کرده، نمی دانم… فقط این را می دانم که درست است در موردش می نویسم اما فاقد اهمیت است. چیزی را که می دانم این است من خودم را کامل میشناسم اما آدمها را هرگز این را هم میدانم که تمایلی برای شناخت آدمها ندارم، چون دلم نمیخواهد از غل و غش و زنگار قلبهای آنها چیزی نصیب قلب صاف من شود… جعبه را با احتیاط هل میدهم به ته کمد… حوصله ندارم اکتشاف جدیدی کنم شاید وقتی دیگر، بخاطر همه ی هدایای مرحومی که بی اهمیت بوده و هل داده شده اند ته کمدها…
@artutopia
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تحملی طولانی…

اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما
کاش می دانستیم
هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم
از خانه که می آئی
یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار است
سید علی صالحی

🍂حیفه که پاییز با خرمالو که بیشتر قشنگه تا خوشمزه و کلی حرف نگفته در گلو ثبت نشه…
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم…
@artutopia
همیشه فکر میکردم هر قصه ای پایانی داره، مگه میشه قصه ها بدون پایان بسته شن؟ حالا که خوب دقت میکنم میبینم بیشتر زندگی ها بدون نفطه ی پایان به آخر میرسند… ممکنه هنوز کلی کار نکرده و راه نرفته داشته باشی ولی باز هم مرگ میتونه بیاد و همه اونا رو نیمه کاره تموم کنه
برای آدمهایی که تو بچگی آدم بزرگ میشن دیگه مهم نیست که چرا من از فلان تکنولوژی غافل موندم و چرا توالتم برقی نیست و چرا از خیلی از چیزها عقب موندیم و چرا دیرتر داریم فرو میریم تو دنیایی که کاپیتالیسم داره اونو تبدیل به یه مرداب عمیق میکنه، چرا اونا جای بهتری هستند و ما بدبختیم…
من یه جور دیگه فکر میکنم مث همه ی ادمهایی که حق با اوناست فک میکنم که حق با منه… من همیشه میگفتم چرا همه ی بچه ها مامان و بابا دارن ولی ما خیلی زود بابامونو از دست دادیم و تنها موندیم تا مدتها احساس بی پناهی میکردم و هنوزم میکنم. من مثل بقیه از تربیت پدر و مادرم احساس انزجار نمیکنم و خیلی هم قبولشون دارم چون از من ، من اکنون رو ساختن که با همه ی ضعفهای اونا و همه ضعفهای من چیز بدی از آب در نیومده، من دوست داشتم با خانواده ام که دوستشون دارم زندگی کنم هرجای دنیا بودیم با هم بودیم برام مهم نبود. مامان برامون شبر کاکائو درست میکرد و تو ظرفهای چینی خرگوشی بچگیم برامون میاور‌د تو بالکن خونه مون تو شمال بابا در رو باز میکرد و تفنگ ترقه ای رو شلیک میکرد، بوی بد ترقه های مشتعل شده میزد زیر بینیمون و میگفت چهارشنبه سوری مبارک شیرینی رو میگذاشت روی میز، تا یه روزی ما خوشبخت ترین بچه های دنیا بودیم، تا یهو فهمیدیم باید بزرگ شیم خب اینا بی عدالتیه ولی وقتی میفهمی بی عدالتیهای بیشتری در جهان هست شاید به خودت نهیب بزنی، تازه اینکه یه بچه تو افریقا و گرسنگی بدنیا بیاد باز نسبت به این بی عدالتی تره و همینجوری میتونی تو هر کجای جهان یه تراژدی بنویسی و قضاوتشون کنی…پس کجاست عدالت؟ من برای همین چیزها دنبال هیچی نبودم،من اگه فلانجا رو نبینم بمیرم، فلان کتاب رو نخونم بمیرم یا فلان فیلمو نبینم بمیرم چیزی رو از دست ندادم، ولی برای آدمهایی مث من، اگه زندگی خودمو با عشق زندگی نکنم خیلی چیزها از دست دادم… ولی مث همه بی عدالتی ها ما قرار نیست اونجوری بمیریم که دوست داریم .همونجوریکه اونجوری زندگی نکردیم که میخواستیم…اگه تاریخ تولدت برای کسی مهمه، تک تک علایقتو میشناسه، میدونه چی میپوشی و میتونه حدس بزنه که چیکار میکنی، همه ی حالات روحیتو سعی میکنه درک کنه بخاطر یه عالمه موقعیت جدیدی که قرار هم نیست برات پیش بیاد از دستش نده… بخاطر تویی که میخوای از خودت بسازی که بهتر باشه و قدرتمند تر باشه از دستش نده چون قدرت آدم هم توی عشقه،اگه از دستش دادی ممکنه سالهای سال روز تولدت غمگین باشی و این خب حقته…
شراره ، آبان ۰۳
@artutopia
حريق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگي كه خاموش مي سوخت گفتم
 مسوز اين چنين گرم در خود مسوز
مپيچ اين چنين تلخ بر خود مپيچ
كه گر دست بيداد تقدير كور
 ترا مي دواند به دنبال باد
 مرا مي دواند به دنبال هيچ
فریدون مشیری
@artutopia
از نوشته هام سال ۱۳۹۱
همین…
نزار قبانی سخن از زبان ما میگوید:
دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری دوستت‌ می داشتم‌
در عصری مهربان‌تر و شاعرانه‌تر
عصری که‌ عطرِ کتاب‌ ،
عطرِ یاس‌ و عطرِ آزادی را بیشتر حس‌ می کرد
دلم‌ می خواست‌ تو را
در عصر شمع‌ دوست‌ می داشتم‌
در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های اسپانیایی
و نامه‌های نوشته‌ شده‌ با پـر
و پیراهن‌های تافته‌ی رنگارنگ‌
نه‌ در عصر دیسکو ،
ماشین‌های فراری و شلوارهای جین‌ دلم‌ می خواست‌ تو را در عصرِ دیگری می دیدم‌
عصری که‌ در آن‌
گنجشکان‌ ، پلیکان‌ها و پریان‌ دریایی حاکم‌ بودند
عصری که‌ از آن‌ِ نقاشان‌ بود ،
از آن‌ِ موسیقی دان‌ها ،
عاشقان‌ ،
شاعران‌ ،
کودکان‌
و دیوانگان‌ !
دلم‌ می خواست‌ تو با من‌ بودی
در عصری که‌ بر گل‌ُ شعرُ بوریا وُ زن‌ ستم‌ نبود !
ولی‌ افسوس‌
ما دیر رسیدیم‌
ما گل عشق‌ را جستجو می کنیم‌ ،
در عصری که‌ با عشق بیگانه‌ است
پ.ن : جنس مردهای شاعر یا عاشق گویا با جنس بقیه فرق دارد یا آنها هم حرف مفت میزنند هرچه هست دروغ هم باشند قشنگ میگویند، چه سعادتی برای یک زن بهتر از اینگونه معشوقه بودن است…
نه ماشین های فراری نه خانه های بزرگ سنگی هیچکدام شعف را به من باز نمیگردانند…
آخرای آذر سال ۰۳ بود…
@artutopia
در بخشی از مجموعه ی غرغرهای شب و روزانه که دیگر دارند به سمت صفر میل میکنند ولی در سرم رو به سوی بی نهایت دارند،به دوستم گفتم کاش خبری خوب بیاید، آنقدر خوشحال بشیم که از شادی مثل بچه ها بالا و پایین بپریم و یا من ایندفعه اشک شادی بریزم… دو روز نشد که دوستم مادرش رو از دست داد… تعجب کردیم. گریه کردیم ، بهت زده شدیم، همون آدمی که همونموقع پارسال با هم به سفر رفتیم مگه میشه؟ متاسفانه میشه مرگ برای ما هم بی خبر در می زند ،حالا دیگر جرات خواستن خبر خوب را ندارم، همین که دیگر اتفاق بدی نیفتد انگار خدا رو شکر…
حالا دیگر منتظر هیچ خبر خوبی نمی مانم، سرد مثل سنگ ولی سنگ کمی غصه خوار عیور و مرور زندگی را تماشا میکنم…
@artutopia
شراره، آذر ۰۳
میگوید: این احمق یه خبر بد داد سردردم تشدید شد… میگویم چی: میگوید فلانی مرد انگار دو روزه مرده…
فلانی مرد برای من نمی تونست انقدر عادی بشه بدون اینکه قطره ای اشک بریزم و عمیقا ناراحت نشوم. فقط توی دلم میگویم چقدر بچه بودم ادعا داشت که من رو دوست داره ما رو دوست داره چقدر قربون صدقمون میرفت قد بلندی داشت یکی از پاهاش لنگ میزد، یک عصب بینیش که قابلیت انتقال بوها رو داشت رو از دست داده بود در زمان خودش خوب و خوش سر و زبون و پولدار هم بود…ولی مثل همه ی آدمهای غیبی زندگی اون هم با اینکه از یک خون و ریشه بود رفت، نخواست… ما نخواستن رو همونموقع فهمیدیم اینکه کسی آدم را نخواهد چه شکلیه؟ حتی بی هیچ جرمی…
الان سه روزه که توی خاک سرده… فکر نکنم تا آخرین لحظات هم دلتنگ آدمهایی شده باشه که نخواستتشون… می فهمم چقدر آدمها دوست نداشتن را یادم میدهند، اشک نریختن را یادم میدهند. من که همیشه گریه او نبودم از یک روزهایی گریه او شدم و حالا میبینم میتوانم برای مرگ کسی که ندیده ام سالها غصه بخورم و به یادش باشم و با همان کمی اعتقادات مانده ی تق و لقم که بدرد عمه م میخورد برایش حمد و سوره ای بخوانم و برای کسی که بخشی از خاطرات صندوقچه ی مطرود کودکیهایم را اشغال کرده ، ذره ای اشک نریزم…من آدمها رو زود می بخشم خطاهاشون رو فراموش میکنم ، اون بخش از خاطرات رو مرور میکنم و برای خودمون اشک می ریزم. همین. بعضی آدمها همون موقع که بی دلیل میروند برای ما مرده اند… پس رحم الله من یقرا… که گویا این را هم خودش نخواسته است، پس هیچ چیزی نمیخوانم.
و مرگ این معمای لاینحل زندگی و فرشته ی مرگ که همه رو به نوبت می بلعد.
@artutopia