"عجب شب ظلماتیه". عادتش بود وقتهایی حرفی در دلش سنگینی میکرد حاشیه برود، میشناختمش. گفتم: "یه مرگیت هست داری به شب گیر میدی". مکث کرد، مردد ماند و حرفی نزد؛ من آدم پرسیدن نیستم، فقط طاقت آوردم تا سکوت بگذرد.مست بودیم، از آن اوقاتی بود که آدم انگار عمدا از مرز محدودیتش در مستی فراتر میرود تا چیزی را درونش لمس کند که در هوشیاری جراتش را ندارد. بیهوا گفت: "هنوز ازش عصبانیم، زنم رو میگم، سه سال گذشته اما من هنوز عصبانیم. یه روزی چشم باز کردم و دیدم وسط یه خیانت سازمان یافتهام. میدونی خیانت سازمان یافته چیه؟ یعنی موضوع یه لحظه لغزیدن و آنی خراب کردن نیست. طرف قبل ازدواجم آدم خودشو داشت، روز ازدواجم آدم خودشو داشت، بعد ازدواجم آدم خودشو داشت، من این وسط مزاحم بودم".
ساکت ماندم تا چیز بیشتری بگوید، نگفت. پرسیدم: "یعنی مطمئنی که انقدر تباه بود؟". گفت: "تباه نبود، زخمی بود؛ خواست، نتونست ولی فکر میکنی وقتی آدم داره درد میکشه این فرقی داره؟". پیکش را لاجرعه بالا رفت و بریده بریده گفت: "وقتی فهمیدم دلش با یکی دیگه است، بغلش کردم ضجه زدم، جوری گریه کردم که قبل و بعدش سابقه نداشت، پناه برده بودم از خودش به خودش. خوابیدیم کنار هم. صبح که بیدار شدم، تو اون فاصله خواب تا هوشیاری، یه آن مثل همیشه بغلش کردم، چسبوندمش به خودم، بعد یادم افتاد دیشب چی فهمیدم، رهاش کردم، رها شد. تا مدتها تنها لحظه روشن زندگیم همون چند ثانیه بود، چند ثانیه بعد بیداری، چند ثانیه قبل هوشیاری، اون چند ثانیه که هنوز در فراموشی بودم".
چیزی نگفت دیگر، اشاره کرد که بریز. نگاه کردم به بیرون،شب در ظلماتش غوطه میخورد.
#امیرحسین_کامیار
ساکت ماندم تا چیز بیشتری بگوید، نگفت. پرسیدم: "یعنی مطمئنی که انقدر تباه بود؟". گفت: "تباه نبود، زخمی بود؛ خواست، نتونست ولی فکر میکنی وقتی آدم داره درد میکشه این فرقی داره؟". پیکش را لاجرعه بالا رفت و بریده بریده گفت: "وقتی فهمیدم دلش با یکی دیگه است، بغلش کردم ضجه زدم، جوری گریه کردم که قبل و بعدش سابقه نداشت، پناه برده بودم از خودش به خودش. خوابیدیم کنار هم. صبح که بیدار شدم، تو اون فاصله خواب تا هوشیاری، یه آن مثل همیشه بغلش کردم، چسبوندمش به خودم، بعد یادم افتاد دیشب چی فهمیدم، رهاش کردم، رها شد. تا مدتها تنها لحظه روشن زندگیم همون چند ثانیه بود، چند ثانیه بعد بیداری، چند ثانیه قبل هوشیاری، اون چند ثانیه که هنوز در فراموشی بودم".
چیزی نگفت دیگر، اشاره کرد که بریز. نگاه کردم به بیرون،شب در ظلماتش غوطه میخورد.
#امیرحسین_کامیار
گفتم غم تو دارم
محمدرضا لطفی، زویا ثابت
شب، مدام یکی نشسته بود آنجا وسط ذهنم و پشت هم تکرار میکرد:گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت/گفتا تو بندگی کن کو بندهپرور آید...بیخود و بیجهت.
دیشب خواب دیدم که کسی پشتدر خانه انگار میکوشد که وارد شود. رفتم در را باز کردم و دیدم مردی شبیه خسرو شکیبایی با لبخندی آسوده اما هراسانگیز آنجاست؛ در لحظه دانستم که مرگ است. تلاش کردم در را ببندم او اما در را هل میداد که به زور وارد شود. میخواستم کسی را صدا کنم که به کمکم بیاید اما هیچکس نبود، در خواب عمیقا میدانستم تنهایم.
از خواب که پریدم شبیه بچههای ترسیده تمام چراغها را روشن کردم بعد از خودم خندهام گرفت. نور حریف تاریکی است نه حریف مرگ. با خودم فکر کردم هر آدمی که فکر میکند دیگر زندگی را نمیخواهد کافی است که خواب مرگ ببیند، فقط یکبار خواب مرگ ببیند.
#امیرحسین_کامیار
از خواب که پریدم شبیه بچههای ترسیده تمام چراغها را روشن کردم بعد از خودم خندهام گرفت. نور حریف تاریکی است نه حریف مرگ. با خودم فکر کردم هر آدمی که فکر میکند دیگر زندگی را نمیخواهد کافی است که خواب مرگ ببیند، فقط یکبار خواب مرگ ببیند.
#امیرحسین_کامیار
Poost e Shir
Ebi
پنجم_به افتخار آن لحظه که میگوید: "برای لمس تن عشق، کسی باید باشه باید، که سر خستگیهاتو به روی سینه بگیره"...به افتخار آنکه میداند هر آدمی لحظههایی در زندگی دارد که در تنهایی و به تنهایی توان طاقت آوردنشان را نخواهد داشت، به افتخار آن اولین نفری از ما که عشق را آفرید تا به جای تنهایی از عشق رنج بکشد.
سقف
فرهاد مهراد
چهارم- هر عشقی در نهایت شکلی از تمنای بازگشت به خانه است. خانه امنیت است، خانه آغوش است، خانه گهواره است و خانه مادر است.
مهم نیست که این را بدانی یا نه، هر عشقی به نوعی جستجوی یک خانه است، تمنای یک سقف، سقفی پابرجا، عشقی بی زوال و خانهای که "لختی پنجرههاشو میپوشونه پیرهن تو"
مهم نیست که این را بدانی یا نه، هر عشقی به نوعی جستجوی یک خانه است، تمنای یک سقف، سقفی پابرجا، عشقی بی زوال و خانهای که "لختی پنجرههاشو میپوشونه پیرهن تو"
Age Ye Rooz
Faramarz Aslani
سوم- عشق آنی به دستآوردن است و عمری از دست دادن. عشق تماشای زیبایی غریب پرواز پرندگانی است که به سوی خورشید جنوب میروند و ماندن نمیتوانند.
از همینروست شاید که هر تجربه عاشقانه در بطنش آغشته به آرزوی بازگشت است. عاشق در عمق وجودش میداند که سرانجام از دست خواهد داد، پس جرات عاشقی در او منوط به ایمانِ بازگشت است؛ بهشت عاشقانه به دستآوردن معشوق نیست، بازگرداندن او است پس از هر هبوط.
لابد برای همین مدام زمزمه می کرد:"اگه یه روزی نوم تو، تو گوش من صدا کنه/ دوباره باز تنت بیاد که منو مبتلا کنه"...
از همینروست شاید که هر تجربه عاشقانه در بطنش آغشته به آرزوی بازگشت است. عاشق در عمق وجودش میداند که سرانجام از دست خواهد داد، پس جرات عاشقی در او منوط به ایمانِ بازگشت است؛ بهشت عاشقانه به دستآوردن معشوق نیست، بازگرداندن او است پس از هر هبوط.
لابد برای همین مدام زمزمه می کرد:"اگه یه روزی نوم تو، تو گوش من صدا کنه/ دوباره باز تنت بیاد که منو مبتلا کنه"...
بربط / نفس ـ داریوش
دوم- اگر زمانی بتوانم چیزی به زیبایی این بنویسم، چیزی به زیبایی این ترانه و صدا و آهنگ، گمان میکنم که رستگار شدهام. هر آنچیزی که آدم لازم دارد درباره عشق بداند، درباره اشتیاقی که انسان را به صلیب میکشد، درباره درد دوری که سنگسارت میکند، درباره حسرت و هوس، امید و نومیدی، دوری و نزدیکی؛ همه و همه آنجا هست.
میدانی کی به گمانم آدم میتواند بفهمد که عاشق شده است؟ آن زمان که کسی در زندگیش ظهور کند که از اینکه شنیدی زیباتر باشد، زیباتر از "حدس گر گرفتنت، در تنور هر نفس، غم نه اما کم که نیست/ همشب تازه تو، ترکش پر تیر عشق، سنگ سنگر هم که نیست".
میدانی کی به گمانم آدم میتواند بفهمد که عاشق شده است؟ آن زمان که کسی در زندگیش ظهور کند که از اینکه شنیدی زیباتر باشد، زیباتر از "حدس گر گرفتنت، در تنور هر نفس، غم نه اما کم که نیست/ همشب تازه تو، ترکش پر تیر عشق، سنگ سنگر هم که نیست".
Soghati
Hayedeh (www.MusicBaran.Org)
اول- چون این درباره امید است و امید زیباترین چیزی است که در دنیایی آشفتهاحوال و سنگدل، در دست آدمی باقی است. عاشقی تلاش انسان است برای دوست داشتن زندگی به طور عام از طریق دوست داشتن یکنفر به طور خاص. اینطور اگر نگاهش کنی آن اغراق غریب ترانههای عاشقانه دیگر دور از واقعیت نیستند بلکه صرفا سطح متفاوتی از واقعیتند.
هر بار که ما عاشق میشویم، مستقریم در مرکز زمین و بسیار دوست داشتن دیگری که بسیار دوست داشتن زندگی است در واقع ما را به مرکز ثقل حیات تبدیل میکند، مرکز تعادل زندگی در تمام اشکالش. دقیقا در همین احوال است که میشود پذیرفت:"هر چی که جاده است رو زمین/به سینه من می رسه".
هر بار که ما عاشق میشویم، مستقریم در مرکز زمین و بسیار دوست داشتن دیگری که بسیار دوست داشتن زندگی است در واقع ما را به مرکز ثقل حیات تبدیل میکند، مرکز تعادل زندگی در تمام اشکالش. دقیقا در همین احوال است که میشود پذیرفت:"هر چی که جاده است رو زمین/به سینه من می رسه".
نوشته بود: تماشای اینکه چطور دانسته یا نادانسته داشت خودش را ویران میکرد غمگینترین چیزی بود که در این ایام دیدم. از تماشای ویرانی کسی که جان زلالی دارد، غمگینتر هم چیزی هست؟
جواب دادم: غمگینترش شاید تماشای عجزِ خودت است که به رغم تمام تلاشت برای کمک به او، مکرر و مداوم شکست خوردهای؛ سختترش شاید همین دیدن ناتوانیت باشد در نگهبانی از آن خردک شعله نور جایی در حوالی قلب او.
#امیرحسین_کامیار
جواب دادم: غمگینترش شاید تماشای عجزِ خودت است که به رغم تمام تلاشت برای کمک به او، مکرر و مداوم شکست خوردهای؛ سختترش شاید همین دیدن ناتوانیت باشد در نگهبانی از آن خردک شعله نور جایی در حوالی قلب او.
#امیرحسین_کامیار
مهمترین چیزی که اگر در زندگی خوششانس باشیم آن را میفهمیم، درک فضیلت معمولی بودن است. معمولی بودن یعنی با در نظر گرفتن تمام قوتها و ضعفها ما هنوز ارزشمندیم؛ معمولی بودن یعنی برای مقبولبودن لازم نیست مدام کارهای شگفتانگیز کنیم، لازم نیست خودمان را به خاطر شگفتانگیز نبودن ملامت کنیم؛ لازم نیست که بترسیم.
معمولی بودن میانمایگی نیست. میانمایگی وقتی رخ میدهد که معمولیبودن جان انسان تسخیر میکند و بعد تو دیگر جرات نداری که معمولی نباشی. در واقعیت به گمانم فقط کسی که صداقت و شجاعت معمولی بودن را در خود داشته باشد میتواند که میانمایه نباشد.
معمولی بودن شگفتانگیز است چون عمیقا انسانی است و انسان ذاتا کهکشانی عمیق و وسیع است اگر که با دست خود، خویش را تباه نکند و در حسرت عبور از مرز معمول زندگی را به سیاهچاله تبدیل نسازد. اگر آدمی بتواند بر این وسوسه چیره شود، زندگی را شبیه مادری خواهد یافت با مهربانی معمولی که عمدتا از ما دریغ شده است.
#امیرحسین_کامیار
معمولی بودن میانمایگی نیست. میانمایگی وقتی رخ میدهد که معمولیبودن جان انسان تسخیر میکند و بعد تو دیگر جرات نداری که معمولی نباشی. در واقعیت به گمانم فقط کسی که صداقت و شجاعت معمولی بودن را در خود داشته باشد میتواند که میانمایه نباشد.
معمولی بودن شگفتانگیز است چون عمیقا انسانی است و انسان ذاتا کهکشانی عمیق و وسیع است اگر که با دست خود، خویش را تباه نکند و در حسرت عبور از مرز معمول زندگی را به سیاهچاله تبدیل نسازد. اگر آدمی بتواند بر این وسوسه چیره شود، زندگی را شبیه مادری خواهد یافت با مهربانی معمولی که عمدتا از ما دریغ شده است.
#امیرحسین_کامیار
نوروز درباره بازگشت است، درباره فرصت دوباره.ايرانِ کهن دو جشن بزرگ داشت: اول جشن پاييزي.شهادت داوطلبانه ايزدي پاك و جوان و باروري زمين به بركت خون روشن او. سپس جشن بهاري: تولد دوباره ايزد شهيد که نويدبخش امكان نوزايي زندگي است.
نوروز تجلی جشن دوم است، جشن اميدواري. آدميان و ايزدان سرشتي يكسان دارند. ما شهداي تجربههاي فقدان خويشيم.
نوروز درباره اميد به بازگشت چيزي است
كه گمان ميكرديم تا ابد از دستش دادهايم؛چيزهايي شبيه عشق، ايمان و شادي... نوروز شادباش نوزايي اميد در آدمي است.
#امیرحسین_کامیار
نوروز تجلی جشن دوم است، جشن اميدواري. آدميان و ايزدان سرشتي يكسان دارند. ما شهداي تجربههاي فقدان خويشيم.
نوروز درباره اميد به بازگشت چيزي است
كه گمان ميكرديم تا ابد از دستش دادهايم؛چيزهايي شبيه عشق، ايمان و شادي... نوروز شادباش نوزايي اميد در آدمي است.
#امیرحسین_کامیار
گاهی چشم باز میکنی و میبینی زندگی بوی مرگ میدهد، همه چیز و همه کس در اطراف تو مرگآلودند انگار...بعد درست که نگاه میکنی میفهمی این خود تو هستی که مرگ به جانت نشسته، عطر مرگ روحت را شسته و با عینک مرگ به جهان خیره شدهای.
شبیه همان روایت مولوی در فیهمافیه:"پیلی را آوردند بر سر چشمهای تا آب خورد، خود را در آب میدید و میرمید. او میپنداشت که از دیگری میرمد، نمیدانست که از خود میرمد".
همه دنیا را اگر زشتی گرفت، همه زندگی اگر بوی مرگ میداد، اول آدم باید نگاه کند به خودش، به بود و روشش...آدم اما همین کار ساده را سخت انجام میدهد، آدم آخر نگاه میکند به خودش، با این امید لابد که کاش آخر دیر نباشد.
#امیرحسین_کامیار
شبیه همان روایت مولوی در فیهمافیه:"پیلی را آوردند بر سر چشمهای تا آب خورد، خود را در آب میدید و میرمید. او میپنداشت که از دیگری میرمد، نمیدانست که از خود میرمد".
همه دنیا را اگر زشتی گرفت، همه زندگی اگر بوی مرگ میداد، اول آدم باید نگاه کند به خودش، به بود و روشش...آدم اما همین کار ساده را سخت انجام میدهد، آدم آخر نگاه میکند به خودش، با این امید لابد که کاش آخر دیر نباشد.
#امیرحسین_کامیار
داشتم داستان ضحاک و فریدون شاهنامه را سر کلاس برای بچهها تفسیر روانشناختی میکردم. رسیدم به جایی که ضحاک از مغز سر جوانان ایرانزمین خوراک برای مارهایش میساخت و مردمان ناگزیر یا تن به مرگ میدادند یا دل به گریز میسپردند، بعد بغض کردم، دو بار. و سخت گرفتم به خودم که اشک نریزم در رثای این همه جوان که در این سالها در خاک رفتند و این همه جوان که در این سالها از این خاک رفتند.
دیروز داشتم برای عزیزی میگفتم ذره ذره جان و تنم گویی محتاج است به دلداری.
#امیرحسین_کامیار
دیروز داشتم برای عزیزی میگفتم ذره ذره جان و تنم گویی محتاج است به دلداری.
#امیرحسین_کامیار
Adnan Karim & TaRa JaF
"موسا بیدار شد. دید دلبر شده، شمع مرده، ساقی خفته"...از گفتههای شمس تبریزی است در مقالات شمس. بعد از خودم پرسیدم از این خلاصهتر میشد برخاستن از کابوس فقدان را شرح داد؟
#امیرحسین_کامیار
#امیرحسین_کامیار
Audio
آقای بورخس مینویسد که خاستگاه تانگو، روسپیخانههای آرژانتین است و توضیح میدهد که نخستین ترانههای تانگو پر از الفاظ جنسی بودهاند با تاکیدی بر نرینگی و چیرگی چنان که زنان "آبرومند" تن به رقصیدن تانگو نمیدادند.
به زنان تنفروش غمگینی فکر میکنم که فقدان عشق را با رقصیدن تانگو تاب آوردند؛ به مردان فقیر خشمگینی فکر میکنم که فقدان عشق را با رقصیدن تانگو تاب آوردند و به تانگو که در طول تاریخ دگرگونی خود چگونه غرور زخمی حذفشدگان را نوازش کرد و سرانجام آنان را همراه خویش بالا کشید، شبیه همین موسیقی درخشان آستور پیاتزولا
#امیرحسین_کامیار
به زنان تنفروش غمگینی فکر میکنم که فقدان عشق را با رقصیدن تانگو تاب آوردند؛ به مردان فقیر خشمگینی فکر میکنم که فقدان عشق را با رقصیدن تانگو تاب آوردند و به تانگو که در طول تاریخ دگرگونی خود چگونه غرور زخمی حذفشدگان را نوازش کرد و سرانجام آنان را همراه خویش بالا کشید، شبیه همین موسیقی درخشان آستور پیاتزولا
#امیرحسین_کامیار
Hallelujah
Jeff Buckley
برای این روزگار که در آن مرگ از زندگی سخاوتمندتر است...
از حالم اگر که پرسیده باشی یک در میان فحش میدهم و گریه میکنم، یک در میان میترسم و شجاع میشوم. برای جانم میترسم، برای همین اندک آزادی موجود، برای همه کارهای ناکرده، برای درد کشیدن، برای حقارت بیشتر، برای گرفتاری آدمهای عزیز زندگیم...و بعد به آن دخترک هفده ساله نگاه میکنم که چند روز نبود و امروز گفتند پیکر بیجانش را تحویل گرفتند، به
آدمهایی شبیه دنیا که با کارهایی مثل صبحانه خوردن بدون حجاب اجباری -که معمولیترین اعمال زندگی روزمرهاند در جایی جز جغرافیای امروز ما- شجاعتی نشان میدهند که دیوار مهیب ترس را میشکند. به آنها نگاه میکنم و هر لحظه با ترس میجنگم، برای آنها اشک میریزم و ترس شبیه شیطانی میشود که هست اما تسخیرم نمیکند.
از حال من اگر که بپرسی سرپا ماندهام هنوز، فقط کاش ترست را به جان من نریزی، بار اضطرابت را به دوش من مگذاری. من تا سر حد چیزی که میشود ترسید، ترسیدهام؛ من تا سر حد توانم برای تحمل اضطراب، مضطربم.
اما کمتر از این اگر که باشم صبح به صورتم نمیتوانم نگاه کنم، نمیتوانم نفس بکشم، نمیتوانم به خودم بگویم بودنت فایدهای دارد... نمیتوانم احساس کنم که شرافتی مانده در من. از آدمی چه باقی میماند بدون شرافت؟ بدون غرور؟
از حال من اگر که پرسیده باشی، مشغول جنگیدنم با ترس در درونم، مشغول جنگیدن با اخلاق بردگی و مشغول رویا ساختن از آزادی... چشمهایت را ببند و خیال کن، فقط خیال کن و ببین چطور آن خیال جانت را روشن میکند.
آدمهایی شبیه دنیا که با کارهایی مثل صبحانه خوردن بدون حجاب اجباری -که معمولیترین اعمال زندگی روزمرهاند در جایی جز جغرافیای امروز ما- شجاعتی نشان میدهند که دیوار مهیب ترس را میشکند. به آنها نگاه میکنم و هر لحظه با ترس میجنگم، برای آنها اشک میریزم و ترس شبیه شیطانی میشود که هست اما تسخیرم نمیکند.
از حال من اگر که بپرسی سرپا ماندهام هنوز، فقط کاش ترست را به جان من نریزی، بار اضطرابت را به دوش من مگذاری. من تا سر حد چیزی که میشود ترسید، ترسیدهام؛ من تا سر حد توانم برای تحمل اضطراب، مضطربم.
اما کمتر از این اگر که باشم صبح به صورتم نمیتوانم نگاه کنم، نمیتوانم نفس بکشم، نمیتوانم به خودم بگویم بودنت فایدهای دارد... نمیتوانم احساس کنم که شرافتی مانده در من. از آدمی چه باقی میماند بدون شرافت؟ بدون غرور؟
از حال من اگر که پرسیده باشی، مشغول جنگیدنم با ترس در درونم، مشغول جنگیدن با اخلاق بردگی و مشغول رویا ساختن از آزادی... چشمهایت را ببند و خیال کن، فقط خیال کن و ببین چطور آن خیال جانت را روشن میکند.
پیام میرحسین موسوی از حصر
بسمالله الرحمن الرحیم
دختر ایران، دختر کردستان، دختر انسان
مهسا امینی که از آرزوهایش گرفته شد، با مرگ دلخراش خود، تاریخ را در زمین و آسمان ورق میزند.
آری خون مظلومان از قهر جباران قدرتمندتر، و روز مظلومان از زور ستمکاران پیروزمندتر است و نیز دین آنها از دین اجبار و اکراه ماشین گشتیها، روشناییبخشتر.
جا دارد در این شرایط حساس و غمبار، به همهی نیروهای مسلح، عهد و پیمانشان را در پاسداری از سرزمینمان ایران و جان و مال و حقوق مردم یادآوری نمایم.
امروز که زنان و مردان ملت ما به یاد و نشان او و صدها مطالبهی فراموششدهی دیگر بهپاخاستهاند هیچکس حق ندارد با دستور آمران، چون عاملی چشمبسته، در مقابل آحاد ملت خود بایستد و عهد و پیمان خود را با ملت خویش از یاد ببرد.
بدیهی است که تواناییهایی که به شما محول شده برای دفاع از مردم است و نه سرکوب؛ برای حراست از مظلومان است نه نوکری قدرتمندان و جباران؛ برای آرامش تودههای میلیونی و بهویژه فرودستان است نه تثبیت قدرت صاحبمنصبان غافل. امید آنکه توفیق داشته باشید در سمت حقیقت، در سمت ملت بایستید.
میرحسین موسوی
.
بسمالله الرحمن الرحیم
دختر ایران، دختر کردستان، دختر انسان
مهسا امینی که از آرزوهایش گرفته شد، با مرگ دلخراش خود، تاریخ را در زمین و آسمان ورق میزند.
آری خون مظلومان از قهر جباران قدرتمندتر، و روز مظلومان از زور ستمکاران پیروزمندتر است و نیز دین آنها از دین اجبار و اکراه ماشین گشتیها، روشناییبخشتر.
جا دارد در این شرایط حساس و غمبار، به همهی نیروهای مسلح، عهد و پیمانشان را در پاسداری از سرزمینمان ایران و جان و مال و حقوق مردم یادآوری نمایم.
امروز که زنان و مردان ملت ما به یاد و نشان او و صدها مطالبهی فراموششدهی دیگر بهپاخاستهاند هیچکس حق ندارد با دستور آمران، چون عاملی چشمبسته، در مقابل آحاد ملت خود بایستد و عهد و پیمان خود را با ملت خویش از یاد ببرد.
بدیهی است که تواناییهایی که به شما محول شده برای دفاع از مردم است و نه سرکوب؛ برای حراست از مظلومان است نه نوکری قدرتمندان و جباران؛ برای آرامش تودههای میلیونی و بهویژه فرودستان است نه تثبیت قدرت صاحبمنصبان غافل. امید آنکه توفیق داشته باشید در سمت حقیقت، در سمت ملت بایستید.
میرحسین موسوی
.
یک کسی هم باید بردارد از دشواری غریب شغل رواندرمانگری در این یک ماه گذشته بنویسد. از آن تلاش فرساینده برای بالابردن تابآوری آدمها، از جنگیدن برای زنده نگهداشتن امیدشان، از کوشیدن برای مرهم گذاشتن به زخمشان وقتی که ترسیده، تحقیرشده و کلافه بودند.
یکنفر هم باید بردارد از دشواری رواندرمانگری در این یک ماه گذشته بنویسد وقتی که روبروی مراجع نشستهای و در کوچه پشتی صدای شلیک گلوله میآید. یکنفر باید ازین بگوید که چطور هر روز با نومیدی و ناتوانیت طرف میشوی، با تاریکی و فرسودگیت تا بشود به آن آدم نازنین مقابلت بگویی ببین من هم ترسیدهام با این همه بیا با هم به این ترس نگاه کنیم و ببینیم چطور میشود یک قدم از آن فراتر رفت.
یکنفر باید بالاخره درباره این بگوید که چطور آن همه تلاش برای خوددار بودن در زمانهای اینچنین؛ چنان مچالهات میکند که در پایان روز کاری حتی از روی صندلیت نمیتوانی بلند شوی.
یک نفر باید بالاخره این روزهای ما را بنویسد.
یکنفر هم باید بردارد از دشواری رواندرمانگری در این یک ماه گذشته بنویسد وقتی که روبروی مراجع نشستهای و در کوچه پشتی صدای شلیک گلوله میآید. یکنفر باید ازین بگوید که چطور هر روز با نومیدی و ناتوانیت طرف میشوی، با تاریکی و فرسودگیت تا بشود به آن آدم نازنین مقابلت بگویی ببین من هم ترسیدهام با این همه بیا با هم به این ترس نگاه کنیم و ببینیم چطور میشود یک قدم از آن فراتر رفت.
یکنفر باید بالاخره درباره این بگوید که چطور آن همه تلاش برای خوددار بودن در زمانهای اینچنین؛ چنان مچالهات میکند که در پایان روز کاری حتی از روی صندلیت نمیتوانی بلند شوی.
یک نفر باید بالاخره این روزهای ما را بنویسد.