آنوقتها کنار مرد روی تخت میخوابیدم. من هیچ وقت نمیتوانستم ملافهی تشک را عوض کنم، تکان دادن جسد کرد خیلی مشکل بود. بهخصوص او هیبتی دارد که انسان جرات نمیکند به او دست بزند، آن وقت مجبور میشدم فقط روی یک قسمت از تشک که خالی بود ملافه بیندازم و گاهی نیمهشبها که از خواب میپریدم و میدیدم که در خواب به مرد نزدیک شدهام و دستم روی سینهی او افتاده است و اینطور به نظرم میرسد که مرد با چشمهای باز به سقف نگاه میکند. سوسکها از همه بدتر بودند. گاهی راه گم کرده از زیر قبای مرد به قسمتی میآمدند که من خوابیده بودم و وقتی دستم تکان میخورد یا نفس عمیق میکشیدم سوسک یک لحظه مکث میکرد و بعد با سرعت میگریخت و جای پاهایش تا مدتها روی پاهایم حس میشد. خیلی بد بود.
بهار آبی کاتماندو
شهرنوش پارسیپور
#پاراگراف
بهار آبی کاتماندو
شهرنوش پارسیپور
#پاراگراف
ماروین بلند شد و به عمد به فورد نگاه نکرد و به طرف مقابل چشم دوخت. با لحنی خسته و تسلیمشده گفت «اون هم از من متنفر بود.» به سفینهی پلیس اشاره کرد.
فورد هیجانزده پرسید «اون سفینه؟ چهش شده؟ میدونی؟»
«از من متنفر بود چون باهاش حرف زدم.»
فورد گفت «باهاش حرف زدی؟ منظورت چیه؟»
«هیچی. حوصلهم خیلی سر رفته بود و بینهایت افسرده بودم. رفتم سراغش و خودم رو وصل کردم به سیستم کامپیوتریش. کلی و مفصل با کامپیوتر سفینه حرف زدم و نظرم رو دربارهی زمین و زمان بهش گفتم.»
فورد پرسید «بعد چی شد؟»
ماروین گفت «خودکشی کرد.» و راه افتاد به سمت قلب طلا.
راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها
داگلاس آدامز
#پاراگراف
فورد هیجانزده پرسید «اون سفینه؟ چهش شده؟ میدونی؟»
«از من متنفر بود چون باهاش حرف زدم.»
فورد گفت «باهاش حرف زدی؟ منظورت چیه؟»
«هیچی. حوصلهم خیلی سر رفته بود و بینهایت افسرده بودم. رفتم سراغش و خودم رو وصل کردم به سیستم کامپیوتریش. کلی و مفصل با کامپیوتر سفینه حرف زدم و نظرم رو دربارهی زمین و زمان بهش گفتم.»
فورد پرسید «بعد چی شد؟»
ماروین گفت «خودکشی کرد.» و راه افتاد به سمت قلب طلا.
راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها
داگلاس آدامز
#پاراگراف