کافه هدایت
9.24K subscribers
1.48K photos
183 videos
202 files
540 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
All Possible States [36]
36 & Isaac Helsen
هیچ امکان آرامشی؛
سرگشتگی کامل؛
همه‌چیز آماده برای رشد هر نوع جنون.


#نامه_به_فلیسه
#فرانتس_کافکا

#Dark_Ambient #Drone
#Depressing #YaR



@Sadegh_Hedayat©
ناگهان از سوراخ هواخور رَف چشمم به بیرون افتاد؛ دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز کرده، زیر درخت سرو نشسته بود و یک دختر جوان- نه، یک فرشته ی آسمانی- جلوی او ایستاده خم شده بود و با دست راستش گل نیلوفر کبودی به او تعارف میکرد، در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابه ی دست چپش را می جوید.
دختر درست مقابل من واقع شده بود، ولی به نظر می آمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود. مثل اینکه به فکر شخص غائبی بوده باشد. از آنجا بود که چشم های مهیب افسونگر، چشم هایی که مثل این بود که به انسان سرزنشِ تلخی می زند، چشم های مضطرب، متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده ی او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گودی های براق پر معنی ممزوج و در ته آن جذب شد..
این آینه ی جذاب همه ی هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است به خودش می کشید. چشم های موربِ ترکمنی که یک فروغِ ماوراءطبیعی و مست کننده داشت، در عین حال میترسانید و جذب میکرد. مثل اینکه با چشم هایش مناظر ترسناک و ماوراءطبیعی دیده بود که هرکسی نمی توانست ببیند. گونه های برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریکِ به هم پیوسته، لبهای گوشت آلوی نیمه باز، لبهایی که مثل این بود که تازه از یک بوسه ی گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیده ی سیاه و نا مرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته ی از آن روی شقیقه اش چسبیده بود. لطافت اعضا و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد. فقط یک دختر رقاص بتکده ی هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادیِ غم انگیزش، همه ی اینها نشان می داد که او مانند مردمان معمولی نبود. اصلا خوشگلی او معمولی نبود.
او مثل یک منظره ی رویای افیونی به من جلوه کرد.. او همان حرارت عشقیِ مهر گیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو، پستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت، مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند، مثل ماده ی مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند. لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود...

#بوف_کور
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
بوف کور آینه‌ی تمام‌نمای جامعه ماست. و هدایت در بوف کور، مهمترین و بهترین اثرش، از جامعه‌ای حرف می‌زند که نماد و نمودش دلالی و دروغگویی و دغلبازی و دزدی است، جامعه‌ای منحط که رجاله‌ها و لکاته‌ها عنانش را به دست دارند، و حتا روشنفکرانش کورند و کرند، بلد نیستند…
به جز حکومت‌ها کسانی هم بوده‌اند که بوف کور را عامل بدبختی و حتا باعث خودکشی جوان‌های مأیوس معرفی کرده‌اند. من خودم در سال‌های جوانی با دو تن از این نویسندگان آشنایی داشتم؛ دکتر حکیم الهی و دکتر محمد مقدسی در سال‌های قبل از انقلاب مقاله‌ها و حتا جزوه‌هایی انتشار دادند که بوف کور را عامل تیره‌بختی جامعه و خودکشی جوان‌های سرخورده معرفی کردند. اما جالب است که هردو آنها نه سواد درست و حسابی داشتند، و نه تعادل روانی. همه‌ عمرشان مصروف این بود که هدایت و بوف کور را بکوبند.

فاصله‌ هدایت با روشنفکران ایران چیزی حدود شصت سال است، او به عنوان یک نویسنده‌ خلاق انحطاط جامعه را در بوف کور به تصویر می‌کشد، و تازه شصت سال بعد روشنفکران شروع می‌کنند که از انحطاط جامعه سخن بگویند و پدیده را مورد ارزیابی قرار دهند، اما همچنان همان راه را می‌کوبند، و همچنان رمان و داستان نمی‌خوانند، حتی بوف کور را نمی‌خوانند. به همین خاطر چراغ‌های رابطه‌ نویسندگان آثار خلاقه با روشنفکران (اعم از دینی و سکولار) خاموش است.

روزی یکی از رهبران بسیار چپ به کتابفروشی‌ام در برلین آمده بود، و لابلای کتا‌ب‌ها می‌گشت. به رسم عادت با خوش‌خیالی چند رمان از جمله رگتایم و آمریکایی آرام را به او معرفی کردم و پرسیدم اینها را خوانده‌اید؟ چپ چپ نگاهم کرد و با لبخندی که از صدتا فحش بدتر بود گفت: «آن زمان که جوان بودیم رمان نمی‌خواندیم، حالا که عمری از ما گذشته. هه!»

دردم آمد. کجا زندگی می‌کنیم؟ اینها کی اند؟ با جامعه‌ من چکار دارند؟ چرا ما باید تحلیل‌های سیاسی و سیاه‌مشق‌های دوران مختلف‌شان را بخوانیم و آنها حاضر نیستند شاهکارهای ادبی ایران و جهان را بخوانند؟

گاهی جامعه به نقطه‌ای می‌رسد که جز سکوت یا ریشخند کردن تصویرهای گذران کاری از آدم برنمی‌آید. فوقش مثلاً اثری که روزگارت را تصویر کند، حتا اگر کسی نتواند رمزها و رازهای آن را بگشاید. بوف کور جامعه پویا را تصویر نمی‌کند، بلکه از جامعه‌ منحط عکس‌های رنگی و ماندگار می‌گیرد. و من هم در همین جامعه رشد کرده‌ام، در همین جامعه نویسنده شده‌ام، و انگیزه‌های نوشتن برای من همین موجودی بوده است. یادم هست زمانی که دست به کار نوشتن رمان پیکر فرهاد شدم می‌خواستم ببینم شصت سال پس از بوف کور کجاییم، دوربین راوی داستانم چه می‌بیند؟

#شصت_سال_پس_از_خودکشی_هدایت؛
#آینه‌ای_برابر_انحطاط
#عباس_معروفی
#بخش_چهارم

@Sadegh_Hedayat©
حالا میفهمم که نیمچه خدا شده بودم، ماورای همه احتیاجات پست و کوچک مردم بودم،جریان ابدیت و جاودانی را در خودم حس می کردم...ابدیت چیست...؟برای من ابدیت عبارت ازین بود که در کنار نهر سورن با آن لکاته سرمامک بازی بکنم و فقط یک لحظه چشمهایم را ببندم و سرم را در دامن او پنهان بکنم...



#بوف_کور
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
به جز حکومت‌ها کسانی هم بوده‌اند که بوف کور را عامل بدبختی و حتا باعث خودکشی جوان‌های مأیوس معرفی کرده‌اند. من خودم در سال‌های جوانی با دو تن از این نویسندگان آشنایی داشتم؛ دکتر حکیم الهی و دکتر محمد مقدسی در سال‌های قبل از انقلاب مقاله‌ها و حتا جزوه‌هایی…
شصت سال بعد زن تخیل من، یک دختر جوان ـ نه یک فرشته آسمانی ـ جلو پیرمردی ایستاده خم شده بود که گل نیلوفر کبودی به او تعارف بکند، با لباس سیاه بلند که چین‌های موربش مثل خطوط مینیاتور رازآمیزترش می‌کرد، با موهای نامرتب و چشم‌های افسونگر، گفت: «آیا شکل مرگ بود، شکل زندگی بود، یا ترکیبی از هر دو؟ با چشم‌های سیاه و درشت، ابروان آرام، بینی تیرکشیده و لب‌های کوچک، و آن صورت مثلثی که قرار بود چیز مهمی مثل یک قطره‌ آب از چانه‌ باریکش بچکد و موقعیت بشری را اعلام کند، شکل پرنده‌ای بود که شبیه انسان است. نه مرگ بود و نه زندگی. یک مرد اثیری بود که هم بود و هم نبود. مثل جیوه، مثل مه یا بخاری که از دهن آدم در هوای سرد اظهار وجود می‌کند، اما نیست و باز که دم و بازدمت را به جا می‌آوری هست.»

“فاصله‌ هدایت با روشنفکران ایران چیزی حدود شصت سال است، او به عنوان یک نویسنده‌ خلاق انحطاط جامعه را در بوف کور به تصویر می‌کشد، و تازه شصت سال بعد روشنفکران شروع می‌کنند که از انحطاط جامعه سخن بگویند و پدیده را مورد ارزیابی قرار دهند، اما همچنان همان راه را می‌کوبند، و همچنان رمان و داستان نمی‌خوانند.”

در آن هنگامه که تصمیم گرفتم این رمان را بنویسم، خودم را کنار کشیدم تا دوربین دختر ساسان آزادانه هرچه خواست ببیند، هم تلألو روشنایی را ببیند، و هم دخمه‌های ظلمانی را. و عمیقاً دلم می‌خواست چیزهایی را تصویر کنم که با تصاویر بوف کور متفاوت باشد، اما دریغا که با سر به فضای بوف کور پرتاب شدم و راوی رمان چیزی جز فضای بوف کور نمی‌دید.

راوی پیکر فرهاد که همان زن قلمدان بوف کور باشد می‌خواست به خواب یک نقاش وارد شود تا از طریق رویای نقاش به دیدار صادق هدایت نائل آید، می‌خواست از پرده یا قلمدان نقاشی پا به شهر و خیابان بگذارد و زندگی کند، اما نمی‌توانست، نمی‌گذاشتند. نه تنها در یک دوره آن هم دوران معاصر، بلکه در روزگاران دیگر نیز به او اجازه نمی‌دادند که وارد بازی شود.

#شصت_سال_پس_از_خودکشی_هدایت؛
#آینه‌ای_برابر_انحطاط
#عباس_معروفی
#بخش_پنجم

@Sadegh_Hedayat©
Saz o Avaze Dashti
Mohammad Reza Shajarian
#محمدرضا_شجریان
#آلبوم_سازخاموش
#اشعار_عطار
#دشتی


چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش

می‌تپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم



@Sadegh_Hedayat©
‍ از دوستی نزدیکی که صادق هدایت در بازگشت از اروپا (۱۳۰۹)، با غلامحسین مین باشیان پیدا کرد، خیلی‌ها حدس می‌زدند این دو در زمینه موسیقی ایران باورهای یکسانی دارند.

مین باشیان که در سال ۱۳۱۳ به ریاست اداره موسیقی کشور و نیز سرپرستی هنرستان عالی موسیقی برگزیده شده بود، ستیزه‌ای ذهنی و عملی با موسیقی سنتی داشت و بر این باور بود که باید این موسیقی را کاملا به کناری نهاد و به قول معروف "از سر تا پا فرنگی" شد.

هدایت نیز البته برای موسیقی علمی غرب اهمیت ویژه‌ای قائل بود، ولی موسیقی ملی، به ویژه حوزه عامیانه و بومی آن را نیز قدر می‌گذاشت. در مجله موسیقی (۱۳۱۷-۲۰) که مدیریتش با مین باشیان بود، بیشتر مقالات در تجزیه و تحلیل آفریده‌های موسیقی کلاسیک غرب نوشته می‌شد و حتی هدایت نیز مقاله‌ای در شرح زندگی و هنر آهنگساز روس " پیتر ایلیچ چایکووسکی" در همان مجله انتشار داد ولی علاقه و توجه ویژه‌اش معطوف به ترانه‌های عامیانه ایران بود و با یاری خوانندگان مجله می‌کوشید این ترانه‌ها را گردآوری کند.


بیش از شصت سال پس از خودکشی هدایت؛ هدایت و موسیقی
محمود خوشنام
بخش اول
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
‍‍ از دوستی نزدیکی که صادق هدایت در بازگشت از اروپا (۱۳۰۹)، با غلامحسین مین باشیان پیدا کرد، خیلی‌ها حدس می‌زدند این دو در زمینه موسیقی ایران باورهای یکسانی دارند. مین باشیان که در سال ۱۳۱۳ به ریاست اداره موسیقی کشور و نیز سرپرستی هنرستان عالی موسیقی برگزیده…
‍‍ مقاله پژوهشی گسترده‌ای از او در شماره‌های ۷و ۶ مجله موسیقی آمده که تکمیل کننده جزوه "اوسانه" (افسانه) اوست. اوسانه در سال ۱۳۱۰ در تهران انتشار یافت و بعدها ترانه‌های عامیانه نیز به آن پیوسته شد و چاپ‌های متعدد پیدا کرد.

هدایت بر پیشانی ترانه‌های عامیانه، حرفی از روبرت شومان، آهنگساز معروف آلمانی را آورده که " با دقت به ترانه‌های ملی گوش فرادار! آن‌ها سرچشمه بی پایان قشنگ‌ترین ملودی‌ها می‌باشند و چشم تو را به صفات مشخصه ملل گونه‌گون باز می‌کنند...."

به باور هدایت، این ترانه‌ها اگر چه از نظر "توسعه و زیبائی" به پای موسیقی علمی نمی‌رسد- "و برتری موسیقی علمی انکارناپذیر است"- ولی در آن‌ها نیروئی حیاتی هست که "خواص" (و تاثیرات) قابل توجهی دارند.

هدایت بیشتر ترانه‌ها را نیز از نظر محتوائی تحلیل کرده است و دو سه تا از آنها را در مقامی برتر نشانده است. ترانه‌هائی که می‌شود آن‌ها را chanson des metamorphses (ترانه‌های دگردیسی) نامید، یکی با این سرآغاز:

"تو که ماه بلند در هوائی/ منم ستاره میشم دورتو می‌گیرم/

تو که ستاره میشی دورمو می‌گیری/ منم بارون میشم تن تن می‌بارم...الخ"

و دومی با این سرآغاز:

"دیشب که بارون اومد/ یارم لب بوم اومد/ رفتم لبش ببوسم/ نازک بود و خون اومد/

خونش چکید تو باغچه/ یک دسته گل در اومد/.......الخ"

هدایت می‌گوید: در نهایت هیچ چیز برای عاشق باقی نمی‌ ماند جز حیرت و سرگردانی.


بیش از شصت سال پس از خودکشی هدایت؛ هدایت و موسیقی
محمود خوشنام
بخش دوم
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
شصت سال بعد زن تخیل من، یک دختر جوان ـ نه یک فرشته آسمانی ـ جلو پیرمردی ایستاده خم شده بود که گل نیلوفر کبودی به او تعارف بکند، با لباس سیاه بلند که چین‌های موربش مثل خطوط مینیاتور رازآمیزترش می‌کرد، با موهای نامرتب و چشم‌های افسونگر، گفت: «آیا شکل مرگ بود،…
خوشبختی‌اش بسیار کوتاه بود، تنها در کودکی توانست همبازی خسرو و فرهاد شود، اما دختر ساسان بایستی می‌گریخت، و بعد همواره در پرده‌ها و قلمدان‌ها زندگی ‌می‌کرد؛ از این قلمدان به آن قلمدان. و هرگاه پا به حیات می‌گذاشت راه بر او می‌بستند: «خواهر! موهات را بپوشان.»

«من؟»

«آره، تو لکاته‌ هرزه.»

گفتم: «من که نیستم.» و نیستم.

برگشتم به روزگار نقش و نگاران.

تنها در روزگار نقش و نگاران بود که او در بازی‌های کودکانه‌ خسرو و فرهاد، شیرین می‌شد، اما ناگاه آن تشنه‌های سرگردان از راه ‌رسیدند و دمار از روزگار آدم‌ها درآورند.

من می‌خواستم شصت سال پس از بوف کور با دوربین آن زن کمی در فضای بوف کور بچرخم و داستانی بنویسم که آدم‌هایش در اوجی عاشقانه بمیرند. خوشبختی را مزه مزه کنند بعد بمیرند، اما راوی من در همان بوف کور ماند و چیزی جز فضای بوف کور و مردسالاری سراپا خشونت ندید.


#شصت_سال_پس_از_خودکشی_هدایت؛
#آینه‌ای_برابر_انحطاط
#عباس_معروفی
#بخش_ششم

@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
‍‍ مقاله پژوهشی گسترده‌ای از او در شماره‌های ۷و ۶ مجله موسیقی آمده که تکمیل کننده جزوه "اوسانه" (افسانه) اوست. اوسانه در سال ۱۳۱۰ در تهران انتشار یافت و بعدها ترانه‌های عامیانه نیز به آن پیوسته شد و چاپ‌های متعدد پیدا کرد. هدایت بر پیشانی ترانه‌های عامیانه،…
‍‍ ترس از موسیقی!
و اما در مورد برخورد هدایت با موسیقی سنتی، دو روایت شیرین در دسترس داریم. یکی روایتی است از علی دهباشی، مدیر مجله بخارا، نقل شده از تقی تفضلی، مرد فرهیخته‌ای که با هدایت نزدیکی‌‌های بسیار داشته است. او و هدایت سالی چند بار به ساری و به میهمانی کلبادی، از ملاکان بزرگ مازندران، می‌رفته‌اند. در یکی از این سفرها میان آن دو بحث بر سر موسیقی ایران در می‌گیرد:

"رفتیم توی سالن. اول شب بود و دنباله آن حرف‌هائی را که درباره موسیقی داشتیم، گرفتیم... در گوشه اطاق دو سه بطری ویسکی بود و یک ظرف بزرگ نقره‌ای پر از پسته!...ما دو نفر با آن پسته‌ها، دو بطری ویسکی خوردیم....پای منقل تریاک، پنج، شش نفری نشسته بودیم. من ...کمی سه تار زدم و بنان که او هم حضور داشت، خواند... یک وقت دیدم صادق هدایت گریه می‌کند و موهای سرش را می‌کند! و دست مرا می‌بوسد....و می‌گوید: تقی...من موسیقی ایرانی را خیلی دوست دارم ولی از این موسیقی و از این سازی که تو می‌زنی می‌ترسم...سازی که با جان من، مملکت من، روح من، پیوندهای من ارتباط دارد. این موسیقی است، نه موسیقی فرنگی.... و موهایش را هی می‌کند...."!

روایت دوم باز منقول از تقی تفضلی است. راوی نقل ولی مهدی اخوان ثالث است که نقل را به زیباترین واژه‌ها و بکرترین ترکیبات آراسته است. در این روایت، دیدار در پاریس، در خانه تفضلی پیش می‌آید:

"خواندمش، پذیرفت، به درون آمد. لختکی آسودیم. سرگرم تنقل و از ری و روم و بغداد سخن گفتن....مینائی از باده فرنگان داشتم. پیش گذاشتم. نم نمک لب تر کردیم. تا کم کمک مستان شدیم و آن چنان‌تر..."!

میزبان سپس می‌خواسته صندوقچه کوکی را پیش آورد و نام می‌برد "تنی چند از فحول ائمه شریف‌ترین الحان فرنگ را...که همه را خوب می‌ شناخته است...."

هدایت ولی پاسخی نمی‌دهد و پس از چند دقیقه خاموش و ساغر به دست، زنار فرنگان باز می‌کند، به سوی پستوی خانه می‌رود و سه تار میزبان را می‌آورد و به او می‌دهد:

"ساز کوک ترک داشت. نواختن گرفتم.....حالتی رفت که مپرس!"

نواختن که به پایان می‌رسد، بحث از نو بر سر موسیقی ایرانی در می‌گیرد و هدایت می‌گوید:

"همه آن‌چه شنیده‌ای از انکار من این عالم جادوئی را خبر است. و بیشتر خبرها دروغ! من اگر گاهی چنان گفته‌ام، نه از آن رو بوده که منکر ژرفی و پاکی و شرف و عزت این الحانم. نه هرگز! من تاب این سحر ندارم، که چنگ در جگرم می‌اندازد! همه درد و اندهان کهنه بیدار می‌کند. تا سر منزل جنون می‌کشدم، می‌کشدم... من تاب این را ندارم!.."


بیش از شصت سال پس از خودکشی هدایت؛ هدایت و موسیقی
محمود خوشنام
بخش پایانی


@Sadegh_Hedayat
کافه هدایت
خوشبختی‌اش بسیار کوتاه بود، تنها در کودکی توانست همبازی خسرو و فرهاد شود، اما دختر ساسان بایستی می‌گریخت، و بعد همواره در پرده‌ها و قلمدان‌ها زندگی ‌می‌کرد؛ از این قلمدان به آن قلمدان. و هرگاه پا به حیات می‌گذاشت راه بر او می‌بستند: «خواهر! موهات را بپوشان.»…
می‌خواستم ببینم آیا ژانر داستانی ما از بوف کور به کجا رسیده. با این تمهید که هدایت “یکی بود یکی نبود” جمالزاده را به بوف کور ارتقا داد، آیا من می‌توانم شصت سال پس از بوف کور، آن را به پیکر فرهاد ارتقا دهم؟ روزگار و فضای ما اجازه‌ چنین پروازی به راوی من نداد. تنها از مرگ‌خواهی‌اش او را به شور زندگی رساندم. حتا او را به رحم مادرش برگرداندم تا در قطاری به مقصد امروز طی مسافت کند و در روزهای جوانی من پا به هستی گذارد، اما اینها کافی نبود، وقتی چشم گشود «… صداهای تازه‌ای آمد. عده‌ای می‌خندیدند، عده‌ای کف می‌زدند، زنی ناله می‌کرد. و آیا آن زن من بودم؟

“دختر است؟”

کسی چمدان را از بالاسرم برمی‌داشت و به سرعت دور می‌شد. آیا دیگر جنازه‌ای بر دوشم نبود؟ دست به یقه‌ام بردم، لای پستان‌هام گشتم، هیچ کلیدی نبود. سگ‌ها در دوردست پارس می‌کردند و پیرمردی قوزی کنار جوی آبی، زیر یک درخت سرو، انگشت حیرت به دهان برده بود و زیرچشمی انتظار مرا می‌کشید تا گل نیلوفری بچینم و به او تعارف کنم.

این غم انگیز نیست؟»


#شصت_سال_پس_از_خودکشی_هدایت؛
#آینه‌ای_برابر_انحطاط
#عباس_معروفی
#بخش_پایانی

@Sadegh_Hedayat©
همیشه «کوچ» در عین پختگی است و «فرار» در عین ناپختگی
چه در درونت و چه در برونت!

#هومن_نامور

تابلوی تمثال روح، اثر #سالوادور_دالی


@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
Le Lendemain – Fiore
اگر در دنیا عدالتی وجود داشت،
من را هم زنده ‌به گور می‌کردند، با يأس تمام.

#ساموئل_بکت
#مالوی

@Sadegh_Hedayat©️
مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه میکرد. مثل یکنفر لال که هر کلمه را مجبور است تکرار بکند و همینکه یک فرد شعر را به آخر میرساند دوباره از سر نو شروع میکند. آوازش مثل ارتعاش ناله ی اره در گوشت تن رخنه میکرد، فریاد میکشید و ناگهان خفه میشد. هنوز چشمهایم بهم نرفته بود که یکدسته گزمه ی مست از پشت اطاقم رد میشدند فحش های هرزه بهم میدادند و دسته جمعی میخواندند :
بیا بریم تا می خوریم
شراب ملک ری خوریم،
حالا نخوریم کی خوریم؟

#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
صادق هدایت در خانه‌ی پدری

صادق هدایت و پدرش هدایتقلی خان (اعتضاد الملک) در خانه‌ی پدری


@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
Hildur Guðnadóttir – Light
تازگی، به رغمِ پُرحرفی ظاهری‌ام، بیش از پیش کم حرف، بیش از پیش غیراجتماعی شده‌ام؛ به رغم این نیاز درونی‌ام برای پُرحرف بودن و حتی میل قابل‌ قبول‌تر انتقال اطلاعات، نمی‌توانم از لاک خودم بیرون بیایم.


#نامه_به_فلیسه
#فرانتس_کافکا


@Sadegh_Hedayat©
برو هنبونۀ کثافت. تو داری نفس از ماتحت میکشی. همۀ حواست توی مستراح و آشپزخانه و رختخواب است. آن وقت میخواهی وکیل این ملت هم بشوی تا بهتر بتوانی به خاک سیاهی بنشانی، دستپاچۀ آیندۀ تولید مثلهایت هستی تا ریخت منحوست به مردمان آتیه هم تحمیل بشود. میخواهی بعد از خودت در این هشتی باز بماند و باز هم یک نفر با شهوت و تقلب و بیشرمی خودت اینجا بنشیند و گوش مردمان آینده را ببرد. تو وجودت دشنام به بشریت است، نباید هم که معنی شعر را بدانی اگر میدانستی غریب بود. تو هیچوقت در زندگی زیبایی نداشتی و ندیدی و اگر هم دیدی سرت نشده. یک چشم انداز زیبا هرگز تو را نگرفته، یک صورت قشنگ یا موسیقی دلنواز تو را تکان نداده و کلام موزون و فکر عالی هرگز به قلبت اثر نکرده. تو تنها اسیر شکم و زیر شکم هستی. حرص میزنی که این زندگی ننگین که داری در زمان و مکان طولانی تر بکنی. از کرم، از خوک هم پست تری، تو پستی را با شیر مادرت مکیدی. کدام خوک جان و مال هم جنس خودش را به بازیچه گرفته یا پول آنها را اندوخته و یا خوراک و دوای آنها را احتکار کرده؟ تو خون هزاران بیگناه را از صبح تا شام مثل زالو میمکی و کیف میکنی و اسم خودت را سیاستمدار و اعیان گذاشتی! این محیط پست ننگین هم مثل امثال تو را میپسندد و از تو تقویت میکند و قوانین جهنمی این اجتماع فقط برای دفاع از منافع خوکهای جهنمی افسار گسیخته مثل تو درست شده و میدان اسب تازی را به شما داده ... تف به محیطی که تو را پرورش داده ... اگر لیاقت اخ و تف را داشته باشد! به قدر خوک، به قدر میکرب طاعون در دنیا زندگی تو معنی نداره ... هر روزیکه سه چهار هزار تومان بیشتر دزدیدی، آن روز را جشن میگیری. با وجودیکه رو به مرگی و از درد پیچ و تاب میخوری باز هم دست بردار نیستی! طرفداری از دموکراسی میکنی برای اینکه دوا و غذای مردم را احتکار بکنی، حتی از احتکار واجبی هم رو برگردان نیستی. میدانی: توبۀ گرگ مرگست. آسوده باش! من دیگر حرفۀ شاعری را طلاق دادم. بزرگترین و عالیترین شعر در زندگی من از بین بردن تو و امثال توست که صدها هزار نفر را محکوم به مرگ و بدبختی میکنید و رجز میخوانید.
گورکنهای بیشرف!

#حاجی_آقا
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
Swoop And Cross – Skopi
«آیا کسی پیدا نمی‌شود که بی سروصدا گلوی مرا در خواب بفشارد؟»

ریونوسکه آکتاگاوا

@Sadegh_Hedayat©
دایه ام گاهی از معجزات برایم صحبت می کرد؛ بخیال خودش می خواست مرا به این وسیله تسلیت بدهد. ولی من به فکر پست و حماقت او حسرت می بردم. گاهی برایم خبر چینی می کرد،مثلا چند روز پیش به من گفت که دخترم(یعنی همین لکاته) به ساعت خوب پیرهن قیامت برای بچه می دوخته،برای بچه ی خودش. بعد،مثل اینکه اوهم می دانست به من دلداری داد. گاهی می رود برایم از در و همسایه ها دوا درمان می آورد،پیش جادوگر،فالگیر و جام زن می رود، سرکتاب باز می کند،و راجع به من با آنها مشورت می کند. چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش یک کاسه آورد که در آن پیاز،برنج و روغن خراب شده بود. گفت اینها را به نیت سلامتی من گدایی کرده و همه ی این گند وکثافت را دزدکی به خورد من میداد. فاصله به فاصله هم جوشانده های حکیم باشی را به ناف من می بست. همان جوشانده های بی پیری که برایم تجویز کرده بود:پرزوفا،رب سوس،کافور،پرسیاوشان ،بابونه،روغن غار،تخم کتان،تخم صنوبر،نشاسته،خاکه شیر و هزار جور مزخرفات دیگر...
چندروز پیش یک کتاب برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشسته بود. نه تنها آن کتاب بلکه هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله هابه درد من نمی خورد. چه احتیاجاتی به دروغ و دونگهای آنها داشتم؟آیا من خودم نتیجه ی یک رشته نسل های گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟آیا گذشته در خود من نبود؟

#بوف_کور
#صادق_هدایت


@Sadegh_Hedayat©
روزها و شب ها مثل کلیشه هایی که قبلا تهیه شده باشد می گذرد...
بسیار گند!
بسیار احمقانه!

#از_میان_نامه_ها_به_شهید_نورایی
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©