خسته شدم، خوب بود میتوانستم کاسۀ سر خود را باز بکنم و همۀ این تودۀ نرم خاکستری پیچ پیچ کلۀ خودم را در آورده بیاندازم دور، بیاندازم جلو سگ.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
در این بازیگرخانهٔ بزرگ دنیا هر کسی یکجور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
انديشه هاي پريشان و ديوانه مغزم را فشار ميدهد. پشت سرم درد ميگيرد، تير مي كشد، شقيقه هايم داغ شده، بخودم مي پيچم. لحاف را جلو چشمم نگه ميدارم، فكر ميكنم – خسته شدم، خوب بود ميتوانستم كاسه سر خودم را باز بكنم و همه اين توده نرم خاكستري پيچ پيچ كله خودم را درآورده بيندازم دور، بيندازم جلو سگ.
#زنده_بگور
#صادق_هدايت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدايت
@Sadegh_Hedayat©
...دیگر نه آرزوئی دارم و نه کینه ای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
اسم بعضی مردهها را میخواندم. افسوس میخوردم که چرا به جای آنها نیستم. با خودم فکر میکردم: اینها چقدر خوشبخت بودهاند!...
به مردههایی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیدهشدهبود رشک میبردم. هیچوقت یک احساس حسادتی به این اندازه در من پیدا نشدهبود. به نظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتیست که به آسانی به کسی نمیدهند.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
به مردههایی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیدهشدهبود رشک میبردم. هیچوقت یک احساس حسادتی به این اندازه در من پیدا نشدهبود. به نظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتیست که به آسانی به کسی نمیدهند.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
ولی یک فکر است که دارد مرا دیوانه میکند، نمیتوانم جلو لبخند خودم را بگیرم .
گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©