#اینگونه_بود …
کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره
ـ پناهبرخدا! این چه کاری بود کردی فرزند برادر؟!
عبایش را به دوش انداخت و در کوچه پسکوچههای کربلا، راهی خانۀ استاد شد.
به گوشش رسانده بودند که برادرزادۀ شانزده سالهاش محمدتقی دیروز در مدرسه، محضر آن عالم گستاخی کرده است. گفته بودند با وجود آنهمه شاگرد برجسته و طلاب فاضل، در مقابل عالم بزرگ کربلا ایستاده و پاسخ نظریههایش را داده است.
در زد. استاد خودش در را باز کرد.
گفت: «من عموی همان نوجوانی هستم که دیروز به شما بیادبی کرده است!».
استاد یادش آمد دیروز با نوجوانی در مدرسه بر سر یک موضوع درسی بحثش شده بود.
گفت: «نه آقا! اتفاقاً من به فرزندانم توصیه کردهام که مثل او درس بخوانند و با او معاشرت کنند».
▪️▪️▪️
بعدها که محمدتقی بر کرسی تدریس نشست، همیشه به طلبههای جوان توصیه میکرد: «هر درسی را که میخوانید، باید چنان بفهمید که گویی در جایگاه مؤلف هستید، تا اِبهامی برایتان نماند؛ باید پس از پایانِ همان درس، بهراحتی مدرّس باشید. در غیر این صورت، دوباره از اول بخوانید».
(این بهشت، آن بهشت، ص١٧و١٨؛ بر اساس خاطرۀ عموی آقا بهنقل از نزدیکان معظمله)
🍀🍀🍀🍀🍀
@AllaMeJafaRi
کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره
ـ پناهبرخدا! این چه کاری بود کردی فرزند برادر؟!
عبایش را به دوش انداخت و در کوچه پسکوچههای کربلا، راهی خانۀ استاد شد.
به گوشش رسانده بودند که برادرزادۀ شانزده سالهاش محمدتقی دیروز در مدرسه، محضر آن عالم گستاخی کرده است. گفته بودند با وجود آنهمه شاگرد برجسته و طلاب فاضل، در مقابل عالم بزرگ کربلا ایستاده و پاسخ نظریههایش را داده است.
در زد. استاد خودش در را باز کرد.
گفت: «من عموی همان نوجوانی هستم که دیروز به شما بیادبی کرده است!».
استاد یادش آمد دیروز با نوجوانی در مدرسه بر سر یک موضوع درسی بحثش شده بود.
گفت: «نه آقا! اتفاقاً من به فرزندانم توصیه کردهام که مثل او درس بخوانند و با او معاشرت کنند».
▪️▪️▪️
بعدها که محمدتقی بر کرسی تدریس نشست، همیشه به طلبههای جوان توصیه میکرد: «هر درسی را که میخوانید، باید چنان بفهمید که گویی در جایگاه مؤلف هستید، تا اِبهامی برایتان نماند؛ باید پس از پایانِ همان درس، بهراحتی مدرّس باشید. در غیر این صورت، دوباره از اول بخوانید».
(این بهشت، آن بهشت، ص١٧و١٨؛ بر اساس خاطرۀ عموی آقا بهنقل از نزدیکان معظمله)
🍀🍀🍀🍀🍀
@AllaMeJafaRi
#اینگونه_بود ...
کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره
از حرم حضرت امیر بیرون آمد، یک یا علی گفت و راه افتاد.
تازه به نجف آمده بود.
لحظۀ آخر که از حرم خارج میشد، رو به گنبد کرد و گفت: «مولا جان! یک زیبارو به ما نشان نمیدهی؟!»
چپقش را چاق کرد و رفت بهسوی بازار. نمیدانست کجا میرود، فقط میرفت...
به مدرسۀ سید که رسید، رفت داخل؛ آنجا کاری نداشت، فقط رفت سرکی بکشد.
مقابل یکی از حُجرهها نشست.
درِ یکی از حُجرهها باز شد، جوانی بیرون آمد، او را به داخل دعوت کرد.
همدیگر را نمیشناختند، اما بیاختیار هم را در آغوش گرفتند و گریه کردند!
هیچ حرفی نزدند؛ بعد هیچوقت همدیگر را ندیدند.
سالها بعد عکسی دید؛ صاحب عکس برایش آشنا بود؛
پرسید: «این کیست؟»
گفتند: «آیتالله بهجت»
یاد آن روزِ مدرسۀ سید افتاد؛
آهی کشید و زیر لب گفت: «من آن روز از مولا یک چهرۀ زیبا خواسته بودم!»
(این بهشت، آن بهشت، ص١٩و٢٠؛ بر اساس خاطرۀ حاج هادی ابهری بهنقل از مرحوم شیخ جواد کربلایی)
🍀🍀🍀🍀🍀
@AllaMeJafaRi
کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره
از حرم حضرت امیر بیرون آمد، یک یا علی گفت و راه افتاد.
تازه به نجف آمده بود.
لحظۀ آخر که از حرم خارج میشد، رو به گنبد کرد و گفت: «مولا جان! یک زیبارو به ما نشان نمیدهی؟!»
چپقش را چاق کرد و رفت بهسوی بازار. نمیدانست کجا میرود، فقط میرفت...
به مدرسۀ سید که رسید، رفت داخل؛ آنجا کاری نداشت، فقط رفت سرکی بکشد.
مقابل یکی از حُجرهها نشست.
درِ یکی از حُجرهها باز شد، جوانی بیرون آمد، او را به داخل دعوت کرد.
همدیگر را نمیشناختند، اما بیاختیار هم را در آغوش گرفتند و گریه کردند!
هیچ حرفی نزدند؛ بعد هیچوقت همدیگر را ندیدند.
سالها بعد عکسی دید؛ صاحب عکس برایش آشنا بود؛
پرسید: «این کیست؟»
گفتند: «آیتالله بهجت»
یاد آن روزِ مدرسۀ سید افتاد؛
آهی کشید و زیر لب گفت: «من آن روز از مولا یک چهرۀ زیبا خواسته بودم!»
(این بهشت، آن بهشت، ص١٩و٢٠؛ بر اساس خاطرۀ حاج هادی ابهری بهنقل از مرحوم شیخ جواد کربلایی)
🍀🍀🍀🍀🍀
@AllaMeJafaRi