پنجشنبه ای دیگر است،
طول زندگیمان ازاذانی که درگوشمان میخوانند تااقامه نماز میت است!
حواسمان به عرض زندگیمان باشد،
دست خالی دعوت حق رالبیک نگوییم!
اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات
@t_a_nfas
طول زندگیمان ازاذانی که درگوشمان میخوانند تااقامه نماز میت است!
حواسمان به عرض زندگیمان باشد،
دست خالی دعوت حق رالبیک نگوییم!
اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات
@t_a_nfas
💚جمعه ها بهار صلوات هست
دهانمان را خوشبو کنیم به ذکر شریف
صلوات بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش💚
(💚)اللّهُمَّ
✨(💚)صَلِّ
✨✨(💚)عَلَی
✨✨✨(💚)مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(💚)وَ آلِ
✨✨✨✨✨(💚) مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(💚)وَ عَجِّلْ
✨✨✨(💚)فَرَجَهُمْ
✨✨(💚)وَ اَهْلِکْ
✨(💚)اَعْدَائَهُمْ
(💚)اَجْمَعِین
❤️
دهانمان را خوشبو کنیم به ذکر شریف
صلوات بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش💚
(💚)اللّهُمَّ
✨(💚)صَلِّ
✨✨(💚)عَلَی
✨✨✨(💚)مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(💚)وَ آلِ
✨✨✨✨✨(💚) مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(💚)وَ عَجِّلْ
✨✨✨(💚)فَرَجَهُمْ
✨✨(💚)وَ اَهْلِکْ
✨(💚)اَعْدَائَهُمْ
(💚)اَجْمَعِین
❤️
📚پسر مادر!
به من می گفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا می زد،لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه،روزهای اول کلی کلافم می کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم،فکر می کردم مادرمه!می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می گشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم'من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم'!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد 'استیون اسپیلبرگ' شده،یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح 'بتهوون' ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می کنه!
دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!
#داستان_بخوانیم
به من می گفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا می زد،لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه،روزهای اول کلی کلافم می کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم،فکر می کردم مادرمه!می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می گشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم'من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم'!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد 'استیون اسپیلبرگ' شده،یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح 'بتهوون' ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می کنه!
دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!
#داستان_بخوانیم
پیشکشی برای دوستان مهربانم
بـرگ سبزیست تـحفه درویـش
امیدوارم امروز چشمانتون جز
زیبایی چیزی نبیند
#سلامـــ_روزتون_زیبا
---$-❀🌺❀$----
بـرگ سبزیست تـحفه درویـش
امیدوارم امروز چشمانتون جز
زیبایی چیزی نبیند
#سلامـــ_روزتون_زیبا
---$-❀🌺❀$----
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
طلوع صبحی دیگر اززندگی🌸
برشمامبارک🍃
الهی دلتون شادازغم آزاد🌼
خونه اميدتون آباد🍃
زندگیتون بروفق مراد🌺
#صبح_زیباتون_بخیروشادی🍃
@t_a_nfas
برشمامبارک🍃
الهی دلتون شادازغم آزاد🌼
خونه اميدتون آباد🍃
زندگیتون بروفق مراد🌺
#صبح_زیباتون_بخیروشادی🍃
@t_a_nfas
گدا نیستم
اما گاه گُداری محتاج آغوشت میشوم
من با اینکه ندارمت ولی آنچنان
گرم خیالت شده ام که میدانم
نبودت برایم درد دارد
#علی_شاه_محمدی
@t_a_nfas
اما گاه گُداری محتاج آغوشت میشوم
من با اینکه ندارمت ولی آنچنان
گرم خیالت شده ام که میدانم
نبودت برایم درد دارد
#علی_شاه_محمدی
@t_a_nfas