دبیرستان شهید محسن طاهری
93 subscribers
2.5K photos
322 videos
225 files
86 links
دبیرستان شهید محسن طاهری
Download Telegram
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺


🎈 #داستان_آموزنده 🎈

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست. هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد. ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود .

لذا پس از مدتی از او پرسید چرا ماهی هاي به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟مرد جواب داد:

آخر تابه من کوچک است! گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است. با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کن. به یاد داشته باش:

به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است، به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است .

🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🆔@shahidmohsentaheri
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺


#داستان_آموزنده 🍃

با غرور وتکبری که سراسر وجودش را گرفته بود سوار ماشین شد وبی پروا شروع به گشت و گذار درخیابانها کرد تمام زمینه های لازم برای فساد و تباهی دراین جوان جمع شده بود. هم جوان است هم ماشین وپول دارد وهم اوقات فراغت، ونمی داند آنرا چگونه بگذراند پس او کاری ندارد جز اینکه بدون هدف در خیابانها پرسه بزند و در جستجوی چیزی باشد که وقتش را با آن بگذراند.
دوستم که از این جوان بی پروا برایم تعریف می کرد افزود: درحالی که سوار بر ماشینش بود جلوی من توقف کرد من سوار برماشینم پشت سر او ایستادم، او پشت ماشینش با خطی بزرگ این عبارت را نوشته بود

( مرگ را به مبارزه می طلبم )

دوستم در ادامه سخنانش می گوید ناگهان این جوان با سرعت زیاد حرکت کرد و هنوز چند لحظه نگذشته بود که ماشینش در وسط خیابان واژگون شد و در یک لحظه زندگی این جوان بی مبالات پایان یافت و او هم به تاریخ پیوست 
پس چگونه بود این مبارزه طلبی....!

خداوند در قرآن کریم می فرماید:

( قل اناالموت الذی تفرون منه فانه ملاقیکم )

( بگو قطعا مرگی که از آن می گریزید سرانجام باشما رویا روی می گردد و شما را درمی یابد) {الجمعه آیه 8 }

🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🆔@shahidmohsentaheri
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂


#داستان_کوتاه

باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت می‌گیرد.

یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای آمریکا، کار می‌کرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانه زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخ‌دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوته‌های درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخ‌دار و رسیدن او به منزل مزبور می شد. از صندلی‌اش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوته‌ها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.

خودش تعریف می‌کند که: "باید به آنجا می‌رسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم می‌داد."

وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه ساله آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دست‌هایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بی‌حرکت مانده بود. مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ می‌زد و فریاد می‌کشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.

باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش‌نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسفانه پزشک‌ یاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفته‌اند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق می‌گریست.

باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید می‌داد و اطمینان می‌بخشید و می‌گفت: "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریه‌های او هستم؛ با هم از عهده زندگی مجدد برخواهیم آمد."

چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفه‌ای کرد و دیگربار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند. مادر از باتلر پرسید:
"از کجا می‌دانستید که حالش خوب خواهد شد؟"

باتلر گفت، "راستش را بخواهید نمی‌دانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ‌کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش می‌کرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکسته‌ای زمزمه می‌کرد:

"طوری نیست؛ زنده می‌مانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر می‌آییم.کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم."


🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿
🆔@shahidmohsentaheri
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

پدر و مادرهای ارجمند:

هر شب ، همه افراد خانواده را تشویق کنید
تا داستانی را با هم بخوانند.
اگر برایتان مهمان آمد فرزند خود را نیز وارد این بازی کنید
و بخواهید در این زمان در کنار شما #کتاب بخواند.
پس از زمان تعیین شده، چند دقیقه در مورد #داستان
با یکدیگر حرف بزنید و #نظرات خود را بیان کنید.
☺️بیایید فرهنگ کتابخوانی را در خانواده خود نهادینه کنیم.

🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿
🆔@shahidmohsentaheri
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂


#داستان_کوتاه

روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود. مردی میانسال در زمین کشاورزی خودش مشغول کار بود. حاکم تا او را دید، بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.

روستایی بینوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت بهترین قاطر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید. بعد حاکم از تخت پایین آمد و آرام آرام قدم می‌زد.
گفت می‌توانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده‌ای محکم پس گردن او نواخت.

همه حیران از آن عطا و بی‌اطلاع از حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.

حاکم پرسید: مرا می‌شناسی؟

بیچاره گفت : شما حاکم نیشابور و تاج سر رعایا و مردم هستید.

حاکم گفت: آیا قبل از این مرا می‌شناختی؟

مرد با درماندگی و سکوت به معنای جواب نه سرش را پایین انداخت.

حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال پیش با هم دوست بودیم و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، دوستت گفت خدایا به حق این باران رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم برگردن او زدی که ای ساده‌دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می‌خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می‌خواهی؟

یک‌باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.

حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می‌خواستی. این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی.

فقط می‌خواستم بدانی که برای خداوند دادن حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و تو به خداست که فرق دارد...

🍁از خدا بخواه؛ فقط بخواه و زیاد هم بخواه. خدا بی‌نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی‌انتهاست!
فقط باید به خواسته‌ات ایمان و باور داشته باشی.

🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿
🆔@shahidmohsentaheri
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃


#داستان_کوتاه

شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد.
کفاش نگاهی به کفش کرده می گوید: این کفش سه کوک می خواهد و اجرت هر کوک ده تومان می شود که درمجموع خرج کفش می شود سی تومان.
مشتری قبول می کند. پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیر شده را تحویل بگیرد.
کفاش دست به کار می شود.
کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ...اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش کفشتر خواهد شد.
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد...
او میان نفع و اخلاق و میان دل و قاعده توافق مانده است.
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده...
اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون جلو رفته اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
دنیا پر از فرصت کوک چهارم است . و من و تو کفاش های دو دل...
👈مهربانی را اگر قسمت کنیم ،
من یقین دارم به ماهم می رسدآدمی گر ایستد بربام عشق ، دست هایش تا خداهم می رسد.

🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🌿🍁
🆔@shahidmohsentaheri
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸


📘 #داستان_جالب

آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...

در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"

 🆔 @shahidmohsentaheri

🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃

#داستان_روز

روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.

استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»

شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»

او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید.

شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»

پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»

🆔 @shahidmohsentaheri

🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃


#داستان_پندآموز

دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود.
براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟
از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلي شكست من، پدرم بوده است. او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام.
از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است. من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم.

طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد...


🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

#داستان

بقالی

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را به‌طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.»
بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به‌عنوان جایزه برداری.»
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد!
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار.»
دخترک پاسخ داد: «عمو! نمی‌خوام خودم شکلات‌ها را بردارم، می‌شه شما بهم بدین؟»
بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟»
دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»
خیلی از ما آدم بزرگ‌ها، حواسمان به اندازه‌ی یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدانیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدم‌ها و وابستگی‌های اطراف‌شان بزرگتر است.
زندگی مان را به خدا بسپاریم

👤 کاترین پاندر


🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_شب 🌙

راضيم به رضای او

💎 کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد.

همسایه ها به او گفتند:چه بد اقبالی!
او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا

روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!
او گفت:راضيم به رضای خدا

پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.
همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری!
او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا

فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!
او گفت:راضيم به رضای خدا

✍🏻 و این داستان ادامه دارد...
همانطور که زندگی ادامه دارد...
وخدا هيچگاه بنده اش را نمی آزارد...
كه او عاشق ترين معشوق است

ازصميم قلب ميگويم:

راضيم به رضای خدا

🔸به امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙



🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃

#داستان_شب 🌙

از ماسک که بر ماسک


💎 شاید دیگر انتظاری نیست که کسی نگران مرگ فلامینگوهای تالاب میانکاله و یا سارهای بجنورد باشد؛ چرا که واحد شمارش آنها "قطعه" بوده است و نه انسان! و حتی شاید دیگر لازم نیست که "اعضای یک پیکر" نیز به شمار بیاییم!
ولی شاید این انتظار بود که در تنگناهای به وجود آمده، تنها اندکی به یکدیگر رحم کنیم! به اندازه فرصت منصفانه ای برای نفس کشیدن، به اندازه یک ماسک!


تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙



🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼