دومان
173 subscribers
500 photos
67 videos
242 files
3.4K links
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
Download Telegram
زان سر زلف، مرا بی سر و سامان کردی

خاطرم جمع نشد تا تو پریشان کردی

من به سودای غمت اشک به دامن کردم

تا تو از سنبل تر مشک به دامان کردی

#فروغی_بسطامی

@nimaasakk
چون سر زلف تو آشفته خیالی دارم
الله الله که چه سودای محالی دارم

تو پری چهره عجب زلف پریشی داری
منِ آشفته عجب شیفته حالی دارم

عیش‌ها می‌کنم اَر خون خوری ام فصل بهار
بس که از ساغرِ می بی تو ملالی دارم

سر مویم همه شد تیغ و سپر سینه‌ی تنگ
با سپاه غم او طُرفه جدالی دارم

خون دل گر عوض باده خورم خرده مگیر
که زِ دیوان قضا رزق حلالی دارم

به نشیمنگه آن طایر زرین پر و بال
ترسم آخر نرسم تا پر و بالی دارم

واقف از حال دل مرغ چمن دانی کیست
من که بر سر هوس دانه‌ی خالی دارم

دوزخی باشم اگر سایهٔ طوبی طلبم
من که در روضهٔ دل تازه نهالی دارم

تا جوابی نرسد پا نکشم از درِ دوست
راستی بین که عجب روی سؤالی دارم

شاید ار چشم بپوشند ز من مردم شهر
کز پری زاده_بتی چشمِ وصالی دارم

شکر ایزد که ز جمعیت طفلان امروز
بر سر کوی جنون جاه و جلالی دارم

غزلم گر بَرَد آرام جهانی نه عجب
که سرِ الفت رم کرده غزالی دارم

پس از این خاطر آسوده فروغی مَطَلب
زان که با هر دو جهان قال و مقالی دارم

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk
بر سر هر مژه چندین گل رنگین دارم
یعنی از عشق تو در بر، دل خونین دارم

گر تو در سینهٔ سیمین دل سنگین داری
من هم از دولت عشقت تن رویین دارم

بر سرم گر ز فلک سنگ ببارد غم نیست
زان که از خشت سر کوی تو بالین دارم

به امیدی که سحر بر رخت افتد نظرم
نظری شب همه شب بر مه و پروین دارم

گر چه کامم ز لب نوش تو تلخ است اما
گر کسی گوش دهد، قصهٔ شیرین دارم

کامی از دیر و حرم هیچ ندیدم در عشق
گله‌ای چند هم از کفر و هم از دین دارم

روز تاریک و شب تیره و اقبال سیاه
همه زان خال و خط و طرهٔ مشکین دارم

عشق هر روز ز نو داد مرا آیینی
تا بدانند خلایق که چه آیین دارم

گفتمش مهر فروغی به تو روز افزون است
گفت من هم به خلافش دل پر کین دارم

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk
زان فشانم اشک در هر رهگذاری
تا به دامان تو ننشیند غباری

زلفت از هر حلقه می‌بندد اسیری
چشمت از هر گوشه می‌گیرد شکاری

از برای بی قراران محبت
آه اگر زلف تو نگذارد قراری

اختیاری آید اندر دست ما را
گر گذارد عشق در دست اختیاری

چشم تو گر گوشهٔ کارم نگیرد
پیش نتوانم گرفتن هیچ کاری

رنج عشقت راحت هر دردمندی
زخم تیغت مرهم هر دل فکاری

از کنارم رفته تا آن سرو بالا
جوی اشکم می‌رود از هر کناری

گوشه‌ای خواهم نهان از چشم مردم
تا به کام دل بِگِریم روزگاری

تا گره بگشاید از کارم فروغی
بسته‌ام دل را به زلف تاب‌داری

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk
گِرد مَه، خط سیه‌کار نداری، داری
روزِ روشن به شب تار نداری، داری

صنعت دلکش داوود ندانی، دانی
زره از طُرّهٔ طرار نداری، داری

زلف را دام دل‌آویز نسازی، سازی
فکر دل‌های گرفتار نداری، داری

صف دل‌ها همه از تیر ندوزی، دوزی
خم ابروی کمان‌دار نداری، داری

خون مردم همه بر خاک نریزی، ریزی
چشم سرمست دل‌آزار نداری، داری

بی‌دلان را همه رنجور نخواهی، خواهی
عاشقان را همه بیمار نداری، داری

چشم صاحب‌نظر از سحر نبندی، بندی
چشم افسونگر سحار نداری، داری

پی خونریزی عشاق نکوشی، کوشی
سپه غمزه خونخوار نداری، داری

بر فلک توسن اقبال نتازی، تازی
بر قمر عقرب جرار نداری، داری

جام می از کف اغیار ننوشی، نوشی
سر خون‌خواری‌ام ای یار نداری، داری

بر فروغی زِ جفا تیغ نیازی، یازی
قصد یاران وفادار نداری، داری

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk
تا کفر سر زلفت زد راه دل و دینم
جز عشق تو هر کیشی کفر است در آیینم

هر صبح ز روی تو همخانه‌ی خورشیدم
هر شام ز اشک خود همسایه‌ی پروینم

تو چشمه‌ی خورشیدی من ذرّه‌ی محتاجم
تو خواجه‌ی مستغنی، من بنده‌ی مسکینم

تا خط تو را دیدم، دادی رقم خونم
تا مهر تو ورزیدم، بستی کمر کینم

هم سلسله بر گردن زان کاکل پیچانم
هم غالیه در دامن زان سنبل پُرچینم

هم سِرّ دهانش را می‌جویم و می‌یابم
هم عکس جمالش را می‌خواهم و می‌بینم

هم باده‌ی عشقش را می‌گیرم و می‌نوشم
هم دانه‌ی مهرش را می‌کارم و می‌چینم

از قامت موزونش در سایه‌ی شمشادم
وز عارض گلگونش در دامن نسرینم

گر بر سر خاک من بنشینی و برخیزی
تا محشر از این شادی برخیزم و بنشینم

تا وصف لبت گفتم دُرهای دَری سفتم
الحق که در این معنی مستوجب تحسینم

تا ماه فروغی رخ، از کلبه‌ی من برتافت
از آه سحر هر شب شمعی‌ست به بالینم

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk
نرگس که فلک چشم و چراغ چمنش کرد
چشم تو سرافکنده به هر انجمنش کرد

تا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زد
عطّار صبا مُشک خُتَن در دهنش کرد

تا گل به هواخواهی روی تو درآمد
نقاش چمن صاحب وجه حَسَنَش کرد

تا سرو پی بندگی قدّ تو برخاست
دور فلک آزاد زِ بند محنش کرد

تا لاف به هم‌چشمی‌ات آهوی حَرَم زد
سلطان قضا امر به خون‌ریختنش کرد

هر خون که به خاک از دم تیغ تو فروریخت
فردای جزا کس نتواند ثَمَنَش کرد

هر جامه که بر قامت عُشّاق بُریدند
عشق تو به سرپنجه‌ی قدرت کفنش کرد

هر شام دل از یاد سرِ زلفِ تو نالید
مانند غریبی که هوای وطنش کرد

هر کس که به شیرین‌دهنی دل نسپارد
نتوان خبر از حال دل کوه‌کَنَش کرد

با هیچ نشانی نکند سخت کمانی
کاری که به دل غمزه‌ی ناوک‌فکنش کرد

دردا که زِ معشوق نشد چاره‌ی دردم
تا جذبه‌ی عشق آمد و همدرد مَنَش کرد

گفتم که دلِ اهلِ جنون را به چه بستی
دستی به سرِ زلفِ شکن‌برشکنش کرد

زنهار به مستِ درِ میخانه مخندید
کاین بی‌خبری باخبر از خویشتنش کرد

چشمی که به یک غمزه مرا طبع غزل داد
نسبت نتوانم به غزال خُتَنَش کرد

یاقوت‌صفت خونِ جگر خورد فروغی
تا جوهریِ عقل قبول سخنش کرد

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk
بر سر هر مژه چندین گُلِ رنگین دارم
یعنی از عشقِ تو در بر، دلِ خونین دارم

گر تو در سینه‌ی سیمین دلِ سنگین داری
من هم از دولت عشقت تن رویین دارم

بر سرم گر ز فلک سنگ ببارد غم نیست
زان که از خشت سر کوی تو بالین دارم

به امیدی که سحر بر رُخَت افتد نظرم
نظری شب‌همه‌شب بر مَه و پروین دارم

گر چه کامم ز لبِ نوشِ تو تلخ است اما
گر کسی گوش دهد، قصه‌ی شیرین دارم

کامی از دیر و حرم هیچ ندیدم در عشق
گله‌ای چند هم از کفر و هم از دین دارم

روز تاریک و شب تیره و اقبال سیاه
همه زان خال و خط و طُرّه‌ی مشکین دارم

عشق، هر روز زِ نو داد مرا آیینی
تا بدانند خلایق که چه آیین دارم

گفتمش مهر فروغی به تو روز‌افزون است
گفت من هم به خلافش دل پُرکین دارم

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk
این چه دامی‌ست که از سُنبل مشکین داری
که به هر حلقه‌ی آن صد دلِ مسکین داری

همه را نیشِ محبت زده‌ای بر دلِ ریش
این چه نوشی‌ست که در چشمه‌ی نوشین داری

خون‌بها از تو همین بس که زِ خونِ دلِ من
دستِ رنگین و کفِ پای نگارین داری

عرقت خوشه‌ی پروین و رخت خرمن ماه
وه که بر خرمن مَه خوشه‌ی پروین داری

همه صاحب‌نظران بر سر راهت جمع‌اند
خیز و بِخرام اگر قصد دل و دین داری

به چمن گر نَچَمی بهر تماشا نه عجب
کز خط و عارض خود سبزه و نسرین داری

من اگر سنگِ تو بر سینه زنم عیب مکن
زان که در سینه‌ی سیمین دلِ سنگین داری

از شکرپاشی کِلک تو فروغی! پیداست
که به خاطر هوسِ آن لب شیرین داری

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk
بوسه آخر نزدم آن دهنِ نوشین را
لبِ فرهاد نبوسید لب شیرین را

صدهزاران دلِ دیوانه به زنجیر کشم
گر به چنگ آورم آن سلسله‌ی پُرچین را

گر شبی حلقه‌ی آن طُرّه‌ی مشکین گیرم
موبه‌مو عرضه دهم حالِ دل مسکین را

سیم اگر بر زِبَر سنگ ندیدی هرگز
بنگر آن سینه‌ی سیمین و دل سنگین را

ره به سرچشمه‌ی خورشیدِ حقیقت بردم
تا گشودم به رُخش چشم حقیقت‌بین را

کسی از خاکِ سرِ کوی تو بستر سازد
که سرش هیچ ندیده‌ست سرِ بالین را

گر به رُخ، اشکِ مرا در دلِ شب راه دهی
بشکنی رونق بازار مه و پروین را

گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار
برکنی ریشه‌ی سرو و سمن و نسرین را

گر تو در بتکده با زلف چو زُنّار آیی
بت‌پرستان نپرستند بتِ سیمین را

کفرِ زلفِ تو چُنان زد ره دین و دل من
که مسلمان نتوان گفت منِ بی‌دین را

ترسم از تیرگیِ بخت فروغی! آخر
گِرد خورشید کشی دایره‌ی مشکین را

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk