کتابخانه من 📚
2.47K subscribers
355 photos
6 videos
105 files
140 links
یک فنجان کتاب و انرژی

مهمان ما باشید💐🌹
Download Telegram
👓📖
ابوسعید ابوالخیر در راه بود.
گفت:"هر جا که نظر می‌کنم،بر زمین همه گوهر ریخته و بر در و دیوار همه زر آویخته. کسی نمی‌بیند و کسی نمی‌چیند."
گفتند: "کو؟ کجاست؟"
گفت: "همه جاست. هر جا که می‌توان خدمتی کرد؛ یا هر جا که می‌توان راحتی به دلی آورد. آن جا که غمگینی هست و آن جا که مسکینی هست. آن جا که یاری طالب محبت است و آن جا که رفیقی محتاج محبت"

#حکایت


📚 @mybookshelf1
کتابخانه من 📚
حکایت دولت فرزانگی.pdf
#معرفی_کتاب 📕

#حکایت_دولت_و_فرزانگی

این کتاب با نام اصلی The Instant Millionaire – a Tale of Wisdom And Wealth که به حکایت دولت و فرزانگی ترجمه شده است از معروف ترین آثار مارک فیشر است.


حکایت دولت و فرزانگی از معروفترین کتاب های صد سال اخیر می باشد که داستان زندگی نامه شخصی جوان در دوران دور می باشد که به زیبایی به شرح و توضیح زندگی این فرد تیزهوش پرداخته شده است که میخواهد کتاب های خود را منتشر کند و از این راه کسب درآمد کرده و به نویسنده ای موفق تبدیل شود اما در این مسیر و برای رسیدن به هدف خود موانع بیشماری را تجربه می نماید که خواندن آن ها خالی از لطف نیست...
📚 @mybookshelf1
🍃📜👓
#حکایت

ابن سیرین كسی را گفت: چگونه‏ ای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟

ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و لعنت بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!

گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.
گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...

رسم مردانگى و رفاقت اين چنين است‌ ...


📚 @mybookshelf1
#حکایت_کوتاه_آموزنده 📜


مریدی از مرادش خواست که مرا پندی ده.
گفت: مرنج و مرنجان.
گفت: میتوانم نرنجانم ولی چه کنم که نرنجم؟
پاسخ شنید:
خود را کسی مدان …

📚 @mybookshelf1
#حکایت 📜

🔹روزی رندی خطايی مرتکب ميشود،
و او را نزد حاکم می برند
تا مجازات را تعيين کند…

حاکم برايش حکم مرگ صادر می کند
اما مقداری رافت به خرج می دهد،
و به وی می گويد:
اگر بتوانی ظرف سه سال، به خرت
سواد خواندن و نوشتن بياموزانی،
از مجازاتت در میگذرم…

رند هم قبول می کند،
و ماموران حاکم، رهايش می کنند…

عده ای به رند می گويند:
مرد حسابی، آخر تو چگونه می توانی،
به يک الاغ، خواندن و نوشتن ياد بدهی؟

رند می گوید:
انشاءالله در اين سه سال يا
حاکم می ميرد يا خرم…!

پس همیشه امیدوار باشید…


📚 @mybookshelf1
#حکایت 👓 📙


مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد.

پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن.
پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد.

کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.

روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود.

پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند.

پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است.

چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
فلان فلان شده ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد.

📚 @mybookshelf1