مدافعان حرم بی بی زینب (س)
34 subscribers
6.96K photos
1.23K videos
42 files
611 links
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

در عشق اگر چه منزل آخر شهادت است،

تڪلیف اول است #شهیدانه❤️ زیستن...

آن ڪس ڪه شود #شهید❤️ او را لیاقت است،
اهل عمل و صدق و امانت است.

کانالے براے شهدا🌹

به نیت شهدا🌹

با شهدا🌹
Download Telegram
#زرشک_پلو_فقط_برای_شهید_رحیمی

چند سال پیش خدا توفیق داد و رفتیم اردو جهادی.افتتاحیه اردو مصادف بود با نیمه شعبان که اون شب از شهید رحیمی دعوت کردیم تشریف بیارن که ایشون هم علی رغم مشغله زیاد قبول کردند و خودشون رو رسوندن.بچه های اون روستا خیلی از ایشون و صدای زیباشون خوششون اومده بود.طوری که بعدها در کلاسهای برگزار شده همیشه از ایشون میگفتن و سعی میکردن شعری رو که ایشون خونده بود(شعر :من به قربان وجود پروجودت که وجود بی وجودم ز وجود با وجودت به وجود آمده است...) حفظ کنند.اردو تمام شد و ما برگشتیم اما موقع خداحافظی قول دادیم حتما یک شب از شب های قدر رو دوباره به روستا سر بزنیم حتی اگه مسئولین اجازه ندهند و همینطور هم شد.وقتی پیشنهاد شب نوزدهم رو به شهید دادم باز هم قبول کردند و هیئت خودشون رو اون شب رها کردن و بخاطر محرومیت اون روستا قبول کردن که بیان.ایشون و دو تا از دوستانشون اومدن.

شب قدر با صدای شهید رحیمی،کنج مسجدی که چند سال خاک خورده بود با مردمی که اکثرا کوچیک و نوجوان بودند همه و همه دست به دست هم داد تا بتونم به جرأت بگم زیباترین شب قدر برای من رقم خورد.گذشت نزدیک سحر شد و دعاها تموم شدند که دیدم دوتا از دخترهای روستا گفتند: اجازه خانم؟!میشه ما بریم خونه و برگردیم؟گفتم چرا؟مسجد با روستا فاصله داره نرید ما که غذا برای سحر تدارک دیدیم...

به هر حال رفتند و وقتی برگشتن یه قابلمه دادند دست ما.زودی درش رو باز کردم دیدم عجب زرشک پلویی اونم با مقداری مرغ!گفتیم بچه ها دستتون درد نکنه ولی ما......که حرف ما رو قطع کردند و گفتند ما اینو برای آقای رحیمی آماده کردیم.بدینش به ایشون.ما هم هر چند خیلی دلمون میخواست بعد از خستگی دیروز تا حالا از این غذا بخوریم ولی به رسم امانت بردیم و دادیم دست ایشون که ایشون اولش ناراحت شدن و گفتن ماهم از همین حلیم سحر میخوردیم دیگه!منم جریان رو توضیح دادم و ایشون لبخندی زدند و رفتند.

بچه های روستا با وجود اینکه فقط یک بار ایشون رو دیدن علاقه خاصی به ایشون پیدا کرده بودند.

#شهید_حجت_الله_رحیمی
#خاطره
#شهادت
#شب_قدر
#زرشک_پلو

🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸

#خاطره ای بسیار #زیبا از ...
🌹شهید عماد مغنیہ🌹

😐زنم تو ماشین جامونده !😁

یڪے از دوستان لبنانے تعریف مےڪرد ڪہ سال 1364 بود ڪہ با عماد در تهران زندگے مےڪردیم .
خانہ ای در زیر پل حافظ داشتیم .
محل ڪارمان هم پادگان امام حسین (ع)
(بالای فلڪہ چهارم تهرانپارس –
دانشگاه امام حسین (ع) فعلے) بود ڪہ تعدادی نیروهای لبنانی را آموزش مےدادیم .
عصر یڪے از روزها ، سوار بر ماشین پیڪانم داشتم از در پادگان خارج مےشدم ڪہ عماد را دیدم .
قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان مےرفت . ایستادم و با او سلام و احوال پرسی ڪردم . پرسید ڪہ بہ خانہ مےروم ؟
وقتے جواب مثبت دادم ، سوار شد تا با هم برویم .
در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف مےزدیم . نزدیڪے میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداختہ بود . یڪ دفعہ عماد مڪثے ڪرد و با تعجب گفت :
- ای وای .....
من صبح با ماشین رفتم پادگان ...!🙄
زدم زیر خنده . صبح با ماشین رفتہ پادگان و یادش رفتہ بود . ناگهان داد زد :
- نگہ دار ... نگہ دار ...
گفتم : "خب مسئلہ ای نیست ڪہ . ماشینت توی پارڪینگ پادگانہ . فردا صبح هم با هم میریم اون جا ."
گفت : "نہ . نہ . زود وایسا ... باید سریع برگردم پادگان ."
با تعجب پرسیدم : "مگه چیز توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟"
خنده ای ڪرد و گفت :😅
- آره . من صبح با زنم رفتم پادگان .
بہ اون گفتم توی ماشین بمون ، من الان برمےگردم . توی پادگان ڪہ رفتم ، اون قدر سرم شلوغ شد ڪہ اصلا یادم رفت زنم دم در منتظرمہ ."
بدجور خنده ام گرفت .😂
زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود . وقتے وایسادم ، گفت:
- نخند ... خب یادم رفت با اون رفتہ بودم پادگان .
و یڪ ماشین دربست گرفت تا بره پادگان و زن و ماشینش رو بیاره .


: روای حمید داوود آبادی

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عماد_مغینہ


🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃

🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃

#خاطره_ای_از_حاج_آقا_قرائتی 💞

#مزاح

رفتم خونه پدر سه تا شهید.یه خرده احوالپرسی کردم.😊
گفتم کجا وضو بگیرم؟🤔
گفتش که دو سه تا پله باید بری پایین. رفتم وضو گرفتم. دیدم پیرمرد حوله آورده.🤗
گفت: حوله آوردم دست و صورتت رو خشک کنی.
گفتم: حدیث داریم اگر وضو گرفتید و [جای وضو رو] خشک نکنید، ثوابش سی برابره!😌
پدر سه تا شهید جواب داد: حدیث نداریم که اگر یه پیرمرد با درد پا برات حوله آورد خیطش نکن؟!😂😂😂
گفتم من علم دین دارم، فهم دین ندارم.😶😅

🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃

🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃

#خاطره_شهدا

#با_هم_دهه_هفتادی_ها_گل_کاشتند👇

🍂یه روز جمعه بود با هم رفتیم قم وقتی رسیدیم اونجا رفتیم جلو ضریح داشتیم زیارت میخوندیم برگشت به من گفت احمد آدم باید زرنگ باشه ما از تهران اومدیم زیارت حضرت معصومه باید در عوضش از بی بی معصومه یه هدیه بخواهیم و اونا هم میدن بهش گفتم هدیه ای که میخوای چیه🍂

برگشت گفت....شهادت❤️


#شهید_مدافع_حرم_عباس_دانشگر

🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃

🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃



ׂ#خاطره_فرزند_شهید_عادل_سعد🌼🍃

🌺ساعت ٧ صب بود
منو بيدار ڪرد گفت بــابــا امروز من ميرسونمت دانشگاه...

ماشين را ڪہ روشن ڪرد طبق معمول هميـــــــــشہ آيه الڪرسےرا زير لبش زمزمہ ڪرد...

🌾نصف مسير را گذرانديم و يڪ فلش رو گذاشت رو ضبط ماشين و آهنگۍ را انتخاب ڪرد...
لبخند ميزد ، حالش از هميـــــــــشہ بهتر بود...
با خنده گفت بــابــا اين آهنگو ميشنوے؟

ازت ميخوام اين آهنگو براے مراسم شهادتم بذارين مردم فيض ببرن(با خنده)
قلبم درد گرفت از شنيدن اين جملہ حتے تصورش هم برام دردناڪ بود

🌼گفتم بــابــا اين چہ حرفيہ اول صبح ميزنے؟!گفت: خلاصہ يادت نره
يڪ هفتہ بعد رفت سوريہ 😔

وقتے شب وداع بــابــا شد ياد اون روز افتادم .آهنگو براے عمو فرستادم شب وداع گذاشتن همونطور ڪہ خودش خواست...❣️
#شهدا_آگاهند🌷🌱


🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـے بے زیـنـب🌸🍃

🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـی بـی زیـنـب🌸🍃

🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🍃

#خاطره_عاشقانه❤️

بهم گفته بود:دوست دارم موقع خواندن خطبه ی عقدمون یه دعا برام بکنی❤️☺️

اما زمان عقد که رسید به دلیل ازدحام جمعیت نتونستیم کنارهم باشیم 😞و بافاصله ازهم نشستیم...😌

یه لحظه دیدم خواهر عبدالصالح یه دستمال کاغذی بهم داد و گفت:
این رو عبدالصالح داده.😃😍

دیدم روی همون دستمال نوشته:
❤️دعا کن من شهید بشم ...❤️

من هم اون لحظه قرآن جلوم باز بود و از ته دل برای شهادتشون دعا کردم🌹😔


❤️خاطره ی از زندگی شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع


🍃🌸مـدافـعـان حـرم بـی بـی زیـنـب🌸🍃

🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🍃🍃🍃
#خاطره
#شهید_رسول_خلیلی

ماجرای دعوا با معلم😱🙄

🦋🦋🦋رسول از همان دوران بچگی به ولایت و حضرت آقا و دفاع از حریم ولایت خیلی علاقه داشت. کلاس دوم راهنمایی بود و ما در کرج ساکن بودیم. یک روزی مقام معظم رهبری قرار بود که برای دیدار به کرج بروند و مردم برای استقبال آماده می‌شدند و همه جا را چراغانی کرده بودند. من از سرکار برگشتم و دیدم رسول خانه است.علت را از مادرش جویا شدم و گفت ظاهراً با معلمشان حرفش شده است. سپس از خودش پرسیدم و سوار ماشینش کردم و رفتیم مدرسه. خلاصه پی بردم، سر همان علاقه‌ای هم که به ولایت فقیه داشت، با معلمشان بحثش شده بودم.
آن روز که حضرت آقا قرار بود تشریف بیاورند کرج، معلم اعتراض می‌کند و می‌گوید: ما نمی‌دانیم این حکومت را چطور باور کنیم. از یک طرف می‌گویند اسراف گناه است، از یک طرفم هم شهر را چراغانی کرده‌اند و بروید و ببینید در شهر چه خبر است، تمام چراغ‌ها روشن و اسراف... تا اینجای حرفش می‌رسد پسر من هم بلند می‌شود و دفاع می‌کند و می‌گوید، چراغانی که چیزی نیست ما نه تنها باید برای آقا قربانی می‌کنیم بلکه باید جانمان را فدای حضرت آقا کنیم.

تا این حرف‌ها را می‌زند معلم دوام نمی‌آورد و می‌گوید: خلیلی باز شما حرف زدی؟ اینجا یا جای شماست یا جای من! رسول هم از جای خودش بلند می‌شود و بیرون می‌رود و می‌گوید چون شما استادی من به شما احترام می‌گذارم و من میروم. 

 شهید رسول خلیلی با تمام جانش از هرچه که بود و نبود دل کند و برای دفاع از حریم خواهر امام حسین ع جهاد کرد .سیدالشهدا هم هدیه ای برای نوکر بااخلاصش فرستاد تا مزارش بوسه گاه عاشقان حسینی شود..

یکی از دوستان شهید واسطه میشود تا سنگی که بعد از تعویض سنگ داخل حرم امام حسین ع سالیان سال دست نخورده در انبارحرم مانده بود٬ اکنون سنگ مزار شهید رسول خلیلی شود...

خطاطی که قراربود روی سنگ رسول خلیلی بنویسد میگفت:شب پیش خواب دیدم مرا به حرم اباعبدالله الحسین آوردند و گفتند روی ضریح ما بنویس....

و چه فروتتنانه روی سنگ مزارت نوشته اند...پرکاهی تقدیم به آستان قدس الهی!🦋🦋🦋

{اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک}

🍄مـدافـعـان حـرم بـی بـی زیـنـب🍄

🍄🍄🍄🍄
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEFE4CoGVeWs1aPLaQ
🍄🍄🍄🍄
Forwarded from اتچ بات
#خاطره

◾️آقا حامد سال ها تو #هیئت_فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.

◾️وقتی #ایام_محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت.

◾️با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی #عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد...

◾️بهش میگفتن آقا حامد شما #افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن.

◾️می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید #شکسته شوی تا #بزرگ بشی"

◾️و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت"

◾️که بالاخره این طور هم شد.

#شهید_حامد_جوانی

@Modafeharam_zeynab
Forwarded from اتچ بات
#بسم_الرب_شهدا 🌹

#خاطره_گویی 📋


#شهید_ثامنی_راد بسیار خوش اخلاق و مردم داربودند ، ایشون همیشه به مستمندان مخصوصا یتیم ها خیلی کمک میکردن و خودشون برای بچه یتیم ها کمک مالی جمع میکردن و انها را در تابستان میبردن اردوهای زیارتی از جمله مشهد و قم... به همه کمک میکردن همیشه لبخند بر چهره داشتن خوش به سعادتش....
هیچ وقت نماز اول وقتشون و نماز شبشون ترک نمیشد
در طی ده سال دوستی هیچ اخلاق تندی از ایشون ندیدم جز خوبی و ادب هیچ موضوعی نداشتن
بنده رفت امد خانوادگی با شهید داشتم همیشه با روی خوش از همه پذیرایی میکردن بسیار مهربان بودن از بودن در کنارشون کسی سیر نمیشد مایه افتخار همه بودن ایشون دارای یه دختر هفت ماهه هستن به اسم فاطمه، متولد شهر ورامین

راوی:همرزم شهید

#جاوید_الاثر_شهید_مهدی_ثامنی_راد
#شهادت_۲۲بهمن_حومه_حلب 🌹

@Modafeharam_zeynab
#خاطره ای زیبا از کودکی #شهیدظهرعاشورا
کربلایی #وحیدنومی_گلزار
در آن زمان وحید (4 یا 5 ساله)

و #قاسم_افشار گوینده خبر..

به نقل از #مادر_شهید..

زمانیکه کار حاج اقای نومی در بندر عباس بود معمولآ بعلت گرمی هوا و دیدار با خانواده در تابستان..
حاج اقا، من و وحید را به تبریز میفرستادند و خودشان زمانی به تبریز می امدند که بتوانند با ما اوایل مهر به بندرعباس محل کارشان برگردند..
در این مدت زمانی که من و وحید در تبریز بودیم و حاج اقا در بندرعباس مشغول کار بودند..

پخش خبر به گویندگی مرحوم آقای افشار بود..
و با توجه به شباهتی که، وحید احساس میکرد.
وحید تا اقای مرحوم افشار را در تلویزیون میدید،
داد میزد #بابا اومد #بابا اومد..
این #بابای_منه من #بابامو_میخوام..

تقریبآ هر روز که آقای افشار در تلویزیون
برای پخش خبر حاضر میشدند..
وحید بی تاب بابا میشد و باباشو میخواست...
برای اینکه وحید ناراحت نباشد سعی می کردیم اخبار شبانگاهی را نبینیم

#انتشار_بمناسبت
#درگذشت_آقای_افشار_گوینده_خبر
#تسلیت_به_خانواده_این_هنرمند💔
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#خاطره

توی جبهه اینقدر به خدا میرسی میای
خونه یه خورده ما رو ببین شوخی
میڪردم،آخر هر وقت می آمد هنوز
نرسیده با همان لباس ها می ایستاد
به نماز،ما هم مگر چقدر پهلوی هم
بودیم؟

نصف شب میرسید صبح هم نان و پنیر
به دست بند پوتینش را نبسته سوار
ماشین می شد ڪه برود نگاهم ڪرد
و گفت:وقتی تو رو می بینم احساس
میڪنم باید...

#شهید_محمدابراهیم_همت💐
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#خاطره

هیئتی که داشتیم بعضی موقع ها اراذل محل هم‌ میومدن من همیشه ازاین موضوع ناراحت بودم
ولی حسین حتی کوچک ترین خرده ای به اونا نمیگرفت و باهاشون خیلی خوب برخورد میکرد ...
یه روزی که بهش گلایه کردم گفت (اتفاقا همین ها واجبه که بیان هیئت ؛ امام حسین (ع) کار خودش میکنه و کاری که باید بشه میشه...)

🌸 شهید حسین معزغلامی🌸
┅═══✼🍃🌸🍃✼═══┅
#خاطره

اوایل جنگ بود ڪہ شهید😭شد،
خبر شهادتش آمد ولۍ از جنازه
خبرۍ🤔نبود.

وصیتنامہ اش📃را ڪہ دیدیم،
نوشتہ بود:
"دوست دارم😍 وقتۍ شهید شدم
پیڪرم را بہ طواف حرم مطهر
ثامن الائمہ علیہ السلام ببرند."

تصمیم گرفتیم وقتۍ پیڪرش آمد
ببریمش 👣مشهد،جنازه اش ڪہ آمد
روۍ تابوتش نوشتہ بودند:
"التماس دعا، زائر امام رضا علیہ السلام،
طواف حرم داده شد."😍

حسن همراه #شهداے مشهد رفتہ بود،
زیارت "امام رضا علیہ السلام."

#شهید_حسن_تاجیڪ💐

┅═══✼🍃🌸🍃✼═══┅
•| #خاطره❤️


مےگفت :
تو سوريه وقت خواب ندارم
وقتى هم مى خواهم بخوابم
از شدت خستگى نمى توانم بخوابم،انگار يک لشكر مورچه دارند از پاهايم بالا مى آيند!

#شھید_محمودرضا_بیضایے💚
#یـادشهـداباصلوات🌷
@modafeharam_zeynab
#خاطرات_شهدا
@modafeharam_zeynab
#زيارت_امام_حسين_ع_با_لباس_اسير_عراقى
🌷وقتى كه برادر كوچكتر سيد، «محمود» #شهيد شد، همسنگرانش به خاطر اين كه جسدش در سرزمين كفر از تركش خمپاره ‏ها محفوظ بماند، اطراف جنازه‏ اش را سنگ چيدند. سيد «محمد» به بهانه ‏ى برگرداندن پيكر برادر #شهيدش، به منطقه ‏ى پنجوين عزيمت كرد و در آن جا به مدت هجده روز در محاصره ‏ى دشمنان قرار گرفت. در همان زمان به لطف الهى توانست با استفاده از لباس يك اسير عراقى به زيارت #مولاى خود #امام_حسين_عليه_‏السلام نايل شود.🌷دو ماه بعد از #شهادت برادرش، سيد محمد نيز با همسرش در حالى كه در انتظار تولد فرزند سه ماهه ‏اش به سر مى‏ برد، وداع نمود و در عمليات خيبر به درجه ‏ى رفيع #شهادت نايل آمد. سيد محمد قبل از #شهادتش به همسرش گفته بود تا سه روز ديگر بيشتر زنده نمى‏ ماند و حتى زمان دقيق #شهادتش را نيز گفته بود.
#خاطره_اى از #شهيدسيدمحمداينانلو🌷
‍ پـای درس شهیـــد.....👈 توڪــل

ده روز پیش گفته بود جزیره را شناسایی ڪنند، ولی خبری نبود.

🍁همه ش می گفتند « جریان آب تنده، نمی شه رد شد. گرداب ڪه بشه، همه چیز رو می ڪشه تو خودش. »

🍁 حسن باقری گفت: خب چه بڪنیم؟ می خواید بریم سراغ خدا بگیم خدایا آب رو نگه دار؟

🍁 شاید خدا روز قیامت جلوت رو گرفت، پرسید تو اومدی ؟ اگه می اومدی، ڪمڪ می ڪردیم. اون وقت چی جواب می دی؟ - آخه گرداب ڪه بشه. . . – همه ش عقلی بحث می ڪنه.

بابا تو بفرست، شاید خدا ڪمڪ ڪرد.

#شهید_حسن_باقری
#خاطره
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 62
#خاطره_شهدا🌷

💢یک طرح عملیاتی را بچه های قدیمی جنگ ریخته بودند و به قول معروف جمع شده بود و میخواست #اجرایی بشه...

💢مرتضی چند روز بود از مرخصی برگشته بود، همون روز آمد منطقه، فرمانده صداش زد و داشت نقشه را برایش توضیح می داد؛ مرتضی همینطور با اون نگاه نافذش داشت نگاه میکرد؛

💢صحبت های حاجی که تمام شد، مرتضی شروع کرد به شمردن #نقص ها، آن قدر #مستدل و کارشناسی شده درباره ی توان نیروها و امکانات سنگین و سبک نیروهای خودی و دشمن سخن گفت که همه را مجاب کرد. طوری که طرح عملیات را کلا مرتضی عوض کرد.

#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
#شهید_مدافع_حرم
#فرمانده_شهید_حججی
🌷 #خاطرات_شهدا 🌷

#سه_تا_بزرگه
#سه_تا_كوچيكه

🌷قبل از عملیات همه دور هم نشسته بودیم. کمال به مادر گفت: مادر، شش تا پسر داری، سه تا بزرگه برای خودت، سه تا کوچیکه را بده برای خدا. مادر گفت: راضیم به رضای خدا....

🌷کمال مهندس مکانیک، یکی از پنج شخص شاخص توپخانه سپاه. مهدی مهندس شیمی، فرمانده ستاد قرارگاه و لشکر فجر. جمال ظل انوار مهندس دامپروری، جهادگر و فرمانده گروهان. هر سه برادر در یک شب و در یک ساعت شهید شدند....

🌹 #خاطره_اى به ياد برادران شهيد #كمال ظل انوار، #جمال ظل انوار و #مهدى ظل انوار

#خاطره_ای_که #شهید_مطهری ؟_ #را ۲۰_ #دقیقه_خنداند!

#علامه_جعفری_میگوید :

فردی تعریف میکرد تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم یا امام رضا دلم میخواد تو این سفر خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی .

نشونه شم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم.

وارد صحن که شدم خانوممو گم کردم اینور بگرد،اونور بگرد،یه دفعه دیدم داره میره .

خودمو رسوندم بهش و از پشت سرزدم بهش که کجایی؟ روشو که برگردوند دیدم زن من نیست.

بلافاصله بهم گفت :*خیلی خری*حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه؛

زنه که دید انگار دست بردار نیستم و دارم نگاش می‌کنم گفتش:

نه فقط خودت، بلکه پدر و مادر و جد و ابادت هم خرن.
#علامه_میگوید_این_ #داستان_ #را #برای_ #مطهری_تعریف_کردم_تا۲۰ #دقیقه_می_خندید😂😂