❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_100 لااقل می توانستم درد تنهایی، درد عشق، درد بی وفایی سالار را برای او بگویم. نامه را داخل پاکت گذاشتم تا صبح به سید بدهم.…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_101
- خیلی وقتِ منتظر این مهمون هستم!
میلاد با چشمان روشن و درشتش نگاهم می کرد، مرتب و تمیز روی ویلچر نشسته بود. دستش را به گرمی فشردم.
- دلم برات تنگ شده بود!
میلاد خندید و لبهای صورتی اش را از هم باز کرد :
- منم همینطور، مامان می خواست فردا بیاد اما من گفتم همین امروز .... خوب چه خبر؟
روی صندلی چوبی نشستم و به پاهای مثل چوب میلاد خیره شدم :
- هیچ! خیلی تنهام وقتی شما نیستید بیشتر، عمه که با من قهر کرده، سالارم که می دونی ...
میلاد نزدیک تر آمد و پرسید :
- عمه دیگه چرا؟
- نمی دونم ... بی دلیل خودش و دختراش با من قهر کردن و هرچی دلشون خواست به من گفتن ... به خدا موندم حیرون که چی گفتم ....
میلاو مشتی شکلات مقابلم گرفت و گفت :
- دهنت رو شیرین کن!
خندیدم و خنده ام باعث شد که میلاد هم لبخند بزند. تا نزدیک های ظهر با میلاد حرف زدیم، در مورد نقاشیهای میلاد، خواهر میلاد ، پاهای میلاد و عمه فخری، نزدیک ظهر بود که با آرامشی دلنشین وارد نشیمن شدم. عمه فخری
گوشه ای لم داده بود، زیر چشمی نگاهم کرد. سلام کردم، پاسخ او سرد و کوتاه و آرام بود. به سمت آشپزخانه رفتم. عمه پشت سر هم سرفه می کرد، برگشتم و گفتم :
- عمه جون باز سرما خوردین؟
حرفی نزد، بی اعتنایی عمه برایم حیرت آور بود. دوباره بوی خوش غذای گوهر تمام فضا را پر کرده بود :
- خسته نباشین!
خندید و به کارش ادامه داد. گوشه ای نشستم و گفتم :
- یه خانمی اومد خونه رو تمیز کرد!
نگاهم کرد و گفت :
- آره ... می دونم، قراره هقته ای دو روز بیاد برای تمیز کردن خونه .... این طوری کار من هم سبک تر می شه!
بعد دوباره به کارش ادامه داد و گفت :
- میری میز و بچینی؟
بی آنکه حرفی بزنم، وسایل را بیرون بردم و مشغول چیدن میز شدم. طی این مدت چیدن میز را خیلی راحت یاد گرفته بودم. وقتی آماده شد بالا رفتم. دلم نمی خواست باعث ناراحتی سالار و عمه بشوم، بنابراین به اتاق پناه بردم.
تازه نشسته بودم که گوهر نامه ی گلی را برایم آورد. با دیدن نامه ی گلی خوشحال و شاد به سمت تختم رفتم.
گوهر گفت :
- بذار بعد از ناهار!
- من برای ناهار پایین نمی آم!
- چرا؟
حرفی نزدم او هم اصرار نکرد و رفت. صدای ترمز ماشین سالار روی سنگفرش حیاط دلم را تکان داد ایستادم و از گوشه ی پنجره طوری که مرا نبیند بیرون را تماشا کردم. صدای دل آدمِ منتظر ..
مثل صدای یک بمب ساعتی توی ذهن می پیچه، از پشت این پنجره به عجیب ترن و دوست داشتنی ترین مرد عالم خیره شدم. عشق سالار درون رگهای من جاری بود، با دیدن سنگینی و وقار او، آرامشی توام با لذت تمام وجودم را فرا گرفت و تصمیم گرفتم چند وقتی مقابل او ظاهر نشوم. وقتی وارد شد و دیگر ندیدمش روی تخت نشستم و به نامه گلی خیره شدم.
《 سلامی از روی دلتنگی به سالومه :
سالومه عزیز می دونم برات خیلی سخته برای منم سخته، دوری از تو، ناراحتی تو و ندیدن تو، هر چی به بابا اصرار می کنم فقط سرش رو پایین می اندازه و آه می کشه، دلم می خواد کله سالار رو بکنم چرا نمی ذاره بیایی، بعضی وقتا
فکر می کنم نکنه تو رو دوست داره و نمی خواد بری، اما با تعریفایی که تو می کنی اون با خودشم قهره... سالومه بذار برات از این جا بگم هوا خیلی سرد نیست... نه مثل اونجا... صبح می رم به بچه ها درس می دم تا ظهر اما دائم یه
اتفاقی یه چیزی پیش میاد که یاد تو می افتیم و بچه ها از تو حرف می زنن.... سالومه دوباره قبیله اومده چند روزی می شه.... دیروز یکی اومد سراغ تو رو گرفت نمی دونم کی بود اما بابا می شناختش، جای تو خالی...》
نامه را تا کردم و به فکر فرو رفتم. دوباره یاد قبیله، یاد گلی غمی بزرگ در دلم ایجاد کرد. مدتی طول کشید تا انتهای نامه را خواندم، نه یکبار بلکه چند بار، آخر سر هم نامه را ریز ریز کردم چرا که در این خانه نمی شد چیزی را
پنهان کرد. گوهر غذایم را بالا آورد و بی حرف بیرون رفت، غذایم را تنهایی تمام کردم و روی تخت دراز کشیدم و
نفهمیدم چه مدت گذشت که پلکهایم کم کم سنگین شد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_101
- خیلی وقتِ منتظر این مهمون هستم!
میلاد با چشمان روشن و درشتش نگاهم می کرد، مرتب و تمیز روی ویلچر نشسته بود. دستش را به گرمی فشردم.
- دلم برات تنگ شده بود!
میلاد خندید و لبهای صورتی اش را از هم باز کرد :
- منم همینطور، مامان می خواست فردا بیاد اما من گفتم همین امروز .... خوب چه خبر؟
روی صندلی چوبی نشستم و به پاهای مثل چوب میلاد خیره شدم :
- هیچ! خیلی تنهام وقتی شما نیستید بیشتر، عمه که با من قهر کرده، سالارم که می دونی ...
میلاد نزدیک تر آمد و پرسید :
- عمه دیگه چرا؟
- نمی دونم ... بی دلیل خودش و دختراش با من قهر کردن و هرچی دلشون خواست به من گفتن ... به خدا موندم حیرون که چی گفتم ....
میلاو مشتی شکلات مقابلم گرفت و گفت :
- دهنت رو شیرین کن!
خندیدم و خنده ام باعث شد که میلاد هم لبخند بزند. تا نزدیک های ظهر با میلاد حرف زدیم، در مورد نقاشیهای میلاد، خواهر میلاد ، پاهای میلاد و عمه فخری، نزدیک ظهر بود که با آرامشی دلنشین وارد نشیمن شدم. عمه فخری
گوشه ای لم داده بود، زیر چشمی نگاهم کرد. سلام کردم، پاسخ او سرد و کوتاه و آرام بود. به سمت آشپزخانه رفتم. عمه پشت سر هم سرفه می کرد، برگشتم و گفتم :
- عمه جون باز سرما خوردین؟
حرفی نزد، بی اعتنایی عمه برایم حیرت آور بود. دوباره بوی خوش غذای گوهر تمام فضا را پر کرده بود :
- خسته نباشین!
خندید و به کارش ادامه داد. گوشه ای نشستم و گفتم :
- یه خانمی اومد خونه رو تمیز کرد!
نگاهم کرد و گفت :
- آره ... می دونم، قراره هقته ای دو روز بیاد برای تمیز کردن خونه .... این طوری کار من هم سبک تر می شه!
بعد دوباره به کارش ادامه داد و گفت :
- میری میز و بچینی؟
بی آنکه حرفی بزنم، وسایل را بیرون بردم و مشغول چیدن میز شدم. طی این مدت چیدن میز را خیلی راحت یاد گرفته بودم. وقتی آماده شد بالا رفتم. دلم نمی خواست باعث ناراحتی سالار و عمه بشوم، بنابراین به اتاق پناه بردم.
تازه نشسته بودم که گوهر نامه ی گلی را برایم آورد. با دیدن نامه ی گلی خوشحال و شاد به سمت تختم رفتم.
گوهر گفت :
- بذار بعد از ناهار!
- من برای ناهار پایین نمی آم!
- چرا؟
حرفی نزدم او هم اصرار نکرد و رفت. صدای ترمز ماشین سالار روی سنگفرش حیاط دلم را تکان داد ایستادم و از گوشه ی پنجره طوری که مرا نبیند بیرون را تماشا کردم. صدای دل آدمِ منتظر ..
مثل صدای یک بمب ساعتی توی ذهن می پیچه، از پشت این پنجره به عجیب ترن و دوست داشتنی ترین مرد عالم خیره شدم. عشق سالار درون رگهای من جاری بود، با دیدن سنگینی و وقار او، آرامشی توام با لذت تمام وجودم را فرا گرفت و تصمیم گرفتم چند وقتی مقابل او ظاهر نشوم. وقتی وارد شد و دیگر ندیدمش روی تخت نشستم و به نامه گلی خیره شدم.
《 سلامی از روی دلتنگی به سالومه :
سالومه عزیز می دونم برات خیلی سخته برای منم سخته، دوری از تو، ناراحتی تو و ندیدن تو، هر چی به بابا اصرار می کنم فقط سرش رو پایین می اندازه و آه می کشه، دلم می خواد کله سالار رو بکنم چرا نمی ذاره بیایی، بعضی وقتا
فکر می کنم نکنه تو رو دوست داره و نمی خواد بری، اما با تعریفایی که تو می کنی اون با خودشم قهره... سالومه بذار برات از این جا بگم هوا خیلی سرد نیست... نه مثل اونجا... صبح می رم به بچه ها درس می دم تا ظهر اما دائم یه
اتفاقی یه چیزی پیش میاد که یاد تو می افتیم و بچه ها از تو حرف می زنن.... سالومه دوباره قبیله اومده چند روزی می شه.... دیروز یکی اومد سراغ تو رو گرفت نمی دونم کی بود اما بابا می شناختش، جای تو خالی...》
نامه را تا کردم و به فکر فرو رفتم. دوباره یاد قبیله، یاد گلی غمی بزرگ در دلم ایجاد کرد. مدتی طول کشید تا انتهای نامه را خواندم، نه یکبار بلکه چند بار، آخر سر هم نامه را ریز ریز کردم چرا که در این خانه نمی شد چیزی را
پنهان کرد. گوهر غذایم را بالا آورد و بی حرف بیرون رفت، غذایم را تنهایی تمام کردم و روی تخت دراز کشیدم و
نفهمیدم چه مدت گذشت که پلکهایم کم کم سنگین شد.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ ســالومـه] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 https://tttttt.me/mitingg/308471 از قسمت اول بخونین👇 #ســالومـه❤️ #قسمت_101 - خیلی وقتِ منتظر این مهمون هستم! میلاد با چشمان روشن و درشتش نگاهم می کرد، مرتب و تمیز روی ویلچر نشسته بود. دستش را…
😍 رمان زیبای [ ســالومـه]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_102
گوهر غذایم را بالا آورد و بی حرف بیرون رفت، غذایم را تنهایی تمام کردم و روی تخت دراز کشیدم و
نفهمیدم چه مدت گذشت که پلکهایم کم کم سنگین شد.
ده روز می شد که سالار را ندیده بودم، حتی یک ثانیه، تنها وقتی می آمد و می رفت از پشت پنجره تماشایش می کردم. رفتار عمه هنوز هم سرد و قهرآلود بود و من خودم را با میلاد و کتابهایش مشغول می کردم تا درد تنهایی
کمتر آزارم دهد. نشنیدن صدای گرم و دلنشین سالار، ندیدن چشم های سیاه و جذاب سالار کلافه ام کرده بود اما چاره ای نداشتم. طی این مدت کوتاه که برایم چند سالی می گذشت چند بار دیگر دخترای عمه و همچنین عمه
فهیمه به آنجا آمده بودند و هر بار رفتارشان بدتر از قبل بود و مرا آزار می دادند، عجیب اینکه عمه هم سکوت می کرد. با آمدن مهین، زن کارگری که هفته ای دوبار برای نظافت می امد دیگر هیچ کاری برای انجام دادن من نبود،
وقتم را با خواندن کتابهایی که میلاد برایم می آورد پُر می کردم.....
صبح بود و برخلاف روزهای قبل عمه داخل نشیمن نبود. از گوهر سراغ عمه را گرفتم که گفت بیمارست و من برای
دیدنش به اتاق او رفتم. عمه بی حال و خسته روی تختش افتاده بود، فشارش بالا بود و این را از حرارت و ملتهب بودن صورتش فهمیدم. برایش لیوانی آبمیوه گرفتم و بردم، عمه نگاهم نمی کرد اما آبمیوه را تا ته سر کشید. قرص هایش را سر وقت دادم و قبل از آمدن سالار غذایش را که گوهر مخصوص درست کرده بود دادم. عمه بی میل بود
اما من غذا را آرام آرام به او خوراندم. وقتی دوباره دراز کشید ظرفها را جمع کردم و قبل از اینکه سالار وارد ساختمان شود به اتاقم رفتم. قلبم مثل یک پرنده کوچک و بی تاب خودش را به دیواره سینه ام می کوبید و برای
دیدن سالار بی قرار بود، اما عقلم با بی رحمی پا روی دل می گذاشت.
بیماری عمه یک هفته طول کشید. دوباره دکتر آمد و دخترانش تنها یک بار برای عیادتش آمدند. بعد از یک هفته حال عمه کاملا خوب شد و توانست از اتاقش خارج شود. تمام یک هفته سرگرم پرستاری از عمه فخری بودم گرچه
او حتی یک کلام هم حرفی با من نمی زد اما با تمام نیرو از او پرستاری کردم و او بی اعتنا و سرد با من رفتار می کرد.
زمستان هم از راه رسید، سرد و خاموش و سنگین. حیاط در خوابی عمیق فرو رفته بود و من ساعتها از پشت پنجره
بخار گرفته ی اتاقم این سردی و خاموشی را تماشا می کردم. انگار پیکرم در سراشیبی می رفت، دچار سرگشتگی
درون خویش بودم و تمام تلاشم برای اب کردن یخ دل سالار بی نتیجه مانده بود و حالا با گذشت روزها از ندیدنش و نگرفتن یک سراغ از طرف سالار، دیگر مطمئن شدم که عشق من نسبت به سالار یک طرفه است. چشمان سرد و مغرور سالار یک جواب داشت )نه(. اما آن قامت بلند و گردن برافراشته، آن گامهایی که دلیرانه برداشته می شد مرا لحظه به لحظه به سوی خود فرا می خواند. سالار مردی متدین، با خدا و باوقار بود و بی گمان هر زنی آرزوی چنین
مردی را داشت. اگرچه لبخندی نداشت، اگرچه مهری درون نی نی چشمان سیاهش دیده نمی شد، اما من علاقه اطرافیان به او را می دیدم. چگونه می توانستم کلمه ای پیدا کنم که تمامی ابعاد عشق و محبتم را به سالار نشان دهم.
به آسمان خیره شدم، آسمان با ابرهای پراکنده اش آرامشی مرموز و شگفت زده داشت. نگاهم سرگردان بود و دلتنگ به جستجوی کسی بودم که او را نمی یافتم. حالا ندیدن سالار اگرچه برایم شکنجه آور و دردناک بود اما عادت کرده بودم که او را پنهانی ببینم و صدایش را پنهانی بشنوم، همین مرا کمی آرام می کرد. سالار در
صحبتهایش با عمه فخری یا دیگران هیچ سراغی از من نمی گرفت و این سردی و بی اعتنایی، آتش درونم را بیشتر و بیشتر می کرد. پدرم همیشه می گفت » ارزش انسان در پیروزی هایش نیست بلکه در تلاش برای رسیدن به هدف
و پیروزی است« و من تلاشم را کردم برای وارد شدن به قلب یخی سالار ، اما قلب سالار دری نداشت. اگر مهری داشت و علاقه ای، تمامش را معطوف به خدا می کرد. سالار در این دنیای خاکی دلش راکاملا خالی از هر چیز دنیوی
کرده بود و تمام اوقاتش به سردی می گذشت و تنها وقتی با خدا راز و نیاز می کرد قلبش نرم می شد و صدایش مهربان!
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
https://tttttt.me/mitingg/308471
از قسمت اول بخونین👇
#ســالومـه❤️ #قسمت_102
گوهر غذایم را بالا آورد و بی حرف بیرون رفت، غذایم را تنهایی تمام کردم و روی تخت دراز کشیدم و
نفهمیدم چه مدت گذشت که پلکهایم کم کم سنگین شد.
ده روز می شد که سالار را ندیده بودم، حتی یک ثانیه، تنها وقتی می آمد و می رفت از پشت پنجره تماشایش می کردم. رفتار عمه هنوز هم سرد و قهرآلود بود و من خودم را با میلاد و کتابهایش مشغول می کردم تا درد تنهایی
کمتر آزارم دهد. نشنیدن صدای گرم و دلنشین سالار، ندیدن چشم های سیاه و جذاب سالار کلافه ام کرده بود اما چاره ای نداشتم. طی این مدت کوتاه که برایم چند سالی می گذشت چند بار دیگر دخترای عمه و همچنین عمه
فهیمه به آنجا آمده بودند و هر بار رفتارشان بدتر از قبل بود و مرا آزار می دادند، عجیب اینکه عمه هم سکوت می کرد. با آمدن مهین، زن کارگری که هفته ای دوبار برای نظافت می امد دیگر هیچ کاری برای انجام دادن من نبود،
وقتم را با خواندن کتابهایی که میلاد برایم می آورد پُر می کردم.....
صبح بود و برخلاف روزهای قبل عمه داخل نشیمن نبود. از گوهر سراغ عمه را گرفتم که گفت بیمارست و من برای
دیدنش به اتاق او رفتم. عمه بی حال و خسته روی تختش افتاده بود، فشارش بالا بود و این را از حرارت و ملتهب بودن صورتش فهمیدم. برایش لیوانی آبمیوه گرفتم و بردم، عمه نگاهم نمی کرد اما آبمیوه را تا ته سر کشید. قرص هایش را سر وقت دادم و قبل از آمدن سالار غذایش را که گوهر مخصوص درست کرده بود دادم. عمه بی میل بود
اما من غذا را آرام آرام به او خوراندم. وقتی دوباره دراز کشید ظرفها را جمع کردم و قبل از اینکه سالار وارد ساختمان شود به اتاقم رفتم. قلبم مثل یک پرنده کوچک و بی تاب خودش را به دیواره سینه ام می کوبید و برای
دیدن سالار بی قرار بود، اما عقلم با بی رحمی پا روی دل می گذاشت.
بیماری عمه یک هفته طول کشید. دوباره دکتر آمد و دخترانش تنها یک بار برای عیادتش آمدند. بعد از یک هفته حال عمه کاملا خوب شد و توانست از اتاقش خارج شود. تمام یک هفته سرگرم پرستاری از عمه فخری بودم گرچه
او حتی یک کلام هم حرفی با من نمی زد اما با تمام نیرو از او پرستاری کردم و او بی اعتنا و سرد با من رفتار می کرد.
زمستان هم از راه رسید، سرد و خاموش و سنگین. حیاط در خوابی عمیق فرو رفته بود و من ساعتها از پشت پنجره
بخار گرفته ی اتاقم این سردی و خاموشی را تماشا می کردم. انگار پیکرم در سراشیبی می رفت، دچار سرگشتگی
درون خویش بودم و تمام تلاشم برای اب کردن یخ دل سالار بی نتیجه مانده بود و حالا با گذشت روزها از ندیدنش و نگرفتن یک سراغ از طرف سالار، دیگر مطمئن شدم که عشق من نسبت به سالار یک طرفه است. چشمان سرد و مغرور سالار یک جواب داشت )نه(. اما آن قامت بلند و گردن برافراشته، آن گامهایی که دلیرانه برداشته می شد مرا لحظه به لحظه به سوی خود فرا می خواند. سالار مردی متدین، با خدا و باوقار بود و بی گمان هر زنی آرزوی چنین
مردی را داشت. اگرچه لبخندی نداشت، اگرچه مهری درون نی نی چشمان سیاهش دیده نمی شد، اما من علاقه اطرافیان به او را می دیدم. چگونه می توانستم کلمه ای پیدا کنم که تمامی ابعاد عشق و محبتم را به سالار نشان دهم.
به آسمان خیره شدم، آسمان با ابرهای پراکنده اش آرامشی مرموز و شگفت زده داشت. نگاهم سرگردان بود و دلتنگ به جستجوی کسی بودم که او را نمی یافتم. حالا ندیدن سالار اگرچه برایم شکنجه آور و دردناک بود اما عادت کرده بودم که او را پنهانی ببینم و صدایش را پنهانی بشنوم، همین مرا کمی آرام می کرد. سالار در
صحبتهایش با عمه فخری یا دیگران هیچ سراغی از من نمی گرفت و این سردی و بی اعتنایی، آتش درونم را بیشتر و بیشتر می کرد. پدرم همیشه می گفت » ارزش انسان در پیروزی هایش نیست بلکه در تلاش برای رسیدن به هدف
و پیروزی است« و من تلاشم را کردم برای وارد شدن به قلب یخی سالار ، اما قلب سالار دری نداشت. اگر مهری داشت و علاقه ای، تمامش را معطوف به خدا می کرد. سالار در این دنیای خاکی دلش راکاملا خالی از هر چیز دنیوی
کرده بود و تمام اوقاتش به سردی می گذشت و تنها وقتی با خدا راز و نیاز می کرد قلبش نرم می شد و صدایش مهربان!