❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
96.8K subscribers
34.6K photos
4.13K videos
1.58K files
6.59K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_282 دکتر متفکر می گه: -پس می شه گفت پسوردت رو هک کرده؟! -یه چیز دیگه هم هست! دکتر:…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_283

هنوز هم نگرانم. انگار نگرانی رو از حالت ها و حرکاتی که انجام می دم، می فهمه. چون لبخند اطمینان بخشی می زنه و می گه:
-نترس. کمکت می کنم!
-همه ی سعیم رو می کنم.
دکتر:
-آفرین دختر خوب! حالا می ریم سر مسئله ی سروش. می خوای تو شرکتش کار کنی؟
-با این که حقوقش خیلی خوبه، ولی اصلا دوست ندارم اون جا کار کنم. من دوست دارم تو محل کارم آرامش داشته باشم؛ توی خونه به اندازه ی کافی عذابم می دن! دوست ندارم توی محیط کارم هم اذیت بشم. توی شرکت سروش با طعنه هاش داغ دلم رو تازه میکنه! بدجور از لحاظ روحی اذیت می شم.
دکتر:
-پس اگه شرایطش جور باشه، ترجیح می دی بری جای دیگه کار کنی؟
-اوهوم. ولی چون قرارداد بستم باید تا یک سال براش کار کنم.
دکتر:
-بالاخره راه هایی برای فسخ قرارداد وجود داره!
-آقای رمضان...
می پره وسط حرفم و می گه:
-یکی دیگه از اشتباهاتت همینه! اول به خودت فکر کن. آقای رمضانی از شرایط بد تو خبر نداره، دلیلی هم نداره که مطلع بشه. درسته کمکت کرد، ولی تو هم براش کار کردی! می دونم خودتو مدیون آقای رمضانی می دونی، اما یادت باشه با یه تصمیم نادرست الانت، زندگی آیندت تباه می شه. هر چند من از رفتارای سروش برداشت دیگه ای دارم!
با تعجب می گم:
-چه برداشتی؟ مگه غیر از این می تونه باشه که از من متنفره؟!
دکتر:
-من به عنوان یه مرد می گم آره! غیر از اینه. به نظر من سروش هنوزم دوستت داره!
بهت زده بهش نگاه می کنم!
دکتر:
-چیه؟ چرا این جوری نگام می کنی؟
کم کم از اون حالت در میام. اول یه خنده ی کوتاه می کنم و بعد خنده ام طولانی می شه !دکتر با نگرانی می گه:
-چته ترنم؟ خوبی؟!
با دست اشاره می کنم که حالم خوبه. به زحمت اشک گوشه ی چشمم رو پاک می کنم و می گم:
-جوک بامزه ای بود دکتر!
دکتر با اخم می گه:
-من دارم جدی حرف می زنم!
دوباره خنده ی کوتاهی می کنم و می گم:
-آقای دکتر من تنفر رو از توی چشماش می خونم. اون می خواست بهم تجاوز کنه!
دکتر:
-سروش هم دوستت داره؛ هم ازت متنفره! بین دو تا احساس مختلف داره دست و پا می زنه.

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_282 چطور می توانست این گونه بی دریغ محبت کند؟ چرا او دوست داشتن تمام کائنات را بلد بود و من بلد…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_283

انگار هیچ اتفاق مهمی نیفتاده و همه چیز همیشه این قدر خوب و آرام بوده است.
دانیار به من فرصت می داد خودم باشم. تا وقتی
هنجارهایش شکسته نمی شد و توجه کسی را جلب نمی کردم، به من بال و پر می داد و آسمان پروازم را امن و بی خطر می
کرد. اجازه می داد شیطنت کنم. شیطنت هایی که در دوران کودکی جا مانده بود و هرگز وقتی براي بروزشان نداشتم. خودش
در سکوت و گاهی با لبخندهاي کوچک و گاهی با اخم هاي ظریف همراهی ام می کرد. تا جایی که غیرتش به بازي گرفته
نمی شد جلوي مرا نمی گرفت. زیر ابرو بر نمی داشت. شلوار قرمز و سبز چسبان نمی پوشید. لازم نبود به هزار شکل آرایش
کنم. مرا انسان می دید، نه زن. دستم را نمی گرفت. دستش را دور شانه ام نمی انداخت. اطوارهاي عاشقانه و ژست هاي
مجنون وار نداشت. اس ام اس رمانتیک، نجواهاي زیرگوشی و بوسه هاي یواشکی در کارش نبود. اما با او بیشتر از هرکس در
این دنیا خوش می گذشت. مکان هاي مورد علاقه اش خاص و جالب بودند. کافی شاپ و رستوران و پارك در نظرش مسخره
بود. با وجود تشرهایش، با وجود سردي ها و بدخلقی هایش، با وجود عصبانیت هایی که به شدت ترسناکش می کرد، کنارش
آرام بودم. وقتی دانیار بود ترس معنا نداشت. مشکل بی معنی بود. با دانیار همه چیز درست می شد. با دانیار همه چیز سرجایش
بود. با دانیار از تاریکی نمی ترسیدم. از مزاحمت ها وحشت نداشتم. درس و امتحان نگرانم نمی کرد. بی پولی و سختی عقب
رانده شده بود. با دانیار زندگی ام رنگ زندگی گرفته بود مثل همه زندگی ها. با دانیار شاداب شده بودم، نه فقط اسماً! شاداب
بودم. جوانی می کردم. روزهاي ابري ام با وجود دانیار آفتابی شده بود. با دانیار شجاع شدم. با رفتارش یادم داد که چگونه از
خودم و غرورم دفاع کنم. با برخوردهایش یادم داد چگونه با کسانی که تحقیرم می کنند رفتار کنم. یادم داد که مشکلاتم را از
راهی به جز گریه حل کنم. استعدادهایم را کشف کرد و پرورششان داد. با دانیار عوض شدم. با دانیار همه چیز عوض شد.
همین بودن کسی که توانستم از ته دل به وجودش تکیه کنم عوضم کرد. آرامم کرد. شادابم کرد.
- اگه بخوري زمین و مغزت در بیاد کسی به دادت نمی رسه.
همان طور که عقب عقب می رفتم دستانم را باز کردم و گفتم:
- فکر می کردم فقط من و شما خلیم که تو این سوز و سرما میایم کوه، اما انگار نصف مردم تهران عقل تو کلشون نیست.
و با لذت دور خودم چرخیدم.
- کاش شادي هم اومده بود. کلی سفارش کرد بیدارش کنم، اما صبح فقط مونده بود لگد بزنه بهم.
و خندیدم.
- شاداب بسه دیگه. بیا اینجا.
وقتی صدایش این چنین زنگ دار و هشدار دهنده می شد یعنی دیگر جایی براي جدل نبود. به گروهی از پسرهایی که از
مقابل ما می آمدند نگاه کردم و سر به زیر انداختم و کنارش رفتم و قدم هایم را با قدم هاي او هماهنگ کردم. هنوز سر
بالایی شروع نشده بود. دلم می خواست بدوم، اما خط قرمزهاي دانیار با وجود این شلوغی اجازه نمی داد. با این وجود گفتم:
- دلم دویدن می خواد. هوا خیلی تمیزه، میشه؟
دست هایش را توي جیب پالتویش فرو برده و شالش را ساده روي شانه انداخته بود.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_282 ميدونستم همش واسه ي اين نيست كه چايي پريده توي گلوم ... دلم ميخواست چشماي محمد كه نگاهاش معني دار و يه جورايي سرزنش بار بود رو…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_283

نفسمو توي
سينه حبس كردم و ناخودآگاه لبخند زدم ... با لبخند جوابمو داد و بعدش آروم گفت :
- ميبخشيم؟؟؟!!
با تعجب نگاش كردم ..
- واسه ي چي؟؟؟!!
- واسه ي ايكه بد قول شدم ؟؟؟!!
لبخند آروكي زدم كه باعث شد آروم سرشو رو بياره جلو زير گوشم بگه ...
- اين لبخنداي خانومانت ديوونم ميكنه دختر ..يه جورايي تازه يادم ميندازه توي فقظ يه دختر كوچولوئه شيطون نيستي ...
بعدم با مهربوني روشو كرد اونور و گفت :
- رامش رو از سرم باز كنم ميام با هم بريم سمت سايت .. تو برو بشين ... تا بيام .. بعدم با يه لبخند بر گشت سمت حجت و
جدي چيزي بهش گفت كه باعث شد حجت پكر بشه و رامشم عصبي ساكش رو برداره بره سمت آسانسور ..
شروينم سري براي حجت تكون داد و در حاليكه ميرفت سمت من اشاره زد كه بيام ..
سوار ماشين كه شدم لبخندي زد و گفت :
- ماشين حجت خراب شده بود!!! صبح از من خواست ببرمش فرودگاه دنبال رامش!! منم مجبوري قبول كردم ... الانم ميخواستن
با ما بيان ولي من حاضر نبود رامش و دير شدن رو بهونه كردم ... دوست نداشتم معذب باشي..
خوشحال بودم از اينكه عاقلانه رفتار كردم و اجازه ي توضيح بهش دادم واسه ي همين لبخندي زدم و گفتم :
- ممنون!! ولي درسته از رامش خوشم نمياد ولي مسئله اي نبود!!!
بلند خنديد و گفت :
- ولي واسه ي من مسئله بود ... بعدم نگاه عميقي بهم كرد و گوشه ي خيابون نگه داشت و كامل برگشت سمتم!!!
چشماشو ريز كرد و با يه لبخند براندازم كرد .. بد با لحن آرومي گفت :
- ميدوني الان لبات چجوري شده؟؟؟!!
با تعجب نگاش كردم كه ادامه داد :
- شبيه لبي شده كه با بوسه رژش رو خوردن ...
بعضي وقتا زيادي بي پرده حرف ميزد ...سرمو انداختم پايين و ناخود آگاه دستم رفت به لبم كه آوم دستم رو گرفت تو دستش و
گفت :
- كيانا؟؟؟!!

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_282 اوهوع چه غلطا ،وقت قبلی ..... چیزی فرمودین؟؟؟ نه نه ،ممنون خانوم... بلافاصله اومدم بیرون و تو ماشین منتظرش موندم .…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_283

اجازه بدین ازشون بپرسم ،همینطوری که گوشی تو دستش بود پرسید:
شما خانومه؟؟؟
مح...تو یه آن تصمیم گرفتم فامیلیمو عوض کنم وگرنه ممکن بود اجازه 
ملاقات نده...محمودی هستم.
باشه اجازه بدین ...
یکم بله و خیر کرد و درنهایت گفت منتظر بمونید.
رو مبل نشستم ،انقدر ترس وجودم رو گرفت که فقط از استرس ناخون 
میجویدم،یعنی چجوری رفتار میکنه؟پرتم نکنه بیرون ،وای باز غش نکنم آبرو ریزی بشه.
اه این منشی چقدر رو اعصابه؟چه عشوه ای میاد حرف میزنه!!
نکنه سوران با اینم رابطه داشته؟یهو کل وجودم سرشار از نفرت شد...
آرام یادت باشه،با این هدف نیومدی که سوران دوباره باهات باشه،با این 
هدف اومدی که این باور غلط که ازت داره رو از بین ببری.که بهش بفهمونی 
خیانت نکردی،پس الکی دلتو خوش نکن...هر اتفاقی بیفته نباید کم بیاری.
تو فکر وخیال بودم که منشی صدام زد: خانووووم،کجایی؟؟؟دوساعت دارم صدات میکنم!!!بفرمایید داخل ...
تمام تنم لرز گرفت،انگار خودم رو به سلاخی دعوت کردم.مثل دانش آموز 
درس نخونده ای بودم که در برابر معلم بداخلاقش میخواددرس پس بده...
با پاهای لرزون بلند شدم و بسمت اتاقش راه افتادم.
در زدم،صدایی نیومد ،واردشدم.
سرش پایین بود و تندتند یه چیزایی رو مینوشت ،حتی سرشو بالا نیاورد ببینه کی وارد اتاقش شده!!!
هرکاری میکردم نمیتونستم بخودم مسلط بشم،هنوزم همون عطرقبلیشو 
میزد.بوش تو فضای اتاق پیچیده بود.
یه اتاق بزرگ ،شیک و مدرن،برازندته سورانی...
همینطوری که سرش پایین بود،به حرف اومد:کاری داشتین؟میشنوم.
بیشعور به خودش زحمت نگاه کردن که نمیده هیچ،سلام بلد نیست.
با صدایی که نمیتونستم لرزشش رو کنترل کنم سلام دادم:
ســَـــــــــــ......ســـــــــــــــلام
حرکت خودکارش روی کاغذ ایستاد.یه چندثانیه مکث کرد و دوباره بدون 
اینکه سرشو بالا بیاره تکرار کرد:
میشنوم.... هرآن تپش قلبم شدت میگرفت ،مطمعنم ازصدام فهمید منم مثل اینکه خودم  رو باید برای یه جنگ تن به تن آماده کنم.
من ،میخواستم باهات حرف بزنم...
خودکارشو گذاشت رو برگه و با یک حالت خاص دوتادستاش که توهم قالب کرده بود زد زیر چونش و بی حرف چشم دوخت به من.