Forwarded from کامران راد ( قلم بیدار ) 🔏
سینیِ صبحانه
(بخش ششم)
نویسنده: #م_سرخوش
اون روز غروب که اومدم خونه، توی پاگردِ آپارتمانم، دیدم یه خانومه با لباسِ کارِ گَلوگشاد داره پلهها رو کَفمالی میکنه. چشمتوچشم شدیم. شاید خیلی خسته بود، شاید هم توی زندگیش اونقدر چیزای زشت و ناجور دیده بود، که با دیدنِ من حالتِ صورتش تغییر نکرد. حتی دیدم لبخند زد. سلام کردیم و رفتم توی خونه. از چشمیِ در نگاه کردم. همونجا لبِ پلهها وایساده بود و به درِ بستۀ خونۀ من زل زده بود. چند ثانیه خیره موند، بعد انگار از یه دنیای دیگه برگشته باشه، به خودش اومد و کارش رو ادامه داد.
زیرِ کتری رو روشن کردم. آرزوم شده بود وقتی خسته و کوفته از اداره میام، مجبور نباشم خودم چای دم کنم. دوباره از چشمی نگاه کردم. کسی نبود، اما صدای فرچفرچِ جاروی خیس رو از پلههای طبقۀ پایین میشنیدم. نگاهی به گوشهکنارِ خونه کردم و تصمیمم رو گرفتم. رفتم پایین و از زن خواهش کردم کارش که تموم شد، واسۀ نظافت سری به خونهام بزنه. انگار خبر خوشی بهش داده باشم، لبخند زد و گفت: «چشم».
وقتی که اومد، دو لیوان چای ریختم و گذاشتم روی میز. این کار رو واسه همهشون میکردم تا قبلاز شروعِ کار، کمی خستگی درکنن. خیلی دلم میخواست ازش بپرسم چرا وقتی منو دید، مثل بقیه جانخورد، اما اصلاً نمیدونستم چهطور باید سر صحبت رو باز کنم. ازم پرسید میخوام حموم و توالت رو هم بشوره، یا فقط جارو و گردگیری کنه؟ معمولاً میگفتم نظافتِ کامل بکنن، اما روم نشد به اون بگم توالت رو بشوره. کارش رو که شروع کرد، رفتم توی اتاقم تا راحت باشه. همینطور که صدای کار کردنش رو از پذیرایی و آشپزخونه میشنیدم، فکری به ذهنم رسید «کاش همیشه اینجا میموند».
به بهونۀ برداشتنِ چیزی از یخچال، به آشپزخونه رفتم. داشت جاروبرقی میکشید. آهسته پرسیدم: «چهطور شد که امروز یه خانم فرستادن؟»
امیدوار بودم صدام تو صدای جاروبرقی گُم بشه، اما اون جارو رو خاموش کرد و گفت: «چی گفتین؟»
گفتم: «هیچی... گفتم چرا شما اومدین امروز؟»
«خب نوبتم بود».
«نه، منظورم اینه که... چرا یه خانم...»
سرش رو با اخم برگردوند. جارو رو روشن کرد و با صدای بلند گفت: «کارم از آقایون تمیزتر نباشه، بدتر هم نیست. خیالتون جمع».
گفتم: «منظورم این نبود»، اما شک داشتم شنیده باشه. به اتاقم رفتم. نیم ساعت بعد درِ اتاق رو زد و گفت کارش تموم شده. انصافاً خونه از همیشه تمیزتر شده بود. پول رو که دادم، تشکر کرد و گفت: «ببخشید عصبانی شدم. آخه آدم اگه مجبور نباشه که... دور از جون شما بعضی مَردا هم اگه بهشون رو بِدی...»
گفتم: «بله حق دارین. ببخشید فضولی کردم».
بعد انگار حرف از دهنش پریده باشه، یهو گفت: «شما خیلی شبیه پدرم هستین. اگه اون بود، الان...»
ادامۀ حرفش رو با آهِ عمیقی قورت داد. به صورتم اشاره کردم و گفتم: «یعنی پدرت...»
سر تکون داد و بغضی که از نیمساعت پیش گلوش رو فشار میداد، شکست.
این شروعِ آشناییِ من و لیلا بود؛ دخترِ یه کارگرِ ساختمونی که مادرش سرِ زا رفته بود و پدرش رو هم در کودکی ازدست داده بود. چند سالی عموش اون رو نگهداشته بود و بهمحضِ بلوغ فرستاده بودنش خونۀ شوهر؛ شوهرِ موادفروشی که لیلا از اون فقط دستِ سنگین و بوی تریاک و حبسهای طولانی و اعدام شدنش رو بهخاطر داشت. بعداز اون هم شروع کرده بود به کارگری، تا وقتی که با هم آشنا شدیم.
هر دو دلمون از زندگی پُر بود و شدیداً به یهجفت گوشِ شنوا نیاز داشتیم.
چند هفته که از آشناییمون گذشت، دیدم بهترین کار اینه که باهاش ازدواج کنم. هنوز هم دلم میخواست عاشق بشم، اما در اون سن دیگه یاد گرفته بودم که آدم باید واقعبین باشه. شاید اگه لیلا رو از دست میدادم، دیگه هیچ فرصتی واسه تشکیل خونواده نصیبم نمیشد. وقتی بهش گفتم، نفس عمیقی کشید و گفت: «از همون ثانیۀ اول فهمیدم که عاشقتم!»
ولی من عاشقش نبودم. عشق، جایی تو گذشتۀ من برای همیشه دفن شده بود. دیگه باور کرده بودم که عشق تو دنیای آدمزشتا و بدبختا یه کالای لوکسه که فقط باید خوابش رو ببینن.
حرفِ هم رو خوب میفهمیدیم. چون کسی رو نداشتیم، زود به هم عادت کردیم. با اینکه عاشقش نبودم، بهش احترام میذاشتم. توی این یه سال نشده بود دعوا کنیم، تا اینکه یه شب سرِ موضوع بیاهمیتی بحثمون شد.
لیلا ازم خواسته بود موقع برگشتن از اداره، براش یه لاکِ گُلبهی بخرم.
اون روز توی اداره با یه اربابرجوعِ زبوننفهم حرفم شده بود. طرف خیال میکرد نمیخوام کارش رو راه بندازم، در حالی که پروندهاش اصلاً ربطی به من نداشت. وقتی دید با پافشاری کردن کاری از پیش نمیبره، شروع کرد به بدوبیراه گفتن. گفت «اگه بهجای زرافه یه آدم میذاشتن پشتِ میز، میدونست چهطور جواب مردم رو بده».
ادامه دارد...
@nOkKte 📘
(بخش ششم)
نویسنده: #م_سرخوش
اون روز غروب که اومدم خونه، توی پاگردِ آپارتمانم، دیدم یه خانومه با لباسِ کارِ گَلوگشاد داره پلهها رو کَفمالی میکنه. چشمتوچشم شدیم. شاید خیلی خسته بود، شاید هم توی زندگیش اونقدر چیزای زشت و ناجور دیده بود، که با دیدنِ من حالتِ صورتش تغییر نکرد. حتی دیدم لبخند زد. سلام کردیم و رفتم توی خونه. از چشمیِ در نگاه کردم. همونجا لبِ پلهها وایساده بود و به درِ بستۀ خونۀ من زل زده بود. چند ثانیه خیره موند، بعد انگار از یه دنیای دیگه برگشته باشه، به خودش اومد و کارش رو ادامه داد.
زیرِ کتری رو روشن کردم. آرزوم شده بود وقتی خسته و کوفته از اداره میام، مجبور نباشم خودم چای دم کنم. دوباره از چشمی نگاه کردم. کسی نبود، اما صدای فرچفرچِ جاروی خیس رو از پلههای طبقۀ پایین میشنیدم. نگاهی به گوشهکنارِ خونه کردم و تصمیمم رو گرفتم. رفتم پایین و از زن خواهش کردم کارش که تموم شد، واسۀ نظافت سری به خونهام بزنه. انگار خبر خوشی بهش داده باشم، لبخند زد و گفت: «چشم».
وقتی که اومد، دو لیوان چای ریختم و گذاشتم روی میز. این کار رو واسه همهشون میکردم تا قبلاز شروعِ کار، کمی خستگی درکنن. خیلی دلم میخواست ازش بپرسم چرا وقتی منو دید، مثل بقیه جانخورد، اما اصلاً نمیدونستم چهطور باید سر صحبت رو باز کنم. ازم پرسید میخوام حموم و توالت رو هم بشوره، یا فقط جارو و گردگیری کنه؟ معمولاً میگفتم نظافتِ کامل بکنن، اما روم نشد به اون بگم توالت رو بشوره. کارش رو که شروع کرد، رفتم توی اتاقم تا راحت باشه. همینطور که صدای کار کردنش رو از پذیرایی و آشپزخونه میشنیدم، فکری به ذهنم رسید «کاش همیشه اینجا میموند».
به بهونۀ برداشتنِ چیزی از یخچال، به آشپزخونه رفتم. داشت جاروبرقی میکشید. آهسته پرسیدم: «چهطور شد که امروز یه خانم فرستادن؟»
امیدوار بودم صدام تو صدای جاروبرقی گُم بشه، اما اون جارو رو خاموش کرد و گفت: «چی گفتین؟»
گفتم: «هیچی... گفتم چرا شما اومدین امروز؟»
«خب نوبتم بود».
«نه، منظورم اینه که... چرا یه خانم...»
سرش رو با اخم برگردوند. جارو رو روشن کرد و با صدای بلند گفت: «کارم از آقایون تمیزتر نباشه، بدتر هم نیست. خیالتون جمع».
گفتم: «منظورم این نبود»، اما شک داشتم شنیده باشه. به اتاقم رفتم. نیم ساعت بعد درِ اتاق رو زد و گفت کارش تموم شده. انصافاً خونه از همیشه تمیزتر شده بود. پول رو که دادم، تشکر کرد و گفت: «ببخشید عصبانی شدم. آخه آدم اگه مجبور نباشه که... دور از جون شما بعضی مَردا هم اگه بهشون رو بِدی...»
گفتم: «بله حق دارین. ببخشید فضولی کردم».
بعد انگار حرف از دهنش پریده باشه، یهو گفت: «شما خیلی شبیه پدرم هستین. اگه اون بود، الان...»
ادامۀ حرفش رو با آهِ عمیقی قورت داد. به صورتم اشاره کردم و گفتم: «یعنی پدرت...»
سر تکون داد و بغضی که از نیمساعت پیش گلوش رو فشار میداد، شکست.
این شروعِ آشناییِ من و لیلا بود؛ دخترِ یه کارگرِ ساختمونی که مادرش سرِ زا رفته بود و پدرش رو هم در کودکی ازدست داده بود. چند سالی عموش اون رو نگهداشته بود و بهمحضِ بلوغ فرستاده بودنش خونۀ شوهر؛ شوهرِ موادفروشی که لیلا از اون فقط دستِ سنگین و بوی تریاک و حبسهای طولانی و اعدام شدنش رو بهخاطر داشت. بعداز اون هم شروع کرده بود به کارگری، تا وقتی که با هم آشنا شدیم.
هر دو دلمون از زندگی پُر بود و شدیداً به یهجفت گوشِ شنوا نیاز داشتیم.
چند هفته که از آشناییمون گذشت، دیدم بهترین کار اینه که باهاش ازدواج کنم. هنوز هم دلم میخواست عاشق بشم، اما در اون سن دیگه یاد گرفته بودم که آدم باید واقعبین باشه. شاید اگه لیلا رو از دست میدادم، دیگه هیچ فرصتی واسه تشکیل خونواده نصیبم نمیشد. وقتی بهش گفتم، نفس عمیقی کشید و گفت: «از همون ثانیۀ اول فهمیدم که عاشقتم!»
ولی من عاشقش نبودم. عشق، جایی تو گذشتۀ من برای همیشه دفن شده بود. دیگه باور کرده بودم که عشق تو دنیای آدمزشتا و بدبختا یه کالای لوکسه که فقط باید خوابش رو ببینن.
حرفِ هم رو خوب میفهمیدیم. چون کسی رو نداشتیم، زود به هم عادت کردیم. با اینکه عاشقش نبودم، بهش احترام میذاشتم. توی این یه سال نشده بود دعوا کنیم، تا اینکه یه شب سرِ موضوع بیاهمیتی بحثمون شد.
لیلا ازم خواسته بود موقع برگشتن از اداره، براش یه لاکِ گُلبهی بخرم.
اون روز توی اداره با یه اربابرجوعِ زبوننفهم حرفم شده بود. طرف خیال میکرد نمیخوام کارش رو راه بندازم، در حالی که پروندهاش اصلاً ربطی به من نداشت. وقتی دید با پافشاری کردن کاری از پیش نمیبره، شروع کرد به بدوبیراه گفتن. گفت «اگه بهجای زرافه یه آدم میذاشتن پشتِ میز، میدونست چهطور جواب مردم رو بده».
ادامه دارد...
@nOkKte 📘
Forwarded from شبكه جهانى كانال ٢
بهخاطرِ یک مشت پشگل
نویسنده: #م_سرخوش
کمی بعد از اینکه پینوکیو تبدیل شد به یه بچۀ واقعی، پدرژپتو به فکرِ آیندۀ پسرش افتاد. از اونجا که بابای دلسوز و خوشقلبی بود، تموم پساندازش رو از صندوقچه درآورد و گذاشت توی کولهپشتیِ پینوکیو و گفت: «پسرم، دلم برات تنگ میشه، اما توی این جنگل هیچ آیندهای نداری، آخرش میشی یه پیرمردِ تنها مثِ خودم. پس بیا این دَه میلیون تومن رو بگیر و برو شهر. اونجا میتونی بری دانشگاه، یا اگه دیدی به درس خوندن علاقه نداری، میتونی یه کاروکاسبی راه بندازی. فقط حواست باشه که مثِ قسمتای قبلی، باز کلاه سرت نذارن».
پینوکیو که دیگه حوصلهش از هیزم شکستن و کُنده بریدن سر رفته بود، پرید پدرژپتو رو ماچ کرد و با پولی که حاصلِ یه عمر عرقریختن و جونکندنِ باباش بود، راهِ شهر رو درپیش گرفت. غافل از اینکه «گ.ن» و «ر.م» پشتِ بوتهها قایم شده بودن، و وقتی حرفای پدرژپتو رو شنیدن و اسمِ دَه میلیون به گوششون رسید، چشاشون از اون برقای شیطونی زد و یواشکی افتادن دنبال پینوکیو.
پینوکیو از جلو و دوتا رفیقِ کلاهبردار در تعقیبش، رفتن و رفتن تا دَمِ غروب به دشتی رسیدن که یه درختِ خشکیده وسطش بود.
قبل از اینکه پینوکیو به درخت برسه، گ.ن و ر.م شروع کردن به اجرای نقشهای که در طول راه کشیده بودن. اونا خوب میدونستن که ایندفعه دیگه راحت نمیشه پینوکیو رو گول زد و با چاخانِ خشکوخالی اونو راضی کرد که پولا رو زیر درخت چال کنه؛ پس باید از خودشون مایه میذاشتن. همراهشون هفت تا اسکناسِ هزار دلاری داشتن. حساب کردن هر دلار الان هزار تومنه، و اگه نقشهشون بگیره، میتونن هفت میلیون رو با دَه میلیونِ پینوکیو عوض کنن و مفتومجانی سه میلیون بهجیب بزنن.
سریع شروع کردن به چسبوندنِ هزاردلاریا به شاخهها. پینوکیو که رسید، اونا رو دید که داشتن از شاخهها پول میچیدن. با بیاعتمادی گفت: «سلام. شماها باز دارین چه کلکی سوار میکنین؟!»
اما گ.ن و ر.م محلش نذاشتن و وانمودکردن که دارن از شادی بال درمیارن. دلارا رو چیدن و از درخت پایین اومدن. بالاخره با بیمیلی گفتن: «ما یه میلیون تومن داشتیم و دیشب پای درخت کاشتیم و امروز هفت هزار دلار برداشتیم؛ یعنی یه میلیونمون حالا شده هفت میلیون. الانم میخوایم بریم شهر و دلارامون رو بفروشیم».
این رو گفتن و رفتن. البته زیاد دور نشدن؛ همون اطراف پشت یه تپه موندن و پینوکیو رو پاییدن. پینوکیو که هنوز شک داشت، اما دلش هم از دیدنِ دلارا ضعف رفته بود، ریسک نکرد و از کولهش یه میلیون درآورد و پای درخت چال کرد. بعد هم همون نزدیکی دراز کشید و چون خسته بود، خوابش برد. نیمههای شب گ.ن و ر.م اومدن. یکیشون پای درخت رو کند و پولا رو برداشت و جاش پشگل ریخت، اون یکی هم هفت هزار دلار رو به شاخهها چسبوند.
صبح که پینوکیو بیدار شد و دید اسکناسا دارن روی شاخه توی نسیم تکون میخورن، از شادی پرید هوا. بلافاصله از درخت بالا رفت و دلارا رو برداشت و پای درخت رو کند. پشگلا رو بیرون ریخت و بقیۀ نُه میلیون رو چال کرد. تا شب یه چشش به شاخههای خشکِ درخت بود و یه چشش به هفت تا اسکناسِ هزار دلاری. شب شد و خوابش برد. گ.ن و ر.م هم خونسرد و آروم اومدن و بقیۀ پول رو برداشتن و جاش پشگل ریختن و یه بیلاخِ گنده هم به درخت چسبوندن.
وقتی آفتاب زد و پینوکیو با ذوقوشوق بیدار شد، چشش به بیلاخ و پشگلا افتاد و فهمید باز سرش کلاه رفته. چنان ناراحت شد که حس کرد دوباره شده یه عروسکِ چوبیِ ابله. با خودش گفت «من هیچوقت آدم نمیشم». بعد روی یه تختهسنگ نشست و مثِ بُز زل زد به درخت و به کلاهی که سرش رفته بود فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. بهقدری از این اتفاق سرخورده شده بود که دَه سالِ تموم عین یه عروسکِ چوبیِ کودن و بیشعور از جایی که نشسته بود جُم نخورد.
بعد از دَه سال با خودش گفت «آخرش که چی؟ تا کِی میخوای اینجا بتمرگی؟!»
به فکرش رسید بهتره برگرده خونه و به پدرژپتو اعتراف کنه که نه درس خونده و نه کاسب شده و نه هیچ غلط دیگهای تونسته بکنه. البته قبل از برگشتن باید میرفت شهر و اون هفت تا اسکناسِ لعنتی رو به تومن تبدیل میکرد تا لااقل بتونه بخشی از پول پدرژپتو رو بهش برگردونه. بلند شد و برای اینکه درسِ عبرتی براش شده باشه، یه مشت پشگل برداشت و توی کولهش ریخت و رفت سمت شهر.
بله، همونطور که حدس زدین پینوکیو رفت صرافی و دلارا رو چنج کرد و بهجای دَه میلیونش صاحبِ صد و نود میلیون تومن وجه رایجِ مملکت شد، البته بهعلاوۀ یه مشت پشگل!
نتیجۀ داستان اینکه کاش یه نفر هم دَه سال پیش سرِ ما رو با دلارِ هزارتومنی کلاه میذاشت؛ چون توی این دَه سال که کلّی کار کردیم و جون کندیم، با دلارِ بالای بیستوهفت هزار تومنِ امروز، صاحب همون یه مشت پشگل هم نیستیم.
پایان.
@Naderr_Shah ⚔
نویسنده: #م_سرخوش
کمی بعد از اینکه پینوکیو تبدیل شد به یه بچۀ واقعی، پدرژپتو به فکرِ آیندۀ پسرش افتاد. از اونجا که بابای دلسوز و خوشقلبی بود، تموم پساندازش رو از صندوقچه درآورد و گذاشت توی کولهپشتیِ پینوکیو و گفت: «پسرم، دلم برات تنگ میشه، اما توی این جنگل هیچ آیندهای نداری، آخرش میشی یه پیرمردِ تنها مثِ خودم. پس بیا این دَه میلیون تومن رو بگیر و برو شهر. اونجا میتونی بری دانشگاه، یا اگه دیدی به درس خوندن علاقه نداری، میتونی یه کاروکاسبی راه بندازی. فقط حواست باشه که مثِ قسمتای قبلی، باز کلاه سرت نذارن».
پینوکیو که دیگه حوصلهش از هیزم شکستن و کُنده بریدن سر رفته بود، پرید پدرژپتو رو ماچ کرد و با پولی که حاصلِ یه عمر عرقریختن و جونکندنِ باباش بود، راهِ شهر رو درپیش گرفت. غافل از اینکه «گ.ن» و «ر.م» پشتِ بوتهها قایم شده بودن، و وقتی حرفای پدرژپتو رو شنیدن و اسمِ دَه میلیون به گوششون رسید، چشاشون از اون برقای شیطونی زد و یواشکی افتادن دنبال پینوکیو.
پینوکیو از جلو و دوتا رفیقِ کلاهبردار در تعقیبش، رفتن و رفتن تا دَمِ غروب به دشتی رسیدن که یه درختِ خشکیده وسطش بود.
قبل از اینکه پینوکیو به درخت برسه، گ.ن و ر.م شروع کردن به اجرای نقشهای که در طول راه کشیده بودن. اونا خوب میدونستن که ایندفعه دیگه راحت نمیشه پینوکیو رو گول زد و با چاخانِ خشکوخالی اونو راضی کرد که پولا رو زیر درخت چال کنه؛ پس باید از خودشون مایه میذاشتن. همراهشون هفت تا اسکناسِ هزار دلاری داشتن. حساب کردن هر دلار الان هزار تومنه، و اگه نقشهشون بگیره، میتونن هفت میلیون رو با دَه میلیونِ پینوکیو عوض کنن و مفتومجانی سه میلیون بهجیب بزنن.
سریع شروع کردن به چسبوندنِ هزاردلاریا به شاخهها. پینوکیو که رسید، اونا رو دید که داشتن از شاخهها پول میچیدن. با بیاعتمادی گفت: «سلام. شماها باز دارین چه کلکی سوار میکنین؟!»
اما گ.ن و ر.م محلش نذاشتن و وانمودکردن که دارن از شادی بال درمیارن. دلارا رو چیدن و از درخت پایین اومدن. بالاخره با بیمیلی گفتن: «ما یه میلیون تومن داشتیم و دیشب پای درخت کاشتیم و امروز هفت هزار دلار برداشتیم؛ یعنی یه میلیونمون حالا شده هفت میلیون. الانم میخوایم بریم شهر و دلارامون رو بفروشیم».
این رو گفتن و رفتن. البته زیاد دور نشدن؛ همون اطراف پشت یه تپه موندن و پینوکیو رو پاییدن. پینوکیو که هنوز شک داشت، اما دلش هم از دیدنِ دلارا ضعف رفته بود، ریسک نکرد و از کولهش یه میلیون درآورد و پای درخت چال کرد. بعد هم همون نزدیکی دراز کشید و چون خسته بود، خوابش برد. نیمههای شب گ.ن و ر.م اومدن. یکیشون پای درخت رو کند و پولا رو برداشت و جاش پشگل ریخت، اون یکی هم هفت هزار دلار رو به شاخهها چسبوند.
صبح که پینوکیو بیدار شد و دید اسکناسا دارن روی شاخه توی نسیم تکون میخورن، از شادی پرید هوا. بلافاصله از درخت بالا رفت و دلارا رو برداشت و پای درخت رو کند. پشگلا رو بیرون ریخت و بقیۀ نُه میلیون رو چال کرد. تا شب یه چشش به شاخههای خشکِ درخت بود و یه چشش به هفت تا اسکناسِ هزار دلاری. شب شد و خوابش برد. گ.ن و ر.م هم خونسرد و آروم اومدن و بقیۀ پول رو برداشتن و جاش پشگل ریختن و یه بیلاخِ گنده هم به درخت چسبوندن.
وقتی آفتاب زد و پینوکیو با ذوقوشوق بیدار شد، چشش به بیلاخ و پشگلا افتاد و فهمید باز سرش کلاه رفته. چنان ناراحت شد که حس کرد دوباره شده یه عروسکِ چوبیِ ابله. با خودش گفت «من هیچوقت آدم نمیشم». بعد روی یه تختهسنگ نشست و مثِ بُز زل زد به درخت و به کلاهی که سرش رفته بود فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. بهقدری از این اتفاق سرخورده شده بود که دَه سالِ تموم عین یه عروسکِ چوبیِ کودن و بیشعور از جایی که نشسته بود جُم نخورد.
بعد از دَه سال با خودش گفت «آخرش که چی؟ تا کِی میخوای اینجا بتمرگی؟!»
به فکرش رسید بهتره برگرده خونه و به پدرژپتو اعتراف کنه که نه درس خونده و نه کاسب شده و نه هیچ غلط دیگهای تونسته بکنه. البته قبل از برگشتن باید میرفت شهر و اون هفت تا اسکناسِ لعنتی رو به تومن تبدیل میکرد تا لااقل بتونه بخشی از پول پدرژپتو رو بهش برگردونه. بلند شد و برای اینکه درسِ عبرتی براش شده باشه، یه مشت پشگل برداشت و توی کولهش ریخت و رفت سمت شهر.
بله، همونطور که حدس زدین پینوکیو رفت صرافی و دلارا رو چنج کرد و بهجای دَه میلیونش صاحبِ صد و نود میلیون تومن وجه رایجِ مملکت شد، البته بهعلاوۀ یه مشت پشگل!
نتیجۀ داستان اینکه کاش یه نفر هم دَه سال پیش سرِ ما رو با دلارِ هزارتومنی کلاه میذاشت؛ چون توی این دَه سال که کلّی کار کردیم و جون کندیم، با دلارِ بالای بیستوهفت هزار تومنِ امروز، صاحب همون یه مشت پشگل هم نیستیم.
پایان.
@Naderr_Shah ⚔