وقتی کسی را که دوست داری از دست میدهی، یک طرفِ وجودت بههمراهِ او غیب میشود. همچون خانهای متروک که در استیلای ارواح است، اسیر تنهایی غمانگیزی میشوی و ناقص میمانی.
فقدان عزیزی را که رفتهست، همچون رازی درونت حمل میکنی. چنان زخمی که هرچه زمان بیشتر بگذرد، باز هم درونت را به آتش میکشد؛ چنان زخمی که حتی وقتی هم خوب میشود خونریزی میکند.
حس میکنی که دیگر نخواهی خندید و هرگز سبک نخواهی شد.
زندگی کورمالکورمال در تاریکیها پیش میرود، بدون اینکه جلو پایت را ببینی و جهتت را تشخیص بدهی، فقط در تلاش برای نجات دادن همین لحظه...
چراغ دلت خاموش شدهست و در تاریکی قیرگونهای ماندهای، ولی فقط در چنین شرایطی که هر دو چشم، با هم در تاریکی ماندهاند، چشمی سوم در انسان باز میشود.
چشمی که بسته نمیشود...
و فقط آنوقت است که میفهمی، این درد تا بینهایت نخواهد پایید. بعد از خزانْ فصلهای دیگر، پس از گذر از این صحرا به وادیهای دیگر خواهد رسید، پس از این جدایی هم وصالی ابدی خواهد رسید...
#اليف_شافاك
از کتاب: ملت عشق
@kafe_ravanshenasi
فقدان عزیزی را که رفتهست، همچون رازی درونت حمل میکنی. چنان زخمی که هرچه زمان بیشتر بگذرد، باز هم درونت را به آتش میکشد؛ چنان زخمی که حتی وقتی هم خوب میشود خونریزی میکند.
حس میکنی که دیگر نخواهی خندید و هرگز سبک نخواهی شد.
زندگی کورمالکورمال در تاریکیها پیش میرود، بدون اینکه جلو پایت را ببینی و جهتت را تشخیص بدهی، فقط در تلاش برای نجات دادن همین لحظه...
چراغ دلت خاموش شدهست و در تاریکی قیرگونهای ماندهای، ولی فقط در چنین شرایطی که هر دو چشم، با هم در تاریکی ماندهاند، چشمی سوم در انسان باز میشود.
چشمی که بسته نمیشود...
و فقط آنوقت است که میفهمی، این درد تا بینهایت نخواهد پایید. بعد از خزانْ فصلهای دیگر، پس از گذر از این صحرا به وادیهای دیگر خواهد رسید، پس از این جدایی هم وصالی ابدی خواهد رسید...
#اليف_شافاك
از کتاب: ملت عشق
@kafe_ravanshenasi