بسم الله الرحمن الرحیم
مستند #تب_مژگان از امشب خدمت دوستان ارائه میگردد.
جمعا 72 قسمت میباشد.
موضوع : نفوذ بهائیت در بین جوانان و خانواده ها
مستند #تب_مژگان از امشب خدمت دوستان ارائه میگردد.
جمعا 72 قسمت میباشد.
موضوع : نفوذ بهائیت در بین جوانان و خانواده ها
🌿▪️🌿▪️🌿▪️🌿▪️🌿▪️
#تب_مژگان 1
⚫️ خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم...
🔴 بالاخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ «عمّار» بکنه... معمولا در غیاب من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کرد و شروع کرد:
🔵 محمد جان! اوایل سال 92 بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس اعلام و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...
⚪️ علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...
🔵 صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...
🔴 این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه دخترک، که نامش «مژگان» و حدودا 19 سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از نگرانی در آورد...
⚫️ آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخلاف حدودا یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و در خودش نمیریخت...
👈 [عمار، پرونده ای حدودا 800 صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: ]
🔵 علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش عزیزانش میرفت... خلاصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبلا به آنجا نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...
🔴 تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها و پدر و داداش کوچکش که «آرمان» نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...
⚫️ میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...
⚪️ دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا بالای سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و معاینه، فقط گفت: «تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانم به او آرام بخش بزنم ...»
🔵 اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: «صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها باشم...»
🔴 تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش بالای سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... و حالا خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...
ادامه دارد...
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🌿▪️🌿▪️🌿▪️🌿▪️🌿▪️
#تب_مژگان 1
⚫️ خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم...
🔴 بالاخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ «عمّار» بکنه... معمولا در غیاب من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کرد و شروع کرد:
🔵 محمد جان! اوایل سال 92 بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس اعلام و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...
⚪️ علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...
🔵 صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...
🔴 این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه دخترک، که نامش «مژگان» و حدودا 19 سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از نگرانی در آورد...
⚫️ آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخلاف حدودا یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و در خودش نمیریخت...
👈 [عمار، پرونده ای حدودا 800 صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: ]
🔵 علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش عزیزانش میرفت... خلاصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبلا به آنجا نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...
🔴 تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها و پدر و داداش کوچکش که «آرمان» نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...
⚫️ میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...
⚪️ دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا بالای سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و معاینه، فقط گفت: «تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانم به او آرام بخش بزنم ...»
🔵 اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: «صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها باشم...»
🔴 تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش بالای سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... و حالا خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...
ادامه دارد...
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🌿▪️🌿▪️🌿▪️🌿▪️🌿▪️
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جاد_شهید_رجایی
#تب_مژگان 2
🔵 حدود ساعت 6 عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به عمه کرد و گفت: دختری به نام «نفیسه» آمده و با مژگان کار داره...
🔴 نفیسه، طبق چیزی که عمه مژگان تعریف کرد... دختری با اندامی معمولی... بسیار سر و زبان دار... خونگرم... با مانتو و شلواری نسبتا جلف و چسبان... صورتی رنگ که با رنگ شالش ست کرده بود... بالا آمد و پس از سلام و علیک های متعارف، گفت: مژگان باید هنوز خواب باشه؟ درسته؟
⚫️ عمه گفت: آره... هنوز خوابه... کاری باهاش داشتی؟
⚪️ نفیسه جواب داد: آره ... اومدم پیشش... شنیدم دوباره تب کرده... اومدم پیشش...
🔵 نفیسه از جریان تب مژگان خبر داشت... با خودشان فکر کردند که لابد مژگان با نفیسه تلفنی حرف زده و هماهنگه... به همین خاطر، وقتی نفیسه را به پذیرایی دعوت کردند، نفیسه گفت: اگر اجازه بدید برم پیش مژگان... میخوام برم توی اتاقش... اینجوری شاید مژگان هم راحت تر باشه...
🔴 عمه مخالفتی نکرد اما قبلش برای اینکه مژگان ناراحت نشه، زودتر میره و مژگان را مثلا بیدار میکنه و یه کم اتاق را هم مرتب میکنه... تا به پشت سرش نگاه میکنه، نفیسه را میبینه که دم در اتاق هت و با یه لبخند میگه: راحت باشید... خونه ما هم همینجوریه... بالاخره آدم داره توش زندگی میکنه... شما به کارتون برسید عمه جون!
⚫️ حدودا نیم ساعتی طول میکشه و عمه میبینه که هیچ خبری نیست و به همین خاطر دو تا لیوان شربت میبره دم اتاق مژگان... ادب حکم میکرد که در بزنه... در میزنه... وقتی در را آرام باز میکنه... میبینه که مژگان سرش را روی پاهای نفیسه گذاشته و چشماش هم نیمه بازه... نفیسه هم آرام آرام داشته موهای مژگان را نوازش میکرده...
⚪️ دیدن این صحنه برای عمه خیلی خوشایند بود... چون میدید که برادر زاده داغدارش چجوری با دوستش آرامش پیدا کرده و از تب و لرز بی مادری هم خبری نیست و همه چیز داره خوب پیش میره...
🔵 آمد و رفت نفیسه به منزل مژگان روز به روز بیشتر شد و هر روز هم آرامش و حال مژگان بهتر از قبل میشد... حتی موقع هایی که عمه نمیتونسته به خونه مژگان بیاد و از برادر زاده هاش مراقبت کنه، برای نفیسه زنگ میزده... نفیسه هم جوری زود خودش را به اونها میرسوند که انگار پشت در بوده و منتظر زنگ عمه خانم!!
🔵 تیپ های راحتی نفیسه توی خونه مژگان خیلی متفاوت بود... جوری که حتی آرمان 12 ساله هم از دیدن نفیسه ... که دیگه بهش آبجی نفیسه میگفت... لذت میبرد و به راحتی با هم نشست و برخواست میکردند...
⚫️ مژگان کم کم داشت برای ترم جدید آماده میشد که یه روز خیلی اتفاقی از کنار حمام خونشون رد میشه... صدای خفیف و آرامی به گوشش میرسه... خوب که دقت میکنه میشنوه که صدای آرمان هست... میفهمه که آرمان 12 ساله داشته خود ارضاعی میکرده... با کمال تاسف...
⚪️ خیلی به هم میرزه و ناراحت میشه... این مسئله، روزها فکرش را مشغول میکنه و چون مادرشون فوت کرده بوده... به عنوان خواهر بزرگتر، خیلی غصه داداشش میخوره... اما این غصه را نمیتونسته به کسی بگه و آبروی داداشش را پیش کسی ببره...
🔵 تا اینکه یه روز که نفیسه خونشون بود... سر صحبت را باز میکنه و شروع میکنه درباره آرمان با مژگان حرف زدن... و اینکه چقدر آرمان پسر گلی هست و دلش میخواسته یه داداش اندازه آرمان داشته باشه و از این حرفها...
🔴 مژگان که موقعیت را مناسب دید، شروع به صحبت کرد و گفت: یه غصه ای از آرمان توی دلمه که نمیدونم چیکار کنم... دارم دیوونه میشم... حتی جرات نکردم به بابام بگم... میدونم که بدتر میشه... حتی نمیتونم مستقیما با خودش حرف بزنم... اصلا فکرش نمیکردم و خیلی ناراحتم...
⚫️ اما نفیسه که انگار چندان هم نگران نبود، با حالتی آرام و لبخند همیشگیش میگه: خب بذار حدس بزنم... آرمان، اهل دزدی که نیست... عرق و شراب هم که به قد و قواره اش نمیخوره... قتل و غارت هم اصلا حرفشو نزن... پس فقط میمونه یک مورد...
⚪️ مژگان با حالتی تعجب و چشمانی گرد ازش میپرسه: چی؟
🔵 نفیسه لبخند میزنه و میگه: وا ! چرا داری اینجوری نگام میکنی؟... هیچی بابا... چیز خاصی نمیخواستم بگم... میخواستم بگم فقط یک احتمال میمونه و اونم اینه که دچار انحرافات جنسی شده باشه...
ادامه دارد...
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
@jadsrttu
کانال #جاد_شهید_رجایی
#تب_مژگان 2
🔵 حدود ساعت 6 عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به عمه کرد و گفت: دختری به نام «نفیسه» آمده و با مژگان کار داره...
🔴 نفیسه، طبق چیزی که عمه مژگان تعریف کرد... دختری با اندامی معمولی... بسیار سر و زبان دار... خونگرم... با مانتو و شلواری نسبتا جلف و چسبان... صورتی رنگ که با رنگ شالش ست کرده بود... بالا آمد و پس از سلام و علیک های متعارف، گفت: مژگان باید هنوز خواب باشه؟ درسته؟
⚫️ عمه گفت: آره... هنوز خوابه... کاری باهاش داشتی؟
⚪️ نفیسه جواب داد: آره ... اومدم پیشش... شنیدم دوباره تب کرده... اومدم پیشش...
🔵 نفیسه از جریان تب مژگان خبر داشت... با خودشان فکر کردند که لابد مژگان با نفیسه تلفنی حرف زده و هماهنگه... به همین خاطر، وقتی نفیسه را به پذیرایی دعوت کردند، نفیسه گفت: اگر اجازه بدید برم پیش مژگان... میخوام برم توی اتاقش... اینجوری شاید مژگان هم راحت تر باشه...
🔴 عمه مخالفتی نکرد اما قبلش برای اینکه مژگان ناراحت نشه، زودتر میره و مژگان را مثلا بیدار میکنه و یه کم اتاق را هم مرتب میکنه... تا به پشت سرش نگاه میکنه، نفیسه را میبینه که دم در اتاق هت و با یه لبخند میگه: راحت باشید... خونه ما هم همینجوریه... بالاخره آدم داره توش زندگی میکنه... شما به کارتون برسید عمه جون!
⚫️ حدودا نیم ساعتی طول میکشه و عمه میبینه که هیچ خبری نیست و به همین خاطر دو تا لیوان شربت میبره دم اتاق مژگان... ادب حکم میکرد که در بزنه... در میزنه... وقتی در را آرام باز میکنه... میبینه که مژگان سرش را روی پاهای نفیسه گذاشته و چشماش هم نیمه بازه... نفیسه هم آرام آرام داشته موهای مژگان را نوازش میکرده...
⚪️ دیدن این صحنه برای عمه خیلی خوشایند بود... چون میدید که برادر زاده داغدارش چجوری با دوستش آرامش پیدا کرده و از تب و لرز بی مادری هم خبری نیست و همه چیز داره خوب پیش میره...
🔵 آمد و رفت نفیسه به منزل مژگان روز به روز بیشتر شد و هر روز هم آرامش و حال مژگان بهتر از قبل میشد... حتی موقع هایی که عمه نمیتونسته به خونه مژگان بیاد و از برادر زاده هاش مراقبت کنه، برای نفیسه زنگ میزده... نفیسه هم جوری زود خودش را به اونها میرسوند که انگار پشت در بوده و منتظر زنگ عمه خانم!!
🔵 تیپ های راحتی نفیسه توی خونه مژگان خیلی متفاوت بود... جوری که حتی آرمان 12 ساله هم از دیدن نفیسه ... که دیگه بهش آبجی نفیسه میگفت... لذت میبرد و به راحتی با هم نشست و برخواست میکردند...
⚫️ مژگان کم کم داشت برای ترم جدید آماده میشد که یه روز خیلی اتفاقی از کنار حمام خونشون رد میشه... صدای خفیف و آرامی به گوشش میرسه... خوب که دقت میکنه میشنوه که صدای آرمان هست... میفهمه که آرمان 12 ساله داشته خود ارضاعی میکرده... با کمال تاسف...
⚪️ خیلی به هم میرزه و ناراحت میشه... این مسئله، روزها فکرش را مشغول میکنه و چون مادرشون فوت کرده بوده... به عنوان خواهر بزرگتر، خیلی غصه داداشش میخوره... اما این غصه را نمیتونسته به کسی بگه و آبروی داداشش را پیش کسی ببره...
🔵 تا اینکه یه روز که نفیسه خونشون بود... سر صحبت را باز میکنه و شروع میکنه درباره آرمان با مژگان حرف زدن... و اینکه چقدر آرمان پسر گلی هست و دلش میخواسته یه داداش اندازه آرمان داشته باشه و از این حرفها...
🔴 مژگان که موقعیت را مناسب دید، شروع به صحبت کرد و گفت: یه غصه ای از آرمان توی دلمه که نمیدونم چیکار کنم... دارم دیوونه میشم... حتی جرات نکردم به بابام بگم... میدونم که بدتر میشه... حتی نمیتونم مستقیما با خودش حرف بزنم... اصلا فکرش نمیکردم و خیلی ناراحتم...
⚫️ اما نفیسه که انگار چندان هم نگران نبود، با حالتی آرام و لبخند همیشگیش میگه: خب بذار حدس بزنم... آرمان، اهل دزدی که نیست... عرق و شراب هم که به قد و قواره اش نمیخوره... قتل و غارت هم اصلا حرفشو نزن... پس فقط میمونه یک مورد...
⚪️ مژگان با حالتی تعجب و چشمانی گرد ازش میپرسه: چی؟
🔵 نفیسه لبخند میزنه و میگه: وا ! چرا داری اینجوری نگام میکنی؟... هیچی بابا... چیز خاصی نمیخواستم بگم... میخواستم بگم فقط یک احتمال میمونه و اونم اینه که دچار انحرافات جنسی شده باشه...
ادامه دارد...
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
@jadsrttu
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 3
🔵 مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه یه دختر هم سن و سال اون (تقریبا) این همه بیشتر از سن و سالش بفهمه و معمولات داشته باشه؟!
🔴 مژگان حرف نفیسه را تایید میکنه و میگه: نمیدونم از کی اینجوری شده اما فکر میکنم فشارهایی که این روزها درباره غم نبودن مادرمون توی خونه بوده به این روز و حال انداختتش... ما اصلا حواسمون به اون نبود... با اینکه آرمان هم داشت میسوخت و ذوب میشد... بالاخره اون سن و سالش کم هست و تحملش هم کمتر از بقیه است... منم که مدام تب میکنم... نمیدونم...
⚫️ نفیسه گفت: معمولا چه موقعی میاد سراغت؟!
⚪️ مژگان، اینبار متعجبانه تر پرسید: ینی چی؟! منظورتو نمیفهمم!
🔵 نفیسه گفت: وا! معلومه دیگه! میگم معمولا وقتی باهاش تنهایی میاد سراغت؟!
🔴 مژگان که تازه دوزاریش افتاده بود گفت: نه احمق خانم! چی فکر کردی؟! سراغ من که نمیاد! ... چجوری بگم... میره سراغ خودش...
نفیسه خنده بلندی کرد و وقتی آروم تر شد گفت: ای بابا! من فکر کردم میاد سراغ تو! ... این که مشکلی نیست... ببین دیگه چقدر آرمان بدبخته...
⚫️ مژگان گفت: درباره داداشم درست صحبت کنا ... ینی چی آرمان بدبخته؟!
⚪️ نفیسه گفت: ینی همین ... [از نقل ادامه مطالب نفیسه به میزان دو پاراگراف معذورم.]
🔵 مژگان گفت: نه ... داداشم هنوز اینقدر کثیف نشده ... اون خیلی پسر خوبیه ... مشکلش خود ارضاییه... خودم یه مشاور خوب واسش میگیرم... نمیذارم امانت مامانم جلوی چشمم پرپر بشه...
🔴 نفیسه حرفی زد که تا حدی خیال مژگان راحت شد ... نفیسه گفت: من از احساسات پسرها چندان اطلاع دقیقی ندارم اما بی اطلاع هم نیستم... خانم کمالی را که میشناسی ... نکات و حرفای خیلی خوبی زد که هیچوقت یادم نمیره...خانم کمالی میگفت: «دخترها به خاطر کنجکاوی به دردسر می افتند و پسرها به خاطر خیره سری و جسور بودن! دختر کنجکاو را باید سر جایش نشاند و پسر جسور را باید اجتماعی تر کرد...»
⚪️ مژگان گفت: خب حالا که چی؟!
🔵 نفیسه گفت: حالا که همین ... همین که آقاداداش گلت از بس توی خونه است و کسی ندیده و شماها هم واسش تکراری شدین، نمیدونه چیکار کنه و دست به اینجور مسائل میزنه... تو که مثلا جای مادرش هستی، برای اجتماعی تر شدنش چه کار کردی؟! جسارت نشه ها ... اما تو فقط خواهری را توی خونه میتونه در حقش تموم کنی نه احساس نیازش به بیرون و اجتماع و...
🔵 مژگان گفت: خب حالا ... مگه جلویش را گرفته بودم؟ مگه من باید برم دنبال دوست واسه داداشم؟ حرفایی میزنیا ... تو چون داداش نداشتی، نمیدونی چی به چیه؟!
🔴 نفیسه گفت: حالا نمیخواد داداش نداشتنم را به رخم بکشی! ... شاید بتونم ترتیبی بدم که بشه داداشت را از تنهایی درآورد و کلا آنلاینش کرد ... فقط خدا کنه بتونم یکی واسش ...
⚫️ مژگان حرفای نفیسه را قطع کرد و گفت: ... یکی مثل خودت برای داداشم پیدا کن ... همینجوری که من با تو راحتم ... یکی هم باشه که داداشم بتونه باهاش راحت باشه و از جنس خودش باشه تا خطری هم تهدیدشون نکنه ...
⚪️ نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت: چشم آبجی جون! اون با من ... بذارش به عهده نفیسه... حالا یه کم اخمت را باز کن و بخند ... بابا دلم پوسید ...
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇👇
@jadsrttu
کانال دلنوشته های یک طلبه
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 3
🔵 مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه یه دختر هم سن و سال اون (تقریبا) این همه بیشتر از سن و سالش بفهمه و معمولات داشته باشه؟!
🔴 مژگان حرف نفیسه را تایید میکنه و میگه: نمیدونم از کی اینجوری شده اما فکر میکنم فشارهایی که این روزها درباره غم نبودن مادرمون توی خونه بوده به این روز و حال انداختتش... ما اصلا حواسمون به اون نبود... با اینکه آرمان هم داشت میسوخت و ذوب میشد... بالاخره اون سن و سالش کم هست و تحملش هم کمتر از بقیه است... منم که مدام تب میکنم... نمیدونم...
⚫️ نفیسه گفت: معمولا چه موقعی میاد سراغت؟!
⚪️ مژگان، اینبار متعجبانه تر پرسید: ینی چی؟! منظورتو نمیفهمم!
🔵 نفیسه گفت: وا! معلومه دیگه! میگم معمولا وقتی باهاش تنهایی میاد سراغت؟!
🔴 مژگان که تازه دوزاریش افتاده بود گفت: نه احمق خانم! چی فکر کردی؟! سراغ من که نمیاد! ... چجوری بگم... میره سراغ خودش...
نفیسه خنده بلندی کرد و وقتی آروم تر شد گفت: ای بابا! من فکر کردم میاد سراغ تو! ... این که مشکلی نیست... ببین دیگه چقدر آرمان بدبخته...
⚫️ مژگان گفت: درباره داداشم درست صحبت کنا ... ینی چی آرمان بدبخته؟!
⚪️ نفیسه گفت: ینی همین ... [از نقل ادامه مطالب نفیسه به میزان دو پاراگراف معذورم.]
🔵 مژگان گفت: نه ... داداشم هنوز اینقدر کثیف نشده ... اون خیلی پسر خوبیه ... مشکلش خود ارضاییه... خودم یه مشاور خوب واسش میگیرم... نمیذارم امانت مامانم جلوی چشمم پرپر بشه...
🔴 نفیسه حرفی زد که تا حدی خیال مژگان راحت شد ... نفیسه گفت: من از احساسات پسرها چندان اطلاع دقیقی ندارم اما بی اطلاع هم نیستم... خانم کمالی را که میشناسی ... نکات و حرفای خیلی خوبی زد که هیچوقت یادم نمیره...خانم کمالی میگفت: «دخترها به خاطر کنجکاوی به دردسر می افتند و پسرها به خاطر خیره سری و جسور بودن! دختر کنجکاو را باید سر جایش نشاند و پسر جسور را باید اجتماعی تر کرد...»
⚪️ مژگان گفت: خب حالا که چی؟!
🔵 نفیسه گفت: حالا که همین ... همین که آقاداداش گلت از بس توی خونه است و کسی ندیده و شماها هم واسش تکراری شدین، نمیدونه چیکار کنه و دست به اینجور مسائل میزنه... تو که مثلا جای مادرش هستی، برای اجتماعی تر شدنش چه کار کردی؟! جسارت نشه ها ... اما تو فقط خواهری را توی خونه میتونه در حقش تموم کنی نه احساس نیازش به بیرون و اجتماع و...
🔵 مژگان گفت: خب حالا ... مگه جلویش را گرفته بودم؟ مگه من باید برم دنبال دوست واسه داداشم؟ حرفایی میزنیا ... تو چون داداش نداشتی، نمیدونی چی به چیه؟!
🔴 نفیسه گفت: حالا نمیخواد داداش نداشتنم را به رخم بکشی! ... شاید بتونم ترتیبی بدم که بشه داداشت را از تنهایی درآورد و کلا آنلاینش کرد ... فقط خدا کنه بتونم یکی واسش ...
⚫️ مژگان حرفای نفیسه را قطع کرد و گفت: ... یکی مثل خودت برای داداشم پیدا کن ... همینجوری که من با تو راحتم ... یکی هم باشه که داداشم بتونه باهاش راحت باشه و از جنس خودش باشه تا خطری هم تهدیدشون نکنه ...
⚪️ نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت: چشم آبجی جون! اون با من ... بذارش به عهده نفیسه... حالا یه کم اخمت را باز کن و بخند ... بابا دلم پوسید ...
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇👇
@jadsrttu
کانال دلنوشته های یک طلبه
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 4
👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی میکنم، با چشم انداز بهتری هم دنبال میکنم اما پیش بینی که در این پرونده تا الان داشتم، داشت داغونم میکرد... چون نه قابل حدس قوی بود و نه نمیتونستم ولش کنم... قصه بچه های مملکت خودمون وسطه... مسئله بچه هایی که الان دور و برمون هستن و ازشون غافلیم... اما خدایا اینا کجا و مسئله امنیتی کجا؟! ... بذارید دنبالش را بگم]
🔴 دو سه روز گذشت ... یه روز نفیسه به مژگان زنگ زد و گفت: سلام ... یادته چند روز پیش درباره داداشت با هم حرف زدیم؟ ... خیلی تو فکرش بودم ... دوس داشتم هرجور شده و به خاطر آرامش تو ... از تنهایی و ... درش بیارم ... عصر ساعت 5 یا 5 و نیم به بعد با دوست جدیدش میام خونتون ...
🔵 مژگان نمیدونست چی بگه؟ چون از چیزی هم خبر نداشت... فقط گفت: باشه ... بیا ... خوب شد خبرم کردی ... ترتیبی میدم که آرمان هم خونه باشه ... چون امروز کلاس زبان هم فکر نمیکنم داشته باشه...
👈 عصر حدود ساعت 6 بود که...
⚫️ زنگ خونه به صدا دراومد و مژگان، آیفون را زد ... اما وقتی در واحدشون را باز کرد، با صحنه ای مواجه شد که اصلا انتظارش را نداشت ... دید نفیسه با یه پسر هیکلی و ورزشکار ... حدودا 20 ساله ... از اون پسرایی که خیلی به خودشون میرسن ... از در خونه وارد شد!!
🔴 مژگان که مونده بود چی بگه و چیکار کنه ... تلاش کرد تعجبش را کنترل کنه و خیلی عادی برخورد کنه ... اما اون پسر و برخورد راحتی که هم با نفیسه داشت و هم با مژگان ... حتی دستش را جلو آورد تا با مژگان دست بده ... اما مژگان امتناع کرد ... بیشتر مژگان را گیج کرده بود...
🔵 این تعجب و غیر عادی بودن اوضاع، حتی به آرمان هم سرایت کرد و نمیدونست چی بگه و چیکار کنه ... بعد از اینکه مژگان، آرمان را صدا کرد ... آرمان اومد و سلام کرد و تعجب کرد و نشست ...
🔵 اولش همه ساکت بودند تا اینکه ... نفیسه شروع به معاشرت و خوش و بش کرد : ... بچه ها ؛ فرید ... فرید ؛ بچه ها ... ایشون مژگان خانم هستند ... عشق خودم ... این گل پسر هم داداش مژگان جون ... آقا آرمان ... همون که کلی تعریفش کردم...
⚪️ بعد از حدودا نیم ساعت چایی خوردن و میوه خوردن و گفتن و خندیدن ... اصلا متوجه زمان نبودن ... تا به خودشون میان میبینن که مبهوت حرف ها و تیپ فرید شده اند و دارن همینجوری کیف میکنند از این همه معاشرت و گپ و گفت ...
⚫️ خب مژگان و آرمان که بچه های هرزه ای نبودند ... به خاطر همین چندان نمیتونستند راحت برخورد کنند ... اما خب از حساسیت اولیشون هم در طول اون دو سه ساعت کاسته شده بود و دیگه خیلی با حالت تعجب برانگیز به هم نگاه نمیکردند...
🔴 اون روز بالاخره گذشت ... شب، مژگان واسه نفیسه اس میده و بعدش زنگ میزنه و میگه: از بابت امروز نمیدونم چی بگم بهت! ... خب شوکه شدم ... انتظار فرید را با این سن و سال نداشتم ... اما کلا همه چیز خوب بود ... ممنونم ...بعد از مدت ها کلی معاشرت کردیم و خندیدیم...
🔵 نفیسه در جواب مژگان گفت: مرسی آبجی جون جونم ! ... همین که بهت خوش گذشته واسه من کافیه ... به منم خیلی خوش گذشت ... هروقت پیش تو هستم و خنده هات میبینم لذت میبرم ...
⚪️ پایان مکالمه، نفیسه میگه: راستی یه چیزی بگم و برم ... دیگه خیلی روی آرمان زوم نکن ... بسپارش به فرید ... اون خیلی کارش درسته ... میدونه چیکار کنه ... فقط تو تنها کاری که باید بکنی اینه که حساسیت را از روی آرمان بردار ... بذار آرمان به سبک کاملا پسرونه بزرگ بشه ... بذار با فرید و بقیه بچه ها بال و پر پیدا کنه ...
⚫️ حدودا دو سه هفته گذشت و مژگان هم هر روز که میگذشت، حساسیتش از روی آرمان برداشته میشد ... اینم دلیل داشت... چون آرمان هم اهل باشگاه و ورزش شده بود ... نشاطش بیشتر شده بود ... وقتی به حمام میرفت و دوش میگرفت، خیلی باحال و انرژی تر میشد و خوب غذا میخورد و...
🔴 در این مدت، چون تمرکز و استرس مژگان به خاطر آرمان کمتر شده بود، بیشتر به درس و خودش و زندگیش میرسید و این وسط ... نفیسه ... همه کاره بود ... نفیسه بود که بسیاری از وقتش را خونه مژگان و اینا میگذروند و حدوا هفت هشت ساعتش را در طول شبانه روز، خونه مژگان میگذروند ...
🔵 تا اینکه در عین ناباوری، دوباره مژگان تب میکنه ... تمام اون روزهای آرام به هم خورد ... دوباره مژگان تب کرد و همه بدنش به لرز و رعشه افتاد ... از هوش نمیرفت ... صرع نداشت ... فقط تب میکرد ... نفیسه که بغض داشت و نزدیک بود هق هق کنه، دستش روی پیشونی مژگان بود و گفت: «مژگانم! من نمیتونم امشب تنهات بذارم ... بذار امشب پیشت بمونم ...» ... و اینطور شد که از اون شب، طلسم خوابیدن نفیسه در خانه مژگان و اینا شکسته شد ...
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇
@jadsrttu
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 4
👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی میکنم، با چشم انداز بهتری هم دنبال میکنم اما پیش بینی که در این پرونده تا الان داشتم، داشت داغونم میکرد... چون نه قابل حدس قوی بود و نه نمیتونستم ولش کنم... قصه بچه های مملکت خودمون وسطه... مسئله بچه هایی که الان دور و برمون هستن و ازشون غافلیم... اما خدایا اینا کجا و مسئله امنیتی کجا؟! ... بذارید دنبالش را بگم]
🔴 دو سه روز گذشت ... یه روز نفیسه به مژگان زنگ زد و گفت: سلام ... یادته چند روز پیش درباره داداشت با هم حرف زدیم؟ ... خیلی تو فکرش بودم ... دوس داشتم هرجور شده و به خاطر آرامش تو ... از تنهایی و ... درش بیارم ... عصر ساعت 5 یا 5 و نیم به بعد با دوست جدیدش میام خونتون ...
🔵 مژگان نمیدونست چی بگه؟ چون از چیزی هم خبر نداشت... فقط گفت: باشه ... بیا ... خوب شد خبرم کردی ... ترتیبی میدم که آرمان هم خونه باشه ... چون امروز کلاس زبان هم فکر نمیکنم داشته باشه...
👈 عصر حدود ساعت 6 بود که...
⚫️ زنگ خونه به صدا دراومد و مژگان، آیفون را زد ... اما وقتی در واحدشون را باز کرد، با صحنه ای مواجه شد که اصلا انتظارش را نداشت ... دید نفیسه با یه پسر هیکلی و ورزشکار ... حدودا 20 ساله ... از اون پسرایی که خیلی به خودشون میرسن ... از در خونه وارد شد!!
🔴 مژگان که مونده بود چی بگه و چیکار کنه ... تلاش کرد تعجبش را کنترل کنه و خیلی عادی برخورد کنه ... اما اون پسر و برخورد راحتی که هم با نفیسه داشت و هم با مژگان ... حتی دستش را جلو آورد تا با مژگان دست بده ... اما مژگان امتناع کرد ... بیشتر مژگان را گیج کرده بود...
🔵 این تعجب و غیر عادی بودن اوضاع، حتی به آرمان هم سرایت کرد و نمیدونست چی بگه و چیکار کنه ... بعد از اینکه مژگان، آرمان را صدا کرد ... آرمان اومد و سلام کرد و تعجب کرد و نشست ...
🔵 اولش همه ساکت بودند تا اینکه ... نفیسه شروع به معاشرت و خوش و بش کرد : ... بچه ها ؛ فرید ... فرید ؛ بچه ها ... ایشون مژگان خانم هستند ... عشق خودم ... این گل پسر هم داداش مژگان جون ... آقا آرمان ... همون که کلی تعریفش کردم...
⚪️ بعد از حدودا نیم ساعت چایی خوردن و میوه خوردن و گفتن و خندیدن ... اصلا متوجه زمان نبودن ... تا به خودشون میان میبینن که مبهوت حرف ها و تیپ فرید شده اند و دارن همینجوری کیف میکنند از این همه معاشرت و گپ و گفت ...
⚫️ خب مژگان و آرمان که بچه های هرزه ای نبودند ... به خاطر همین چندان نمیتونستند راحت برخورد کنند ... اما خب از حساسیت اولیشون هم در طول اون دو سه ساعت کاسته شده بود و دیگه خیلی با حالت تعجب برانگیز به هم نگاه نمیکردند...
🔴 اون روز بالاخره گذشت ... شب، مژگان واسه نفیسه اس میده و بعدش زنگ میزنه و میگه: از بابت امروز نمیدونم چی بگم بهت! ... خب شوکه شدم ... انتظار فرید را با این سن و سال نداشتم ... اما کلا همه چیز خوب بود ... ممنونم ...بعد از مدت ها کلی معاشرت کردیم و خندیدیم...
🔵 نفیسه در جواب مژگان گفت: مرسی آبجی جون جونم ! ... همین که بهت خوش گذشته واسه من کافیه ... به منم خیلی خوش گذشت ... هروقت پیش تو هستم و خنده هات میبینم لذت میبرم ...
⚪️ پایان مکالمه، نفیسه میگه: راستی یه چیزی بگم و برم ... دیگه خیلی روی آرمان زوم نکن ... بسپارش به فرید ... اون خیلی کارش درسته ... میدونه چیکار کنه ... فقط تو تنها کاری که باید بکنی اینه که حساسیت را از روی آرمان بردار ... بذار آرمان به سبک کاملا پسرونه بزرگ بشه ... بذار با فرید و بقیه بچه ها بال و پر پیدا کنه ...
⚫️ حدودا دو سه هفته گذشت و مژگان هم هر روز که میگذشت، حساسیتش از روی آرمان برداشته میشد ... اینم دلیل داشت... چون آرمان هم اهل باشگاه و ورزش شده بود ... نشاطش بیشتر شده بود ... وقتی به حمام میرفت و دوش میگرفت، خیلی باحال و انرژی تر میشد و خوب غذا میخورد و...
🔴 در این مدت، چون تمرکز و استرس مژگان به خاطر آرمان کمتر شده بود، بیشتر به درس و خودش و زندگیش میرسید و این وسط ... نفیسه ... همه کاره بود ... نفیسه بود که بسیاری از وقتش را خونه مژگان و اینا میگذروند و حدوا هفت هشت ساعتش را در طول شبانه روز، خونه مژگان میگذروند ...
🔵 تا اینکه در عین ناباوری، دوباره مژگان تب میکنه ... تمام اون روزهای آرام به هم خورد ... دوباره مژگان تب کرد و همه بدنش به لرز و رعشه افتاد ... از هوش نمیرفت ... صرع نداشت ... فقط تب میکرد ... نفیسه که بغض داشت و نزدیک بود هق هق کنه، دستش روی پیشونی مژگان بود و گفت: «مژگانم! من نمیتونم امشب تنهات بذارم ... بذار امشب پیشت بمونم ...» ... و اینطور شد که از اون شب، طلسم خوابیدن نفیسه در خانه مژگان و اینا شکسته شد ...
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇
@jadsrttu
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 5
🤔[فکر کردم که یه نیم ساعت میشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیحم میکنه و ... اما ... دیدم اینجوری نمیشه و باید خیلی دقیق تر از این حرفها مطالعه اش کنم ... اما این پرونده، کد خورده بود!! وقتی پرونده ای کد میخوره، ینی به هیچ وجه نمیشه بیرون برد و باید تمام کارهای تحقیقاتی و مطالعاتیش همونجا صورت بگیره! اینو که شنیدم بیشتر ترغیب شدم که تمام وقتم را روی این پرونده بذارم ... فقط همینو بگم که حدودا یک ماه، هر روز 10 تا 12 ساعت طول کشید تا با وسواس و دقت فراوان مطالعه اش کردم.
🔸تازه کار نیستم اما این سومین پرونده داخلی هست که باید تا تهش میرفتم ... چون اکثر پروژه هام مشترک و فرامرزی بوده ... اما این پرونده از اولش ... از دیدن حال و روز عمار ... از کد خوردنش... از خط و ربط هایی که تا حالا به دستم داده بود ... همه چیزش خاص بود ... هنوز نمیدونستم چی در انتظارمه... بسم الله گفتم و با دقت بیشتری نشستم و مطالعه اش کردم ...]
⚪️ اون شب نفیسه خونه مژگان میخوابه ... و حتی صبح زود هم به خونه شون برنمیگرده ... بلکه تا دم دمای ظهر خوابیدن و بعدش پاشد و رفت ...
⚫️ همه از اون شب به بعد، متوجه رابطه عمیق تر مژگان و نفیسه شدند ... خب تا حدی هم طبیعی به نظر میرسیدکه دو تا دختر با هم خیلی دوست باشند و با هم خیلی رفت و آمد داشته باشند ... ولی بنظرم اگر این قسمت را از زبون خود مژگان بشنوید بهتره:
🔴 «خب نفیسه خیلی مهربون بود ... خیلی هم بی آلایش ... نگاه و لبخنداش خیلی اثرگذار بود ... مخصوصا روی ذهن و اعصاب یه آدم تنها و مریض مثل من که مدام تب بی مادری میگرفت و معلوم نبود اگر دوست عزیز و بی چشمداشتی مثل نفیسه به زندگیش نمیومد چه بر سرش میومد؟
🔵 احساس منم از اون شب به نفیسه خیلی تغییر کرد ... ینی جهش پیدا کرد ... شدیدتر شد ... مخصوصا وقتی دست روی پیشونیم میذاشت و بدنم را که کوره آتیش شده بود، تیمار میکرد و تا صبح بالای سرم بیدار بود ...»
👈 اما مژگان در جای دیگر از پرونده، که حدودا دو هفته بعد از اون شب را حکایت میکرد نوشته بود:
⚪️ «من و نفیسه که دیگه خیلی بیش از قبلا به هم نزدیک شده بودیم، با هم بیرون میرفتیم ... با هم غذا میخوردیم ... نشست و برخواست میکردیم ... مثل همه دوستی ها ... اما وابستگی بین ما یه جوری شده بود ... جوری که هم هیجان داشت و هم اضطراب ... هم لذت داشت و هم ته دلم را بعضی وقتا خالی میکرد... نمیدونستم چه حس عجیبی هست ... فقط به خاطر مشکلاتم و بیماریم، نفیسه را حتی هدیه خدا میدونستم...»
⚫️ تا اینکه یک روز بهم گفت: «مژگان! ما حدودا شش ماهه که با هم دوست هستیم اما تو تا حالا خونه ما نیومدی ... ترتیبی بده تا امشب شام بیایی خونمون ...خوش میگذره ... دوس دارم اتاقم را ببینی ... خونمون را ببینی ... خلاصه بیا ...»
🔴 وقتی با بابام مطرح کردم ... بابام مخالفت خاصی نکرد ... یه کم برام عجیب بود که بابام مخالفت خاصی نکرد اما حرفی زد که بیشتر منو متعجب کرد ... با لبخندی متعجبانه گفت: «امشب چه خبره؟! نه تو خونه هستی و نه آرمان!! آه تنهایی ... آه چقدر من تنهایم ... ینی این قدر بدشانسم که یه خری نیست ما را شام دعوت کنه ...»
🔵 از بابام پرسیدم: ینی چی آرمان خونه نیست؟! آرمان کجاست؟
⚪️ بابام گفت: آرمان گفته امشب شام با این پسره است ... کیه اسمش؟ ... اسم خوبی داره ... آهان فرید ... گفته بعد از باشگاه با فرید میرن شام بخورن ...
⚫️ ذهنم درگیر شد اما خیلی حساس نشدم ... چون این مدت، از حساسیتم روی آرمان کمتر شده بود ... یه جورایی خیالم راحت بود که با فرید هست و با هم دوست اند و از تنهایی دراومده...
🔴 اون روز هیجان داشتم ... چون یادم نیست آخرین باری که شب، جایی پیش دوستام و یا خونه عمه ام خوابیده بودم کی بود؟! چون اصلا دوست خاصی هم تا قبل از نفیسه نداشتم ... عمه هم که ماشالله فقط محبت خرج میکرد ... اما نمیشد روش حساب کرد که بشه باهاش دوست شد ...
🔵 تا اینکه شب شد و بعد از اینکه آماده شدم، با آژانس رفتم خونه نفیسه و اینا ... در و باز کردم و رفتم داخل ... از دیدن تیپ و قیافه نفیسه متعجب شدم ...
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇
@jadsrttu
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 5
🤔[فکر کردم که یه نیم ساعت میشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیحم میکنه و ... اما ... دیدم اینجوری نمیشه و باید خیلی دقیق تر از این حرفها مطالعه اش کنم ... اما این پرونده، کد خورده بود!! وقتی پرونده ای کد میخوره، ینی به هیچ وجه نمیشه بیرون برد و باید تمام کارهای تحقیقاتی و مطالعاتیش همونجا صورت بگیره! اینو که شنیدم بیشتر ترغیب شدم که تمام وقتم را روی این پرونده بذارم ... فقط همینو بگم که حدودا یک ماه، هر روز 10 تا 12 ساعت طول کشید تا با وسواس و دقت فراوان مطالعه اش کردم.
🔸تازه کار نیستم اما این سومین پرونده داخلی هست که باید تا تهش میرفتم ... چون اکثر پروژه هام مشترک و فرامرزی بوده ... اما این پرونده از اولش ... از دیدن حال و روز عمار ... از کد خوردنش... از خط و ربط هایی که تا حالا به دستم داده بود ... همه چیزش خاص بود ... هنوز نمیدونستم چی در انتظارمه... بسم الله گفتم و با دقت بیشتری نشستم و مطالعه اش کردم ...]
⚪️ اون شب نفیسه خونه مژگان میخوابه ... و حتی صبح زود هم به خونه شون برنمیگرده ... بلکه تا دم دمای ظهر خوابیدن و بعدش پاشد و رفت ...
⚫️ همه از اون شب به بعد، متوجه رابطه عمیق تر مژگان و نفیسه شدند ... خب تا حدی هم طبیعی به نظر میرسیدکه دو تا دختر با هم خیلی دوست باشند و با هم خیلی رفت و آمد داشته باشند ... ولی بنظرم اگر این قسمت را از زبون خود مژگان بشنوید بهتره:
🔴 «خب نفیسه خیلی مهربون بود ... خیلی هم بی آلایش ... نگاه و لبخنداش خیلی اثرگذار بود ... مخصوصا روی ذهن و اعصاب یه آدم تنها و مریض مثل من که مدام تب بی مادری میگرفت و معلوم نبود اگر دوست عزیز و بی چشمداشتی مثل نفیسه به زندگیش نمیومد چه بر سرش میومد؟
🔵 احساس منم از اون شب به نفیسه خیلی تغییر کرد ... ینی جهش پیدا کرد ... شدیدتر شد ... مخصوصا وقتی دست روی پیشونیم میذاشت و بدنم را که کوره آتیش شده بود، تیمار میکرد و تا صبح بالای سرم بیدار بود ...»
👈 اما مژگان در جای دیگر از پرونده، که حدودا دو هفته بعد از اون شب را حکایت میکرد نوشته بود:
⚪️ «من و نفیسه که دیگه خیلی بیش از قبلا به هم نزدیک شده بودیم، با هم بیرون میرفتیم ... با هم غذا میخوردیم ... نشست و برخواست میکردیم ... مثل همه دوستی ها ... اما وابستگی بین ما یه جوری شده بود ... جوری که هم هیجان داشت و هم اضطراب ... هم لذت داشت و هم ته دلم را بعضی وقتا خالی میکرد... نمیدونستم چه حس عجیبی هست ... فقط به خاطر مشکلاتم و بیماریم، نفیسه را حتی هدیه خدا میدونستم...»
⚫️ تا اینکه یک روز بهم گفت: «مژگان! ما حدودا شش ماهه که با هم دوست هستیم اما تو تا حالا خونه ما نیومدی ... ترتیبی بده تا امشب شام بیایی خونمون ...خوش میگذره ... دوس دارم اتاقم را ببینی ... خونمون را ببینی ... خلاصه بیا ...»
🔴 وقتی با بابام مطرح کردم ... بابام مخالفت خاصی نکرد ... یه کم برام عجیب بود که بابام مخالفت خاصی نکرد اما حرفی زد که بیشتر منو متعجب کرد ... با لبخندی متعجبانه گفت: «امشب چه خبره؟! نه تو خونه هستی و نه آرمان!! آه تنهایی ... آه چقدر من تنهایم ... ینی این قدر بدشانسم که یه خری نیست ما را شام دعوت کنه ...»
🔵 از بابام پرسیدم: ینی چی آرمان خونه نیست؟! آرمان کجاست؟
⚪️ بابام گفت: آرمان گفته امشب شام با این پسره است ... کیه اسمش؟ ... اسم خوبی داره ... آهان فرید ... گفته بعد از باشگاه با فرید میرن شام بخورن ...
⚫️ ذهنم درگیر شد اما خیلی حساس نشدم ... چون این مدت، از حساسیتم روی آرمان کمتر شده بود ... یه جورایی خیالم راحت بود که با فرید هست و با هم دوست اند و از تنهایی دراومده...
🔴 اون روز هیجان داشتم ... چون یادم نیست آخرین باری که شب، جایی پیش دوستام و یا خونه عمه ام خوابیده بودم کی بود؟! چون اصلا دوست خاصی هم تا قبل از نفیسه نداشتم ... عمه هم که ماشالله فقط محبت خرج میکرد ... اما نمیشد روش حساب کرد که بشه باهاش دوست شد ...
🔵 تا اینکه شب شد و بعد از اینکه آماده شدم، با آژانس رفتم خونه نفیسه و اینا ... در و باز کردم و رفتم داخل ... از دیدن تیپ و قیافه نفیسه متعجب شدم ...
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇
@jadsrttu
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 6
⚫️ نفیسه هم متوجه تعجب من شد ... اما خیلی عادی و مثل همیشه، تحویلم گرفت ... منم کم کم فضا برام عادی شد... کلی حرف زدیم ... رژیمم گذاشتم کنار و درست و حسابی شام خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم ... تا حدودا نصف شب ... ما توی اتاق نفیسه بودیم و بابا و مامان نفیسه هم واسه خودشون بودند...
🔴 تا اینکه کم کم چشمامون داشت سنگین میشد و خوابمون میگرفت ... دیگه خیلی طولش ندادیم و آماده شدیم واسه خواب ... وقتی رفتم مسواک بزنم، یه لحظه فکر کردم که آرمان کجاست؟ آیا برگشت خونه یا؟ ...
🔵 وقتی برگشتم به اتاق نفیسه، دیدم رخت خواب ننداخته ... منم خیلی عادی یه بالشت برداشتم و گذاشتم روی زمین با بخوابم ... رفتم سراغ گوشیم ... داشتم واسه آرمان اس میدادم که نفیسه هم مسواک زده بود و برگشت به اتاقش ...
⚪️ تا منو دید زد زیر خنده ... گفت چرا پاین خوابیدی دیوونه؟ ... گفتم من همین جا راحتم ... دستمو گرفت و به زور منو خوابوند روی تخت... دیگه اس دادن واسه آرمان یادم رفت ... گفتم نفیسه جون مگه با هم تعارف داریم؟ ... اینجوری خوب نیست که تو روی تخت نباشی و روی زمین بخوابی ... تو بیا روی تختت تا من روی زمین بخوابم ...
⚫️ دیدم فقط خندید ... چراغ خاموش کرد ... درست جایی را نمیدیدم ... گفتم کجایی شیطون؟ ... اومد کنارم خوابید ... روی تخت یه نفره!! ... گفتم: اگه جات تنگه، تا تخت را بکشیم شاید کش اومد و تونستی با فراخ بال بیشتری بخوابی! فقیر بیچاره ...
🔴 قهقهه خنده اش به آسمون رفت ... گفت عجب تیکه باحالی انداختی ... فراخ بال نخواستیم ... فراش یار میخوایم ...
🔵 گفتم: بخواب! بخواب که داره کارمون به فلسفه و جملات قصارت میکشه ... بخواب دختر ... بخواب...[از نقل دو سه صفحه معذورم]
🔶 تا صبح ...
⚫️ بیشتر از اینکه خجالت بکشم، احساس گناه داشتم... نمیدونم چطوری باید تشریحش کنم ... معجونی از خجالت و احساس گناه... وقتی پاشدم و رفتم دست و صورتو شستم و وضو گرفتم برای نماز صبح، فهمیدم نمازم قضا شده ... اما باز هم دلم نیومد و با اینکه نمیدونستم قبله کدوم طرفه، دو رکعت نماز خوندم...
🔵 همش فکر شب گذشته اش میکردم... بعد از نماز، همون پایین تخت دراز کشیدم... صحنه هایی که فکرش هم نمیکردم مدام جلوی چشمام رد میشد... چشمام را گذاشتم روی هم...
⚫️ هنوز خوابم نبرده بود که نفیسه با صدای بسیار خسته و چشمای بستش گفت: قبول باشه حاج خانم! راستی قبله خونه مون را پیدا کردی؟! ... اگر قبله اش را پیدا کردی، یه ندا بده تا ما هم بدونیم... اصلا مگه خونه نفیسه و اینا قبله هم داره؟!
🔴 جوابش ندادم ... خوابم برد... حدودا یک ساعت خوابیدم ... با صدای مامانش از خواب بیدار شدیم ... گفت: دخترا پاشید که صبحونه تون آماده است... من مدام نگام روی زمین بود و به صورت کسی مخصوصا نفیسه زیاد نگاه نمیکردم... حتی خنده هم نمیکردم اما مجبور بودم که معمولی برخورد کنم...
🔵 موقع خدافظی شد... نفیسه هم گفت منم میخوام بیام بیرون ... باهام اومد بیرون ... سوار تاکسی شدیم ... کنار هم نشسته بودیم که دیدم به گوشیم اس اومد ... رفتم سراغ گوشیم ... دیدم نفیسه اس داده و نوشته: مژگان! نمیخوای اخمتو وا کنی؟! ... دلم داره میگیره دختر ... اصلا از چی ناراحتی؟ ...
⚪️ نگاش نکردم و بیرون را نگاه میکردم... تا اینکه من میخواستم پیدا شم... نفیسه گفت: میخوای باهات بیام؟ ... نگاش کردم و با حالت دلخوری ازش پرسیدم: خونمون را بلدم ... میترسی گم بشم؟!
⚫️ خندید و خدافظی کرد و رفت ... رسیدم به خونه و درو باز کردم و رفتم داخل... بابام خونه نبود ... عمه هم نبود ... گشتم و دیدم که آرمان هم خونه نیست ... داشتم به گوشیش زنگ میزدم که دیدم صدای در اومد... نگاه کردم دیدم آرمانه ...
🔴 اومد بالا ... سلام کردیم ... آرمان مستقیم رفت سراغ حمام و دوش گرفت ... من گشنم بود ... یه چیزی از یخچال آوردم بیرون و شروع به خوردن کردم که دیدم آرمان هم اومد...
🔵 احساس کردم خیلی حوصله نداره ... دستمو بردم به طرف دستاش و میخواستم دستشو بگیرم که دیدم یهو دستش را کشید ... تعجب کردم ... گفتم: چیه داداشی؟ چیزی شده؟ ... حرفی زد که نمیدونستم چی بهش بگم... گفت: «تو نمیفهمی ... تو دختری... غذاتو بخور و حرف نزن!!»
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇
@jadsrttu
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 6
⚫️ نفیسه هم متوجه تعجب من شد ... اما خیلی عادی و مثل همیشه، تحویلم گرفت ... منم کم کم فضا برام عادی شد... کلی حرف زدیم ... رژیمم گذاشتم کنار و درست و حسابی شام خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم ... تا حدودا نصف شب ... ما توی اتاق نفیسه بودیم و بابا و مامان نفیسه هم واسه خودشون بودند...
🔴 تا اینکه کم کم چشمامون داشت سنگین میشد و خوابمون میگرفت ... دیگه خیلی طولش ندادیم و آماده شدیم واسه خواب ... وقتی رفتم مسواک بزنم، یه لحظه فکر کردم که آرمان کجاست؟ آیا برگشت خونه یا؟ ...
🔵 وقتی برگشتم به اتاق نفیسه، دیدم رخت خواب ننداخته ... منم خیلی عادی یه بالشت برداشتم و گذاشتم روی زمین با بخوابم ... رفتم سراغ گوشیم ... داشتم واسه آرمان اس میدادم که نفیسه هم مسواک زده بود و برگشت به اتاقش ...
⚪️ تا منو دید زد زیر خنده ... گفت چرا پاین خوابیدی دیوونه؟ ... گفتم من همین جا راحتم ... دستمو گرفت و به زور منو خوابوند روی تخت... دیگه اس دادن واسه آرمان یادم رفت ... گفتم نفیسه جون مگه با هم تعارف داریم؟ ... اینجوری خوب نیست که تو روی تخت نباشی و روی زمین بخوابی ... تو بیا روی تختت تا من روی زمین بخوابم ...
⚫️ دیدم فقط خندید ... چراغ خاموش کرد ... درست جایی را نمیدیدم ... گفتم کجایی شیطون؟ ... اومد کنارم خوابید ... روی تخت یه نفره!! ... گفتم: اگه جات تنگه، تا تخت را بکشیم شاید کش اومد و تونستی با فراخ بال بیشتری بخوابی! فقیر بیچاره ...
🔴 قهقهه خنده اش به آسمون رفت ... گفت عجب تیکه باحالی انداختی ... فراخ بال نخواستیم ... فراش یار میخوایم ...
🔵 گفتم: بخواب! بخواب که داره کارمون به فلسفه و جملات قصارت میکشه ... بخواب دختر ... بخواب...[از نقل دو سه صفحه معذورم]
🔶 تا صبح ...
⚫️ بیشتر از اینکه خجالت بکشم، احساس گناه داشتم... نمیدونم چطوری باید تشریحش کنم ... معجونی از خجالت و احساس گناه... وقتی پاشدم و رفتم دست و صورتو شستم و وضو گرفتم برای نماز صبح، فهمیدم نمازم قضا شده ... اما باز هم دلم نیومد و با اینکه نمیدونستم قبله کدوم طرفه، دو رکعت نماز خوندم...
🔵 همش فکر شب گذشته اش میکردم... بعد از نماز، همون پایین تخت دراز کشیدم... صحنه هایی که فکرش هم نمیکردم مدام جلوی چشمام رد میشد... چشمام را گذاشتم روی هم...
⚫️ هنوز خوابم نبرده بود که نفیسه با صدای بسیار خسته و چشمای بستش گفت: قبول باشه حاج خانم! راستی قبله خونه مون را پیدا کردی؟! ... اگر قبله اش را پیدا کردی، یه ندا بده تا ما هم بدونیم... اصلا مگه خونه نفیسه و اینا قبله هم داره؟!
🔴 جوابش ندادم ... خوابم برد... حدودا یک ساعت خوابیدم ... با صدای مامانش از خواب بیدار شدیم ... گفت: دخترا پاشید که صبحونه تون آماده است... من مدام نگام روی زمین بود و به صورت کسی مخصوصا نفیسه زیاد نگاه نمیکردم... حتی خنده هم نمیکردم اما مجبور بودم که معمولی برخورد کنم...
🔵 موقع خدافظی شد... نفیسه هم گفت منم میخوام بیام بیرون ... باهام اومد بیرون ... سوار تاکسی شدیم ... کنار هم نشسته بودیم که دیدم به گوشیم اس اومد ... رفتم سراغ گوشیم ... دیدم نفیسه اس داده و نوشته: مژگان! نمیخوای اخمتو وا کنی؟! ... دلم داره میگیره دختر ... اصلا از چی ناراحتی؟ ...
⚪️ نگاش نکردم و بیرون را نگاه میکردم... تا اینکه من میخواستم پیدا شم... نفیسه گفت: میخوای باهات بیام؟ ... نگاش کردم و با حالت دلخوری ازش پرسیدم: خونمون را بلدم ... میترسی گم بشم؟!
⚫️ خندید و خدافظی کرد و رفت ... رسیدم به خونه و درو باز کردم و رفتم داخل... بابام خونه نبود ... عمه هم نبود ... گشتم و دیدم که آرمان هم خونه نیست ... داشتم به گوشیش زنگ میزدم که دیدم صدای در اومد... نگاه کردم دیدم آرمانه ...
🔴 اومد بالا ... سلام کردیم ... آرمان مستقیم رفت سراغ حمام و دوش گرفت ... من گشنم بود ... یه چیزی از یخچال آوردم بیرون و شروع به خوردن کردم که دیدم آرمان هم اومد...
🔵 احساس کردم خیلی حوصله نداره ... دستمو بردم به طرف دستاش و میخواستم دستشو بگیرم که دیدم یهو دستش را کشید ... تعجب کردم ... گفتم: چیه داداشی؟ چیزی شده؟ ... حرفی زد که نمیدونستم چی بهش بگم... گفت: «تو نمیفهمی ... تو دختری... غذاتو بخور و حرف نزن!!»
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇
@jadsrttu
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
✅
#تب_مژگان 7
معلوم بود که داره از چیزی رنج میبره و تلاش میکنه و اشکش را پنهان کنه ... اما خب بالاخره من خواهرشم... بهتر از هرکسی میدونستم که آرمان یه مشکلی داره ... پاشد رفت سر یخچال ... منم داشتم میوه ام را میخوردم ... احساس کردم یه کم آب خوردنش طول کشید... رفتم پشت سرش ... دستمو گذاشتم روی شونه هاش ... گفتم آرمان جون چرا باهام حرف نمیزنی...
نمیدونم تا حالا چنین صحنه ای را باهاش برخورد داشتین یا نه؟ ... آرمان به طرف برگشت و یهو مثل بمب منفجر شد... با حالت اشک و جیغ و داد گفت: من مامانمو میخوام ... چرا زود رفت... من مامان الهه را میخوام ... من دوس داشتم دیشب پیشش باشم... مامانم کجاست... تو دختری ... نمیفهمی حرفمو ... فقط باید مامان باشه که بتونه بدون حرف زدن، بفهمه که من چمه ...
منم که از دیشب و پیش نفیسه و ماجراهایی که پیش اومده بود کلافه بودم و احساس کدری داشتم و به زور خودمو کنترل کرده بودم، نشستم پیشش... کف آشپزخونه ... نذاشت تو بغل بگیرمش و برم توی بغلش ... یه دل سیر اشک ریختم ... یادم اومده بود روزایی که مادر داشتیم ... روزای خوبی بود ... اصلا روزای خوب زندگی ما اون موقع بود ...
وقتی به حالات دو تامون دقت کردم، دیدم که آرمان با فشار عصبی و عصبانیت گریه میکنه ... من هم از فشار احساسی و گناه گریه میکردم ...
فکر بدی اومد سراغم ... از حالات فیزیکی و اعصاب خوردی آرمان، یه حدس خطرناک اومد سراغم ... با دلهره ازش پرسیدم: آرمان! تو دیشب خونه کی بودی؟ ... آرمان گفت: خونه فرید ... تا اینو گفت، احتمالی که میدادم تقویت شد و دنیا دور سرم چرخید ... داشت حالم بد میشد ... یه لحظه به خودم اومدم ... دیدم آرمان بالای سرم هست و داره با گریه و داد و فریاد منو صدا میزنه: مژگان ... مژگان چی شد؟! ...
دوباره چشمام را نتونستم باز نگه دارم و رفتم... وقتی حالم برگشت سر جاش... خودم را روی تختخوابم دیدم... تعجب کردم ... تا میخواستم پاشم، دستی از بالای سرم روی سینم فشار آورد و آروم بهم گفت: بخواب مژگان جان! تو نباید از سر جات تکون بخوری... استراحت کن... من پیشت هستم....
فورا صدا را شناختم... سرم را برگردوندم و نگاش کردم... دیدم نفیسه است که با یه لباس راحتی نشسته بالای سرم... اما چشمام دوتا بود چهارتا شد... وقتی دیدم که آرمان هم پیشش نشسته... تا حالا نفیسه را اینجوری و با این تیپ کنار آرمان ندیده بودم... ظاهر آرمان هم خیلی آرام و راضی به نظر میومد!!
حرفی نزدم... اما خوشحال نشدم... چرا دروغ بگم؟ ... بدم هم نیامد... توی همین اوضاع و احوال بودم که یه صدای دیگه هم شنیدم که گفت: سلام مژگان خانم! بهتری؟!
تپش قلب گرفتم... وقتی برگشتم به طرفش... وای خدای من... مگه میشه؟ ... مگه میشه با این تیپ توی خونه و وضعیت ظاهر به هم خورده ام، جلوی فرید خوابیده باشم روی تخت و فرید هم قشنگ داشت منو میدید!!
گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟!
نفیسه گفت: راحت باش مژگان جون! فرید از خودمونه... تا آرمان زنگ زد واسه من که بیا که مژگان حالش بد شده، منم به فرید زنگ زدم تا بیاد اینجا و اگر کمکی از دستش بربیاد انجام بده... فرید هم کم نگذاشت...
داشتم شاخ درمیاوردم! گفتم مگه به آقا فرید چه زحمتی دادین؟!
نفیسه خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت: ماشالله خیلی سنگینی! فکر کنم رژیمت جواب نداده! چون من و آرمان که نمیتونستیم بیاریمت بالا! فرید جون زحمتش را کشید ... فرید هم که ماشالله ورزشکار...
داشت حالم به هم میخورد ... خودمو کنترل کردم ... باید چیکار میکردم؟ ... بزنم زیر گوششون؟ ... اون از دیشبش ... اونم از امروزش... پسر گردن کلفت مردم منو بلند نکرده بود که اینم میگن زحمتش کشیده!!!
من دیگه چی برای از دست دادن داشتم؟! احساس بی حیایی و بی عفتی شدیدی داشتم ... در طول کمتر از یک شبانه روز، به خاطر دوست هایی که نمیدونم چطوری یهو سر و کله شون توی زندگیمون پیدا شده بود... هم خودم و هم داداش کوچیک معصومم...
حدودا دو سه هفته از ماجرای اون روز و اون شب گذشت... داشت دوباره همه چیز «عادی» میشد... ینی همه چیز عادی هم شد... به راحتی فرید و نفیسه به خونه ما رفت و آمد میکردند و ... و حتی ... حتی بعضی وقت ها اون دوتا باهم خلوت میکردند ... خب وقتی که خلوت میکردند برای من و آرمان هم عادی شده بود... احساسمون از ترس و دلهره و عذاب وجدان، به بیخیالی و لذت و عشق و حال تغییر فاز داده بود... چون ما هم داشتیم شکل و تیپ اونا میشدیم...
[به این قسمت های پرونده که رسیده بودم حسابی گیج شدم ... کم آورده بودم... هنوز کار من با عواملش شروع نشده بود اما احساس میکردم در هضم این همه فساد از طرف یک خانواده معمولی و مذهبی دارم کم میارم... ما الان با دختر و پسر معصومی مواجهیم که در کمتر از 10 ماه، به انواع گناهانی که حتی فکرش هم نمیکردن مبتلا شدند...]
ادامه داستان👇👇
@jadsrttu
منبع: @Mohamadrezahadadpour
#تب_مژگان 7
معلوم بود که داره از چیزی رنج میبره و تلاش میکنه و اشکش را پنهان کنه ... اما خب بالاخره من خواهرشم... بهتر از هرکسی میدونستم که آرمان یه مشکلی داره ... پاشد رفت سر یخچال ... منم داشتم میوه ام را میخوردم ... احساس کردم یه کم آب خوردنش طول کشید... رفتم پشت سرش ... دستمو گذاشتم روی شونه هاش ... گفتم آرمان جون چرا باهام حرف نمیزنی...
نمیدونم تا حالا چنین صحنه ای را باهاش برخورد داشتین یا نه؟ ... آرمان به طرف برگشت و یهو مثل بمب منفجر شد... با حالت اشک و جیغ و داد گفت: من مامانمو میخوام ... چرا زود رفت... من مامان الهه را میخوام ... من دوس داشتم دیشب پیشش باشم... مامانم کجاست... تو دختری ... نمیفهمی حرفمو ... فقط باید مامان باشه که بتونه بدون حرف زدن، بفهمه که من چمه ...
منم که از دیشب و پیش نفیسه و ماجراهایی که پیش اومده بود کلافه بودم و احساس کدری داشتم و به زور خودمو کنترل کرده بودم، نشستم پیشش... کف آشپزخونه ... نذاشت تو بغل بگیرمش و برم توی بغلش ... یه دل سیر اشک ریختم ... یادم اومده بود روزایی که مادر داشتیم ... روزای خوبی بود ... اصلا روزای خوب زندگی ما اون موقع بود ...
وقتی به حالات دو تامون دقت کردم، دیدم که آرمان با فشار عصبی و عصبانیت گریه میکنه ... من هم از فشار احساسی و گناه گریه میکردم ...
فکر بدی اومد سراغم ... از حالات فیزیکی و اعصاب خوردی آرمان، یه حدس خطرناک اومد سراغم ... با دلهره ازش پرسیدم: آرمان! تو دیشب خونه کی بودی؟ ... آرمان گفت: خونه فرید ... تا اینو گفت، احتمالی که میدادم تقویت شد و دنیا دور سرم چرخید ... داشت حالم بد میشد ... یه لحظه به خودم اومدم ... دیدم آرمان بالای سرم هست و داره با گریه و داد و فریاد منو صدا میزنه: مژگان ... مژگان چی شد؟! ...
دوباره چشمام را نتونستم باز نگه دارم و رفتم... وقتی حالم برگشت سر جاش... خودم را روی تختخوابم دیدم... تعجب کردم ... تا میخواستم پاشم، دستی از بالای سرم روی سینم فشار آورد و آروم بهم گفت: بخواب مژگان جان! تو نباید از سر جات تکون بخوری... استراحت کن... من پیشت هستم....
فورا صدا را شناختم... سرم را برگردوندم و نگاش کردم... دیدم نفیسه است که با یه لباس راحتی نشسته بالای سرم... اما چشمام دوتا بود چهارتا شد... وقتی دیدم که آرمان هم پیشش نشسته... تا حالا نفیسه را اینجوری و با این تیپ کنار آرمان ندیده بودم... ظاهر آرمان هم خیلی آرام و راضی به نظر میومد!!
حرفی نزدم... اما خوشحال نشدم... چرا دروغ بگم؟ ... بدم هم نیامد... توی همین اوضاع و احوال بودم که یه صدای دیگه هم شنیدم که گفت: سلام مژگان خانم! بهتری؟!
تپش قلب گرفتم... وقتی برگشتم به طرفش... وای خدای من... مگه میشه؟ ... مگه میشه با این تیپ توی خونه و وضعیت ظاهر به هم خورده ام، جلوی فرید خوابیده باشم روی تخت و فرید هم قشنگ داشت منو میدید!!
گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟!
نفیسه گفت: راحت باش مژگان جون! فرید از خودمونه... تا آرمان زنگ زد واسه من که بیا که مژگان حالش بد شده، منم به فرید زنگ زدم تا بیاد اینجا و اگر کمکی از دستش بربیاد انجام بده... فرید هم کم نگذاشت...
داشتم شاخ درمیاوردم! گفتم مگه به آقا فرید چه زحمتی دادین؟!
نفیسه خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت: ماشالله خیلی سنگینی! فکر کنم رژیمت جواب نداده! چون من و آرمان که نمیتونستیم بیاریمت بالا! فرید جون زحمتش را کشید ... فرید هم که ماشالله ورزشکار...
داشت حالم به هم میخورد ... خودمو کنترل کردم ... باید چیکار میکردم؟ ... بزنم زیر گوششون؟ ... اون از دیشبش ... اونم از امروزش... پسر گردن کلفت مردم منو بلند نکرده بود که اینم میگن زحمتش کشیده!!!
من دیگه چی برای از دست دادن داشتم؟! احساس بی حیایی و بی عفتی شدیدی داشتم ... در طول کمتر از یک شبانه روز، به خاطر دوست هایی که نمیدونم چطوری یهو سر و کله شون توی زندگیمون پیدا شده بود... هم خودم و هم داداش کوچیک معصومم...
حدودا دو سه هفته از ماجرای اون روز و اون شب گذشت... داشت دوباره همه چیز «عادی» میشد... ینی همه چیز عادی هم شد... به راحتی فرید و نفیسه به خونه ما رفت و آمد میکردند و ... و حتی ... حتی بعضی وقت ها اون دوتا باهم خلوت میکردند ... خب وقتی که خلوت میکردند برای من و آرمان هم عادی شده بود... احساسمون از ترس و دلهره و عذاب وجدان، به بیخیالی و لذت و عشق و حال تغییر فاز داده بود... چون ما هم داشتیم شکل و تیپ اونا میشدیم...
[به این قسمت های پرونده که رسیده بودم حسابی گیج شدم ... کم آورده بودم... هنوز کار من با عواملش شروع نشده بود اما احساس میکردم در هضم این همه فساد از طرف یک خانواده معمولی و مذهبی دارم کم میارم... ما الان با دختر و پسر معصومی مواجهیم که در کمتر از 10 ماه، به انواع گناهانی که حتی فکرش هم نمیکردن مبتلا شدند...]
ادامه داستان👇👇
@jadsrttu
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 8
حدود نه ماه از فوت مامانم بیشتر نگذشته بود که خونه ما شد محل خلوت و عشق و حال مختلط ... ما چهارتا دیگه خیلی رومون به هم باز شده بود... قبلا عمه ام هم که بیشتر به ما سر میزد اما چون مزاحممون بود، جوری زیر آبش را پیش بابام زدیم که خیلی پیداش نشه... بابام هم بعد از فوت مامانم خودش را با کار مشغول کرده بود... خونه را فقط برای خواب میخواست و حتی بعضی از شبها هم نمیومد... البته اعتماد بسیار زیادی هم به بچه هاش داشت...
یه روز نفیسه هرچی زنگ زدم به گوشیش برنداشت... نگرانش شدم... هرچی صبر کردم زنگ نزد... تا شب ... به فرید زنگ زدم ... فرید هم برنمیداشت ... بعدا خود فرید زنگ زد ... از حال نفیسه پرسیدم ... گفت خبر ندارم ... اما گفت: راستی امروز چندمه؟!
گفتم: چطور؟
گفت: بگو حالا!
گفتم: فکر کنم نوزدهم هست!
گفت: نمیدونم چرا معمولا همین روزها یهو نیست میشه! یادته یکی دو ماه قبل هم همینطور شد...
راست میگفت... تازه یادم اومد که یهو بعضی وقتها نایاب میشد... حالا یادم نبود که ماه های گذشته دقیقا چندم بود که نفیسه کم پیدا و نایاب میشد اما وقتی فرید اونجوری گفت، شک کردم و احساس کردم که ماه های قبل هم نوزدهم بود...
ذهنم مشغولش بود... اینبار تحمل دوریش برام سخت تر شده بود... خیلی منتظرش بودم... تا اونوقت و اونجوری منتظر کسی یا چیزی نبودم... مثل معتادها که منتظر جنسشون باشند ... مثل زن و شوهرا که منتظر عشقشون باشن ... مثل بچه ها منتظر...
تا اینکه حدود ساعت 11 شب پیام داد... وقتی که تا میتونستم حرص خورده بودم و اذیت شده بودم...
اس داد و نوشت: مژگانم!
نوشتم: جان دلم! کجایی نفیسه جون! تو امروز منو کشتی! میتونم زنگ بزنم؟
نوشت: نه... ببخش... الان یه کم ناخوشم... رو فرم نیستم... فردا خودم میزنگم... فقط بگو حالت چطوره؟
نوشتم: مگه تو حالی برام گذاشتی؟ احوالی واسم گذاشتی؟
نوشت: الهی قربونت برم مژگان ...
نوشتم: لازم نکرده قربونم بری ... فقط بذار یه دقیقه صدات بشنوم و برم...
خودش زنگ زد و با هم حرف زدیم ... اما نه یک دقیقه ... دقیقا 50 دقیقه با هم حرف زدیم... قطع شد... دوباره زنگ زدیم... یه 50 دقیقه دیگه هم حرف زدیم...
من اونشب کاملا فهمیدم که دیگه بدون نفیسه نمیتونم زندگی کنم... بدون نفیسه زندگیم بی معنی میشه و ما داریم روز به روز و بلکه لحظه به لحظه به هم وابسته تر میشیم... این مدل وابستگی را اصلا تجربه نکرده بودم و حتی فکرش هم نمیکردم یه روز نسبت به همجنسم چنین احساسی پیدا کنم...
👈 [مطالب زیادی نوشته بود که مجبورم به دلیل اختصار، مهم ترین ها را بنویسم... تا اینکه حدودا یکی دو ماه دیگه هم به همین منوال و بلکه شدید تر سپری شد...]
🔷 دو ماه بعد...
ماه محرم و صفر شده بود... یه روز با نفیسه و فرید در پارک نشسته بودیم که نمیدونم چی شد بحث امام حسین وسط اومد... و اینکه من گفتم امسال تا الان جایی نرفتم و کاش جور بشه یکی دو تا مراسم بریم و...
فرید خیلی معمولی شروع به حرف زدن کرد و گفت: تو به امام حسین چقدر اعتقاد داری؟
من که درست متوجه حرفاش نشده بودم گفتم: متوجه نمیشم ... خب خیلی...
فرید گفت: بعد از 1400 سال براش مجلس میگیرین که چی؟! مگه قراره چه اتفاق خاصی بیفته؟!
گفتم: منظورت از اتفاق نمیفهمم چیه؟ اما خب همه میرن مجلس روضه... خب اگه چیز بدی بود که کسی نمیرفت...
فرید لبخند تلخی زد و به نفیسه نگاهی کرد و گفت: آی دلم برای مژگان میسوزه! اصلا هیچی نمیدونه ... راستی چرا جلسه خانم کمالی...
🤔 تا اسم خانم کمالی آورد... نفیسه خیلی جدی به چشمای فرید نگاه تندی کرد و گفت: وقتش نیست... هروقت وقتش شد لازم به دلسوزی و پیشنهاد تو یکی نیست...
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 8
حدود نه ماه از فوت مامانم بیشتر نگذشته بود که خونه ما شد محل خلوت و عشق و حال مختلط ... ما چهارتا دیگه خیلی رومون به هم باز شده بود... قبلا عمه ام هم که بیشتر به ما سر میزد اما چون مزاحممون بود، جوری زیر آبش را پیش بابام زدیم که خیلی پیداش نشه... بابام هم بعد از فوت مامانم خودش را با کار مشغول کرده بود... خونه را فقط برای خواب میخواست و حتی بعضی از شبها هم نمیومد... البته اعتماد بسیار زیادی هم به بچه هاش داشت...
یه روز نفیسه هرچی زنگ زدم به گوشیش برنداشت... نگرانش شدم... هرچی صبر کردم زنگ نزد... تا شب ... به فرید زنگ زدم ... فرید هم برنمیداشت ... بعدا خود فرید زنگ زد ... از حال نفیسه پرسیدم ... گفت خبر ندارم ... اما گفت: راستی امروز چندمه؟!
گفتم: چطور؟
گفت: بگو حالا!
گفتم: فکر کنم نوزدهم هست!
گفت: نمیدونم چرا معمولا همین روزها یهو نیست میشه! یادته یکی دو ماه قبل هم همینطور شد...
راست میگفت... تازه یادم اومد که یهو بعضی وقتها نایاب میشد... حالا یادم نبود که ماه های گذشته دقیقا چندم بود که نفیسه کم پیدا و نایاب میشد اما وقتی فرید اونجوری گفت، شک کردم و احساس کردم که ماه های قبل هم نوزدهم بود...
ذهنم مشغولش بود... اینبار تحمل دوریش برام سخت تر شده بود... خیلی منتظرش بودم... تا اونوقت و اونجوری منتظر کسی یا چیزی نبودم... مثل معتادها که منتظر جنسشون باشند ... مثل زن و شوهرا که منتظر عشقشون باشن ... مثل بچه ها منتظر...
تا اینکه حدود ساعت 11 شب پیام داد... وقتی که تا میتونستم حرص خورده بودم و اذیت شده بودم...
اس داد و نوشت: مژگانم!
نوشتم: جان دلم! کجایی نفیسه جون! تو امروز منو کشتی! میتونم زنگ بزنم؟
نوشت: نه... ببخش... الان یه کم ناخوشم... رو فرم نیستم... فردا خودم میزنگم... فقط بگو حالت چطوره؟
نوشتم: مگه تو حالی برام گذاشتی؟ احوالی واسم گذاشتی؟
نوشت: الهی قربونت برم مژگان ...
نوشتم: لازم نکرده قربونم بری ... فقط بذار یه دقیقه صدات بشنوم و برم...
خودش زنگ زد و با هم حرف زدیم ... اما نه یک دقیقه ... دقیقا 50 دقیقه با هم حرف زدیم... قطع شد... دوباره زنگ زدیم... یه 50 دقیقه دیگه هم حرف زدیم...
من اونشب کاملا فهمیدم که دیگه بدون نفیسه نمیتونم زندگی کنم... بدون نفیسه زندگیم بی معنی میشه و ما داریم روز به روز و بلکه لحظه به لحظه به هم وابسته تر میشیم... این مدل وابستگی را اصلا تجربه نکرده بودم و حتی فکرش هم نمیکردم یه روز نسبت به همجنسم چنین احساسی پیدا کنم...
👈 [مطالب زیادی نوشته بود که مجبورم به دلیل اختصار، مهم ترین ها را بنویسم... تا اینکه حدودا یکی دو ماه دیگه هم به همین منوال و بلکه شدید تر سپری شد...]
🔷 دو ماه بعد...
ماه محرم و صفر شده بود... یه روز با نفیسه و فرید در پارک نشسته بودیم که نمیدونم چی شد بحث امام حسین وسط اومد... و اینکه من گفتم امسال تا الان جایی نرفتم و کاش جور بشه یکی دو تا مراسم بریم و...
فرید خیلی معمولی شروع به حرف زدن کرد و گفت: تو به امام حسین چقدر اعتقاد داری؟
من که درست متوجه حرفاش نشده بودم گفتم: متوجه نمیشم ... خب خیلی...
فرید گفت: بعد از 1400 سال براش مجلس میگیرین که چی؟! مگه قراره چه اتفاق خاصی بیفته؟!
گفتم: منظورت از اتفاق نمیفهمم چیه؟ اما خب همه میرن مجلس روضه... خب اگه چیز بدی بود که کسی نمیرفت...
فرید لبخند تلخی زد و به نفیسه نگاهی کرد و گفت: آی دلم برای مژگان میسوزه! اصلا هیچی نمیدونه ... راستی چرا جلسه خانم کمالی...
🤔 تا اسم خانم کمالی آورد... نفیسه خیلی جدی به چشمای فرید نگاه تندی کرد و گفت: وقتش نیست... هروقت وقتش شد لازم به دلسوزی و پیشنهاد تو یکی نیست...
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 9
حدودا سیصد صفحه را در هشت قسمت گذشته خلاصه کردم تا منطق قسمت های بعدی را بهتر درک کنید هرچند پیش بینیم اینه که زمان انتشار این مستند، مخالفت هایی از جانب همیشه مخالفان صورت میگیره اما خب...
خب این پرونده سرنخ های زیادی داشت که باید همه اش را دنبال میکردم... همجنسبازی در این سطح و با این کیفیت... زنا و اعمال شنیع ... فقدان نقش و کارکرد واقعی پدر خیلی مشکوکه ... کنترل نبض عاطفی مژگان و تغییر موضوع بیماری به عادت های کثیف و انحرافات جنسی ... و از همه آزاردهنده تر، ارتباط نفیسه و فرید با زنی به نام خانم کمالی...
جلسه ای را ترتیب دادم و بچه های بخش رصد جرائم سازمان یافته را در جریان قرار دادم... با گروه کنترل بر مجالس مذهبی خانم ها هم دیدار مفصلی کردم... اما اتفاقی افتاد که داشت نفسم میگرفت ... قادر نبودم حتی آب گلوم را قورت بدم وقتی دو تا مطلب را فهمیدم...
یکیش اینکه بچه های رصد گفتن که شکل و طرحی که در خونه مژگان اتفاق افتاده، هیچ شباهتی به خانه های فساد و فحشا نداره... احتمال قوی دادن که پرونده پیچیده تر از این حرفهاست... حتی یکی از بچه های رصد گفت که بهانه ای غیر از انحرافات جنسی ممکنه مدنظر باشه...
با خودم فکر کردم که اگر اینطور باشه، پرونده 800 صفحه ای که دوبار مطالعه اش کردم و نصف بیشتریش هم درباره انحرافات جنسی بوده، فقط وقتمون را تلف کردیم... با خودم فکر کردم که از دو حال خارج نیست: یا مژگان داره همه چیز را مرتب تعریف میکنه و نوشته و شده 800 صفحه ... و یا ... و یا داریم دور میخوریم و داره ما را از موضوع مهمی پرت میکنه...
اما مطلب دومی که بچه های گروه کنترل گفتن خیلی گیج ترم کرد ... ینی چی؟ مگه میشه نفیسه و فرید با «خانم کمالی» مرتبط باشند که جلسه هفتگیش مجوز رسمی داره ... تا حالا حتی یک شاکی یا مشکل خاصی هم گزارش نشده... خانم معتمد اون محل هم هست ... از دختران یکی از علمای معروف هست و پسرش هم شهید شده؟!
من بودم و یه کلاف پیچ در پیچ که نمیدونستم حتی باید از کجا شروع کنم... پیگیر وضعیت کنونی مژگان شدم ... همچنین نفیسه و فرید... همچنین آرمان ...
تنها فرد این مجموعه که میشد باهاش دیدار کرد، خود مژگان بود... الان که دارم اینا را مینویسم، کیبوردم داره از اشک خیس میشه... از بس روزهای سختی به همه مون گذشت ... فکر میکنید مژگان کجا بود؟ خانه امن؟ زندان؟ خونشون؟ نه ...
دو سه روز طول کشید تا تونستم مراحل قانونی ملاقات با سوژه های پرونده را جفت و جور کنم... عمار هم خیلی زحمت کشید... تا اینکه بالاخره یه روز قرار گذاشتیم و رفتیم سراغش... شاید که نه... حتما جا میخورید اگر بدونید که مژگان کجا بود و ما کجا رفتیم به دیدن مژگان... متاسفانه... رفتم مژگان را در «بیمارستان روانی» شیراز پیداش کردم ... «بیمارستان روانی»...
عمار داخل نیومد ... رفتم داخل ... اتاقی حدودا 30 تا 40 متری... چند تا تخت داشت که هیچ کس روش نبود... فقط یه تخت داشت که یه دختری با موهای به هم ریخته و حالتی عصبی و به هم ریخته داشت آرایش میکرد... معلوم بود که حالاتش دست خودش نیست... یه آینه روبروش بود اما نگاش نمیکرد... صورتش به طرف آینه بود اما چشماش بسته بود... فقط هم رژ لب میکشید...
من فقط ایستادم و نگاش کردم... حدودا ده دقیقه فقط ایستادم و نگاش کردم... مژگان فقط رژلب میکشید... حدودا سی یا چهل بار محکم کشید روی لباش... چشماش همچنان بسته بود... یه لحظه دست نگه داشت... چشماش را باز کرد... صورتش را به آینه نزدیک کرد و دقیق تر به خودش نگاه کرد... تا اینکه از توی آینه منو دید که دارم خیلی عادی نگاش میکنم...
یهو به طرف برگشت... توی چشمام نگاه کرد... خیره شد... کمتر از یک دقیقه فقط نگام کرد... لب پایینیش را گاز میگرفت و میجوید... البته نه خیلی تابلو... تا اینکه لب باز کرد و گفت: داداشم کجاست؟
گفتم: داداش فریدت؟ یا آرمان آشغال کثافت؟
گفت: فرید که داداشم نیست!
گفتم: تو الان قاطی کردی... فرید مگه چشه؟ ... پسر به این ماهی...
دندوناش را محکم به هم فشار داد و با داد بلند گفت: گفتم داداشم کجاست...
گفتم: همین جاست... پشت در ... میخواست بیاد داخل و تو را بکشه اما من نذاشتم...
گفت: آخه چرا من؟ مگه من چیکارش کردم؟
گفتم: چون با آرمان ریختین روی هم ... فرید از دستت ناراحته... خب داداشته دیگه... غیرتی شده و میخواد تو را بکشه...
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇
@jadsrttu
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 9
حدودا سیصد صفحه را در هشت قسمت گذشته خلاصه کردم تا منطق قسمت های بعدی را بهتر درک کنید هرچند پیش بینیم اینه که زمان انتشار این مستند، مخالفت هایی از جانب همیشه مخالفان صورت میگیره اما خب...
خب این پرونده سرنخ های زیادی داشت که باید همه اش را دنبال میکردم... همجنسبازی در این سطح و با این کیفیت... زنا و اعمال شنیع ... فقدان نقش و کارکرد واقعی پدر خیلی مشکوکه ... کنترل نبض عاطفی مژگان و تغییر موضوع بیماری به عادت های کثیف و انحرافات جنسی ... و از همه آزاردهنده تر، ارتباط نفیسه و فرید با زنی به نام خانم کمالی...
جلسه ای را ترتیب دادم و بچه های بخش رصد جرائم سازمان یافته را در جریان قرار دادم... با گروه کنترل بر مجالس مذهبی خانم ها هم دیدار مفصلی کردم... اما اتفاقی افتاد که داشت نفسم میگرفت ... قادر نبودم حتی آب گلوم را قورت بدم وقتی دو تا مطلب را فهمیدم...
یکیش اینکه بچه های رصد گفتن که شکل و طرحی که در خونه مژگان اتفاق افتاده، هیچ شباهتی به خانه های فساد و فحشا نداره... احتمال قوی دادن که پرونده پیچیده تر از این حرفهاست... حتی یکی از بچه های رصد گفت که بهانه ای غیر از انحرافات جنسی ممکنه مدنظر باشه...
با خودم فکر کردم که اگر اینطور باشه، پرونده 800 صفحه ای که دوبار مطالعه اش کردم و نصف بیشتریش هم درباره انحرافات جنسی بوده، فقط وقتمون را تلف کردیم... با خودم فکر کردم که از دو حال خارج نیست: یا مژگان داره همه چیز را مرتب تعریف میکنه و نوشته و شده 800 صفحه ... و یا ... و یا داریم دور میخوریم و داره ما را از موضوع مهمی پرت میکنه...
اما مطلب دومی که بچه های گروه کنترل گفتن خیلی گیج ترم کرد ... ینی چی؟ مگه میشه نفیسه و فرید با «خانم کمالی» مرتبط باشند که جلسه هفتگیش مجوز رسمی داره ... تا حالا حتی یک شاکی یا مشکل خاصی هم گزارش نشده... خانم معتمد اون محل هم هست ... از دختران یکی از علمای معروف هست و پسرش هم شهید شده؟!
من بودم و یه کلاف پیچ در پیچ که نمیدونستم حتی باید از کجا شروع کنم... پیگیر وضعیت کنونی مژگان شدم ... همچنین نفیسه و فرید... همچنین آرمان ...
تنها فرد این مجموعه که میشد باهاش دیدار کرد، خود مژگان بود... الان که دارم اینا را مینویسم، کیبوردم داره از اشک خیس میشه... از بس روزهای سختی به همه مون گذشت ... فکر میکنید مژگان کجا بود؟ خانه امن؟ زندان؟ خونشون؟ نه ...
دو سه روز طول کشید تا تونستم مراحل قانونی ملاقات با سوژه های پرونده را جفت و جور کنم... عمار هم خیلی زحمت کشید... تا اینکه بالاخره یه روز قرار گذاشتیم و رفتیم سراغش... شاید که نه... حتما جا میخورید اگر بدونید که مژگان کجا بود و ما کجا رفتیم به دیدن مژگان... متاسفانه... رفتم مژگان را در «بیمارستان روانی» شیراز پیداش کردم ... «بیمارستان روانی»...
عمار داخل نیومد ... رفتم داخل ... اتاقی حدودا 30 تا 40 متری... چند تا تخت داشت که هیچ کس روش نبود... فقط یه تخت داشت که یه دختری با موهای به هم ریخته و حالتی عصبی و به هم ریخته داشت آرایش میکرد... معلوم بود که حالاتش دست خودش نیست... یه آینه روبروش بود اما نگاش نمیکرد... صورتش به طرف آینه بود اما چشماش بسته بود... فقط هم رژ لب میکشید...
من فقط ایستادم و نگاش کردم... حدودا ده دقیقه فقط ایستادم و نگاش کردم... مژگان فقط رژلب میکشید... حدودا سی یا چهل بار محکم کشید روی لباش... چشماش همچنان بسته بود... یه لحظه دست نگه داشت... چشماش را باز کرد... صورتش را به آینه نزدیک کرد و دقیق تر به خودش نگاه کرد... تا اینکه از توی آینه منو دید که دارم خیلی عادی نگاش میکنم...
یهو به طرف برگشت... توی چشمام نگاه کرد... خیره شد... کمتر از یک دقیقه فقط نگام کرد... لب پایینیش را گاز میگرفت و میجوید... البته نه خیلی تابلو... تا اینکه لب باز کرد و گفت: داداشم کجاست؟
گفتم: داداش فریدت؟ یا آرمان آشغال کثافت؟
گفت: فرید که داداشم نیست!
گفتم: تو الان قاطی کردی... فرید مگه چشه؟ ... پسر به این ماهی...
دندوناش را محکم به هم فشار داد و با داد بلند گفت: گفتم داداشم کجاست...
گفتم: همین جاست... پشت در ... میخواست بیاد داخل و تو را بکشه اما من نذاشتم...
گفت: آخه چرا من؟ مگه من چیکارش کردم؟
گفتم: چون با آرمان ریختین روی هم ... فرید از دستت ناراحته... خب داداشته دیگه... غیرتی شده و میخواد تو را بکشه...
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇
@jadsrttu
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 10
مژگان گفت: من با آرمان روی هم نریختیم... آرمان داداشمه... اصلا من چرا اینجام؟
گفتم: چون اگر اون بیرون باشی، داداش فریدت تو را میکشه... ما داریم بهت لطف میکنیم... راستی اسمت نفیسه بود؟
گفت: نه
گفتم: کمالی هم که نیستی... مگه نه؟!
گفت: نه ... نه ... من مژگانم... مژگان...
گفتم: عجب! خوشبختم... منم دیوید کاپرفیلد هستم... قراره از دیوار اینجا ردت بکنم... جوری که هیچ کس نفهمه...
با حالتی که التماس از چشماش میریخت گفت: چرا منو بازی میدی؟ پرسیدم داداشم کجاست؟
گفتم: حالا تا داداشت ... خوش گذشت... فعلا...
اینو گفتم و از در اتاقش اومدم بیرون... به طرف درب اتاقش دوید... فورا قفلش کردم ... چندبار دستگیره در را تکون داد و وقتی دید در را قفل کردم، ناامید شد و دیگه کاری نکرد...
از وقتی سوار ماشین شدم تا رسیدیم اداره، فقط فکر کردم و شروع به آنالیز وضعیت مژگان کردم... آخرایی که داشتیم میرسیدیم اداره، عمار گفت: محمد چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو... اوضاع چطوره؟
گفتم: خدا کریمه ... راستی واسه عصر حتما با دکتر الهی جلسه فوق العاده بذار... من دفترم هستم... نماز هم همونجا میخونم... نهارم هم نیارید... میل ندارم... سر ساعت 14:20 دقیقه دکتر الهی یا توی دفترم باشه یا وصلش کن به مونیتورم...
تا نشستم توی اتاقم، مثل گشنه و تشنه ها، نشستم دوباره تمام 800 صفحه پرونده را با ولع، مثل کسی که دنبال چیز باارزشی میگرده تورق کردم... چیز عجیبی بود... هربار میخوندم، چیزای عجیب تری به ذهنم میرسید... تا اینکه رسیدم به یه جایی که مژگان نوشته بود:
«یه روز قرار گذاشتیم که بریم خونه فرید... حدودای ساعت 8 رسیدیم و هنوز هوا روشن بود... گشنم شده بود... تا کاپشن و پالتوم درآوردم فرید اومد سراغم و بدون اینکه به نفیسه توجهی بکنه... و حتی بدون اینکه من به نفیسه توجهی بکنم.......»
نمی فهمیدم ... ساعت هشت، هنوز هوا روشن باشه؟! ... پالتو و کاپشنش درآورده باشه؟! ... مگه میشه؟ مگه داریم؟ این چه ساعت هشت شبی بوده که هوا روشن بوده و پالتو پوشیده بوده؟!!! ... زمستون، حداکثر ساعت 6 یا 6ونیم اذون مغرب میگن... ساعت 8 که هنوز هوا روشن باشه، مال تابستونه نه مال زمستون... !!
دیدم اینجوری نمیشه ... گوشیم که دم در تحویل داده بودم ... تلفن را هم از پریز کشیدم... در را هم قفل کردم تا کسی نیاد داخل ... و دوباره نشستم و با وسواسیتی که در مطالعه پرونده ها دارم دوباره دقیق خوندم...
تا به خودم اومدم دیدم دارن در میزنن ... عمار میدونست من داخلم... اینقدر در زد که من حواسم جمع بشه و جوابش بدم... حدودا دو ساعت به همون وضعیت داشتم مطالعه میکردم... تا در را باز کردم، دیدم دکتر الهی هم با عمار بود ... تعارفشون کردم داخل...
من عادت به طفره رفتن و مقدمه چینی ندارم... گفتم: خوش آمدی دکتر! عرض کنم خدمتت که ازتون دو تا سوال دارم و خیلی وقت همدیگه را نمی گیریم... یکی اینکه حداکثر زمان نقطه جوش یک دختر مذهبی از نظر روانی و روحی چقدر هست؟ لابد میخوای بگی بستگی داره... تو یه دختر بی مادر کمبوددار معمولی با فلان وزن و فلان طبع و فلان شاخصه هیکل و این فرم هایی که پر کرده را در نظر بگیر...
دکتر عینکش را درآورد و حدودا با دو دقیقه نگاه کردن به فرم ها و توضیحات من گفت: تقریبا 20 تا 25 درجه نقطه جوشش هست البته اگر گاف نداده باشه و طعمه از پیش تعیین شده نباشه...
لبخند زدم و گفتم: سوال دوم: قدرت حافظه احساسی چقدر ارزیابی میکنی؟
گفت: فکر نکنم بیشتر 16 باشه... به شرط اینکه ... به شرطی که مریض نباشه و شوک بهش وارد نشده باشه...
گفتم: این دختر، تب داره ... ینی تب میکنه ... تب بی مادری... ممکنه که مشکلی در حافظه احساسیش پیش بیاد؟
گفت: امکانش هست... میشه با بازی «احساس معکوس» تستش کرد... واردی که... ماشالله از منم که واردتری...
🤔 پس آدرس را درست رفتم... خوب شد که در برخورد با مژگان، احساس معکوس اجرا کردم... اما ... خدای من ... چرا اینقدر تناقض وجود داره... تپش قلب گرفتم... اگر درست فهمیده باشم...😨
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇
@jadsrttu
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال #جامعه_اسلامی_srttu
#تب_مژگان 10
مژگان گفت: من با آرمان روی هم نریختیم... آرمان داداشمه... اصلا من چرا اینجام؟
گفتم: چون اگر اون بیرون باشی، داداش فریدت تو را میکشه... ما داریم بهت لطف میکنیم... راستی اسمت نفیسه بود؟
گفت: نه
گفتم: کمالی هم که نیستی... مگه نه؟!
گفت: نه ... نه ... من مژگانم... مژگان...
گفتم: عجب! خوشبختم... منم دیوید کاپرفیلد هستم... قراره از دیوار اینجا ردت بکنم... جوری که هیچ کس نفهمه...
با حالتی که التماس از چشماش میریخت گفت: چرا منو بازی میدی؟ پرسیدم داداشم کجاست؟
گفتم: حالا تا داداشت ... خوش گذشت... فعلا...
اینو گفتم و از در اتاقش اومدم بیرون... به طرف درب اتاقش دوید... فورا قفلش کردم ... چندبار دستگیره در را تکون داد و وقتی دید در را قفل کردم، ناامید شد و دیگه کاری نکرد...
از وقتی سوار ماشین شدم تا رسیدیم اداره، فقط فکر کردم و شروع به آنالیز وضعیت مژگان کردم... آخرایی که داشتیم میرسیدیم اداره، عمار گفت: محمد چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو... اوضاع چطوره؟
گفتم: خدا کریمه ... راستی واسه عصر حتما با دکتر الهی جلسه فوق العاده بذار... من دفترم هستم... نماز هم همونجا میخونم... نهارم هم نیارید... میل ندارم... سر ساعت 14:20 دقیقه دکتر الهی یا توی دفترم باشه یا وصلش کن به مونیتورم...
تا نشستم توی اتاقم، مثل گشنه و تشنه ها، نشستم دوباره تمام 800 صفحه پرونده را با ولع، مثل کسی که دنبال چیز باارزشی میگرده تورق کردم... چیز عجیبی بود... هربار میخوندم، چیزای عجیب تری به ذهنم میرسید... تا اینکه رسیدم به یه جایی که مژگان نوشته بود:
«یه روز قرار گذاشتیم که بریم خونه فرید... حدودای ساعت 8 رسیدیم و هنوز هوا روشن بود... گشنم شده بود... تا کاپشن و پالتوم درآوردم فرید اومد سراغم و بدون اینکه به نفیسه توجهی بکنه... و حتی بدون اینکه من به نفیسه توجهی بکنم.......»
نمی فهمیدم ... ساعت هشت، هنوز هوا روشن باشه؟! ... پالتو و کاپشنش درآورده باشه؟! ... مگه میشه؟ مگه داریم؟ این چه ساعت هشت شبی بوده که هوا روشن بوده و پالتو پوشیده بوده؟!!! ... زمستون، حداکثر ساعت 6 یا 6ونیم اذون مغرب میگن... ساعت 8 که هنوز هوا روشن باشه، مال تابستونه نه مال زمستون... !!
دیدم اینجوری نمیشه ... گوشیم که دم در تحویل داده بودم ... تلفن را هم از پریز کشیدم... در را هم قفل کردم تا کسی نیاد داخل ... و دوباره نشستم و با وسواسیتی که در مطالعه پرونده ها دارم دوباره دقیق خوندم...
تا به خودم اومدم دیدم دارن در میزنن ... عمار میدونست من داخلم... اینقدر در زد که من حواسم جمع بشه و جوابش بدم... حدودا دو ساعت به همون وضعیت داشتم مطالعه میکردم... تا در را باز کردم، دیدم دکتر الهی هم با عمار بود ... تعارفشون کردم داخل...
من عادت به طفره رفتن و مقدمه چینی ندارم... گفتم: خوش آمدی دکتر! عرض کنم خدمتت که ازتون دو تا سوال دارم و خیلی وقت همدیگه را نمی گیریم... یکی اینکه حداکثر زمان نقطه جوش یک دختر مذهبی از نظر روانی و روحی چقدر هست؟ لابد میخوای بگی بستگی داره... تو یه دختر بی مادر کمبوددار معمولی با فلان وزن و فلان طبع و فلان شاخصه هیکل و این فرم هایی که پر کرده را در نظر بگیر...
دکتر عینکش را درآورد و حدودا با دو دقیقه نگاه کردن به فرم ها و توضیحات من گفت: تقریبا 20 تا 25 درجه نقطه جوشش هست البته اگر گاف نداده باشه و طعمه از پیش تعیین شده نباشه...
لبخند زدم و گفتم: سوال دوم: قدرت حافظه احساسی چقدر ارزیابی میکنی؟
گفت: فکر نکنم بیشتر 16 باشه... به شرط اینکه ... به شرطی که مریض نباشه و شوک بهش وارد نشده باشه...
گفتم: این دختر، تب داره ... ینی تب میکنه ... تب بی مادری... ممکنه که مشکلی در حافظه احساسیش پیش بیاد؟
گفت: امکانش هست... میشه با بازی «احساس معکوس» تستش کرد... واردی که... ماشالله از منم که واردتری...
🤔 پس آدرس را درست رفتم... خوب شد که در برخورد با مژگان، احساس معکوس اجرا کردم... اما ... خدای من ... چرا اینقدر تناقض وجود داره... تپش قلب گرفتم... اگر درست فهمیده باشم...😨
ادامه داستان را از اینجا بخوانید👇👇
@jadsrttu
منبع: @Mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷