#حیفا-39
🔵 [در اون لحظه که دکتر داشت تعریف میکرد، من کاری به جز تعجب کردن بلد نبودم... گوش من از همه چیز کر شده بود و فقط کلماتی از بین دو تا لب دکتر عزیز خارج میشد، میشنید و میفهمید...]
🔻دکتر هم سیستمش را روشن کرده بود و داشت اسناد پرونده اش را بررسی میکرد و از لابه لاش باهام حرف میزد... ادامه داد که:
⚫️ من باید احتیاط میکردم که فاصله امنیتیم را با رباب و حفصه حفظ کنم... چون همینطور که ما اکثر اوقات، شرایط خطر را به صورت غریزی حس و درک میکنیم، دشمن هم همینطور است... نباید حفصه احساس خطر میکرد... با خودم این اصول تعقیب و گریز را مرور میکردم: باید دور باشم اما حاضر... سمعک باشم بدون گوش... عینک باشم بدون چشم... سایه باشم بدون جسم...
🔴دخورد و خوراکم شده بود سیستمم و وضعیت رباب... تا اینکه متاسفانه بر اثر بی دقتی یکی از بچه ها، شارژ سیستمم تموم شد... تا شارژر پیدا کردیم و سیستم را دوباره راه اندازی کردیم، حدودا یک ساعت طول کشید... خیلی هم عصبانی شدم... همه مون ناراحت بودیم... اشتباه حرفه ای سنگینی بود که ممکن بود رباب را برای همیشه از دست بدیم و حتی دیگه نتونیم حفصه را پیدا کنیم...
🔵 وقتی سیستم راه افتاد، دیدم نمیتونم سیگنال فرستنده گردنبند را دریافت کنم... GPS کار میکرد اما خیلی مبهم بود... باید نصف شهر را مثل دیوونه ها میگشتم تا بتونم پیداش کنم... چون زاویه انتگرالش مبهم بود و نمیشد از دور رصد کرد...
🔻کم کم داشت غروب میشد... شنیدم مسلم (جوون 25 ساله اهل فلوجه سُنّی که از بچه های مخلص بود و با پدرش که از سلاخ های زمان صدام بوده صد در صد تفاوت داشت، این اشتباه را مرتکب شده بود) برای تنبیه خودش افطار نکنه تا بالاخره رباب پیدا بشه... حتی شنیدم نذر کرده که اگر امیرالمومنین علیه السلام عنایت کرد و رباب را سالم پیدا کردیم، شیعه بشه...
🔺همه این فکرها داشت از ذهنم میگذشت...چون پیش بینی این وضعیت را نمیکردیم، طبیعتا از قبلش هم نمیدونستیم که باید جایی غیر از خانه های امنی که داریم قرار بذاریم... به خاطر همین، پیدا کردن رباب در اون منطقه، مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود...
😔از سیستم ناامید شدم... مسلم را نشوندم پای سیستم و گفتم هرچی شد فورا خبرم کن... تصمیم داشتم از پای سیستم بلند بشم و با استفاده از غریزه حیوانی و شامّه جاسوسیم رباب را پیدا کنم...😳
⛔️ به خاطر همین برگشتم به طرف خونه ابومحمد... دقیقا همونجایی که رباب را گم کردم... یه کم بو کشیدم... دقیق تر نگاه کردم... زبونم را آوردم بیرون و به روش DOG Sport افتادم توی کوچه ابومحمد... کوچه خلوت بود... تا دیدم کسی منو نمیبینه، از دیوار خونه همسایه ابومحمد بالا رفتم و مثل سگ نر گرسنه شهوتی، به همون مسیری رفتم که آخرین بار، با چشمام رباب را تعقیب کرده بودم...
⭕️ دیدم رباب باید تا منتهی الیه پشت بام مغربی پیش رفته باشه... پیش رفتم... دیدم دو سه جا خیلی ارتفاء بلنده و قاعدتا نمیتونسته با لاشه بیهوش حفصه از بالای اونها پریده باشه... به همین خاطر تغییر مسیر دادم و به طرف پشت بام های شمال غربی رفتم... چند متر که پیش رفتم یه چیزی توجهم را جلب کرد... به طرفش رفتم... دیدم یه کم رد خون اونجاست... مثل سگ بو کشیدم... فهمیدم بوی بچه های خودمون میده... بوی خون بچه شیعه ها را میفهمم... با بوی خون همه فرق داره... مطمئن شدم که مال ربابه... فهمیدم مسیر را درست اومدم...😳🤔
🔵 ردّ خون که یه کم خشک و بسته شده بود را به لباسم کشیدم... سرم را بلند کردم... دیدم مشرق که کوچه است... مغرب که خیابانه... جنوب هم مسیری هست که الان سپری کردم... شمال هم تا دو سه تا خونه دیگه تموم میشه و منتهی میشه به شبستان مسجد...
⚪️ قاعدتا به طرف خیابان و کوچه نرفته... چون هم جلب توجه میکنه و هم وزن لاشه حفصه سبک نیست... فقط یک گزینه مونده بود... شبستان مسجد...
😳 بو کشیدم... بوی خون میومد اما بوی خون قصابی کوچه بغلی نمیذاشت بوی بیشتری بفهمم... داشتم عصبی میشدم... وقتی سگ نر گرسنه شهوتی میشم زود عصبی میشم... باید به اعصابم مسلط میشدم تا قدرت شامّه و لامسه ام را از دست ندم... زبونم را درآوردم و حروله کردم تا رسیدم لب دیوار شبستان مسجد...❗️
🔵 احساس خاصی نداشتم... همه جا آروم بود... این بیشتر منو میترسوند... چون یه کم مشکوک بود... فورا بیسیم زدم که مسلم ماشین را برداره و بیاد به طرف مسجد... مسلم صداش گرفته بود... معلوم بود خیلی دمقه... فرمان را دریافت کرد و به طرف مسجد اومد...
بیسیم زد و گفت: دکتر! صبر کن! مسئله ای پیش اومده❗️❗️❗️
⛔️گفتم: میشنوم!😳
🔵 گفت: یکی اینجاست که میخواد باهاتون حرف بزنه...❗️❗️❗️❗️❗️
ادامه دارد...
#کانال_جاد_شهید_رجایی
ادامه داستان را اینجا دنبال کنید👇👇👇👇👇👇👇👇
@jadsrttu
🔵 [در اون لحظه که دکتر داشت تعریف میکرد، من کاری به جز تعجب کردن بلد نبودم... گوش من از همه چیز کر شده بود و فقط کلماتی از بین دو تا لب دکتر عزیز خارج میشد، میشنید و میفهمید...]
🔻دکتر هم سیستمش را روشن کرده بود و داشت اسناد پرونده اش را بررسی میکرد و از لابه لاش باهام حرف میزد... ادامه داد که:
⚫️ من باید احتیاط میکردم که فاصله امنیتیم را با رباب و حفصه حفظ کنم... چون همینطور که ما اکثر اوقات، شرایط خطر را به صورت غریزی حس و درک میکنیم، دشمن هم همینطور است... نباید حفصه احساس خطر میکرد... با خودم این اصول تعقیب و گریز را مرور میکردم: باید دور باشم اما حاضر... سمعک باشم بدون گوش... عینک باشم بدون چشم... سایه باشم بدون جسم...
🔴دخورد و خوراکم شده بود سیستمم و وضعیت رباب... تا اینکه متاسفانه بر اثر بی دقتی یکی از بچه ها، شارژ سیستمم تموم شد... تا شارژر پیدا کردیم و سیستم را دوباره راه اندازی کردیم، حدودا یک ساعت طول کشید... خیلی هم عصبانی شدم... همه مون ناراحت بودیم... اشتباه حرفه ای سنگینی بود که ممکن بود رباب را برای همیشه از دست بدیم و حتی دیگه نتونیم حفصه را پیدا کنیم...
🔵 وقتی سیستم راه افتاد، دیدم نمیتونم سیگنال فرستنده گردنبند را دریافت کنم... GPS کار میکرد اما خیلی مبهم بود... باید نصف شهر را مثل دیوونه ها میگشتم تا بتونم پیداش کنم... چون زاویه انتگرالش مبهم بود و نمیشد از دور رصد کرد...
🔻کم کم داشت غروب میشد... شنیدم مسلم (جوون 25 ساله اهل فلوجه سُنّی که از بچه های مخلص بود و با پدرش که از سلاخ های زمان صدام بوده صد در صد تفاوت داشت، این اشتباه را مرتکب شده بود) برای تنبیه خودش افطار نکنه تا بالاخره رباب پیدا بشه... حتی شنیدم نذر کرده که اگر امیرالمومنین علیه السلام عنایت کرد و رباب را سالم پیدا کردیم، شیعه بشه...
🔺همه این فکرها داشت از ذهنم میگذشت...چون پیش بینی این وضعیت را نمیکردیم، طبیعتا از قبلش هم نمیدونستیم که باید جایی غیر از خانه های امنی که داریم قرار بذاریم... به خاطر همین، پیدا کردن رباب در اون منطقه، مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود...
😔از سیستم ناامید شدم... مسلم را نشوندم پای سیستم و گفتم هرچی شد فورا خبرم کن... تصمیم داشتم از پای سیستم بلند بشم و با استفاده از غریزه حیوانی و شامّه جاسوسیم رباب را پیدا کنم...😳
⛔️ به خاطر همین برگشتم به طرف خونه ابومحمد... دقیقا همونجایی که رباب را گم کردم... یه کم بو کشیدم... دقیق تر نگاه کردم... زبونم را آوردم بیرون و به روش DOG Sport افتادم توی کوچه ابومحمد... کوچه خلوت بود... تا دیدم کسی منو نمیبینه، از دیوار خونه همسایه ابومحمد بالا رفتم و مثل سگ نر گرسنه شهوتی، به همون مسیری رفتم که آخرین بار، با چشمام رباب را تعقیب کرده بودم...
⭕️ دیدم رباب باید تا منتهی الیه پشت بام مغربی پیش رفته باشه... پیش رفتم... دیدم دو سه جا خیلی ارتفاء بلنده و قاعدتا نمیتونسته با لاشه بیهوش حفصه از بالای اونها پریده باشه... به همین خاطر تغییر مسیر دادم و به طرف پشت بام های شمال غربی رفتم... چند متر که پیش رفتم یه چیزی توجهم را جلب کرد... به طرفش رفتم... دیدم یه کم رد خون اونجاست... مثل سگ بو کشیدم... فهمیدم بوی بچه های خودمون میده... بوی خون بچه شیعه ها را میفهمم... با بوی خون همه فرق داره... مطمئن شدم که مال ربابه... فهمیدم مسیر را درست اومدم...😳🤔
🔵 ردّ خون که یه کم خشک و بسته شده بود را به لباسم کشیدم... سرم را بلند کردم... دیدم مشرق که کوچه است... مغرب که خیابانه... جنوب هم مسیری هست که الان سپری کردم... شمال هم تا دو سه تا خونه دیگه تموم میشه و منتهی میشه به شبستان مسجد...
⚪️ قاعدتا به طرف خیابان و کوچه نرفته... چون هم جلب توجه میکنه و هم وزن لاشه حفصه سبک نیست... فقط یک گزینه مونده بود... شبستان مسجد...
😳 بو کشیدم... بوی خون میومد اما بوی خون قصابی کوچه بغلی نمیذاشت بوی بیشتری بفهمم... داشتم عصبی میشدم... وقتی سگ نر گرسنه شهوتی میشم زود عصبی میشم... باید به اعصابم مسلط میشدم تا قدرت شامّه و لامسه ام را از دست ندم... زبونم را درآوردم و حروله کردم تا رسیدم لب دیوار شبستان مسجد...❗️
🔵 احساس خاصی نداشتم... همه جا آروم بود... این بیشتر منو میترسوند... چون یه کم مشکوک بود... فورا بیسیم زدم که مسلم ماشین را برداره و بیاد به طرف مسجد... مسلم صداش گرفته بود... معلوم بود خیلی دمقه... فرمان را دریافت کرد و به طرف مسجد اومد...
بیسیم زد و گفت: دکتر! صبر کن! مسئله ای پیش اومده❗️❗️❗️
⛔️گفتم: میشنوم!😳
🔵 گفت: یکی اینجاست که میخواد باهاتون حرف بزنه...❗️❗️❗️❗️❗️
ادامه دارد...
#کانال_جاد_شهید_رجایی
ادامه داستان را اینجا دنبال کنید👇👇👇👇👇👇👇👇
@jadsrttu
🔟3⃣4⃣2⃣8⃣9⃣1⃣0⃣
#حیفا-40
🔵 ینی چی یکی اینجاست؟! مگه تو کجایی که باید یکی پیشت باشه؟! مسلم درست حرف بزن ببینم چی میگی!😱
⚫️ گفت: دکتر لطفا تشریف بیارین اینجا! چیزی نمیتونم بگم!
⚫️ نگرانش شدم... یه سر و گوش دیگه از شبستان مسجد... از همون مسیری که اومده بودم برگشتم و اومدم توی کوچه خونه ابومحمد... از دیوار پریدم پایین و وارد کوچه اصلی شدم و به طرف ماشینمون حرکت کردم...
🔵 حدودا ده متر مونده بود به ماشین که آروم آروم قدم برمیداشتم... دستم را بردم سمت اسلحه و چون مردم توی کوچه بودن، نمیتونستم اسلحه را بیارم بیرون... با احتیاط به سمت ماشین رفتم و در عقبش را باز کردم...
🔴 کسی را دیدم که انتظارش را اصلا نداشتم... انتظار هر کسی را توی اون لحظه داشتم مگر مادر رباب... ««حنّانه»»‼️‼️ دلم روشن شد وقتی چهره و حضور نورانی اون بانوی زاهد و چریک قدیمی را دیدم...
🔸سلام علیکم... شما اینجا چیکار میکنید بانو❓‼️
🔹علیکم السلام پسرم... رباب در خطره؟
🔸گفتم: نمیدونم... فکر کنم آره...
🔹گفت: پس حدسم درست بود... نباید دخالت میکردم اما اومدم گفتم شاید خدمتی از دستم بربیاد... با هزار مکافات از زیر زبون بچه ها کشیدم بیرون... من یکی دو ساعته اینجا هستم... پس دوتامون تنها سر نخمون این محل هست... روش Dog sport داشتی؟
🔸گفتم: آره... متاسفانه سیگنال هم نداریم... تنها حدسم شبستان کهنه مسجد هست...
🔸گفت: منم با تحقیقاتی که در این یکی دو ساعت کردم... رسیدم به مسجد... دکتر! نمیتونیم اینجا را شلوغ کنیم... پس فقط ما سه نفر باید وارد مسجد بشیم... پیشنهاد میکنم مسلم همین جا باشه و پشتیبانی کنه... زود باش که وقت را داریم از دست میدیم...
🔸گفتم: پیشنهادتون چیه؟ چطوری بریم داخل!
🔹گفت: شما مدیر این عملیات هستید اما پیشنهاد میکنم من از پشت بام برم و شما هم از حیاط جلویی مسجد... حفصه هم زنه... بعید نیست که تا الان به تمام ترفندهای رباب پی برده باشه... پس من باهاش درگیر بشم بهتره تا شما... فقط لطفا تحت هر شرایطی شلیک نکن... حتی اگر هر دوی ما را مثله کنه و بکشه... باید بدن حفصه سالم و مرتب به دام بیفته... چون اسرائیلی ها روی بدن مامورانشون حساس اند... [با لبخند گفت] مثل ما که نیستند...
🔸با شنیدن این کلمات از بانو حنّانه آرامش پیدا کردم... مادر داره درباره قتل خودش و دخترش حرف میزنه... مثل آب خوردن... همسران ما حتی درباره میهمانی های ساده هم اینطوری حرف نمیزنند... چه برسد به دوئل مرگ و زندگی...😔
💠 با بسم الله و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها از ماشین پیاده شدیم و از هم جدا شدیم و من به طرف درب مسجد رفتم و حنانه هم به طرف کوچه خونه ابومحمد و ... پشت بام ... پشت دیوار بلند شبستان کهنه مسجد...
👈 یه چیزی را درباره حنانه بگم بهتره... اغراق نمیکنم... واقعیت را باید گفت... حنانه زن بسیار ورزیده ای بود... وقتی راه میرفت، بسیار با صلابت راه میرفت... وقتی آرام بود و نشسته بود، نفس که میکشید من یاد نفس کشیدن شیر در بیشه می افتادم...
🔴 دیدم حیاط مسجد خلوته... دور زدم... وارد صحن شدم... چند نفر در رواق مسجد نشسته بودند و قلیان میکشیدند... از رواق و صحن گذشتم و به صحن و شبستان کهنه رسیدم... احساس خطرم گل کرد... با احتیاط قدم برمیداشتم... هر لحظه احساس میکردم که قرار است اتفاقی بیفتد... گردنم چرخید به طرف بالا... خطر را از طرف بالا احساس میکردم... صدای دویدن روی پشت بام را شنیدم... فورا مسلح کردم و به طرف راه پله پشتی دویدم...
⚫️ وقتی به بالای پشت بام رسیدم، با دیدن یک صحنه زمین گیر شدم... لا اله الا الله... اینجا چه خبر است...😱 دیدم که ابومحمد و حفصه و زن ابومحمد با حنانه درگیر شده اند... ابومحمد با قمه داره به حنانه حمله میکنه... حفصه هم با زنجیر و چوب به جان حنانه با دست خالی افتاده... زن ابومحمد هم منتظر است که در اسرع وقت، به پشت سر حنانه برود و حنانه را دوره کنند... اما از رباب خبری نبود... نگران رباب شدم...😨
🔴 ولی حنانه... اجازه دوره شدن نمیداد... بیشتر حنانه حمله میکرد... اما ضربات کاری به آنها وارد نمیکرد... آنها مسلح بودند اما معلوم بود که صلاح نمیدانند که شلیک بکنند و شلوغ بکنند... من نباید وارد این معامله میشدم... شدت زد و خورد خیلی بالا بود... همدیگه را داشتن تیکه تیکه میکردن... سه نفر و یک نفر... حنانه یک طرف... ابومحمد و زنش و حفصه کثافت لعنتی هم یک طرف...😡😡
ادامه دارد...
ادامه داستان را از اینجا دنبال کنید
کانال جاد شهید رجایی
https://telegram.me/JADSRTTU
#حیفا-40
🔵 ینی چی یکی اینجاست؟! مگه تو کجایی که باید یکی پیشت باشه؟! مسلم درست حرف بزن ببینم چی میگی!😱
⚫️ گفت: دکتر لطفا تشریف بیارین اینجا! چیزی نمیتونم بگم!
⚫️ نگرانش شدم... یه سر و گوش دیگه از شبستان مسجد... از همون مسیری که اومده بودم برگشتم و اومدم توی کوچه خونه ابومحمد... از دیوار پریدم پایین و وارد کوچه اصلی شدم و به طرف ماشینمون حرکت کردم...
🔵 حدودا ده متر مونده بود به ماشین که آروم آروم قدم برمیداشتم... دستم را بردم سمت اسلحه و چون مردم توی کوچه بودن، نمیتونستم اسلحه را بیارم بیرون... با احتیاط به سمت ماشین رفتم و در عقبش را باز کردم...
🔴 کسی را دیدم که انتظارش را اصلا نداشتم... انتظار هر کسی را توی اون لحظه داشتم مگر مادر رباب... ««حنّانه»»‼️‼️ دلم روشن شد وقتی چهره و حضور نورانی اون بانوی زاهد و چریک قدیمی را دیدم...
🔸سلام علیکم... شما اینجا چیکار میکنید بانو❓‼️
🔹علیکم السلام پسرم... رباب در خطره؟
🔸گفتم: نمیدونم... فکر کنم آره...
🔹گفت: پس حدسم درست بود... نباید دخالت میکردم اما اومدم گفتم شاید خدمتی از دستم بربیاد... با هزار مکافات از زیر زبون بچه ها کشیدم بیرون... من یکی دو ساعته اینجا هستم... پس دوتامون تنها سر نخمون این محل هست... روش Dog sport داشتی؟
🔸گفتم: آره... متاسفانه سیگنال هم نداریم... تنها حدسم شبستان کهنه مسجد هست...
🔸گفت: منم با تحقیقاتی که در این یکی دو ساعت کردم... رسیدم به مسجد... دکتر! نمیتونیم اینجا را شلوغ کنیم... پس فقط ما سه نفر باید وارد مسجد بشیم... پیشنهاد میکنم مسلم همین جا باشه و پشتیبانی کنه... زود باش که وقت را داریم از دست میدیم...
🔸گفتم: پیشنهادتون چیه؟ چطوری بریم داخل!
🔹گفت: شما مدیر این عملیات هستید اما پیشنهاد میکنم من از پشت بام برم و شما هم از حیاط جلویی مسجد... حفصه هم زنه... بعید نیست که تا الان به تمام ترفندهای رباب پی برده باشه... پس من باهاش درگیر بشم بهتره تا شما... فقط لطفا تحت هر شرایطی شلیک نکن... حتی اگر هر دوی ما را مثله کنه و بکشه... باید بدن حفصه سالم و مرتب به دام بیفته... چون اسرائیلی ها روی بدن مامورانشون حساس اند... [با لبخند گفت] مثل ما که نیستند...
🔸با شنیدن این کلمات از بانو حنّانه آرامش پیدا کردم... مادر داره درباره قتل خودش و دخترش حرف میزنه... مثل آب خوردن... همسران ما حتی درباره میهمانی های ساده هم اینطوری حرف نمیزنند... چه برسد به دوئل مرگ و زندگی...😔
💠 با بسم الله و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها از ماشین پیاده شدیم و از هم جدا شدیم و من به طرف درب مسجد رفتم و حنانه هم به طرف کوچه خونه ابومحمد و ... پشت بام ... پشت دیوار بلند شبستان کهنه مسجد...
👈 یه چیزی را درباره حنانه بگم بهتره... اغراق نمیکنم... واقعیت را باید گفت... حنانه زن بسیار ورزیده ای بود... وقتی راه میرفت، بسیار با صلابت راه میرفت... وقتی آرام بود و نشسته بود، نفس که میکشید من یاد نفس کشیدن شیر در بیشه می افتادم...
🔴 دیدم حیاط مسجد خلوته... دور زدم... وارد صحن شدم... چند نفر در رواق مسجد نشسته بودند و قلیان میکشیدند... از رواق و صحن گذشتم و به صحن و شبستان کهنه رسیدم... احساس خطرم گل کرد... با احتیاط قدم برمیداشتم... هر لحظه احساس میکردم که قرار است اتفاقی بیفتد... گردنم چرخید به طرف بالا... خطر را از طرف بالا احساس میکردم... صدای دویدن روی پشت بام را شنیدم... فورا مسلح کردم و به طرف راه پله پشتی دویدم...
⚫️ وقتی به بالای پشت بام رسیدم، با دیدن یک صحنه زمین گیر شدم... لا اله الا الله... اینجا چه خبر است...😱 دیدم که ابومحمد و حفصه و زن ابومحمد با حنانه درگیر شده اند... ابومحمد با قمه داره به حنانه حمله میکنه... حفصه هم با زنجیر و چوب به جان حنانه با دست خالی افتاده... زن ابومحمد هم منتظر است که در اسرع وقت، به پشت سر حنانه برود و حنانه را دوره کنند... اما از رباب خبری نبود... نگران رباب شدم...😨
🔴 ولی حنانه... اجازه دوره شدن نمیداد... بیشتر حنانه حمله میکرد... اما ضربات کاری به آنها وارد نمیکرد... آنها مسلح بودند اما معلوم بود که صلاح نمیدانند که شلیک بکنند و شلوغ بکنند... من نباید وارد این معامله میشدم... شدت زد و خورد خیلی بالا بود... همدیگه را داشتن تیکه تیکه میکردن... سه نفر و یک نفر... حنانه یک طرف... ابومحمد و زنش و حفصه کثافت لعنتی هم یک طرف...😡😡
ادامه دارد...
ادامه داستان را از اینجا دنبال کنید
کانال جاد شهید رجایی
https://telegram.me/JADSRTTU
Telegram
جامعه اسلامی شهید رجایی
💠 ««جامعه اسلامی شهید رجایی»» 💠
ما همه اطلاعات مربوط به جامعه اسلامی دانشگاه رو در اینجا قرار میدیم ...
📲 ارتباط با ما : @jadsrttu_admin
🌐 آدرس اینستاگرام :
https://www.instagram.com/srttu_jad
ما همه اطلاعات مربوط به جامعه اسلامی دانشگاه رو در اینجا قرار میدیم ...
📲 ارتباط با ما : @jadsrttu_admin
🌐 آدرس اینستاگرام :
https://www.instagram.com/srttu_jad