حرف اضافه
319 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
44 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
یک چلّه تا بهار

راه نمی‌رفت. حرف نمی‌زد. کراتین و اورۀ خونش رفته بود بالا. نفس‌تنگی‌هایش شدت گرفته بود. دکتر از بیمارستان که مرخصش کرد قرار شد کپسول اکسیژن مدام کنار تختش باشد و داروهایش را سر موقع بدهیم. نمودار زندگی در پاییز و زمستان سال نَود افتاده بود روی شیبی که هر روز درصدش افت می‌کرد. حال بابا بهتر نمی‌شد. فامیل و دوست و آشنا هر روز می‌آمدند عیادت. یکیشان با واسطه به گوشمان رسانده بود «صورت حاجی رنگ مرگ گرفته». آن‌هایی که از بیرون تماشاچی‌ وضعیت رو به زوال ما بودند شاید می‌آمدند تا پیش از رسیدن نمودار به کف‌اش، آدمِ در لبۀ افتان زندگی را ببینند و حسرت ندیدنش را با خود حمل نکنند. در داخل اما «دا» بود و تلاش‌های هر روزه‌اش برای این‌که خطوط نمودار را میل بدهد به سمت بالا. عوض کردن ایزی لایف، درست کردن غذای رقیقِ مقوی برای هر وعده، گرفتن آب‌میوۀ تازه، دادن منظم داروها، جا به‌جا کردن روی تخت برای مقابله با زخم بستر و مراقبت از ریتم نفس‌ها، تقلّاهایی بودند برای وصل دوپارگی درونی و بیرونی اوضاع.
مصطفا برادرم، میان این افت و خیزها مُرد. یک. دو. سه. نمودار مرگ رشد صعودی داشت. توی فامیل تنها خانواده‌ای که سه فرزند جوانش را از دست داده بود ما بودیم. مرگش آن‌قدر ناگهانی بود که خیلی‌ها به صراحت می‌گفتند: «خبر رو که شنیدیم خیال کردیم حاجی به رحمت خدا رفته». مردم آمده بودند برای سرسلامتی مرگ بابا.
شانزدهم دی‌ماه آن سال غرق شدیم در مراسم ختم، سوم، هفتم و پنج‌شنبه‌هایی که هر هفته از ظهر خانه پر می‌شد از همسایه‌ها، همشهری‌ها و اقوامی که با ما بیایند سر خاک. بابا همچنان روی تخت بود. تنها صدایی که از او می‌شنیدیم خس‌خس نفس‌هایش زیر ماسک سبز رنگی بود که قاتی قل‌قل اکسیژن توی مخزن پلاستیکی آبی می‌شد. مواجهه با مرگی ناگهانی و گریز از مرگی قابل پیش‌بینی، پیچیده بود. مثل مواجهۀ دو جهان زیسته و ندیده. دنیا و آخرت.
چهلم مصطفا می‌افتاد سه‌شنبه. نظر خانواده این بود که پنج‌شنبۀ قبلش مراسم را بگیریم بهتر است از پنج‌شنبۀ بعد و چهل و دو روزگی. شاید دو روز زودتر نخِ نامرئی اما کلفت غم را بریدن غنیمت بود. چهلم جایش را داد به 35ام. دوباره هجوم آدم‌ها بود به خانه. انگار سر صحنۀ تمرین یک فیلم سینمایی بودیم. لوکیشن اصلی اتاق بابا بود. هر که می‌آمد اول می‌رفت آن‌جا. دیالوگ‌هایش را می‌گفت. نقشش را تمرین می‌کرد و می‌رفت بین باقی حاضران. صحنه‌های بعد مسجد بودند و سرخاک. که آن روز همه همان‌جا کات را زدند و رفتند که دیگر زحمتمان ندهند.
رسیدیم خانه مستقیم رفتم کنار تخت بابا. خواب بود. بوسیدمش. آرامش چهره و نفسهایش مجابم کرد بروم پی جمع و جور کردن استکان‌نعلبکی‌ها و قاشق بشقاب‌ها. باید می‌رفتند توی کمد اتاق روی پاگرد تا نذری 28 صفر سال بعد. از همان‌جا هم رفتم طبقۀ بالا سر درس و مشقم. شروع کرده و نکرده، زهرا صدایم زد. «عمه یه لحظه بیا پایین. بابا حاجی حالش خوب نیست».
فکر این‌که از فردا دوباره همان سکانس‌ها شروع شوند می‌ترسانَدم. از افتادن در چرخۀ غم هراس داشتم. نفس‌های قطع شدۀ بابا اما گواه افتادنِ دوباره روی سراشیبی خطوط نمودار بود. ظرف‌ها دوباره از توی کمدها آمدند بیرون. همسایه‌ها، همشهری‌ها و فامیل نرفته برگشتند. سیاه روی سیاه.
روز ختم توی مسجدجامع، برادرزاده‌هایم همراه چندتا بچۀ دیگر در فضای بزرگ مسجد لالوی گریه و شیون‌ها، سرخوشانه بازی می‌کردند. مراسم که تمام شد داشتیم می‌رفتیم سرخاک، از کنارشان که رد شدیم می‎گفتند: «امروز بهترین روز زندگیمون بود». جمله را انگار عارفی گفته باشد. یک جور شهود بود. حقیقتی معصومانه که غم را و مرگ را راند عقب و نمودار را بی‌و‌قفه رساند به قلّه‌.
بچه‌ها یادم داده‌اند بیستم بهمن هر سال که سالگرد درگذشت پدرم است به همه یادآوری می‌کنم از امروز تا بهار یک چلّه مانده. چلّه زندگی.


#مصطفای_ما
16💔1
حرف اضافه
کمتر عادت دارم از خودم راضی باشم اما امروز سعی کردم به این رفتارم غلبه کنم و بگویم خورش قیمه‌ام خیلی جاافتاده، خوش رنگ و لعاب و خوشمزه بود. جا داشت کسی که بیشتر از همه دوستم دارد کنارم باشد.
قرار بود ناهار بقیه قیمه را بخورم. اما برف کاری کرد که نخود لوبیای خیس نشده را بگذارم چند قل بخورد و با بلغور بگذارم بپزد. نارهار روز برفی فقط آش. نصف کدو حلوایی را هم گذاشتم برای صبحانه.
اجاق خانه از حالا روشن است و برف نیست که می‌بارد امید است. روشنایی دل است.

#از_زندگی
5👌1
طبقه بالا خانوادهٔ جدید آمده. بچه دارند. چند تا یا یکی را نمی‌فهمم فقط از بدوبدوها می‌دانم شور کودکی توی خانه‌ای جریان دارد. از این پَرین پَرین‌ها خوشحالم.



#از_زندگی
🤩4
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
می‌روی و مقابلی غایب و در تصوری


+سعدی
6
خراسانی‌ها (مشهد، فریمان و نیشابور رو مطمئنم) وقتی برف بیاد و به خاطرش یه جایی گیر کنند می‌گن برف‌بنده. و برف‌بند مشن.

#کلمه_بازی
👌52
حرف اضافه
ظهرها که میام خونه مسیرم تاکسی و اتوبوس‌خور نیست. باید وایسم با ماشینای عبوری برگردم. امروز تا وایسادم سربلوار یه پراید نقره‌ای اومد و سوار شدم. راننده یه آقای حدوداً چهل ساله بودند. پیاده که شدم ده‌ تومنی رو گرفتم سمتشون و گفتم بفرمایید. همون‌‌طوری که جلو…
غروب که برمی‌گردم خانه قصهٔ سربلوار ایستادن و سوار ماشین‌های عبوری شدن تکرار می‌شود. امشب سوار یک پژوی سفید شدم. راننده مرد شصت و چندسالهٔ لاغراندامی بود با ته‌ریش سفید و کاپشن مشکی. دو مسافر مرد هم داشت یکی عقب یکی جلو. تا در ماشین‌ را بستم مرد کناری‌ام گفت شما بودین صبح تو حرم با نامزدم دوست شدین؟
خیال نمی‌کردم مخاطبش من باشم. محل ندادم.
دوباره که پرسید سر برگرداندم طرفش. پسر جوانی بود با چشم و ابروی مشکی و‌ کاپشن و پیراهنی هم‌رنگ آن‌ها.
گفتم نه.
دوباره پرسید یعنی شما نبودید؟
گفتم نه من امروز حرم نرفتم.
ناباورانه نگاه ازم برنمی‌داشت. سرم را کردم توی کیفم تا کرایه را درآورم. او هم یک ادکلن را خالی کرد روی خودش.
نمی‌دانم چرا کمی ترسیده بودم؟ توی صورت پسر ابهامی بود که نمی‌فهمیدمش. پیاده که شدم و جرئت پیدا کردم با خودم گفتم اصلاً چرا نگفتم آره خودشم؟


#از_تاکسی@HarfeHEzafeH
2
زنگ زده می‌گه‌ روز جوانت مبارک. می‌خندم و می‌گم من جوانم مگه؟
می‌گه داداش کوچیکم هم گفته من دیگه ابروهامم سفید شده کجا جوونم؟
یه ضرب‌المثلی از خودمون رو براش مثال می‌زنم که بگم دیگه جوون نیستیم اما اون همچنان سر حرفش هست. استدلالش هم اینه: تا ازدواج نکنید جوونید.
پس با این فرمول می‌تونید بهم تبریک بگید:))


#دا
😍4🎉2
این نقاشی و دست خط کلاسی اولی دهه هشتادی‌مان است. دیشب که برایش فرستادمش نشستیم به تفسیر و خندیدیم و خندیدیم تا وقتی امیر فحش‌های کاف‌دار داد به این زندگی که چه زود و … می‌گذرد.
من برایش نوشتم دلم می‌خواد زمان برگرده عقب.
و او نوشت: من هرجا تموم بشه راضی‌ام هرچی اوس کریم بخواد. با اینکه الان یه درصد زندگیم داره رو به پیشرفت میره و بقیش بگاییه. اما الان بهترین جاییم و اصلا ام دلم برگشت به عقب نمیخواد.
برایش دعا کردم که خوب برود جلو. و گفتم امیر منم تو سن‌ تو اصن نمی‌دونستم گذر عمر چیه. زمان چطوری می‌گذره. حتی تا چهارسال پیشم‌ همین بودم. توی این چهارساله که اومدم قم جهانم عوض شده. یه چیزایی به دست آوردم. یه چیزایی از دست دادم و برای از دست رفته‌ها اندوهگینم.
به این جا که رسیدم صورتم خیس شده بود از اشک.
امیر برایم‌ این آهنگ را فرستاد:
Don't worry life is easy.
گریه‌ام بند نیامد اما میانش لبخند زدم. برای همین چیزهاست که دوستش دارم♥️
7👌1
Little love
Aaron
بیا برقص، دور خودت بچرخ
بر زمین بتاب
از من به تو
نمی‌دانی که قوی هستم؟
می‌توانم دنیا را ببرم
برای تو، برای تو
هرگز گریه نکن
من نفس کشیدن را متوقف می‌کنم
برای تو، برای تو
نگران نباش، زندگی آسان است
تا به حال پرواز کرده‌ای؟
بگذار یادت بدهم چطور
من انجامش می‌دهم، من انجامش می‌دهم
بر کوه‌ها بران
در ماه شیرجه بزن
من انجامش می‌دهم، من انجامش می‌دهم
نگران نباش، زندگی آسان است
نگران نباش، زندگی آسان است
تک‌شاخ من باش
من تمام اژدهاها را برایت شکار می‌کنم
برای تو، برای تو
قصری از نقره و طلا برایت می‌سازم
رنگ موردعلاقه‌ات است، شنیده‌ام
نگران نباش، زندگی آسان است
نگران نباش، زندگی آسان است
مهشاد و مهنوش و مهشید و مهرنوش و نوش‌آفرین از هم‌کلاسی‌های دبیرستانم بودند و هنوز هم اسم‌هاشون قشنگه.


#اسم_فامیل_بازی
👌10👎1
حرف اضافه
مهشاد و مهنوش و مهشید و مهرنوش و نوش‌آفرین از هم‌کلاسی‌های دبیرستانم بودند و هنوز هم اسم‌هاشون قشنگه. #اسم_فامیل_بازی
یادش به خیر بابام یه مشتری داشت به اسم ‌نوش‌آفرین که صداش می‌کردند نوشا. بیوه بود و وضع مالی خوبی نداشتند. همیشه پارچه نسیه می‌خرید. دست خط بابام توی دفترش یادمه که نوشته بود نوشا فلان مبلغ. توی همین سه چهارساله به رحمت خدا رفت گمونم و اون موقع تازه فهمیدم فامیلیش چیه.


#اسم_فامیل_بازی
1
حرف اضافه
زنگ زده می‌گه‌ روز جوانت مبارک. می‌خندم و می‌گم من جوانم مگه؟ می‌گه داداش کوچیکم هم گفته من دیگه ابروهامم سفید شده کجا جوونم؟ یه ضرب‌المثلی از خودمون رو براش مثال می‌زنم که بگم دیگه جوون نیستیم اما اون همچنان سر حرفش هست. استدلالش هم اینه: تا ازدواج نکنید…
زبان کردی گویش‌های مختلفی داره. در کردی سورانی که مردم بخش‌هایی از استان کرمانشاه (مثل روانسر، جوانرود، پاوه) و استان کردستان باهاش صحبت می‌کنند به زیبا می‌گن جُوان و به بسیار، زور (zour). و اگه یه چیزی خیلی زیبا باشه می‌شه زور جُوان.


#کلمه_بازی
👌3
آهنگ رسیده بود به
من می‌خوام مست بمیرم
من الان اردبیلم.
خانم کناری‌ام با پوزخند گفت اردبیلم افتخار کردن داره؟
گفتم آره. و مکث کردم. او هم مکث کرد. شاید خیال کرد ترکم. با لبخند ادامه دادم برای کسایی که دوسش دارن، آره.
لبخند از روی صورتش رفت و نگاه ازم برگرداند.
😁3
حرف اضافه
این نقاشی و دست خط کلاسی اولی دهه هشتادی‌مان است. دیشب که برایش فرستادمش نشستیم به تفسیر و خندیدیم و خندیدیم تا وقتی امیر فحش‌های کاف‌دار داد به این زندگی که چه زود و … می‌گذرد. من برایش نوشتم دلم می‌خواد زمان برگرده عقب. و او نوشت: من هرجا تموم بشه راضی‌ام…
مادرم خونه‌شونه. برام اینو فرستاده☺️:

تیکه‌های مادر
پتو مسافری=پتو مسافرتی
سیم خار=سیم خار دار
آسپری=آسپرین
اِسخپ=اسنپ
نفیسا=نکیسا
سال خسمی=سال خمسی
غسل ترتیفی=غسل ترتیبی

امروز می‌گفت رفتیم سوریه مرزش با اسرائیل خیلی نزدیک بود. وسطش فقط یه سیم خار بود.


#دا
#کلمه_بازی
9
حرف اضافه
غروب که برمی‌گردم خانه قصهٔ سربلوار ایستادن و سوار ماشین‌های عبوری شدن تکرار می‌شود. امشب سوار یک پژوی سفید شدم. راننده مرد شصت و چندسالهٔ لاغراندامی بود با ته‌ریش سفید و کاپشن مشکی. دو مسافر مرد هم داشت یکی عقب یکی جلو. تا در ماشین‌ را بستم مرد کناری‌ام گفت…
خانم جسارتا یه نکته‌ای رو عرض کنم خدمتتون. الان آمار طلاق رو به افزایشه عاملش هم بی‌حجابی خانم‌هاست. شما چادرتون رو زمین نذارید. من سکوت کرده بودم ببینم منبر راننده اسنپ به کجا می‌رسد. در حالی‌که نزدیک ایستگاه بودیم گفت شاید شما خانما درک نکنید ولی ما آقایون پاچه یه زنی رو که می‌بینیم کل بدنش رو متصور می‌شیم. آخه هی می‌گن مو هامون بیرون نباشه حرف مو نیست و دوباره داستان پاچه را تکرار کرد.
به مقصد رسیده بودیم. نگه که داشت اضافه کرد وقتی اسلام می‌گه حجابتونو رعایت کنه می‌دونه که ما با دیدن زن‌های بی‌حجاب به هم می‌ریزیم. دستگیره در را که گرفته بودم گفتم اسلام به شما هم گفته نگاهتون رو کنترل کنید و پیاده شدم.
از آخرین فرصت ممکن استفاده کرد. آره ولی یکی رو نبینی، دوتا رو نبینی. لحظه بسته شدن در هم‌زمان شد با این جملاتش: موفق باشید. سفر خوبی داشته باشید.


#از_تاکسی@HarfeHEzafeH
👌2😡2
سلام به‌ سه روز نماز شکسته:)
😁2👌2