#همیاری_عمومی
#شماره_۱۲۸
﷽
سلام
دوباره سفره کرامت خداوند میزبان نوبت جدید احسان شما بزرگواران شده است.ان شاءالله بنا داریم به رسم هر ماه مبارک، مراسم افطار براي تعداد ۳۰۰ نفر از خانواده هاي بي سرپرست در روز ميلاد حضرت امام حسن(ع) - دهم خردادماه - در منطقه خاور شهر (کوره پز خانه های جنوب شرق تهران) برگزار نماییم.
از همه شما خوباني كه قصد كرامت و احسان به ایتام در اين ماه عزيز را داريد، دعوت میکنیم هداياي نقدي خود را به حسابهاي زير واريز نماييد.
📣 خواهش می کنیم علاوه بر همیاری مالی به هر میزانی، با ارسال این پیام به گروه ها و دعوت از نزدیکان و آشنایانتون، افراد بیشتری را در این خیر جمعی شریک کنید.
🔶شیوه همیاری مالی در جمعیت همیاری مهر خوبان
شماره کارت "جمعیت همیاری مهر خوبان":
5054 1610 0520 3793
شماره شبا در بانک گردشگری:
IR600640011009900001059001
شماره حساب در بانک گردشگری :
110-990-1059-1
⚜كانال جمعيت همياري مهر خوبان
@hamyariekhooban
اگر نياز به گفتگوي بيشتر يا سوال يا پيشنهادي داريد، مي توانيد به مدير كانال از طريق آدرس زير پيام بفرستيد.
@ASarvari
شماره تماس : ٠٩١٢٣٣٤٠٨٨٩
#شماره_۱۲۸
﷽
سلام
دوباره سفره کرامت خداوند میزبان نوبت جدید احسان شما بزرگواران شده است.ان شاءالله بنا داریم به رسم هر ماه مبارک، مراسم افطار براي تعداد ۳۰۰ نفر از خانواده هاي بي سرپرست در روز ميلاد حضرت امام حسن(ع) - دهم خردادماه - در منطقه خاور شهر (کوره پز خانه های جنوب شرق تهران) برگزار نماییم.
از همه شما خوباني كه قصد كرامت و احسان به ایتام در اين ماه عزيز را داريد، دعوت میکنیم هداياي نقدي خود را به حسابهاي زير واريز نماييد.
📣 خواهش می کنیم علاوه بر همیاری مالی به هر میزانی، با ارسال این پیام به گروه ها و دعوت از نزدیکان و آشنایانتون، افراد بیشتری را در این خیر جمعی شریک کنید.
🔶شیوه همیاری مالی در جمعیت همیاری مهر خوبان
شماره کارت "جمعیت همیاری مهر خوبان":
5054 1610 0520 3793
شماره شبا در بانک گردشگری:
IR600640011009900001059001
شماره حساب در بانک گردشگری :
110-990-1059-1
⚜كانال جمعيت همياري مهر خوبان
@hamyariekhooban
اگر نياز به گفتگوي بيشتر يا سوال يا پيشنهادي داريد، مي توانيد به مدير كانال از طريق آدرس زير پيام بفرستيد.
@ASarvari
شماره تماس : ٠٩١٢٣٣٤٠٨٨٩
#گزارش_همیاری
#شماره_۱۲۸
سلام
طاعات و عباداتان قبول خداوند
پس از فراخوان به همياري براي انجام سنت زيباي مراسم افطار براي خانواده هاي نيازمند در ابتدای ماه مبارک، با عنايت خداوند متعال و كرامت شما خوبان، سفره افطاری در شب قدر(۲۳ ماه رمضان) تقديم خانواده هاي منتخب گرديد كه گزارش مختصري ارائه مي كنيم.
تعداد حدود ۳۰۰ نفر ميهمان از خانواده هاي بسيار نيازمند با غذاي گرم به همراه مخلفات افطار و ميوه، با هزينه حدودي ٤٧،٠٠٠،٠٠٠ ريال اطعام شدند. قابل ذكر است برخي از اين خانواده ها حتي توانایی تأمين یک وعده خوراک بسیار ساده را نيز ندارند.
از کرامتتان سپاسگزاریم و ان شاءالله دعاي خيرشان بر سر سفره افطار، شامل حال فرد فردتان شود.
در ادامه برخي تصاوير مراسم سفره افطار ارائه مي شود.
#شماره_۱۲۸
سلام
طاعات و عباداتان قبول خداوند
پس از فراخوان به همياري براي انجام سنت زيباي مراسم افطار براي خانواده هاي نيازمند در ابتدای ماه مبارک، با عنايت خداوند متعال و كرامت شما خوبان، سفره افطاری در شب قدر(۲۳ ماه رمضان) تقديم خانواده هاي منتخب گرديد كه گزارش مختصري ارائه مي كنيم.
تعداد حدود ۳۰۰ نفر ميهمان از خانواده هاي بسيار نيازمند با غذاي گرم به همراه مخلفات افطار و ميوه، با هزينه حدودي ٤٧،٠٠٠،٠٠٠ ريال اطعام شدند. قابل ذكر است برخي از اين خانواده ها حتي توانایی تأمين یک وعده خوراک بسیار ساده را نيز ندارند.
از کرامتتان سپاسگزاریم و ان شاءالله دعاي خيرشان بر سر سفره افطار، شامل حال فرد فردتان شود.
در ادامه برخي تصاوير مراسم سفره افطار ارائه مي شود.
#همیاری_عمومی
#شماره_۱۲۷
سلام
هر سال به مناسبت عید قربان، در چنین ایامی اقدام به جمع آوری کمکهای اهدایی جهت انجام قربانی و توزیع گوشت قربانی بین خانواده های نیازمند می کنیم.
امیدواریم امسال هم با همت عالی شما خوبان بتوانیم دل این خانواده ها را شاد کنیم؛ کسانی که شاید مدتهای زیادی از طول سال را نتوانند حتی یک وعده گوشت مصرف نمایند.
برای کسانی که توانایی خرید یک قربانی کامل را ندارند، شاید این مسیر بهترین راه برای مشارکت و شرکت در این امر خداپسندانه و شریف قربانی باشد.
یاعلی
📣 خواهش می کنیم علاوه بر همیاری مالی به هر میزانی، با ارسال این پیام به گروه ها و دعوت از نزدیکان و آشنایانتون، افراد بیشتری را در این خیر جمعی شریک کنید. شاید هدیه و نذر هرکدام از ما خیلی زیاد نباشد، اما گاهی می توانیم به واسطه اطلاع رسانی، افراد تأثیر گذار قابل توجهی را مشارکت دهیم.
🔶شیوه همیاری مالی در جمعیت همیاری مهر خوبان
شماره کارت "جمعیت همیاری مهر خوبان":
5054 1610 0520 3793
شماره شبا در بانک گردشگری:
IR600640011009900001059001
شماره حساب در بانک گردشگری :
110-990-1059-1
⚜كانال جمعيت همياري مهر خوبان
@hamyariekhooban
#شماره_۱۲۷
سلام
هر سال به مناسبت عید قربان، در چنین ایامی اقدام به جمع آوری کمکهای اهدایی جهت انجام قربانی و توزیع گوشت قربانی بین خانواده های نیازمند می کنیم.
امیدواریم امسال هم با همت عالی شما خوبان بتوانیم دل این خانواده ها را شاد کنیم؛ کسانی که شاید مدتهای زیادی از طول سال را نتوانند حتی یک وعده گوشت مصرف نمایند.
برای کسانی که توانایی خرید یک قربانی کامل را ندارند، شاید این مسیر بهترین راه برای مشارکت و شرکت در این امر خداپسندانه و شریف قربانی باشد.
یاعلی
📣 خواهش می کنیم علاوه بر همیاری مالی به هر میزانی، با ارسال این پیام به گروه ها و دعوت از نزدیکان و آشنایانتون، افراد بیشتری را در این خیر جمعی شریک کنید. شاید هدیه و نذر هرکدام از ما خیلی زیاد نباشد، اما گاهی می توانیم به واسطه اطلاع رسانی، افراد تأثیر گذار قابل توجهی را مشارکت دهیم.
🔶شیوه همیاری مالی در جمعیت همیاری مهر خوبان
شماره کارت "جمعیت همیاری مهر خوبان":
5054 1610 0520 3793
شماره شبا در بانک گردشگری:
IR600640011009900001059001
شماره حساب در بانک گردشگری :
110-990-1059-1
⚜كانال جمعيت همياري مهر خوبان
@hamyariekhooban
مهر خوبان
#همیاری_عمومی #شماره_۱۲۷ سلام هر سال به مناسبت عید قربان، در چنین ایامی اقدام به جمع آوری کمکهای اهدایی جهت انجام قربانی و توزیع گوشت قربانی بین خانواده های نیازمند می کنیم. امیدواریم امسال هم با همت عالی شما خوبان بتوانیم دل این خانواده ها را شاد کنیم؛…
🌹🍀🌸🍀🌺🍀🌼🍀🌻🍀💐🍀🌷
سلام
عیدتان مبارک
به اطلاع خوبانی که تاکنون موفق به واریز هزینه مشارکت در نذر قربانی امروز نشده اند می رسانیم، مبالغی که تا امروز عصر به حساب جمعیت مهر خوبان واریز شود، انشاءالله برای خرید گوسفند تخصیص داده خواهد شد.
خواهشمندیم اگر تمایل به مشارکت به هر میزانی (از یک هزار تومان به بالا) دارید، از شیوه های اعلام شده در فراخوان پیشین برای واریز لستفاده نمایید.
ایام به کامتان، نذرتان قبول
سلام
عیدتان مبارک
به اطلاع خوبانی که تاکنون موفق به واریز هزینه مشارکت در نذر قربانی امروز نشده اند می رسانیم، مبالغی که تا امروز عصر به حساب جمعیت مهر خوبان واریز شود، انشاءالله برای خرید گوسفند تخصیص داده خواهد شد.
خواهشمندیم اگر تمایل به مشارکت به هر میزانی (از یک هزار تومان به بالا) دارید، از شیوه های اعلام شده در فراخوان پیشین برای واریز لستفاده نمایید.
ایام به کامتان، نذرتان قبول
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلیِّ ابنِ أَبِی طالِبِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ
سلام
🌸عیدتان مبارک🌸
گزارش تصویری مختصری از توزیع تعداد ۴۰۰ پرس غذا و شیرینی و شکلات در محله کوره پز خانه خاورشهر تقدیم میشود.
از محبت خوبانی که کام خانواده های میهمان حضرت علی(ع) را شاد کردند صمیمانه سپاسگزاریم.
سلام
🌸عیدتان مبارک🌸
گزارش تصویری مختصری از توزیع تعداد ۴۰۰ پرس غذا و شیرینی و شکلات در محله کوره پز خانه خاورشهر تقدیم میشود.
از محبت خوبانی که کام خانواده های میهمان حضرت علی(ع) را شاد کردند صمیمانه سپاسگزاریم.
سلام
📚شما را دعوت میکنیم به خواندن قصه کوتاهی از زندگی خانوادهای نزدیک خودمان که در دو هفته آینده اتفاق می افتد.
گلی خانم
گلی پایین پلهها، جلوی در خانه ایستاده بود و به صاحبخانهاش که روی آخرین پله نشسته بود، گوش میداد. اکرم خانم آمده بود پی کرایه خانه. میگفت اگر قسط صندوق قرضالحسنه نبود، اصلا سراغش نمیآمد. سینا در بغل گلی، خیره شده بود به اکرم خانم و پستونکش را میجوید. حرفش که تمام شد، گلی گفت:
- شرمندهم. وقتی که یارانهها رو ریختن، رفتم بقالی آقا مرتضی تسویه. چوب خطم حسابی پر شده بود. همون روز خواستم بیام کرایه رو بدم اما...
صدای شکستن چیزی نگذاشت حرفش را ادامه دهد، سرش را از در خانه داخل برد و دید مینا باز دسته گل به آب داده است. با غیظ گفت:
- باز که دست و پا چلفتی بازی درآوردی.
مینا نگاهی به مادرش انداخت و بیحرف جارو را برداشت تا شیشهها را جمع کند. اکرم خانم گفت:
-چی شد؟
- آره بابا. دوتا لیوان هم نمیتونه بشوره.
- اون بچه آخه قدش میرسه که ظرف بشوره؟
- باید یاد بگیره دیگه. دوازده سالشه. یکی دو سال دیگه باید بفرستمش بره.
اکرم خانم اخم کرده و همینجوری که چشم غره می رفت گفت:
-وا...خدا مرگم بده... اینم فکره کردی؟
بچه را دست به دست کرد و گفت:
- چی کار کنم؟ خرج دارن... یه جوری باید سبک بشه... کرایه شما رو هم به هوای مدرسه این دو تا بچه ندادم. دو هفته دیگه مدرسهها باز میشه، زنگ زدن گفتن پول بیارین. همین الانشم پولم به مدرسه جفتشون نمیرسه.
قبل از اینکه اکرم خانم حرفی بزند، در باز شد. محمد بود. همان طور که از پلهها پایین میآمد، سلام کرد و از کنار مادرش داخل خانه رفت.
گلی تکانی به سینا داد و گفت:
- شرمندهم. میدونم شما هم نیاز دارین اما اگه میشه کرایه این ماه رو ماه بعد بگیرین.
اکرم خانم نفس عمیقی کشید و گفت:
- بذار با حاجی حرف بزنم، شاید راضیش کردم.
ناگهان صدای جیغ و بعد از آن گریه مینا آمد.
گلی کلافه گفت:
- خدا خیرت بده... من برم تا این خروس جنگی خواهرش رو نکشته... با اجازهت. خداحافظ.
اکرم خانم زیر لب خداحافظی گفت، بلند شد و از پلهها بالا رفت.
▪️پایان قسمت اول
#همیاری_عمومی
#شماره_۱۲۹
﷽
سلام بر شما خوبان روزگار
روزهای سختی را سپری می کنیم. شرایط ناپایدار اقتصادی و تورم عجیبی که تجربه می کنیم، احساس آرامش را برای همه مان هر روز سخت تر کرده.
در همین اوضاع، میدانیم شرایطی که برای ما سخت است، برای بسیاری، غیر قابل تحمل شده. خانوادههایی با درآمد حداکثر ۳۰۰ هزار تومان در ماه(!) خانواده هایی بدون سرپرست و بدون درآمد، خانوادههای پرجمعیتی که تنها یک سرپست از کار افتاده دارند...
به بهانه رسیدن ایام بازگشایی مدارس و نذورات ماه محرم، تصمیم گرفتیم سبد کالای دوم امسال را با همیاری شما خوبان تهیه و توزیع کنیم.
در این طرح حدود ۶۰ خانواده هدف داریم و هر مبلغی که جمع آوری نماییم به تمامی برای همین موضوع تخصیص خواهیم داد. امیدواریم محبت و مهربانیتان این بار نیز دستگیر کودکان فقیر شهرمان شود.
یاعلی
📣 خواهش می کنیم علاوه بر همیاری مالی به هر میزانی، با ارسال این پیام به گروه ها و دعوت از نزدیکان و آشنایانتون، افراد بیشتری را در این خیر جمعی شریک کنید. شاید هدیه مالی هرکدام از ما خیلی زیاد نباشد، اما گاهی میتوانیم به واسطه، افراد تأثیر گذار قابل توجهی را مشارکت دهیم.
🔶شیوه همیاری مالی در جمعیت همیاری مهر خوبان
شماره کارت "جمعیت همیاری مهر خوبان":
5054 1610 0520 3793
شماره شبا در بانک گردشگری:
IR600640011009900001059001
شماره حساب در بانک گردشگری :
110-990-1059-1
⚜كانال جمعيت همياري مهر خوبان
@hamyariekhooban
#شماره_۱۲۹
﷽
سلام بر شما خوبان روزگار
روزهای سختی را سپری می کنیم. شرایط ناپایدار اقتصادی و تورم عجیبی که تجربه می کنیم، احساس آرامش را برای همه مان هر روز سخت تر کرده.
در همین اوضاع، میدانیم شرایطی که برای ما سخت است، برای بسیاری، غیر قابل تحمل شده. خانوادههایی با درآمد حداکثر ۳۰۰ هزار تومان در ماه(!) خانواده هایی بدون سرپرست و بدون درآمد، خانوادههای پرجمعیتی که تنها یک سرپست از کار افتاده دارند...
به بهانه رسیدن ایام بازگشایی مدارس و نذورات ماه محرم، تصمیم گرفتیم سبد کالای دوم امسال را با همیاری شما خوبان تهیه و توزیع کنیم.
در این طرح حدود ۶۰ خانواده هدف داریم و هر مبلغی که جمع آوری نماییم به تمامی برای همین موضوع تخصیص خواهیم داد. امیدواریم محبت و مهربانیتان این بار نیز دستگیر کودکان فقیر شهرمان شود.
یاعلی
📣 خواهش می کنیم علاوه بر همیاری مالی به هر میزانی، با ارسال این پیام به گروه ها و دعوت از نزدیکان و آشنایانتون، افراد بیشتری را در این خیر جمعی شریک کنید. شاید هدیه مالی هرکدام از ما خیلی زیاد نباشد، اما گاهی میتوانیم به واسطه، افراد تأثیر گذار قابل توجهی را مشارکت دهیم.
🔶شیوه همیاری مالی در جمعیت همیاری مهر خوبان
شماره کارت "جمعیت همیاری مهر خوبان":
5054 1610 0520 3793
شماره شبا در بانک گردشگری:
IR600640011009900001059001
شماره حساب در بانک گردشگری :
110-990-1059-1
⚜كانال جمعيت همياري مهر خوبان
@hamyariekhooban
سلام
گلی خانم - قسمت دوم
مینا گوشه اتاق نشسته بود و آرام سینا را روی پاهایش تکان میداد تا بخوابد. در همون حال آرام خم شد و از کمی آن طرفتر، دفتر قدیمی و مداد پاک کن را برداشت و شروع به پاک کردن نوشتههایش کرد. چیزی نگذشت که محمد از خواب بیدار شد و نشست. نگاهی خواب آلود به مینا انداخت.
-چایی داغه؟
مینا سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
- همه نون رو که نخوردی؟
مینا دوباره بیحرف سرش را به نشانه منفی تکان داد.
-مامان کجاست؟
مینا دست از پاک کردن برداشت و به برادرش نگاه کرد.
-رفت مغازه.
محمد بیآنکه بلند شود، چهار دست و پا خودش را به سفره که گوشهای پهن بود، رساند. لقمهای گرفت و با دهان پر گفت:
- پاشو برام چایی بریز.
- بچه خوابه.
- بذارش زمین خب. لقمه پایین نمیره.
مینا به آرامی و با احتیاط، سینا را زمین گذاشت و به سمت اجاق گاز رفت.
چند دقیقه بعد محمد در حال خوردن چای، با نگاه مشکوکی به مینا زل زده بود.
- داری چی کار میکنی؟
- دفترم رو پاک میکنم.
- اونو که میبینم. واسه چی داری پاک میکنی؟
- واسه مدرسه.
محمد لحظهای دست از جویدن لقمه کشید. به خواهرش زل زد. چیزی توی گلویش بالا و پایین میشد. چایش را سر کشید و لقمه را قورت داده و نداده، بلند شد. در مسیرش به سمت دستشویی به مینا رسید. با پایش دفتر او را به کناری انداخت و گفت:
- بسه مسخره بازی. پاشو سفره رو جمع کن.
بعد با سرعت در دستشویی پنهان شد. آن چیز هنوز در گلویش بالا و پایین میرفت. چشمهایش میسوختند. دستی به آنها کشید. شیر آب را باز کرد و تا آنجایی که میتوانست با خشونت چشمها و صورتش را شست. وقتی بیرون رفت، مادرش آمده بود. نشسته بود جلوی تنها کابینت خانهشان و میخواست ماکارانی و ربی که خریده بود را آنجا بگذارد. مینا همچنان مشغول بود. محمد نگاهش نکرد. نشست کنار مادرش و گفت:
- حاجی چی گفت بلاخره؟ اجاره این ماه رو میخواد؟
- نه. اکرم خانم گفت باشه برای ماه بعد. خدا خیرش بده.
محمد خوشحال شد. اما سعی کرد نخندد. نیازی نبود، خوشحالیاش را نشان دهد.
-یعنی الان برای مدرسه پول داریم؟
گلی نگاه نگرانی به او انداخت و گفت:
- پول کم داریم. باید از یکی قرض بگیرم.
محمد ساکت شد. نگاهی به مینا انداخت. خواهرش داشت با جدیت به کارش ادامه میداد. همراه مادرش بلند شد و به آرامی گفت:
- قرض نگیر مامان. من نمیرم مدرسه.
گلی اخم کرد.
- دیگه چی؟! میخوای درس نخونی که چی بشه؟
- هیچی، میرم سرکار.
- چه کاری واسه تو هست آخه؟!
محمد سعی کرد مصمم و مردانه به نظر برسد.
-شاگردی مغازه، پادویی، حمالی، بنایی، بالاخره یه کاری پیدا میکنم.
گلی ساکت بود. محمد ادامه داد.
- فرض کن این دو سال رو هم خوندم و دیپلم گرفتم. چه فرقی داره؟ آخرش که باید برم سراغ کار. از همین امروز میرم سراغش. تو قرض نگیر.
گلی مردد نگاهش کرد. از پولشان چیزی نمانده بود. شاید فقط میتوانست به سختی هزینه مدرسه مینا را بدهد.
محمد منتظر گفت:
- مگه نگفتی مرد این خونه منم؟
گلی چارهای نداشت. شاید اگر محمد کاری پیدا میکرد، وضع زندگیشان بهتر میشد. چیزی نگفت فقط سرش را به نشانه مثبت تکان داد. محمد این بار جلوی خندیدنش را نگرفت. سریع لباسهایش را عوض کرد و در راه خروج از خانه، دوباره با پایش دفتر مینا را از زیر دستش به سمت دیگری پرت کرد.
- گفتم جمع کن اینو.
رفت و در خانه را پشت سرش بست. مینا به دفترش نگاه کرد، یک صفحهاش پاره شده بود. بغضش گرفت.
▪️پایان قسمت دوم
گلی خانم - قسمت دوم
مینا گوشه اتاق نشسته بود و آرام سینا را روی پاهایش تکان میداد تا بخوابد. در همون حال آرام خم شد و از کمی آن طرفتر، دفتر قدیمی و مداد پاک کن را برداشت و شروع به پاک کردن نوشتههایش کرد. چیزی نگذشت که محمد از خواب بیدار شد و نشست. نگاهی خواب آلود به مینا انداخت.
-چایی داغه؟
مینا سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
- همه نون رو که نخوردی؟
مینا دوباره بیحرف سرش را به نشانه منفی تکان داد.
-مامان کجاست؟
مینا دست از پاک کردن برداشت و به برادرش نگاه کرد.
-رفت مغازه.
محمد بیآنکه بلند شود، چهار دست و پا خودش را به سفره که گوشهای پهن بود، رساند. لقمهای گرفت و با دهان پر گفت:
- پاشو برام چایی بریز.
- بچه خوابه.
- بذارش زمین خب. لقمه پایین نمیره.
مینا به آرامی و با احتیاط، سینا را زمین گذاشت و به سمت اجاق گاز رفت.
چند دقیقه بعد محمد در حال خوردن چای، با نگاه مشکوکی به مینا زل زده بود.
- داری چی کار میکنی؟
- دفترم رو پاک میکنم.
- اونو که میبینم. واسه چی داری پاک میکنی؟
- واسه مدرسه.
محمد لحظهای دست از جویدن لقمه کشید. به خواهرش زل زد. چیزی توی گلویش بالا و پایین میشد. چایش را سر کشید و لقمه را قورت داده و نداده، بلند شد. در مسیرش به سمت دستشویی به مینا رسید. با پایش دفتر او را به کناری انداخت و گفت:
- بسه مسخره بازی. پاشو سفره رو جمع کن.
بعد با سرعت در دستشویی پنهان شد. آن چیز هنوز در گلویش بالا و پایین میرفت. چشمهایش میسوختند. دستی به آنها کشید. شیر آب را باز کرد و تا آنجایی که میتوانست با خشونت چشمها و صورتش را شست. وقتی بیرون رفت، مادرش آمده بود. نشسته بود جلوی تنها کابینت خانهشان و میخواست ماکارانی و ربی که خریده بود را آنجا بگذارد. مینا همچنان مشغول بود. محمد نگاهش نکرد. نشست کنار مادرش و گفت:
- حاجی چی گفت بلاخره؟ اجاره این ماه رو میخواد؟
- نه. اکرم خانم گفت باشه برای ماه بعد. خدا خیرش بده.
محمد خوشحال شد. اما سعی کرد نخندد. نیازی نبود، خوشحالیاش را نشان دهد.
-یعنی الان برای مدرسه پول داریم؟
گلی نگاه نگرانی به او انداخت و گفت:
- پول کم داریم. باید از یکی قرض بگیرم.
محمد ساکت شد. نگاهی به مینا انداخت. خواهرش داشت با جدیت به کارش ادامه میداد. همراه مادرش بلند شد و به آرامی گفت:
- قرض نگیر مامان. من نمیرم مدرسه.
گلی اخم کرد.
- دیگه چی؟! میخوای درس نخونی که چی بشه؟
- هیچی، میرم سرکار.
- چه کاری واسه تو هست آخه؟!
محمد سعی کرد مصمم و مردانه به نظر برسد.
-شاگردی مغازه، پادویی، حمالی، بنایی، بالاخره یه کاری پیدا میکنم.
گلی ساکت بود. محمد ادامه داد.
- فرض کن این دو سال رو هم خوندم و دیپلم گرفتم. چه فرقی داره؟ آخرش که باید برم سراغ کار. از همین امروز میرم سراغش. تو قرض نگیر.
گلی مردد نگاهش کرد. از پولشان چیزی نمانده بود. شاید فقط میتوانست به سختی هزینه مدرسه مینا را بدهد.
محمد منتظر گفت:
- مگه نگفتی مرد این خونه منم؟
گلی چارهای نداشت. شاید اگر محمد کاری پیدا میکرد، وضع زندگیشان بهتر میشد. چیزی نگفت فقط سرش را به نشانه مثبت تکان داد. محمد این بار جلوی خندیدنش را نگرفت. سریع لباسهایش را عوض کرد و در راه خروج از خانه، دوباره با پایش دفتر مینا را از زیر دستش به سمت دیگری پرت کرد.
- گفتم جمع کن اینو.
رفت و در خانه را پشت سرش بست. مینا به دفترش نگاه کرد، یک صفحهاش پاره شده بود. بغضش گرفت.
▪️پایان قسمت دوم
سلام
گلی خانم - قسمت سوم
گلی در خانه کوچکش با نگرانی قدم میزد. مینا و سینا خواب بودند اما خودش آنقدر بیتاب بود که نمیتوانست بخوابد. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت از یازده شب گذشته بود اما محمد نیامده بود.
محمد دو روز پیش اول صبح از خانه بیرون زده بود و غروب آمده بود. خوشحال گفته بود:
- کار پیدا کردم مامان.
گلی هم خوشحال شده بود.
-چه کاری؟
- کارگری. تو یه ساختمون.
- تو مگه بنایی بلدی آخه؟
-بنایی نیست. کارگریه... بلدی نمیخواد.
- کجاست؟
- وسط تهرون.
خوشحالی گلی فروکش کرد. خانه آنها حومه تهران در شهرک نسیم شهر بود. حدود یک ساعت با تهران فاصله داشت.
-خیلی دوره. کی میخوای بری؟ کی میخوای بیای؟
- هوا روشن نشده باید برم. فکر کنم طرف هشت و نه خونه باشم.
گلی اول مخالفت کرده بود. اما محمد اصرار کرد. گفته بود تنها کاری که بعد از دو هفته گشتن پیدا کرده، همین است. آخرش هم گفته بود:
- اصلا چه بخوای چه نخوای من میرم.
اینجوری بود که گلی رضایت داد. یک هفته محمد سحر رفت و شب آمد. خسته و خواب آلود میرفت. خسته و با بدنی دردناک میآمد و لباس عوض نکرده خوابش میبرد.هر شب دیرِ دیر که میآمد ساعت نه خانه بود. اما حالا از یازده گذشته بود و پسرش در خانه نبود. گلی داشت از نگرانی به گریه میافتاد که صدای باز و بسته شدن در بالای پلهها را شنید. به سمت در خانه دوید و آن را باز کرد. خودش بود. داشت از پلهها پایین میامد. گلی غرید:
-کجا بودی؟
جواب نداد. اما وقتی جلوی خانه رسید، گلی سر باندپیچی شدهاش را دید.
- یا علی، سرت چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟
محمد مادرش را به داخل هل داد و در را پشت سرشان بست.
- چرا جیغ میکشی؟ نصفه شبه.
- چی شده سرت؟
-چیزی نیست.
گلی چراع را روشن کرد. جایی پشت سر محمد، خون زیادی باند را قرمز کرده بود. وحشت زده بود.
- به این میگی چیزی نیست؟ چی شده؟
مینا از صدای بلند مادرش بیدار شده و ترسیده زل زده بود به برادرش. محمد نگاه از او گرفت.
- گفتم چیزی نیست دیگه. حواسم نبود از روی بُشکه پرت شدم.
زبان گلی از وحشت بند آمده بود. مدام جمله آخر او در ذهنش تکرار میشد. محمد جلوی چشمش لباس عوض کرد و در رختخوابش خزید. اما گلی نمیتوانست حرفی بزند. چندبار دهانش را باز کرد. اما صدایی از گلویش خارج نشد. محمد چشمانش را بست.
- چراغ رو خاموش کن مامان. سرم درد میکنه. صبح هم بیدارم کن. باید برم.
گلی همانجا ایستاده بود. مینا آرام بلند شد چراغ را خاموش کرد و دوباره دراز کشید. همانطور که نگاهش بین مادر و برادرش میچرخید، خوابش برد. گلی همانجایی که ایستاده بود، نشست. فکر بچهها اجازه خواب نمیداد.
صبح ساعت از نه گذشته بود که محمد بیدار شد. هنوز سردرد داشت اما به مادرش غر میزد که چرا بیدارش نکرده است. داد و بیداد میکرد و لباس عوض میکرد. گلی چیزی نمیگفت. محمد به سمت در رفت. اما در قفل بود. محمد داد کشید:
- چرا این در قفله؟!
گلی گفت:
- حق نداری دیگه بری سر اون کار کوفتی.
محمد از خشم در حال منفجر شدن بود. فریادش بلند شد:
- مامان. پول نداریم نون بخوریم. پول نداری یه دفتر و مداد برای این بچه بگیری. نمیتونی دو تا لباس برای سینا بخری. اونوقت می گی سر کار نرم؟!
سنیا از فریاد برادرش ترسیده بود و گریه میکرد. مینا او را بغل کرد اما خودش هم ترسیده بود. گلی اما سعی میکرد خونسرد باشد.
- حق نداری بری.
محمد خواست فریاد بزند که زنگ در را زدند. ناگهان ساکت شد. مینا سریع به سمت در رفت. صدای خنده و سلام بلندش آمد و بعد به داخل خانه دوید.
- مامان فریده خانم است.
گلی سریع تر از هر زمان دیگری بلند شد. سریع رختخواب محمد را جمع کرد. به طرف در رفت. یک جعبه پشت در بود و یک جعبه دیگر هم روی دست زنی که از پلهها پایین میآمد. روبه روی گلی که رسید جعبه را در دستان او گذاشت و خندید:
-سلام گلی خانم. مهمون نمیخوای؟
و گلی میدانست تنها مهمانی که از آمدنش خوشحال میشود، فریده خانم است.
▪️ پایان قسمت سوم
گلی خانم - قسمت سوم
گلی در خانه کوچکش با نگرانی قدم میزد. مینا و سینا خواب بودند اما خودش آنقدر بیتاب بود که نمیتوانست بخوابد. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت از یازده شب گذشته بود اما محمد نیامده بود.
محمد دو روز پیش اول صبح از خانه بیرون زده بود و غروب آمده بود. خوشحال گفته بود:
- کار پیدا کردم مامان.
گلی هم خوشحال شده بود.
-چه کاری؟
- کارگری. تو یه ساختمون.
- تو مگه بنایی بلدی آخه؟
-بنایی نیست. کارگریه... بلدی نمیخواد.
- کجاست؟
- وسط تهرون.
خوشحالی گلی فروکش کرد. خانه آنها حومه تهران در شهرک نسیم شهر بود. حدود یک ساعت با تهران فاصله داشت.
-خیلی دوره. کی میخوای بری؟ کی میخوای بیای؟
- هوا روشن نشده باید برم. فکر کنم طرف هشت و نه خونه باشم.
گلی اول مخالفت کرده بود. اما محمد اصرار کرد. گفته بود تنها کاری که بعد از دو هفته گشتن پیدا کرده، همین است. آخرش هم گفته بود:
- اصلا چه بخوای چه نخوای من میرم.
اینجوری بود که گلی رضایت داد. یک هفته محمد سحر رفت و شب آمد. خسته و خواب آلود میرفت. خسته و با بدنی دردناک میآمد و لباس عوض نکرده خوابش میبرد.هر شب دیرِ دیر که میآمد ساعت نه خانه بود. اما حالا از یازده گذشته بود و پسرش در خانه نبود. گلی داشت از نگرانی به گریه میافتاد که صدای باز و بسته شدن در بالای پلهها را شنید. به سمت در خانه دوید و آن را باز کرد. خودش بود. داشت از پلهها پایین میامد. گلی غرید:
-کجا بودی؟
جواب نداد. اما وقتی جلوی خانه رسید، گلی سر باندپیچی شدهاش را دید.
- یا علی، سرت چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟
محمد مادرش را به داخل هل داد و در را پشت سرشان بست.
- چرا جیغ میکشی؟ نصفه شبه.
- چی شده سرت؟
-چیزی نیست.
گلی چراع را روشن کرد. جایی پشت سر محمد، خون زیادی باند را قرمز کرده بود. وحشت زده بود.
- به این میگی چیزی نیست؟ چی شده؟
مینا از صدای بلند مادرش بیدار شده و ترسیده زل زده بود به برادرش. محمد نگاه از او گرفت.
- گفتم چیزی نیست دیگه. حواسم نبود از روی بُشکه پرت شدم.
زبان گلی از وحشت بند آمده بود. مدام جمله آخر او در ذهنش تکرار میشد. محمد جلوی چشمش لباس عوض کرد و در رختخوابش خزید. اما گلی نمیتوانست حرفی بزند. چندبار دهانش را باز کرد. اما صدایی از گلویش خارج نشد. محمد چشمانش را بست.
- چراغ رو خاموش کن مامان. سرم درد میکنه. صبح هم بیدارم کن. باید برم.
گلی همانجا ایستاده بود. مینا آرام بلند شد چراغ را خاموش کرد و دوباره دراز کشید. همانطور که نگاهش بین مادر و برادرش میچرخید، خوابش برد. گلی همانجایی که ایستاده بود، نشست. فکر بچهها اجازه خواب نمیداد.
صبح ساعت از نه گذشته بود که محمد بیدار شد. هنوز سردرد داشت اما به مادرش غر میزد که چرا بیدارش نکرده است. داد و بیداد میکرد و لباس عوض میکرد. گلی چیزی نمیگفت. محمد به سمت در رفت. اما در قفل بود. محمد داد کشید:
- چرا این در قفله؟!
گلی گفت:
- حق نداری دیگه بری سر اون کار کوفتی.
محمد از خشم در حال منفجر شدن بود. فریادش بلند شد:
- مامان. پول نداریم نون بخوریم. پول نداری یه دفتر و مداد برای این بچه بگیری. نمیتونی دو تا لباس برای سینا بخری. اونوقت می گی سر کار نرم؟!
سنیا از فریاد برادرش ترسیده بود و گریه میکرد. مینا او را بغل کرد اما خودش هم ترسیده بود. گلی اما سعی میکرد خونسرد باشد.
- حق نداری بری.
محمد خواست فریاد بزند که زنگ در را زدند. ناگهان ساکت شد. مینا سریع به سمت در رفت. صدای خنده و سلام بلندش آمد و بعد به داخل خانه دوید.
- مامان فریده خانم است.
گلی سریع تر از هر زمان دیگری بلند شد. سریع رختخواب محمد را جمع کرد. به طرف در رفت. یک جعبه پشت در بود و یک جعبه دیگر هم روی دست زنی که از پلهها پایین میآمد. روبه روی گلی که رسید جعبه را در دستان او گذاشت و خندید:
-سلام گلی خانم. مهمون نمیخوای؟
و گلی میدانست تنها مهمانی که از آمدنش خوشحال میشود، فریده خانم است.
▪️ پایان قسمت سوم