🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_دوم
حميد و محسن بيشتر هواي اطراف صف را داشتند كه در برابر حركت احتمالي نظامي ها واكنش نشان بدهند. صادق وجوادچند متر جلوتر بودند تا نحوه حركت را كنترل كنند. حسين يك بار ديگر به عقب برگشت. نگاهي به طول صف انداخت. بلندگو رادست گرفت و اولين جمله را بسيار آرام قرائت كرد و بعد بلندگو را به حسن داد تا آيه اي از قرآن را بخواند. حسن كه آيه را خواند، حسين ترجمه آن را بسيار شمرده و با آب و تاب خواند. به اولين چهارراه كه رسيدند، با يك دسته سينه زني مواجه شدند.
عزاداران طبق حرکتی به سمت ميدان مجسمه باسنت هميشگي سينه ميزدند و حرکت ميكردند. اين ميدان مركز دسته هاي سينه زني اهوازبود و مسير اكثر سينه زنان به آنجا ختم ميشد. توجه عده اي كه در پياده رو ايستاده بودند، به نحوه سينه زني اين نوجوانان جلب شده بود. آنها يك دست پيراهن سياه به تن داشتند. در حالي كه سرشان را پايين انداخته بودند، آرام سينه مي زدند. صداي حسين مردم را به وجد مي آورد.
ازكناريك دست زنجيرزن گذشتند.
صف عزاداران وارد خيابان پهلوي شد
حواس زنجيرزنها به اين نوجوانان جلب شد، طوري كه از همراهي با نوحه
خوان بازمانده بودند. كريم و جواد كه جلو صف بودند، سرچهارراه پيچيدند
تو خيابان سيمتري. ديگر صداي بلندگوي دست هاي مختلف قاطي شده بود
و توجه اكثر مردم به آنها جلب شد. حسين كه زيرچشمي مردم را ميپاييد،
ُصدايش را بالاتر ميبرد. سابقه نداشت دسته اي در روزعاشورا
هر لحظه فقط قرآن بخواند. كساني كه به اين دسته ميپيوستند، بيشتر جوان بودند. وقتي فيض االله ديد مرد مسني به آنها پيوسته، يكه خورد. حالا تنها دسته آنها بود
كه ميدان داري ميكرد. حميد اشاره كرد به محسن و كريم كه آهسته تر حركت
كنند. حالا وقتش بود كه حسين شعارهاي اصلي را بخواند. حميد خود را به
حسين رساند و تكه كاغذي به او داد. حسين به حسن اشاره كرد كه آيه مورد
نظر را بخواند. حسن نگاهي به اطراف انداخت و سپس با صداي بلند گفت :
«مالكم لا تقاتلون في سبيل االله...
حسين بلندگو را گرفت. اشاره كرد كه فيض الله صندلي را بياورد. اكنون
دسته مقابل اداره آگاهي رسيده بود. حسين تعمداً قصد داشت در آنجا توقف
كنند. فيض الله صندلي را وسط خيابان گذاشت و حسين بالا رفت. از آنجا
بهتر ميتوانست وضعيت دسته را ارزيابي كند. تعدادشان به بيش از دويست
نفر رسيده بود. حسين بلندگو را رو به اداره آگاهي گرفت. چند مأمور مسلح
شهرباني در مقابل آگاهي صف كشيده بودند. سرگردي سراسيمه از ساختمان
بيرون آمد و به صف خيره شد. حسين فرياد زد: «اي مردم اگر دين نداريد،
لااقل آزاده باشيد.»
حسين زل زد تو چشم سرگرد و اين جملات را با خشم و تنفر قرائت كرد.
سرگردبه سرعت به ساختمان برگشت. حسين كه زيرچشمي حركات را زير
نظر گرفته بود، از صندلي پايين آمد. دسته حركت كرد و وارد خيابان 24 متري شد. جوانان بسياري به آنها پيوسته بودند و شور و هيجان هر لحظه بيشتر
اوج ميگرفت. ازدور حدودبيست مأمور شهرباني به سمت دسته مي آمدند.
هرلحظه تعدادشان بيشتر ميشد. حضورآنهاصحنه عزاداري راعوض كرد. تعداد نفرات دسته كمتر و كمتر شد. نزديك پنجاه مأموردسته را محاصره كردند. چندساواكي هم با لباس شخصي وارد معركه شدند. از حركاتشان مشخص بود كه قصد بر هم زدن دسته رادارند. حميد و كريم ساواكي هارا ميشناختند. فيضاالله صندلي راگوشه اي پرت كردكه جلب توجه نكرده باشد، اما يكي از ساواكيها متوجه شد و او را زير نظر گرفت. فيضاالله هنوز وسط دسته بود. با خودش گفت: «اگر خودم را كنار بكشم، در روحيه ي بچه ها اثر ميگذارد. بهتر است تا آخر خط برويم.» فيضاالله خودرا به حسين رساند. گفت: «وضعيت تغيير كرد. ما را محاصره كرده اند.»
- بهتر. اين كارشان مردم را به فكر خواهد انداخت. مگر ما چه كرده ايم كه ما
را محاصره كرده اند؟
- بايد بچه ها را فراري بدهيم.
- هنوزكارمان تمام نشده الان نزديك ميدان مجسمه هستيم. حيف هست متفرق شويم.
برو به بچه ها بگو خونسردي خودشان را حفظ كنند.
فيض االله كه قدش بلندتر از قد حسين بود، با قدمهاي شمرده خود را به
حسن و محسن رساند. آنها نيز باحسين موافق بودند. محسن كه بلندقد و لاغر
بود، خودرا جلوصف رساند. پرچم را ازدست يكي ازبچه هاگرفت و به كريم
اشاره كرد كه با او همراه شود.
به فلكه مجسمه رسيدند. مجسمه شاه وسط ميدان خودنمايي ميكرد. طبق
رسم هر ساله دسته هاي عزاداري به آن جا كه ميرسيدند، يك دور در ميدان
ميچرخيدند...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_دوم
حميد و محسن بيشتر هواي اطراف صف را داشتند كه در برابر حركت احتمالي نظامي ها واكنش نشان بدهند. صادق وجوادچند متر جلوتر بودند تا نحوه حركت را كنترل كنند. حسين يك بار ديگر به عقب برگشت. نگاهي به طول صف انداخت. بلندگو رادست گرفت و اولين جمله را بسيار آرام قرائت كرد و بعد بلندگو را به حسن داد تا آيه اي از قرآن را بخواند. حسن كه آيه را خواند، حسين ترجمه آن را بسيار شمرده و با آب و تاب خواند. به اولين چهارراه كه رسيدند، با يك دسته سينه زني مواجه شدند.
عزاداران طبق حرکتی به سمت ميدان مجسمه باسنت هميشگي سينه ميزدند و حرکت ميكردند. اين ميدان مركز دسته هاي سينه زني اهوازبود و مسير اكثر سينه زنان به آنجا ختم ميشد. توجه عده اي كه در پياده رو ايستاده بودند، به نحوه سينه زني اين نوجوانان جلب شده بود. آنها يك دست پيراهن سياه به تن داشتند. در حالي كه سرشان را پايين انداخته بودند، آرام سينه مي زدند. صداي حسين مردم را به وجد مي آورد.
ازكناريك دست زنجيرزن گذشتند.
صف عزاداران وارد خيابان پهلوي شد
حواس زنجيرزنها به اين نوجوانان جلب شد، طوري كه از همراهي با نوحه
خوان بازمانده بودند. كريم و جواد كه جلو صف بودند، سرچهارراه پيچيدند
تو خيابان سيمتري. ديگر صداي بلندگوي دست هاي مختلف قاطي شده بود
و توجه اكثر مردم به آنها جلب شد. حسين كه زيرچشمي مردم را ميپاييد،
ُصدايش را بالاتر ميبرد. سابقه نداشت دسته اي در روزعاشورا
هر لحظه فقط قرآن بخواند. كساني كه به اين دسته ميپيوستند، بيشتر جوان بودند. وقتي فيض االله ديد مرد مسني به آنها پيوسته، يكه خورد. حالا تنها دسته آنها بود
كه ميدان داري ميكرد. حميد اشاره كرد به محسن و كريم كه آهسته تر حركت
كنند. حالا وقتش بود كه حسين شعارهاي اصلي را بخواند. حميد خود را به
حسين رساند و تكه كاغذي به او داد. حسين به حسن اشاره كرد كه آيه مورد
نظر را بخواند. حسن نگاهي به اطراف انداخت و سپس با صداي بلند گفت :
«مالكم لا تقاتلون في سبيل االله...
حسين بلندگو را گرفت. اشاره كرد كه فيض الله صندلي را بياورد. اكنون
دسته مقابل اداره آگاهي رسيده بود. حسين تعمداً قصد داشت در آنجا توقف
كنند. فيض الله صندلي را وسط خيابان گذاشت و حسين بالا رفت. از آنجا
بهتر ميتوانست وضعيت دسته را ارزيابي كند. تعدادشان به بيش از دويست
نفر رسيده بود. حسين بلندگو را رو به اداره آگاهي گرفت. چند مأمور مسلح
شهرباني در مقابل آگاهي صف كشيده بودند. سرگردي سراسيمه از ساختمان
بيرون آمد و به صف خيره شد. حسين فرياد زد: «اي مردم اگر دين نداريد،
لااقل آزاده باشيد.»
حسين زل زد تو چشم سرگرد و اين جملات را با خشم و تنفر قرائت كرد.
سرگردبه سرعت به ساختمان برگشت. حسين كه زيرچشمي حركات را زير
نظر گرفته بود، از صندلي پايين آمد. دسته حركت كرد و وارد خيابان 24 متري شد. جوانان بسياري به آنها پيوسته بودند و شور و هيجان هر لحظه بيشتر
اوج ميگرفت. ازدور حدودبيست مأمور شهرباني به سمت دسته مي آمدند.
هرلحظه تعدادشان بيشتر ميشد. حضورآنهاصحنه عزاداري راعوض كرد. تعداد نفرات دسته كمتر و كمتر شد. نزديك پنجاه مأموردسته را محاصره كردند. چندساواكي هم با لباس شخصي وارد معركه شدند. از حركاتشان مشخص بود كه قصد بر هم زدن دسته رادارند. حميد و كريم ساواكي هارا ميشناختند. فيضاالله صندلي راگوشه اي پرت كردكه جلب توجه نكرده باشد، اما يكي از ساواكيها متوجه شد و او را زير نظر گرفت. فيضاالله هنوز وسط دسته بود. با خودش گفت: «اگر خودم را كنار بكشم، در روحيه ي بچه ها اثر ميگذارد. بهتر است تا آخر خط برويم.» فيضاالله خودرا به حسين رساند. گفت: «وضعيت تغيير كرد. ما را محاصره كرده اند.»
- بهتر. اين كارشان مردم را به فكر خواهد انداخت. مگر ما چه كرده ايم كه ما
را محاصره كرده اند؟
- بايد بچه ها را فراري بدهيم.
- هنوزكارمان تمام نشده الان نزديك ميدان مجسمه هستيم. حيف هست متفرق شويم.
برو به بچه ها بگو خونسردي خودشان را حفظ كنند.
فيض االله كه قدش بلندتر از قد حسين بود، با قدمهاي شمرده خود را به
حسن و محسن رساند. آنها نيز باحسين موافق بودند. محسن كه بلندقد و لاغر
بود، خودرا جلوصف رساند. پرچم را ازدست يكي ازبچه هاگرفت و به كريم
اشاره كرد كه با او همراه شود.
به فلكه مجسمه رسيدند. مجسمه شاه وسط ميدان خودنمايي ميكرد. طبق
رسم هر ساله دسته هاي عزاداري به آن جا كه ميرسيدند، يك دور در ميدان
ميچرخيدند...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_سوم
به فلكه مجسمه رسيدند. مجسمه شاه وسط ميدان خودنمايي ميكرد. طبق
رسم هر ساله دسته هاي عزاداري به آن جا كه ميرسيدند، يك دور در ميدان
ميچرخيدند. ساواكيهاي مستقر در ميدان نيز دسته ها را كنترل ميكردند.
محسن و كريم به ميدان كه رسيدند، ناگهان مسير دسته را عوض كردند و به
چپ پيچيدند. مأمورين شهرباني حلقه محاصره را تنگتر كردند. صداي بلند رساي حسين درميدان طنين افكند. آيه اي خواند كه مردم را به حق طلبي و قيام عليه كفار دعوت ميكرد. حالا ديگر همه متوجه اين حركت غير منتظره آنها
شده بودند. حسن و كريم وارد خيابان سمت چپ كه شدند، مأموران متعجب
به آنها خيره شدند. چرا دور ميدان نميچرخند؟دو ساواكي وارد دسته شدند.
يكي از آنها از يكي از بچهها پرسيد: «مسئول شما كيست؟»
- ما مسئول نداريم.
ساواكي نگاه او را كه متوجه فيض الله شد، تعقيب كرد. ديگر فيض الله رارها
نكرد. دسته ازميدان خارج شد.
انگارروي مأموران آبسردريخته بودند. ترس وجودشان را فراگرفت. حلقه محاصره مأموران و ساواكيها تنگتر شد. چند نفر از صف خارج شدند و در ميان مردم گم شدند. حسين متوجه هجوم دسته جمعي مأموران كه شد، فرياد زد :«متفرق شويد. از اين جا دور شويد.»
نظم صف به هم ريخت و هر كدام به سويي فراركردند. مأموران با باتوم به
جان آنها افتادند. در اين ميان تنها فيض الله بود كه هنوز وسط خيابان ايستاده
بود و بچه ها را فراري ميداد. ساواكي بلند قدي كه او را زير نظر داشت، به
طرفش رفت. فيض الله خواست فرار كند، اما ديگر دير شده بود. مأموران از
چهار طرف دورش حلقه زدند. بازوهايش راگرفتند و پشت سر آن ساواكي كه
ّربود، به طرف جيپ هلش دادند. در ساواك اهوازكسي نسبت به كار
اسم شمعب شكي نداشت. او بسيار جدي و خشن عمل ميكرد. دستگيري فيض الله
كافي بود تا او سر از كارشان در بياورد.حالاكه فيض ا... در اين زيرزمين نمور افتاده، معدل خوب به چه دردش
ميخورد. دو روز است كه اين جا افتاده و فقط ميتواند پايش را به ديوار
بچسباند تا خون در رگهايش جريان داشته باشد. چشمش در تاريكي سلول
چيزي نميديد و فقط ذهنش فعال بود.
پدربزرگش يكي ازمتدينين لشكرآباد اهوازبود. از وقتي پايش به كربلا باز
شد، آخر هر هفته از مسير راههاي فرعي به پابوس امام حسين (ع) ميرفت و
برميگشت. بعد هم شوشتر رارها كرد و به كار زغال فروشي درلشكرآباد- كه
در آن زمان خارج از محدوده اهواز بود- پرداخت. پدربزرگ كه از دنيا رفت،
پدرفيض الله كار او را دنبال كرد،هر چند بيشتر وقتش را درمسجد لشگرآباد
ميگذراند و همين امر باعث شد پاي فيض الله هم به مسجد باز شود.
فيض الله چون خيلي باهوش بود، در دبيرستانهاي ممتاز اهواز درس
ميخواند، اما با بچه پولدارها جوش نميخورد. يك بار كه متوجه بوي الكل
دهان دبير جغرافيا شد، جلو دانش آموزان به او پرخاش كرد و همين باعث
شد او را از دبيرستان سرلشكر زاهدي اخراج كنند. يك روز جمعه با پدرش به
ديدار آيت الله علم الهدي رفت و آنجا بود كه با حسين آشنا شد. در آن زمان در مسجد علم الهدي بود. حسين حسابی
توي دل فيض الله جا كرده بود، طوري كه فيض الله پس از آشنايي با حسين،
حميد، محسن و چند نفر ديگر، از فعاليت در مسجد غرب اهواز دست كشيد
و با آنها جوش خورد. كارشان تا آنجا پيش رفت كه برنامه روز عاشورا را
پياده كردند...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_سوم
به فلكه مجسمه رسيدند. مجسمه شاه وسط ميدان خودنمايي ميكرد. طبق
رسم هر ساله دسته هاي عزاداري به آن جا كه ميرسيدند، يك دور در ميدان
ميچرخيدند. ساواكيهاي مستقر در ميدان نيز دسته ها را كنترل ميكردند.
محسن و كريم به ميدان كه رسيدند، ناگهان مسير دسته را عوض كردند و به
چپ پيچيدند. مأمورين شهرباني حلقه محاصره را تنگتر كردند. صداي بلند رساي حسين درميدان طنين افكند. آيه اي خواند كه مردم را به حق طلبي و قيام عليه كفار دعوت ميكرد. حالا ديگر همه متوجه اين حركت غير منتظره آنها
شده بودند. حسن و كريم وارد خيابان سمت چپ كه شدند، مأموران متعجب
به آنها خيره شدند. چرا دور ميدان نميچرخند؟دو ساواكي وارد دسته شدند.
يكي از آنها از يكي از بچهها پرسيد: «مسئول شما كيست؟»
- ما مسئول نداريم.
ساواكي نگاه او را كه متوجه فيض الله شد، تعقيب كرد. ديگر فيض الله رارها
نكرد. دسته ازميدان خارج شد.
انگارروي مأموران آبسردريخته بودند. ترس وجودشان را فراگرفت. حلقه محاصره مأموران و ساواكيها تنگتر شد. چند نفر از صف خارج شدند و در ميان مردم گم شدند. حسين متوجه هجوم دسته جمعي مأموران كه شد، فرياد زد :«متفرق شويد. از اين جا دور شويد.»
نظم صف به هم ريخت و هر كدام به سويي فراركردند. مأموران با باتوم به
جان آنها افتادند. در اين ميان تنها فيض الله بود كه هنوز وسط خيابان ايستاده
بود و بچه ها را فراري ميداد. ساواكي بلند قدي كه او را زير نظر داشت، به
طرفش رفت. فيض الله خواست فرار كند، اما ديگر دير شده بود. مأموران از
چهار طرف دورش حلقه زدند. بازوهايش راگرفتند و پشت سر آن ساواكي كه
ّربود، به طرف جيپ هلش دادند. در ساواك اهوازكسي نسبت به كار
اسم شمعب شكي نداشت. او بسيار جدي و خشن عمل ميكرد. دستگيري فيض الله
كافي بود تا او سر از كارشان در بياورد.حالاكه فيض ا... در اين زيرزمين نمور افتاده، معدل خوب به چه دردش
ميخورد. دو روز است كه اين جا افتاده و فقط ميتواند پايش را به ديوار
بچسباند تا خون در رگهايش جريان داشته باشد. چشمش در تاريكي سلول
چيزي نميديد و فقط ذهنش فعال بود.
پدربزرگش يكي ازمتدينين لشكرآباد اهوازبود. از وقتي پايش به كربلا باز
شد، آخر هر هفته از مسير راههاي فرعي به پابوس امام حسين (ع) ميرفت و
برميگشت. بعد هم شوشتر رارها كرد و به كار زغال فروشي درلشكرآباد- كه
در آن زمان خارج از محدوده اهواز بود- پرداخت. پدربزرگ كه از دنيا رفت،
پدرفيض الله كار او را دنبال كرد،هر چند بيشتر وقتش را درمسجد لشگرآباد
ميگذراند و همين امر باعث شد پاي فيض الله هم به مسجد باز شود.
فيض الله چون خيلي باهوش بود، در دبيرستانهاي ممتاز اهواز درس
ميخواند، اما با بچه پولدارها جوش نميخورد. يك بار كه متوجه بوي الكل
دهان دبير جغرافيا شد، جلو دانش آموزان به او پرخاش كرد و همين باعث
شد او را از دبيرستان سرلشكر زاهدي اخراج كنند. يك روز جمعه با پدرش به
ديدار آيت الله علم الهدي رفت و آنجا بود كه با حسين آشنا شد. در آن زمان در مسجد علم الهدي بود. حسين حسابی
توي دل فيض الله جا كرده بود، طوري كه فيض الله پس از آشنايي با حسين،
حميد، محسن و چند نفر ديگر، از فعاليت در مسجد غرب اهواز دست كشيد
و با آنها جوش خورد. كارشان تا آنجا پيش رفت كه برنامه روز عاشورا را
پياده كردند...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_چهارم
كارشان تا آنجا پيش رفت كه برنامه روز عاشورا را پياده كردند. اين اواخر ديگر درمسجد جلسه نميگذاشتند و درمنزل حميد كه نزديك مسجد علم الهدي بود، جمع ميشدند. حميد يك سر و گردن بزرگ تر از آنها بود و بر اوضاع تسلط بيشتري داشت. او در دبيرستان شاهپور درس
ميخواند. حميد پدرش را چند سال قبل ازدست داده بود و مادرش هم ميديد
كه او و دوستانش اهل نماز و مسجد هستند، خيلي دل نگران نبود. بچه ها به
حسين به اعتبار پدرش كه در آن زمان زنده بود و در خوزستان اسم و رسمي
داشت، اعتمادميكردند.
فيض الله طي دو روزي كه در سلول انفرادي به سر ميبرد، هر وقت كه ياد حسين ميافتاد، نيرويي در درونش ميجوشيد كه شكنجه و تهديد معب
بي اثر ميكرد.«غير از من دو نفر ديگر را گرفتند. يعني ممكن است آنها اسم بچه ها را لو داده باشند؟» فيض الله هنوز نتوانسته بود از كار معب سر در بیاورد
غير ازاو كه شكنجه گري سنگدل بود، مردي قوي هيكل به اسم يعقوب كمكش
ميكرد و البته دستورات معب را اجرا می کرد،در باز جویی اخر هم که کتک مفصلی به فیض الله زدند، اما او لب باز نکرد. فيض االله را مجدداً به سلول باز
بازگرداندند. حالا چشمانش سياهي ميرفت. ضربه كفش نوك تيز معب
حال برده بود. صداي درآمد. مأمورزندان يك ساندويچ انداخت داخل سلول و
مجدداًدر را بست. فيض الله حساب شب و روز و اوقات نماز را از دست داده
بود. فقط صداي همهمه خيابان به گوشش ميرسيد. هر وقت صداها بيشتر
ميشد، ميفهميد روز شده و از اين طريق اوقات نماز را تنظيم ميكرد.
چراغ سلول روشن شد. فيضاالله خود را جمع كرد. چشمش را ماليد تا به روشنايي عادت كند. زندوكيلي وارد شد. اين دومين باربود كه رئيس ساواك به سراغش مي آمد. دو شكنجه گر او را همراهي ميكردند. اين بار زندوكيلي با خوشرويي با فيض الله روبرو شد و او را از آن سلول بيرون برد.
وارد سالني شدند كه چند سلول ديگر داشت. فيض الله از ديدن محسن،
حميد، كريم و جواد جاخورد. چه كسي اسم آنها را داده است؟ سعي كرد
خونسردي خودرا حفظ كند، امازندوكيلي به دقت آنهارازير نظر گرفته بود.
وارد اتاقش كه شدند، زندوكيلي دستي به سبيلش كشيد و پرسيد : «ديگر چه
كساني بودند؟»
- صدوپنجاه نفر.
- منظورم آن كساني است كه نقش اصلي را داشتند.
- همه در يك سطح بودند.
- حتي آن پسر قدكوتاهي كه روي صندلي رجز ميخواند؟ او را به احترام
پدرش و به خاطر سن كمي كه دارد، به اين جا نياورده ايم.
زندوكيلي كمي مكث كرد و سپس گفت : «او را هم مي آوريم و به حرف
ميكشيم.»
- مثل من؟
اين حرف فيض الله خشم رئيس ساواك را برانگيخت و محكم خواباند زير
گوشش.
- ببريدش. اينها آدم نميشوند. آنقدر بزنيد تا به حرف بيايند.
دو مأمور فيض الله را به اتاق شكنجه منتقل كردند. دكور اتاق شش متري
طوري بود كه در دل زنداني ها وحشت ايجاد ميكرد. آثار خون روي ديوارها
مشاهده مي شد. چند زنجير از سقف آويزان بود،
با همکار همیشگی اش وارد شد. از چشمانش شرارت ميباريد. به يك قدمي فيض الله كه رسيد، با كفش نوكتيزش محكم به ساق پاي او زد. درد تمام وجود فيض الله را گرفت.
دو نفر ديگر وارد شدند و پايش را بستند. يعقوب كابل را محكم به كف پايش فرود آورد
ّكنارش نشست و گفت: «آن قدر میزنمت که بمیری، مگر اين كه بگويي چه كسي يا چه كساني آن دسته را راه
انداخته اند.»
فيض الله سعي كرد درد را تحمل كند. يعقوب ضربه هاي كابل را با شدت
بيشتري فرودآورد. حالا ديگر فيض الله از حال رفته بود، نه ناله ميكرد و نه فرياد ميزد.
معب
- برو دكتر را خبر كن.
يعقوب بلافاصله از اتاق خارج شد. لحظه اي بعد دكتر وارد شد و فيض الله
را معاينه كرد.
- اين بچه ديگر طاقت شكنجه را ندارد. ممكن است كار دستتان بدهد.
ّو باعصبانيت اتاق را ترك كرد...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_چهارم
كارشان تا آنجا پيش رفت كه برنامه روز عاشورا را پياده كردند. اين اواخر ديگر درمسجد جلسه نميگذاشتند و درمنزل حميد كه نزديك مسجد علم الهدي بود، جمع ميشدند. حميد يك سر و گردن بزرگ تر از آنها بود و بر اوضاع تسلط بيشتري داشت. او در دبيرستان شاهپور درس
ميخواند. حميد پدرش را چند سال قبل ازدست داده بود و مادرش هم ميديد
كه او و دوستانش اهل نماز و مسجد هستند، خيلي دل نگران نبود. بچه ها به
حسين به اعتبار پدرش كه در آن زمان زنده بود و در خوزستان اسم و رسمي
داشت، اعتمادميكردند.
فيض الله طي دو روزي كه در سلول انفرادي به سر ميبرد، هر وقت كه ياد حسين ميافتاد، نيرويي در درونش ميجوشيد كه شكنجه و تهديد معب
بي اثر ميكرد.«غير از من دو نفر ديگر را گرفتند. يعني ممكن است آنها اسم بچه ها را لو داده باشند؟» فيض الله هنوز نتوانسته بود از كار معب سر در بیاورد
غير ازاو كه شكنجه گري سنگدل بود، مردي قوي هيكل به اسم يعقوب كمكش
ميكرد و البته دستورات معب را اجرا می کرد،در باز جویی اخر هم که کتک مفصلی به فیض الله زدند، اما او لب باز نکرد. فيض االله را مجدداً به سلول باز
بازگرداندند. حالا چشمانش سياهي ميرفت. ضربه كفش نوك تيز معب
حال برده بود. صداي درآمد. مأمورزندان يك ساندويچ انداخت داخل سلول و
مجدداًدر را بست. فيض الله حساب شب و روز و اوقات نماز را از دست داده
بود. فقط صداي همهمه خيابان به گوشش ميرسيد. هر وقت صداها بيشتر
ميشد، ميفهميد روز شده و از اين طريق اوقات نماز را تنظيم ميكرد.
چراغ سلول روشن شد. فيضاالله خود را جمع كرد. چشمش را ماليد تا به روشنايي عادت كند. زندوكيلي وارد شد. اين دومين باربود كه رئيس ساواك به سراغش مي آمد. دو شكنجه گر او را همراهي ميكردند. اين بار زندوكيلي با خوشرويي با فيض الله روبرو شد و او را از آن سلول بيرون برد.
وارد سالني شدند كه چند سلول ديگر داشت. فيض الله از ديدن محسن،
حميد، كريم و جواد جاخورد. چه كسي اسم آنها را داده است؟ سعي كرد
خونسردي خودرا حفظ كند، امازندوكيلي به دقت آنهارازير نظر گرفته بود.
وارد اتاقش كه شدند، زندوكيلي دستي به سبيلش كشيد و پرسيد : «ديگر چه
كساني بودند؟»
- صدوپنجاه نفر.
- منظورم آن كساني است كه نقش اصلي را داشتند.
- همه در يك سطح بودند.
- حتي آن پسر قدكوتاهي كه روي صندلي رجز ميخواند؟ او را به احترام
پدرش و به خاطر سن كمي كه دارد، به اين جا نياورده ايم.
زندوكيلي كمي مكث كرد و سپس گفت : «او را هم مي آوريم و به حرف
ميكشيم.»
- مثل من؟
اين حرف فيض الله خشم رئيس ساواك را برانگيخت و محكم خواباند زير
گوشش.
- ببريدش. اينها آدم نميشوند. آنقدر بزنيد تا به حرف بيايند.
دو مأمور فيض الله را به اتاق شكنجه منتقل كردند. دكور اتاق شش متري
طوري بود كه در دل زنداني ها وحشت ايجاد ميكرد. آثار خون روي ديوارها
مشاهده مي شد. چند زنجير از سقف آويزان بود،
با همکار همیشگی اش وارد شد. از چشمانش شرارت ميباريد. به يك قدمي فيض الله كه رسيد، با كفش نوكتيزش محكم به ساق پاي او زد. درد تمام وجود فيض الله را گرفت.
دو نفر ديگر وارد شدند و پايش را بستند. يعقوب كابل را محكم به كف پايش فرود آورد
ّكنارش نشست و گفت: «آن قدر میزنمت که بمیری، مگر اين كه بگويي چه كسي يا چه كساني آن دسته را راه
انداخته اند.»
فيض الله سعي كرد درد را تحمل كند. يعقوب ضربه هاي كابل را با شدت
بيشتري فرودآورد. حالا ديگر فيض الله از حال رفته بود، نه ناله ميكرد و نه فرياد ميزد.
معب
- برو دكتر را خبر كن.
يعقوب بلافاصله از اتاق خارج شد. لحظه اي بعد دكتر وارد شد و فيض الله
را معاينه كرد.
- اين بچه ديگر طاقت شكنجه را ندارد. ممكن است كار دستتان بدهد.
ّو باعصبانيت اتاق را ترك كرد...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_پنجم
مدير مدرسه نگاهي به ساعت خود انداخت. هنوز ده دقيقه به زنگ تفريح
مانده بود. از دفتر خارج شد. در حياط كسي نبود. غير از زمزمه دانش آموزان،
صدايي به گوش نميرسيد. سروصدا از طبقه دوم بيشتر مي آمد. از چهره خسته مدير كه سالهاعمرش رادراين مدرسه گذرانده بود، مشخص بودكه ناراحت است و ناراحتتر هم شد. چهارمردمسلح به سرعت وارد حياط مدرسه شدند
و چهار چشمي اطراف حياط را ميپاييدند. مدير ازپله ها پايين آمد و جلو معب ایستاد. اسم كسي را كه روي كاغذ نوشته شده بود، معب به او نشان داد. مدير با ديدن اسم به يكي از كلاسهاي طبقه ّدوم اشاره كرد.دستانش ميلرزيدند
ّگفت: «ما را ببر آنجا.»
از پله ها بالا رفتند. به كلاس مورد نظر كه رسيدند،معب وارد شد
نگاهش رفت تو چهره دانش آموزان.
- حسين علم الهدي
حسين از گوشه كلاس بلند شد. همه چيز دستگيرش شده بود. كتاب و دفترش را برداشت و آمد پاي تخته. قدكوتاه و حالت كودكانه او معب را به فکر
فرو برد. باورش نميشد. فكر كرد: «يعني همه اعترافات در مورد او درست
است؟»
- راه بيفت.
حسين سرش را پايين انداخت. ازمعلمش كه هاج و واج به او نگاه ميكرد، هلش داد. حسين خود را كنترل كرد. نگاهي
اجازه گرفت و بيرون رفت. معب راه انداخت و از پله ها پايين رفت. تو حياط با ديدن آن چهار مسلح، خود را جمع و جور كرد.
پنج روزپس از واقعه وقتي به خود آمد كه تو اتومبيل كنارمعب نشسته بود.
عاشورا به سراغ او آمده بودند، اما نميدانست كجاي كار است. منتظر چنين
روزي بود. راننده با سرعت از خيابانها ميگذشت. به نظر ميرسيد اتومبيل به سوي منزل حسين میرود.
انگار معب نيز ياد ماجرايي افتاده بود كه خيابان نادري پر از جمعيت شده بود. همه لباس سياه پوشيده بودند. وقتي تابوت را از خيابان فرعي وارد
نادري كردند، موج جمعيت تابوت سياه را به محاصره خود درآورد. اهواز به
حالت تعطيل درآمده بود. تا به حال چنان جمعيتي براي تشييع كسي جمع
نشده بود. بسياري اشك ميريختند و با حسرت به عكسي كه بر پيشاني تابوت
بود، خيره شده بودند، عكس مردي كه در قلب مردم خوزستان جاي داشت و
فريادرس مردم بود. از وقتي آيت االله علم الهدي از نجف به خوزستان برگشت،
مردم اهواز در بسياري از كارها به او رجوع ميكردند. عده اي هم ميدانستند
كه او با آيت االله خميني در ارتباط بود و همين امر باعث شده بود ساواك او را
زير نظر بگيرد.
ّمعب شناخت دقيقي ازاين مردداشت وحالا كه ازخيابان نادري ميگذشت،
صحنه پرشكوه تشييع جنازه پدر حسين را به ياد مي آورد. يك لحظه ترس در
دلش افتاد كه چطور جرأت كرده فرزند آن مرد بزرگ را دستگير كند.
به خودآمد و اشاره كرد حسين پياده شود.
راننده جلو منزل حسين ترمز كرد. در زدند. زني كه چادر نماز سرش بود، در را باز كرد. حسين سلام كرد،اما نگاه مادرم توجه افرادمسلح بود. از جلو دركناررفت كه وارد شوند.
معب چهره اي خشن به خودگرفت و وارد اتاق بزرگي شد كه محل ديدارمردم با ايت االله علم الهدي بود. حسين حتي درهمان فكر كودكانه اش توانسته بود، آن ملاقاتهارا به ذهن بسپارد. مردي با محاسن بلند و عمامه مشكي كه لبخندش توجه همه را جلب ميكرد.
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_پنجم
مدير مدرسه نگاهي به ساعت خود انداخت. هنوز ده دقيقه به زنگ تفريح
مانده بود. از دفتر خارج شد. در حياط كسي نبود. غير از زمزمه دانش آموزان،
صدايي به گوش نميرسيد. سروصدا از طبقه دوم بيشتر مي آمد. از چهره خسته مدير كه سالهاعمرش رادراين مدرسه گذرانده بود، مشخص بودكه ناراحت است و ناراحتتر هم شد. چهارمردمسلح به سرعت وارد حياط مدرسه شدند
و چهار چشمي اطراف حياط را ميپاييدند. مدير ازپله ها پايين آمد و جلو معب ایستاد. اسم كسي را كه روي كاغذ نوشته شده بود، معب به او نشان داد. مدير با ديدن اسم به يكي از كلاسهاي طبقه ّدوم اشاره كرد.دستانش ميلرزيدند
ّگفت: «ما را ببر آنجا.»
از پله ها بالا رفتند. به كلاس مورد نظر كه رسيدند،معب وارد شد
نگاهش رفت تو چهره دانش آموزان.
- حسين علم الهدي
حسين از گوشه كلاس بلند شد. همه چيز دستگيرش شده بود. كتاب و دفترش را برداشت و آمد پاي تخته. قدكوتاه و حالت كودكانه او معب را به فکر
فرو برد. باورش نميشد. فكر كرد: «يعني همه اعترافات در مورد او درست
است؟»
- راه بيفت.
حسين سرش را پايين انداخت. ازمعلمش كه هاج و واج به او نگاه ميكرد، هلش داد. حسين خود را كنترل كرد. نگاهي
اجازه گرفت و بيرون رفت. معب راه انداخت و از پله ها پايين رفت. تو حياط با ديدن آن چهار مسلح، خود را جمع و جور كرد.
پنج روزپس از واقعه وقتي به خود آمد كه تو اتومبيل كنارمعب نشسته بود.
عاشورا به سراغ او آمده بودند، اما نميدانست كجاي كار است. منتظر چنين
روزي بود. راننده با سرعت از خيابانها ميگذشت. به نظر ميرسيد اتومبيل به سوي منزل حسين میرود.
انگار معب نيز ياد ماجرايي افتاده بود كه خيابان نادري پر از جمعيت شده بود. همه لباس سياه پوشيده بودند. وقتي تابوت را از خيابان فرعي وارد
نادري كردند، موج جمعيت تابوت سياه را به محاصره خود درآورد. اهواز به
حالت تعطيل درآمده بود. تا به حال چنان جمعيتي براي تشييع كسي جمع
نشده بود. بسياري اشك ميريختند و با حسرت به عكسي كه بر پيشاني تابوت
بود، خيره شده بودند، عكس مردي كه در قلب مردم خوزستان جاي داشت و
فريادرس مردم بود. از وقتي آيت االله علم الهدي از نجف به خوزستان برگشت،
مردم اهواز در بسياري از كارها به او رجوع ميكردند. عده اي هم ميدانستند
كه او با آيت االله خميني در ارتباط بود و همين امر باعث شده بود ساواك او را
زير نظر بگيرد.
ّمعب شناخت دقيقي ازاين مردداشت وحالا كه ازخيابان نادري ميگذشت،
صحنه پرشكوه تشييع جنازه پدر حسين را به ياد مي آورد. يك لحظه ترس در
دلش افتاد كه چطور جرأت كرده فرزند آن مرد بزرگ را دستگير كند.
به خودآمد و اشاره كرد حسين پياده شود.
راننده جلو منزل حسين ترمز كرد. در زدند. زني كه چادر نماز سرش بود، در را باز كرد. حسين سلام كرد،اما نگاه مادرم توجه افرادمسلح بود. از جلو دركناررفت كه وارد شوند.
معب چهره اي خشن به خودگرفت و وارد اتاق بزرگي شد كه محل ديدارمردم با ايت االله علم الهدي بود. حسين حتي درهمان فكر كودكانه اش توانسته بود، آن ملاقاتهارا به ذهن بسپارد. مردي با محاسن بلند و عمامه مشكي كه لبخندش توجه همه را جلب ميكرد.
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_ششم
اكنون كه آن اتاق بزرگ خالي بود، حسين همه اشياء را به دقت زير نظر
گرفته بود. گليمي كه كفپوش بود،چند پشتي و قفسهاي پر ازكتاب كه بيشترشان عربي بودند. حسين خيلي كوچك بودكه پدرش درنجف درس ميخواند. اين كتابها را هم از آن جا آورده بود. چند بار با كنجكاوي به سراغشان رفت، اما هر چه ورق زد، از مباحث سنگين آنها- كه اغلب فلسفي و اصول عقايد بودند- سر در نياورد. تنها از نهج البلاغه سر در مي آورد كه سرانجام پدر آن را به او بخشید.
ّدر اين سكوت، آن اتاق را به دقت از نظر گذراند.حتي معب پاروي فرش كه گذاشت، حسين گفت :«با كفش وارد اتاق نشو. ما اين جا نماز ميخوانيم.»
ّاز لحن خشك حسين جا خورد، اما حرفي نزد. از اتاق خارج شد وبه سمت حياط رفت. مادركه از اين حركت پسرش خوشش آمده بود،با نگراني
جلو رفت و به معب گفت که حسين آنجاست.» ّ از پله ها بالا رفت. دو طرف حياط كه وسط آن يك درخت و يك
حوض كوچك به چشم ميخورد، چند اتاق ساده وجودداشت. روي آشپزخانه
اتاقی با انبوهي كتاب بود كه حسين و كاظم در آنجا مطالعه ميكردند.
معب دنبال سرنخ بود، سرنخي كه در ميان كتاب ها پيدا نكرد و نااميد
بيرون آمد. دست حسين را گرفت كه با خود ببرد. مادر سد راه شد. هنوز زود
بود كه حسين را در اين ماجراها ببيند. ماجراهايي كه سال ها در كنار همسر
خود با آنها درگير بود. از وقتي پا به اين خانه گذاشته بود، بارها با اين گونه
حوادث مواجه شده بود. از 15 خردادتا لحظه اي كه همسرش فوت كرد. روزي را به ياد آورد كه طوماري در اعتراض به تبعيد آيت االله خميني جمع كرده بود.
با فشار و تهديد ساواك بيشتر امضاكنندگان امضاي خودرا پس گرفتند و او را تنها گذاشتند. او با حضور در كنار همسر خود كه هيچ ترسي از رژيم نداشت، به تنهايي از آيت االله خميني حمايت كرد. هنوز متن تلگراف خود به شاه را به ياد داشت. «اگر مسلماني، چرامرجع تقليد ما را تعبيد كرده اي. اگر مسلمان نيستي، بگو تا ما تكليف خودمان را بدانيم.» مادرنميتوانست دستگيري حسين را باور كند.
- تو كه جرمي نداري، پسرم. نگران نباش به زودي آزاد خواهي شد.
و پيشاني حسين را بوسيد، بي آنكه اشكي از چشمانش جاري شود. احساس
ميكرد حسينش پاي به دنياي جديدي گذاشته است. نگران بود نكند در اين
سن كم در طي كردن اين راه پرخطر، كه خود بارها در كنارهمسر تجربه كرده
بود، موفق نشود. مادرگفت: «به خدا مي سپارمت.»
حسين از خانه بيرون زد. چند نفر ازاهالي محل، سر كوچه جمع شده بودند
و آن منظره را تماشا ميكردند. حسين سوار اتومبيل شد و معب دستورحركت داد...
#پایان_فصل_اول
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_ششم
اكنون كه آن اتاق بزرگ خالي بود، حسين همه اشياء را به دقت زير نظر
گرفته بود. گليمي كه كفپوش بود،چند پشتي و قفسهاي پر ازكتاب كه بيشترشان عربي بودند. حسين خيلي كوچك بودكه پدرش درنجف درس ميخواند. اين كتابها را هم از آن جا آورده بود. چند بار با كنجكاوي به سراغشان رفت، اما هر چه ورق زد، از مباحث سنگين آنها- كه اغلب فلسفي و اصول عقايد بودند- سر در نياورد. تنها از نهج البلاغه سر در مي آورد كه سرانجام پدر آن را به او بخشید.
ّدر اين سكوت، آن اتاق را به دقت از نظر گذراند.حتي معب پاروي فرش كه گذاشت، حسين گفت :«با كفش وارد اتاق نشو. ما اين جا نماز ميخوانيم.»
ّاز لحن خشك حسين جا خورد، اما حرفي نزد. از اتاق خارج شد وبه سمت حياط رفت. مادركه از اين حركت پسرش خوشش آمده بود،با نگراني
جلو رفت و به معب گفت که حسين آنجاست.» ّ از پله ها بالا رفت. دو طرف حياط كه وسط آن يك درخت و يك
حوض كوچك به چشم ميخورد، چند اتاق ساده وجودداشت. روي آشپزخانه
اتاقی با انبوهي كتاب بود كه حسين و كاظم در آنجا مطالعه ميكردند.
معب دنبال سرنخ بود، سرنخي كه در ميان كتاب ها پيدا نكرد و نااميد
بيرون آمد. دست حسين را گرفت كه با خود ببرد. مادر سد راه شد. هنوز زود
بود كه حسين را در اين ماجراها ببيند. ماجراهايي كه سال ها در كنار همسر
خود با آنها درگير بود. از وقتي پا به اين خانه گذاشته بود، بارها با اين گونه
حوادث مواجه شده بود. از 15 خردادتا لحظه اي كه همسرش فوت كرد. روزي را به ياد آورد كه طوماري در اعتراض به تبعيد آيت االله خميني جمع كرده بود.
با فشار و تهديد ساواك بيشتر امضاكنندگان امضاي خودرا پس گرفتند و او را تنها گذاشتند. او با حضور در كنار همسر خود كه هيچ ترسي از رژيم نداشت، به تنهايي از آيت االله خميني حمايت كرد. هنوز متن تلگراف خود به شاه را به ياد داشت. «اگر مسلماني، چرامرجع تقليد ما را تعبيد كرده اي. اگر مسلمان نيستي، بگو تا ما تكليف خودمان را بدانيم.» مادرنميتوانست دستگيري حسين را باور كند.
- تو كه جرمي نداري، پسرم. نگران نباش به زودي آزاد خواهي شد.
و پيشاني حسين را بوسيد، بي آنكه اشكي از چشمانش جاري شود. احساس
ميكرد حسينش پاي به دنياي جديدي گذاشته است. نگران بود نكند در اين
سن كم در طي كردن اين راه پرخطر، كه خود بارها در كنارهمسر تجربه كرده
بود، موفق نشود. مادرگفت: «به خدا مي سپارمت.»
حسين از خانه بيرون زد. چند نفر ازاهالي محل، سر كوچه جمع شده بودند
و آن منظره را تماشا ميكردند. حسين سوار اتومبيل شد و معب دستورحركت داد...
#پایان_فصل_اول
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_هفتم
#فصل_دوم
يك كيسه روي سرش انداختند و هلش دادند داخل راهرو. تا آمد خود را
جمع و جور كند، بدنش به لبه پله ها خورد و از درد ناليد. يعقوب دستش را
گرفت و با سرعت او را از پله ها پايين برد و بلافاصله بالا آورد. دوباره تكرار
كرد، آنقدر كه خودش به خس خس افتاد. بعد حسين را دنبال خود كشيد و او
را داخل سلولي پرت كرد و در را بست. حسين با شنيدن صداي بسته شدن
در كيسه را از سرش برداشت، اما چيزي نديد. سلول در تاريكي فرو رفته بود.
كمكم چشمش به تاريكي عادت كرد. طول سلول يك متر و عرض آن نيم متر
بود. نميتوانست دراز بكشد. كف پايش را به ديوار روبرو تكيه داد و به همان
حال ماند.
چند ساعت گذشت، اما خبري نشد. داشت كلافه ميشد. ايستاد. گرسنگي
به او فشار آورد. اولش كه او را به آن سلول تنگ و باريك انداختند، احساس
آرامش ميكرد، اما حالا از صداي قطره آبي كه از سقف ميچكيد، اعصابش
ُخرد شده بود. بايد نمازميخواند، اما نميدانست وقت كدام نمازاست؟
ناگهان چراغ روشن شد. نوركه به چشمش تابيد،دستش را جلو نورگرفت. در سلول با صداي خشكي باز شد.
اين بار معبر با رئیس ساواک به سراغ او آمده بود.
رئيس ساواك نگاهي به قد و قواره حسين انداخت. باورش نميشد اين نوجوان همان كسي است كه دربارهاش آن همه ماجرا شنيده است.
دو پاسبان حسين را از سلول خارج كردند و او را چشم بسته وارد دفتر
زندوكيلي كردند. زندوكيلي به او نزديك شد. لبخندي زد و گفت: «ما ميدانيم
شما بچه ها غرضي نداشته ايد. ً حتما يكي ميخواسته از نيت پاك شما سوء
استفاده كند. شما بايد كمك كنيد كه ما آنهارا شناسايي كنيم.» حسين به آرامي
جواب داد.
- مگر براي امام حسين(ع) عزاداري كردن جرم است؟
زندوكيلي جوابي براي سؤال او نيافت. از راه ديگر وارد شد. اين بار هم با مهرباني، اما فايده نكرد. از پشت ميز برخاست و در اتاق شروع كرد به قدم زدن.
به ساعت نگاه كرد. دير وقت بود. جلو حسين ايستاد و فرياد كشيد :«تو
كله امثال تو پِهن پر شده!»
فرياد او حسين را به صندلي ميخكوب كرد.
معبّر گفت: «قربان اجازه بدهيد
از راهش وارد شويم. ديديد كه دوستانش چه راحت اعتراف كردند.»
حسين جا خورد. «يعني دوستانم چه حرف هايي زده اند؟»
رئيس ساواك پشت میز نشست، متقاعد شده بود که باید حسین را به معبر بسپارد.
معبّر گفت: «درست است كه بزرگ زاده است، اما اگر ازهمين حالا تكليفمان را با او روشن
نكنيم، بعداً با مشكل مواجه ميشويم. اينها يك بمب منفجر نشده هستند. بايد
قبل ازانفجار خنثي شوند.»
- توجه كنيد كه اگر بلايي سر اين بچه بيايد، انعكاس بدي در سطح شهر پيدا
ميكند.
ّمعبر در حالي كه حسين را از اتاق خارج ميكرد، گفت : «مطمئن باشيد، قربان. عمليات رازير نظر دكتر دنبال ميكنيم.»
حسين رادراتاقي شش متري به ميز بستند. روي در و ديوارآثار خون توجه
حسين را جلب كرد. يك ميخ طويله به ديوار كوبيده بودند و زنجيري به آن اویزان بود.
معبّر متكبرانه به حسين نزديك شد. رو در روي او ايستاد. مويش را گرفت و نوك كفش مشكي اش را محكم به ساق پاي حسين زد، طوري كه ّنقش زمين شد.
ناله اي ازگلوي او درآمد و روي كمر خم شد. بعد هم يعقوب با مشت و لگد به جان او افتاد و او را مثل توپ فوتبال به
اين طرف و آن طرف پرت ميكرد، آن قدر كه از حركت افتاد. معبر دو پاسبان صدا زد تا او را به زنجير ببندند. يك سطل آب به صورتش پاشيد كه به هوش بيايد. حسين به سختي چشم باز كرد. از شدت ضعف بدنش ميلرزيد.
معبر گوشش را گرفت و گفت : «ما بايد از ماجراي عاشورا سردر بياوريم. تا حالا
دوازده نفر از دوستانت را دستگير
كرده ايم.»....
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_هفتم
#فصل_دوم
يك كيسه روي سرش انداختند و هلش دادند داخل راهرو. تا آمد خود را
جمع و جور كند، بدنش به لبه پله ها خورد و از درد ناليد. يعقوب دستش را
گرفت و با سرعت او را از پله ها پايين برد و بلافاصله بالا آورد. دوباره تكرار
كرد، آنقدر كه خودش به خس خس افتاد. بعد حسين را دنبال خود كشيد و او
را داخل سلولي پرت كرد و در را بست. حسين با شنيدن صداي بسته شدن
در كيسه را از سرش برداشت، اما چيزي نديد. سلول در تاريكي فرو رفته بود.
كمكم چشمش به تاريكي عادت كرد. طول سلول يك متر و عرض آن نيم متر
بود. نميتوانست دراز بكشد. كف پايش را به ديوار روبرو تكيه داد و به همان
حال ماند.
چند ساعت گذشت، اما خبري نشد. داشت كلافه ميشد. ايستاد. گرسنگي
به او فشار آورد. اولش كه او را به آن سلول تنگ و باريك انداختند، احساس
آرامش ميكرد، اما حالا از صداي قطره آبي كه از سقف ميچكيد، اعصابش
ُخرد شده بود. بايد نمازميخواند، اما نميدانست وقت كدام نمازاست؟
ناگهان چراغ روشن شد. نوركه به چشمش تابيد،دستش را جلو نورگرفت. در سلول با صداي خشكي باز شد.
اين بار معبر با رئیس ساواک به سراغ او آمده بود.
رئيس ساواك نگاهي به قد و قواره حسين انداخت. باورش نميشد اين نوجوان همان كسي است كه دربارهاش آن همه ماجرا شنيده است.
دو پاسبان حسين را از سلول خارج كردند و او را چشم بسته وارد دفتر
زندوكيلي كردند. زندوكيلي به او نزديك شد. لبخندي زد و گفت: «ما ميدانيم
شما بچه ها غرضي نداشته ايد. ً حتما يكي ميخواسته از نيت پاك شما سوء
استفاده كند. شما بايد كمك كنيد كه ما آنهارا شناسايي كنيم.» حسين به آرامي
جواب داد.
- مگر براي امام حسين(ع) عزاداري كردن جرم است؟
زندوكيلي جوابي براي سؤال او نيافت. از راه ديگر وارد شد. اين بار هم با مهرباني، اما فايده نكرد. از پشت ميز برخاست و در اتاق شروع كرد به قدم زدن.
به ساعت نگاه كرد. دير وقت بود. جلو حسين ايستاد و فرياد كشيد :«تو
كله امثال تو پِهن پر شده!»
فرياد او حسين را به صندلي ميخكوب كرد.
معبّر گفت: «قربان اجازه بدهيد
از راهش وارد شويم. ديديد كه دوستانش چه راحت اعتراف كردند.»
حسين جا خورد. «يعني دوستانم چه حرف هايي زده اند؟»
رئيس ساواك پشت میز نشست، متقاعد شده بود که باید حسین را به معبر بسپارد.
معبّر گفت: «درست است كه بزرگ زاده است، اما اگر ازهمين حالا تكليفمان را با او روشن
نكنيم، بعداً با مشكل مواجه ميشويم. اينها يك بمب منفجر نشده هستند. بايد
قبل ازانفجار خنثي شوند.»
- توجه كنيد كه اگر بلايي سر اين بچه بيايد، انعكاس بدي در سطح شهر پيدا
ميكند.
ّمعبر در حالي كه حسين را از اتاق خارج ميكرد، گفت : «مطمئن باشيد، قربان. عمليات رازير نظر دكتر دنبال ميكنيم.»
حسين رادراتاقي شش متري به ميز بستند. روي در و ديوارآثار خون توجه
حسين را جلب كرد. يك ميخ طويله به ديوار كوبيده بودند و زنجيري به آن اویزان بود.
معبّر متكبرانه به حسين نزديك شد. رو در روي او ايستاد. مويش را گرفت و نوك كفش مشكي اش را محكم به ساق پاي حسين زد، طوري كه ّنقش زمين شد.
ناله اي ازگلوي او درآمد و روي كمر خم شد. بعد هم يعقوب با مشت و لگد به جان او افتاد و او را مثل توپ فوتبال به
اين طرف و آن طرف پرت ميكرد، آن قدر كه از حركت افتاد. معبر دو پاسبان صدا زد تا او را به زنجير ببندند. يك سطل آب به صورتش پاشيد كه به هوش بيايد. حسين به سختي چشم باز كرد. از شدت ضعف بدنش ميلرزيد.
معبر گوشش را گرفت و گفت : «ما بايد از ماجراي عاشورا سردر بياوريم. تا حالا
دوازده نفر از دوستانت را دستگير
كرده ايم.»....
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_هشتم
حسين ناي حرف زدن نداشت. ضربه هاي كابل شروع شد، اما حسين احساس درد نميكرد.
ّمعبر هم خسته شده بود، براي همين اتاق را ترك كردند.
نگهبان يك ساندويچ براي حسين آورد. دستش را باز كرد و او را تنها
گذاشت. حسين كه با ولع ساندويچ راگازميزد، ناگهان ياد چيزي افتاد. لقمه اي را كه گاز گرفته بود؛ بيرون انداخت و كاغذ ساندويچ را باز كرد. لايه هاي
كالباس را بيرون آورد و انداخت جلو در. بعد هم نان خالي را با ولع گاز زد.
ّمعبر وارد شد. چشمش به تكه هاي كالباس كه افتاد، لقمه آخر را ميجويد كه معبر گفت : «پس چرا كوفت نكردي؟»
- اين كالباس هارا باگوشت خوك تهيه ميكنند. نجسه.
- تو ازگرسنگي داري ميميري.
- هنوز كه دارم نفس ميكشم.
معبّر سيلي محكمي به صورت او زد و گفت: «اگر حرف نزني، نفست را
ميبرم.»
دو پاسبان حسين را از اتاق شكنجه خارج كردند. وارد راهرويي شدند
كه حميد، محسن، فيض الله و كريم ايستاده بودند. از چهره شان مشخص بود كه حسابي كتك خورده اند. چهره خون آلود حسين آنها را به خود آورد، اما
واكنشي از خود نشان ندادند. حسين را جلو فيض الله نگه داشتند. يعقوب
پرسيد: «او را ميشناسي؟»
حسين سرش را به زور بلند كرد. فيض الله فكر كرد، چرا بين اين چهار نفر
حسين را مقابل او قرار داده اند؟ حسين سرش را پايين انداخت و آرام گفت:
«نه!»
يعقوب كه آتشي شده بود، با شنيدن پاسخ منفي چنان به حسين سيلي زد
كه او نقش زمين شد.دوباره حسين را به سلول منتقل كردند. حسين دلش ميخواست بخوابد، اما خوابش نميبرد. بدنش سرد شده بود. درد به جانش افتاده بود.
به چه بايد بينديشد تا از اين كابوس رهايي يابد؟ ياد شب هايي افتاد كه پدر با خدا خلوت ميكرد. حسين در آن شبها جرأت نميكرد وارد اتاق پدر شود، اما
وقتي پدر به حياط مي آمد، آرامش را در چهره او مي ديد. حسين در آن دوران
فقط چهارده سال داشت و هنوز نميدانست پدر در جستجوي چيست. حالا كه نميتوانست بر تاريكي سلول غلبه كند، پدر را درك مي كرد. احساس كرد
نسيمي خوش وزيدن گرفته است.
انگار خودش هم مثل مردم اهواز از نشستن در كنار پدر احساس آرامش مي كرد. مردي روحاني با محاسني بلند و عمامه مشكي كه خاضعانه و با لبخند شيرينش به درد دل مردم گوش ميداد. «پدر، زندگي در اين سياهي شب، در نظرم تيره و تار مجسم مي شود. از كجا آن ماه رخشان شبهاي تو را پيدا كنم؟ آيا در انتهاي اين راه- كه سخت و دشوار به
نظر ميرسد- نوري هست كه روشنايي بخش اين هدف باشد؟» براي اولين بار
احساس بي پدري رنجش داد و اشك از چشمانش جاري شد. ناگهان صدايي
خفيف توجهش را جلب كرد.
سرش را نزديك كرد. سوسكي را ديد كه ازكنج سلول به او نزديك ميشود. حسين خم شد. از سوسك كه براي ترساندن او
رهايش كرده بودند، نمي ترسيد. آرامش شب هاي مناجات پدر به كمكش آمده
بود. و شايد دلگرمي مادر هنگام خداحافظي بود كه در آن تاريكي مثل دو نور از دوردست نمايان شد و راه را به حسين نشان مي داد.
حسين همان آيه قرآن را كه درراهپيمايي روزعاشورا با صداي بلند خوانده
بود،زمزمه كرد. لحظه اي بعد، نسيم خوش سحر كه نميدانست ازكجا مي وزد،وجودش را نوازش داد. احساس كرد وقت نماز صبح است. صداي ماشين ها
بيشتر شده بود. دستش را كنار سوسك به زمين زد و تيمم كرد تا به چهار
طرف نماز بخواند،چون نميدانست قبله رو به كدام سو است...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_هشتم
حسين ناي حرف زدن نداشت. ضربه هاي كابل شروع شد، اما حسين احساس درد نميكرد.
ّمعبر هم خسته شده بود، براي همين اتاق را ترك كردند.
نگهبان يك ساندويچ براي حسين آورد. دستش را باز كرد و او را تنها
گذاشت. حسين كه با ولع ساندويچ راگازميزد، ناگهان ياد چيزي افتاد. لقمه اي را كه گاز گرفته بود؛ بيرون انداخت و كاغذ ساندويچ را باز كرد. لايه هاي
كالباس را بيرون آورد و انداخت جلو در. بعد هم نان خالي را با ولع گاز زد.
ّمعبر وارد شد. چشمش به تكه هاي كالباس كه افتاد، لقمه آخر را ميجويد كه معبر گفت : «پس چرا كوفت نكردي؟»
- اين كالباس هارا باگوشت خوك تهيه ميكنند. نجسه.
- تو ازگرسنگي داري ميميري.
- هنوز كه دارم نفس ميكشم.
معبّر سيلي محكمي به صورت او زد و گفت: «اگر حرف نزني، نفست را
ميبرم.»
دو پاسبان حسين را از اتاق شكنجه خارج كردند. وارد راهرويي شدند
كه حميد، محسن، فيض الله و كريم ايستاده بودند. از چهره شان مشخص بود كه حسابي كتك خورده اند. چهره خون آلود حسين آنها را به خود آورد، اما
واكنشي از خود نشان ندادند. حسين را جلو فيض الله نگه داشتند. يعقوب
پرسيد: «او را ميشناسي؟»
حسين سرش را به زور بلند كرد. فيض الله فكر كرد، چرا بين اين چهار نفر
حسين را مقابل او قرار داده اند؟ حسين سرش را پايين انداخت و آرام گفت:
«نه!»
يعقوب كه آتشي شده بود، با شنيدن پاسخ منفي چنان به حسين سيلي زد
كه او نقش زمين شد.دوباره حسين را به سلول منتقل كردند. حسين دلش ميخواست بخوابد، اما خوابش نميبرد. بدنش سرد شده بود. درد به جانش افتاده بود.
به چه بايد بينديشد تا از اين كابوس رهايي يابد؟ ياد شب هايي افتاد كه پدر با خدا خلوت ميكرد. حسين در آن شبها جرأت نميكرد وارد اتاق پدر شود، اما
وقتي پدر به حياط مي آمد، آرامش را در چهره او مي ديد. حسين در آن دوران
فقط چهارده سال داشت و هنوز نميدانست پدر در جستجوي چيست. حالا كه نميتوانست بر تاريكي سلول غلبه كند، پدر را درك مي كرد. احساس كرد
نسيمي خوش وزيدن گرفته است.
انگار خودش هم مثل مردم اهواز از نشستن در كنار پدر احساس آرامش مي كرد. مردي روحاني با محاسني بلند و عمامه مشكي كه خاضعانه و با لبخند شيرينش به درد دل مردم گوش ميداد. «پدر، زندگي در اين سياهي شب، در نظرم تيره و تار مجسم مي شود. از كجا آن ماه رخشان شبهاي تو را پيدا كنم؟ آيا در انتهاي اين راه- كه سخت و دشوار به
نظر ميرسد- نوري هست كه روشنايي بخش اين هدف باشد؟» براي اولين بار
احساس بي پدري رنجش داد و اشك از چشمانش جاري شد. ناگهان صدايي
خفيف توجهش را جلب كرد.
سرش را نزديك كرد. سوسكي را ديد كه ازكنج سلول به او نزديك ميشود. حسين خم شد. از سوسك كه براي ترساندن او
رهايش كرده بودند، نمي ترسيد. آرامش شب هاي مناجات پدر به كمكش آمده
بود. و شايد دلگرمي مادر هنگام خداحافظي بود كه در آن تاريكي مثل دو نور از دوردست نمايان شد و راه را به حسين نشان مي داد.
حسين همان آيه قرآن را كه درراهپيمايي روزعاشورا با صداي بلند خوانده
بود،زمزمه كرد. لحظه اي بعد، نسيم خوش سحر كه نميدانست ازكجا مي وزد،وجودش را نوازش داد. احساس كرد وقت نماز صبح است. صداي ماشين ها
بيشتر شده بود. دستش را كنار سوسك به زمين زد و تيمم كرد تا به چهار
طرف نماز بخواند،چون نميدانست قبله رو به كدام سو است...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_نهم
همه چيز از پانزده خرداد چهل و دو شروع شد. محسن ده دوازده ساله
كه بود، شب ها عكس آيت الله خميني را از لاي شيشه ماشين ها به داخل
مي انداخت و فرار ميكرد.
عكسها را پدرش كه بلور فروش كاروانسراي حلوايي بود، تكثير ميكرد. اغلب اصناف اهواز در مبارزه به صورت يك
دست كار ميكردند. ساواك چند نفر از سران آنها را زير نظر داشت. وقتي
«انجمن اسلامي دانشوران» را در مدرسه بروجردي راه انداختند، آن جا مركز
سخنراني شخصيت هايي شد كه جمعه ها بعد از ظهر از قم مي آمدند. دو نفر
مسئول انتخاب سخنرانان شده بودند كه اين افراد را با قطار وارد اهواز كنند و
برگردانند. فعاليت انجمن دانشوران در اهواز كه جا افتاد، چند مسجد ديگر هم
فعال شدند. محسن و حميد مسجد علم الهدي را انتخاب كردند و همان جا بود
كه با حسين آشنا شدند.
غير از محله هاي لشكرآباد و حجازي و حصيرآباد، اين محله كه در بخش
غربي كارون واقع شده بود، فعاليت بيشتري داشت. حالا شاخه جوانان انجمن دانشوران به جايي رسيده بود كه مي توانست با فعاليت هاي متنوع خود جوانان اهواز را جذب كند.
محسن با مرورگذشته خود، درآن سلول تنگ و باريكي كه نمي دانست درچندمتري سلول حسين است، خود را براي مدتي از شر انتظار راحت كرد.
از وقتي كه او را ازمحل كارش دراداره مخابرات دستگير و با چشمان بسته
به آن سلول منتقل كردند، دو بار بازجويي شد. همه سؤال ها به همان جريان عاشورا منتهي مي شد. محسن سعي مي كرد مطابق ميل بازجوها حرف بزند.
براي همين هنوز كتك حسابي نخورده بود، اما حوصله اش سر رفته بود. وقتي
ياد حسين مي افتاد، ماجراي افتتاح مسجد لشكر 92 زرهي را به ياد مي آورد كه
خودش حسين و حسن را براي قرائت قرآن انتخاب كرده بود. واكنش حسين
خشم تيمسار جعفريان را برانگيخته بود. ازهمان جا بودكه مهر حسين به دلش
افتاد. از افكار بزرگي كه در اثر معاشرت با حسين آموخته بود- اگر چه از او
كوچك تر بود- سرمست شده بود.
صداي باز شدن در، افكارش را به هم ريخت. دو پاسبان بازويش راگرفتند
و هلش دادند طرف راهرو. يكي با نفرت فرياد زد: «راه بيفت...»
يك كيسه پلاستيكي روي سرش انداختند و او را به اتاق شكنجه منتقل کردند.
معبر زیر گوشش خواباند و گفت:
- همه آن اعترافات تو دروغ بود، دروغ.
و سپس پوزخند زد و ادامه داد: «در عوض به ماجرايي پي برديم كه يك
سال دنبالش بوديم. از نظر من، نه تو، نه حسين، نه حميد و حتي آن فيض الله
و كريم هيچ كدامتان بچه نيستيد. با اين سن كم به شيطان هم درس ميدهيد.»
محسن از حرف هاي او سر در نمي آورد، اما پي برده بود كه موضوع جديدي است.
من ديگر پرونده عاشورا را خواهم بست. براي ما مسئله سيرك خيلي مهم تر
است.
محسن با شنيدن كلمه سيرك جا خورد، طوري كه اين واكنش ازنگاه تيزبين
ّمعبر مخفي نماند. تصميم گرفت اين بار نيز مثل قبل طوري حرف بزند كه
مطابق ميل آنها باشد، اما ترجيح داد ازاطلاعات آنها استفاده كند. صبر كرد تا
معبّر بازهم حرف بزند.
- آن حسين براي ما يك آتش زير خاكستر است. اگر چه پدرش فوت كرده، اما
نميدانستيم انگيزه او را كدام يك از پسرانش شعله ور خواهد كرد. بگذريم...
يكي از شما همه چيز را گفت. سومين كابل را كه خورد، علاوه بر ماجراي
عاشورا، جريان تأسف بار سيرك مصري هاراهم برايمان روشن كرد. تو،كريم
و حسين، شما سه نفر بوديد. شناسايي و طرح اوليه از حسين بود. دوكيلو
صابون از مغازه جواد بلورفروش تهيه كرديد و خودتان را به سيرك رسانديد
و آن جا را به آتش كشيديد.
محسن فكر كرد: «كار حسين كه نيست، يعني جوادلو داده؟غير ازما سه نفر
ّ نميداند.
كه كسي در جريان اين كار نبود. هنوز اطلاعات زيادي است كه معبر
شايد هم مي داند. آن ماجراي نامه را حتي جواد هم نميداند. فقط من ميدانم
و حسين. شايد همان مصري ها نامه را تحويل ساواك داده باشند. اما نه!»
معبّر مشتي به صورتش كوبيد و گفت: «خب، چه ميگويي؟»
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_نهم
همه چيز از پانزده خرداد چهل و دو شروع شد. محسن ده دوازده ساله
كه بود، شب ها عكس آيت الله خميني را از لاي شيشه ماشين ها به داخل
مي انداخت و فرار ميكرد.
عكسها را پدرش كه بلور فروش كاروانسراي حلوايي بود، تكثير ميكرد. اغلب اصناف اهواز در مبارزه به صورت يك
دست كار ميكردند. ساواك چند نفر از سران آنها را زير نظر داشت. وقتي
«انجمن اسلامي دانشوران» را در مدرسه بروجردي راه انداختند، آن جا مركز
سخنراني شخصيت هايي شد كه جمعه ها بعد از ظهر از قم مي آمدند. دو نفر
مسئول انتخاب سخنرانان شده بودند كه اين افراد را با قطار وارد اهواز كنند و
برگردانند. فعاليت انجمن دانشوران در اهواز كه جا افتاد، چند مسجد ديگر هم
فعال شدند. محسن و حميد مسجد علم الهدي را انتخاب كردند و همان جا بود
كه با حسين آشنا شدند.
غير از محله هاي لشكرآباد و حجازي و حصيرآباد، اين محله كه در بخش
غربي كارون واقع شده بود، فعاليت بيشتري داشت. حالا شاخه جوانان انجمن دانشوران به جايي رسيده بود كه مي توانست با فعاليت هاي متنوع خود جوانان اهواز را جذب كند.
محسن با مرورگذشته خود، درآن سلول تنگ و باريكي كه نمي دانست درچندمتري سلول حسين است، خود را براي مدتي از شر انتظار راحت كرد.
از وقتي كه او را ازمحل كارش دراداره مخابرات دستگير و با چشمان بسته
به آن سلول منتقل كردند، دو بار بازجويي شد. همه سؤال ها به همان جريان عاشورا منتهي مي شد. محسن سعي مي كرد مطابق ميل بازجوها حرف بزند.
براي همين هنوز كتك حسابي نخورده بود، اما حوصله اش سر رفته بود. وقتي
ياد حسين مي افتاد، ماجراي افتتاح مسجد لشكر 92 زرهي را به ياد مي آورد كه
خودش حسين و حسن را براي قرائت قرآن انتخاب كرده بود. واكنش حسين
خشم تيمسار جعفريان را برانگيخته بود. ازهمان جا بودكه مهر حسين به دلش
افتاد. از افكار بزرگي كه در اثر معاشرت با حسين آموخته بود- اگر چه از او
كوچك تر بود- سرمست شده بود.
صداي باز شدن در، افكارش را به هم ريخت. دو پاسبان بازويش راگرفتند
و هلش دادند طرف راهرو. يكي با نفرت فرياد زد: «راه بيفت...»
يك كيسه پلاستيكي روي سرش انداختند و او را به اتاق شكنجه منتقل کردند.
معبر زیر گوشش خواباند و گفت:
- همه آن اعترافات تو دروغ بود، دروغ.
و سپس پوزخند زد و ادامه داد: «در عوض به ماجرايي پي برديم كه يك
سال دنبالش بوديم. از نظر من، نه تو، نه حسين، نه حميد و حتي آن فيض الله
و كريم هيچ كدامتان بچه نيستيد. با اين سن كم به شيطان هم درس ميدهيد.»
محسن از حرف هاي او سر در نمي آورد، اما پي برده بود كه موضوع جديدي است.
من ديگر پرونده عاشورا را خواهم بست. براي ما مسئله سيرك خيلي مهم تر
است.
محسن با شنيدن كلمه سيرك جا خورد، طوري كه اين واكنش ازنگاه تيزبين
ّمعبر مخفي نماند. تصميم گرفت اين بار نيز مثل قبل طوري حرف بزند كه
مطابق ميل آنها باشد، اما ترجيح داد ازاطلاعات آنها استفاده كند. صبر كرد تا
معبّر بازهم حرف بزند.
- آن حسين براي ما يك آتش زير خاكستر است. اگر چه پدرش فوت كرده، اما
نميدانستيم انگيزه او را كدام يك از پسرانش شعله ور خواهد كرد. بگذريم...
يكي از شما همه چيز را گفت. سومين كابل را كه خورد، علاوه بر ماجراي
عاشورا، جريان تأسف بار سيرك مصري هاراهم برايمان روشن كرد. تو،كريم
و حسين، شما سه نفر بوديد. شناسايي و طرح اوليه از حسين بود. دوكيلو
صابون از مغازه جواد بلورفروش تهيه كرديد و خودتان را به سيرك رسانديد
و آن جا را به آتش كشيديد.
محسن فكر كرد: «كار حسين كه نيست، يعني جوادلو داده؟غير ازما سه نفر
ّ نميداند.
كه كسي در جريان اين كار نبود. هنوز اطلاعات زيادي است كه معبر
شايد هم مي داند. آن ماجراي نامه را حتي جواد هم نميداند. فقط من ميدانم
و حسين. شايد همان مصري ها نامه را تحويل ساواك داده باشند. اما نه!»
معبّر مشتي به صورتش كوبيد و گفت: «خب، چه ميگويي؟»
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_دهم
ما يك خانواده مذهبي هستيم. پدرم را كه ميشناسيد. ما نمي توانيم زنان
لخت مصري را در سيرك تحمل كنيم. اين مسئله براي ما سخت بود. بايد
واكنش نشان مي داديم. وقتي هم كه آنجا را آتش زديم، كسي نبود. معبر پريد وسط حرفش و گفت: «ولي دوتا ميمون آتش گرفتند.»
- ما ميدانستيم كه سر ظهر كسي در چادر سيرك نيست. ما قصد خرابكاري نداشتيم. اين عمل فقط اعتراض به زنان مصري بود.
- چطوري خودتان را به آنجا رسانديد؟
- از خيابان 24 متري راهي براي نفوذپيدا نكرديم. چون مقابل سينما آرياهميشه شلوغ است. براي همين، خيابان پشتي را كه زينبيه درآن قرارداشت، انتخاب كرديم. ما فقط يك دوچرخه داشتيم.
- سه نفري با يك دوچرخه رفتيد عمليات؟
- نه، اول خيابان 24 متري حسين از ما جدا شد. او درعمليات شركت نداشت.
دوچرخه را به سيم برق تكيه داديم و از ديوار بالا رفتيم و بعد هم ...
معبر تأملي كرد. حس ميكرد بين محسن و حسين ارتباط خاصي وجود
دارد، چون حسين هم در بازجويي گفته بود كه در جريان سيرك نقش نداشته
است. از حرفهاي محسن چيز تازه اي دستگيرش نشد، امامحسن تأثير عجيبي
روي او ميگذاشت، طوري كه يادش رفته بود يك ساعت قبل قصد داشت
بدترين شكنجه ها را بر او روا دارد.
ّ با اين حال محسن به شدت نگران بود كه آيا معبر جریان نامه را میداند یا نه؟
حال ترجيح داد در اين مورد حرفي نزند.
- اسلحه ها را از كجا آورديد؟
- ما اسلحه نداشتيم، چون قصد كشتن كسي را نداشتيم. به همين دليل آتش زدن چادر سيرك را به وقتي موكول كرديم كه كسي آن جا نباشد.
- چه كساني اسلحه داشتند؟در آن ماجرا كسي اسلحه نداشت.
- پس در جريان كدام ماجرا از اسلحه استفاده كرديد؟
- ماجراي ديگري در كار نيست. اگر هم باشد، به ما مربوط نمي شود.
- از كي با جواد و كريم آشنا شدي؟
با اين جمله معبر،ّ محسن جا خورد. حدس زد حرف هاي او از كجا آب
مي خورد. منظورش همان اسلحه هايي بود كه در بلوچستان به دست آورده
بودند، اما هيچ وقت متوجه نشد كه جواد چگونه از آن اسلحه ها استفاده كرده.
شور و هيجان جواد و كريم بيش از ساير بچه ها بود و به همين خاطر محسن
هميشه براي آنها نگران بود.
- ما اعتقادي به حركت مسلحانه نداريم.
معبرّ نشست، براي همين هم رهايش كرد...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_دهم
ما يك خانواده مذهبي هستيم. پدرم را كه ميشناسيد. ما نمي توانيم زنان
لخت مصري را در سيرك تحمل كنيم. اين مسئله براي ما سخت بود. بايد
واكنش نشان مي داديم. وقتي هم كه آنجا را آتش زديم، كسي نبود. معبر پريد وسط حرفش و گفت: «ولي دوتا ميمون آتش گرفتند.»
- ما ميدانستيم كه سر ظهر كسي در چادر سيرك نيست. ما قصد خرابكاري نداشتيم. اين عمل فقط اعتراض به زنان مصري بود.
- چطوري خودتان را به آنجا رسانديد؟
- از خيابان 24 متري راهي براي نفوذپيدا نكرديم. چون مقابل سينما آرياهميشه شلوغ است. براي همين، خيابان پشتي را كه زينبيه درآن قرارداشت، انتخاب كرديم. ما فقط يك دوچرخه داشتيم.
- سه نفري با يك دوچرخه رفتيد عمليات؟
- نه، اول خيابان 24 متري حسين از ما جدا شد. او درعمليات شركت نداشت.
دوچرخه را به سيم برق تكيه داديم و از ديوار بالا رفتيم و بعد هم ...
معبر تأملي كرد. حس ميكرد بين محسن و حسين ارتباط خاصي وجود
دارد، چون حسين هم در بازجويي گفته بود كه در جريان سيرك نقش نداشته
است. از حرفهاي محسن چيز تازه اي دستگيرش نشد، امامحسن تأثير عجيبي
روي او ميگذاشت، طوري كه يادش رفته بود يك ساعت قبل قصد داشت
بدترين شكنجه ها را بر او روا دارد.
ّ با اين حال محسن به شدت نگران بود كه آيا معبر جریان نامه را میداند یا نه؟
حال ترجيح داد در اين مورد حرفي نزند.
- اسلحه ها را از كجا آورديد؟
- ما اسلحه نداشتيم، چون قصد كشتن كسي را نداشتيم. به همين دليل آتش زدن چادر سيرك را به وقتي موكول كرديم كه كسي آن جا نباشد.
- چه كساني اسلحه داشتند؟در آن ماجرا كسي اسلحه نداشت.
- پس در جريان كدام ماجرا از اسلحه استفاده كرديد؟
- ماجراي ديگري در كار نيست. اگر هم باشد، به ما مربوط نمي شود.
- از كي با جواد و كريم آشنا شدي؟
با اين جمله معبر،ّ محسن جا خورد. حدس زد حرف هاي او از كجا آب
مي خورد. منظورش همان اسلحه هايي بود كه در بلوچستان به دست آورده
بودند، اما هيچ وقت متوجه نشد كه جواد چگونه از آن اسلحه ها استفاده كرده.
شور و هيجان جواد و كريم بيش از ساير بچه ها بود و به همين خاطر محسن
هميشه براي آنها نگران بود.
- ما اعتقادي به حركت مسلحانه نداريم.
معبرّ نشست، براي همين هم رهايش كرد...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_یازدهم
فرداي آن روز زندانيان را به زندان زند اهواز منتقل كردند. هر روز كه به
تعدادآنها اضافه مي شد،زندان شلوغ تر مي شد و به همين خاطر رئيس ساواك
آنها را به محل وسيع تري منتقل كرد تا بازجويي هم زمان ادامه يابد. راهرويي
بود كه دو طرف آن چند سلول به چشم ميخورد. يك ساعتي بود كه صداي جيغ و داد جواد شنيده مي شد. اما ناگهان سروصدا خاموش شد. معبّر و یعقوب سراسيمه از آنجا خارج شدند. چند ورق كاغذ در دست معبر بود که در حال حركت به آنها نگاه مي كرد. وقتي هم جواد را از اتاق شكنجه مي آوردند،چهره اي غمگين داشت.
حسين خوابش مي آمد، اما نميتوانست پلك هايش را روي هم قرار دهد.
نگاهي به ريسماني كه به سقف آويزان بود، انداخت. يعقوب آخرين بار كه او
را از اتاق شكنجه به سلول منتقل كرد، انگشت دستش را به سقف آويزان كرده
بودتا مانع خوابيدن او شود. بيش ازبيست و چهارساعت بودكه نخوابيده بود.
حتي فكرش هم كار نمي كرد. سعي كرد تا آنجا كه امكان دارد دو زانو بنشيند،
طوري كه به انگشتش آويزان نشود. كمي كه گذشت، پلك هايش روي هم
رفت. گردنش خم شد و كمرش سست. ناگهان سنگيني بدنش متوجه انگشتش
شد و جيغ كشيد. فرياد حسين درراهرو پيچيد. فيض الله، محسن، حميد و كريم
به اين صدا عادت كرده بودند.
ّمعبر فكر ميكرد ميتواند از او اطلاعات تازه ای بدست اورد.هنوز حسين از شر معبر خلاص نشده بود.حسين كه مي ديد ساواك غير از او و محسن و جواد ساير بچه ها را رها كرده، يقين داشت پرونده عاشورا بسته شده است و دنبال ماجراي سيرك مصري ها هستند. حسين كمي بلند شد تا طناب شل شود.رگ هاي دستش متورم شده بودند. دو زانو نشست. اكنون تفسير آيه هفت از سوره انفال را كه در استخاره آمده بود، در چهره خشمگين ساواكي ها مي ديد.
پاسخ استخاره، حسين را مصمم كرد كه سيرك را آتش بزند. آخرين باري كه براي شناسايي چادر بزرگ سيرك رفته بود، با مشاهده بازي هاي زنان نيمه عريان مصري خشمش بر آشفت و تصميم گرفت آن جا را به آتش بكشد. كار سيرك بازها در اهواز گرفته بود و هر روز جمعيت زيادي براي ديدن سيرك ميرفتند. حسين از اين كه نتوانسته بود همراه محسن و جواد برود، ناراحت بود. آن روز بساط سيرك در آتش سوخت و اهوازيها فهميدند كه اين آتش سوزي عمدي است، اما ساواك هيچ سرنخي پيدا نكرد. خواب به سراغش آمده بود، فكر ميكردكه آنها چطورمتوجه موضوع شده اند!
«چرا وقتي معبر از اتاق شكنجه جوادبر ميگشت،رضايت در چهره اش احساس ميشد؟ جوادكه بچه سستي نيست. او مقاومتر از اين حرف ها است. اين چه فكري است كه به سرم زده است؟ازمحسن هم بعيد است كه حرفي زده باشد. مگر اين كه جواد موضوع را به كريم گفته باشد.
معبر روي اسلحه آن دو نفر خيلي تأكيد ميكند.
من هم كه چيزي از اسلحه ها نميدانم.»
حسين براي چندمين بار ماجرا را در ذهن مرور كرد تا شايد از اصل موضوع سر در بياورد. او نيز مثل محسن نگران نامه بود. اگر آن نامه به دست ساواك افتاده باشد، همه چيز عوض خواهد شد. ناگهان در سلول باز شد.
پاسباني طناب را باز كرد و او را به حال خود رها كرد. حسين از فرط خستگي
روي زمين افتاد و ديگر چيزي نفهميد...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_یازدهم
فرداي آن روز زندانيان را به زندان زند اهواز منتقل كردند. هر روز كه به
تعدادآنها اضافه مي شد،زندان شلوغ تر مي شد و به همين خاطر رئيس ساواك
آنها را به محل وسيع تري منتقل كرد تا بازجويي هم زمان ادامه يابد. راهرويي
بود كه دو طرف آن چند سلول به چشم ميخورد. يك ساعتي بود كه صداي جيغ و داد جواد شنيده مي شد. اما ناگهان سروصدا خاموش شد. معبّر و یعقوب سراسيمه از آنجا خارج شدند. چند ورق كاغذ در دست معبر بود که در حال حركت به آنها نگاه مي كرد. وقتي هم جواد را از اتاق شكنجه مي آوردند،چهره اي غمگين داشت.
حسين خوابش مي آمد، اما نميتوانست پلك هايش را روي هم قرار دهد.
نگاهي به ريسماني كه به سقف آويزان بود، انداخت. يعقوب آخرين بار كه او
را از اتاق شكنجه به سلول منتقل كرد، انگشت دستش را به سقف آويزان كرده
بودتا مانع خوابيدن او شود. بيش ازبيست و چهارساعت بودكه نخوابيده بود.
حتي فكرش هم كار نمي كرد. سعي كرد تا آنجا كه امكان دارد دو زانو بنشيند،
طوري كه به انگشتش آويزان نشود. كمي كه گذشت، پلك هايش روي هم
رفت. گردنش خم شد و كمرش سست. ناگهان سنگيني بدنش متوجه انگشتش
شد و جيغ كشيد. فرياد حسين درراهرو پيچيد. فيض الله، محسن، حميد و كريم
به اين صدا عادت كرده بودند.
ّمعبر فكر ميكرد ميتواند از او اطلاعات تازه ای بدست اورد.هنوز حسين از شر معبر خلاص نشده بود.حسين كه مي ديد ساواك غير از او و محسن و جواد ساير بچه ها را رها كرده، يقين داشت پرونده عاشورا بسته شده است و دنبال ماجراي سيرك مصري ها هستند. حسين كمي بلند شد تا طناب شل شود.رگ هاي دستش متورم شده بودند. دو زانو نشست. اكنون تفسير آيه هفت از سوره انفال را كه در استخاره آمده بود، در چهره خشمگين ساواكي ها مي ديد.
پاسخ استخاره، حسين را مصمم كرد كه سيرك را آتش بزند. آخرين باري كه براي شناسايي چادر بزرگ سيرك رفته بود، با مشاهده بازي هاي زنان نيمه عريان مصري خشمش بر آشفت و تصميم گرفت آن جا را به آتش بكشد. كار سيرك بازها در اهواز گرفته بود و هر روز جمعيت زيادي براي ديدن سيرك ميرفتند. حسين از اين كه نتوانسته بود همراه محسن و جواد برود، ناراحت بود. آن روز بساط سيرك در آتش سوخت و اهوازيها فهميدند كه اين آتش سوزي عمدي است، اما ساواك هيچ سرنخي پيدا نكرد. خواب به سراغش آمده بود، فكر ميكردكه آنها چطورمتوجه موضوع شده اند!
«چرا وقتي معبر از اتاق شكنجه جوادبر ميگشت،رضايت در چهره اش احساس ميشد؟ جوادكه بچه سستي نيست. او مقاومتر از اين حرف ها است. اين چه فكري است كه به سرم زده است؟ازمحسن هم بعيد است كه حرفي زده باشد. مگر اين كه جواد موضوع را به كريم گفته باشد.
معبر روي اسلحه آن دو نفر خيلي تأكيد ميكند.
من هم كه چيزي از اسلحه ها نميدانم.»
حسين براي چندمين بار ماجرا را در ذهن مرور كرد تا شايد از اصل موضوع سر در بياورد. او نيز مثل محسن نگران نامه بود. اگر آن نامه به دست ساواك افتاده باشد، همه چيز عوض خواهد شد. ناگهان در سلول باز شد.
پاسباني طناب را باز كرد و او را به حال خود رها كرد. حسين از فرط خستگي
روي زمين افتاد و ديگر چيزي نفهميد...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفر_سرخ
#قسمت_دوازدهم
همه هم سن و سال حسين بودند، اما اخلاق و روحيه هيچ كدامشان با او
جور در نمي آمد. هميشه فضاي بند پر سروصدا و شلوغ بود. حسين به دليل
سن كم به بند اطفال منتقل شد. دو روزي بود كه گوشه اي كز كرده و در لاك
خودش بود. ديگر براي بازجويي سراغش نمي آمدند. شايد پرونده سيرك ازنظر آنها تكميل شده بود. «يعني مصري ها آن نامه را به ساواك نداده اند؟»
حسين هنوزنگران بود، اما ازانتقال به بند عمومي كمي آسوده خاطر شد. هنوز
نميدانست دوستانش در چه وضعي هستند. بلند شد و كمي قدم زد. زندانيان
هر دو سه نفري كنارهم نشسته بودند و باهم صحبت ميكردند. حسين ترجيح
داد كنار يك گروه بنشيند.
- بسم االله. جاز باز كنيد بچه ها. دزدي يا قاچاق؟ مثل اين كه صفر كيلومتري بچه.
حسين سكوت كرد. به بچه هايي مي مانست كه جز خانه جايي ديگر را
نديده است. پسربچه ايي كه سر حرف را باز كرده بود،نسبتاً چاق بود و سرتراشيده اش چهره اش را زشت و كريه كرده بود. او خيلي بد دهن بود. پيدا بود يك سر و گردن از ديگران بالاتر است.
- بچه ننه كه نيستي؟ ترس و مرس هم تو كارت نباشد. چند ماهي آب خنك،
بعد هم فلنگمان را مي بنديم. نيم كيلو حشيش كه اين حرف ها را ندارد.
بي احتياطي كردم. تقصير اين خُل ديوانه بود. دو سال است كه از شر مدير
مدرسه و دار و دسته اش خلاص شديم، اما خوب اين جاهم خيلي بد نيست.
زبر و زرنگ ها را مي شود همين جا انتخاب كرد. خب، حالا تو چي؟
حسين ياد روزي افتاد كه در مدرسه دستگيرش كرده بودند. لبخندي زد و
گفت: «حالا وقت زياد است.»
- آب زيركاه كه نيستي؟ ما چيزي نداريم كه اين مأمورها ندانند... غلط نكنم
كتك خورده اي آره؟پس بگو ناكارت كردند كه اين دو روزي مثل نعش افتاده
بودي كنار بند. ما را بگو كه فكر مي كرديم دست و پا چلفتي هستي. صبر كن ببينم. اين نامردها به يكي كه پيله كنند،دست بردارنيستند. خب بيچاره،همان لگد اول همه چيز را ميگفتي و خلاص مي شدي.
شايد هم . شايد...
نگاهي به دوستش انداخت و گفت: «نكند دسته گل به آب داده اي. فلفل
نبين چه ريزه. خب چاقو كه فرو رفت، ديگر اختيارش دست آدم نيست.
بخصوص اگر يك پيچ هم بخورد. بچه ها يك كم فاصله بگيريد.»
حسين آرام گفت: «ترسيدي؟ خبري نيست. كله شقي كردم. آن هاهم افتادند
به جانم. خسته كه شدند، دست كشيدند.»
- آنها نوبتي مي زنند. خسته نمي شوند.
حسين فهميد اين پسر يك چيزهايي سرش مي شود. اولين باربودكه با چنين
افرادي مواجه مي شد. حتي تو مدرسه هم كه بود، حوصله حرف زدن با چنين
بچه هايي نداشت.
- چرا قاچاق؟
اين حرف حسين پسر بچه را متوجه خودكرد. نگاهي به هيكل او انداخت.
گفت: «چرا قاچاق نه؟يك لقمه نان حلال. چي حلال تر ازاين؟باپول توجيبي بابا
و ننه كه خرجمان درنمي آمد. نكند غير ازپفك و بستني خرج ديگري نداري؟»
حسين از سؤال خود پشيمان شد. فكر نمي كرد بتواند حريف او شود. يكي
كه مي گفت، ده تا جواب مي گرفت. آن تجربه هايي كه در كلاس هاي قرآن و
جلسات متعدد با دوستانش به دست آورده بود، اين جا به كارش نمي آمد. لازم بودبه آن ها نزديك شود. اين كنجكاوي وقتي دراو به وجودآمد كه متوجه جرم آن هاشد. بيشترشان ازمدرسه فراركرده و به كارهاي خلاف كشيده شده بودند. دستي محكم به پشتش خورد. پنجه هاي بزرگ همان پسر بچه بود. دردي خفيف حسين را به خود بيچاند. زخم ضربات كابل هنوز رنجش ميداد. حسين سعي كرد درد را تحمل كند، بيآن كه آنها متوجه شوند
بي اختيار دستش را روي زخم برد. روي زمين افتاد. پسر بچه كه اسمش بهرام بود، بالاي سرش رفت...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفر_سرخ
#قسمت_دوازدهم
همه هم سن و سال حسين بودند، اما اخلاق و روحيه هيچ كدامشان با او
جور در نمي آمد. هميشه فضاي بند پر سروصدا و شلوغ بود. حسين به دليل
سن كم به بند اطفال منتقل شد. دو روزي بود كه گوشه اي كز كرده و در لاك
خودش بود. ديگر براي بازجويي سراغش نمي آمدند. شايد پرونده سيرك ازنظر آنها تكميل شده بود. «يعني مصري ها آن نامه را به ساواك نداده اند؟»
حسين هنوزنگران بود، اما ازانتقال به بند عمومي كمي آسوده خاطر شد. هنوز
نميدانست دوستانش در چه وضعي هستند. بلند شد و كمي قدم زد. زندانيان
هر دو سه نفري كنارهم نشسته بودند و باهم صحبت ميكردند. حسين ترجيح
داد كنار يك گروه بنشيند.
- بسم االله. جاز باز كنيد بچه ها. دزدي يا قاچاق؟ مثل اين كه صفر كيلومتري بچه.
حسين سكوت كرد. به بچه هايي مي مانست كه جز خانه جايي ديگر را
نديده است. پسربچه ايي كه سر حرف را باز كرده بود،نسبتاً چاق بود و سرتراشيده اش چهره اش را زشت و كريه كرده بود. او خيلي بد دهن بود. پيدا بود يك سر و گردن از ديگران بالاتر است.
- بچه ننه كه نيستي؟ ترس و مرس هم تو كارت نباشد. چند ماهي آب خنك،
بعد هم فلنگمان را مي بنديم. نيم كيلو حشيش كه اين حرف ها را ندارد.
بي احتياطي كردم. تقصير اين خُل ديوانه بود. دو سال است كه از شر مدير
مدرسه و دار و دسته اش خلاص شديم، اما خوب اين جاهم خيلي بد نيست.
زبر و زرنگ ها را مي شود همين جا انتخاب كرد. خب، حالا تو چي؟
حسين ياد روزي افتاد كه در مدرسه دستگيرش كرده بودند. لبخندي زد و
گفت: «حالا وقت زياد است.»
- آب زيركاه كه نيستي؟ ما چيزي نداريم كه اين مأمورها ندانند... غلط نكنم
كتك خورده اي آره؟پس بگو ناكارت كردند كه اين دو روزي مثل نعش افتاده
بودي كنار بند. ما را بگو كه فكر مي كرديم دست و پا چلفتي هستي. صبر كن ببينم. اين نامردها به يكي كه پيله كنند،دست بردارنيستند. خب بيچاره،همان لگد اول همه چيز را ميگفتي و خلاص مي شدي.
شايد هم . شايد...
نگاهي به دوستش انداخت و گفت: «نكند دسته گل به آب داده اي. فلفل
نبين چه ريزه. خب چاقو كه فرو رفت، ديگر اختيارش دست آدم نيست.
بخصوص اگر يك پيچ هم بخورد. بچه ها يك كم فاصله بگيريد.»
حسين آرام گفت: «ترسيدي؟ خبري نيست. كله شقي كردم. آن هاهم افتادند
به جانم. خسته كه شدند، دست كشيدند.»
- آنها نوبتي مي زنند. خسته نمي شوند.
حسين فهميد اين پسر يك چيزهايي سرش مي شود. اولين باربودكه با چنين
افرادي مواجه مي شد. حتي تو مدرسه هم كه بود، حوصله حرف زدن با چنين
بچه هايي نداشت.
- چرا قاچاق؟
اين حرف حسين پسر بچه را متوجه خودكرد. نگاهي به هيكل او انداخت.
گفت: «چرا قاچاق نه؟يك لقمه نان حلال. چي حلال تر ازاين؟باپول توجيبي بابا
و ننه كه خرجمان درنمي آمد. نكند غير ازپفك و بستني خرج ديگري نداري؟»
حسين از سؤال خود پشيمان شد. فكر نمي كرد بتواند حريف او شود. يكي
كه مي گفت، ده تا جواب مي گرفت. آن تجربه هايي كه در كلاس هاي قرآن و
جلسات متعدد با دوستانش به دست آورده بود، اين جا به كارش نمي آمد. لازم بودبه آن ها نزديك شود. اين كنجكاوي وقتي دراو به وجودآمد كه متوجه جرم آن هاشد. بيشترشان ازمدرسه فراركرده و به كارهاي خلاف كشيده شده بودند. دستي محكم به پشتش خورد. پنجه هاي بزرگ همان پسر بچه بود. دردي خفيف حسين را به خود بيچاند. زخم ضربات كابل هنوز رنجش ميداد. حسين سعي كرد درد را تحمل كند، بيآن كه آنها متوجه شوند
بي اختيار دستش را روي زخم برد. روي زمين افتاد. پسر بچه كه اسمش بهرام بود، بالاي سرش رفت...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم
#سفرسرخ
#قسمت_سیزدهم
منظوري نداشتم. به دل نگير. بابا انگار كه تو خيلي ...
حرفش را قطع كرد. چون لبخند حسين به دلش نشست.
- ما كه نفهميديم تو كي هستي؟
- من كه گفتم چند روز قبل از سر كلاس دستگيرم كردند.
حسين دستش را از روي محل زخم برداشت، اما بهرام متوجه حركت آرام
دستش شد و به سرعت پيراهن او را بالا زد. چند خط به ضخامت كابل كه
بعضي از آنها سياه شده بودند و بعضي هم براثر خونريزي زخم تازه داشتند،
توجه بهرام را جلب كرد. دو نفر ديگر نزديك شدند. حسين ترجيح داد تكان
نخورد. چگونه ميتوانست همراهي تعدادي نوجوان بزهكار را حس كند.
آيا هنوزدرقلب اين ها محبت وجوددارد؟ حسين گذاشت كه بهرام زخمهايش را
ببيند. اولين كسي بودكه پس از چند روز شكنجه به او محبت مي كرد و دستش
را آرام روي زخم ها مي كشيد.
حسين احساس آرامش كرد.
بهرام خودش چند بار كتك خورده بود، اما كارش به كابل نكشيده بود.
يكي بنام هوشنگ مواد را وارد اهواز مي كرد. بهرام و چند نفر ديگر هم مأمور
توزيع مي شدند. هوشنگ چند بار دستگير شده بود، اما همين كه بهرام مي ديد او به راحتي آزادمي شود، ترسش اززندان ريخت و مدرسه راهم بوسيد و كنار گذاشت. اين آخريها كه از خانه بيرون زد، چند روزي دلتنگي كرد، اما وقتي دعوا و سروصداي پدر و مادر يادش مي آمد، فكر برگشتن به خانه از سرش مي افتاد. دعواهايي كه او نمي دانست براي چه هر شب بين زن و شوهر در ميگيرد و همين باعث شد كه پيشنهادهوشنگ را بپذيرد. اولش رضا زير پايش نشست، رضا دو كلاس بالاتر درس ميخواند.
او ناظم مدرسه را هم به ستوه
آورده بود. بهرام بعداً فهميد كه هوشنگ اصرار داشته رضا در مدرسه بماند تا
بچه هاي به درد بخور را به او معرفي كند. اولين بار كه براي فروش مواد هزار
تومان گيرش آمد، چند روزي در اطراف سينما آريا ولو بود و هر چه دلش
ميخواست مي خريد. اين دومين بار بود كه او را دستگير مي كنند. اولين بار
چون سنش كم بود، آزادش كرده بودند. او هم پس از آزادي، كار باهوشنگ را
محكم چسبيد، چون ديگر كاري با پدر و مادرش نداشت.
حالا كه با بدن كبود حسين روبه رو شد، به فكر فرو رفت. بو برده بود كه
كاسه اي زير نيم كاسه است. حسين بلند شد و نشست. بهرام با كمي فاصله به
ديوار تكيه داد و به نرده هاي بند خيره شد. در باز شد و يكي را هل دادند تو،
طوري كه افتاد روي بهرام. پسري بود با جثه اي ضعيف كه سنش به چهارده
نمي رسيد. بهرام نگاهي به آن تازه واردانداخت. يقه اش راگرفت و بلندش كرد.
ُغرش كرد و او را به ديوارميخ كرد. همان طوركه يقه اش را پيچ ميداد،دستش
را به گلويش فشرد. پسربچه احساس خفگي مي كرد، طوري كه توان اعتراض
نداشت. بهرام گلويش را رها كرد و خواباند زير گوشش.
- اينجا حساب كتاب داره بچه.
پسربچه خود را كنج اتاق كشاند و گفت: «غريب گزي؟»
- غصه نخور. به زودي آشنا ميشويم. خواستم همين اول كار حساب كار
دستت باشد. خب، بگو ببينم چه دسته گلي به آب دادي. اين بدبخت كه دوروز است كه يك كلام حرف نميزند.
منظورش حسين بود. هر چند حسين از اين كلفت پراني او كلافه مي شد، اما
ترجيح مي داد سكوت كند. وجودپانزده نفر دريك اتاق دوازده متري فضارا آلوده
كرده بود. بوي تعفن، حال حسين را به هم مي زد. ظرفهاي كثيف غذا و مقداري
نان گوشه اتاق به چشم ميخورد. حسين برخاست كه آنهارامرتب كند. بهرام زير
چشمي او را مي پاييد، اما اعتراض نكرد. دومين باركه ازكنارش رد شد، خواست
يك پشت پا به او بزند كه با واكنش يكي ازبچه ها مواجه شد.
- ما كه عرضه اين كارها را نداريم، چرا جلو كارش را ميگيري؟
- قرار نبود تو اين كارها دخالت كني.
- تو ديگر شورش را در آورده اي.
و پريد به جان بهرام. آن پسر تقريبا هم سن و سال بهرام بود و مثل او قوي
هيكل. كسي نبود آنها را از هم جدا كند.
حسين با بدن مجروحي كه داشت،
ترجيح داد مثل بقيه تماشاچي باشد. چند دقيقه بعد يك پاسبان سبيل كلفت با صدايي نكره وارد سلول شد و آنها را سر جايشان نشاند و محكم در نرده اي
سلول را بست و قفل كرد.
هر دو نفس نفس ميزدند و به همديگر چشم غره ميرفتند. ديگر حال به
هم پريدن را نداشتند. حسين بقيه ظرفها را مرتب كرد. رفت كنار سلول تا
به نماز بايستد. جاي تنگي بود، اما پسري كه در كنج نشسته بود، جا به جا شد
و گذاشت كه او اقامه بندد. اين چندمين باربودكه وقتي به نمازمي ايستاد، توجه
بچه هاراجلب ميكرد. ديروز ظهرچند متلك پرانده بودند، اما بهرام مانع شده بود و باصداي بلند فريادزده بود: «بگذاريد اين بنده خدا كارش را انجام بدهد.»...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_سیزدهم
منظوري نداشتم. به دل نگير. بابا انگار كه تو خيلي ...
حرفش را قطع كرد. چون لبخند حسين به دلش نشست.
- ما كه نفهميديم تو كي هستي؟
- من كه گفتم چند روز قبل از سر كلاس دستگيرم كردند.
حسين دستش را از روي محل زخم برداشت، اما بهرام متوجه حركت آرام
دستش شد و به سرعت پيراهن او را بالا زد. چند خط به ضخامت كابل كه
بعضي از آنها سياه شده بودند و بعضي هم براثر خونريزي زخم تازه داشتند،
توجه بهرام را جلب كرد. دو نفر ديگر نزديك شدند. حسين ترجيح داد تكان
نخورد. چگونه ميتوانست همراهي تعدادي نوجوان بزهكار را حس كند.
آيا هنوزدرقلب اين ها محبت وجوددارد؟ حسين گذاشت كه بهرام زخمهايش را
ببيند. اولين كسي بودكه پس از چند روز شكنجه به او محبت مي كرد و دستش
را آرام روي زخم ها مي كشيد.
حسين احساس آرامش كرد.
بهرام خودش چند بار كتك خورده بود، اما كارش به كابل نكشيده بود.
يكي بنام هوشنگ مواد را وارد اهواز مي كرد. بهرام و چند نفر ديگر هم مأمور
توزيع مي شدند. هوشنگ چند بار دستگير شده بود، اما همين كه بهرام مي ديد او به راحتي آزادمي شود، ترسش اززندان ريخت و مدرسه راهم بوسيد و كنار گذاشت. اين آخريها كه از خانه بيرون زد، چند روزي دلتنگي كرد، اما وقتي دعوا و سروصداي پدر و مادر يادش مي آمد، فكر برگشتن به خانه از سرش مي افتاد. دعواهايي كه او نمي دانست براي چه هر شب بين زن و شوهر در ميگيرد و همين باعث شد كه پيشنهادهوشنگ را بپذيرد. اولش رضا زير پايش نشست، رضا دو كلاس بالاتر درس ميخواند.
او ناظم مدرسه را هم به ستوه
آورده بود. بهرام بعداً فهميد كه هوشنگ اصرار داشته رضا در مدرسه بماند تا
بچه هاي به درد بخور را به او معرفي كند. اولين بار كه براي فروش مواد هزار
تومان گيرش آمد، چند روزي در اطراف سينما آريا ولو بود و هر چه دلش
ميخواست مي خريد. اين دومين بار بود كه او را دستگير مي كنند. اولين بار
چون سنش كم بود، آزادش كرده بودند. او هم پس از آزادي، كار باهوشنگ را
محكم چسبيد، چون ديگر كاري با پدر و مادرش نداشت.
حالا كه با بدن كبود حسين روبه رو شد، به فكر فرو رفت. بو برده بود كه
كاسه اي زير نيم كاسه است. حسين بلند شد و نشست. بهرام با كمي فاصله به
ديوار تكيه داد و به نرده هاي بند خيره شد. در باز شد و يكي را هل دادند تو،
طوري كه افتاد روي بهرام. پسري بود با جثه اي ضعيف كه سنش به چهارده
نمي رسيد. بهرام نگاهي به آن تازه واردانداخت. يقه اش راگرفت و بلندش كرد.
ُغرش كرد و او را به ديوارميخ كرد. همان طوركه يقه اش را پيچ ميداد،دستش
را به گلويش فشرد. پسربچه احساس خفگي مي كرد، طوري كه توان اعتراض
نداشت. بهرام گلويش را رها كرد و خواباند زير گوشش.
- اينجا حساب كتاب داره بچه.
پسربچه خود را كنج اتاق كشاند و گفت: «غريب گزي؟»
- غصه نخور. به زودي آشنا ميشويم. خواستم همين اول كار حساب كار
دستت باشد. خب، بگو ببينم چه دسته گلي به آب دادي. اين بدبخت كه دوروز است كه يك كلام حرف نميزند.
منظورش حسين بود. هر چند حسين از اين كلفت پراني او كلافه مي شد، اما
ترجيح مي داد سكوت كند. وجودپانزده نفر دريك اتاق دوازده متري فضارا آلوده
كرده بود. بوي تعفن، حال حسين را به هم مي زد. ظرفهاي كثيف غذا و مقداري
نان گوشه اتاق به چشم ميخورد. حسين برخاست كه آنهارامرتب كند. بهرام زير
چشمي او را مي پاييد، اما اعتراض نكرد. دومين باركه ازكنارش رد شد، خواست
يك پشت پا به او بزند كه با واكنش يكي ازبچه ها مواجه شد.
- ما كه عرضه اين كارها را نداريم، چرا جلو كارش را ميگيري؟
- قرار نبود تو اين كارها دخالت كني.
- تو ديگر شورش را در آورده اي.
و پريد به جان بهرام. آن پسر تقريبا هم سن و سال بهرام بود و مثل او قوي
هيكل. كسي نبود آنها را از هم جدا كند.
حسين با بدن مجروحي كه داشت،
ترجيح داد مثل بقيه تماشاچي باشد. چند دقيقه بعد يك پاسبان سبيل كلفت با صدايي نكره وارد سلول شد و آنها را سر جايشان نشاند و محكم در نرده اي
سلول را بست و قفل كرد.
هر دو نفس نفس ميزدند و به همديگر چشم غره ميرفتند. ديگر حال به
هم پريدن را نداشتند. حسين بقيه ظرفها را مرتب كرد. رفت كنار سلول تا
به نماز بايستد. جاي تنگي بود، اما پسري كه در كنج نشسته بود، جا به جا شد
و گذاشت كه او اقامه بندد. اين چندمين باربودكه وقتي به نمازمي ايستاد، توجه
بچه هاراجلب ميكرد. ديروز ظهرچند متلك پرانده بودند، اما بهرام مانع شده بود و باصداي بلند فريادزده بود: «بگذاريد اين بنده خدا كارش را انجام بدهد.»...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_چهاردهم
حسين آرام نماز ميخواند. غير از ارتباط با خدا، انگار يك رابطه اي با قلب
تك تك آن ها كه هيچ كدامشان اهل نماز نبودند، برقرار كرده بود.
بچه ها در چهره حسين چيزي را مي ديدند كه به آنها آرامش مي بخشيد
بهرام به دستان در حال قنوت حسين خيره شد : «او چه ميكند؟ يعني اين
كارها به درد ما خواهد خورد؟ پدر و مادرم كه يك عمر دولا و راست شدند،
كارشان به دعوا و كشمكش ختم شد. ولي انگار اين پسره يك طور ديگر دولا
و راست مي شود. شايد خدا را ميبيند. جل الخالق!»
بقيه بچه ها هم به فكر فرو رفته بودند، طوري كه پس از سلام دادن حسين
دوراو حلقه زدند و با او احساس همدردي كردند. بهرام آخر ازهمه جلو رفت.
قطره اي اشك از كنار چشمانش بيرون زد. حسين بلافاصله او را در آغوش
گرفت و بوسيدش.
- من نوكرتم حسين آقا. شما به دل نگير. يعني كسي را نداشتيم كه شير فهممان
كند.
- من اين دو روزي فقط از شما خوبي ديدم.
- آن پاسبان ها بدشان نمي آيد كه شما مدام به جان هم بيفتيد.
حسين كمي تأمل كردو بعد هم به آنها گفت كه چرا او را شكنجه كردند.
وقتي از جريان عاشورا حرف مي زد، بهرام مثل اينكه به قصه اي شيرين گوش بدهد، سراپاگوش بود.
سلول براي ساعاتي آرام بود. از بند اطفال كه هميشه پر سروصدا بود،
صدايي به گوش نميرسيد. پاسبان كشيك تعجب كرده بود. هر بار كه از كنار
آن بند عبورمي كرد، ميديد كه زندانيان كم سن و سال مثل بچه آدم دور حسين حلقه زده اند و حرف مي زنند. خستگي و درد مجدداً به سراغ حسين آمد و
مجبور شد دراز بكشد. اين بار بچه ها پتويي رويش انداختند و جاي مناسبي
برايش فراهم كردند. حسين به خوابي عميق فرو رفت.
از وقتي كه حسين از زندان بان تقاضاي قرآن كرده بود، لحظه اي از نظر نگهبانان دور نماند.
این امر معبّر را كه براي بازديد به بند عمومي آمده بود،حساس كرد.
حسين با بچه ها گرم گرفته بود و ديگر خبري از آن دعواها نبود.
بهرام آرام گرفته بود، اما هنوز غرورش را حفظ مي كرد. حسين كم كم شروع
كرد با صداي بلند قرآن خواندن. صدايش به دل بچه ها مي نشست. حتي وقتي
صدايش را بلند مي كرد، بندهاي مجاور هم ساكت مي شدند. انگار پس از هر
نماز منتظر اين صداي خوش بودند. حميد، فيض الله و محسن كه بند آنها
بيست متري با بند حسين فاصله داشت، بيش ازديگران لذت مي بردند. حسين
سلام نمازش را كه داد، قرآن را گشود. آيه هفتم از سوره انفال را انتخاب كرد.
لحظه اي صدايش را خورد، اما به هر سختي بود ادامه داد. اشك محسن و حميد درآمد. اين آيه محسن را ياد عمليات سيرك مي انداخت. انگار داشت با بچه ها حرف ميزد. اين آخريها خودش هم احساس دلتنگي مي كرد. حميد نتوانست مانع گريه خود شود. خاطراتي زلال در نظرش مجسم شد. آن روزها كه در محله با حسين همبازي شده بود. هفت سنگ، فوتبال، گرگم به هوا، حسين
يك نفس دو ساعت بازي مي كرد، اما همين كه صداي اذان از گلدسته مسجدعلم الهدي بلند مي شد، بازي را تعطيل مي كرد و با بچه ها به مسجد مي رفت.
حميد متوجه شد كه حسين براي نزديك شدن به بچه ها وارد تيم فوتبال شد تا
به اين بهانه آنها را مسجدي كند و موفق هم شده بود.
صوت زيباي حسين حتي توجه نگهبان را هم جلب كرده بود. ناگهان این نوای خوش با صدای بلنو وخشن معبر قطع شد. گام هاي بلند معبر همه را ميخكوب كرد. تشري به نگهبان زد و گفت: «پس تو اينجا چكار ميكني. اين
بچه بند اطفال را به يك بشكه باروت تبديل كرده، آن وقت تو نشسته اي و به
قرآن خواندن او گوش ميدهي؟» دستور داد كه در بند را باز كنند. معبر وارد بند
شد. قرآن را از دست حسين قاپيد و گفت: «تو آدم نميشوي؟ چند نفر دزد
بي سر و پا را نماز خوان كرده اي. حتي اين پسر لندهور كه جز فحش دادن كار
ديگري بلد نبود.»
بهرام ازتوهيني كه معبر به او كرده بود خیلی ناراحت شد، اما جرأت نکرد اعتراض کند.
حسين گفت: «مگرشمامسلمان نيستيد؟نمازخواندن كه جرمي نداره.»
- خفه شو.
معبّر نتوانست خودرا نگه دارد و با لگدحسين را نقش زمين كرد. پاسبان او را بلند كرد و از سلول بيرون كشيد. حسين را از مقابل بندهاي ديگر گذراندند...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_چهاردهم
حسين آرام نماز ميخواند. غير از ارتباط با خدا، انگار يك رابطه اي با قلب
تك تك آن ها كه هيچ كدامشان اهل نماز نبودند، برقرار كرده بود.
بچه ها در چهره حسين چيزي را مي ديدند كه به آنها آرامش مي بخشيد
بهرام به دستان در حال قنوت حسين خيره شد : «او چه ميكند؟ يعني اين
كارها به درد ما خواهد خورد؟ پدر و مادرم كه يك عمر دولا و راست شدند،
كارشان به دعوا و كشمكش ختم شد. ولي انگار اين پسره يك طور ديگر دولا
و راست مي شود. شايد خدا را ميبيند. جل الخالق!»
بقيه بچه ها هم به فكر فرو رفته بودند، طوري كه پس از سلام دادن حسين
دوراو حلقه زدند و با او احساس همدردي كردند. بهرام آخر ازهمه جلو رفت.
قطره اي اشك از كنار چشمانش بيرون زد. حسين بلافاصله او را در آغوش
گرفت و بوسيدش.
- من نوكرتم حسين آقا. شما به دل نگير. يعني كسي را نداشتيم كه شير فهممان
كند.
- من اين دو روزي فقط از شما خوبي ديدم.
- آن پاسبان ها بدشان نمي آيد كه شما مدام به جان هم بيفتيد.
حسين كمي تأمل كردو بعد هم به آنها گفت كه چرا او را شكنجه كردند.
وقتي از جريان عاشورا حرف مي زد، بهرام مثل اينكه به قصه اي شيرين گوش بدهد، سراپاگوش بود.
سلول براي ساعاتي آرام بود. از بند اطفال كه هميشه پر سروصدا بود،
صدايي به گوش نميرسيد. پاسبان كشيك تعجب كرده بود. هر بار كه از كنار
آن بند عبورمي كرد، ميديد كه زندانيان كم سن و سال مثل بچه آدم دور حسين حلقه زده اند و حرف مي زنند. خستگي و درد مجدداً به سراغ حسين آمد و
مجبور شد دراز بكشد. اين بار بچه ها پتويي رويش انداختند و جاي مناسبي
برايش فراهم كردند. حسين به خوابي عميق فرو رفت.
از وقتي كه حسين از زندان بان تقاضاي قرآن كرده بود، لحظه اي از نظر نگهبانان دور نماند.
این امر معبّر را كه براي بازديد به بند عمومي آمده بود،حساس كرد.
حسين با بچه ها گرم گرفته بود و ديگر خبري از آن دعواها نبود.
بهرام آرام گرفته بود، اما هنوز غرورش را حفظ مي كرد. حسين كم كم شروع
كرد با صداي بلند قرآن خواندن. صدايش به دل بچه ها مي نشست. حتي وقتي
صدايش را بلند مي كرد، بندهاي مجاور هم ساكت مي شدند. انگار پس از هر
نماز منتظر اين صداي خوش بودند. حميد، فيض الله و محسن كه بند آنها
بيست متري با بند حسين فاصله داشت، بيش ازديگران لذت مي بردند. حسين
سلام نمازش را كه داد، قرآن را گشود. آيه هفتم از سوره انفال را انتخاب كرد.
لحظه اي صدايش را خورد، اما به هر سختي بود ادامه داد. اشك محسن و حميد درآمد. اين آيه محسن را ياد عمليات سيرك مي انداخت. انگار داشت با بچه ها حرف ميزد. اين آخريها خودش هم احساس دلتنگي مي كرد. حميد نتوانست مانع گريه خود شود. خاطراتي زلال در نظرش مجسم شد. آن روزها كه در محله با حسين همبازي شده بود. هفت سنگ، فوتبال، گرگم به هوا، حسين
يك نفس دو ساعت بازي مي كرد، اما همين كه صداي اذان از گلدسته مسجدعلم الهدي بلند مي شد، بازي را تعطيل مي كرد و با بچه ها به مسجد مي رفت.
حميد متوجه شد كه حسين براي نزديك شدن به بچه ها وارد تيم فوتبال شد تا
به اين بهانه آنها را مسجدي كند و موفق هم شده بود.
صوت زيباي حسين حتي توجه نگهبان را هم جلب كرده بود. ناگهان این نوای خوش با صدای بلنو وخشن معبر قطع شد. گام هاي بلند معبر همه را ميخكوب كرد. تشري به نگهبان زد و گفت: «پس تو اينجا چكار ميكني. اين
بچه بند اطفال را به يك بشكه باروت تبديل كرده، آن وقت تو نشسته اي و به
قرآن خواندن او گوش ميدهي؟» دستور داد كه در بند را باز كنند. معبر وارد بند
شد. قرآن را از دست حسين قاپيد و گفت: «تو آدم نميشوي؟ چند نفر دزد
بي سر و پا را نماز خوان كرده اي. حتي اين پسر لندهور كه جز فحش دادن كار
ديگري بلد نبود.»
بهرام ازتوهيني كه معبر به او كرده بود خیلی ناراحت شد، اما جرأت نکرد اعتراض کند.
حسين گفت: «مگرشمامسلمان نيستيد؟نمازخواندن كه جرمي نداره.»
- خفه شو.
معبّر نتوانست خودرا نگه دارد و با لگدحسين را نقش زمين كرد. پاسبان او را بلند كرد و از سلول بيرون كشيد. حسين را از مقابل بندهاي ديگر گذراندند...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_پانزدهم
محوطه در تاريكي فرو رفته بود. وسط آن محوطه يك درخت بزرگ کُنار بود که
معبّر به سوي آن رفت. به درخت كه رسيد، دستور داد طنابي آوردند
و حسين را به درخت بستند. حسين طوري طناب پيچ شد كه نميتوانست کوچکترین حرکتی بکند
ّمعبر كمي فاصله گرفت و اشاره اي به پاسبان كرد. با اولين ضربه شلاق، صدايش بلند شد. پاسبان با شلاق دو متري به راحتي مي توانست به تمام قسمت هاي بدن حسين ضربه بزند. صداي جيغ و داد حسين در اولين مراحل تا چند سلول قد كشيد. با سكوتش زندانيان فهميدند كه او در چه وضعيتي به سر مي برد. گردن حسين كه خم شد، پاسبان دست كشيد و او را به همان وضع رها كرد.
هواي سرد زمستان حسين را به هوش آورد. شب از نيمه گذشته بود. هر
چند احساس درد مي كرد، اما سرما بيشتر رنجش مي داد. سكوت محوطه را فرا گرفته بود. غير از اتاق نگهبان همه جا در تاريكي فرو رفته بود. به اطراف
نگاه كرد. صداي پا شنيد. پاسبان از اتاق نگهباني خارج شده و به سوي او آمد.
فكر كرد: «يعني بازهم كتك؟»
پاسبان نگاهي به چهره رنگ پريده حسين انداخت. چند قطره خون روي
صورتش بود. پاسبان به آرامي لكه خون را پاك كرد. گره طناب را باز كرد و
چند بار دور درخت چرخيد تا حسين آزاد شد. دستش را گرفت و او را به
سوي سالن برد. زندانيان همه درخوابي عميق فرو رفته بودند. اين بار حسين را
به جاي بند اطفال، به بند زندانيان سياسي منتقل كردند. حسين كمي آرام گرفت.
ً يقينا در آن جا دوستان خود را خواهد ديد.
غير از فيض الله، همه كيپ تاكيپ كنار هم خوابيده بودند. به نوبت يكي از
آنها بيدارمي ماند كه بقيه جايي براي خوابيدن داشته باشند. بيش ازده نفر بايد درآن سلول كوچك شش متري مي خوابيدند. پاسبان دررا بازكرد. جايي براي حسين نبود. پاسبان نگاهي به بچه ها، كه در گوشه اي از سلول چمباتمه زده
بودند، انداخت و بعد هم حسين را بر روي آنها هل داد و در را بست.
فيض الله به سراغش رفت. همه بيدار شده بودند و وحشت زده به حسين نگاه مي كردند. كمي براي حسين جا باز كردند. هنوز از شدت سرما مي لرزيد.
دندانهايش به هم ميخورد و لرزش لب هايش ادامه داشت. فيض الله پتو را دور او پيچيد. نه او ميلي به حرف زدن داشت و نه فيض الله و حميد و محسن. فيض الله بالاي سر بچه هاجاي مناسبي درست كردتاحسين بخوابد. حسين سرش راكه بر زمين گذاشت، از شدت خستگي همه چيز فراموشش شد و به خوابي عميق فرو رفت. فيض الله تا دم صبح بالاي سر حسين بيدار و نگران نشست...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_پانزدهم
محوطه در تاريكي فرو رفته بود. وسط آن محوطه يك درخت بزرگ کُنار بود که
معبّر به سوي آن رفت. به درخت كه رسيد، دستور داد طنابي آوردند
و حسين را به درخت بستند. حسين طوري طناب پيچ شد كه نميتوانست کوچکترین حرکتی بکند
ّمعبر كمي فاصله گرفت و اشاره اي به پاسبان كرد. با اولين ضربه شلاق، صدايش بلند شد. پاسبان با شلاق دو متري به راحتي مي توانست به تمام قسمت هاي بدن حسين ضربه بزند. صداي جيغ و داد حسين در اولين مراحل تا چند سلول قد كشيد. با سكوتش زندانيان فهميدند كه او در چه وضعيتي به سر مي برد. گردن حسين كه خم شد، پاسبان دست كشيد و او را به همان وضع رها كرد.
هواي سرد زمستان حسين را به هوش آورد. شب از نيمه گذشته بود. هر
چند احساس درد مي كرد، اما سرما بيشتر رنجش مي داد. سكوت محوطه را فرا گرفته بود. غير از اتاق نگهبان همه جا در تاريكي فرو رفته بود. به اطراف
نگاه كرد. صداي پا شنيد. پاسبان از اتاق نگهباني خارج شده و به سوي او آمد.
فكر كرد: «يعني بازهم كتك؟»
پاسبان نگاهي به چهره رنگ پريده حسين انداخت. چند قطره خون روي
صورتش بود. پاسبان به آرامي لكه خون را پاك كرد. گره طناب را باز كرد و
چند بار دور درخت چرخيد تا حسين آزاد شد. دستش را گرفت و او را به
سوي سالن برد. زندانيان همه درخوابي عميق فرو رفته بودند. اين بار حسين را
به جاي بند اطفال، به بند زندانيان سياسي منتقل كردند. حسين كمي آرام گرفت.
ً يقينا در آن جا دوستان خود را خواهد ديد.
غير از فيض الله، همه كيپ تاكيپ كنار هم خوابيده بودند. به نوبت يكي از
آنها بيدارمي ماند كه بقيه جايي براي خوابيدن داشته باشند. بيش ازده نفر بايد درآن سلول كوچك شش متري مي خوابيدند. پاسبان دررا بازكرد. جايي براي حسين نبود. پاسبان نگاهي به بچه ها، كه در گوشه اي از سلول چمباتمه زده
بودند، انداخت و بعد هم حسين را بر روي آنها هل داد و در را بست.
فيض الله به سراغش رفت. همه بيدار شده بودند و وحشت زده به حسين نگاه مي كردند. كمي براي حسين جا باز كردند. هنوز از شدت سرما مي لرزيد.
دندانهايش به هم ميخورد و لرزش لب هايش ادامه داشت. فيض الله پتو را دور او پيچيد. نه او ميلي به حرف زدن داشت و نه فيض الله و حميد و محسن. فيض الله بالاي سر بچه هاجاي مناسبي درست كردتاحسين بخوابد. حسين سرش راكه بر زمين گذاشت، از شدت خستگي همه چيز فراموشش شد و به خوابي عميق فرو رفت. فيض الله تا دم صبح بالاي سر حسين بيدار و نگران نشست...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_پانزدهم
محوطه در تاريكي فرو رفته بود. وسط آن محوطه يك درخت بزرگ کُنار بود که
معبّر به سوي آن رفت. به درخت كه رسيد، دستور داد طنابي آوردند
و حسين را به درخت بستند. حسين طوري طناب پيچ شد كه نميتوانست کوچکترین حرکتی بکند
ّمعبر كمي فاصله گرفت و اشاره اي به پاسبان كرد. با اولين ضربه شلاق، صدايش بلند شد. پاسبان با شلاق دو متري به راحتي مي توانست به تمام قسمت هاي بدن حسين ضربه بزند. صداي جيغ و داد حسين در اولين مراحل تا چند سلول قد كشيد. با سكوتش زندانيان فهميدند كه او در چه وضعيتي به سر مي برد. گردن حسين كه خم شد، پاسبان دست كشيد و او را به همان وضع رها كرد.
هواي سرد زمستان حسين را به هوش آورد. شب از نيمه گذشته بود. هر
چند احساس درد مي كرد، اما سرما بيشتر رنجش مي داد. سكوت محوطه را فرا گرفته بود. غير از اتاق نگهبان همه جا در تاريكي فرو رفته بود. به اطراف
نگاه كرد. صداي پا شنيد. پاسبان از اتاق نگهباني خارج شده و به سوي او آمد.
فكر كرد: «يعني بازهم كتك؟»
پاسبان نگاهي به چهره رنگ پريده حسين انداخت. چند قطره خون روي
صورتش بود. پاسبان به آرامي لكه خون را پاك كرد. گره طناب را باز كرد و
چند بار دور درخت چرخيد تا حسين آزاد شد. دستش را گرفت و او را به
سوي سالن برد. زندانيان همه درخوابي عميق فرو رفته بودند. اين بار حسين را
به جاي بند اطفال، به بند زندانيان سياسي منتقل كردند. حسين كمي آرام گرفت.
ً يقينا در آن جا دوستان خود را خواهد ديد.
غير از فيض الله، همه كيپ تاكيپ كنار هم خوابيده بودند. به نوبت يكي از
آنها بيدارمي ماند كه بقيه جايي براي خوابيدن داشته باشند. بيش ازده نفر بايد درآن سلول كوچك شش متري مي خوابيدند. پاسبان دررا بازكرد. جايي براي حسين نبود. پاسبان نگاهي به بچه ها، كه در گوشه اي از سلول چمباتمه زده
بودند، انداخت و بعد هم حسين را بر روي آنها هل داد و در را بست.
فيض الله به سراغش رفت. همه بيدار شده بودند و وحشت زده به حسين نگاه مي كردند. كمي براي حسين جا باز كردند. هنوز از شدت سرما مي لرزيد.
دندانهايش به هم ميخورد و لرزش لب هايش ادامه داشت. فيض الله پتو را دور او پيچيد. نه او ميلي به حرف زدن داشت و نه فيض الله و حميد و محسن. فيض الله بالاي سر بچه هاجاي مناسبي درست كردتاحسين بخوابد. حسين سرش راكه بر زمين گذاشت، از شدت خستگي همه چيز فراموشش شد و به خوابي عميق فرو رفت. فيض الله تا دم صبح بالاي سر حسين بيدار و نگران نشست...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_پانزدهم
محوطه در تاريكي فرو رفته بود. وسط آن محوطه يك درخت بزرگ کُنار بود که
معبّر به سوي آن رفت. به درخت كه رسيد، دستور داد طنابي آوردند
و حسين را به درخت بستند. حسين طوري طناب پيچ شد كه نميتوانست کوچکترین حرکتی بکند
ّمعبر كمي فاصله گرفت و اشاره اي به پاسبان كرد. با اولين ضربه شلاق، صدايش بلند شد. پاسبان با شلاق دو متري به راحتي مي توانست به تمام قسمت هاي بدن حسين ضربه بزند. صداي جيغ و داد حسين در اولين مراحل تا چند سلول قد كشيد. با سكوتش زندانيان فهميدند كه او در چه وضعيتي به سر مي برد. گردن حسين كه خم شد، پاسبان دست كشيد و او را به همان وضع رها كرد.
هواي سرد زمستان حسين را به هوش آورد. شب از نيمه گذشته بود. هر
چند احساس درد مي كرد، اما سرما بيشتر رنجش مي داد. سكوت محوطه را فرا گرفته بود. غير از اتاق نگهبان همه جا در تاريكي فرو رفته بود. به اطراف
نگاه كرد. صداي پا شنيد. پاسبان از اتاق نگهباني خارج شده و به سوي او آمد.
فكر كرد: «يعني بازهم كتك؟»
پاسبان نگاهي به چهره رنگ پريده حسين انداخت. چند قطره خون روي
صورتش بود. پاسبان به آرامي لكه خون را پاك كرد. گره طناب را باز كرد و
چند بار دور درخت چرخيد تا حسين آزاد شد. دستش را گرفت و او را به
سوي سالن برد. زندانيان همه درخوابي عميق فرو رفته بودند. اين بار حسين را
به جاي بند اطفال، به بند زندانيان سياسي منتقل كردند. حسين كمي آرام گرفت.
ً يقينا در آن جا دوستان خود را خواهد ديد.
غير از فيض الله، همه كيپ تاكيپ كنار هم خوابيده بودند. به نوبت يكي از
آنها بيدارمي ماند كه بقيه جايي براي خوابيدن داشته باشند. بيش ازده نفر بايد درآن سلول كوچك شش متري مي خوابيدند. پاسبان دررا بازكرد. جايي براي حسين نبود. پاسبان نگاهي به بچه ها، كه در گوشه اي از سلول چمباتمه زده
بودند، انداخت و بعد هم حسين را بر روي آنها هل داد و در را بست.
فيض الله به سراغش رفت. همه بيدار شده بودند و وحشت زده به حسين نگاه مي كردند. كمي براي حسين جا باز كردند. هنوز از شدت سرما مي لرزيد.
دندانهايش به هم ميخورد و لرزش لب هايش ادامه داشت. فيض الله پتو را دور او پيچيد. نه او ميلي به حرف زدن داشت و نه فيض الله و حميد و محسن. فيض الله بالاي سر بچه هاجاي مناسبي درست كردتاحسين بخوابد. حسين سرش راكه بر زمين گذاشت، از شدت خستگي همه چيز فراموشش شد و به خوابي عميق فرو رفت. فيض الله تا دم صبح بالاي سر حسين بيدار و نگران نشست...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_شانزدهم
«حالا چرا كريم؟ اگر طاقت شكنجه را نداشت، حداقل به همه چيز اقرار
نمي كرد. يعني محسن راست ميگويد كه توانسته اطلاعات تازه اي به معبر
ندهد؟» حسين اين چند روزي كه در بند عمومي بود، به فكر كريم بود. او
هر چه اطلاعات داشت، به ساواك داده بود. اول جريان اسلحه و بعد هم
ماجراي سيرك، اما هنوز جريان آن نامه لو نرفته بود. غير از نان و پنير چيزي
در سفره صبحانه نبود. حسين با بي ميلي لقمه اي خورد و كنار كشيد. محسن گفت: «حميد خيلي به كريم دلداري داد، اما ديگر دير شده بود. جواد كار را
خراب كرد. حتي در دادن اطلاعات افراط كرده بود. اين چند روز ساواك همه اطلاعات را به تهران مخابره كرد. پرونده سنگيني براي خودش درست كرده.»
- اگر جريان نامه اي كه به سيرك بازهاي مصري نوشتيم، لو ميرفت، حتما
پرونده ما سياه تر مي شد.
- مقاومت تو آنهاراكلافه كرده. من دربازجويي گفتم كه تو در جريان آتش زدن سيرك حضورنداشتي، اما نگفتم چرا. جوادهم از جريان نامه اطلاعي نداشت.
- يعني مصري ها آن نامه را تحويل ساواك نداده اند؟
- اگر تحويل داده بودند، الان معبّر ما را رها نمي كرد.
حسين به فكر فرو رفت. آيا آن نامه در روحيه مصري ها مؤثر واقع شده بود
كه نامه را نگه داشتند و به ساواك نداده اند؟ او در تهيه آن نامه اصرار داشت،
چون ميخواست سيرك بازهاي مصري دليل اين آتش سوزي را بدانند. هنوز
متن نامه را از حفظ بود.
«... ما قصد آزار شما را نداشتيم. شما از يك كشور مسلمان آمده ايد كه با
نمايش زنان لخت فحشا را در يك كشور مسلمان ديگر ترويج كنيد. اين عمل
در حالي است كه اسرائيلي ها به سرزمين شما و فلسطين تجاوزكرده اند و قصد نابودي اعراب را دارند. آيا سزاوار است كه ما مسلمانان به چنين بازي هاي
مسخره اي در سيرك سرگرم شويم و از دشمنان غافل بمانيم؟»
حسين از آن حركت خود احساس غرور مي كرد و يقين پيدا كرده بود كه
مصري ها متوجه هدف آنها شده بودند. به محسن گفت: «ما بايد به كريم و
جواد كمك كنيم. آنها روحيه خود را باخته اند. از بقيه هم فاصله گرفته اند.
نبايد بگذاريم ديگران متوجه اين موضوع شوند. بايد به آن ها فرصت بدهيم كه خودشان را پيدا كنند. اگر از طرف ما طرد شوند، ساواك بيشتر روي آنها كار خواهد كرد. كريم حرف هاي بي ربط ميزند. پيله كرده به بازاري ها. تصوربسيار بدي نسبت به آنها دارد.»
- او با اين حرف ها ميخواهد روحيه خودش را حفظ كند. اين شعارها ادعاي
چپي هاست، حرف هايي كه خودشان هم درست از آنها سر در نمي آورند. مادرآينده با چنين تفكري مشكل خواهيم داشت. بازاري هايي كه ما ميشناسيم،
تمام زندگي خود را وقف مبارزه كرده اند. چطور مي توان آنها را در جرگه
سرمايه داران قرارداد؟مگر ورود اسلحه از طريق خاك عراق توسط چه كسي
صورت گرفت؟
محسن از اين حرف حسين يكه خورد. حسين نيز متوجه شد كه نبايد اين
حرف را مي زد، براي همين هم سر بحث را عوض كرد.
- ما در همه قشري ميتوانيم خوب را از بد تميز بدهيم. پدرم افراد را از روي
عملشان شناسايي مي كرد.
- اين حرف ها را بيشتر جواد ميزند. كريم دنباله رو او شده.
- به دل نگير. بايد به حميد سفارش كنيم كه آنها رارها نكند، چون او در جريان
سيرك نبود. الان وجدان كريم و جواد در برابر ما معذب است. بهتر است ما
هم از آنها فاصله بگيريم تا به مرور زمان فراموش كنند.
محسن از پختگي حرف هاي حسين تعجب ميكرد. اصلا با سن و سالش
جوردرنمي آمد. شايد مقاومت يك ماه گذشته اش دربرابر شكنجه هاي ساواك
عاملي شده بود كه بيشتر به فكر آينده باشد. حتي صبح ها كه پس از نماز، قرآن ميخواند، چهره اش رنگي ديگر به خود ميگرفت. حسين خيلي زود كلاس قرآن را دربند برقراركرد و بي اعتنا به سختي آن شب كه به درخت كنار بستندش، روش هميشگي خود را پيش گرفت و نگذاشت كه فضاي تكراري زندان او را به ستوه آورد.
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_شانزدهم
«حالا چرا كريم؟ اگر طاقت شكنجه را نداشت، حداقل به همه چيز اقرار
نمي كرد. يعني محسن راست ميگويد كه توانسته اطلاعات تازه اي به معبر
ندهد؟» حسين اين چند روزي كه در بند عمومي بود، به فكر كريم بود. او
هر چه اطلاعات داشت، به ساواك داده بود. اول جريان اسلحه و بعد هم
ماجراي سيرك، اما هنوز جريان آن نامه لو نرفته بود. غير از نان و پنير چيزي
در سفره صبحانه نبود. حسين با بي ميلي لقمه اي خورد و كنار كشيد. محسن گفت: «حميد خيلي به كريم دلداري داد، اما ديگر دير شده بود. جواد كار را
خراب كرد. حتي در دادن اطلاعات افراط كرده بود. اين چند روز ساواك همه اطلاعات را به تهران مخابره كرد. پرونده سنگيني براي خودش درست كرده.»
- اگر جريان نامه اي كه به سيرك بازهاي مصري نوشتيم، لو ميرفت، حتما
پرونده ما سياه تر مي شد.
- مقاومت تو آنهاراكلافه كرده. من دربازجويي گفتم كه تو در جريان آتش زدن سيرك حضورنداشتي، اما نگفتم چرا. جوادهم از جريان نامه اطلاعي نداشت.
- يعني مصري ها آن نامه را تحويل ساواك نداده اند؟
- اگر تحويل داده بودند، الان معبّر ما را رها نمي كرد.
حسين به فكر فرو رفت. آيا آن نامه در روحيه مصري ها مؤثر واقع شده بود
كه نامه را نگه داشتند و به ساواك نداده اند؟ او در تهيه آن نامه اصرار داشت،
چون ميخواست سيرك بازهاي مصري دليل اين آتش سوزي را بدانند. هنوز
متن نامه را از حفظ بود.
«... ما قصد آزار شما را نداشتيم. شما از يك كشور مسلمان آمده ايد كه با
نمايش زنان لخت فحشا را در يك كشور مسلمان ديگر ترويج كنيد. اين عمل
در حالي است كه اسرائيلي ها به سرزمين شما و فلسطين تجاوزكرده اند و قصد نابودي اعراب را دارند. آيا سزاوار است كه ما مسلمانان به چنين بازي هاي
مسخره اي در سيرك سرگرم شويم و از دشمنان غافل بمانيم؟»
حسين از آن حركت خود احساس غرور مي كرد و يقين پيدا كرده بود كه
مصري ها متوجه هدف آنها شده بودند. به محسن گفت: «ما بايد به كريم و
جواد كمك كنيم. آنها روحيه خود را باخته اند. از بقيه هم فاصله گرفته اند.
نبايد بگذاريم ديگران متوجه اين موضوع شوند. بايد به آن ها فرصت بدهيم كه خودشان را پيدا كنند. اگر از طرف ما طرد شوند، ساواك بيشتر روي آنها كار خواهد كرد. كريم حرف هاي بي ربط ميزند. پيله كرده به بازاري ها. تصوربسيار بدي نسبت به آنها دارد.»
- او با اين حرف ها ميخواهد روحيه خودش را حفظ كند. اين شعارها ادعاي
چپي هاست، حرف هايي كه خودشان هم درست از آنها سر در نمي آورند. مادرآينده با چنين تفكري مشكل خواهيم داشت. بازاري هايي كه ما ميشناسيم،
تمام زندگي خود را وقف مبارزه كرده اند. چطور مي توان آنها را در جرگه
سرمايه داران قرارداد؟مگر ورود اسلحه از طريق خاك عراق توسط چه كسي
صورت گرفت؟
محسن از اين حرف حسين يكه خورد. حسين نيز متوجه شد كه نبايد اين
حرف را مي زد، براي همين هم سر بحث را عوض كرد.
- ما در همه قشري ميتوانيم خوب را از بد تميز بدهيم. پدرم افراد را از روي
عملشان شناسايي مي كرد.
- اين حرف ها را بيشتر جواد ميزند. كريم دنباله رو او شده.
- به دل نگير. بايد به حميد سفارش كنيم كه آنها رارها نكند، چون او در جريان
سيرك نبود. الان وجدان كريم و جواد در برابر ما معذب است. بهتر است ما
هم از آنها فاصله بگيريم تا به مرور زمان فراموش كنند.
محسن از پختگي حرف هاي حسين تعجب ميكرد. اصلا با سن و سالش
جوردرنمي آمد. شايد مقاومت يك ماه گذشته اش دربرابر شكنجه هاي ساواك
عاملي شده بود كه بيشتر به فكر آينده باشد. حتي صبح ها كه پس از نماز، قرآن ميخواند، چهره اش رنگي ديگر به خود ميگرفت. حسين خيلي زود كلاس قرآن را دربند برقراركرد و بي اعتنا به سختي آن شب كه به درخت كنار بستندش، روش هميشگي خود را پيش گرفت و نگذاشت كه فضاي تكراري زندان او را به ستوه آورد.
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_هفدهم
#فصل_سوم
«من با اين وضعيت نخواهم توانست به اهدافم دست بيابم. هنوزهم نميدانم
چرا در مقابل آن همه شكنجه مقاومت كردم. شايد اگر آن تبسم و آرامش پدر
به ذهنم خطور نمي كرد، هيچگاه گره هاي كور اين چهار ماه زندان باز نمي شد. من بايد سرچشمه آن آرامش را بيابم، اگر شده تمام كتاب هاي پدر را زيرو رو
كنم. اين انديشه آغاز حركتي است كه يقين دارم مرا به نتيجه خواهد رساند.
اگر بخواهم دست از ماجراجويي بردارم، بايد سر در لاك خود فرو برم. هنوز
نمي توانم ضعف كريم و جواد را دربرابر ساواك توجيه كنم. آنها بيش ازتوان خود ادعا داشتند.»
صداي بوق ممتد اتومبيلي حسين را به خود آورد. عرض خيابان نادري را به سرعت طي كرد. حس مي كرد ساواك سايه به سايه او را تعقيب مي كند.
با وجود اين كه كارهاي روزمره را به راحتي انجام مي داد و جز رفتن به
دبيرستان و مسجد كار ديگري نمي كرد. هنوز بسياري از دوستانش از زندان
آزاد نشده بودند و شايد عدم حضور آنها در مساجد و ساختمان انجمن اسلامي دانشوران بود كه اين مكان هاي فعال مذهبي و سياسي را سرد و بي روح مي ديد. اگر او نيز به سن قانوني رسيده بود، اكنون مثل محسن، حميد و جواد در زندان بود. در اين چند ماهي كه آزاد شده بود، محيط بيرون را براي خود خفقان آور تصور ميكرد، مخصوصا وقتي چشمش به معبّر مي افتاد.
ديروز كه سر چهارراه نادري چشم در چشم او دوخت، لحظات سخت با حضور گاه و بيگاه خود شكنجه را به ياد مي آورد. مطمئن بود معبر قصد آزار او را دارد. حسين خيلي زود متوجه شد توسط عوامل ساواك تعقيب مي شود. اگر چه او نيز با انتخاب مسيرهاي مشخص معبر را کلافه کرده بود، چون معبر ميدانست حسين هنوز پايبند عقايد خود است و از طريق او مي تواند افراد ديگري را شناسايي كند. خيابان سعدي مثل روزهاي گذشته آرام به نظر مي رسيد. از وقتي از زندان آزاد شد، اهالي محل به چشم ديگري به او نگاه مي كردند. زخم ناشي از ضربات شلاق كف پايش بسيار عميق بود و با آن كه از كفش مخصوص استفاده مي كرد، اما باز هم به راحتي نمي توانست راه برود و اين حركات ناموزن توجه اهالي محل را
به خود جلب مي كرد. از هفته پيش كه به ساختمان انجمن دانشوران رفت،
تصميم گرفت در مجالس مذهبي بيشتر حضور پيدا كند.
حسين با طولاني شدن زندان حميد، محسن و فيض الله دنبال دوستان ديگري بود و توانسته بود در محل تعدادي را براي تشكيل جلسات مذهبي شناسايي كند. چشمش به سعيد درفشان افتاد. نوجواني خوش چهره كه شادابي از سر و رويش مي باريد. سعيد شيفته تلاش حسين بود و يقين داشت از طريق او مي تواند به اهداف خود برسد.
- هنوز دست از تعقيب و مراقبت بر نداشتي، حسين.
- اينها مي خواهند از طريق من افراد ديگري را دستگير كنند.
- تو چقدراحتياط ميكني.
- ما دربرابر همه مسئوليم.
حسين راه افتاد. دم دماي غروب بود. صوت قرآن از بلندگوي مسجد به
گوش رسيد، مسجدي كه پدر حسين سال ها امام جماعت آن بود.
همه چيز ازهمين مسجد شروع شد، اول با تشكيل يك كتاب خانه كوچك و بعد هم با تشكيل كلاس هاي مذهبي. او اين كتاب خانه را الگو قرار داده بود
و در بسياري از مساجد اهواز توانسته بود چنين كتاب خانه اي تشكيل دهد.
حسين وارد شبستان كه شد، چرخي زد. چند نوجوان كنج مسجد منتظرش بودند. از وقتي حسين از زندان آزاد شد، نزد بچه هاي محل محبوبيت بيشتري پيدا كرد، اما او هيچگاه دوست نداشت اين امر را يك امتياز به حساب آورد.
سعيد كناربچه ها نشست و حسين به سويش رفت. حسن را كه ديد،گفت:
«شما قرآن بخوانيد». حسين از صوت خوش برادرلذت مي برد. روزعاشورا كه
پا به پاي هم در خيابان هاي اهواز آيات قرآن مي خواندند، از صداي او بيشتر
روحيه مي گرفت و حتي در روزهاي تلخ زندان آن صدا او را به اميد دعوت مي كرد. حسين دوست داشت آنچه را كه مطالعه مي كند، با بچه ها در ميان
بگذارد. علاقه او به تاريخ اسلام عطش مطالعه اش را بيشتر كرده بود، اما اين
دوره هايي كه با بچه هاي محل مي گذاشت، بي آن كه به كلاس درس شبيه باشد، رابطه اي صميمي بين آنها به وجود مي آورد. حسين مثل شاگردي كه بخواهد درس هاي آموخته را پاسخ بدهد، با جديت كلمات قصار حضرت علي (ع) را براي هم سن و سالان خود توضيح مي داد. اين جديت او بود كه اشتياق بچه ها
را به شنيدن صحبت هاي او بيشتر مي كرد.
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_هفدهم
#فصل_سوم
«من با اين وضعيت نخواهم توانست به اهدافم دست بيابم. هنوزهم نميدانم
چرا در مقابل آن همه شكنجه مقاومت كردم. شايد اگر آن تبسم و آرامش پدر
به ذهنم خطور نمي كرد، هيچگاه گره هاي كور اين چهار ماه زندان باز نمي شد. من بايد سرچشمه آن آرامش را بيابم، اگر شده تمام كتاب هاي پدر را زيرو رو
كنم. اين انديشه آغاز حركتي است كه يقين دارم مرا به نتيجه خواهد رساند.
اگر بخواهم دست از ماجراجويي بردارم، بايد سر در لاك خود فرو برم. هنوز
نمي توانم ضعف كريم و جواد را دربرابر ساواك توجيه كنم. آنها بيش ازتوان خود ادعا داشتند.»
صداي بوق ممتد اتومبيلي حسين را به خود آورد. عرض خيابان نادري را به سرعت طي كرد. حس مي كرد ساواك سايه به سايه او را تعقيب مي كند.
با وجود اين كه كارهاي روزمره را به راحتي انجام مي داد و جز رفتن به
دبيرستان و مسجد كار ديگري نمي كرد. هنوز بسياري از دوستانش از زندان
آزاد نشده بودند و شايد عدم حضور آنها در مساجد و ساختمان انجمن اسلامي دانشوران بود كه اين مكان هاي فعال مذهبي و سياسي را سرد و بي روح مي ديد. اگر او نيز به سن قانوني رسيده بود، اكنون مثل محسن، حميد و جواد در زندان بود. در اين چند ماهي كه آزاد شده بود، محيط بيرون را براي خود خفقان آور تصور ميكرد، مخصوصا وقتي چشمش به معبّر مي افتاد.
ديروز كه سر چهارراه نادري چشم در چشم او دوخت، لحظات سخت با حضور گاه و بيگاه خود شكنجه را به ياد مي آورد. مطمئن بود معبر قصد آزار او را دارد. حسين خيلي زود متوجه شد توسط عوامل ساواك تعقيب مي شود. اگر چه او نيز با انتخاب مسيرهاي مشخص معبر را کلافه کرده بود، چون معبر ميدانست حسين هنوز پايبند عقايد خود است و از طريق او مي تواند افراد ديگري را شناسايي كند. خيابان سعدي مثل روزهاي گذشته آرام به نظر مي رسيد. از وقتي از زندان آزاد شد، اهالي محل به چشم ديگري به او نگاه مي كردند. زخم ناشي از ضربات شلاق كف پايش بسيار عميق بود و با آن كه از كفش مخصوص استفاده مي كرد، اما باز هم به راحتي نمي توانست راه برود و اين حركات ناموزن توجه اهالي محل را
به خود جلب مي كرد. از هفته پيش كه به ساختمان انجمن دانشوران رفت،
تصميم گرفت در مجالس مذهبي بيشتر حضور پيدا كند.
حسين با طولاني شدن زندان حميد، محسن و فيض الله دنبال دوستان ديگري بود و توانسته بود در محل تعدادي را براي تشكيل جلسات مذهبي شناسايي كند. چشمش به سعيد درفشان افتاد. نوجواني خوش چهره كه شادابي از سر و رويش مي باريد. سعيد شيفته تلاش حسين بود و يقين داشت از طريق او مي تواند به اهداف خود برسد.
- هنوز دست از تعقيب و مراقبت بر نداشتي، حسين.
- اينها مي خواهند از طريق من افراد ديگري را دستگير كنند.
- تو چقدراحتياط ميكني.
- ما دربرابر همه مسئوليم.
حسين راه افتاد. دم دماي غروب بود. صوت قرآن از بلندگوي مسجد به
گوش رسيد، مسجدي كه پدر حسين سال ها امام جماعت آن بود.
همه چيز ازهمين مسجد شروع شد، اول با تشكيل يك كتاب خانه كوچك و بعد هم با تشكيل كلاس هاي مذهبي. او اين كتاب خانه را الگو قرار داده بود
و در بسياري از مساجد اهواز توانسته بود چنين كتاب خانه اي تشكيل دهد.
حسين وارد شبستان كه شد، چرخي زد. چند نوجوان كنج مسجد منتظرش بودند. از وقتي حسين از زندان آزاد شد، نزد بچه هاي محل محبوبيت بيشتري پيدا كرد، اما او هيچگاه دوست نداشت اين امر را يك امتياز به حساب آورد.
سعيد كناربچه ها نشست و حسين به سويش رفت. حسن را كه ديد،گفت:
«شما قرآن بخوانيد». حسين از صوت خوش برادرلذت مي برد. روزعاشورا كه
پا به پاي هم در خيابان هاي اهواز آيات قرآن مي خواندند، از صداي او بيشتر
روحيه مي گرفت و حتي در روزهاي تلخ زندان آن صدا او را به اميد دعوت مي كرد. حسين دوست داشت آنچه را كه مطالعه مي كند، با بچه ها در ميان
بگذارد. علاقه او به تاريخ اسلام عطش مطالعه اش را بيشتر كرده بود، اما اين
دوره هايي كه با بچه هاي محل مي گذاشت، بي آن كه به كلاس درس شبيه باشد، رابطه اي صميمي بين آنها به وجود مي آورد. حسين مثل شاگردي كه بخواهد درس هاي آموخته را پاسخ بدهد، با جديت كلمات قصار حضرت علي (ع) را براي هم سن و سالان خود توضيح مي داد. اين جديت او بود كه اشتياق بچه ها
را به شنيدن صحبت هاي او بيشتر مي كرد.
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_هجدهم
حسين لحظه اي مكث كرد. داشت ازتنهايي حضرت علي مي گفت، امادليل
اين تنهايي را نتوانست آن طور كه خود اعتقاد دارد، بيان كند. او در آن شرايط
متوجه مسئله مهمي شد كه ماه ها ازدرون عذابش مي داد. «من نبايد حرفي بزنم كه اعتقاد ندارم. اين عمل زمينه نفاق را در انسان رشد مي دهد. چرا نميتوانم تنهايي حضرت علي را درك كنم؟ من كه در شب هاي تنهايي زندان روي اين مسئله فكر كرده ام. پس از زندان يك بار نهج البلاغه را دوره كردم. خدايا من چقدر جاهل هستم...». سعيد سكوت را شكست.
- مثل اينكه يادت رفته. داشتي درباره تنهايي امام علي(ع) حرف مي زدي.
- حضرت علي به من اجازه ورود به آن تنهايي را نداد. شرمنده ام.
بچه ها از اين حرف حسين سر در نياوردند، اما چهره درهم او را كه ديدند،
ترجيح دادند اين موضوع را رها كنند. حسين برخاست. نهج البلاغه را زير بغل
زد و از مسجد خارج شد. سعيد فهميد كه بايد او را تنها بگذارد و چنين كرد.
حسين وارد حياط منزل شد.
مادرازپشت پنجره به او خيره شده بود. از وقتي كه حسين از زندان آزاد شده بود نگراني اي كه از آن سر در نمي آورد، رنجش مي داد. ديگر اثري از زخم هاي شكنجه دربدنش نمي ديد، اما مي دانست كه اين پايان ماجرا نيست. مادر روزهاي سختي را براي فرزند خود پيش بيني مي كرد.
او در ميان فرزندان خود دلبستگي خاصي به حسين داشت. پس از دستگيري او فهميد كه اين علاقه به همان نسبت براي او زجر آور نيز هست. مادر در اين چند هفته گذشته متوجه شده بودكه اين دلبستگي رو به افزايش است، بي آنكه او يا حسين بروزش دهند.
- چشم هايت گود رفته حسين. بايد به فكر خودت باشي.
- اگر به فكر خودم نبودم كه اين همه جد و جهد نداشتم.
ً مادر با اولين جوابي كه از حسين مي گرفت، سكوت ميكرد. مادر
معمولا بارها اين عمل را نزد همسرش تجربه كرده بود. او تنها سيزده سال داشت كه پس از مرگ خواهرش سرپرستي پنج فرزند قدو نيم قد او را قبول كرد.
در آن زمان براي عزيمت به نجف، با كشتي از طريق رودخانه كارون از
شوشتر تا بصره مي رفتند. خواهر او در يكي از اين سفرها غرق شد. يك سال
پس از اين واقعه از خرم آباد به سوي نجف حركت كرد تا جاي خواهرش را
در منزل آيت الله علم الهدي پركند. اولين فرزند خواهرش كه اكنون ديگر پسر
خودش به حساب مي آمد، يك سال از او بزرگ تر بود. مادر سيزده ساله حتي
درآن شرايط توانسته بودكه مهر مادري را به دل پسر چهارده ساله منتقل و چراغ خاموش خانواده را روشن نگه دارد. مادر كه خود آيت الله زاده بود، با سير و سلوك علما آشنايي داشت و خيلي زود توانست براي پنج فرزند خواهر، مادر شود. دو سال پس از ازدواج، اولين فرزندش به دنيا آمد. ديگر چم و خم زندگي را فراگرفته بود ودر بيشتر موارد با آيت الله علم الهدي كه در امر سياست واردشده بود،همراهي مي كرد.
با اين كه حسين هشتمين فرزند بود، اماهنوزنمي دانست چرا اين يكي مهر
ديگري در دل او دارد. مصطفي، فرزندي كه يك سال از مادر بزرگ تر است،
مردي است كه سال ها به مبارزه با رژيم پرداخته بود. او كه در حوزه علميه
قم درس مي خواند، پس از رحلت پدر به اهواز آمد و رويه اي نو را پيشه كرد.
حسين مي دانست آقا مصطفي از جمله روحاني هايي است كه سال ها پاي درس آيت الله خميني نشسته است. اين را هم مي دانست كه منبرهاي او در دوره پس
ازنهضت پانزده خرداد،عليه رژيم شاه زبانزد عام و خاص بود و بادل و جرأت
نطق مي كرد. برادرها و خواهرها او را به جاي پدر مي ديدند و تنها اميد مادر به
همين روابط بود كه هنوز بر آن خانواده حاكم بود.
خانواده آيت الله علم الهدي در خوزستان از آبرويي برخوردار بود كه مادر خود را موظف به نگهداري آن ميدانست. هنوز برايش سؤال بود كه كدام پسر در جايگاه پدر خواهد نشست؟ به حسين كه فكر مي كرد، اين سؤال برايش پيش مي آمد كه چرا او طلبه نمي شود؟ او كه حتي شب ها تا دير وقت
سخت مطالعه ميكند و قصد ورود به دانشگاه را دارد. او كاملا مي دانست اين
گونه مطالعات دانشگاهي او را از مسير پدرش دور نخواهد كرد، زيرا او را در
نهج البلاغه و كتاب هاي تاريخ اسلام نيز مستغرق ميديد. حسين لحظه اي راهم
بيهوده از دست نمي داد. مادر مي دانست كه افكار او هميشه چندقدم جلوتر از افكار اطرافيانش است و دنبال گمشده اي است كه براي پيدا كردنش لحظه اي احساس خستگي نمي كند...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_هجدهم
حسين لحظه اي مكث كرد. داشت ازتنهايي حضرت علي مي گفت، امادليل
اين تنهايي را نتوانست آن طور كه خود اعتقاد دارد، بيان كند. او در آن شرايط
متوجه مسئله مهمي شد كه ماه ها ازدرون عذابش مي داد. «من نبايد حرفي بزنم كه اعتقاد ندارم. اين عمل زمينه نفاق را در انسان رشد مي دهد. چرا نميتوانم تنهايي حضرت علي را درك كنم؟ من كه در شب هاي تنهايي زندان روي اين مسئله فكر كرده ام. پس از زندان يك بار نهج البلاغه را دوره كردم. خدايا من چقدر جاهل هستم...». سعيد سكوت را شكست.
- مثل اينكه يادت رفته. داشتي درباره تنهايي امام علي(ع) حرف مي زدي.
- حضرت علي به من اجازه ورود به آن تنهايي را نداد. شرمنده ام.
بچه ها از اين حرف حسين سر در نياوردند، اما چهره درهم او را كه ديدند،
ترجيح دادند اين موضوع را رها كنند. حسين برخاست. نهج البلاغه را زير بغل
زد و از مسجد خارج شد. سعيد فهميد كه بايد او را تنها بگذارد و چنين كرد.
حسين وارد حياط منزل شد.
مادرازپشت پنجره به او خيره شده بود. از وقتي كه حسين از زندان آزاد شده بود نگراني اي كه از آن سر در نمي آورد، رنجش مي داد. ديگر اثري از زخم هاي شكنجه دربدنش نمي ديد، اما مي دانست كه اين پايان ماجرا نيست. مادر روزهاي سختي را براي فرزند خود پيش بيني مي كرد.
او در ميان فرزندان خود دلبستگي خاصي به حسين داشت. پس از دستگيري او فهميد كه اين علاقه به همان نسبت براي او زجر آور نيز هست. مادر در اين چند هفته گذشته متوجه شده بودكه اين دلبستگي رو به افزايش است، بي آنكه او يا حسين بروزش دهند.
- چشم هايت گود رفته حسين. بايد به فكر خودت باشي.
- اگر به فكر خودم نبودم كه اين همه جد و جهد نداشتم.
ً مادر با اولين جوابي كه از حسين مي گرفت، سكوت ميكرد. مادر
معمولا بارها اين عمل را نزد همسرش تجربه كرده بود. او تنها سيزده سال داشت كه پس از مرگ خواهرش سرپرستي پنج فرزند قدو نيم قد او را قبول كرد.
در آن زمان براي عزيمت به نجف، با كشتي از طريق رودخانه كارون از
شوشتر تا بصره مي رفتند. خواهر او در يكي از اين سفرها غرق شد. يك سال
پس از اين واقعه از خرم آباد به سوي نجف حركت كرد تا جاي خواهرش را
در منزل آيت الله علم الهدي پركند. اولين فرزند خواهرش كه اكنون ديگر پسر
خودش به حساب مي آمد، يك سال از او بزرگ تر بود. مادر سيزده ساله حتي
درآن شرايط توانسته بودكه مهر مادري را به دل پسر چهارده ساله منتقل و چراغ خاموش خانواده را روشن نگه دارد. مادر كه خود آيت الله زاده بود، با سير و سلوك علما آشنايي داشت و خيلي زود توانست براي پنج فرزند خواهر، مادر شود. دو سال پس از ازدواج، اولين فرزندش به دنيا آمد. ديگر چم و خم زندگي را فراگرفته بود ودر بيشتر موارد با آيت الله علم الهدي كه در امر سياست واردشده بود،همراهي مي كرد.
با اين كه حسين هشتمين فرزند بود، اماهنوزنمي دانست چرا اين يكي مهر
ديگري در دل او دارد. مصطفي، فرزندي كه يك سال از مادر بزرگ تر است،
مردي است كه سال ها به مبارزه با رژيم پرداخته بود. او كه در حوزه علميه
قم درس مي خواند، پس از رحلت پدر به اهواز آمد و رويه اي نو را پيشه كرد.
حسين مي دانست آقا مصطفي از جمله روحاني هايي است كه سال ها پاي درس آيت الله خميني نشسته است. اين را هم مي دانست كه منبرهاي او در دوره پس
ازنهضت پانزده خرداد،عليه رژيم شاه زبانزد عام و خاص بود و بادل و جرأت
نطق مي كرد. برادرها و خواهرها او را به جاي پدر مي ديدند و تنها اميد مادر به
همين روابط بود كه هنوز بر آن خانواده حاكم بود.
خانواده آيت الله علم الهدي در خوزستان از آبرويي برخوردار بود كه مادر خود را موظف به نگهداري آن ميدانست. هنوز برايش سؤال بود كه كدام پسر در جايگاه پدر خواهد نشست؟ به حسين كه فكر مي كرد، اين سؤال برايش پيش مي آمد كه چرا او طلبه نمي شود؟ او كه حتي شب ها تا دير وقت
سخت مطالعه ميكند و قصد ورود به دانشگاه را دارد. او كاملا مي دانست اين
گونه مطالعات دانشگاهي او را از مسير پدرش دور نخواهد كرد، زيرا او را در
نهج البلاغه و كتاب هاي تاريخ اسلام نيز مستغرق ميديد. حسين لحظه اي راهم
بيهوده از دست نمي داد. مادر مي دانست كه افكار او هميشه چندقدم جلوتر از افكار اطرافيانش است و دنبال گمشده اي است كه براي پيدا كردنش لحظه اي احساس خستگي نمي كند...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_بیستم
با آقا مصطفي همين بحث را داشتم.
- داشتم گوش مي دادم. بهتر است از تجربيات او استفاده كنيم.
حسين كه دوست نداشت اين بحث ادامه پيدا كند، صحبت راعوض كرد و گفت: «من قصد دارم از اهواز بروم. لازم است مدتي از خانواده دور باشم. اگر دانشگاه مشهد قبول شوم، خيلي خوب ميشود. فرصتي است براي آشنايي با حوزه و روحانيوني كه اهل مبارزه اند.»
كاظم مثل ديگر برادران خود، از اين همه شور و هيجان حسين تعجب نمي كرد، اما انتظار شنيدن چنين حرفي راهم نداشت. كمي مكث كرد و گفت:
«بهتر است با مادر در ميان بگذاري».
- ما بايد بدانيم مادر چه چيزي را به ما صلاح مي داند. اگر از او بخواهيم كه
در اين موارد اظهار نظر كند، شايد احساساتش مانع شود كه تصميم درستي بگيرد. هر چند او دل شير دارد و مطمئنم در برابر سختي ها مثل كوه خواهد
ايستاد.
- اما دليلي ندارد كه عذابش بدهيم. اين چهار ماه كه زندان بودي، اكثر شب ها
را با دعا به صبح رسانيد. بعضي وقتها صداي گريه اش را مي شنيدم. كسي
هم جرأت نمي كرد حتي دلداريش بدهد.
- مادر تنها براي من به دعا نمي نشست. دنياي او بزرگ تر از دنياي من و
توست.
- با اين وجود او يك مادراست. هميشه با وضو به ما شير مي داد و دوست دارد
نتيجه زحمات خود را به چشم خود ببيند.
- مدتي است كه دلشوره جزئي از اين خانواده شده. ما بايد اين مشكل را ازميان برداريم.
- وقتي تو زندان بودي، دلشوره اي كه ازآن حرف ميزني، شدت پيدا كرده بود.
آقاعلي كه به سربازي رفت، انگار همه وجود مادر از اين خانه پر كشيد. او
براي هيچكداممان تفاوتي قائل نيست. اگر نگران است،علتش رفتارغير عادي
توست. تو در يك مسير عادي حركت نميكني.
- من نسبت به زمان حساسم.
حسين كتاب «ولايت فقيه» آيت الله خميني را جلو گذاشت و گفت: «اگر
خودمان را به جريان مبارزه اي كه ازنظر من چون تندباد در حال حركت است،
نرسانيم، از قافله عقب خواهيم ماند. اين كتاب را خوانده اي؟»
- اسمش را شنيده ام، اما نخوانده ام.
- ميتواني بخواني. ما مسيري طولاني در پيش داريم.
حسين به طرف كتابخانه رفت. كتاب هاي بسياري كه اغلب مربوط به
تاريخ اسلام مي شد، در كتابخانه وجود داشت. هشت جلد كتاب امام علي
ابن ابيطالب نوشته «عبدالفتاح عبدالمقصود» توجه اش را جلب كرد. حسين به سختي توانسته بود اين كتاب ها را تهيه كند. او قصد داشت تاريخ تحليلي نيم قرن اول اسلام را از زبان يك مورخ سني مذهب كه به نويسندهاي منصف و معروف بود، دنبال كند. درمقدمه كتاب جمله اي از جرج جرداق فرانسوي او را مجذوب خود كرد. «چرا يك مسيحي اين قدر علي را درك كرده است، اما ما مسلمين ازاو بهره اي نبرده ايم.»
حسين مجدداً آن جمله زيبا را مرور كرد، اما اين بار با تأمل و انديشه :
«پدر و بزرگ شهيدان،علي بن ابيطالب، صورت عدالت انساني و شخصيت جاويدان شرق است! اي جهان! چه مي شد اگر هر چه قدرت و توان داشتي به
كار مي بردي و درهر زمان علي اي، با آن عقلش، با آن قلبش، با آن زبانش و با
آن ذوالفقارش به عالم ميبخشيدي!»
حسين به فكر فرو رفت و باز همان سؤال: «منظور جرج جرداق از جهان
چيست؟مگر غير ازاراده خدا و توان انسان ها چيز ديگري ميتواند باشد؟اگر
علي قابل فهم نبود كه نميتوانست الگوي ما شود.»
حسين تصور مي كرد با مطالعه زياد ميتواند به پاسخ سؤال هاي خود دست
يابد، اما اكنون با اين جمله جرداق متوجه شد كه هر چه آگاهي اش بيشتر
مي شود، تعهدش در پاسخ به سؤالاتش بيشتر مي شود. او خود را تشنه اي
تصور مي كرد كه از دور چشمه اي ميبيند، اما هر چه ميرود به آن نميرسد.
كاظم به خوابي عميق فرو رفته بود و جز سكوت شب كسي او را همراهي
نمي كرد. حسين دردل آسمان بيكران و پرستاره به دنبال ستاره خودميگشت،
آسماني كه او ستاره خود را در آن ميجست، نهج البلاغه بود. او چون شب
هاي گذشته تا سحر بيدار ماند و مطالعه كرد، مطالعه اي سخت و فشرده كه از
مدت ها قبل شروع كرده بود تا فردا را براي سخنراني هاي روزانه مهيا سازد،
ضمن اين كه اطمينان داشت گمشده اش را در اين كتاب خواهد يافت. او يقين
داشت كه ستاره اقبال هر انسان در گرو اراده اوست. همين كه پلك هايش
سنگين شد،دستي به چشمان خود كشيد تا بلكه كتاب را به پايان ببرد. سرش
روي صفحه 469 كتاب افتاد كه اين جمله درآن نوشته شده بود: «آيا تاريخ جز تكرار صورت است؟»
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_بیستم
با آقا مصطفي همين بحث را داشتم.
- داشتم گوش مي دادم. بهتر است از تجربيات او استفاده كنيم.
حسين كه دوست نداشت اين بحث ادامه پيدا كند، صحبت راعوض كرد و گفت: «من قصد دارم از اهواز بروم. لازم است مدتي از خانواده دور باشم. اگر دانشگاه مشهد قبول شوم، خيلي خوب ميشود. فرصتي است براي آشنايي با حوزه و روحانيوني كه اهل مبارزه اند.»
كاظم مثل ديگر برادران خود، از اين همه شور و هيجان حسين تعجب نمي كرد، اما انتظار شنيدن چنين حرفي راهم نداشت. كمي مكث كرد و گفت:
«بهتر است با مادر در ميان بگذاري».
- ما بايد بدانيم مادر چه چيزي را به ما صلاح مي داند. اگر از او بخواهيم كه
در اين موارد اظهار نظر كند، شايد احساساتش مانع شود كه تصميم درستي بگيرد. هر چند او دل شير دارد و مطمئنم در برابر سختي ها مثل كوه خواهد
ايستاد.
- اما دليلي ندارد كه عذابش بدهيم. اين چهار ماه كه زندان بودي، اكثر شب ها
را با دعا به صبح رسانيد. بعضي وقتها صداي گريه اش را مي شنيدم. كسي
هم جرأت نمي كرد حتي دلداريش بدهد.
- مادر تنها براي من به دعا نمي نشست. دنياي او بزرگ تر از دنياي من و
توست.
- با اين وجود او يك مادراست. هميشه با وضو به ما شير مي داد و دوست دارد
نتيجه زحمات خود را به چشم خود ببيند.
- مدتي است كه دلشوره جزئي از اين خانواده شده. ما بايد اين مشكل را ازميان برداريم.
- وقتي تو زندان بودي، دلشوره اي كه ازآن حرف ميزني، شدت پيدا كرده بود.
آقاعلي كه به سربازي رفت، انگار همه وجود مادر از اين خانه پر كشيد. او
براي هيچكداممان تفاوتي قائل نيست. اگر نگران است،علتش رفتارغير عادي
توست. تو در يك مسير عادي حركت نميكني.
- من نسبت به زمان حساسم.
حسين كتاب «ولايت فقيه» آيت الله خميني را جلو گذاشت و گفت: «اگر
خودمان را به جريان مبارزه اي كه ازنظر من چون تندباد در حال حركت است،
نرسانيم، از قافله عقب خواهيم ماند. اين كتاب را خوانده اي؟»
- اسمش را شنيده ام، اما نخوانده ام.
- ميتواني بخواني. ما مسيري طولاني در پيش داريم.
حسين به طرف كتابخانه رفت. كتاب هاي بسياري كه اغلب مربوط به
تاريخ اسلام مي شد، در كتابخانه وجود داشت. هشت جلد كتاب امام علي
ابن ابيطالب نوشته «عبدالفتاح عبدالمقصود» توجه اش را جلب كرد. حسين به سختي توانسته بود اين كتاب ها را تهيه كند. او قصد داشت تاريخ تحليلي نيم قرن اول اسلام را از زبان يك مورخ سني مذهب كه به نويسندهاي منصف و معروف بود، دنبال كند. درمقدمه كتاب جمله اي از جرج جرداق فرانسوي او را مجذوب خود كرد. «چرا يك مسيحي اين قدر علي را درك كرده است، اما ما مسلمين ازاو بهره اي نبرده ايم.»
حسين مجدداً آن جمله زيبا را مرور كرد، اما اين بار با تأمل و انديشه :
«پدر و بزرگ شهيدان،علي بن ابيطالب، صورت عدالت انساني و شخصيت جاويدان شرق است! اي جهان! چه مي شد اگر هر چه قدرت و توان داشتي به
كار مي بردي و درهر زمان علي اي، با آن عقلش، با آن قلبش، با آن زبانش و با
آن ذوالفقارش به عالم ميبخشيدي!»
حسين به فكر فرو رفت و باز همان سؤال: «منظور جرج جرداق از جهان
چيست؟مگر غير ازاراده خدا و توان انسان ها چيز ديگري ميتواند باشد؟اگر
علي قابل فهم نبود كه نميتوانست الگوي ما شود.»
حسين تصور مي كرد با مطالعه زياد ميتواند به پاسخ سؤال هاي خود دست
يابد، اما اكنون با اين جمله جرداق متوجه شد كه هر چه آگاهي اش بيشتر
مي شود، تعهدش در پاسخ به سؤالاتش بيشتر مي شود. او خود را تشنه اي
تصور مي كرد كه از دور چشمه اي ميبيند، اما هر چه ميرود به آن نميرسد.
كاظم به خوابي عميق فرو رفته بود و جز سكوت شب كسي او را همراهي
نمي كرد. حسين دردل آسمان بيكران و پرستاره به دنبال ستاره خودميگشت،
آسماني كه او ستاره خود را در آن ميجست، نهج البلاغه بود. او چون شب
هاي گذشته تا سحر بيدار ماند و مطالعه كرد، مطالعه اي سخت و فشرده كه از
مدت ها قبل شروع كرده بود تا فردا را براي سخنراني هاي روزانه مهيا سازد،
ضمن اين كه اطمينان داشت گمشده اش را در اين كتاب خواهد يافت. او يقين
داشت كه ستاره اقبال هر انسان در گرو اراده اوست. همين كه پلك هايش
سنگين شد،دستي به چشمان خود كشيد تا بلكه كتاب را به پايان ببرد. سرش
روي صفحه 469 كتاب افتاد كه اين جمله درآن نوشته شده بود: «آيا تاريخ جز تكرار صورت است؟»
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سفرسرخ
#قسمت_بیست_و_یکم
دم دماي صبح بود. چراغ اتاق حسين توجه مادر را كه براي نماز صبح بيدار شده بود، جلب كرد. چرا مادر زودتر از موعد مقرر بيدار شده؟ هنوز
يك ساعتي به نماز صبح مانده بود. آهسته از پله ها بالا رفت. وارد اتاق كه شد، گريه اش گرفت. مادر ميدانست حسين با كوچكترين صدا بيدار خواهد شد، آهسته كتاب را از زمين برداشت و ناخودآگاه شروع به خواندن ورقه اي اول آن كرد.
«به عقيده من، فرزند ابيطالب اولين عربي بودكه ملازمت و مجاورت روح
كلي را برگزيد و با آن دمساز و همراز شب گرديد. او نخستين عربي بود كه
دو لبش آهنگ ترانه روح كلي را به گوش مردمي منعكس ساخت كه پيش از
آن اين نغمه را نشنيده بودند. پس هر كس شيفته و دلداده او گشت، شيفتگي
و دلدادگيش به رشته هاي فطرت بسته است. هر كس با او دشمني نمود، از
فرزندان جاهليت است. علي ازدنيا درگذشت، در حالي كه شهيد عظمت خود
شد. از دنيا چشم پوشيد در حالي كه نماز ميان دولبش بود! درگذشت در حالي
كه دلش از شوق پروردگار پر بود.»
اشك مادر جاري شد. شايد در دل شب بهتر ميتوانست گره هاي دلش را
بازكند. برايش مهم نبودكه براي حضرت علي(ع) بگريد يا براي عاقبت حسين
خودش. شايد حسين او را يادعاشورا ميانداخت كه هميشه خود را خادم امام
حسين(ع) ميپنداشت. خواست پسرش را ببوسد، اما منصرف شد. او اكنون
حسين را مردي كامل ميپنداشت و به خود مي باليد. آهسته چراغ را خاموش
كرد. اين بار چون شب هاي گذشته اتاق را ترك نكرد. كنار حسين - مثل او -
بي بالش سر بر زمين گذاشت و لذتي سرشار از عشق وجودش را فرا گرفت.
همه آن تلخي هاي زندگي ازيادش رفت. بوي حسين سرمستش كرده بود. بوي ايثارميداد. درتاريكي چشم به حسين دوخت و آرامگرفت. يك ساعتي را كه
به اذان صبح باقي مانده بود، به خوابي عميق فرو رفت.اين چندمين بار بود كه از سر خيابان نادري كارتن را زمين ميگذاشت تا نفسي تازه كند. سعيد از پشت سر او را ميپاييد. حسين مراقب افرادي بود كه در خيابان سعدي رفت و آمد ميكردند. كارتن را بغل كرد و راه افتاد. مدتي بود بعضي كارها را در منزل ديگران انجام ميداد. جايز نبود فعاليت سياسي خود را بيشاز اين در منزل دنبال كند. حسين در مورد فعاليت هايش با كسي حرف نميزد، حتي مادرش. نميخواست كسي سر از كارش دربياورد. فقط كاظم و حسن بودند كه زيركانه فعاليتهاي او را زيرنظر داشتند و حسين هم به عمد از اين موضوع ميگذشت.
در خانه اي را زد. زني با چادر نماز در را باز كرد. حسين سلام داد.
- سلام پسرم.
- آقا معلم تشريف دارند؟
- نه، ولي شما ميتوانيد وارد شويد. بهمن سفارش كرده كه چه كار كنم. بگذار
كمكت كنم. از نفس افتاده اي.
- حسين بي توجه به تعارف آن زن، كارتن را بغل كرد و وارد شد. خواست در
را ببندد كه ياد سعيد افتاد.
- بگذاريد در باز باشد.زن گفت: «ولي ممكن است كسي وارد شود.»
- سعيد پشت سر من است. او كه وارد شد، در را ميبندد.
زن نگاهي به خيابان انداخت و پشت سر حسين وارد شد. خانه اي قديمي
كه سال ها رنگ نخورده بود. حوضي وسط حياط بزرگ به چشم ميخورد،
اما مشخص بود مدتي خالي از آب مانده است. اين خانه قديمي محل مناسبي
برايمخفي كردن اعلاميه و كتب ممنوعه بود. حسين درپي يافتن محل مناسبي
براي مخفي كردن كارتن، به دور و بر نگاه كرد. از اين كه آن زن با رغبت در
خانه اش را باز مي كرد، حسين احساس راحتي مي كرد.
از روزي كه تصميم گرفت در پخش اعلاميه هاي آيت الله خميني و كتب
ممنوعه فعال شود، ً اصلاتصور نمي کردبه چنين جاي امني دست پيداكند. خانه كسي كه در بازار اهواز اسم و رسم دارد، اكنون مركز تكثير نوار و اعلاميه شده است و حتي خود تداركات آن ها را به عهده گرفته است.
سعيد درفشان وارد شد. حسين لبخند زد و گفت: «من اين جا احساس امنيت ميكنم.»
- حاج موسي تو كلاس هم به ما امنيت ميدهد. كلامش به دل مينشيند.
صداي پاي همسر حاج موسي توجه آن دو را جلب كرد. زير زمين جايي
بود كه ميتوانست از ديد مأموران ساواك مخفي بماند. همسر حاج موسي
جاهايي را كه ميتوانست براي حسين مناسب باشد، نشانش داد.
- جاي تأسف است كه اين اعلاميه ها در چنين جايي مخفي شود.
صداي درآمد. حسين نگاهي به سعيد و همسر حاج موسي انداخت. نگاهها
دريك ديگر قفل شد. صداي حاج موسي را كه شنيدند، آرام گرفتند...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
#سفرسرخ
#قسمت_بیست_و_یکم
دم دماي صبح بود. چراغ اتاق حسين توجه مادر را كه براي نماز صبح بيدار شده بود، جلب كرد. چرا مادر زودتر از موعد مقرر بيدار شده؟ هنوز
يك ساعتي به نماز صبح مانده بود. آهسته از پله ها بالا رفت. وارد اتاق كه شد، گريه اش گرفت. مادر ميدانست حسين با كوچكترين صدا بيدار خواهد شد، آهسته كتاب را از زمين برداشت و ناخودآگاه شروع به خواندن ورقه اي اول آن كرد.
«به عقيده من، فرزند ابيطالب اولين عربي بودكه ملازمت و مجاورت روح
كلي را برگزيد و با آن دمساز و همراز شب گرديد. او نخستين عربي بود كه
دو لبش آهنگ ترانه روح كلي را به گوش مردمي منعكس ساخت كه پيش از
آن اين نغمه را نشنيده بودند. پس هر كس شيفته و دلداده او گشت، شيفتگي
و دلدادگيش به رشته هاي فطرت بسته است. هر كس با او دشمني نمود، از
فرزندان جاهليت است. علي ازدنيا درگذشت، در حالي كه شهيد عظمت خود
شد. از دنيا چشم پوشيد در حالي كه نماز ميان دولبش بود! درگذشت در حالي
كه دلش از شوق پروردگار پر بود.»
اشك مادر جاري شد. شايد در دل شب بهتر ميتوانست گره هاي دلش را
بازكند. برايش مهم نبودكه براي حضرت علي(ع) بگريد يا براي عاقبت حسين
خودش. شايد حسين او را يادعاشورا ميانداخت كه هميشه خود را خادم امام
حسين(ع) ميپنداشت. خواست پسرش را ببوسد، اما منصرف شد. او اكنون
حسين را مردي كامل ميپنداشت و به خود مي باليد. آهسته چراغ را خاموش
كرد. اين بار چون شب هاي گذشته اتاق را ترك نكرد. كنار حسين - مثل او -
بي بالش سر بر زمين گذاشت و لذتي سرشار از عشق وجودش را فرا گرفت.
همه آن تلخي هاي زندگي ازيادش رفت. بوي حسين سرمستش كرده بود. بوي ايثارميداد. درتاريكي چشم به حسين دوخت و آرامگرفت. يك ساعتي را كه
به اذان صبح باقي مانده بود، به خوابي عميق فرو رفت.اين چندمين بار بود كه از سر خيابان نادري كارتن را زمين ميگذاشت تا نفسي تازه كند. سعيد از پشت سر او را ميپاييد. حسين مراقب افرادي بود كه در خيابان سعدي رفت و آمد ميكردند. كارتن را بغل كرد و راه افتاد. مدتي بود بعضي كارها را در منزل ديگران انجام ميداد. جايز نبود فعاليت سياسي خود را بيشاز اين در منزل دنبال كند. حسين در مورد فعاليت هايش با كسي حرف نميزد، حتي مادرش. نميخواست كسي سر از كارش دربياورد. فقط كاظم و حسن بودند كه زيركانه فعاليتهاي او را زيرنظر داشتند و حسين هم به عمد از اين موضوع ميگذشت.
در خانه اي را زد. زني با چادر نماز در را باز كرد. حسين سلام داد.
- سلام پسرم.
- آقا معلم تشريف دارند؟
- نه، ولي شما ميتوانيد وارد شويد. بهمن سفارش كرده كه چه كار كنم. بگذار
كمكت كنم. از نفس افتاده اي.
- حسين بي توجه به تعارف آن زن، كارتن را بغل كرد و وارد شد. خواست در
را ببندد كه ياد سعيد افتاد.
- بگذاريد در باز باشد.زن گفت: «ولي ممكن است كسي وارد شود.»
- سعيد پشت سر من است. او كه وارد شد، در را ميبندد.
زن نگاهي به خيابان انداخت و پشت سر حسين وارد شد. خانه اي قديمي
كه سال ها رنگ نخورده بود. حوضي وسط حياط بزرگ به چشم ميخورد،
اما مشخص بود مدتي خالي از آب مانده است. اين خانه قديمي محل مناسبي
برايمخفي كردن اعلاميه و كتب ممنوعه بود. حسين درپي يافتن محل مناسبي
براي مخفي كردن كارتن، به دور و بر نگاه كرد. از اين كه آن زن با رغبت در
خانه اش را باز مي كرد، حسين احساس راحتي مي كرد.
از روزي كه تصميم گرفت در پخش اعلاميه هاي آيت الله خميني و كتب
ممنوعه فعال شود، ً اصلاتصور نمي کردبه چنين جاي امني دست پيداكند. خانه كسي كه در بازار اهواز اسم و رسم دارد، اكنون مركز تكثير نوار و اعلاميه شده است و حتي خود تداركات آن ها را به عهده گرفته است.
سعيد درفشان وارد شد. حسين لبخند زد و گفت: «من اين جا احساس امنيت ميكنم.»
- حاج موسي تو كلاس هم به ما امنيت ميدهد. كلامش به دل مينشيند.
صداي پاي همسر حاج موسي توجه آن دو را جلب كرد. زير زمين جايي
بود كه ميتوانست از ديد مأموران ساواك مخفي بماند. همسر حاج موسي
جاهايي را كه ميتوانست براي حسين مناسب باشد، نشانش داد.
- جاي تأسف است كه اين اعلاميه ها در چنين جايي مخفي شود.
صداي درآمد. حسين نگاهي به سعيد و همسر حاج موسي انداخت. نگاهها
دريك ديگر قفل شد. صداي حاج موسي را كه شنيدند، آرام گرفتند...
#ادامه_دارد...
#رمان_سفر_سرخ
#زندگینامه_شهید_علم_الهدی
#با_ما_همراه_باشید🌸
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄
@hamdaman_uma
┄┄┄••❅●●❅••┄┄┄