همدمان( هیٲت مکتب الشهدا )
1.12K subscribers
7.29K photos
1.35K videos
167 files
5.9K links
📱کانال رسمی هیأت مکتب الشهداء
دانشجویان دانشگاه محقق اردبیلی

ارتباط با خادم کانال:
@Hamdaman_Resane
صفحه اینستاگرام هیات:
Instagram.com/hamdaman_uma
صفحه آپارات هیأت:
aparat.ir/hamdaman_uma
روابط عمومی هیات:
+۹۸۹۱۴۵۹۸۱۷۷۴
دفتر هیأت: مسجد دانشگاه
Download Telegram
📑 حیفا-49

⚫️ در مسیر بیابان الشمس که بودیم، میدیدم که کاروان های زیادی دارن به اون طرف میروند... خیلی وحشت کرده بودیم... از موج جمعیتی که همه مسلح و صورت پوشیده در بیابان الشمس جمع شده بودند... این جمعیت انبوه، تدریجا و خیلی حساب شده وارد شهرها و روستاها شدند... فقط همین را بهتون بگم که ظرف مدت یک روز، شاید یک روز هم نشد، فلوجه سقوط کرد... فلوجه جلوی چشم ما سقوط کرد و ما هم هنوز منتظر تعیین تکلیف از مثلا رجال سیاسیمون بودیم...

⚫️ فلوجه نقطه ثقل بغداد به اردن هست... اصلا به خاطر همین بیشتر کسانی که میخواستند به هر بهانه ای از عراق فرار کنند، به اردن میرفتند... این شهر به شهر مسجدها شهرت داره... چون حدودا 200 تا مسجد با رونق و قدمت تاریخی داره... اما متاسفانه همون مسجد ها به عنوان کندوی تروریست ها در کمتر از دو سه ماه تبدیل شد و تا حالا هم ادامه دارد...

⚫️ در زمان حکومت صدام حسین، فلوجه از مناطق اصلی پشتیبان رژیم او بود. در این دوران، بسیاری از افراد ارشد حزب بعث از اهالی فلوجه بودند و صدام به صنعتی کردن منطقه اقدام کرد و کارخانه‌های زیادی را در اطراف فلوجه بنا کرد...

⚫️ مسیر بزرگ‌راهی که صدام حسین برای گذر از این شهر در نظر گرفته بود در جریان جنگ آمریکا با عراق تغییر کرد و باعث افول اهمیت آن شهر شد...اما از زمان حملات آمریکایی ها به عراق، این شهر از مراکز عمده نبرد با آمریکایی‌ها بوده‌است و درگیری افراد مسلح این شهر با نیروهای نظامی آمریکایی با سرکوب شدید آمریکاییان روبه‌رو شده‌است...

⚫️ خلاصه ملت عراق، هیچوقت از فلوجه و اهالی فلوجه و فلوجه جماعت خیری ندیده و نخواهد دید... الان هم یهو سر و کله رباب پیدا شده و میگه که کجایید که دارن در فلوجه دور هم ارتش تشکیل میدهند...

⚫️ دیگه این مسئله، مسئله ای نبود که بپرم وسط و مثلا فقط بخوام از اون انبار باروت، حفصه و ابومحمد را تور و ترور کنم... دیگه مسئله به صورت واضح، به یک مسئله امنیت ملی تبدیل شده بود و باید از بالا دستور میگرفتم...

⚫️ اما در این بین که ما درگیر استعلام و استخبار و کسب تکلیف بودیم... تروریست ها با خیال بسیار آسوده حتی موصل در استان نینوا را هم پوشش دادند... مدام اخبار نگران کننده از خریدن خانه ها و مزارع و مراتع استان نینوا به گوش ما میرسید... اما کاری از دستمان بر نمی آمد...

⚫️ حال کسی را داشتیم که جلوی چشمم، عزیزانش را داشتند به یغما میبردند اما نمیداند چه کند و به چه کسی پناه آورد... فقط یک مامور امنیتی میفهمد که توطئه یعنی چه؟ ... فقط یک مامور امنیتی و استراتژیک میداند که مثل موریانه، از درون تهی شدن و خیانت یعنی چه؟

⚫️ چرا این حرفها را زدم؟ ... چون مثلا موصل دومین شهر بزرگ عراق- همسان با بصره- در شمال غرب این کشور است که بیش از چهارصد کیلومتر با بغداد فاصله دارد. این شهر که مرکز استان نینواست و اهالی آن را اعراب سنی، اقشار مختلف شیعه و اکراد تشکیل می دهند، طی رویداد مشکوکی (در خرداد 1393) توسط داعش اشغال شد که در همان زمان بسیاری از جمله نوری مالکی نخست وزیر وقت را باور این بود که موصل نه به دلیل برتری نظامی داعش ، بلکه بر اساس توطئه از پیش طراحی شده سقوط کرده است. سقوط موصل که موجب شد تجهیزات نظامی و وجوه نقدی فراوانی نصیب داعش شود ضربه بزرگی به عراق بود و پس از آن شهرهای مهم دیگری به جرگه متصرفات داعش اضافه شد. این شهر در کنار شهر رقه سوریه، یکی از دو مرکز تجمع تروریست های داعش است و بازپس گیری آن ضربه مهلکی بر پیکر داعش خواهد بود.

⚫️ و یا مثلا همین فلوجه، لانه داعش و تروریست های وابسته به آن است که طی سالها کنترل بر آن و اخراج شهروندان عادی، آن را به مرکز عملیات خود تبدیل کرده اند و تمام فعالیت های تروریستی که طی سالهای گذشته در بغداد و کربلا رخ داده ، در فلوجه طراحی و تامین امکانات شده است.

⚫️ الان پس از گذشت ماه ها، برخی از فرماندهان نظامی عراق فلوجه را به مثابه سر مار توصیف می کنند و معتقدند اگرچه موصل شهر مهمی است، اما فلوجه به دلیل نزدیکی به بغداد و اهمیت نمادین آن برای تروریست های داعش، باید در اولویت آزادسازی قرار گیرد و سخن گفتن از آزادی موصل و فراموش کردن فلوجه ، بی توجهی به امنیت بغداد و شهرهای مذهبی است...
ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

#مبارزه_با_شیطان | #مستند | #حیفا | #حیفا_49 | #تکفیری_ضد_صهیونیزمی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
📑 حیفا-50

🔵 من اون روز نتونستم نه رباب را پیدا کنم و نه حفصه و ابومحمد... ظرف مدت سه چهار روز، یکی یکی شهرها داشت سقوط میکرد... موصل... فلوجه... گرمه... کم کم استان نینوا ... کم کم استان الانبار...

🔴 یک سوم خاک عراق در طول کمتر از یک هفته به فنا رفت ... اتفاقی که نباید می افتاد به همین راحتی رخ داد... هنوز خبری از رباب و حفصه و ابومحمد نداشتم... از وضعیت آن یک هفته و رویدادهایی که به چشم خودم دیدم در اینجا صرف نظر میکنم... اگر یک روز به آخر عمرم مونده باشه، تشریح میکنم که چه اتفاقاتی در اون هفته رخ داد که کل ملت عراق به خاک سیاه نشستند... فقط و فقط به خاطر مصلحت اندیشی و اختلافات شدیدی که در سطوح عالی رجال سیاسی عراق وجود داشت...

⚫️ داعش شکل گرفت... داعش ابتدا در آن سوی مرزهای عراق برنامه ریزی شد... سپس عناصرش در افغانستان و لیبی و ترکیه، تربیت نظامی شدند... به زندان رفتند و توسط امثال حفصه و امثال خواهران پلیدش تربیت شدند... توسط مفتیان وحشی رژیم سعودی، از اهل سنت به وهابیت تکفیری تغییر ایدئولوژی دادند... و نهایتا به جان و مال و ناموسمان افتادند...

⚪️ دکتر، اشکهایش را که جاری شده بود، از گوشه چشمش جمع کرد و پس از چند لحظه سکوت و آه های داغی که از نهادش بلند میشد گفت: محمد جان میدونی از چی بیشتر از همه دلم میسوزه؟!

🔵 از اینکه دشمن، «بچه های خاک خودمان» را برداشت و اینگونه سفاک و خون خوار تربیت کرد و انداخت توی دامن خودمان... تکرار میکنم: بچه های خودمون! ... اگر از جای دیگر اومده بودند اینقدر آتش نمیگرفتم و دلم نمیسوخت... بچه های خودمون را بر علیه خودمون شوراندند.... جوری شوراندند که بچه های گول خورده خودمون، همه بچه های بد جهان را به عراق دعوت کردند... کم کم عراق و سوریه شد محل اجتماع همه مسئله دارها و جانیان و تروریست های کل جهان... با لباسی کوتاه و تا سر زانو... الله اکبر بر لب... خنجر در دست... کینه در دل... جهل در سر...

🔴 کم کم منطقه غرب آسیا تبدیل به انبار باروتی شد که فقط ظرف مدت سه ماه، در عراق و سوریه منفجر گشت و یک نسل و نیم از مسلمانان را در طول سه چهار سال نیست و نابود و آواره کرد... شهر زیبای حلب... شبهای قشنگ دمشق... شکوه تاریخی بغداد... پیشرفت و صنعت فلوجه... مراتع سرسبز خان طومان و شیخ مسکین... آثار اسلامی نینوا و موصل و... همگی به کوهی از خاک و خاکستر تبدیل شدند...

⚫️ در این وسط، حرفهای بانو رباب خیلی جای تامل داشت... بانو رباب در آن مدت، مثل سایه اما به روش مادر مجاهدش، از فرسنگ ها فاصله آنها را دنبال میکرد... من گزارشی که رباب پس از این جریان نوشته بود را مطالعه کردم... گزارش مفصل جالبی بود...

⚪️ رباب میگفت: شبی را که حفصه بر دوش داشتم و داشتم طعمه ام را از مهلکه کسانی که در برنامه نبودند(همان موتور سوارهای مسلح) دور میکردم، میدانستم که تا به هوش بیاید، به اولین کسی که شک خواهد کرد به من است... حفصه دختر بچه ای نبود که بشه گولش زد و با دو تا کلمه خامش کرد...

🔵 فکری به ذهنم رسید... وقتی رسیدم به صحن کنه مسجد، با هزار مکافات بردمش داخل و در یه جای مناسب که بتونند راحت پیداش کنند ولش کردم... دلیلی نداشت حفصه بمیره... یه کم بهش رسیدم تا خون ریزی نکنه و مشکل ناگواری پیش نیاد ... در دوره هایی که پیش ............. ایران و لبنان دیده بودیم یاد گرفته بودیم که بین جاسوس و مامور خیلی متفاوته...
👈 حفصه مامور بود... ماموری که کارش را تا اینجا خوب انجام داده بود اما فکرش نمیکرد که ردّ نامه های یعکوف را خیلی اتفاقی بتونیم بزنیم و از وجود زنی با این ماموریت و حساسیت در ابوغریب مطلع بشیم... لذا به هیچ وجه من الوجوه حفصه نه تنها حالا حالاها نباید بمیره بلکه باید تلاش کنیم تا جایی که لازمش داریم زنده بمونه...

🔴 من دو تا کار کردم... اول اینکه باید حرکت و مکان بعدی این تیم را حدس میزدم... با توجه به آنالیز محتوای صحبت هایی که در طول این چند روز شنیده بودم و مطالب نامه های ماموران بومی خودمان استفاده کرده بودم که بالاخره همه چیز در عراق به فلوجه ختم نمیشود... یکی از آن نشانه ها که سبب تقویت این احتمال شد این بود که علاوه بر نامه ها و صحبت های روزهای گذشته، میشنیدم که یکی از دختران ابومحمد به خواهرش درباره سفر به الرمادی و دیدن یکی از دوستان پدرش سخن میگفت... این صحبت کودکانه، احتمالی که در ذهن داشتم را تایید میکرد..

🔵 و دومین کاری که کردم این بود که نشانه ای از زنده بودن خودم به بچه های عملیات میدادم... لذا بخش مرکزی سینه ریزم را جا گذاشتم که بتونید پیداش کنید...
ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

#مبارزه_با_شیطان | #مستند | #حیفا | #حیفا_50 | #تکفیری_ضد_صهیونیزمی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
📑حیفا-51

🔵 رباب نوشته بود: وقتی به دروازه های الرمادی رسیدم، دیدم که افراد مسلّح فراوانی پشت دروازه های الرمادی آماده بودند... آنها تدریجا حملات خود را با 9 عملیات انتحاری شروع کردند... بعدا کاشف به عمل آمد که آن عملیات های انتحاری، توسط تروریستهای غیر عراقی از کشورهای سوریه ، انگلستان ، تونس ، لبنان ، تاجیکستان ، مغرب و ... انجام گرفته بود... مگر آنها از کی شروع به جذب و نیروگیری کرده بودند که انتحاری های آنها از چنین تکثر در ملیت مواجه بود؟!!

🔴 بلافاصله پس از وقوع انفجارها حملات زمینی افراد مسلح به سمت مواضع نیروهای مدافع شهر رمادی در بخش مرکزی این شهر سازماندهی و اجرا شده است... تصور جمع آوری این همه امکانات، اعم از نفربر و انواع سلاح و... بغل گوش رجال سیاسی و امنیتی عراق، بسیار مشکوک ارزیابی میشود...

⚫️ «جبار العسافی» که از افسران پلیس الرمادی بود گفت: نیروهای امنیتی شامل ارتش و پلیس، به صورت کامل از الرمادی عقب نشینی کردند و به منطقه النخیب در جنوب استان الانبار رفتند... این حرکت خیانت گونه، سبب شد که ورق به نفع تروریست ها برگردد و حداکثر ظرف کمتر از 15 ساعت، به تمام شهر سیطره پیدا کنند...

🔵 اینقدر اوضاع، پیچیده و حساس و بحرانی شده بود که حفصه داشت از یادم میرفت و حکم زن تنهایی داشتم که در خانه ای تنها بود و تعدادی جنایتکار، از راه «در» وارد خانه شدند... کلید هم داشتند... خیلی هم طبیعی وارد خانه آن زن شدند ... جلوی چشمش مردش را به قتل، خانه اش را به غارت، و عفتش را به یغما بردند...

🔴 حدود یک هفته در الرمادی سرگردان بودم... شبها با نان خشک و آب و باقی مانده سبزی ها و میوه های موجود در سطل های زباله و کیسه ها و بغل خیابان ها و پیاده رو ها خودم را سر نگه میداشتم... شاید به جرات میتوانم بگویم که در طول این مدت یک هفته، ده پانزده ساعت بیشتر نخوابیدم... مثل زن های دوره گرد و خیابانی زندگی کردم... مسائل زیادی به چشمم میدیدم که بیانش در اینجا...

⚫️ از اینکه مادرم حفصه را زخمی کرده و حفصه ترشحات از جا میگذارد و میشود پیگیری کرد اطلاع نداشتم... یکی از شب ها تصمیم گرفتم که به یکی از محله های نگه داری زنان تروریست ها نفوذ کنم... سابقه نفوذ در محله های محدود و محصور را داشتم... طبق تحقیقاتی که کردم، فقط همان یک محله بود که در الرمادی هم گردان زنان چریک تروریست داشت و هم محل زندگی زن و بچه های تروریست ها بود...

🔵 باید زمینه ماندگاری خودم را در آن اردوگاه فراهم میکردم تا هم از این آوارگی دربیام و هم بتونم منتظر طعمه ام باشم... دو راه بیشتر نداشتم... یا باید خودم را برای جهاد نکاح معرفی میکردم ... که این اصلا معقول و مشروع نبود ... و یا باید خودم را برای چریکی و مبارزه داوطلب جلوه میدادم...

🔴 آبرومندانه ترین و بهترین آن، راه دوم بود ... چرا که هم از پسش برمی آمدم و هم تجاوز و نکاح به زور، برای زنان مجاهداشان ممنوع بود... با هزار مکافات و اشک و گریه و التماس، قرار شد اول از من تست بگیرند... سپس اگر از پسش برآمدم در گردان النخسا قرار بگیرم و آموزش ببینم...

😱 نامردی محض بود... خیلی نامردی بود... مردی هیکلی و سعودی تبار با حدودا 120 کیلو وزن برای مبارزه با من تعیین کردند... مونده بودم که چجوری مبارزه بکنم که هم زنده بمونم و استخوان ها و گردنم نشکند و هم شک نکنند که این همه فنون را از کجا و چطوری یاد گرفته ام... ترجیح دادم که سالم بمانم تا اینکه بخواهند شک کنند و ...

😨 مبارزه شروع شد... به خاطر وزن زیادش، قدرت شدت و سرعت عکس العمل نداشت... حدودا ده دقیقه چرخیدم و خسته اش کردم... اما متاسفانه فقط خسته میشد اما عصبانی نمیشد... باید عصبانی هم میشد... به خاطر همین امر، جلوی چشم همه مردان و زنانی که میدیدند، ضربه محکمی به ......... زدم و فورا ازش فاصله گرفتم... تا دادش درآمد، همه خندیدند... موفق شدم... او از خنده همه ناراحت و عصبانی شد... مثل شتری شد که از دهانش کف و خشم بیرون می آمد و جلوی چشمانش هم خون گرفته بود...

👈 بانو حنانه همیشه میگفت که برای پی کردن شتر خشمگین، باید حتما به پشت سرش بروی... از روبرو خطرناک است... من هم اینقدر چرخیدم و چرخاندمش که سه ثانیه فرصت کردم پشت سرش قرار گرفتم... سرتان را درد نیاورم...‼️ بعدها پزشک انگلیسی تبار آنجا میگفت: به خاطر ضربه ای که به نخاعش زدی، حدودا دو روز در کما بود و بعد از آن، قسمت راست بدنش نیمه جان بود... به خاطر همین، داعش تصمیم گرفت که این همه گوشت را فقط برای انتحاری مصرف کند...
ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

#مبارزه_با_شیطان | #مستند | #حیفا | #حیفا_51 | #تکفیری_ضد_صهیونیزمی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
📑 حیفا-52

🔵 بانو رباب در ادامه گزارشش آمده که:

بالاخره ماندگار شدم و در کلاس های رزمی و اعتقادی شرکت داشتم... مطالبی که از گروه تروریستی داعش در این مدت دیدم فوق العاده دردآور بود... چه زن ها و کودکان بیچاره ای که به راحتی خون و جان و عفتشان به حراج میرفت و آب هم از آب تکان نمیخورد...

🔴 من در گردان زنان، مامور مراقبت از بخش زنان و کودکان درمانگاه داعش بودم... با چشم خودم میدیدم که چه جنایاتی فقط در همین درمانگاه رخ میداد... چه برسد به داخل شهر و... اما در بین تمام مشغله هایی که داعش برای گردان زنان و شخص من به وجود آورده بود، اما همیشه فقط به یک چیز فکر میکردم... و آن هم چیزی نبود مگر: حفصه!

😡 مثل عزاریئیلی که در وقت و مکان معلوم و معینی منتظر خفت کردن طعمه اش است، منتظر حفصه بودم و برای آمدن و دیدن و تسویه حساب با او لحظه شماری میکردم... حتی قبرش هم کنده بودم اما چون فرمان آمد که او را نکشم و باید او را برای اربابان صهیونیزمش هدیه میفرستادیم، قبرش را به یکی از زنان اُزبکی آنجا هبه کردم... اسم جهادیش «شفعه» بود... او مامور خلاص کردن اسرایی بود که به اندازه کافی شکنجه و آزار دیده و استنطاق شده بودند و دیگر زنده ماندشان توجیهی برای داعش نداشت... او را قبل از همه کشتم و چال کردم... چرا که این عجوزه پلید، وقتی به اسرای شیعه میرسید، بدون آب و با ضربات فراوان غیرکاری، طعمه اش را زجر کش میکرد... او را با همان چاقویی به هلاکت کردم که بقیه را زجر کش میکرد... لحظه به درک واصل شدنش فهمیدم که آن چاقو، اصلا تیز نیست... چاقو وقتی تیز نباشد، طعمه ات بدتر میمیرد...😱

🔵 چیزی حدود سه ماه طول کشید... یک روز که مثل همیشه، بعد از نماز صبح بود و باید تا قبل از وقت صبحانه، حداقل دو ساعت کشیک میدادم، احساس کردم میان سران و ماموران خاص آنجا همهمه بود... به روش خودم، و با زحمت فراوان، از زیر زبان یکی از ماموران آنجا کشیدم و فهمیدم چه خبر است...

🔴 فهمیدم که آن شب به خاطر فتوحات زیادی که داعش در عراق و سوریه داشته است، قرار است جشن مفصلی بگیرند و احتمالا نمایندگان خلیفه هم می آیند... آن روز، تنها روزی بود که سه بار تهوع کردم و حتی یکبار برای لحظات کوتاهی از خودم بیخود شده بودم و احساس تنگی نفس میکردم...

😨 چون خیلی اتفاقی، چشمم به لیستی افتاد که باید برای آن شب فراهم میشد... بخشی از لیستی که من برای ده ثانیه کوتاه دیدم و حالم را آنگونه تغییر داد این بود: بیست مرد برای ذبح شدن، بیست کودک پسر برای هدیه به نماینده خلیفه، بیست دختر بچه کمتر از 12 سال برای هدیه دادن به بیست نفر اول پلیس شریعت، 40 زن میان 20 تا 30 سال برای کنیزی 60 نفری که از دروازه های الرمادی حفاظت کرده اند... 12 سر بریده اسرای شیعه برای سر سلامتی میهمانان و...😱😱

😔 لا اله الا الله... خدا لعنتشان کند... ستاد برگزاری جشن جانشین خلیفه در الرمادی خیلی حساس بود... چون مثلا خودشان در همه امور، مخصوصا هدایا دخالت مستقیم میکردند... مثلا کودکانی انتخاب میکردند که به مادرشان بیشتر وابسته بودند... چون معتقد بودند که وقتی این کودکان در جشن، گریه و زاری راه می اندازند، نشانه خواری اسرایی است که دستگیر کرده اند...

🔵 خیلی تلاش کردم تا توانستم در آن روز، خودم را جمع و جور کنم... آرزو میکردم که به دنیا نمی آمدم و این روزها را نمیدیدم... خیلی اسفناک بود... آنها الرمادی را در آن 24 ساعت، به عزا خانه تبدیل کردند...

⚫️ تا اینکه عصر شد... عصر قرار بود مهمانان به آنجا بیایند و خود را برای ضیافت آن شب آماده کنند... چهره های کثیف و وحشتناک تروریست های تازه وارد را هم دیدم... واقعا چندش آور بود و حالت تهوعم را تشدید میکرد... گردان ما تنها گردانی بود که پوشیه سیاه بر چهره داشت و از بخش زنان آنجا حفاظت میکرد...

🔵 حدود ساعت 6 عصر بود که ماشینی با پلاک قبلی فلوجه به طرف اردوگاه نزدیک میشد... احساس خطر و هیجانم دو چندان شد... خیلی باید زیرکانه رفتار میکردم... تا اینکه ماشین ایستاد... قلب من هم از هیجان داشت می ایستاد... احساس شیری را داشتم که بعد از مدت ها گرسنگی به چند قدمی طعمه اش رسیده بود... ناگهان دیدم که ابومحمد به همراه دو خانم کاملا پوشیده شده از ماشین پیاده شدند...
ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

#مبارزه_با_شیطان | #مستند | #حیفا | #حیفا_52 | #تکفیری_ضد_صهیونیزمی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
📑 حیفا-53

🔵 چون پوشیه داشتم و صورتمو پوشونده بودم ابومحمد و همراهانش منو نمیشناختند... حدودا پنجاه متری آنها ایستاده بودم و مثلا از میهمانان محافظت میکردیم... چون مامور سیار بودم میتونستم جا به جا بشم و به این طرف و اون طرف جا به جا بشم...

🔴 ابومحمد به جایگاه مخصوص سران رفت و اون دو تا زن هم به طرف محل بقیه زن ها رفتند... هنوز تا غروب و شب که بخواد مراسم شروع بشه فرصت داشتیم... هر چه منتظر شدم، انها پوشیه های خودشون را نداشتن و نتونستم قیافه هاشون را ببینم...

⚫️ من چشم از روی اون دو تا زن برنمیداشتم... اما برای اینکه چندان جلب توجه نشه، از پشت سر و دور و بر حواسم بهشون بود... تا اینکه مسئول داخلی اون جلسه، از من خواست که بیرون برم و از بیرون مواظب اوضاع باشم... چون هر کسی را به این راحتی داخل راه نمیدادند...

🔵 برای اینکه گمشون نکنم، هیکل و ظاهرشون را کاملا در ذهنم حفظ و آنالیز کردم... تقریبا به همون ابعاد زن ابومحمد و حفصه میخورد... همینطور که بیرون نگهبانی میدادم واسشون نقشه میکشیدم... کاری به زن ابومحمد نداشتم... فقط باید ضربه شصتی که به من ابلاغ شده بود را به حفصه وارد میکردم...

🔴 جلسه شلوغ و شلوغ تر میشد... از همه بلندگوها یا قرآن پخش میشد یا نماهنگ و اخبار تصرفات و قتل و غارت های داعش به گوش میرسید... اینقدر جمعیت زیاد شده بود و از اکثر سرزمین های اشغالی عراق و سوریه آمده بودند که حد و حساب نداشت... دوس داشتم همین الان یک حمله هوایی انجام بگیره و این اردوگاه را بزنند... اگر به اخبار و اطلاعاتی که من ارسال کرده بودم بها داده میشد و گرفتار کشمکش های سیاسی سران نبودیم، قطعا این جلسه را به هم میزدیم و حداقل دو هزار نفر از موثرترین حکمرانان داعش را با یک حمله هوایی حساب شده از پا در می آوردیم...

⚫️ توی همین فکرها بودم که اذان نماز را گفتند و همه آماده برای نماز شدند... میدیدم که همه مردها با کفش و اسلحه نماز میخوندند... در بلندگو اعلام شد که: اقامه نماز جماعت مجاهدان به امامت شیبخ ابومحمد العدنانی... 😏

🔵 موجی از شعف در بین همه آنها افتاد و چندین مرتبه با صدای بلند الله اکبر الله اکبر گفتند... معمولا نمازهای یومیه ابومحمد حداقل سی یا چهل دقیقه طول میکشید... از بس سوره های طولانی را تند تند از حفظ میخواند...

🔴 در بین صفوف زن ها، خیلی با دقت و احتیاط گشتم و گشتم... اما اثری از این دو نفر در کنار هم نبود... همینطور که نماز میخواندند به طرف سالن برگشتم تا سر و گوش آب بدهم... همه جا را با دقت نگاه کردم... تعدادی زن و دختر آنجا بودند اما باز هم خبری از آن دو زن نبود... خیلی تعجب کردم... شروع به گشتن در تمام سوراخ سمبه های آنجا کردم...

⚫️ فقط یکی دو جا مانده بود که یکی از آنها حرمسرای داخلی بود... تا به طرف آنجا رفتم، حدودا سه چهار زن مامور مسلح را آنجا دیدم... انتظار دیدن آنها را نداشتم... میخواستم با آنها شروع به گپ و گفت کنم... اهل اردوگاه ما نبودند... خیلی هم بد اخلاق و عصبانی به نظر میرسیدند... در کل چندان تمایلی به صحبت کردن نداشتند...

⚫️ سر و صدای قابل توجهی از حرم سرا می آمد... صداهای ناجور و جیغ زنانی که در حرم سرا بودند... تپش قلب گرفتم... خیلی غصه میخوردم... معلوم نبود کدام زن و دختر بیگناهی است که الان...😔

👈 ناگهان زنی با پوشیه به طرف درب ورودی آمد... با دقت به او نگاه کردم... فهمیدم که یکی از همراهان ابومحمد بود... پوشیه اش را در نیاورد... فقط خیلی آرام از مسئول نگهبانان آن درب پرسید: شیخ «خلف المرعی» اینجا هستند؟ ... شیخ خلف المرعی، حاکم شرعی داعش در فلوجه بود... همان که تمام این تجاوات و کثافت کاری ها را مشروع جلوه میداد و خیال خونخواران را راحت تر میکرد... مسئول نگهبانان گفت: بله بانو... اینجا تشریف دارند و خیلی وقت است که منتظر شما هستند... بفرمایید... بفرمایید...

😡 صدایش را شناختم... تا صدایش را شنیدم که آن سوال را پرسید، فهمیدم کیست؟ ... خود حفصه بود... خود جنایتکارش بود... علی الظاهر فقط با بزرگانشان دم خور میشد... حفصه سراغ شیخ خلف المرعی رفت...
ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

#مبارزه_با_شیطان | #مستند | #حیفا | #حیفا_53 | #تکفیری_ضد_صهیونیزمی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
📑 حیفا-54

🔵 هرچه دست و پا زدم که داخل آن اتاق شوم، نمیشد و این محافظان اجازه نمیدادند... تعداد محافظان کمتر شد... حدودا چهار نفر... بداخلاق و ساکت و کاملا آماده...

🔴 با خودم فکر کردم و گفتم: الان نماز تموم میشه و همه هوس بازها به طرف حرم سراها هجوم میارن... بهتره کار این سه چهار نفر را بسازم و برم داخل... چون دیگه معلوم نیست که چنین موقعیتی پیش بیاد...

🔴 توی همین فکرها بودم که با صحنه عجیبی مواجه شدم... دیدم که زن دومی که با ابومحمد از ماشین پیاده شد، با یک مرد دیگر، غیر از ابومحمد به طرف حرم سرا آمدند... خیلی هر کی به هر کی بود... هر کس از یکی خوشش میومد، دیگه نگاه نمیکرد ببینه کیه؟ ... دستش را میگرفت و میومد به طرف حرمسرا...

تا به دم در رسیدند، رییس نگهبان ها ازشون پرسید: این خانم شوهر دارند‼️

مردک جواب داد: فکر کنم بله‼️😱

رییس نگهبان ها گفت: پس لطفا همین جا محرم بشید‼️‼️

مردک گفت: باید چه کار کنیم‼️

رییس نگهبان ها گفت: فقط سه بار تکبیر بگویید‼️‼️😳😱

🔵 مردک که تعادل نداشت و احتمالا چیزی مصرف کرده بود، سه چهار بار «الله اکبر» گفت و خیلی وحشیانه، پوشیه روی صورت اون زن را برداشت... بهت زده شدم... یه لحظه داشت قلبم می ایستاد... تا پوشیه اش را برداشت، دیدم زن ابومحمد نیست... یکی دیگه بود... نمیدونستم که زن ابومحمد توسط دکتر عزیز قبلا دستگیر شده بود...

🔴 پس این زن کیه که لابد مدتی پیش ابومحمد بوده و الان هم پیش این غول بیابونی هست؟! ... تازه با سه بار تکبیر هم به هر کی دلش خواست محرم میشه؟! ... مگه چنین چیزی ممکنه که زن شوهردار بر مرد غریبه محرم بشه؟! ... هیچ جای اسلام و هیچ عالم شیعه و سنی این حرف را تا حالا در طول کل تاریخ نزده اند و قبول ندارند‼️

🔵 یه فکر وحشتناک دیگر هم به سرم زد... اونم این بود که نکنه اون زن قبلی هم حفصه نباشه و الکی دارم اینجا معطل میشم... نکنه اصلا حفصه اینجا نباشه و تمام زحماتی که این مدت کشیدم بیهورده بشه...

🔴 گیر کرده بودم... از طرفی نمیتونستم این فرصت را از دست بدم... چون ممکن بود هر لحظه اینجا شلوغ تر بشه و دیگه نشه کاری کرد... از طرفی هم اگر حفصه نباشه، اینجا وایسادن و انتظار و کمین گرفتنم بیهوده است و باید یه فکر دیگری بکنم...

⚫️ مادرم بانو حنانه همیشه بهم میگفت: تمیزترین ماموریت ها، ماموریت هایی است که حتی ماه ها و سالها بعد از اتمام موفق آمیز ماموریت، کسی نفهمه که تو اونجا بودی!

🔵 این جمله همیشه توی ذهنم بود... به خاطر همین باید احتیاط میکردم... اما چطوری باید حفصه را از اونجا میکشیدم بیرون... و یا چجوری خودم میرفتم داخل... و یا اصلا خود حفصه اونجا هست یا نه؟... هیچی به ذهنم نمیرسید...

⚫️ تا اینکه تصمیم گرفتم برم داخل... از لابی رفتم توی حیاط و یه کم نفس کشیدم... اسلحه ام را مرتب کردم و آماده شلیک گذاشتم... برای اینکه جلب توجه نکنه، فیلتر صدا (خفه کن) را فعال کردم... چند تا قطره آب خوردم... رو به طرف کربلا کردم و به ارباب بی کفن سلام دادم... شهادتین را هم خوندم... برگشتم با قدم های استوار و محکم و آرام...😡😡

👈 رفتم داخل لابی... یه لحظه ایستادم... درب اون حرمسرا روبروم بود... حدوا 50 متر باهاش فاصله داشتم... چهار نفر مامور روبروم بود... حدودا 10 متر که راه رفتم، اسلحه ام را آوردم بیرون... بهشون امان ندادم... مثل شیری که یهویی از لای بوته ها میاد بیرون، رفتم سراغشون...🔫

😡 نفر اول حتی فرصت نکرد رو به طرف من کنه... سرش را هدف قرار دادم و زدم... نفر دوم تا سرش را بلند کرد و به طرفم نگاه کرد، جوری به بین دو ابروش شلیک کردم که صورتش از هم پاشید... نفر سوم که فرمانده بود، دست به اسلحه برد... چون زاویه دیدم باهاش خوب نبود، خیلی سریع به طرفش دویدم و مجبور شدم با چهارتا گلوله از پا درش بیارم...🔫

😡 دیگه تیرم تموم شده بود و باید خشاب عوض میکردم که دیدم فرصتش نیست... چون وقتی میبینی که یه حرفه ای داره دستش را میبره به طرف کمرش و به طرف تو چشم دوخته، دو سه ثانیه بیشتر فرصت نداری که یا بمیری و یا بکشی...
ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

#مبارزه_با_شیطان | #مستند | #حیفا | #حیفا_54 | #تکفیری_ضد_صهیونیزمی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
📑 حیفا-55

🔵 دویدم به طرفش... دو سه ثانیه بیشتر فرصت نداشتم... باید این دو سه ثانیه را حداقل به پنج شش ثانیه میرسوندم تا بتونم بهش برسم... تصمیم گرفتم اسلحه ام را به طرفش پرتاب کنم... ریسک خیلی خیلی بزرگی بود...

اما به قول بانو حنانه: «شاید برای من و شما اسمش ریسک باشد اما خدا راه نجاتم را در آن به اصطلاح ریسک (بخوانید توکل) قرار داده باشد»

🔴همینطور که میدویدم، اسلحه ام را محکم و با شتاب هر چه تمام تر به طرفش پرتاب کردم... امیدوارم بودم که جا خالی نده و محکم بخوره به پیشونی و چشمش... اما متاسفانه جا خالی داد و سرش را برد پایین ... اسلحه ازش رد شد ... ته دل منم خالی شد... چون با دست خالی، داشتم میدویدم به طرف شکارچی وحشی که الان، یه اسلحه پر توی دستش داره و میتونه تمام گلوله هاش را توی بدن من خالی کنه... اما ... اما تا سرش را آورد بالا، اسلحه ای که از بالای سرش رد شده بود، پس از اینکه محکم به دیوار پشت سرش برخورد کرده بود، دوباره به طرف سرش برگشت و از پشت سر، محکم خورد توی سرش...😡

🔴 دادی زد و به طرف جلو پرتاب شد... ینی دقیقا دو متری من... دیگه باید کار اینم تموم میکردم... فرصت نداشتم که لوس بازی دربیارم و بشینم گلوله بذارم توی خشاب و ... کل بدن و سرش مثل توپی که یهویی میفته جلوی پای یک مهاجم آماده، داشت میفتاد جلوی پام... هنوز کاملا به زمین نخورده بود... چیزی بین زمین و هوا ... تا بهش رسیدم، با همون ضرب و شتابی که اومده بودم، مثل کسی که ده متر دویده تا توپی را شوت کنه، چنان لگدی با نوک تیز پوتین چیریکی به صورتش زدم که سرش به طرف سقف کشیده شد و صدای خورد و خاکشیر شدن تمام استخون های گردنش را شنیدم ...😡

🔵 خون بسیار غلیظ و کثیفی به طرف دیوارها پرتاپ شد... کار چهارتاشون را ساختم... یادم اومده بود که چقدر آدمای کثیفی بودن و چقدر به زن و دختر بی پناه مردم کتک و شلاق میزدند... یادم اومده بود که چقدر خون آدم بیگناه را ریختند ... الحمدلله که توفیق به درک واصل شدنشون به من رسید و خودم ترتیبشون را دادم...

⚪️ فورا دو تا اسلحه کمری برداشتم و پر کردم... خنجری هم که برای سلاخی بدن حفصه تیز کرده بودم را آماده گذاشتم... این خنجر را ظرف اون چند روز، سه چهار بار چنان تیز کرده بودم که حتی غلاف خودش را هم پاره میکرد... چه برسه به گلوی حفصه لعنتی...

🔵 اول رفتم و درب ورودی به لابی را قفل کردم... تا کسی فعلا به این جنازه ها برخورد نکنه... چند تا نفس عمیق کشیدم... یه کم موها و شکل و صورتم را مرتب تر کردم... بالاخره خانم ها باید همیشه مرتب باشند و نباید موهاشون بیرون باشه... مخصوصا یک بانوی چیریک شیعه حضرت زهرا سلام الله علیها...

🔴 رسیدم به در حرم سرا... تپش قلب داشتم... اما نه... وقت تپش قلب نبود... اون روز مدام یاد مادرم بانو حنانه میفتادم... اما باید از اون مادر هم عبور کرد... تنها مادری که در همه بحران ها پشت بچه اش را خالی نمیکنه، مادر همه بچه شیعه هاست... فقط حضرت زهراست ... یازهرا گفتم... گوشه چشمم خیس شد... با پشت دستم گوشه چشمم را خشک کردم... نفسم داغ داغ شده بود... وقتی نفسم داغ میشه، هیچی نمیتونم بگم... فقط میتونم بگم: یا زهرا .... همین... چون میدونم که مواقع حساس تشریف میارن... 😭

😭 احساس حضرت زینب داشتم که دم درب ورودی تالار بزرگ کاخ یزید، با امام و بچه های یتیم، ایستاده بود... زینب کجا و مجلس بزم و شراب کجا؟... خدایا زینب کبری کجا و من روسیاه کجا... اون موقع هم زینب، اسم مادرش را آورد... همونی گفتم که زینب با اسمش آرام میشد... بغض امونم نمیداد... اما نباید بغض میکردم... فقط اسم مادر زینب را بردم ... فقط میگفتم: یازهرا ... یازهرا... یاقاطمه الزهرا...😭

ادامه دارد....

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

#مبارزه_با_شیطان | #مستند | #حیفا | #حیفا_55 | #تکفیری_ضد_صهیونیزمی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
📑 حیفا-55

ادامه...

😡 در را آروم باز کردم... سالن نسبتا بزرگ بود ... داشتن چه بر سر ناموس مردم میاوردن... باید آرام و بدون جلب توجه رد میشدم تا به دو تا اتاق آخری برسم... وقت نداشتم دونه دونه اون حرام زاده های داعشی را ذبح کنم... [از نقل صحنه هایی که بانو رباب در ادامه نوشته اند معذورم]

⚫️تا رسیدم دم در هر دو اتاق... درها کنار هم بود... اما نمیدونستم حفصه توی کدومش هست... خیلی خیلی آرام، در اولی را باز کردم... اون مردک مست لایعقل با اون زن دومی (که با ابومحمد اومده بود و معلوم بود که جایگاه خاصی در بین بزرگان داعش داشت و دم در حرمسرا با این مردک مثلا محرم شده بودن) خلوت کرده بود....... بگذریم...... مردک خیلی مست بود... حواسش به خون ریزی سینه اش نبود ... حالیش نبود که زنی که الان پیشش خوابیده، چنان خنجری در کمرش فرو کردم که از قفسه سینه اش هم گذشت و نوک خنجرش، بخشی از سینه خود مردک را هم پاره کرد... این برای اون دو نفر کافی بود...😡
ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

#مبارزه_با_شیطان | #مستند | #حیفا | #حیفا_55 | #تکفیری_ضد_صهیونیزمی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
📑حیفا-56

🔵 خنجرم را با پارچه ای که همونجا بود تمیز کردم ... خیلی با احتیاط از اتاق اول اومدم بیرون... بازم چشمم به داعشی ها و زنان بیگناه عراقی افتاد که در اون سالن، خیلی علنی ...

🔴 خب دیگه باید به طرف اتاق دوم میرفتم و ماموریت اصلیم را انجام میدادم... با گام های آهسته و معمولی، به طرف درب اتاق دوم رفتم... رسیدم دم در... با ذکر یا فاطمه الزهرا، در را خیلی خیلی آرام باز کردم و عملیات اصلی را شروع کردم...

⚫️ خیلی آرام و بی سر و صدا وارد اتاق شدم... در را پشت سر خودم بستم... خلف المرعی (اون مفتی کثیف) خوابیده بود و حفصه... حفصه پشتش به طرف من بود... دوس نداشتم یکبارگی حمله کنم و کارش را یه سره کنم... باید با عزرائیل خودش یکی دو کلمه حرف میزد تا سایه وحشتش بیشتر بشه...😡

😨 خلف المرعی چشمش به من خورد... در اون حالت بی حالیش، به لکنت افتاد و به حفصه اشاره کرد... گفت: حححفصه اوووونجا... ححححفصه ااااین کیه‼️ ...

🔵 حفصه اما خیلی هول نشد... به کارش ادامه داد ... حتی به طرف من نگاه کرد... گفت: هر کی میخواد باشه... گفت: شیخ! اجازه بده ماموریتم را قشنگ انجام بدم... اول بذار تمام کمبودهای پنجاه شصت سال زندگیت را از دلت در بیارم ... بعد به اون هم میرسم...😳

🔵 داشت حالم از این حیوانیت به هم میخورد... حالم از اون بی حیایی و لجن بازی به هم میخورد... زن و این همه لجن بازی؟ ... زن و این همه حقارت؟ ... زن و این همه پستی و رذالت؟ ...

😡 اسلحه ام را آوردم بیرون ... خیلی آروم آوردم بیرون ... دو سه قدم به طرف حفصه نزدیک شدم ... صدای خفیفی از طرف حفصه اومد که میگفت:

👈 «خیلی خاطره خوشی از کسانی که از پشت سر و آهسته آهسته به طرفم میومدم ندارم... بذار از عراقی ها برات بگم... یادمه یکیش یه افسر عراقی خیلی مغرور و جدی به نام سیف محمد المعارج بود ... که گذشت... یکی دیگه اش یعکوف بود ... که اونم گذشت ...

👈 اما نمیدونم چرا تو خیلی مصمم تر از اونها قدم برمیداری... شاید هم امشب شب آخر زندگی من هست و خبر ندارم ... اما جای تو باشم شلیک نمیکنم... چون دیگه از اینجا زنده بیرون نمیری و همه میریزن اینجا... خب با دست خالی و بدون اسلحه هم که بعیده حریف من بشی... تصمیمت چیه رفیق؟ چیکار میکنی حالا؟!»

😡 داشت حوصله ام از حرفاش سر میرفت... حتی رو به طرف من نکرد و داشت همینجوری یک ریز حرف میزد... وسطاش هم قربون صدقه اون مفتی کثیف فلوجه ای میشد...

⚫️ بهش گفتم: «وقتی کسی در طول ده دقیقه گذشته، شش نفر را نفله میکنه تا به تو برسه، لابد فکر همه جا را کرده که الان سایه اش بالا سرته و نمیتونی ازش حتی به اندازه یک قدم فاصله بگیری...»

🔴 از حرکت ایستاد ... دیگه تکون نمیخورد ... منتظر بودم هر لحظه به طرف عقبش حمله کنه ... سرش را انداخت پایین و با دو تا دستش به بدن خلف المرعی چنگ زد و دندوناش را به هم جوری میسابید که صداش را میشنیدم...

🔴 سرش را بلند کرد و گفت: «وای بر من! چقدر صدای تو آشناست ... تو زن هستی و الان پشت سرم ایستادی؟ ... تو را کجا دیدم ؟ ... بذار خودم بگم ... تو ... تو همون زنی نیستی که اومدی خونه ابومحمد ... کثافت ... باید حدس میزدم ... اشتباه از من بود نه اینکه تو خیلی زرنگ باشی... تو اینجا چیکار میکنی دختر؟!»

😡 گفتم: هرکسی سر کار و ماموریت خودشه... تو الان ... اینجوری ... سر کارت هستی و در حال ماموریت ... منم اینجوری... تو اگر از جنسیتت و شرفت خرج نکنی و خودت را یادت نره، موفق نمیشی ... منم اگر روی تواناییم حساب نکنم و اینکه میتونم مثل مادرم باشم که زد و ناکارت کرد و از تو یه Gps متحرک غشی ساخت، موفق نمیشم...

⭕️ تا اسم مادرم را آوردم، فورا با حالت بسیار خشمناک به طرفم نگاه کرد و گفت: تو دختر اون زنی هستی که اون روز از پشت بام ... همیشه دعا میکردم فقط یک روز ببینمش ... پس الان من با دو نفر طرف هستم ... یکی تو و یکی مادرت... اما من یک نفرم... روی جنازه دوتان رد میشم و از این در میرم بیرون... البته بعد از اتمام ماموریتم با شیخ...
ادامه دارد....

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

#مبارزه_با_شیطان | #مستند | #حیفا | #حیفا_56 | #تکفیری_ضد_صهیونیزمی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
📑حیفا-58

🔷 غافل گیر کردن حفصه، با اون هوش و کارکشتگی بالا اصلا کار راحتی نبود .... حتی معتقدم که کار معمولی و بشری هم نبود ... بلکه فقط لطف خداوند و توسل به حضرت زهرا (سلام الله علیها) سبب شد که اون مامور عالی رتبه رژیم غاصب صهیونیستی به دام افتاد ...
بانو رباب در پایان گزارشش نوشته بود:

😡 حفصه سیاه شده بود اما هنوز نبض داشت ... بلند شدم و روی سینه این موجود کثیف اسرائیلی نشستم ... ابتدا چند خراش کوچک روی شقیقه هایش ... و سپس بانوک خنجرم، گودی پشت گردنش... مثل تکه گوشتی شده بود که فقط نفس میکشید ... چند لرزش شدید کرد...

😡 شاید در اون لحظه داشته یاد همه جنایت هایی میفتاده که در طول مدت عمرش مرتکب شده بود ... یاد شهید شیخ جعفر ... یاد گناهان بزرگی که در ابوغریب انجام داده بود ... یاد خیانتش به اسلام و خون شیعه های بیگناه ... یاد اینکه مثل آب خوردن آدم میکشت و فکر هیچ چیزی نمیکرد و...

💠 صدای سر و صدا شنیدم ... دیگه داشت اوضاع شلوغ پلوغ میشد... باید ولش میکردم ... دوس داشتم بازم پیشش باشم ... چند تا نفس دهان به دهان بهش دادم تا مطمئن بشم که نمیمیره... بعد پاشدم و خودم را مرتب کردم ... باید صبر میکردم تا چشماش نیمه باز کنه ... لگد آرامی بهش زدم ... انگشتان دستش حرکت کرد ... کمی هم گردنش را تکون داد ... خیالم راحت شد...

🔷 وقتی نشستم تا پوتینم را تمیز کنم، خم شدم و دم گوشش گفتم: اسم من رباب هست و اسم مادر بزرگوارم، بانو حنانه ... فکر نمیکنم سران اداره متساوا از دیدن تو خوشحال شوند ... چون تو از الان، نه تعادل داری و نه قادر خواهی بود که حتی عادی ترین کارهای خودت را انجام بدهی ... وقتی میزان تنفس و اکسیژن شخصی کمتر از میزان نیازش بشود و این سه نقطه مورد آسیب جدی قرار بگیرد، مرده متحرکی میشود که به احتمال قوی حتی زبانت را هم نمیتوانی بچرخانی...

👈 اما اگر زبانت کار کرد و توانستی به آنها حرفی بزنی، به آنها بگو که وضعیت حال حاضر تو، بخشی از ذلت برنامه ریزی شده ای است که برای اسرائیل طراحی کرده ایم... [در ادامه بانو رباب، از پروژه و مسائلی نام برده که ذکر آن به دلیل در حال اجرا بودن آنها صلاح نیست.] پایان گزارش بانو رباب ... شیعه ... اهل عراق...

🔷 دکتر عزیز در آخرین ملاقاتی که درباره این موضوع با او داشتم گفت:

این پروژه که با محوریت دستگاه های اطلاعاتی و امنیتی خط مقاومت انجام شد، تمام نشد و هنوز ادامه دارد... چرا که بچه های عراقی این پروژه، مدیون بچه های............. هستند که انصافا همیشه آخرین دستاوردهای فنی و تکنیکی را در اختیار بچه های ما قرار میدهند...

💠 بانو رباب، مجبور بود تنهایی برگردد ... اما خیلی تمیز عمل کرده بود... حدودا سه چهار روز دیگر هم آنجا مانده بود تا از ختم به خیر شدن ماموریتش مطمئن شود... او موفق شده بود که آن شب را برای داعش، تیره و تار کند و جشنشان را به عزای سنگینی تبدیل نماید ... نه تنها برای داعش، بلکه برای رژیم صهیونیستی هم به چنین روز افتادن مامورش خیلی سخت و سنگین بود...

🔷 بانو رباب، پس از چهار روز دیگر که آنجا مانده بود، با کمک بچه هایی که برای انتقال ایشان برنامه ریزی شده بود، به مقرّ برگشت ... او حتی استراحت و مرخصی هم نداشت و دقیقا فردای اون روز، راس ساعت هفت صبح، به سر کار آمد و ظرف مدت سه روز، گزارش کامل ماموریتش را هم نوشت و تقدیم کرد...

💠 تمام بچه هایی که از عراق، در این پروژه سهم داشتند، از بچه های مخابرات و سمعی گرفته تا ماموران عملیاتی، حدودا هفت نفر بودند و بقیه زحماتش از جمله طرح و نکته و سنجش میزان عملیاتی بودن و... به عهده بچه های ............. بود که خدا آنها را همیشه تایید نماید...

👈 [از بیان مشخصات دقیق بانو رباب معذورم اما ایشان حدودا 30 ساله و اصالتا عراقی و مسلط به چهار زبان زنده دنیا و دارای مدرک ارشد علوم سیاسی است ... ضمنا ایشان در حال حاضر، حدودا چهار ماه هست که با یکی از رزمندگان خوب و کارکشته مقاومت عقد کرده و خطبه محرمیت آنها در حرم امامین عسکرین در شهر سامراء منعقد شد... خدا به ایشان و زندگی و فرزندان آینده آنها برکت و سلامتی عطا کند...]
ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

#مبارزه_با_شیطان | #مستند | #حیفا | #حیفا_58 | #تکفیری_ضد_صهیونیزمی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
📑 حیفا-59

🔵 از دکتر عزیز پس از حدودا دو ماه کار تحقیقاتی که با کمک او و تیمش انجام داده بودم، تشکر و خداحافظی کردم... تمام چیزهایی که تا الان نوشتم مربوط به چند تا دیدار ساده نبود ... مخصوصا ردگیری هایی که در طول اون مدت انجام شد و مدام به چاله های اطلاعاتی اونا برخورد میکردیم...

🔴 بعد از خداحافظی به مقر رفتم و یکی دو روز باید کار میکردم تا خودم را پیدا کنم ... چون چندان حال خوشی نداشتم ... مدام عمار از ایران پیام میذاشت و مثلا حالم را میپرسید ... این جور احوالپرسی واسم بو میداد ... خودش هم خوب میدونست... باید جمع و جور میکردم و برمیگشتم ... خوشحال بودم که تونسته بودم رابطه عمیق رژیم صهیونیستی را با داعش که به سال ها پیش از افغانستان و لیبی و اردن و عربستان و... شروع و مدیریت شده بود کشف کنم و گزارش بدم...

⚫️ تماس گرفتم و بعد از حدودا دو هفته، گزارش 500 صفحه ای کاملی که در طول این مدت نوشته بودم را ارسال کردم ... اما ازشون فرجه شش ماهه خواستم ... چون میخواستم از سرنوشت نهایی حیفا مطلع بشم ... خب شش ماه توجیه نداشت ... اما چون تا اینجا به موفقیت هایی خوبی رسیده بودم و به برکت خون همه شهدایی که در این مدت در این پروژه شهید شده بودند تونسته بودیم حدودا 43 راه جدید و مدرن جاسوسی اسرائیل را کشف و ضبط کنیم، بهم فرصت شش ماهه دادند...

⚪️ بچه های لبنان به خاطر حساسیت موضوع لبنان و حزب الله در عرصه بین المللی، اجازه ندادند و صلاح ندونستند که گزارش جذابی از اون شش ماه که در لبنان فقط جهت تکمیل پروژه ام بودم ارائه بدم ... اما ازشون اجازه گرفتم که فقط قطره ای در برابر دریای مهارت و اخلاص آنها به سمع عموم برسونم ...

🔵 خب ... علی الظاهر حیفا یا همون حفصه ... علیل شده بود و حتی کنترل ادرار هم نداشت و به خواری و ذلت مثال زدنی افتاده بود ... چون بانو رباب سر بزنگاه هوا و هوس حفصه بهش رسیده بود و تونسته بود غافلگیرش کنه ... وگرنه واقعا معلوم نبود چه اتفاقی بیفته ... حاکم شرع اون منطقه هم که اون شب با حفصه بود، یکی دو روز لال شده بود و نمیتونست حرفی بزنه و برای مداوا به جای نامعلومی برده بودنش ... ضمن اینکه بانو رباب هم به خاطر پوشیه ای که داشت، لو رفتنش محال بود ... خب حالا این تا اینجا...

🔴 اما ... اما ما باید میدونستیم که بالاخره حفصه چی شد؟ ... بچه های نفوذی در داعش، خبر رسونده بودند که اصلا چنین موجودی در درمانگاه های داعش گزارش نشده ... بچه های بومی الرمادی و فلوجه هم به چنین موردی برخورد نکرده بودند ... فقط تنها چیزی که خیلی به چشم میزد این بود که ابو محمد حدودا سه ماه پس از اون ماجرا پیداش نبود ... احساس و همچنین قرائنی داشتم که میگفت هرجا ابومحمد باشه، حفصه هم اونجاست...

⚫️ به خاطر همین، بچه ها تصمیم گرفتند که شایعه خبر مرگش را پخش کنند تا ببینند عکس العمل داعشی ها چیه ؟ ... تا یکی دو هفته که کل دنیا را برای بار اول، از شایعه خبر مرگ ابومحمد پر کردیم و بچه های مجازی جهادی هم سنگ تموم گذاشتند... دو تا از کانال های داعشی به صورت ناشیانه و همزمان، تصاویری از ابومحمد را به همراه دو تا زن پخش کردند که در حال نماز خواندن بودند ...

⚪️ اون دو تا زن پوشیه داشتند ... بچه ها آمار ظاهری اون عکس و اون دو تا زن را درآوردند... عکس مربوط به حدودا یک ماه قبلش بود و اون دو تا زن هم هیچ شباهت هیکلی و ورزیدگی به حفصه نداشتند ... اما پس از اینکه حدودا سه چهار ساعت روی اون عکس کار کردیم ... مهندس خلیل المحمود به نکات جالبی رسیده بود...

😳 مهندس خلیل گفت: عکس مال دو ماه قبله ... فتوشاپ نیست ... ابومحمد کاملا سر حال و زنده است... از فضای اطراف عکس و قرائن خاص برمیاد که عراق نیستند ... چون نوع درخت ها نشون دهنده درخت های مرز سوریه با لبنان است ... ضمنا احتمالا یکی از خانم ها هم باردار است و سه ماهه می باشد ... (دست به دندان مونده بودم از این همه هوش بالای مهندس محمود الخلیل!)😳

🔵 بعد از حدودا دو روز آنالیز ... خلاصه خلاصه بگم که میشد نتیجه گرفت که حفصه را عراق نگه نداشتند ... به علاوه اینکه قطعا اجازه کشتنش هم نداشتند ... و اینکه ابومحمد به طرف مرز سوریه و لبنان حرکت کرده، احتمال داره که از مرز لبنان، قصد انتقال حفصه به اسرائیل دارند... میشد فهمید که حفصه به من و من به حفصه خیلی نزدیکیم...
ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

#مبارزه_با_شیطان | #مستند | #حیفا | #حیفا_59 | #تکفیری_ضد_صهیونیزمی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
📑حیفا-60

قسمت آخر

🔵 نمیشد شلوغ بازار راه انداخت ... تازه اگر پیداش میکردیم هم ماموریت خاصی در قبالش نداشتیم ... فقط میخواستم بدونم رژیم صهیونیستی باهاش چیکار میکنه ... حفصه یا همون حیفای واقعی یهودی زاده اسرائیلی از اداره متساوای سازمان موساد ... با همه امکانات گرون قیمتی که در بدنش کار گذاشته بودن ... اگر با این وضعیت ببیننش چیکارش میکنند؟ ...

✔️ آخرین برگ گزارشی که من در این زمینه نوشتم و تحویل دادم از این قرار بود:

به: ..........
از: .........
موضوع: پایان ماموریت
تاریخ: دوم دسامبر 2014 (11 آذر 1393)

با سلام و عرض تسلیت مجدد به مناسبت ایام سوگواری ماه محرم و صفر
چنانچه در خبرهای خبرگزاری های رسمی لبنان به دنیا اعلام شد، امروز صبح، همسر و پسر ابوبکر البغدادی در مرز لبنان و سوریه دستگیر و به یک محل امن متعلق به وزارت دفاع منتقل شده است. این زن، یکی از همسران بغدادی و اهل سوریه است که با اوراق شناسایی لبنانی تردد می کرد. نام آن زن، سجی الدلیمی است که دختر حمید الدلیمی یکی از فرماندهان ارشد حزب بعث صدام می باشد که پس از حمله امریکا به عراق، از چنگ کمیته های مجازات مردم عراق نجات یافته و در الانبار مستقر شد.

🔹پس از تحقیقات بنده به نظر میرسد که در صورت صحت داشتن گزارش رسانه های لبنانی، اگر این زن، سجی الدلیمی باشد، پسربچه 9 ساله ای که همراه با اوست، پسر ابوبکر البغدادی نیست. پدر این پسربچه، همسر قبلی سجی است که قبل از البغدادی، شوهر سجی بوده...

🔸همچنین چنان چه از قرائن پیداست، اعلام خبر بازداشت همسر و پسر بغدادی، به احتمال زیاد آخرین تلاش ارتش لبنان برای جلوگیری از قتل عام زنانی بوده است که در دست داعش اسیر هستند. لذا طبق آمار واصله، زن ابوبکر البغدادی بیش از یک هفته پیش دستگیر شده بوده اما امروز اعلام کرده اند.

🔹زیرا اطلاع کامل دارم که نهادهای امنیتی لبنان از مدت ها پیش این زن را تحت نظر داشتند، اما پس از تعیین ضرب العجل از سوی تکفیری ها، (حدود ده روز پیش) ارتش لبنان اقدام به دستگیری همسر و به اصطلاح پسر بغدادی کرد تا در صورت امکان از او برای معامله و تبادل اسرا استفاده کند.

🔹همسر البغدادی، حتی اگر سجی الدلیمی، دختر ژنرال بعثی نباشد، یک زن معمولی و ناآشنا به امور امنیتی نیست و بطور قطع، اطلاعات زیادی درباره شبکه های ارتباطی تکفیری ها و حامیان آنها دارد. اطلاعات او لااقل از شبکه ای که ماموریت محافظت، پشتیبانی و انتقال او را داشته، می تواند کمک زیادی در این زمینه به نهادهای امنیتی لبنان ارائه دهد... حتی پیشنهاد میکنم که به خاطر حساسیت موضوع، بنده و ..... و ..... هم معرفی شویم تا بتوانیم در روند بازجویی، بهتر انجام وظیفه کنیم...

🔸یک زن دیگر هم خبر دستگیریش همین امروز اعلام شد ... او همسر یکی از فرماندهان جبهه النصره می باشد ... امروز نیروهای امنیتی لبنان، همسر «انس شرکس»، موسوم به «علی چچنی»، مسئول گروه تروریستی «جبهه النصره» را در بیروت، بازداشت کردند...

🔹دستگیری دو زن اول دو گروه تروریستی، یکی داعش و یکی هم جبهه النصره، در یک روز و به فاصله چند ساعت، اگر هم واقعیت داشته باشد ... نحوه پوشش خبری آن چندان جالب به نظر نمیرسد...

🔸آنچه برای پرونده بنده اهمیت بالایی دارد و همین امروز رخ داد ... برخورد با ماشینی در باغ مشرف به پارکینگ منزل سجی الدلیمی بود ... زمان پاک سازی این منزل و پارکینگ و باغ، ظاهرا از چشم ماموران پاکسازی ارتش لبنان مغفول مانده بوده و فکر میکردند که گروه های موازی، آن ماشین را بررسی کرده اند ...

🔹وقتی برای بازبینی به آن باغ رفتم و با آن ماشین برخورد کردم، در صندوق عقب آن ماشین، به جنازه متعفّن و بدبوی زنی برخورد کردم... انگار در طول آن هفته، حواسشان به این ماشین نبوده و جنازه آن زن در اثر گذر زمان و تابش آفتاب و... گندیده شده بود... نکته قابل توجه این بود که: حدودا 17 نقطه از بدن آن زن، سوراخ و تخلیه شده بود ... از جمله کاسه چشم ها ... شکم ... کلیه ... رحم و ... که قطعا بی هدف نبوده و از بررسی دقیق زخم ها معلوم بود که اشیائی را از این نقاط برداشته اند که متعلق به اصل بدن نبوده است ...

🔹پس از بررسی های لازم و تطبیق مطالب موجود و تجمیع نظرات کارشناسان مختلف، یقین حاصل شد که این زخم ها در طول همین یک هفته اخیر و توسط عناصر رژیم صهیونیستی صورت گرفته و اشیائی را که از بدن آن زن لازم داشته اند برداشته و با خود برده اند... وگرنه چه بسا این زن با وضعیت فلج بودنش، میتوانسته مدتی دیگر هم زنده بماند ... آن جنازه، جنازه حیفا یا همان حفصه بود... امضاء ... محمد... اتمام ماموریت...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

#مبارزه_با_شیطان | #مستند | #حیفا | #حیفا_60 | #تکفیری_ضد_صهیونیزمی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
👹کمین شیطان👹

امام باقر علیه السلام : وقتى که نوح علیه السلام به درگاه پروردگار عز و جل قومش را نفرین کرد ، #شیطان ـ که نفرین خدا بر او باد ـ نزد وى آمد و گفت : اى نوح! مرا در سه جا یاد کن؛ چرا که من در آن مکان ها نزدیک ترین حالت را به بندگان دارم : هنگامى که خشمگین شدى ، مرا یاد کن؛ هنگامى که میان دو نفر داورى مى کنى ، مرا یاد کن؛ و هنگامى که با زنى خلوت کردى و دیگرى با شما نیست ، مرا یاد کن .

#نامحرم | #خلوت_با_نامحرم #چت
#مبارزه_با_شیطان | #گناه_شناسی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
🌺از علتهای عذاب قبر 🌺

رسول خدا (ص) :

إِنَّ عَذَابَ الْقَبْرِ مِنَ النَّمِیمَةِ وَ الْغِیبَةِ و َالْکَذِبِ؛

عذاب قبر به خاطر سخن چینی و غیبت و دروغ است.

📚مستدرک الوسائل، ج9، ص150

#گناهان_زبان | #سخن_چینی | #دروغ
#مبارزه_با_شیطان | #گناه_شناسی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
🌺گناهان کوچک،زمینه ساز گناهان بزرگ🌺

امام رضا علیه الاسلام:

«اَلصَّغَائِرُ مَنَ الذُّنُوبِ طُرُقٌ اِلَی الْکَبَائِرِ مَنْ لَمْ یَخَفِ اللهَ فی الْقَلِیلِ لَمْ یَخَفْهُ فِی الْکَثِیرِ»

گناهان کوچک،زمینه ی گناهان بزرگ است. هر که در گناه کوچک از خدا نترسددر گناه بزرگ هم از خدا نخواهد ترسید.

📚عیون اخبار الرضا علیه السلام /ج 2/ ص 180

#گناهان_کبیره | #گناهان_صغیره
#مبارزه_با_شیطان | #گناه_شناسی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
🌺ثواب انجام مخفیانه کار نیک و اثر پنهانی گناه کردن و یا آشکارا گناه کردن🌺

امام رضا (علیه السلام) :

الْمُسْتَتِرُ بِالْحَسَنَةِ یَعْدِلُ سَبْعینَ حَسَنَة، وَ الْمُذیعُ بِالسَّیِّئَةِ مَخْذُولٌ، وَ الْمُسْتَتِرُ بِالسَّیِّئَةِ مَغْفُورٌ لَهُ.
انجام دادن حسنه و کار نیک به صورت مخفى، معادل هفتاد حسنه است; و آشکار ساختن گناه و خطا موجب خوارى و پستى مى گردد و پوشاندن و آشکار نکردن خطا و گناه موجب آمرزش آن خواهد بود.

📚وسائل الشّیعة: ج 16، ص 63، ح 20990.

#مبارزه_با_شیطان | #گناه_شناسی

💡telegram.me/joinchat/D8Iqgz6qmsdNu239Xg2Mnw
#آقامرتضی | #مبارزه

شیطان حکومت خویش را بر ضعف‌ها و ترس‌ها و عادات ما بنا کرده است؛ و اگر تو نترسی.. و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمال ِ خلیفه اللهی جبران کنی، دیگر شیاطین را بر تو تسلطی نیست!

بگذار آمریکا با مانورهای ستاره‌ی دریایی و جنگ ستاره‌ها خوش باشد؛ دریا دل مطمئن این بچه هاست و ستاره‌ها،
نور از ایمان این #بچه_مسجدی‌ها می گیرند.
همان‌ها که در جواب تو می گویند:
"ما خط را نشکستیم، خدا شکست."
و همه ی اسرار در همین کلام نهفته است..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

#عضو_شوید ↙️
@Hamdaman_uma
📌پویش #من_رای_میدهم
با ما #همراه_باشید

🌼داستان #انتخاباتی
🌸امام حسین علیه السلام: #اگر_دین_ندارید_لااقل_آزاده_باشید

📌 #آب_تو_آسیاب_دشمن_ریختن
📌 #بصیرت

🌷تو تاکسی نشسته بودم با شروع اخبار به راننده تاکسی که از رفقایم بود گفتم: آقا مرتضی بی زحمت یکم صدا رو بیشتر کن. صدای اخبار: عناوین اصلی:
- #رهبر_انقلاب: متن مردم نشان دادند هر چه که #دشمن خواست اینها #عکسش را انجام دادند... #علاج_مشکلات جامعه #شرکت در #انتخاباته....
صدای آقای مجری:
-حس قشنگ ایرانیان برای یک تصمیم جمعی دارد به اوج خودش می رسد در همه جای میهن عزیزمان حرف از #رئیس_جمهوریه که قراره بیاد و #تحولی در وضعیت موجود جامعه ایجاد کند و با یاری #مردم مشکلات را ریشه کن کند... #روز_جمعه #حماسه دیگری را از #ایرانیان خواهیم دید. اومدیم از مردم بشنویم:
-انتخاب تون رو کردید شرکت می کنید؟..
-صدای آقایی: بله
-خبرنگار: چرا
-چون علاقه دارم به کشورم... برای تغییر و #تحول و #ریشه_کن_کردن_فساد شرکت می کنم... به پاس خون #حاج_قاسم شرکت می‌کنم.
-خبرنگار: شما چی؟
-صدای خانومی: بله حتماً ولی این بار با دقت بیشتر، دیگه به #آمریکا و #طرفدارانش #اعتماد_نمیکنم #حضرت_امام درست فرمودند #آمریکا_شیطان_بزرگه... هشت سال به آمریکا نگاه کردیم ولی چی شد؟!.. مشکل حل نشد بدتر هم شد.
*مرد میانسالی که رو صندلی جلو کنار راننده نشسته بود معترضانه گفت:
-ای بابا...تموم هم نمی کنن... معلوم نیست این بار قراره چه بلایی سر این ملت بیارن... این همه رای دادیم چی شد؟!... مردم با بدبختی و فلاکت دست و پنجه نرم می‌کنن اونا اون بالا پول رو پول میذارن، آقازاده ها معلوم نیست کجان... #فساد تو جامعه جولان میده.... #پارتی_بازی و رانت و #رشوه_خواری عادتشون شده... این #نظام_غلط_بانکی ملت رو بیچاره کرده...
-گفتم: حاجی حرص و جوش نخور انشاءالله حل میشه...
-گفت: چی حل میشه بابا فقط میان میگن درست میکنیم، درست میکنیم... کو کجا درست کردند؟!.. خرابکاری هاشون رو ببینیم یا قسم حضرت عباس شون رو؟!!.. مردم رو به بازی گرفتن، نمی تونن جلوی مشکلات و فساد رو بگیرن چسبیدن به آمریکا فکر می کنن آمریکا میاد همه چیو درست میکنه....
-گفتم حاجی با حرص و جوش که کار درست نمیشه، با رای دادن و انتخاب درست مشکلات حل میشه... شما الان میخوایین تو انتخابات شرکت نکنین؟..
سمتم چرخید و گفت:
-نه شرکت نمی کنم همه مثل هم اند... تا حالا شرکت کردم از امسال شرکت نمی کنم.
-گفتم: حاجی اینکه راه درستش نیست، منم قبول دارم مشکل هست ولی اینو #قبول_ندارم_که_همه_مثل_هم_هستن... شما با عقل و #منطق نامزد ها رو #بسنجین... مگه نمیگین فساد زیاده؟.. به کسی رای بدین که میخواد #فساد رو #نابود کنه، نه با حرف و #شعار بلکه با #کارنامه ای که از خودش ارائه میده... کارنامه‌ای که صدق و دروغ حرفاش رو تایید میکنه... کارنامه داشتن خیلی #مهمه حاجی...کسی که #کارنامه_خوب داره یعنی یه جا #حقانیتش رو #اثبات کرده ولی کسی که کارنامه #ناقص داره میشه حدس زد که بعد از رای آوردن چی میشه... اونی که تا الان با فساد #مبارزه کرده انشاءالله بعد از انتخاب شدن هم #مبارزه میکنه، کسی که با فساد برای خودش #پول_رو_پول گذاشته بعد از انتخاب شدن هم لابد جلوی فساد رو #نمیگیره... حاجی باید با #بصیرت یه انتخاب درست داشته باشیم.
کمی آروم شده بود گفت:
-نمیدونم والله...
مرتضی که تا الان سکوت کرده بود و فقط گوش می‌داد نفس عمیقی کشید و گفت آره حاجی این علی آقای ما درست میگه ماییم که باید تو انتخاب مون #درست_انتخاب_کنیم... انشاءالله تو این انتخابات یه نفر #صالح رو انتخاب می کنیم. شما از من میشنوین کنار نکشین که #با_رای_ندادن_تون_آب_تو_آسیاب_دشمن_میریزین دشمن همین رو میخواد... حاجی من میگم به قول #امام_حسین آدم باید #آزاده باشه، #آزادگی_حکم_میکنه که ما به خاطر #امنیت مون... به خاطر #خون_شهدا مون #رای بدیم.

#انتخابات_۱۴۰۰
#فصل_تغییر
#مشارکت_حداکثری
#با_بصیرت_به_کسی_رای_میدم_که_کارنامه_درست_داشته_باشد👌
#با_بصیرت_به_کسی_رای_میدم_که_با_فساد_مبارزه_کند👌
#به_یاری_خدا_سرنوشت_کشورم_را_میسازم

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
همدمان( هیٲت مکتب الشهدا )
📿شهید علی اصغر فولادگر تاریخ تولد : ۱۳۳۹ محل تولد : اصفهان تاریخ شهادت : ۱۳۹۴ محل شهادت : منا 🍃🌸🍃ویژگی های بارز شهید🍃🌸🍃 🔹مردمی بودن 🔹امین و سخاوتمند 🔹شجاع و ولایتمدار 🔹ادای خمس و زکات 🔹با تدبیر و سیاستمدار 🔹تاکید به شرکت در نماز جمعه 🔹شرکت در جلسات تفسیر…
🌷پیام #رفیق شهید مون #شهید_علی_اصغر_فولادگر به همه رفقاش:

🍃این بار با #جنگ_نرم و تغییر باور ها و ادراک مردم، #ایران و #شیعه را که طلایه دار اسلام سیاسی و #مبارزه با استکبار و صهیونیستی و #امریکا است را با زیر و رو کردن واقعیت صحنه و #اتهام و دروغ از چشم ها بیندازند که در صورت یافتن راهکارها مقابله ای مناسب در این نبرد و جبهه جدید هم #شکست خواهد خورد، در واقع #سرنوشت این #نبرد حق و باطل و نابرابر، نقشه آینده را به سود ما تغییر خواهد داد، زیرا #وعده خداوند: أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ است.

#شهدای_منا
#شهید_هفته
#رفاقت_آسمانی
#پروژه_پرواز_بدون_بال

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma
زندگی سراسر #مبارزه و #مقاومت

زندگی امام هادی (علیه‌السلام) یک زندگی سراسر مقاومت و مبارزه است، خصوصیات این امام بزرگوار عبارت است از: مرگ در جوانی، جهاد در سراپای عمر، کوشش در راه خدا، نهراسیدن از مشکلات، نترسیدن از قدرت‌ها و قدرتمندها، وقار و سکینه‌ی در راه خدا، عبودیت و خضوع در مقابل خدا.
۱۳۶۰/۲/۱۸

به‌مناسب شهادت امام هادی"علیه‌السلام"

🆔 @hamdaman_uma
🆔 instagram.com/hamdaman_uma