آرشیو دسر و غذای محلی
2.11K subscribers
7.17K photos
7.34K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۴۶



- درود بر سوسانو، ملکه گوگوریوا می دونی تازگیا چی کشف کردم؟ اینکه تو شبیه کره ایا هستی. البته از خوشگلاش!

به تلویزیون نگاه کرد و گفت: چی می بینی؟ راز بقا؟ اینجا یه پا باغ وحشها صبر می کردی همه بیان اون وقت زندشو نگاه می کردی!

چشاشو گشاد کرد و گفت: تو چه جوری قسر در رفتی؟

په پلاستیک آورد بالا و گفت: ببین برات کمپوت گرفته بودم. می خواستم بیام ملاقاتیت.. عملیات
چه جور بود؟

نگار با یه لیوان آب از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: لیلابه خدا اگه فک نزنی بهت نمی گن

لالي... می بینی حالش خوش نیست؟ بازم حرف می زنی؟

لیلا به صورتم نگاه کرد و گفت: راست میگی نگار. حالش میزون نیست.

نگار پورخندی زد و گفت: می خوای از جنسای خوبت بهش بده!

لیلا چشم غره ای نگاش کرد: چته دختر؟ نکنه کسی رو کشتی؟

به نگار نگاه کردم و گفتم: هیچی ... چیزی نیست.

نگار: این چیزی نیست یعنی چیزی شده نمی خوای بگی میگی یا لیلا رو بکنم تو حلقت؟

لیلا با چشمای گشاد نگاش کرد. گفتم: یسنا و مهسا دعوام کردن.

لیلا: گیلت کردن!

نگار: چرا؟

گفتم: سوء تفاهم

نگار لیوانشو گذاشت رو اپن و گفت: پاشو بیا ببینم چی شده؟

گفتم: نمی خواد ولش کن.

نگار: وقتی یه چیزی بهت میگم بگو چشم!

#پارت۱۴۷



همین جور نشسته بودم که لیلا دستشو انداخت زیر بازوهامو بلندم کرد و گفت: چه نازی هم داره شیرین

رفتیم تو اتاق. دو تاشون با غم رو زمین نشسته بودن. چشمشون که من افتاد یسنا گفت:

چیه چغلیت تموم نشده؟ برگشتی ببینی چی کار می کنم بری به زبیده خبر بدی؟

نگار : اومدیدم آشتیتون بدیم. مهسا بلند شد و گفت: من اگه بمیرمم با این دختره دیگه حرف

نمی زنم. یسنا هم بلند شد و گفت: نبودی ببینی خانوم برای خودشیرینی خودش چه کارا که نمی کنه؟

نگار: زبون انسان ها بلدين؟ عین آدم حرف بزنین تا بدونم دارین چی می گین؟

یسنا: رفته به زبیده گفته ما داریم یه چیزی رو قایم می کنیم. گفتم:

آخه چرا دروغ میگی؟... من کی همچین حرفیو زدم؟ ...

من اصلا ندیدم شما چی آوردین؟

مهسا: پس از کجا فهمید که یهو سر و کلش پیدا شد؟ اصلا اون که تو خونه نبود؟ لابد تو بهش گفتی که اومد.

گفتم: وقتی شما اومدین، اونم از اتاقش اومد بیرون، گفت کی بود؟ گفتم مهسا و یسنا...

من از کجا باید می دونستم که شما دارین چی کار می کنید؟

نگار: خوب راست میگه دیگه... این از کجا بدونه شما چه کاری دستتونه ؟


لیلا با لبخند گفت: یک بار جستی ملخک... دوبار جستی ملخک... آخر به دستی ملخک! چقدر گفتم این کار، آخر و عاقبت نداره؟

دزدی از زبیده یعنی بریدن سر خودتون. گوش نکردین که نکردین ... حالا بکشید.

مهسا: تو یکی دیگه خفه شو! معتاد مفنگی!

اعصابم خرد بود. با این حرفش خرد تر شد.



#پارت۱۴۸



داد زدم: نفهم حرف دهنتو بفهم .............. با لیلا درست صحبت کن.

یسنا به لیلا اشاره کرد و گفت: تو اینو آدم حساب می کنی؟

با فک منقبض شده و تن صدای بلند گفتم: این مفنگی شرف داره به تو دله دزد ... حداقل

طرفشو میشانسه و یه آدم بدبختو بدبخت تر نمی کنه ... خوبه می دونید باباش این بلا رو سرش آورده و بازم اینجوری باهاش حرف می زنید ...

آدما چه شكلين عين شما دوتا؟ پس بقیه حیوونن.

انگشت اشارمو با تهدید تکون دادم و گفتم: اگه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، همچین رفتاری باهاش داشته باشید، به خداوندی خدا قسم ...

زبونتونو از تو حلقومتون می کشم بیرون. فهمیدین؟!


چشمای سه تاشون به جز لیلا از تعجب شیش تا شده بود. لیلا هم از روی رضایت بهم لبخند زد.


از عصبانیت داشتم نفس نفس می زدم. برگشتم که برم دیدم مهناز و سپیده و نجوا توی چهار چوب در ایستادن و بدتر از این سه تا با دهن باز نگام می کنن. مهناز خودشو جمع کرد و گفت: بهت نمی خورد زبون داشته باشی؟

گفتم: نداشتم . نمی خواستمم داشته باشم . چون فکر می کردم با هم خواهریم یا حداقلش دوست باشیم ...

فکر نمی کردم اینجا همدیگه رو به چشم دشمن می بینین که چشم دیدن همیدگه رو ندارین ...

اون از رفتار نگار با تو، این از رفتار این دوتا با من... و بدتر از همه، رفتاری که با لیلا دارین ..گناه این بد بخت چیه که اینجوری باهاش رفتار می کنید؟ مگه خودش خواست اینجوری بشه؟


با سرعت از کنارشون رد شدم و رفتم طرف دستشویی شیر روشورو باز کردم.

چندبار آب به صورتم زدم.

لیلا اومد توی چار چوب در وایساد. با خوشحالی بغلم کرد و گفت: خراب این معرفتتم همشیره...

خیلی حال دادی. قیافه هاشون شده بود عین علامت تعجب ولی عجب زبونی داری!

دماغشو کشیدم و با خنده گفتم: انقدر تعریف نکن ظرفیت ندارم ...

همه زبون دارن ولی باید درست ازش استفاده کنن. نه مثل اینا که فقط بلدند آدمو تحقیر کنن و نیش و کنایه بزنن.

بعد از نهار رفتن بیرون وشب برگشتن.

#پارت۱۴۹
شب همه تو لاک خودشون بودن. نه کسی دعوا کرد نه حرفی زدیم. حتی احساس کردم دارن به زور نفس می کشن تا خدایی نکرده

کسی صدای نفسشونم نشنوه. منوچهر و زبیده از این همه سکوت در حال سکته بودن.

چهار روز دیگه خونه نشینم کردن و هیچ کاری دستم ندادن.

بعد از چهار روز، زبیده به لیلا گفت: این گربه هم با خودت ببر و ریزه کاریا رو نشونش بده می خوام ببینم جنم کار کردنو داره؟

لیلا با ذوق گفت: چشم خانم چشم!

زبیده: لیلا اگه بدون پول برگردی....

لیلا حرفشو قطع کرد و گفت: می دونم خانم! انباری و ترک و این حرفا دیگه ... خیالتون تخت بدون پول برگشتم سر شیرین رو بزن!

با تعجب گفتم: به من چه؟ تو می خوای مواد بفروشی.

لیلا با قیافه نارحت لب و لوچشو آویزون کرد و گفت: فکر می کردم تو فدایی من باشی!

با خنده زدم تو سرش و گفتم: کوفت راه بیفت ببینم! هر کسی به سمتی رفت

. من و لیلا راه افتادیم. خیلی خوشحال بود. گفتم: چیه خوشحالی؟

دستشو انداخت دور گردنم و گفت: رفیق شفیقم پیشمه ذوق نکنم؟

با آرنج زدم به پهلوش و گفتم: ذوق مرگ نشی؟
دستشو برداشت و گفت: نه حواسم هست!
گفتم: داریم کجا میریم؟

- زعفرانیه



#پارت۱۵۰


- چی؟

- زعفرانیه ... محل زندگی کله خرها

- منظورت خر پولاست؟!

- آره همونا!

- آها... حالا جنسا رو کجا قایم کردی؟

دوتا دستاشو زد به سینه هاش و گفت: اینجا!

با خنده گفتم: هر وقت خواستی درشون بیاری به خودم بگو

بلند خندید و گفت: نه خوشم میاد کم کم داری هنراتو به نمایش میذاری! ...دیگه چی بلدی؟

- همه چی!

- به تو باید گفت... فتبارک ا.. احسن الخالقين!

با هم خندیدیم که یهو منوچهر از پشت صدامون زد. برگشتیم. خودشو با دو به ما رسوند. اومد رو
به رومون ایستاد.

به من گفت: گوش کن چی دارم بهت میگم. اگه فکر فرار به ذهنت برسه،

خدا شاهده کوه قافم بری پیدات می کنم و دمار از روزگارت در میارم.

دوبرابر چهار میلیونی که بابات دادم باید برام کار کنی ..لیلا خانم تو هم گوش کن!

اگه این از دستت در بره، بدبختت می کنم. یه بلایی به سرت میارم که آرزوی مرگ کنی.

فهمیدی؟ در ضمن حق زنگ زدن به هیج جایی رو نداره. اینم که فهمیدی؟

لیلا با ترس فقط سرشو تکون داد. به نفسی کشید و راه افتادیم.

با نگرانی بهم گفت: شیرین

- فرار نمی کنم... یعنی جایی رو ندارم که بخوام برم.

دستمو انداختم دور گردنشو با خنده گفتم: آخه من فداییتم!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی سهم مردم جدی نیست
آن هایی که جدی هستند سهم شان
سختی و فشار است
زندگی به آن هایی تعلق دارد
که شاد هستند و در بزم اند
آن هایی که می دانند
بودنشان را چگونه جشن بگیرند...

🌸| @ghazaymahaly
صبح بخیر 🌿
سلام عزیزان دل روز بخیر 🌺بریم برای خوندن ادامه ی رمان جذاب دنیای عجیب😍
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۵۱




وقتی به زعفرانیه رسیدیم ...گفتم: لیلا
- هووم؟

- این خونه ها چرا انقدر قشنگن؟

خندید و گفت: چون صاحباشون قشنگ خرج می کنن

چند قدمی رفتم، وایسادم چشمم افتاد به یه خونه ی تمام سفید.

به دلم نشست. کل خونه با در حیاط سفید بود. دیوار خونه مرمر سفید زده بود.

پیچکی که گل های سفیدی داشت خودشو از روی دیوار آویزون کرده بود.

توی خونه درخت های سر به فلک کشیده اونقدر زیاد بود که باعث شده بود کل نمای خونه مشخص نشه.

معلومه حیاط بزرگی داره. لیلا هم همین جور برای خودش می رفت که یه دفعه وایساد و گفت:

- به چی نگاه می کنی؟ بیا دیگه؟ تکون نخوردم و فقط به خونه نگاه می کردم.

لیلا اومد نزدیک و گفت: میشه بریم؟

همین جور که به خونه نگاه می کردم، گفتم: قشنگه ليلا. نه؟

- آره ، مبارک صاحبش باشه... هر کی اینو ساخته عشق سفید بوده بریم؟

- اهووم.

دل کندن از اون خونه برام مشکل بود. اما این کارو کردم. چند کوچه رفتیم بالا تر
و

گفتم: لیلا کجا داریم می ریم؟

- می ریم جنسو به یکی بدیم
|
- به کی؟

- به یه جیگر

با خنده گفت: پسر خیلی نازیه.

فقط حیف که معتاد شد وگرنه خودم می گرفتمش!



#پارت۱۵۲



خندیدم و گفتم: بدبخت پسره که همچین کیسی رو از دست داد!

لیلا با ناز گفت: آره به خدا همینو بگو!

- اسمش چیه؟

- شاهین

به خونه که رسیدیم، زنگ ایفونو زد. یه خانم جواب داد: کیه؟

لیلا صورتشو جلو آیفون برد. زنه درو زد و رفتیم تو.

حیاط شیکی بود. تا چشم کار می کرد درخت و گل بود. رفتیم تو خونه.

یه خانم مسن اومد گفت: همین جا تشریف داشته باشید تا آقا بیان.

من و لیلا رو مبل نشستیم. من پشت به راه پله نشستم و لیلا هم روبه روم. به خونه نگاه کردم و
گفتم

- ليلا؟

- بله؟

- کل این خونه مال پسر جیگرست؟

- آره.

صدای پا از راه پله اومد. لیلا به پشتم نگاه کرد و آروم گفت: ای جانم...جیگر اومد!

آروم برگشتم پشتم.

با دیدنش نتونستم جلوی خندمو بگیرم. یه مرد پنجاه شصت ساله ی چاق که کمربندشو زیر

شکمش بسته بود . کله کلا تاس، لپا افتاده .داشتم می خندیدم که لیلا لباشو گاز گرفت.

اومد سمت ما. من و لیلا بلند شدیم.

وسطمون وایساد. اول یه نگاهی به من انداخت. بعد به لیلا و گفت:

- این کیه با خودت آوردی؟

لیلا: همکار جديده ...

شاید از این به بعد براتون جنس بیاره.

#پارت۱۵۳


مرده انگار عصبانی بود، گفت: من کسی جز تو نمی خوام.

دستمو جلو دهنم گرفتم و خندیدم.

لیلا ابروشو انداخت بالا و لبشو به دندون گرفت که نخندم.

مرد با عصبانیت گفت: چیه به چی می خندی؟
گفتم: ببخشید ...هیچی همین جوری!

رو به لیلا کرد و گفت: دفعه ی دیگه اینو با خودت نمیاری... فهمیدی؟

لیلا: بله آقا ...فهمیدم.

- خیلی خوب برید.

لیلا پولو که گرفت، پیراهنمو کشید با خوش برد بیرون.

تو حیاط شروع کردم به خندیدن.

لیلا هم با خنده گفت: شیرین تو رو خدا نخند

ادای مرده رو در آوردم و گفتم: من کسی رو جز تو نمی خوام!

لیلا در حیاطو باز کرد و اومدیم بیرون. گفت: عشقمو دیدی؟ حالا از حسودی بمیر

با خنده گفتم: ارزونی خودت! عین اورانگوتان می موند!

با خنده رفتیم زیر یه درخت نشستیم.

لیلا گفت: اون پسره رو می بینی به درخت تکیه داده؟

یه زنجیرم دستشه؟ سرمو کج کردم و سمت چپ لیلا رو نگاه کردم و گفتم: آره... می شناسیش؟

- نشناسمش؟! از بچه های منوچهره. فرستادتش مراقب ما باشه...

اینه که میگم نمیشه فرار کرد.

از روی ناامیدی نفسی کشیدم و گفتم: امروز چندمیم؟

لیلا دستشو پشتش گذاشت و سرشو بالا گرفت.

گفت:نمی دونم چطور؟

- هیچی

یه ماشین از ته کوچه یه بی ام و می اومد.

سقفشو هم برداشته بود. رانندش یه مرد سی و هشت

ساله بود .

به لیلا گفتم» ليلا.. ماشینو داری؟

لیلا سرشو آورد پایین و با چشای گشاد گفت:

دارمش! مرده ماشینو جلوی خونه ای که سمت راستمون بود پارک کرد و خودش پیاده شد.

داشت با تلفن حرف می زد: آره... می دونم ولی چیکار کنم؟ پرونده ها رو یادم رفته.

الان دم خونه م. یه ذره معطلشون کن الان میام.
اینو گفت و وارد خونه شد.

لیلا سرشو چرخوند به پسره نگاه کرد و یهو گفت: شیرین؟

- هومم؟

- یه فکری زد به کلم

- مگه تو فکرم می کنی؟

- آره بعضی وقتا که حوصلم سر میره فکرم می کنم!

- خوبه. حالا فکرت چیه؟

دستمو کشید. گفتم: می خوای چیکار کنی؟

به ماشین نزدیک شدیم. گفت :سوار شو. زود باش
- تا نگی نقشه ت چیه سوار نمی شم!

ماشین که سقف نداشت.

منو هل داد افتادم تو ماشین.

خودشم اومد کنارم. دو تاییمون کف ماشین نشستیم.

گفتم: چیکار داری می کنی؟

- هی

ش ... هر چی من گفتم تو فقط تایید می کنی.

فهمیدی؟


#پارت۱۵۴



با حرص گفتم: لیلا صدای مرده اومد: اومدم دیگه؟

چقدر زنگ می زنی ...نمی تونی دو دقیقه نگهشون داری؟ سوار ماشین شد و خداحافظی کرد.
گوشی رو انداخت رو صندلی جلو و پوفی کرد. خواست ماشینشو روشن کنه. یهو برگشت عقب و با تعجب گفت:

- شما تو ماشین من چیکار می کنید؟!

لیلا اه و ناله گفت: آقا تو رو خدا راه بیفتید.... اگه داداشم ما رو ببینه ما رو می کشه.

- داداشتون کیه؟!

لیلا: همونی که به درخت تکیه داده، به زنجیرم دستشه.

مرده به پسره نگاه کرد و گفت: خانم من کار دارم.

برید پایین. دنبال دردسرم نیستم.

گفتم: آقا ما که از شما چیزی نمی خوام ... می خوایم دو خیابون پایین تر پیادمون کنی همین.

لیلا با تعجب نگام کرد. مرده پوفی کرد و با تاکید گفت: فقط دو تا خیابون!

دوتاییمون سرمونو تکون دادیم. ماشینو روشن کرد و راه افتاد.

لیلا آروم گفت: نه! مثل اینکه یه چیزایی بلدی؟

منم آروم گفتم: دارم درس پس میدم استاد!

- آفرین ... من به خودم می بالم به خاطر همچین شاگردی

مرده گفت: بیاین بالا!

آروم اومدیم بالا و نشستیم. پشت سرمونو نگاه کردم. دیدم همون پسره با موتور داره دنبالمون میاد.

گفتم: لیلا پسره داره میاد دنبالمون. دردسر نشه ؟

#پارت۱۵۵



لیلا با بیخیالی گفت: نه بابا این کارا تو حوضه استحفاضی اون نیست ..

.اون فقط مراقبمونه فرار
نکنیم

عجب کیفی می داد! اولین بارم بود سوار همچین ماشینی می شدم.

نزدیک بود ذوق مرگ شم. به همه جا نگاه کردم. بالا شهر تهران هم صفایی داشت!

یه باد لذت بخشی به صورتم می خورد.

یهو چشمم افتاد به مرده که آیینشو روی لیلا تنظیم کرده بود و به لیلا نگاه می کرد.

این دختر انگار همه جا بود الا تو این دنیا بخاطر اینکه خندمو نبینه،

شالمو کشیدم روی صورتم و دستمم گذاشتم رو پیشونیم.

کمی هم پایین خم شدم. سعی می کردم صدای خندم بلند نشه.

یهو لیلا اومد سمتم و با نگرانی گفت:

- شیرین... چیزی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟

آروم دستمو آوردم پایین تا فقط چشمام معلوم بشه.

از چشمام فهمید که دارم می خندم. گفت:

کوفت .. فکر دارم داری گریه می کنی..... حالا برای چی داری می خندی؟

با چشم و ابرو به مرده اشاره کردم که داشت ما رو نگاه می کرد.

لیلا گفت: چی می گی؟ برای چی چشم و ابرو می اندازی؟! دوباره این کارو کردم.

لیلا سرشو برگردوند طرف مرده. دید نگاش می کنه. دو تاشون به هم لبخند زدن

. منم شروع کردم به خندیدن. لیلا همین جور که دندوناشو فشار می داد، گفت: زهر مار...

از کی تا حالا داره به من نگاه می کنه؟

همین جور که سرم پایین بود و می خندیدم گفتم: فکر کنم از وقتی که سوار شدیم.

نیشگونم گرفت که صدای آخم بلند شد و گفت: کوفت ...

اونوقت تو باید الان بهم بگی؟

مرده گفت: مشکلی پیش اومده؟

لیلا: نخیر اگه زحمتی نیست همین جا پیاده می شیم.

- زحمتی که نیست ولی هنوز یه خیابون دیگه مونده.

لیلا: نه دیگه وقتتونو نمی گیریم.
سلام عزیزان صبحتون 🌺بخیر امروز یه راست میریم برای خوندن رمان😍
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۵۶



مرده کمی این دست و اون دست کرد و گفت: می خواید با هم یه چیزی بخوریم؟

لیلا با چشای دوازده تاییش نگاش کرد و منم خندیدم.

لیلا با آرنجش زد به پهلوم و گفت: بله حتما اگه وقت داشته باشید.

مرده با خوشحالی گفت: من چیزی که زیاد دارم وقته

لیلا دم گوشم گفت: می بینی چه چلغوزی گیر ما افتاده؟ ...

همین الان گفت معطلش کنید تا من بیام.


گفتم: این خصلت مرداست که وقتی دختر زیبارویی می بینن دیگه نمی تونن خودشونو کنترل
کنن!

جلوی یه کافی شاپ نگه داشت.

رفتیم تو، دو تا بستنی زدیم به رگ و اومدیم بیرون.

شمارشو به لیلا داد تا بهش زنگ بزنه لیلا هم نامردی نکرد.

بعد از اینکه باهاش خدا حافظی کردیم، شماره رو انداخت تو سطل آشغال.

تو راه خونه بودیم که لیلا گفت: حال کردی شیرین؟

تو خوابم نمی دیدی سوار همچین ماشینی بشی. خر کیف شدیم نه؟

- نه گورخر کیف شدیم!

بلند خندیدم.

لیلا گفت: نه خوشم اومد. کم کم داری راه میفتی!

- ولی کاش خودمون رانندگی می کردیم. کیفش بیشتر بود

- مگه بلدی؟

- آره ..گواهی نامه دارم.

- دروغ میگی؟

- نه دروغم چیه؟

- ایول! پس دفعه بعد جلوی یه مرسدس بنزو می گیریم!

#پارت۱۵۷



با خنده رفتیم خونه. یک هفته کامل با لیلا می رفتم مواد فروشی.

روزای اول هم می ترسیدم هم برام سخت بود.

اما کم کم راه افتادم ... توی همین یه هفته لیلا به بهم یاد داد ترس آفت زندگیه ..

باید اهل ریسک باشی و از چیزی نترسی

مثل روزای دیگه بعد از خوردن صبحانه با لیلا رفتیم به پاتوقش ... به گفته خودش تو اون پارک با

سه ثانیه مواداش فروش میره.

گفتم: ليلا.. منوچهر و زبیده برای کی کار می کنن؟

- برای جمشید... همونی که تو رو به اینا فروخت.
از جمشید بد کینه ای به دل داشتم.

دستشو انداخت دور گردنم و گفت: نبینم گربم اخمو باشه!

پشت چشمی نازک کردم و گفتم: به من نگو گربه.
با خنده دنبالش دویدم .

با هم رفتیم سمت پارک روی یکی از نیمکت ها نشستیم.

پاهامو تکون می دادم که لیلا گفت: حوصلت سر رفت؟

- اهووم.

- بیا قدم بزنیم.

هنوز بلند نشده بود که موبالیش زنگ خورد.

جواب داد: الو؟

- جای همیشگیم... راستی یکی دیگه هم همراهم هست.

اگه دیر کردم بشین پیشش تا من بیام.

- باشه خداحافظ.


#پارت۱۵۸



گوشی رو قطع کرد و گفت: شیرین تو اینجا بشین تا من برگردم. باشه ؟

- کجا؟

- برم موادا رو از جای گرمشون دربیارم جلدی میام ...

.فقط اگه کسی اومد با من کار داشت بگو
منتظر بمونه باشه؟

من همون جا منتظرش شدم. بعد از چند دقیقه یه دختر اومد با قیافه تابلو.

یعنی هر کی از چند متری می دیدش می فهمید معتاده.

اومد طرفم و گفت: تو دوست لیلایی؟

نمی تونست صاف وایسه. همش عقب و جلو می رفت.

چشماشم خمار بود. گفتم: آره بشین الان میاد.

خودشو انداخت رو نیمکت. خم شد به سمت پایین. دیدم یواش... یواش داره حالت سجده می گیره.

منم همین جور نگاش می کردم.

داشت می رفت پایین که یهو لیلا که روبه روم می اومد داد زد:

- بگیرش بگیرش الان میفته

اینو که گفت دختره از نیمکت جدا شد. منم سریع گرفتمش.

خدا رو شکر زود گرفتمش والا با مخ می رفت تو زمین

. وقتی فهمید یکی گرفتش، سرشو بلند کرد و با چشمای خمار گفت: ها؟! لیلا خودشو به من

رسوند و گفت: چرا نگرفتیش؟ نزدیک بود بیفته؟
- من چه می دونستم داره می افته؟

- پس فکر کردی یه چیزی رو زمین پیدا کرده می خواد ورش داره؟

لیلا موادشو جلوش گرفت و گفت: بگیر تو چه مرگیت بود که خودتو به این روز انداختی ها؟

موادو گرفت خواست پولو از جیبش در بیاره.

نمی تونست دستشو می برد بالای جیب مانتوش اما دستش تو جیب نمی رفت.

از روی جیبش سر می خورد می اومد پایین.

#پارت۱۵۹



لیلا پوفی کرد و گفت:شیرین پولو از جیبش دربیار.

با چندش دست کردم تو جیبش و پولو در آوردم.

تیکه تیکه بودن.
بوی گند سیگار هم می داد.

گرفتم جلوی لیلا و گفتم: اینا بسه؟!

به پولا نگاه کرد و گفت: نه بابا خیلی کمه.
خودش دست کرد تو جیبش که دختره با خماری گفت:

دیگه ندارم همینه. لیلا با عصبانیت موادو از دستش کشید و گفت:

وقتی پول نداری غلط کردی گفتی جنس بیارم . مگه من اینجا موسسه خیریه راه انداختم

که هروقت نداشتی خودم روش بذارم؟ دختره حال نداشت حرف بزنه اما با گریه گفت:

تو رو خدا لیلا دارم می میرم .. تمام استخونام درد می کنه.

لیلا داد زد: به جهنم ...کی گفت معتاد شی؟


مگه تو خیر سرت دانشجوی مملکت نبودی؟ مگه نه اینکه داشتی برای دکترا می خوندی؟ برای چی این بلا رو سر خودت آوردی ها؟

- لیلا خواهش میکنم . قول میدم دفعه بعد پولو برات بیارم.

- بیخود دفعه بعد بدون پول به من زنگ نمی زنی. فهمیدی؟

داشت گریه می کرد. از ظاهرش معلوم بود حالش خیلی بده.

به لیلا گفتم: بهش بده گناه داره.
- شیرین وقتی اینا دلشون به حال خودشون نمی سوزه و همیچین بلایی سر خودشون میارن ...تو دیگه نباید دلسوز این جماعت بشی.

- خواهش میکنم لیلا تو هم عین اینایی می تونی درکش کنی.

- شیرین کی می خواد بعد پول این موادو بده؟
- بالاخره یکی پیدا میشه وضعش خوب باشه.

از اون بیشتر بگیر به خاطر من

لیلا نگام می کرد. گفتم: اگه ندی خودم میدما؟


#پارت۱۶۰



پوفی کرد و گفت: شیرین من از دست تو چیکار کنم؟

می خوای برای خودت دردسر درست کنی؟

به احترام ریش سفیدت این کارو می کنم.

موادو گرفت جلوش و گفت: بگیر ولی گفته باشم این دفعه آخره.

دختره با آستیناش که تا نوک انگشتاش بود، اشکاشو پاک کرد و با خوشحالی موادو گرفت و رفت.

تا ته پارک که رسید صد دفعه افتاد و بلند شد . عین آدمای کور که جلوشونو نمی دیدن خودشو به دار و درخت می زد.

من و لیلا هم همین جور نگاش می کردیم. لیلا گفت: به نظر تو این زنده خونه می رسه ؟

گفتم: عزرائیل که کارش نداره ... همین جوری بخواد ادامه بده حتما خودکشی می کنه.

لیلا دستشو انداخت دور گردنم و گفت: خب فیلم هندی تموم شد. بریم یه گشتی تو پارک بزنیم.
با خوشحال گفتم: بریم

چند قدم راه رفتیم.

لیلا گفت: پفک می خوری؟

- نه مضره ...می دونی هر یه دونه پفکی که بخوری یک ماه طول میکشه تا کلیه ت تمیز شه؟


- شوخی می کنی؟

- نه جدی میگم. من الان دوساله دیگه چیپس و پفک نمی خورم.

- پس چی بخوریم؟

- آب هویج بستنی.

- خانم خوش اشتها! فکر پولشم باش


یه پسری از پشت سرمون گفت: آب هویج بستنی با من!

سرمونو چرخوندیم، دیدیم دو تا پسر عين اجل وایسادن.
☁️💙
مهم‌ترین قوانین جهان این است:
احساس خوب = اتفاقات خوب.
از بهترین راه هایی که می‌توانید
احساس خوبی پیدا کنید،
سپاسگزاری از نعمات خداوند می‌باشد....


سلام صبح بخیر🌺
🌸| @ghazaymahaly