➖پنج نقش برجستهای که پیروزی شاپور بر رومیان را تصویر کردهاست:
1️⃣ نقش برجستۀ داراب: احتمالا این سنگنگاره از بقیه قدیمتر است، چون در آن شاپور، تاج پدرش اردشیر را بر سر دارد. اینجا فقط نقش امپراتور کشته (گوردیان) را داریم، سرداران رومی در برابر شاه صف کشیدهاند و کسی زانو نزده است.
2️⃣ نقش برجستۀ بیشاپور۱: از این تابلو (که آسیب زیادی دیده) امپراتور زانوزده به تصاویر اضافه میشود. احتمالا با بدعهدی فیلیپ عرب، شاپور خواسته التماس او را یادآوری کند.
3️⃣ نقش برجستۀ بیشاپور۲: از اینجا اسارت والرین به تصاویر اضافه میشود. یعنی سه نقش آخری پس از ۲۶۲ نقر شدهاند.
4️⃣ نقش برجستۀ بیشاپور ۳: این تابلو با بیشتر از صد چهره، یکی از شلوغترین نقش برجستههای ساسانی است که در مرکزش شاپور و امپراتوران روم تصویر شدهاند.
5️⃣ نقش برجستۀ شاپور در محوطه نقشرستم: این تابلوی بسیار بزرگ (سه برابر ابعاد واقعی) جزو زیباترین نقوش صخرهای ایران است. جزئیات تابلو، مثل لبهبرگردان چکمۀ والرین (که زنجیر و پابند هم تصور شده) استادانه و ظریف کار شده. فیلیپ عرب در مقابل اسب شاپور زانو زده و والرین در دست شاه ایران اسیر است.
@ehsanname
1️⃣ نقش برجستۀ داراب: احتمالا این سنگنگاره از بقیه قدیمتر است، چون در آن شاپور، تاج پدرش اردشیر را بر سر دارد. اینجا فقط نقش امپراتور کشته (گوردیان) را داریم، سرداران رومی در برابر شاه صف کشیدهاند و کسی زانو نزده است.
2️⃣ نقش برجستۀ بیشاپور۱: از این تابلو (که آسیب زیادی دیده) امپراتور زانوزده به تصاویر اضافه میشود. احتمالا با بدعهدی فیلیپ عرب، شاپور خواسته التماس او را یادآوری کند.
3️⃣ نقش برجستۀ بیشاپور۲: از اینجا اسارت والرین به تصاویر اضافه میشود. یعنی سه نقش آخری پس از ۲۶۲ نقر شدهاند.
4️⃣ نقش برجستۀ بیشاپور ۳: این تابلو با بیشتر از صد چهره، یکی از شلوغترین نقش برجستههای ساسانی است که در مرکزش شاپور و امپراتوران روم تصویر شدهاند.
5️⃣ نقش برجستۀ شاپور در محوطه نقشرستم: این تابلوی بسیار بزرگ (سه برابر ابعاد واقعی) جزو زیباترین نقوش صخرهای ایران است. جزئیات تابلو، مثل لبهبرگردان چکمۀ والرین (که زنجیر و پابند هم تصور شده) استادانه و ظریف کار شده. فیلیپ عرب در مقابل اسب شاپور زانو زده و والرین در دست شاه ایران اسیر است.
@ehsanname
احساننامه
🔺خانم زینب موسوی هشت سال پیش در برنامه تلویزیونی «خندوانه» داستان رستم و سهراب را دستمایۀ شوخی کرد و تحسین شد. اخیراً هم ایشان ویدیویی پر از الفاظ رکیک و شوخیهای جنسی به عنوان شاهنامهخوانی ارایه داده است که با واکنش شدید مواجه شده. مقام «شاهنامه» و عالیجناب…
🔺حکمی آمده است که برای اهانت به فردوسی بزرگ، محکومیت حبس تعزیزی و نوشتن مقالهای در باب عظمت فردوسی و قصه گفتن از داستانهای شاهنامه برای بچهها در نظر گرفتهاند. اینکه شاهنامه اینقدر مهم شده، البته جای تقدیر است و قاضی محترم هم قطعا انگیزۀ وطندوستانه داشتهاند، اما این روش، خدمت به شاهنامه نیست. شاهنامه و اصولا هر اثر ادبی را مردم و مخاطبان ادبیات هستند که میپسندند و به صدر میرسانند، یا نمیپسندند و به یک سو میگذارند. از زمان خود فردوسی تا به امروز، بسیار کسان به او تاختهاند. مثلا هزار سال پیش، امیرمعزی، شاعر دربار آلپارسلان فردوسی را دروغگو خواند و سرود «من عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ/ ازکجا آورد؟ و بیهوده چرا گفت آن سَمَر؟» تا بگوید که برخلاف داستانهای دروغین رستم، قهرمان اشعار خودش (یعنی آلپاراسلان) واقعی است. حتما برای این شعر، جایزه هم گرفت. مردم اما در طول سالیان و قرنها نشان دادند که کدام شعر را راست و درستتر میدانند. در مورد این به اصطلاح طنز اخیر هم خود دوستداران فردوسی پاسخ دادند. شاهنامه، کتاب مردم است. بگذاریم کتاب مردم باقی بماند @ehsanname
عامه پسندها- همشهری جوان.pdf
3.5 MB
📚به مناسبت هفته کتاب: اردیبهشت ۱۳۸۶ در شماره ۱۱۵ هفتهنامه «همشهری جوان» پروندۀ مفصلی کار کردیم دربارهی رمانهای عامهپسند که در آن با چهرههای اصلی این جریان، فهیمه رحیمی، فتانه حاج سیدجوادی، امیر عشیری، احمد محقق، پرینوش صنیعی، تکین حمزهلو و... گفتوگو کرده، همراه با مطالب تحلیلی در مورد گزارش بازار، تاریخچه، خصوصیات سبکی و نیز نظرات دیگر نویسندگان در مورد این نوع کتابها پرداخته بودیم. رمانهای عامه پسند هم سهم قابلتوجهی از فروش بازار نشر را دارند و هم چندان مورد توجه منتقدان و نویسندگان حرفهای قرار نمیگیرند. مطبوعات به آنها نمیپردازند و نشستهای رونمایی و نقد برایشان برپا نمیشود. این پرونده و بازتاب آن (در شماره ۱۱۸ نشریه) را بازنشر میکنم تا یادی از همکارانم هم بکنم، بخصوص علی بهپژوه (که نوشتههایش از بهترین مطالب در حوژۀ جامعهشناسی ادبیات است)، خانم مریم دهخدایی و زندهیاد ایرج باباحاجی (خبرنگار باسابقۀ ورزشی که در پیدا کردن چهرههای قدیمی تخصص داشت). این را هم اضافه کنم که بعدها یوسف علیخانی در کتاب «معجون عشق» تجربه مشابهی را تکرار و با نویسندگان عامهپسند گفتگو کرد. @ehsanname
📊یک کم آمار: اسامی پرفروشترین کتابهای بخش مجازی نمایشگاه کتاب امسال اعلام شد. (+) بخش مجازی نمایشگاه را نباید معادل کل فروش نمایشگاه دانست و خود نمایشگاه هم کل فروش کتاب یک سال بازار نشر ما نیست، اما به هر حال این جزو معدود آمارهای دقیق بازار نشر است. بیشترین تعداد نسخۀ فروشرفته از یک عنوان، کتاب «راه رشد؛ الگوی دینی تربیت کودک و نوجوان» با فروش ۵۱۸۳ نسخه است که مقایسۀ همین عدد با فروش کلی نمایشگاه کتاب مجازی، یعنی فروش یکمیلیون و ۸۰۱ هزار و ۵۵۳ نسخه کتاب (+)، تنوع و تکثر فرهنگی بالای بازار نشر ما را نشان میدهد. از بین آثار داستانی، پرفروشترینها اینها بودهاند: «مرگ ایوان ایلیچ» لئو تولستوی (اعلام نشده با کدام ترجمه؟) ۴۵۲۵ نسخه، «سمفونی مردگان» عباس معروفی ۳۱۵۸ نسخه، «بیگانه» آلبر کامو (کدام ترجمه؟) ۲۷۵۱ نسخه، «باروت خیس» زهرا اسعد بلنددوست ۲۳۸۴ نسخه و «شبهای روشن» داستایوسکی (ترجمۀ سروش حبیبی) با ۲۰۰۲ نسخه فروش جزو دهتای اول هستند. رتبههای بعدی ادبیات داستانی که بین ۱۹۰۰ تا ۱۰۰۰ نسخه فروختهاند هم (به ترتیب) اینها هستند: «صد سال تنهایی» مارکز، «سال بلوا» عباس معروفی، «کیمیاگر» پائولو کوئیلو، «سووشون» سیمین دانشور، «چشم هایش» بزرگ علوی، «شازده کوچولو» اگزوپری، «۱۹۸۴» جورج اورول، «خاکسپاری دوم بانوی مرگ» نیما اکبرخانی، «یادداشتهای زیرزمینی» داستایوفسکی، «طاعون» آلبر کامو، «کهکشان نیستی» محمدهادی اصفهانی، «جنایت و مکافات» داستایوسکی و «سقوط» آلبر کامو. @ehsanname
📸تصویر استفاده از تندیس شیخ اجل در ارومیه برای نصب بیلبوردهای شهری که البته شهرداری محترم ارومیه از دستور جمعآوری سازه و اصلاح محل نصب خبر داده (+) شعر معروف سعدی را به خاطر میآورد:
دورانِ بقا چو بادِ صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
@ehsanname
دورانِ بقا چو بادِ صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
@ehsanname
بازی آخر و در واقع فینال لیگ بود. آمده بودیم قهرمانی تیم افشین قطبی را تماشا کنیم. با یک گل جلو افتاده بودیم و داشتیم سرود قهرمانی میخواندیم که دقیقه چهل، درست مثل عشق، افتاد مشکلها. سپاهانیها با مساوی هم قهرمان میشدند و حالا که یکی زده بودند، لابد حواسشان جمع میشد که جام از توی مشتشان سر نخورد. حریف قوی و چغر بود و همین، نمیگذاشت خیالمان جمع باشد. بین دو نیمه، ورزشگاه انگار نه انگار که مهمترین بازی سال. هیچ صدایی بلند نبود. همه داشتیم پیش خودمان سبک و سنگین میکردیم که حالا چی؟ یک رفیق استقلالی داشتیم که او هم با ما آمده بود و وسط حرص خوردنهای ما، خیلی آرام و درگوشی، طوری که ز مجلس سخن به در نرود، داشت کری میخواند. برگشتم چیزی بگویم که دیدمش. دو سه ردیف بالاتر نشسته بود و داشت دست تکان میداد. من هم دستی تکان دادم به نشانهی سلام و بعد خیلی آرام، با حرکت لب و دهن پرسیدم «چی میشه؟ میبریم؟» که دستش را مشت کرد و آورد بالا. بعد وسط نیمۀ دوم، یکی دوبار که توپ قل خورد و میلیمتری از دروازۀ حریف رد شد، برگشتم نگاهش کردم و هی هر بار خندۀ پهنش را آورد روی لب و باز مشتش را توی هوا تکان داد. توپ دقیقۀ آخری که رفت توی گل و صدهزار نفر از وزن زمین کم شد، طوری همه چیز به هم ریخت که دیگر ندیدمش. چند روز بعد برای مصاحبه آمده بود دفتر مجله («بیو تن» تازه منتشر شده بود) و هنوز گردنش نیامده بود تو، صدا کرد «احسان، احسان» و مشتش را همانطوری توی هوا تکان داد و خندیدیم. (چند وقت پیش ماشا صفری گفت وقتی بعد از مدتها هم را دیدهاند، قبل از هر حرفی آقارضا انگشتهایش را به شکل عدد هفت آورده بالا و خندیدهاند.) رضای امیرخانی، در همۀ این سالها برای من یکی از نمادهای امیدواری بوده است. نه امیدواری الکی و خوشخیالی، که آن جور امیدی که از پیدا کردن یک قطعۀ ریز روی زمین افتاده میآید. پیش آمده که هیچ کار خاصی نداشتم و فقط برای شنیدن حرف شادمانهای به او زنگ زدم. (معمولا میگوید «خب بیا مهندسی معکوس کنیم»، هرچند به نظرم بیخود میگوید و حرفهایش ربطی به مهندسی ندارد.) هر وقت هم که خودش زنگ زده یا پیامی داده با خنده و شوخی همراه بوده است. (آخرین پیامش این است که از یک بابای معروفی چیزی فرستاده و زیرش نوشته: «این از شما بلند کرده به نظرم احسان جان» تا اینطوری به یاد بودن را نشان بدهد.) از دیروز که خبر آمد، وسط این شب تاریک و بیم موج و گرداب هایلش، چنگ انداختهام یکی یکی خاطرات را توی مغزم بالا پایین میکنم و هی لبخند، هی لبخند. دلم میخواست بلند شوم بروم بیمارستان کسری، پشت در اتاق مراقبتهای ویژه، دستم را مثل آن روز مشت کنم و آنقدر توی هوا تکان بدهم تا ببیند و به خنده بیفتد. نرفتم که توی دست و پای خانوادهاش نباشم؛ ولی خیالم تخت است که آقارضای امیرخانی گل را میزند.
@ehsanname
@ehsanname
🔹در خبرها بود که شورای شهر اجازۀ تدفین عالیجناب کامران فانی در قطعۀ نامآوران را نداده است و معاون وزیر ارشاد زنگ زده به رییس شورای شهر تا ماجرا حل شود. از این خلاصهتر و نمادینتر نمیشود چیزی در باب اوضاع فرهنگ در این مملکت سراغ کرد. فانی البته نیازی به مجوز و آییننامه و تبصره ندارد، «در سینههای مردم عارف» مزار اوست، ما وضعمان به جایی رسیده که برای سپاسگزاری و قدرشناسی از بزرگانمان نیاز به توصیه و پادرمیانی داریم. آن هم چه کسی؟ کامران فانی. نویسنده و مترجم و نسخهشناس و کتابدار و کتابشناس و دایرةالمعارفنویس و مجسمۀ متحرک فرهنگ و آقا، آقا، آقای تمام. «برفت شوکت محمود، در زمانه نماند / جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی»
@ehsanname
@ehsanname
🕓 شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فوارههای سبز ساقههای سبک بار
شکوفه خواهدداد ...
@ehsanname
🎧 مراسم خوانش «امروز، روز اول دیماه است» #فروغ_فرخزاد را اگر سالهای دیگر هم به جا نیاورده بودید، امسال دیگر باید ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد 👇
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فوارههای سبز ساقههای سبک بار
شکوفه خواهدداد ...
@ehsanname
🎧 مراسم خوانش «امروز، روز اول دیماه است» #فروغ_فرخزاد را اگر سالهای دیگر هم به جا نیاورده بودید، امسال دیگر باید ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد 👇
Iman Biavarim be Aghaze Fasle Sard
Forogh Farokhzad
«ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» شعر و صدای #فروغ_فرخزاد از آلبوم «شعرهای فروغ فرخزاد» کانون پرورش فکری، ۱۳۴۴ @ehsanname
Iman Biavarim be Aghaze Fasle Sard
Khosro Shakibaei
«ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» شعر #فروغ_فرخزاد با صدای خسرو شکیبایی، از آلبوم «پری خوانی»، ۱۳۸۲ @ehsanname
➖همین الان خبر درگذشت بهرام بیضایی را خواندم و یادم افتادم که چند روز پیش ویدیویی از او دیده بودم که داشت تعریف میکرد همسرش. خانم شمسایی، مدام به او تذکر میدهد «بهرام ما الان در تهران نیستیم!» مرگ همواره خبر تلخی است، مرگ در غربت تلختر، و رفتن کسی مثل بیضایی تلخترین. اگر بخواهم چندتا ادیب از معاصرین انتخاب کنم، با هر متر و معیاری، بیضایی جزو چندتای اول است. شک ندارم که چندصد سال بعد، در روزگاری که همۀ ما تبدیل به خاطره و تاریخ شدهایم باز هم بهرام بیضایی جزو چندتا اسمی است که میماند و آثارش را میخوانند. درگذشت او را به تک تک دوستداران و دلبستگان زبان فارسی تسلیت میگویم.
@ehsanname
@ehsanname
گفتگوی خیالی فردوسی با مرگ به روایت بیضایی
◾مرگ: در شعر تو مردگان به پا خاستهاند؛ گویی که رستاخیز! دیروز دیدمشان میان زندگان میگشتند.
◽فردوسی: شرمم به درد میآمیزد که چنین زندگان را باز میکشم. نه؛ این شماره پهلوان که من کشتم پهلوانی نکشت و با اینهمه دستم پاکتر است از تو بیآزرم که پنجه به خون هزار دلبند بیالودستی، و انگشت در جگربند هزار پهلوان فروبردستی که سوگ هر یکشان را خون از چشمِ خامه روان است (به افسوس چشم میبندد) و هر واژه از آن سیاه پوشیده.
◾مرگ (افسونكنان): بخواب؛ تو خستهای فردوسی.
◽فردوسی (تند چشم باز میکند): من بیدارم. (میرود میان نوشتهها) مرا بِهل بدین کار گزافی که مراست. در جای من از سگان دوصد ببر یا از سران چهارصد.
◾مرگ: خود را ارزان مگیر؛ در خوردِ من تویی!
◽فردوسی: چه سود کردی از مرگ دقیقی، ای مرگ؟ نه! صدها داستان است که هنوز نسرودهام. صدها دستینه است که هنوز به دستم نرسیده. جانم از زخمها پر است؛ به جادوی این سرود زخمهای خود را میبندم. امروزم دستینهای رسید ـ خدایا ـ داستانی که هرگز نشنیده بودم. باید بازگردم و در آنچه سالیان پیشتر سرودهام بازبنگرم و بسیار دیگرگون کنم.
◾مرگ: تو میدانی کمال را پایانی نیست. همیشه داستانی هست که ناسروده میماند، و همیشه دفترهای دیگری هست که مییابند. کمال را پایانی نیست فردوسی.
◽فردوسی: منِ خسته را به بازی میگیرند و درم میستانند که فردا ارتنگِ مانی بیاوریم یا کارنامۀ اشکانی؛ هر چه داشتم مایه این و آن را دادم و دستینهها نیاوردند، نیاوردند، و چشمم بر در سپید شد و گوشم صدای کوبهای نشنید. مرا به کار خود بگذار؛ بیکارتر از منی بجوی که بسیارند.
◾مرگ: تو که مرا چون گدایی از در میرانی - بشنو که سلطان دستِ راست من است و خلیفه دستِ چپم، و من هر دو را بر تو میگمارم؛ آن در صورت سپاهش بر تو ظاهر میشود و این بر صورت عالمان طریق. باشد که مرا به التماس بخوانی و نیابی، باشد که مرا آرزو کنی و در تو ننگرم، باشد روزی که مرا به فریاد بخواهی و نشنوم...
◽فردوسی: دست بردار از سرم ای مرگ، زیاده کار دارم... در این وبرانسرا بنگر که برآوردهای! ویرانگران را نمیبری چون دستیاران تواند؛ دشمنی تو همه با آنان است که پشت ناخن چیزکی میسازند. ویرانگران خوش میخورند و خوش میخسبند و سال به صد میبرند و آنان که بایست چیزکی بسازند، میمیرند.
@ehsanname
📖 «دیباچۀ نوین شاهنامه» بهرام بیضایی، صفحات ۶۱ تا ۷۲
◾مرگ: در شعر تو مردگان به پا خاستهاند؛ گویی که رستاخیز! دیروز دیدمشان میان زندگان میگشتند.
◽فردوسی: شرمم به درد میآمیزد که چنین زندگان را باز میکشم. نه؛ این شماره پهلوان که من کشتم پهلوانی نکشت و با اینهمه دستم پاکتر است از تو بیآزرم که پنجه به خون هزار دلبند بیالودستی، و انگشت در جگربند هزار پهلوان فروبردستی که سوگ هر یکشان را خون از چشمِ خامه روان است (به افسوس چشم میبندد) و هر واژه از آن سیاه پوشیده.
◾مرگ (افسونكنان): بخواب؛ تو خستهای فردوسی.
◽فردوسی (تند چشم باز میکند): من بیدارم. (میرود میان نوشتهها) مرا بِهل بدین کار گزافی که مراست. در جای من از سگان دوصد ببر یا از سران چهارصد.
◾مرگ: خود را ارزان مگیر؛ در خوردِ من تویی!
◽فردوسی: چه سود کردی از مرگ دقیقی، ای مرگ؟ نه! صدها داستان است که هنوز نسرودهام. صدها دستینه است که هنوز به دستم نرسیده. جانم از زخمها پر است؛ به جادوی این سرود زخمهای خود را میبندم. امروزم دستینهای رسید ـ خدایا ـ داستانی که هرگز نشنیده بودم. باید بازگردم و در آنچه سالیان پیشتر سرودهام بازبنگرم و بسیار دیگرگون کنم.
◾مرگ: تو میدانی کمال را پایانی نیست. همیشه داستانی هست که ناسروده میماند، و همیشه دفترهای دیگری هست که مییابند. کمال را پایانی نیست فردوسی.
◽فردوسی: منِ خسته را به بازی میگیرند و درم میستانند که فردا ارتنگِ مانی بیاوریم یا کارنامۀ اشکانی؛ هر چه داشتم مایه این و آن را دادم و دستینهها نیاوردند، نیاوردند، و چشمم بر در سپید شد و گوشم صدای کوبهای نشنید. مرا به کار خود بگذار؛ بیکارتر از منی بجوی که بسیارند.
◾مرگ: تو که مرا چون گدایی از در میرانی - بشنو که سلطان دستِ راست من است و خلیفه دستِ چپم، و من هر دو را بر تو میگمارم؛ آن در صورت سپاهش بر تو ظاهر میشود و این بر صورت عالمان طریق. باشد که مرا به التماس بخوانی و نیابی، باشد که مرا آرزو کنی و در تو ننگرم، باشد روزی که مرا به فریاد بخواهی و نشنوم...
◽فردوسی: دست بردار از سرم ای مرگ، زیاده کار دارم... در این وبرانسرا بنگر که برآوردهای! ویرانگران را نمیبری چون دستیاران تواند؛ دشمنی تو همه با آنان است که پشت ناخن چیزکی میسازند. ویرانگران خوش میخورند و خوش میخسبند و سال به صد میبرند و آنان که بایست چیزکی بسازند، میمیرند.
@ehsanname
📖 «دیباچۀ نوین شاهنامه» بهرام بیضایی، صفحات ۶۱ تا ۷۲