#عـــشـــق یـــعـــنـــے ...!؟
باهـــاش پـیـر شــے
نـــہ ایـــنـــڪہ
وســط راہ
ازش ســـیر شـــے
قدیمــا #قلــب هـا و قبــر هــا
فقــط جــاے یــہ #نفــر بــود
#قبرهــا کـہ 3 طبقــہ شــد
از #قلــب هـا توقعـے نیســت …
#غصه هایت را با #قاف بنویس !
که باورشان نکنی...
آنگاه فقط
#قصه است و بس
🆔 @ehsas7you 🌹
باهـــاش پـیـر شــے
نـــہ ایـــنـــڪہ
وســط راہ
ازش ســـیر شـــے
قدیمــا #قلــب هـا و قبــر هــا
فقــط جــاے یــہ #نفــر بــود
#قبرهــا کـہ 3 طبقــہ شــد
از #قلــب هـا توقعـے نیســت …
#غصه هایت را با #قاف بنویس !
که باورشان نکنی...
آنگاه فقط
#قصه است و بس
🆔 @ehsas7you 🌹
دماغ زی زی قسمت اول
@mer30tv
#قصه_کودکانه
در این کانال هر شب ساعت ۲۲:۳۰برای کودکان دلبند شما یک قصه جذاب و آموزنده و جدید قرار داده میشه😃
به دوستانتونم خبر بدین 😊🌸🍃
♥Love♥
🍃💞 @eh2sas 💞🍃
در این کانال هر شب ساعت ۲۲:۳۰برای کودکان دلبند شما یک قصه جذاب و آموزنده و جدید قرار داده میشه😃
به دوستانتونم خبر بدین 😊🌸🍃
♥Love♥
🍃💞 @eh2sas 💞🍃
#قصه_شب
🕺🏻🐑 چوپان دروغگو 🐑 🕺🏻
🔷▫️روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود.
🔶▫️ یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد.
♦️▫️او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت: من سر به سر شما گذاشتم.
🔷▫️مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.
🔶▫️او بلند فریاد کشید: گرگ آمد، گرگ آمد، کمک... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.
♦️▫️از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید...
🔷▫️ ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید
🌹love🌹
🍃💞 @eh2sas 💞🍃
🕺🏻🐑 چوپان دروغگو 🐑 🕺🏻
🔷▫️روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود.
🔶▫️ یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد.
♦️▫️او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت: من سر به سر شما گذاشتم.
🔷▫️مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.
🔶▫️او بلند فریاد کشید: گرگ آمد، گرگ آمد، کمک... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.
♦️▫️از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید...
🔷▫️ ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید
🌹love🌹
🍃💞 @eh2sas 💞🍃
آرزو دارم شبـی با عشـق تو مـن سر کنم
گُل به گُل چینم به روی دامنت پَر پَر کنم
آرزو دارم نـشینی رو برویـم تـا به صــبح
#قصه ای ازعشق گویی تاکه من باور کنم
ℳ❁✦•┈┈❁♥️👈
گُل به گُل چینم به روی دامنت پَر پَر کنم
آرزو دارم نـشینی رو برویـم تـا به صــبح
#قصه ای ازعشق گویی تاکه من باور کنم
ℳ❁✦•┈┈❁♥️👈
♥️♥️ ღ ♥️♥️
#می_تپد_قلبم
#و_با_هـــــر_تپـشی
#قصه_ی_عشق_تــو
#را_می_گوید....
#نفسم_میره_واست_عشق_دلم..✌️❤️
❦➢
💖💖
#می_تپد_قلبم
#و_با_هـــــر_تپـشی
#قصه_ی_عشق_تــو
#را_می_گوید....
#نفسم_میره_واست_عشق_دلم..✌️❤️
❦➢
💖💖