دلتنگیهای من
81 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
ساس
بود زمزمه کرد :
- خبر داری چشمای خونه خراب کنی داری؟ ...نه نمیدونی...اگه میدونستی همیشه چشماتو بسته
نگه میداشتی.
لرزش خفیفی تن بهار را تکان داد . دلش هوری پایین ریخت . با شرم چشمانش را پایین انداخت
و فاصله ای که به واسطه ی آن پاکت آبمیوه کم شده بود ، را زیاد کرد . دستان آرشام زیر چانه
اش قرار گرفت و سرش را بالا گرفت . فاصله را کم کرد و با لحن دلنشینی که دل بهار را بیشتر
میلرزاند گفت :
- اینو نگفتم که چشماتو ازم دریغ کنی . چه تو بخوای چه نخوای خیلی وقته خونه خراب چشماتم .
پس با دریغ کردن چشمات دنیام رو ویرون نکن که دیوونه میشم .
بهار با طپش شدید قلبش به خود آمد . گرمای دست مردانه ای که روی دستش قرار گرفته بود او
را کالفه کرده بود .
از این حسی که داشت بیزار بود . برخلاف عقایدش از این نزدیکی ناراحت نبود . او نمیخواست
دوباره مرتکب اشتباهی دیگر شود . همان کیان برای هفت پشتش بس بود . با او که 5 سال زیر
گوشش قصه ی عشق خوانده بود، به اینجا رسیدند . اگر به دو کلمه دلش میلرزید واویلا بود .
- من ...من باید برم .
منتظر جواب نشد .مانند گنجشکی از قفس چشمان پراز محبت او فرار کرد و به سمت داخل
بیمارستان پرواز کرد . نگاه آرشام با اشتیاق رفتنش را به نظاره نشسته بود . دستش را روی پشتی
فلزی صندلی گذاشت و پای راستش را روی پای چپ
گذاشت . نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست و هوای حضور یار را به ریه هایش سپرد .
لبخند روی لبش نقش بست .آن طور که فکر میکرد هم سخت نبود فقط باید به موقع و به جا
نزدیکش باشد .
متوجه شد اگر زیاد از حد دورش باشد او خیلی زود جبهه میگیرد . در برابر بهار باید مدام روشش
را تغییر میداد .
تا کم کم حضورش برای او قابل هضم شود .
********
بعد از دو روز الهه تصمیم گرفت به عیادت بهرام برود . برای اینکه حساسیت بهرام را ، با آن قلب
ناسورش که مشخص شده بود سه تا از رگهایش بسته شده است ، بیشتر نکند بدون حضور علی
در کنار آرشام و بهار به عیادتش رفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوبیستم

وقتی وارد اتاق شد با دیدن بهرام در اتاق سی سی یو دلش لرزید . با دستگاه اکسیژن و
شلنگهای متعددی که به او وصل شده بود دیگر از بهرام پر از خشم گذشته خبری نبود . آن
چشمان گود افتاده ی بسته اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد .
الهه کنار تختش که ایستادپلک های بهرام بی اراده باز شد . با دیدن صورت الهه اشک در
چشمانش حلقه زد . سرش را به سمت مخالف گرداند و سالم آرام او را با تکان مختصری که به
سرش داد پاسخ گفت .
- خوبی بهرام ؟
بهرام با تاسف سرش را به چپ و راست تکان داد .
- چرا خودتو شکنجه میکنی . همراه تو ، همسرت هم داره درد میکشه . میدونی زن بیچاره ت از
این حال تو به چه روزی افتاده . چرا گذشته رو رها نمیکنی ؟ چرا باعث شکستن دل اون زن
بیچاره شدی ؟
- چرا اومدی؟
- اومدم عیادتت . عیبی داره ؟
- آره ... حضورت عذابم میده .
- دیگه نمیام . اما این بارو باید بخاطر بهار میومدم . باید یه چیزاییو بهت بگم اما حال تو مساعد
این حرفا نیست .
- الهه ؟
- بله .
- فکر بردن بهار تو سرته ؟
- نه .
- دروغ میگی . بی دلیل بعد از این همه سال بر نگشتی ! حتما اون پسر برادرتو وسط انداختی تا با
کشیده شدن بهار به سمت اون از کشور خارجش کنی
بهرام چرا از گذشته تجربه نمیگیری . تا به کی میخوای با شک و تردید زندگی خودتو اطرافیانت
را خراب کنی ؟
سعی کن مدام دیگرانو قضاوت نکنی . من اگه میخواستم بهار و ببرم همینکه 18 ساله شد میومدم
تهرانو با خودم میبردمش . بهار به تو بیشتر علاقه داره و اینجا راحتتره . من نمیخوام به بهار
آسیبی برسونم .
- چون همیشه زندگی برخالف خواسته ی من بوده . الانم رفتن بهار بر خلاف خواسته ی منه .
الهه با دلخوری نگاهش کرد و گفت :
- بعد از اینهمه سال فکر میکردم عوض شده باشی اما تو همون بهرامی ... خواهش میکنم
چشماتو باز کن . خودت میدونی من بیمارم ... امیدی به زنده موندن خودم ندارم اونوقت میام با
خودخواهی تموم دخترمو آواره ی غربت کنم ... اونم دختری مثل بهار که انقدر ضعیف و شکننده
س . .. شاید یادت رفته اونجا چه محیطی داره . باور کن من
مثل تو بی فکر نیستم . آینده ی بهار از دل و خواسته ی خودم مهم تره .
بهرام از یاد آوری بیماری الهه در اعماق وجودش نالید . آرشام برایش گفته بود بر اثر سالها فشار
روحی که متحمل شده قلبش برای طپیدن محتاج باطری بود . اگر باطری نبود طپش قلبی هم در
کار نبود . قلبی که او مسبب بیماری و ضعفش شده بود . برای همین هیجان زیاد و فعالیت زیاد
برای او خطر داشت . به طوری که کار در بیمارستان را رها کرده بود و به نصف روز درمطب
نشستن رضایت داده بود .
به واقع آن همه تلاش برای گرفتن تخصص و درس خواندن های شبانه روزی ، آخرش به اینجا
ختم شده بود .
چشمانش را روی هم فشرد تا این درد را پس بزند . لبش به آرامی باز شد
و گفت :
- پس این پسره ...برای چی مدام دور دخترم میچرخه ؟!
- اول اون عینک بدبینی تو از روی چشمات بردار ...بعد خودت متوجه میشی . هر چند الان حالت
مناسب نیست . اما چون دیدن من عذابت میده نمیتونیم دوباره ملاقاتی داشته باشیم الان میگم ...
اول ازهمه بگم اون پسر اسم داره .دوم اینکه آرشام تو ایران موندگار شده و تمام کار بیزنسش

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوبیستویکم

رو به ایران منتقل کرده ... دفتر قبلی رو به آرمیتا واگذار کرده که بعد از رفتن آرمیتا اون اداره ش
کنه .... پس وقتی خودش ایرانه قصدی برای خارج کردن بهار نداره من بهت در این مورد
قول میدم .
مکث نسبتاً طولانی الهه چشمان منتظرش را به دهان او دوخت .
- سوم اینکه کسی که اونو پایبند ایران کرده بهاره ... خودت مرد باتجربه ای هستی و باید از
رفتارش فهمیده باشی که چه حسی به بهار داره ... من از اون اول که بهارو دید، از تعریفایی که
پشت تلفن برام میکرد از نوع و لحن حرفاش فهمیدم یه حسی پشت این تعریفاتش هست ... اما
خودش باور نداشت . اما دو ماهی میشه خیلی جدی به این قضیه فکر میکنه . اما بهار آمادگی
حضور اونو تو زندگیش نداره برای همین صبر کرده تا بهار آرامش پیدا کنه .
- من رضایت نمیدم . بهش بگو بی خیال دختر من بشه .
- بازهم لجبازی ! بهرام به خودت بیا ... تا کی مثل بچه ها رفتار میکنی تو الان باید الگوی جوونای
فامیل باشی و براشون بزرگتری کنی .
- بهار وقتی کیانو رد کرد خیلی چیزا عوض شد . اون ثبات فکری و رفتاری نداره ... تا چند سال
دیگه اجازه نمیدم به کسی دیگه فکر کنه و به فکر ازدواج بیوفته . هنوز از لحاظ فکری متزلزله.
- وای بهرام از دست تو و ظاهر بینیت ...که اول زندگی خودمونو خراب کرد و حالا میخوای زندگی
بهارو داغون کنی . به خودت بیا مرد . تو احتیاج به یه روانکاو داری . تو چطور نفهمیدی دخترت
این وسط قربونی هوسهای خواهر زاده ت
شده !! بهار از لحاظ فکری متزلزله؟!! اونوقت کیان در عرض دو ماه با یکی دیگه سر سفره ی عقد
میشینه ؟
چشماتو وا کن و به دور و برت خوب نگاه کن . تو هنوزم به نزدیکترین و عزیزترین فرد زندگی به
راحتی تهمت میزنی و توقع داری همیشه کنارت بمونه . کیان ، بهارو ..................
بهرام از اینکه حرفی برخلاف تصورش میشنید پر ازخشم شد و با کنترل شدیدی که روی صدایش
میکرد گفت
نمیخوام برای توجیح اون پسره کیانو پیش من خراب کنی . کیان به خواست بهناز به این وصلت
تن داد و نخواست دل مادرش رو بشکنه اون مثل بهار ما خیره سر و لجباز نیست . اون ...اون ...
فشاری که به قلبش وارد شد . راه نفسش را بست . الهه با ترس و دلهره به دستگاهی که خطوط
کج و معوجی را نشون میداد نگاه کرد . حال او خیلی خرابتر از تصورش بود . با دلهره به سمت
جایگاه پرستاری چرخید که پرستاری که مراقبت از بیماران را به عهده داشت با شتاب به سمت
تخت بهرام آمد و او را کنار زد و غرید :
- خانوم چرا ملاحظه ی بیمار رو نکردید . چی گفتین که به این روز افتاد . برید بیرون . خوبه
میبینی تو سی سی یو
بستریه .
- من نمیخواستم این طور بشه .
الهه با نگرانی به حرکات پرستار نگاه میکرد . قلب خودش هم کوکش ناکوک شده بود . دستش را
به دیوار گرفت و به آرامی روی زمین نشست . لبانش از کبودی رو به سیاهی میزد . اکسیژن کم
آورده بود و برای ذره ای اکسیژن قلبش به فغان افتاده بود .باطری درون قلبش هم جوابگوی این
حجم از استرس نبود . تمام توجه ش به آن خطهای کج و معوج بود که کم کم رو به صاف شدن
پیش میرفت .
پرستار دیگری وارد شد . با دیدن الهه با شتاب بیرون رفت تا نیروی کمکی را صدا کند . در کسری
از ثانیه تیم پزشکی بالای سر هر دو حضور پیدا کردند .
آرشام که از پشت شیشه جنب و جوش داخل اتاق را دید با نگرانی در را باز کرد و به سمت الهه
رفت . بهیاری که زیر دست پرستار کار میکرد با دیدنش مانع او شد .
ارشام با فریاد رو به دکتر کرد و فریاد زد :
- اون قلبش باطری داره مراقبش باشین . تو رو خدا ... مراقب قلب مهربونش باشین . اون
عزیزترین فرد زندگیمه .
حراست وارد شد و او را با زور از اتاق بیرون فرستادند . بهار سردرگم و نگران چشم به صحنه
دوخته بود . از استرس شدید پاهایش روی زمین میخکوب شده بود . قلبش از طپش افتاده بود .
در یک لحظه هر دو موجود مهم زندگیش با
ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوبیستودوم

مرگ دست و پنجه نرم میکردند . برای او سخترین چیزی بود که در تصورش هم نمیگنجید . او
بدون بهرام هیچ بود . بهرام با تمام خشونتش، ذات مهربانی داشت برای همین شکننده بود ،که از
دید یک دختر این مهر و محبت هیچ وقت با هیچ محبت دیگری جایگزین نمیشد .
دقایقی بعد در هم همه ای که در اتاق ایجاد شده بود صدای بیب مستمری که شنیده شد ، دکتر را
به سمت دستگاه شوک هدایت کرد . بهار نمیدید چگونه شخص مهم زندگیش زیر دستگاه شوک
بالا و پایین میشود و چه خوب در این مواقع همراهان بیمار از دیدن چنین صحنه های دردناکی
محرومند .
***********
صدای صوت قرآن فضای خانه را پر از غم و اندوه کرده بود . پارچه ی سیاه بالای در خانه نشان از
عزادار بودن اهالی خانه را داشت . هر کس سرگرم کاری بود . از خانواده ی بهار هیچکس حضور
نداشت . بهنام و رؤیا در بیمارستان بودند و بهار در بیهوشی به سرمیبرد .
بهناز رو به کیو
ان کرد و گفت :
- کیوان تو این چند روز برادرتو کمک کن تا دست تنها نمونه . الان شما باید کارها رو رتق و فتق
کنین . میبینی که کسی حال خوشی نداره .
- شما هم نمیگفتین من هر کاری از دستم بر میومد انجام میدادم .
بهناز نزدیک کیوان شد و آرام گفت :
- فقط این کارها رو به خاطر بهار انجام نده ... اگه بفهمم ناراحتی و دلسوزیت سمت بهار میره من
میدونم و تو .
کیوان نفس عمیقی کشید و با خشم گفت :
- بسه مامان در این موقع که اون بدبخت عزاداره شما باز هم ول کنش نیستی . بابا یه کم
انسانیت داشتن بخدا سخت نیست .
با خشم از کنار بهناز گذشت و منتظر جواب مادرش نشد . به واقع گاهی اوقات انسانیت ما در کدام
پستو و گنجه ای پنهان میشود که تا این حد از ما دور میشود
در خانه باز شد . کیان در حالی که زیر بغل آرمیتا را گرفته بود وارد شد . نگاهی اجمالی به سالن
پذیرایی انداخت .
نگاهش در پی شخصی که غایب بود میگشت . دلش بهانه ی نبودش را میگرفت .
از کیوان شنیده بود بیهوش شده و بستری شده اما با وجود کسی که در کنارش ایستاده بود نمی
توانست برای پیگیری حال او کاری انجام دهد .همان طور که سری قبل تا صبح با تلفن های
مداوم آرمیتا ، چک میشد که سراغش نرود .
با دیدن کیوان که در حال خارج شدن از پذیرایی بود آرمیتا را روی اولین مبل نشاند و با یک
عذرخواهی به سمت برادرش رفت . او را کناری کشید . کیوان با تعجب نگاهش کرد و گفت :
- چی شده ؟ کاری داری ؟
کیان به اطراف نگاه کرد و با اطمینان از نبود آرمیتا آرام پرسید :
- از حال بهار خبری داری؟
کیوان با اخم گفت :
- نه ... من اینجام و به کارای اینجا میرسم . باید به گوشی بهنام زنگ بزنی که پسره ی گیج
گوشیشو تو خونه جا گذاشته .
کیان کلافه دستی به پشت گردنش کشید و گفت :
- تو الان داشتی کجا میرفتی؟
- چی کار داری ! اصل حرفتو بگو ... من اگه تو رو نشناسم به درد لای جرز دیوار میخورم . بنال تا
دیرم نشده .
- کارتو بگو من انجام میدم تو برو یه خبر از حال بهار بگیر و تلفنی بمن خبر بده .
کیوان پوزخندی زد و گفت :
- خیلی باحالی مرد ... کاری کردی مامان فکر میکنه بهار جذام داره من نباید نزدیکش بشم
اونوقت تو میگی برم حالشو بپرسم . چنان گندی زدی به زندگی اون دختر بدبخت که حالا حالا ها

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدو بیستوسوم

باید تاوان پس بدیم . گندرو تو زدی اما پای همه مون گیره . چون شریک جرم تو شدیم . هر
کدوم به نوعی .
- بسه کیوان بجای وراجی یه ساعت برو و بیا . منم نمیذارم کسی بفهمه تو نیستی . به مامان
میگیم با هم میریم خرید
تو میری بیمارستان منم خریدارو میکنم . کسی هم متوجه نمیشه .
کیوان با خشم نگاهش کرد و دستش را به طرف بالا پرت کرد و گفت :
- برو بابا ... روانیه دیوونه، کاراگاه بازیت گرفته ؟ من رفتم... کارم زیاده تو هم یه لیست خرید
برات آماده کردن برو به کار خودت برس .
با رفتن کیوان مستاصل و درمانده به طرف آرمیتا رفت . تازه از زیر سرم بیرون آمده بود . رنگش
پریده بود. چشمان دردناکش را بسته بود و به پشتی مبل تکیه داده بود . دستش را روی شانه ی
او گذاشت و آرام زیر گوشش زمزمه کرد .
- خانومی پاشو بریم تو اتاق من استراحت کن تا سردردت خوب شه .
چشمان ملتهب آرمیتا به آرامی باز شد و نالید .
- عمه م از دستم رفت .... برادرم با حال خراب اسیر بیمارستانه ...اونوقت من برم بخوابم !
- آخه عزیزم الان که کاری از دستت بر نمیاد مراسم فرداست . باید حالت بهتر بشه یا نه .
- کیان میترسم بلایی سر پدر بزرگم یا پدرم بیاد . ما سالها کنار هم زندگی کردیم . همه به هم
انس داشتیم . الان نبود عمه درد بزرگی رو به همه ی ما تحمیل کرده .
- میدونم عزیزم . اون بیشتر از اینکه عمه ت باشه مادرت بوده . همه ی اینا رو میدونم اما باید
صبر داشته باشی نمیشه که خودکشی کنی باید به فکر خودت باشی .
آرمیتا با خشم چشمانش را در کاسه چرخاند و از روی مبل برخاست و روبرویش قد علم کرد و
گفت
به فکر خودم باشم ! ... تز تو برای خودت نگه دار آدم خودخواه . اون از خودش بخاطر ما که
بچه های برادرش بودیم گذشت . با حال خرابش بخاطر من و بهار تا اینجا اومد حالا به فکر خودم
باشم . تو اصلا انسانی ؟! منکه شک دارم .
صدای بلندش بهناز را به سمتشان کشاند و هیس کنان به او هشدار داد تا سکوت کند . تمام
فامیل ساکت شده بودند و به فریادهایش گوش میدادند . کیان با دیدن اخم های مادرش که از
این آبروریزی در هم فرو رفته بود دستش
را روی بینی گذاشت و گفت :
- هیس ... چه خبرته کولی بازی در میاری . آبرومو بردی من بخاطر اینکه تو کمتر حرص بخوری
اینو گفتم . حالا هر چی دلت خواست گریه کن ببینم به کجا میرسی .
بهناز روبرویشان ایستاد . تا آنها را آرام کند . آرمیتا کیفش را برداشت و بدون اینکه حرفی بزند به
سمت در رفت .
کیان پشت سرش دوید و بازویش را از پشت کشید :
- هی کجا میری ! .... سرتو انداختی
پایین بدون هیچ حرفی کجا میری؟
آرمیتا با دست مخالف به زیر دستش زد و او را به عقب هل داد و با غیظ گفت :
- میرم جایی که آبروی شما و خانواده تون نره . همین مونده از شما یاد بگیرم چی خوبه چی بد .
کیان با خشمی که از کنترل خارج میشد .با دندانهای بهم فشرده گفت :
- چموش بازی در نیار سر یه حرف ساده . منکه چیزی نگفتم . اگه دلت از جای دیگه پره بگو تا
بفهمم چی ناراحتت کرده .
آرمیتا بغضش ترکید و خودش را در آغوش کیان انداخت و سرش را روی سینه ی او گذاشت و در
حالی که گریه میکرد
نالید .
- آرشام محلم نمیذاره کیان . داره از غصه دق میکنه اما نمیذاره بهش نزدیک بشم . تو بیمارستان
که بالای سرش رفتم با دیدن من چشماشو بست و تا وقتی اونجا بودم باز نکرد ... نبودِ الهه و قهر

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوبیستوپنجم

هفته ایش . خدا رو شکر میکرد الاقل بهرام را برایش نگاه داشته بود . بهرام پدر بود . پدری که
روزگاری که خیلی دورنبود
برای او بی مثال بود . اما به تدریج سختی های زندگی او را خشن و منزوی کرده بود.
- آبجی چرا جواب نمیدی؟
لبخندی از روی درد روی لبش نشست و گفت :
- چی بگم داداش گلم ؟
- میگم چرا بیدار نمیشدی ؟
- عزیزم بیهوش بودم خواب که نبودم . اصلا خودم چیزی بیاد ندارم .
آرشام دستانش را گرفت و در حالی که با انگشت شصتش روی دستش را نوازش میکرد با لحنی
که مهر و محبتش آلوده به درد و غم بود گفت :
- الان بهتری ؟ خیالم راحت باشه ؟
بهار به چشمان خاکستری که در غم الهه به خون نشسته بود خیره شد . زبانش حس حرکت
کردن و پاسخ دادن نداشت .
- میدونم عزیزم . دلت میسوزه که مدت کمی کنارت بود . دردتو میفهمم . الهه مثل یه فرشته بود .
از یه لحاظ خوب شد زیاد بهش عادت نکردی وگرنه مثل من کمرت میشکست . کسی که کنارش
باشه میفهمه الان چیو از دست داده . خدا رو شکر میکنم که نشناختیش وگرنه توان اینو نداشتی
این نبودنش رو تحمل کنی . نگاه به من بکن ... باور کن مثل مرده ی متحرکم فقط به امید اینکه
خوب شدن تو رو ببینم الان سرپا هستم . پس زود خوب شو که منِ کمرشکسته توان ندارم .
نگاهش در چشمان شیشه ای زلالی که با نشستن شبنم اشک براقتر و زیباتر شده بود خیره شد.
به آرامی با ابرو به پیشانی باند پیچی شده اش اشاره کرد و زمزمه کرد ؛
ـ چه بلایی سرت اومده ؟
لبخند بی روحی به توجه ای که تشنه ی آن بود زد . سرش به سمت پنجره چرخید . کمی صاف تر
از قبل نشست و گفت
فکر کردم یا بیناییت مشکل پیدا کرده یا ...برات مهم نبوده که بپرسی .
ـ جوابمو ندادی .
ـ مهم نیست که بگم... باید یه طوری خودمو خالی میکردم . الان که دیدم بهتری باید برم خیلی
کار دارم . اگه کاری داشتی تماس بگیر.... به بهنام شماره میدم مرخص که شدی خبرم کنه .
ـ اما من میخوام بیام بیرون . نمیتونم اینجا بمونم . از بابام خبری داری ؟
سرش را رو به پایین تکان داد و گفت ؛
ـ تازه یه ساعته از اتاق عمل بیرون اومده عمه ت که فهمید داره میاد بیمارستان. من میرم به کارا
رسیدگی کنم .
بهار چشم بست و آرشام هنوز از اتاق خارج نشده بود که با علی روبرو شد . با تعجب نگاهش کرد
. او چگونه خود را رسانده بود . از وقتی الهه را به سردخانه منتقل کرده بودند او هم پشت در همان
جا نشسته بود . غمی که در چهره اش موج میزد بیشتر از هر اشک و آهی نمایانگر حال درونیش
بود .
- بهار خوبه ؟
آرشام به سمت عقب چرخید . راه را برایش باز کرد و گفت :
- بهتره . چرا شما نرفتین خونه ؟ بابام کجاست ؟
- رفته به پدر بزرگت سر بزنه . منم گفتم بیام به شما سر بزنم .
آرشام دستش را روی شانه ی مردی که خمیدگی شانه اش کاملا مشهود بود گذاشت و گفت :
- من دارم میرم خونه شما هم بیا ببرمت تا کمی استراحت کنید .
- پدرت میگفت قراره خونه ی پدر کیان مراسم بگیرن.
اخمی روی پیشانیش نشست . نفس عمیقی کشید و گفت :
- خب من و شما میریم خونه تا شما راحت باشی .
- نه میخوام بین خانواده ی شما باشم تا در تمام مراسمش باشم . من همسرش هستم

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوبیستو چهارم

برادرمو ، حال بد پدربزرگم داره کمرمو میشکنه . من تا به حال اینهمه مصیبت با هم نکشیده بودم
. الهه همه کسم بود . پشت و پناهم بود . چرا اینجوری تنهامون گذاشت . ایکاش نمیذاشتیم بیاد
ایران . ایکاش به حرفش گوش نداده بودیم و بهار رو برای دیدنش میبردیم اونجا . ... انقدر
ایکاش تو دلم جمع شده که دارم میترکم .
کیان در حالی که بازویش را نوازش میکرد . در سکوت به درد دلهایش گوش کرد . نمیدانست باید
چه بگوید . تا بحال در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود و خبر نداشت باید چه رفتاری داشته باشد .
به یاد نداشت یکبار بهار از کسی یا چیزی شکایت داشته باشد . او همیشه به هر چیزی که برایش
اتفاق می افتاد راضی بود و صبور .
*****************
با سرمای دستی روی پیشانیش چشمان دردناکش را با زحمت از هم گشود.سردرد شدید با
عث
شد دوباره پلکهای سنگینش روی هم بیوفتد . صدای آرامی که زیر گوشش زمزمه میکرد مجبورش
کرد دوباره پلکهایش را از هم باز کند .
- بهار جان نمیخوای بیدارشی ... میدونه چندساعته از هوش رفتی و منو نگران کردی . نگفتم
چشماتو ازم بگیر دیوونه
میشم . پاشو عزیزم بهنام از بس گریه کرد دیگه نفس براش نمونده.
با شنیدن اسم بهنام جان دوباره در رگهایش جریان گرفت . خواهر بود و برادرش ، عزیزدردانه
اش بود .
با غم نگاهش کرد و گفت :
- کی میشه از شنیدن اسم من این طور مشتاق بشی . صبر کن برم صداش کنم که خودشو برای
خواهر نازدونه ش کشت .
با رفتن آرشام چشمانش را بست و یاد اتفاقات ظهر افتاد . بغض در گلویش پیچید و اشک داغی
از گوشه ی چشمش سرازیر شد . در وادیِ حسرتِ داشتنِ مادر قدم گذاشته بود . مادری که سهم
او از داشتنش فقط پنج روز بود . تازه داشت به بودنش خو میگرفت . تازه میخواست عطر تنش را
با تمام وجود به ریه هایش بسپارد تا در زمان نبودش عطرش را از یاد نبرد
تازه قرار بود با هم سفر کنند . تازه ....خیلی تازه های دیگر قرار بود اتفاق بیوفتد که نیوفتاد .
خشمش از این رفتن بیشتر از نبودنش بود . ظلم بود مادرش را زمانی ببیند که باید برایش سیاه
میپوشید .
سهمش از مادرش دیدن مرگش و مراسم عزاداریش بود . حالا باید مانند دختری نمونه برای
مادری که اصلا نمیشناخت
ضجه مویه کند . حتی از صفاتش چیزی نمیدانست در شیون و وایالیش به آنها اشاره کند .
بگوید مادر مهربانم... او جز سه بار آغوش گرمش چیز دیگری از چشمه ی جوشان مهر مادرش
ندیده بود .
بگوید مادرِ غمخوارم ...مگر چندبار برایش درددل کرده بود که غمخوارش باشد .
بگوید مادر صبورم ... کدام صبوری را از او دیده بود وقتی او در کشوری دیگر در پی زندگی
خودش بود و او در میان
زندگی بی سروته خودش دست و پا میزد .
بگوید مادر نمونه ... اصلا نمیدانست در چه مورد نمونه بوده است .
بگوید مادرِ فداکارم ... کدام فداکاری او را سالهای متمادی ازفرزند خردسالش دور کرده بود .
نه بهتر بود این وظیفه را به گردن آرمیتا بیندازد که حق بیشتری بر گردنش مانده . آرمیتا بجای او
در کنار مادرش بزرگ شده بود پس بهتر بود وظیفه ی اخر را هم او گردن بگیرد .
سخت است دختر باشی و نتوانی در جایگاه دخترِ مادرت برایش عزاداری کنی.
- آبجی جون بیدار شدی ؟
- میبینی که حالش خوبه خوبه ... پرستار گفت تا نیم ساعته دیگه میاد سرمش رو برمیداره .
صدای آرشامو و بهنام او را از افکار بی سروتهش بیرون کشید . نفس عمیقی کشید و با خود عهد
کرد هر چه در توان داشته باشد برای مادرش دریغ نکند . نمیخواست عمری عذاب وجدان به روی
دوشش باشد که دختری نکرده برای مادر یک

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوبیستوششم

آرشام برای تایید حرفش چشم روی هم
گذاشت و او را به سمت بهار هدایت کرد . بهار که از
حرفهای آندو هیچی نفهمیده بود با دیدن علی داغ دلش تازه شد و اشکش روان شد . علی
دستش را گرفت و با مهربانی گفت :
- الهه تو رو دوست داشت خیلی.... اون خوشحال بود .... آرزوش بود باشه اینجا...گریه نه ... اون
شاده .
با تالش زیاد و مهربانی خاصی حرفش را به بهار زد . بهار گریه ی آرامش به هق هق تبدیل شد .
علی با ناراحتی به آرشام نگاه کرد . با نگاهش علت گریه ی او را میپرسید .
آرشام با نگاهش او را آرام کرد و گفت :
- مردم ایران عزاداریاشون با گریه همراهه ...نمیتونن احساساتشون رو پنهون کنن .
علی سری تکان داد . بهار سرش را زیر پتو برد . هق هقش آرام شدنی نبود . علی پشیمان از
دلداری دادنش، ببخشیدی گفت و از اتاق خارج شد .
آرشام بعد از چند لحظه پتو را کنار زد و گفت :
- بهار جان علی میخواست دلداریت بده . میدونم تو هم یه جور از نبودنت مادرت در این سالها
رنج کشیدی... اونو در این دوری مقصر میدونی ....اما هیچ وقت قضاوتش نکن . همون طور که اون
پدرتو قضاوت نکرد و تا همین امروز صبح از بهرام چنان تعریف میکرد که من باورم نمیشد اونا از
هم جدا شدن . انگار نه انگار که سالهاست از هم دور بودن . همه ی حرفاش از خوبی های پدرت
بود و تعصبش... پس دخترانه براش گریه کن نه طلبکارانه نه بخاطر کوتاهی ها و نبودنش ها .
برای وجود مهربونی که از بین ما رفته گریه کن .
با اشکی که از چشمش چکید به سرعت از اتاق خارج شد . دلش میخواست دوباره سرش را به
دیوار بکوبد اما دیوارهای این بیمارستان، عجیب نامهربان بودند و با اولین ضربه باعث شکافی
عمیق بالای ابرویش شده بودند . دلش میخواست خودش را انقدر به دیوارهای سنگی آن
بیمارستان بکوبد تا جانی برایش باقی نماند تا مراسم ختم عزیزش را ببیند . او هم تنها شده بود .
همدم و غمخوارش ، مونس شبهای بی مادری و همدرد فراق یارش را فردا باید به دست سرد و
بیرحم خاک میسپرد . هر چه سوگواری میکرد برای آن مظهر مهر باز هم کم بود .دلش دریای درد
بود . آتشی در وجودش شعله ور بود که تک تک یاخته های بدنش ر
ا میسوزاند و خاکستر میکرد .
در یک کلام نبودش خیلی درد داشت ...خیلی .
**********
سه روز از خاکسپاری الهه گذشت . سه روزی که به طور دردآوری همه را نسبت به بهار مهربان
کرد . محبتی که از روی ترحم باشد ، درد روی درد آدم میگذارد .
ترحم خودش خاریست که بر روح و روان آدمی مینشیند . بهار با هیچ تسلیتی آرام نمیشد . در
قلبش سرمای شدیدی
حس میکرد و منبعش را نمیدانست . از خدا و بنده ی خدا شاکی بود .
خودش را در اتاق حبس کرده بود و توان رویارویی با خانواده را نداشت .
بدترین شخصی که دلش را بیشتر میسوزاند آرمیتا و کیان بود . آرمیتایی که این همه از لطف الهه
بهرمند شده بود . چه زخمی بر دل دختر همان زن نهاده بود . کیان که در جمع به شدت بازیگری
قهار بود ثانیه ای از آرمیتایی که مدام در حال گریه بود جدا نمیشد .
بهرام هنوز خبری از بیرون بیمارستان نداشت . بعد از بهوش آمدنش دکتر اکیداً ممنوع کرده بود
هیچ حرف استرس زا و ناراحت کننده ای به او منتقل نشود .
بهار توانی برای رفت و آمد به بیمارستان و مراسم ختم مادرش نداشت . بهنام تنهایاوری بود که
در راه بیمارستان او را همراهی میکرد .
آرشام چنان سرگرم مراسم و پذیرایی از مهمانان بود که بهار را فراموش کرده بود . تنها زمانی که
سر خاک بودند مراقبش بود تا اتفاقی برایش نیوفتد . فاصله اش را بیشتر کرده بود تا این خانواده
ای که چهار چشمی تمام حرکاتش را زیر نظر داشتند حرفی نزنند که بهار را برنجاند .
سه روز بود بهار لب به غذا نزده بود . حالت تهوع ناشی از ضعف عمومی امانش را بریده بود و
لبهایش را بهم دوخته بود . نه حرفی میزد نه شکایتی میکرد . فقط به گوشه ای زل میزد و در دلش
خدا را باز خواست میکرد برای اینهمه بیرحمی هایی که در زندگی نثار روح درمانده اش شده بود .
کیوان نگران وارد آشپزخانه شد . با دیدن رؤیا گفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوبیستوهفتم

زندایی بهار ناهار امروزش رو نخورده ممکن مریض بشه . یه کاری کنین یه لقمه غذا بخوره .
رؤیا با ناراحتی گفت :
- تا اروم نشه نمیتونه بخوره . از وقتی خاکسپاری انجام شد انگار چشمه ی اشکش خشک شده
داره همه ی غمشو توی دلش انبار میکنه . تا گریه نکنه آروم نمیشه . لج کرده و خودشو زندونی
کرده .
- خب یه کاری کنین .
رؤیا خسته و عصبی از سه روز مهمان داری و تقال بی حوصله گفت :
- یکی باید بیاد منو آروم کنه . دیگه جونی برام نمونده فوقش یه سِرم میزنه حالش خوب میشه .
نگاه کیوان به کیان افتاد که در آستانه ی در ایستاده بود . با نگاهش سری تکان داد و گفت :
- چیزی میخوای ؟
- یه مسکن بده آرمیتا سرش درد میکنه .
کیوان با اخم قرصی از داخل جعبه ی کمک های اولیه بیرون کشید و به دستش داد . با رفتن کیان
رو به رؤیا کرد و گفت :
- اجازه میدین من برم باهاش حرف بزنم ؟
رؤیا روی ترش کرد و گفت :
- کیوان میخوای برامون شر درست کنی ؟ بهار همین جورش داغونه دوتا حرف از مادرت بشنوه
دیگه نابود میشه .
- نترسین مامان خودش هم دلش به حال اون سوخته . نمی بینی مدام با دیدن بهار آه میکشه .
- عزیز و آقاجون حریفش نشدن تو که دیگه امیدی بهت نیست . بذار ببینم اگه بهنام بتونه اونو
میفرستم سراغش .
رؤیا سرش را به سمت پذیرایی چرخاند . با ندیدن بهنام غرغر کنان به سمت در ورودی حیاط
رفت . با دیدن بهنام
در کنار آرشام به آرامی صدایش کرد . هر دو به او نگاه کردند . بهنام دو قدم از آرشام فاصله
گرفت . رؤیا به او نزدیک
شد و آرام گفت :
- تو که انقدر آبجی آبجی میکنی برو ببینم میتونی کاری کنی آبجیت غذا بخوره . خودت میدونی اگه
امروزم غذا نخوره مجبور میشیم ببریمش بیمارستان . منم دیگه برام جونی نمونده که دنبالش راه
بیوفتم .
- باشه مامان خودم راضیش میکنم .
- پس منتظرم ببینم چه کار میکنی .
با رفتن رؤیا بهنام به سمت راه پله رفت . آرشام از پشت سر صدایش کرد . ایستاد تا آرشام به او
برسد .
- کجا میری ؟ کاری پیش اومده بگو کمکت کنم .
بهنام کلافه دستی پشت گردنش کشید و گفت :
- میرم خونه پیش بهار ...خودشو تو اتاقش زندانی کرده . امروزم ناهار نخورده مامانم نگرانه ،
میترسه مریض بشه . از من خواسته راضیش کنم تا غذا بخوره . آخه آبجیم به حرف من خیلی
گوش میده .
آرشام دست روی شانه اش گذاشت و با مهربانی گفت :
- بذار من برم راضیش کنم . کاری میکنم تا از اتاقش بیاد بیرون.
- قول میدی ؟
- قول میدم .
آرشام با گام های بلند پله ها را دوتا یکی بالا رفت . در خانه باز بود . وارد شد و نگاهی به پذیرایی
بهم ریخته انداخت . گوشه گوشه ی سالن وسایل بود . از لیوان و ظروف یکبار مصرف ، گرفته تا
چادر مشکی که روی دسته ی مبل انداخته بودند و

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوبیستوهشتم

باند ضبط که در این سه روز صدای صوت قرآن از آن خارج میشد با مقداری سی دی های قرآن که
روی زمین ریخته شده بود .
به سمت چپ نگاه کرد . نقشه ی هر د
و طبقه مانند هم بود . دو خواب روبروی هم با سرویس
بهداشتی که کنار در ورودی قرار داشت . یکی از درهای اتاق خواب بسته بود .
به آرامی ضربه ای به در اتاق زد . اما جوابی نیامد . بار دیگر ضربه ای زد و بازهم بی جواب ماند .
به آرامی دستگیره را پایین کشید . آرام آرام در راباز کرد .جسم مچاله شده ی روی تخت ، که
پشت به در اتاق خوابیده بود دلش را به آتش کشید .
تازه یادش آمد در این سه روز جز در بهشت زهرا او را ندیده بود . چه با خود کرده بود این دختر ؟!
وای بر او که از دختر عزیزترینش غافل شده بود . اویی که نه مادر داشت نه پدری که در پناهش
با این غم خود را دلداری دهد . پاهایش بی اراده به سمت تخت کشیده شد .
خرمن موهای لخت خرمایی ایش از کنار تخت رو به پایین آویزان بود . روی تخت روبرو که متعلق
به بهنام بود نشست .
اصلا فراموش کرده بود برای چه به آنجا آمده بود . قلبش به درد آمد از این همه غربت و تنهایی
این دختر . او در میان جمع خانواده ی خودش هم تنها بود . پس چرا جعفر خان میگفت او عزیز
کرده ی بهرام و خانواده است ! کدام عزیز کرده ای اینگونه به حال خود رها میشود ؟ وای به حال
آنکس که عزیز نباشد .
به آرامی اسمش را به زبان آورد . نمیخواست غافلگیر شود . بهار با شنیدن صدایی گنگ تکان
کوچکی خورد . با چرخیدن به خلاف جهتش چشمانش با چشمان خاکستری پراز غمی مواجه شد .
در ذهنش تصویر روبرو را پردازش میکرد که با حرکت آرشام به سمت تختش بطور ناگهانی در جا
نشست .
با لکنت و ترس من من کنان گفت :
- تو اینجا چه کار میکنی ؟
- سلام خانوم خوش خواب ... ساعت خواب
بهار دستی به موهای پریشان و دلربایش کشید و دل آرشام را با این حرکت زیرورو کرد . به
سختی اب دهانش را قورت
داد و گفت :
- خوبه دیدی خواب بودم چرا اومدی تو اتاق ؟
- برای اینکه دوبار در زدم و جواب ندادی . منم نگران شدم . اومدم ببینم هنوز زنده ای یا نه ؟
بهار از لحن ناراحت او عصبی شد و گفت :
- به شما یاد ندادن وقتی در میزنی و جواب نمیشنوی نباید وارد بشی ! میبینی که زنده ام ...لطفا
برو بیرون .
آرشام تکه ای از موهای او را در دست گرفت . نگاهش را به سمت صورتش بالا برد و گفت :
- خیلی بده که هنوز منو نشناختی .... خوبه قبلا گفتم وقتی به خواست خودم جایی برم با خواست
خودم بر میگردم .
اگر تو دعوتم میکردی تواتاق حتما با این حرفت بیرون میرفتم . پس بحث در این مورد منتفیه .
بهار با خشم از روی تخت بلند شد . نگاهی گیج به اطرافش انداخت و شال سیاهش را روی تخت
بهنام یافت . تا شال را بالا برد روی هوا از دستش کشیده شد .
آرشام شال را به طرف خودش کشیدو بهار به واسطه ی شال یک قدم نزدیک شد . با خشم گفت
:
- یکبار گفتم برای بار دوم هم میگم برای من از اینکارای لوس و بچگانه نکن . زود آماده شو بریم
پایین...
باید غذا بخوری .
بهار با خشم اخمی کرد و گفت :
- چرا فکر میکنی به حرفت گوش میدم ؟ فکر نکن با زور گویی میتونی به من دستور بدی . برو
بیرون .
آرشام برای پایین آوردن صدایش دستش را روی لبهایش گذاشت و به او نزدیک تر شد و گفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوبیستونهم

اگه دلت نمیخواد مثل اون سری شوکه بشی و بفهمی زورگویی یعنی چی برو مانتو بپوش با هم
بریم یه جا ، توی اون
معده ی بیچاره ت یه زهرماری بریزیم تا از حال نرفتی .ببین من اعصاب ندارما کاری نکن تمام
غم هامو با تو فراموش کنم .
- خفه شو ... فکر کردی.............
تا صورت آرشام نزدیک شد جیغ کوتاهی کشید و همزمان با عقب رفتن دستش را روی دهانش
گذاشت .
آرشام پوزخندی زد و با ناراحتی گفت :
- خوبه .. الاقل یاد میگیری جلوی من یکی زبون درازی نکنی . داری کم کم میفهمی میشه بدون
خشونت هم تنبیه شد .
میرم بیرون اتاق تا پنج دقیقه ی دیگه اگه اماده نباشی خودم میام لباس تنت میکنم .
بهار که از نگاه آرام او احساس امنیت کرد دستش را از روی لبش پایین آورد و پرسید :
- بخاطر مادرم نمیخواد خودتو موظف بدونی که از من مراقبت کنی .من خودم تو این سالها از پس
خودم بر اومدم الان هم مثل اون سالها .
آرشام یک قدم به او نزدیک شد و با دست صورت رنگ پریده و چشمانی که دودومیزد رو نشان
داد و گفت :
- کاملا مشخصه پرنسس چقدر هوای خودشو داره . اگه تا وقتی میرم بیرون از ضعف تو بغل من
غش نکنی هنر کردی .
بهار مانند ماده شیری از این حرف برآشفت و غرید :
- من غشی نیستم تا تو بغل تو یکی بخوام غش بکنم . برو بیرون . من به ترحم هیچ کس
احتیاجی ندارم . نمیخوام محبتی که مادرم به تو کرده رو با ترحم به دخترش صدقه بدی...فکر
کردی نمیدونم چرا........
آرشام برآشفت . حرفش برای او که عاشقانه دوستش داشت گران تمام شد.
چی گفتی؟!
با فریاد و هجوم آرشام به سمتش از ترس به عقب رفت . چشمان پر از خون آرشام لرز بر
اندامش انداخت . تازه فهمید با زبان سرخش چه خبطی مرتکب شده بود .
نفس های صدا دار شیر خشمگین روبر
ویش باعث شد دستانش را روی صورتش بگذارد و
چشمانش را ببند .
بازوهایش اسیر دست پر قدرتی شد و او را به جلو کشید .
- نگفتم امروز اعصاب ندارم پا رو دم من نذار ؟! نگفتم راه تنبیه کردن من با بقیه فرق داره ؟!
نگفتم بخاطر خودته که اینجام ؟
توی یه الف بچه میخوای با لجبازیت چیو به من نشون بدی ؟! تو که انقدر میترسی... هان !! حیف
که عزاداری وگرنه طوری زبونتو قیچی میکردم تا هر وقت منو دیدی اون صحنه به یادت بیاد .
دستش را کشید و او را به سمت کمد برد و گفت :
- سریع آماده شو . یک کلمه حرف اضافه بشنوم . هر کاری که دوست نداشته باشم هم ... انجام
میدم . اگه یه خورده از این رفتارت رو جلوی دیگران داشتی الان انقدر تنها نبودی .
با گفتن این حرف داغ دل بهار را تازه کرد و با خشم از اتاق خارج شد . پنج دقیقه نشده بود که
بهار با شرم و سربزیر بیرون آمد . سرتاپا مشکی پوشیده بود .
- ببخشید که عصبیت کردم . اما باور کن خیلی زورگویی .
- اگه وقتی با خوبی حرف میزنم لج نکنی زور نمیشنوی .
- اگه من نخوام غذا بخورم باید کیو ببینم .
آرشام بازویش را کشید . به لبهایش خیره شد و با لحنی پر از شیطنت گفت :
- منو ...
- تو این جا چه غلطی میکنی ؟
صدای پر از خشم کیان و چشمان سرخش به دستانی بود که روی بازوی بهار نشسته بود

ادامه دارد

#شعله_خاکستری
قسمت صدوسیم

به تو چه ربطی داره شوهر خواهر گرامی؟
- اینجا اون خراب شده ای نیست که ازش اومدی ... دستشو ول کن .
آرشام برای اینکه او را سرجایش بنشاند بهار را به خود بیشتر نزدیک کردو گفت :
- به تو ربطی نداره من چه کار میکنم . در ضمن از همون خراب شده ای اومدم که تو بخاطرش
...........
مشتی که به صورتش خورد حرفش نیمه تمام ماند . دست بهار را به عقب کشید و خودش جلو
ایستاد . مشت دوم کیان را در هوا گرفت . با دست دیگرش مشتی به شکمش زد . کیان خم شد و
ناله کرد . بهار جیغی کشید و به بازوی آرشام چنگ زد و گفت :
- تو رو خدا بسه ... بیا بریم بیرون .
کیان که دست بهار را روی بازوی او دید مانند بشکه ی باروت منفجر شد و به سمت آرشام حمله
ور شد .
- اینجا چه خبره ؟!
همزمان در با صدای بدی بسته شد . بهار درمانده در حالی که دست آرشام را به عقب میکشید با
دیدن چهره های بهت زده ی کیمیا و آرمیتا دستش را رها کرد و عقبتر ایستاد . نگاه زهرآگین کیمیا
به او نشان از توجه خاصی بود که مدتها بود به آرشام داشت و بهار به آن شک کرده بود .
آرمیتا با ناراحتی و چشمانی سرخ به سمت کیان رفت و گفت :
- اینجا چه کار میکنی ؟! مگه نباید میرفتی خرید .
کیان با خشم به آرشام نگاه کرد و گفت :
- خان داداشت اینجا رو با جایی که زندگی میکرده اشتباه گرفته . اتفاقی اومدم دیدم آقا بهاررو
تنها گیر اورده............
با مشتی که در دهانش نشست همراه با فریادی ، نفس در سینه ی هر سه نفر حبس شد.
- خفه شو عوضی .... فکر کردی همه مثل خودتن
با چشم بر هم زدنی دوباره گالویز شدند . به نوبت مشتی به صورت و شکم هرکدام فرود می آمد .
جیغ و داد آرمیتا و کیمیا
آشوبی برپا کرده بود .
بهار ناتوان از دیدن آن صحنه ، گوشه ی پذیرایی روی مبل نشست و صورتش را میان دستانش
پنهان کرد .
از اینهمه آبروریزی و نفرتی که فضا را آغشته کرده بود دلش پردرد شد . میدانست خبر این اتفاق
به گوش پدرش برسد روزگارش سیاه میشود . از به یاد آوری این موضوع اشکش سرازیر شد .
نمیدانست کیان چه از جان او میخواست که این همه خنج بر روح و روانش میکشید . مانند گذشته
، با حرفایی که میزد خودش را تبرئه میکرد و او را گناهکار .
صدای ضربه هایی که به در میخورد باعث شد سروصدا ها به یکباره به سکوت تبدیل شود . کیمیا
در را باز کرد و چهره ی برزخی کیوان در آستانه ی در ظاهر شد .
دلهره برجانش چنگ کشید . تشت رسوایش درحال افتادن از بام بود .آخ که کیان چه میکرد با دل
و جان او . چرا هنوزم با دیدن زخم روی گونه و لبش دلش آشوب شده بود . با دیدن صورت خونی
آرشام نگران شد اما دلش آشوب نشد . این معنی بدی داشت که او دوست نداشت به آن فکر کند
. باید این آشوب را از دلش بیرون میکرد .
دلش بر سر دوراهی قرار داشت . زمانی که کیان با دیدن آرشام خشمگین شده بود در دلش ذوق
میزد که او هم ، درد او را تجربه میکند اما کتک خوردنش را دوست نداشت . ریشه این علاقه ی
چند ساله راحت خشک نمیشد . خودش هم این موضوع را به خوبی میدانست .
- چه کار میکنین !! ...تو طبقه ی پایین همه متوجه شدن اینجا چه خبری شده . خجالت بکشین
.....
آرمیتا با چشمان پر از اشک به آرشام نزدیک شد و گفت :
- داداش جون ..........
- خفه شو آرمیتا ... وقتی چنین لاشه ی گندیده ای رو به زندگیت وارد کردی الاقل عرضه داشته
باش و مراقبش باش

ادامه دارد
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ : ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﻢ ﻧﯿﺎ !
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ .…
ﯾﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
ﻧﻪ .…
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ :
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ؛
ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻣ
ﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ،
ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻟﺘﻨﮕﺘﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ...💔
#شعله_خاکستری
قسمت صدوسیویکم

آرشام خان شما ببخشید کیان خیلی غیرتیه . غیرت چشماشو کور میکنه .
حرف کیمیا آرشام را به خنده انداخت . با لحنی که تمسخر از آن میبارید گفت :
- اگه غیرت اینه من از خدامه که بی غیرت باشم اما در یک زمان دلم دو هوایی نباشه .دلتون رو به
این حرفای مسخره خوش کنین . ما باید بریم .
کیوان در حال وارسی صورت برادرش بود . زیر لب غرید :
- مگه نگفتم دور و برش نیا ... چرا دست بر نمیداری ؟ خوشت میاد خودتو انگشت نما کنی .
برادرش که از درد به خودش می پیچید زمزمه کرد :
- حرف مفت نزن . به تو ربطی نداره .
- پس کتکایی که خوردی نوش جونت .
- گفتم خفه . من اگه این مردکو آدم نکنم کیان نیستم .
آرشام بی توجه به پچ پچ آندو دست بهاری که ماتش برده بود را گرفت و مانند عروسکی همراه
خود کشید . کیان با دیدن این صحنه کیوان را از روبرویش کنار زد و به دنبالش دوید .
- صبر کن ببینم کجا میرید ؟
در آستانه در با چشمان پر از خشم آرمیتا مواجه شد .
- به هر کسی که میپرستی قسم اگه پاتو از در بیرون بذاری دیگه پشت گوشتو دیدی منو دیدی .
کیان مستاصل به چهره ی درمانده و پر از غمش خیره شد . با لرزش چشمانش درد او را از
نگاهش خواند . برای رفعِ رجوع
کردن کارش گفت :
- اشتباه برداشت نکن من به بهار اونجور که تو فکر میکنی احساسی ندارم اما قبول کن در نبود
دایی باید مراقبش باشم . دیدی چه جور دنبال برادرت راه افتاد . اون نمیتونه برای خودش عاقلانه
تصمیم بگیره .
آرمیتا صدایش را پایین آورد به صورت درگوشی با حرص گفت
چطور اون زمانی که تو را از یه ازدواج اجباری نجات داد و خودشو سپر بالی تو کرد عاقل بود و
درست تصمیم میگرفت !!
با ناراحتیی که در نگاهش موج میزد ، کیان متوجه شد سوتی بدی داده است . دستش را دور شانه
ی او انداخت و گفت :
- درست میگیا من به عادت گذشته بودم . تو ناراحت نباش بالاخره سالها با هم زندگی کردن
اینجور حساسیتها رو هم داره . اگه کیمیا هم بود من همین طور غیرتی میشدم .
- لطفا برادر منو اینجور فرض نکن که در پی اغفال دخترای فامیل شماست . خودت میدونی با
تیپ و قیافه ای که داره لب تر کنه کلی کشته مرده داره .
کیمیا و کیوان سری به چپ و راست تکان دادند و از در بیرون زدند . کیوان در راه پله موضوع را از
او پرسید . کیمیا که از دیدن بهار و آرشام در کنار هم به شدت عصبانی بود هر چه که در تصور
خودش بود بر علیه بهار گفت .
- ما وقتی رسیدیم اون دوتا با هم گلاویز بودنو بهار بینشون ایستاده بود و دست ارشام رو عقب
میکشید . انگار کیان اون دوتا را با هم دیده و غیرتی شده بود که با هم دعواشون شده بود . هر چه
منو آرمیتا تلاش میکردیم نمیتونستیم از هم جداشون کنیم اما بهار نشسته بود و اشک میریخت . با
اشکی که اون میریخت فکر کنم حتما گندی بالا اورده که میترسید ما بفهمیم .
- بسه کیمیا ... تو که وقتی رسیدی اون دوتا دعوا میکردن . چرا داری برای خودت داستان سازی
میکنی . حق نداری برای مامان چنین چیزی رو تعریف کنی . .. فهمیدی؟!
کیمیا شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- اگه بپرسه نمیتونم که دروغ بگم .
- من نگفتن دروغ بگو اما چیزی که ندیدی هم با حدسیات خودت مدرک سازی نکنو تحویل مامان
نده .
کیمیا بین راه ایستاد و به صورت برادرش نگاه کرد و کنجکاو پرسید :
- من موندم تو چرا انقدر از این دختره ی نچسب دفاع میکنی ! خبریه ؟
کیوان دست کیمیا را کشید و گفت

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوسیوچهارم

نگاه سرد و بی تفاوت آرشام به کیوان خیره شد . سوئیچ را دور انگشتش تابی داد و منتظر باز
شدن راه ورودش شد .
کیوان با ناراحتی گفت :
- میشه بریم جایی تا چند لحظه با هم حرف بزنیم ؟
- در مورده ....؟
- بهار .
- من حرفی باشما ندارم . اگه تو حرف داری همین جا بگو . من خسته ام و میخوام برگردم .
- چرا اینکار رو میکنی؟
- متوجه ی منظورت نمیشم . واضح حرفتو بزن .
کیوان نگاهی به داخل حیاط انداخت . بدون آنکه وارد شوند در را بست . آرشام اخمی کرد و گفت :
- واجبه تو کوچه حرف بزنی؟
- تو خونه هزارتا گوش برای شنیدنه ... چرا کاری میکنی برای بهار حرف در بیاد . چرا بدنامش
میکنی ؟
آرشام چشمانش را ریز کرد و اخم هایش عمیقتر شد . با سکوتش کیوان را جری تر کرد .
- فکر نکن دایی بیمارستانه و ما میذاریم بهار و بازیچه ی دست خودت بکنی . اون دختر ساده و
مظلومیه . نذار با کارای شما اون قربونی بشه .
آرشام با خشم کنترل شده ای گفت :
- فکر کنم چشمات به عینک احتیاج داره .
او را کنار زد و زنگ طبقه ی اول را فشرد . کیوان بازویش را به عقب کشید . آرشام با چشمانی که
از خشم قرمز شده بود و به شدت ترسناک شده بود غرش کنان گفت
جوجه این حرفا رو باید به اون داداش عوضیت بگی نه من ... من خودم میدونم با بهار چه جوری
برخورد کنم احتیاجی به نصیحت های تو ندارم
. اگه دلت برای بهار میسوزه اون نامرد و ازش دور
نگه دار تا بیشتر بهش آسیب نزنه .
- آرشام حواست باشه داری چی میگی ؟ گندو تو بالا میاری من به داداشم هشدار بدم !! من
نمیدونم تا این سن با چند نفر بودی و چه جوری خودتو سرگرم میکردی ... اما بدون اینجا ایرانه .
بهار هم مثل کیمیا ناموس ماست . بهش چپ نگاه کنی با من طرفی .
آرشام نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت :
- هی پسر من از داداش تو سالمتر زندگی کردم خیالت جمع ... هر چند که من آدم توضیح دادن
به تو نیستم اما بخاطر بهار گفتم تا خیالات برای خودت نبافی . اگه بهار دختر دایی توئه ، دختر
عمه ی منم هست . پس برای منم مهمه . پس
شاخو شونه نکش که شاختو میشکنم . تو حواست به خواهر خودت باشه ... بهار احتیاج به آقا بالا
سر و مردایی از خون
کیان نداره .
به دری که در بین جدال آندو باز شده بود نگاهی کرد و گفت:
- حالا که بحث هشدار پیش اومد از طرف من به کیان بگو اگه به خواهر من بخواد خیانت کنه بد
میبینه .
سرش را به سمت در ورودی چرخاند و وارد حیاط شد .از در رو به حیاط وارد طبقه اول شد . بعد از
تشکر بخاطر
زحماتی که در آن چند روز برای مراسم الهه کشیده بودند از همه ی اقوامی که در آنجا حضور
داشتند خدا حافظی کرد
و به طبقه ی بالا رفت .
از پشت در صدای غرغر رؤیا بطور واضح شنیده میشد . دلش برای بهار سوخت . بین چه خانواده
ی پر هیاهویی زندگی میکرد . پیش خود فکر کرد آرمیتا میتواند چنین خانواده ای را برای یک
لحظه تحمل کند ؟ نه محکمی جواب سوالش بود

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوسیوسوم

من نگفتم بریم رستوران و پارک ... هر وقت شرایطش بود بیا خونه باغ جعفر خان . میدونی که
من بخاطر پدر بزرگم مجبورم تو اون باغ بمونم . اونجا با خیال راحت همو میبینیم .هر وقت هم که
فرصتی پیش اومد جایی غیر از اون خونه میبینمت . مثلا محیط کار یا .........
- چرا دیدن من انقدر براتون مهمه . من اون شب نامزدی هم گفتم در مورد من خیالات برای
خودتون نبافین .
حرفای مادرمو فراموش کنین . اون موقع بخاطر اینکه ناراحتش نکنم حرفی نزدم . پس از فکر و
خیال بیرون بیاین .
آرشام با نگاهی مخمور و جذاب به چشمانش خیره شد و سرش را به سمت جلو کشید و آرام گفت
:
- تو، فکر و خیال نیستی ... تو خود واقعیت زندگی منی اینو در آینده بهت ثابت میکنم .
خودش را عقب کشید و صدایش را صاف کرد و با ملایمت حرفش را ادامه داد .
- مطمئن باش قرار نیست فعال در مورد احساس من و خواسته های من چیزی بشنوی . انقدر
احمق نیستم ندونم تو هنوزم داغداری و دلت به تازگی شکسته پس این بحث تا هر وقت که لازم
باشه مسکوت باقی میمونه .
بهار سرش را پایین انداخت و گفت :
- من قولی نمیدم که فردا از پسش بر نیام اما اگه تونستم در حد یه دختر عمه همراهیت میکنم .
البته اگه پدرم متوجه بشه و جلوگیری کنه من کاری ازم بر نمیاد .
آرشام دستانش را به هم سایید و با شیطنت گفت :
- عالیه دختر عمه ی عزیز ....پاشو بریم تا پرونده ی دوتامونو نپیچیدن .
در حالی که هر دو از پشت میز بلند میشدند به ظرف غذا اشاره کردو گفت :
- جوجه دوست نداشتی .
- نه ...من عاشق کوبیده ام .
- پس چرا نگفتی
وقتی بازور منو اوردی اینجا و خودت غذا سفارش دادی چی میگفتم ؟
آرشام لبخندی زد و گفت :
- تقصیر اون پسرعمه ی نامردته که برام حواس نذاشته لیدی . بعدا جبران میکنم . قصدم فقط
غذا خوردن تو بود . همین یه کم هم برام کافی بود .
- وقتی مثل میرغضب روبروم نشستی مجبور بودم بخورم . اما بی انصافیه نگم جوجه هاش هم
خوش طعم بود .
دل آرشام از حرف بهار زیرورو شد . هر حرکت و رفتارش برایش جذاب و دلنشین بود . این بهار
که بعد از روزها در این مکان با او به سخن نشسته بود عجیب دلبری میکرد و خودش خبر نداشت
.
- پس میرغضب بودن هم فایده هایی داره ... البته اگه جوجه ها خوش طعم باشن .
بهار لبخند پررنگی روی لبش نقش بست و با نگاهی کوتاه به صورت کبود اما جذابش گفت :
- ای تقریبا .
با پیاده شدن از ماشین با نگاه برزخی کیوان روبرو شد . در دلش آهی کشید و گفت :
» خدایا اینو کجای دلم بذارم بابامو و کیان کم بودن اینم اضافه شد «
با شرم سرش را پایین انداخت و زمانی که از کنارش گذر میکرد سلام آرامی کرد و رد شد .
عجیب بود که کیوان هم آرام سالمش را پاسخ گفت . خدا را شکر انگار ترکش های نگاه او به
سمت او نشانه نرفته بود . پس هدف نفر بعدیست . بدون مکث وارد حیاط شد . تازه نفس
عمیقش را بیرون داده بود که صدای رؤیا نفس در سینه اش حبس کرد .
- بهار بیا بالا ببینم .
این یعنی رؤیا جانش خیلی عصبی و خشمگین است . خدا این روز پر ماجرا را به خیر بگذارند. هر
چندکه باید تا ساعتهای پیاپی به غرغرهای او گوش میداد اما از خشم و عصبانیت پدرش بهتر بود

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوسیوپنجم

با فشردن زنگ آپارتمان صدای رؤیا قطع شد . بعد از مکثی در باز شد و ر
ؤیا با اخم های در هم در
آستانه ی در نمایان شد .
- سلام رؤیا خانوم . شرمنده که باعث ناراحتیتون شدم . راستش .........
رؤیا میان حرفش پرید و با ناراحتی گفت :
- آقای محترم شما میدونید تا بهرام حالش خوب نشه من مسئول کارهای بهار و بهنامم ؟! ... شما
کاری کردید که اگه به
گوش بهرام برسه برای من زندگی نمیذاره . خواهشا اگه بهار براتون ارزش داره باعث
آبروریزیش نشین . سالها بزرگش نکردم که دم به ساعت بخاطر رفتارش حرف از خانواده ی
شوهر بشنومم . بگن چون نامادری بود برای تربیتش کاری
نکرده و بی خیاله .بهار بی فکره ... بعضی وقتا یادش میره نباید یه چیزاییو بگه یا یه جاهایی با یه
ادمایی رو نباید بره ! ...
شما که خودتون به اوضاع واقفید رعایت کنین . از این به بعد هم هر جا میخوای ببریش اول از
باباش اجازه بگیرین تا برای بهار هم شر درست نشه . از وقتی شما رفتین مدام عمه شو دخترش
پشت سرش حرف زدن .
- من کاری بدی نکردم فقط بردمش رستوران به زور غذا به خوردش دادم . هر کس حرف داره
بیاد تو روی خودم
حرف بزنه تا جوابش رو بگیره .
- از لطفتون ممنون ... فعال دور بهار و خط بکشین . درسته فامیلش هستین اما هر وقت پدرش
برگشت خونه ، اونوقت
رفت و آمد کنین .
آرشام سرش را پایین انداخت و گفت :
- چشم . از زحمتی که تو این چند روز تقبل کردین ممنون . اگه امری بود در خدمتم . فعال با اجازه
بعد از خداحافظی از پله ها رو به پایین سرازیر شد . در راه پله ی دوم با کیمیا روبرو شد .
- نکنه تو هم دلت براش میسوزه ؟... اگه اینطوره بهتره نسوزه این شگرد بهاره تا خودشو تو دل
همه جا کنه .
نفسش را پر صدا بیرون فرستاد . امروز باید توسط اهالی این خانه بازجویی میشد... تازه درد بهار
را میفهمید . زندگی در این دیوانه خانه انسان را به مرز جنون میکشاند چه برسد به دختر مظلوم و
صبوری مانند بهار.
- مگه از شما در مورد بهار نظر خواستم ؟
کیمیا جا خورد . توقع این برخورد را از او نداشت .
- من خواستم بگم شاید شما زیاد بهار رو نمیشناسین اما ما ..........
آرشام به او تنه ای زد و از کنارش رد شد . در حال رفتن با اخم گفت :
- اتفاقا خیلی خوب میشناسمو احتیاج به گفتن شما ندارم . خوبی بهار اینه مثل دختر عمه ش
بجای نخ طناب
دست طرف مقابل نمیده ... روز خوش .
کیمیا از خشم در حال انفجار بود ، در دل ناسزایی به بهار و او داد . تا به حال کسی او را اینگونه به
استهزاءنگرفته
بود . چقدر برایش سخت بود در برابر بهار در این مورد خاص کم بیاورد . از پله ها سرازیر شد .با
لب و لوچه ای آویزان وارد خانه ی خودشان شد .تیرش به سنگ خورده بود و همین موضوع
دمغش کرده بود .
آرشام بدون معطلی از آن خانه و افرادش فرار کرد . در دل احمقی نثار آرمیتا کرد و گفت :
- بیچاره ... تو مگه میتونی با این افراد زندگی کنی ؟!!

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوسیودوم

تا برای منم حرف در نیوردی بریم که از زبون شما زنها فتنه ها بلند میشه .
********
دستمال را به گوشه ی لبش کشید و بشقاب غذا را عقب کشید . به صندلی تکیه داد .
- چیزی نخوردی که ... اگه چیزه دیگه ای دوست داری بگو برات بگیرم .
از وقتی که از خانه بیرون زده بودند اولین جمله ای بود که به زبان آورده بود . سکوتی که بینشان
بود دو طرفه بود . با شنیدن
پیشنهادش سرش را بالا گرفت و به صورت کبود و ورم کرده ی او نگاه کرد و به آرامی گفت :
- ممنون از این بیشتر نمیتونم بخورم .
- بهار خانوم اگه ببینم دوباره خودتو به این روز انداختی من میدونم و تو . دیدی که من دیوونه ام
پس نذار این دیوونگی رو به نمایش بذارم . هم تو اذیت میشی هم من دوست ندارم تو رو اذیت
کنم .
- چشم .
- آفرین دختر خوب ... نمردمو دیدم که یه بار بدون بحث و جدل به حرفم گوش بدی . خودت
میدونی هر حرفی میزنم برای خوبی خودته .
- یه خواهش بکنم گوش میکنی ؟
آرشام لبخند روی لبش نقش بست بعد از چهار روز این حرف بهار برایش زیباترین حرف بود که
میشنید . اینکه بهار از او خواهشی داشته باشد .
- اگه بتونم حتما ... چی میخوای ؟
- خواهش میکنم نگران من نشو و طرف من نیا . من الان گاو پیشونی سفید شدم . میدونم
برگردم خونه نگاه همه به من عوض شده . شما تا حدی با مشکالت من آشنا هستی پس شما هم
به اون مشکالت چیزی اضافه نکن . من از پس خودم
بر میام نگرانی شما رو نمی خوام . نمیدونم چی شد شما ناگهانی تو زندگی من پیداتون شد . باور
کنین من قبلا انقدر مشکل نداشتم که الان دارم
یکی از ابروهای آرشام بالا رفت و با ژست دختر کشی گفت :
- یعنی من به تو خیانت کردمو به عشق خارج رفتن ولت کردم ؟!...من کتکت زدمو گوشه ی
بیمارستان رهات کردم !!...من تو رو به باغ جعفر خان تبعید کردمو با تو خصمانه رفتار کردم !...
من مراسم عقد و نامزدی برای اون نامرد گرفتم تا دلتو بسوزونم !...من باعث کدومش بودم ؟ اگه
یه دلیل برای نبودنم بیاری که منطقی باشه نام
ردم اگه منو دیگه ببینی.
بهار با حرف های او به فکر فرو رفت . در تمام لحظاتی که او نام برد فقط حمایت های او را داشت
. ضربه را از خودی ترها خورده بود . اما در ته دلش وجود او را نمیخواست . میدانست این بودن
باعث بهم خوردن نظم زندگیش میشود .
- راستش در این موارد حق با شماست اما بودن شما در اطراف من داره حساسیت ایجاد میکنه .
میخوام بعد از رفتن کیان زندگی آرومی داشته باشم نه اینکه بنوعی دیگه اذیت بشم . الان نگاه
همه روی من زوم شده .نمیدونم ....تونستم حرف دلمو بگم یا نه ؟ در ضمن الان من و شما عزا
داریم درست نبود با هم بیایم بیرون و جلوی چشم دیگران دست منو بگیری .
- اگه تنها مشکلت اینه . من فقط بخاطر آسایش تو بیشتر مراعات میکنم ... فقط بخاطر تو... نه
دیگران چون برام بی ارزشن .
من ذاتا از افراد فضول و احمق بیزارم برای همین نه نظرشون نه عقایدشون برام مهم نیستن .
- اما من بین اینگونه افراد بزرگ شدم .
- برای همین میگم بخاطر وجود تو و آرامشت این موردو قبول میکنم .اما به یه شرط .....
بهار با مکث او چشمانش را از روی میز به سمت لبهای او بالا برد و منتظر ادامه ی کلامش شد .
سکوتش که طولانی شد به چشمان او که مشتاقانه او را رصد میکرد نگاه کرد و زمزمه کرد :
- چه شرطی ؟!
- اینکه هر از گاهی همو بیرون از خونه تون ببینیم .
بهار آشفته شد و دستانش را مشت کرد و گفت :
- خودتون میدونین من نمیتونم با شما بیرون از خونه قرار بذارم . این خواسته تون عاقلانه نیست

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوسیوششم

یک ماه از استراحت بهرام ، بعد از مرخص شدنش گذشته بود . حالش رو به بهبود بود اما عمل
قلب باز توانش را تا حد زیادی تحلیل برده بود .
بهار از اتاق خارج شد و کنارش پشت میز ناهار خوری نشست .
- حالت خوبه بابا ؟
بهرام نگاهی از روی عشق به دخترش کرد و گفت :
- تو که باشی حال منم خوبه . راستی دیگه نرفتی به مادرت سربزنی ؟
خون در رگهای بهار منجمد شد . فردا روز چهلمش بود و هنوز بهرام خبر نداشت . همه ی خانواده
قبل از مرخص شدنش تمام آثار عزاداری را ازبین برده بودند . حتی بهار هم لباس سیاه نپوشیده
بود .
دکتر سفارش اکید کرده بود تا زمانی که دوره ی نقاهت را میگذراند نباید خبر ناگوار یا شادی به او
برسد .
- نه بابا . حال شما خوب بشه بعدش میرم .
بهرام در دلش قند آب میشد از این محبت بهار ...نمیدانست در برابر شادی او چه غمی در دل
دخترش لانه ساخته . دستش را روی دست او گذاشت و گفت :
- هر زمان خواستی بری با بهنام یه آژانس بگیر و برو اما زیاد نمون و زود برگرد .
بهار بغضش را به سختی قورت داد و به گفتن چشمی بسنده کرد .رؤیا حرف را به مسیر دیگری
کشاند .
- بهرام کی بر میگردی سرکار ؟
- چیه از بودنم تو خونه خسته شدی ؟
اخم های رؤیا در هم کشیده شد و با دلخوری گفت :
- نخیر امروز صبح آقای نادری تماس گرفت احوالتو میپرسید و میخواست بدونه کی برمیگردی .
- شاید از شنبه با بهار بریم سرکار
چشمان بهار و رؤیا از تعجب تا انتها باز شد . بهاراز ذوق لبخند نصفه نیمه ای زد . بهرام از دیدن
چهره ی او به هر دو نگاه کرد وگفت :
- چیه چرا اینجوری نگاه میکنین . من که به بهتون گفته بودم هر جا خودم صلاح بدونم اجازه داره
بره سرکار .
رو به بهار کرد و گفت :
- نگفته بودم ؟
بهار آب دهانش را قورت داد و گفت :
- چرا گفته بودین . اما فکر کردم فراموش کردین .
- فراموش نکردم مجال نداشتم بهت خبر بدم . میخواستم روز بعد از جشن بهت بگم که قسمت
نشد .
بهار لبخندی زد و گفت :
- ممنون بابا . خیلی به این کار احتیاج داشتم از تنهایی و بی کاری دارم دیوونه میشم .
بهرام لبخندش را با لبخندی پاسخ گفت و بشقابش را برداشت و از دیس برایش مقداری برنج
کشید و جلویش گذشت .
بازهم چشمان هردو خیره ی رفتار جدید و غیر منتظره ی او شد . بهرام ظرف رؤیا را برداشت و
برای او هم برنج کشید و روبرویش گذاشت .
- چیه حالا یه امروز حالم خوبه مثل آدم عجیب الخلقه بهم نگاه نکنین که دیگه از این خبرا نیست
.
بهار و رؤیا بهم نگاهی کردند و لبخندشان عمیق تر شد . هیچ کدام خبر نداشتند . بهرام زمانی که
قلبش از حرکت ایستاد چه لحظاتی را تجربه کرد که اینگونه تغییر رفتار داده است .
***
زمانی که بهرام قلبش از حرکت ایستاد . روحش را بالای جسد خود میدید . نگاهش روی جسم
مچاله شده ی دیگری در گوشه ی اتاق سی سی یو ثابت ماند تا خواست ببیند چه کسی آنجا

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوسیوهفتم

افتاده نیروی خاصی او را وارد تونلی از نور کرد و او به سمت بالا کشید . در مسیر بالا رفتن تمام
لحظات بدنیا آمدنش ، دوران کودکی و جوانیش را پیش چشمش دید . هنوز در بهت اتفاقات و
دیده های اطراف خود بود که خود را در صحرای برهوتی تنها یافت .
ترس بر وجودش مستولی شده بود . با نگرانی در جستجوی شخصی به اط
را برایش بیگانه
کرده بود . مرد او اینگونه منعطف نبود .
- خبریه این طور نگام میکنی ؟ نکنه مردنی شدم خودم خبر ندارم ؟
رؤیا لبخندی زد و با من من گفت :
- نه فکر نمیکردم این همه مهربونی روی چهره ت تا این حد اثر بذاره . خیلی رنگ و روت باز شده
. سالها بود این طور
شاداب ندیده بودمت .
بهرام خندید و گفت :
- برید حاضر شید تا شیطونه زیر جلدمون نرفته و آتیش به پا نکرده . این دختر منتظر اینه تو و
بهنام حاضر بشین . نمیبینی داره مدام ساعت نگاه میکنه.
- چشم الان آماده میشم . تو کاری نداری تا قبل رفتن انجام بدم ؟
- نه ... فقط رؤیا حواست باشه زیاد معطل نکنین . یکی و دوساعت بعد برگردید . خبر نداری کی
میخواد برگرده ؟
رؤیا بی حواس گفت :
- کی قراره برگرده ؟
- الهه رو میگم دیگه ! مگه قرار نیست برگرده ؟
رؤیا هل شد و گفت :
- چرا برمیگرده ... اما من خبر ندارم کی میخواد بره .
- اگررفتن پیش اونا برات سخته برو خونه ی آقاجون تا اذیت نشی .
دیگه این همه خوبی خیلی عجیب بود . باور اینکه ناراحتی او برای بهرام مهم باشد در حد
انتظارش اصلا نبود . صد در صد

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوسیونهم

این خوش برخوردی بهرام روز خوبی را برایش رقم میزد . مطمئنا بهار هم از اثرات این خوبی بی
بهره نمی ماند .
هر سه آماده شدند . بهرام با دیدن لباس های بهار با ابروهای بالا رفته نگاه کرد . تیپ سرتا پا
سیاه بدون هیچ گونه آرایش او را دختری افسرده و غمزده نشان میداد .
- بهار جان اینهمه لباس داری چرا سرتا پا سیاه پوشیدی ؟ میخوای مادرت فکرای ناجور در
موردت بکنه ؟
بهار هل شد . دلش نمی آمد در مراسم ختم مادرش از رنگی غیر از سیاه استفاده کند . با لبخندی
گفت :
- از دفعه ی بعد رنگ روشن میپوشم .
بهرام سری تکان داد . نمیدانست چرا دلش بهانه ی رفتن به آن باغ را دارد . اما از وقتی
سلامتیش را به دست آورده بود
به خودش وخدای خودش قول داده بود او را فراموش کند و به کسانی که در کنارش بودند بیشتر
توجه کند . باید جای او را دیگران پر میکردند تا آرامش به زندگی پر از آشوبش بر گردد .
بعد از تماس با آژانس محل ، هر سه با بهرام خدا حافظی کردند و از خانه خارج شدند. از حیاط
خانه گذشتند و وارد کوچه شدند . کیوان کنار ماشینش ایستاده بود و با کفش روی زمین ضرب
گرفته بود . با دیدن آنها به سمتشان آمد و سللمی به
هر سه کرد بعد از پاسخ شنیدن . در ماشینش را باز کرد و گفت :
- زندایی بفرمایین .
رؤیا با خجالت گفت :
- ممنون آقا کیوان الان آژانس میرسه... از قبل زنگ زدیم . فکر نمیکردیم شما هم بیرون بیاین .
بهار رویش را به سمت مخالف گرداند . بهنام در حالی که دست کیوان را تکان میداد گفت :
- مرد باهاشونه پسر عمه نیاز نیست به شما زحمت بدن
با ژست خاصی این حرف را زد . بهار در دل قربان صدقه برادری رفت که مردکوچکش شده بود و
غیرتش خیلی پررنگتر ازمدعیان غیرت بود. از روز گذشته یک کلام هم از کیوان مبنی بر
همراهیش نشنیده بود مشخص بود دور از چشم مادرش میخواست آنها را همراهی کند. اینگونه
توجهات پنهانی را دوست نداشت .
با آمدن ماشین پراید آژانس بهار خداحافظی باشتابی انجام داد و سوار شد . کیوان کلافه نگاهی
به اطراف کرد و گفت :
- زندایی درست نیست من با ماشین خالی برم و شما با تاکسی رفت و آمد کنین .
- عزیزم نمیخوایم مزاحم شما باشیم . بهتره زودتر حرکت کنیم دیر میشه . الان دل تو دل بهار
نیست در این یه ماه
نتونسته سر خاک مادرش بره .
بدون درنگ به بهنام اشاره کرد و سوار ماشین شدند . کیوان با اخم به بهاری که جدیدا مانند
بیگانه ها با او رفتار میکرد نگاه کرد . دلش برای لبهای خندان و صدای خنده هایش همچنین
آهنگهای زیبایی که میخواند تنگ شده بود .
کیان از دیشب مهمان آرمیتا بود . در این یک ماه آرمیتا با بهانه های مختلف او را به باغ میکشاند تا
کمتر در خانه باشد .
این رفتارش را دوست نداشت . حس میکرد کیان روز به روز از خانواده دورتر و به آرمیتا وابسته تر
میشود .
تنها خوبی این رفتار دور شدنش از بهار بود و کم شدن تنشهای خانوادگی . با حرکت ماشین
آژانس بهار با خیال راحت نفسش را بیرون داد . دیدن کیوان هم مانند کیان برایش عذاب آور
شده بود . دیگر خانواده ی عمه بهناز برایش آن شور
و نشاط سابق را به ارمغان نمی آورد . کیمیا هم مانند دشمنانش با او رفتار میکرد . او هم تلاش
میکرد کمتر با آن
خانواده روبرو شود

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدو چهلم

با ژست خاصی این حرف را زد . بهار در دل قربان صدقه برادری رفت که مردکوچکش شده بود و
غیرتش خیلی پررنگتر ازمدعیان غیرت بود. از روز گذشته یک کلام هم از کیوان مبنی بر
همراهیش نشنیده بود مشخص بود دور از چشم مادرش میخواست آنها را همراهی کند. اینگونه
توجهات پنهانی را دوست نداشت .
با آمدن ماشین پراید آژانس بهار خداحافظی باشتابی انجام داد و سوار شد . کیوان کلافه نگ
راف میچرخید .
ناگهان دایره ای از آتش دورش را فرا گرفت . گرمای آن آتش بیشتر از حد تصورش بود . حس
میکرد این آتش با
آتشی که تاکنون دیده خیلی تفاوت دارد و سوزنده تر است . هرم گرما صورتش را میسوزاند .در
میان آن گرمای کشنده صدای ناله بهار را میشنید . با چشمان دود گرفته و اشک آلودش به دنبال
بهار میگشت . از ته وجودش بهار را صدا میزد اما اثری از او نمی یافت . سردرگمی و گیجی او را
کلافه کرده بود. تک تک اندامش چشم شده بود و در پی بهار میگشت . هر ناله ای که از بهار
میشنید بند بند وجودش میلرزید . صدایش درد را به او تزریق میکرد .رگهای عصبی بدنش از
شدت درد کشیده میشد .
خدا را از ته دل صدا کرد و کمک خواست . به چشم بر هم زدنی بهار را روبرویش دید که با سرو
صورت خونین ظاهر شد. دردی در وجودش پیچید که طاقت فرسا ترین دردی بود که تا به حال
تجربه کرده بود . حس میکرد برق با ولتاژ بالایی به تنش وصل شد و سوزش عجیبی در تمام
اندام هایش حس کرد . از جای ضربات کمربندی که بر پیکر دخترش زده بود خون میچکید . هر
قطره خونی که روی زمین میچکید آتش را شعله ور تر میکرد . ذره ذره در این عذاب ذوب میشد و
ضجه میزد .
چند قدم به سمت بهار برداشت با نزدیک شدن به بهار خم شد تا دخترک مچاله شده از درد را از
روی زمین بلند کند .
با بلند کردنش با چهره ی نورانی الهه برخورد کرد . از زیبایی و آرامش چهره ی او دلش آرام و
قرار گرفت . لبخند روی لب الهه او را شاد کرد . نسیم خنکی به صورتش برخورد کرد . احساس
راحتی و نشاط میکرد .
با شوق دستش را به سمتش گرفت تا او را در آغوش کشد . همزمان گفت :
- اومدی که کنارم باشی ؟ میدونستم برمیگردی پیشم
الهه به طور ناگهانی از او دور شد و در حال دور شدن ملتمسانه به او نگاه کرد وبا چشمانی پراز
اشک گفت :
- نمیتونم پیشت باشم ....فقط مواظب بهارم باش . برو که بهارم تنهاس . برو.......
همینکه خواست دستش را بگیرد و بگوید :» من تو رو میخوام «
دوباره از همان تونل باشتاب به سمت پایین به حرکت در آمد . با درد شدیدی در قفسه ی سینه
چشم گشود . اما از درد شدید دوباره از هوش رفت . اما صداهای اطرافش را واضح میشنید .
- خدا رو شکر این یکی زنده موند .
- بگید اتاق عملو آماده کنن .
بهرام در حال فکر کردن به جمله ای بود که شنیده بود که از عالم بیداری به عالم بیهوشی وارد
شد و از همه چیز
بیخبر ماند .
وقتی بعد از عمل بهوش آمد . میدانست به گفته ی الهه دیگر او را نمیبیند . قبل از بد شدن حالش
الهه گفته بود شاید این آخرین دیدارش با او باشد .
دلش عهد شکستن الهه را میخواست اما بعد از عمل دردهای زیاد و ضعف عمومی توانی برای فکر
کردن به بودن و نبودن
او برایش نمیگذاشت . فقط دلش به دیدن بهاری که هرروز با چشمانی سرخ به دیدنش می آمد
خوش بود . مگر نه اینکه او پاره ی تن خودش و الهه بود . با خود عهد کرد جبران گذشته را
برایش بکند .
دیدن بهار در عالم دیگر به آن شکل روی او تاثیر گذار و دردناک بود . خودش میدانست برای چه
دخترش را به آن شکل و حال دیده ! بلایی بود که خودش به سر دخترش داده بود و چه دردناک
بود وقتی میدیدی با دست خودت گل زندگیت را چگونه پرپر کردی

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوسیوهشتم

بهار از حال خوش پدرش استفاده کرد و برای فردا که روز چهلم مادرش بود ، شانسش را برای
رفتن به بهشت زهرا امتحان کرد .
- بابا میشه حالا که خدا رو شکر حالتون خوبه من با بهنام فردا جایی برم .
- کجا ؟
بهار نمیتوانست جایی که میرفت را به زبان بیاورد . سرش را پایین انداخت و گفت :
- همون که خودتون گفتین میتونم با بهنام برم .
بعد از سکوتی که کمی طولانی شد رؤیا گفت :
- میخوای منم باهاش برم تا تنها نباشه . تو هم برو پیش بهناز بمون تا ما برگردیم .
بهرام با تعجب به مهربانی و حمایت رؤیا خیره ماند و با گفتن » باشه برو « از پشت میز بلند شد .
بهار به رؤیا نگاه کرد و گفت :
- ممنون از اینکه ...........
- هیس هیچی نگو منم یه مادرم سنگ که نیستم . پاشو میز و جمع کنیم . باید بریم خرید مانتو که
دو روز دیگه میخوای بری سرکار با یه مانتو درست و حسابی و مناسب بری .
بهار حسابی غافلگیر شده بود . گاهی باور اینهمه خوبی دیدن برایش انقدر سخت میشد که
میترسید تا فردا اتفاق بدی ، روز خوشش را سیاه کند . اما همان دقایقی که بعد از سالها با لبخند و
مهربانی پدرش طی شده بود برای او غنیمت بود .
خوب و بدش فرق نداشت در هر صورت پدر ، پدر بود دیگر و هیچ جانشینی نداشت .
تا روز بعد دلش مانند سیر و سرکه میجوشید . بهناز سفارش کرده بود رفتاری از خود بروز ندهد تا
پدرش از ماجرا با
خبر شود .صبح ، بعد از صرف صبحانه در کنار هم با شوخی های بهنام و لبخند های نادر بهرام
اعضای خانواده روز خوشی
را آغاز کرده بودند
رؤیا با نگرانی بهرام را تماشا میکرد . دلش از این آرامش میترسید . این مهربانی و عطوفت بهرام
اهی
به اطراف کرد و گفت :
- زندایی درست نیست من با ماشین خالی برم و شما با تاکسی رفت و آمد کنین .
- عزیزم نمیخوایم مزاحم شما باشیم . بهتره زودتر حرکت کنیم دیر میشه . الان دل تو دل بهار
نیست در این یه ماه
نتونسته سر خاک مادرش بره .
بدون درنگ به بهنام اشاره کرد و سوار ماشین شدند . کیوان با اخم به بهاری که جدیدا مانند
بیگانه ها با او رفتار میکرد نگاه کرد . دلش برای لبهای خندان و صدای خنده هایش همچنین
آهنگهای زیبایی که میخواند تنگ شده بود .
کیان از دیشب مهمان آرمیتا بود . در این یک ماه آرمیتا با بهانه های مختلف او را به باغ میکشاند تا
کمتر در خانه باشد .
این رفتارش را دوست نداشت . حس میکرد کیان روز به روز از خانواده دورتر و به آرمیتا وابسته تر
میشود .
تنها خوبی این رفتار دور شدنش از بهار بود و کم شدن تنشهای خانوادگی . با حرکت ماشین
آژانس بهار با خیال راحت نفسش را بیرون داد . دیدن کیوان هم مانند کیان برایش عذاب آور
شده بود . دیگر خانواده ی عمه بهناز برایش آن شور
و نشاط سابق را به ارمغان نمی آورد . کیمیا هم مانند دشمنانش با او رفتار میکرد . او هم تلاش
میکرد کمتر با آن
خانواده روبرو شود
با رسیدن به قطعه ای که مادرش دفن شده بود از ماشین پیاده شدند و به ماشین سفارش کرد به
انتظارشان بایستد .
- سلام ...چه دیر رسیدین !
با صدای آشنای آرشام به سمت عقب چرخید . نگاه گرم و صمیمیش بی اراده لبخندی روی لبش
نشاند . بهنام با دست دادن به او، مردانه سینه اش را جلو داد و گفت :
- ترافیک بود آقا آرشام .
با هدایت آرشام به سمت آرامگاه الهه گام برداشتن . دل بهار به درو دیوار میکوبید حس میکرد
برای مادری که اسیر دست خاک سرد و بیرحم شده دلتنگ شده است . نبودش حفره ی سیاهی در
قلبش ایجاد کرده بود. محیط سرد قبرستان را دوست نداشت . این محیط رفتن مادری که تازه
یافته بود را به صورت سیلی به صورتش میکوبید .
یاد آوری آن روز برایش دردناک بود .
آرشام گام هایش را آهسته کرد تا با بهار همگام شود .
- خانوم خانوما خوبی؟
- ممنون .
- به نظرم اگه یکی از اون پیامای هرشبی را جواب بدی از وزنت چیزی کم نمیشه ! نمیدونی در
عوضش دل یه بدبختو شاد میکنی ؟
فکر نمیکردم تا این حد خسیس باشی که از دادن یک پیام هم دریغ کنی.
بهار نیم نگاهی کرد و گفت :
- شاید اون پیامارو نمیخونم .... یا شاید دوست ندارم که جواب بدم . من ازت نخواستم پیام بدی
که توقع جواب داری .
- اوکی فهمیدم . میخوای مقابله به مثل کنی ... بگذریم چرا تو این یه ماه نیومدی خونه باغ ؟
- چون بابام حالش خوب نیستو باید پیشش میموندم . خودت که شرایطم رو میدونی پسر دایی
گرامی.

ادامه دارد
[۱/۱۰،‏ ۱۳:۰۴] خ سیده: غصه نخور...
کنار آمده ام بانبودنت...
خيلى که دلم بگيرد مرور ميکنم نامهربانيهايت را در برابر دوست داشتنهايم....
#شعله_خاکستری
قسمت صدوچهلویکم

دلگیر بود از این نبودن طولانی وقتی گفته بود همیشه خواهد بود . توقعش را نداشت یک ماه فقط
به دادن پیام بسنده کند.
به قبر الهه که رسیدند از دیدن سنگ قبر سیاهی که عکسش را روی آن حکاکی کرده بودند قلبش
تیر کشید و بغض امانش را برید . کنار قبر نشست و اشکش سرازیر شد . آرشام هم روبرویش
روی پاهایش نشست و شروع به خواندن فاتحه کرد .
صدای زمزمه کیان و آرمیتا را از فاصله ی نزدیک میشنید .
نمیخواست باور کند که کیان در حال رفتن از ایران است اما از پچ پچ آن دو فهمید تا آخر ماه که
در حدود پانزده روز وقت باقی بود به سمت ترکیه پرواز دارند .
قلبش با این فهمیدن از درد مچاله شد . با اینکه دیگر مانند گذشته دوستش نداشت و بیشتر از
دستش دلگیر بود اما رفتنش را دوست نداشت .
با بلند شدن صدای بلندگوی نوحه خوان مراسم ، همه سکوت کردند . تنها غائبین بهنازو بهرام
بودند . آقاجون و عزیز هم همراه جمشید خان و پسرش آمده بودند . مراسم کوچک و آبروداری
برگزارشد . معدود دوستان آرشام و خواهرش هم شرکت کرده بودند .
با نوحه ای که برای مادر خوانده شد اشک بهار بی مادر سرازیر شد . شانه هایش با هق هق
آرامش به لرزش افتاد . دستانی
شانه هایش را در برگرفت و او را به سمت صاحب دست خم کرد . صدای آرام رؤیا در گوشش
زمزمه کرد .
- خدا رحمتش کنه . با اینکه خیلی سال بود ندیده بودیش اما چه خوب شد خدا شرایط این دیدارو
براتون فراهم کرد .
بجای گریه کردن براش قرآن بخون و فاتحه بده .
بهار با ناراحتی اشکش را پاک کرد و گفت :
- دلم از این میسوزه که آخرش نفهمیدم برای چی از من و پدرم گذشت و رفت ... وقتی برگشت
که دیگه دیر بود
فرقی نداره چرا رفت و چرا برگشت .مهم اینه که مادرت بوده و هست وحتی اگه این بودن با این
سنگ سیاه تثبیت بشه .
گریه هاتو بکن و دلت و آروم کن . از دو روز دیگه باید راه زندگیتو پیدا کنی .
این رؤیای همیشه نبود انگار با مرگ الهه انقالب بزرگی در خانه ی آن ها رخ داده بود که هر کدام
به نح
وی اخلاقش تغییر کرده بود . تنها کسی که در آن جمع از احساس بهرام به الهه آگاه بود
رؤیا بود و بس ... برای همین با هماهنگی با بهناز بخاطر حفظ سلامت او خبر این اتفاق را پنهان
کرده بودند .
بهارنفس عمیقی همراه با آه از سینه اش بیرون آمد .نگاه کیان و آرشام همزمان به سمتش کشیده
شد . قبل از اینکه همه از دور قبر بلند شوند آرشام گفت :
- بعد از مراسم همه ی مدعوین عزیز رو به رستوران )...( دعوت میکنم تا برای صرف ناهار در
خدمت باشیم .
هر کس به سمت ماشین خودش براه افتاد . رؤیا و بهنام و بهار هم به جایی که تاکسی ایستاده
بود رفتند . بهنام جلو پیش راننده نشست و رؤیا و بهار هم در قسمت پشت سوار شدند .
قبل از حرکت آرشام کنار ماشین ایستاد . در عقب را باز کرد و گفت :
- چرا با تاکسی ، وقتی ماشین من خالیه ؟
رؤیا گفت :
- ممنون آرشام خان باید بعد از رستوران هم برگردیم خونه ، بهتر که تاکسی همراهمون باشه .
آرشام گفت :
- ناراحت میشم اگه اینجور روی من حساب کنین . خواهش میکنم پیاده شین و با من بیاین خودم
میرسونمتون خونه .
- نه دیگه مزاحم نمیشیم .
- مراحمین شما . در کل منم میخوام بیام خونه تون و حالی از بهرام خان بپرسم . تو این مدت
حال روحیم خوب نبود نتونستم بیام عیادتشون . امروز بهانه ای میشه که برای عیادت خدمت
برسم

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوچهلودوم

پدر من به عیادت شما احتیاجی نداره . اگه عیادتی بود باید وقتی حالش خراب بود میومدین نه
حالا که حالش خوب شده .
هر سه با چشمانی پر از تعجب به بهار خشمگین خیره شدند به واقع آرشام توقع نداشت بهار با
چنین رفتارخشنی ، کوتاهی او را به صورتش بکوبد . او خبر نداشت بهار دختر بود و بهرام بغیر از
پدر بودن، حامی بودن ، پناه بودنش و.... خیلی چیزای زندگیش بود....از همه مهمتر امنیتش در
وجود او خالصه میشد .
آرشام با شرمندگی در را بست و اصرار را بی فایده دید . با حرکت ماشین ، بهار به تاکسی گفت :
- آقا ببخشید به همون آدرسی که ازش اومدیم برگردید .
بهنام با تعجب به عقب برگشت و گفت :
- اِ...آبجی مگه رستوران نمیریم . همه دارن اونجا میرن .
- نه . ما کاری دیگه نداریم میریم خونه . خودم براتون یه غذای حاضری درست میکنم .
رؤیا که تا آن زمان ساکت بود با کنجکاوی به صورت بهار خیره شد . اشکی که از گوشه ی چشم
بهار لغزید دلش را سوزاند .
سرش را به سمت خود خم کرد و گفت :
- چی شد اینطور ناراحت شدی ؟ اون بنده ی خدا هم تو این مدت گرفتار بوده نباید توقع کنی .
- میدونم .
- پس چرا اون حرفا رو زدی ؟
- نمیدونم چرا !
رؤیا سری تکان داد و به بیرون خیره شد . خود بهار هم نمیدانست چه مرگش شده بود از زمانی
که فهمیده بود کیان رفتنی شده حالش دگرگون شده بود . این خشمی که در درونش رشد کرده
بود گردن آرشام را گرفته بود .
حس میکرد ته دلش میخواست آرشامی که ادعای فامیل بودن را داشت الاقل برای دیدن پدرش
به خانه ی آنها سر میزد
بریدن از کیان و دل بهانه گیرش مجالی به او نمیداد تا درک کند که این کج خلقیش بیشتر از
دلتنگی بود دلتنگی برای
کسی که چتر حمایتش بد جور بر سرش سایه افکنده بود .
********
با لبخندی روی لب به سمت ماشینش حرکت کرد . دردلش قند آب میشد . باور نمیکرد یک ماه
ندیدنش او را دلگیر کند . دختر لجوج و بی تفاوت همیشه، به دختری دلگیر و بهانه گیر تبدیل شده
بود .
در دلش امید داشت با رفتن کیان این دیده شدنها بیشتر شود . میدانست وجود کیان دست و بلا
دلش را به زنجیر گذشته بسته است . با نبودنش دلش به کل ناامید میشد و کوره راهی برای نفوذ
به قلبش پیدا میشد .
کنار در رستوران ایستاد . مهمانان را با احترام به داخل راهنمایی میکرد . تمام مهمانان در تالار
جمع بودند اما خبری از بهار نشده بود . به ساعتش نگاه کرد . خودش که دیرتر از آنها حرکت
کرده بود بیست دقیقه ای میشد رسیده بود .
به احتمال اینکه راه را گم کرده اند با گوشی بهار تماس گرفت . هر چه بوق خورد جواب نداد .
دوباره تماس گرفت .
اپراتور از خاموش بودن گوشی خبر میداد . پس مورد غضب قرار گرفته بود . لبخندی روی لبش
نشست . دلش برای
دختر عمه ی چموشش ضعف رفت ... یاد گرفته بود قهر کند ! چی بهتر از این . خودش میدانست ،
راه به دست آوردن
دلش را خوب بلد است . راه را خودش نشانش داده بود .
در این یک ماه در خلوت خودش برای عمه یا بهتر بود گفته شود مادر دومش ، عزاداریش را کرده
بود . با دفتر خاطراتش روزهای سخت زندگیش را مرور کرده بود . جگرش سوخته بود برای زنی
که همه ی زندگیش را باخته بود و در این باختن سوخته بود و ققنوس وار دوباره سر از آتش بلند
کرده بود

ادامه دارد
[۱/۲
#شعله_خاکستری
قسمت صدوچهلوسوم

شبهایش با واگویه های الهه گذشته بود . در آخر آن خاطرات تاکید الهه را برای ندانستن بهار از
سرگذشتش دیده بود .
چه روح بزرگواری داشت این مادر ، این زن ،زنی که به تمام معنا زنیت به خرج داده بود و در آن
فضای سرد و سخت
غربت روی پایش ایستاده بود .
زمانی که علی به خاطر مشغله ی کاریش مجبور به برگشتن به کشورش شد دفتر خاطرات الهه را
به دست او سپرد و رفت.
روز اول از خواندن سطر به سطر آن خاطرات که با اشک به شکل نافرمی در آمده بود هر لحظه با
الهه درد کشید .
***
الهه بعد از ان شبی که از طرف بهرام پس زده شد احساس حقارت میکرد و روی نگاه کردن به
صورت بهرام را نداشت .
از همان شب بینشان فاصله ای نامرئی ایجاد شد به طوری که هر دو جرات رفتن به سمت نفر
روبرویی را نداشت .
حدود سه ماه گذشته بود و الهه با تلاش های زیادش راهی دانشگاه شده بود . با چشم پوشی از
وجود بهرام به کارش ادامه میداد . اما بهرام از این زندگی سرد و بی روح خسته شده بود .
تلاشش را آغاز کرد تا دوباره به الهه نزدیک شود .
مرد بود و هورمونهایی که مدتها بود در وجودش به غلیان افتاده بود .
شب تولد الهه بود برایش تولدی کوچک تدارک دید . در تاریکی خانه به انتظارش نشسته بود . با
آمدن الهه تمام چراغها را
روشن کرد . در کنار هم یک شب خوب را رقم زدند . بهار با تمام کودکیش متوجه شده بود آن
شب پدر و مادرش هم شادو
سرحالند . الهه از اینکه بهرام برایش تولد گرفته بود از شادی در پوست خود نمی گنجید
در تاریکی شب و میان عاشقانه هایشان باز هم بهرام بی اراده کنار کشید و الهه را با دردی که
قلبش را میفشرد رها کرد .
همه وجودش درد داشت و دلش میسوخت که به چه گناهی اینگونه شکنجه ی روحی میشود .
طاقت از کف داد و اعتراضش را عیان کرد .
با اشکی که صورتش را پوشانده بود رو به بهرام کرد.
- تو دیوونه ای یا میخوای منو دیوونه کنی ... لعنتی مگه من چی کار کردم که مستحق این شکنجه
و پس زده شدنم ؟!
بهرام لبه ی تخت نشست و صورتش را میان دستانش گرفت .
- باور کن الهه دست خودم نیست . یه نیروی باعث میشه حالم بد شه و مجبور شم عقب بکشم .
تو جای من نیستی
تا بفهمی چی میکشم .
- خب لعنتی برو پیش روانپزشک . برو خودتو درمان کن .من که تو این سه ماه توقعی ازت
نداشتم .خودت پیش قدم شدی .
- باور کن تا حالا چند بار رفتم اما نتیجه اش همین شد که دیدی .درکم کن .
- نمیتونم درکت کنم . نمیتونم .
با فریاد الهه بهار از خواب پرید و گریه های معصومانه اش ختم آن دعوا را اعالم کرد . خدا میداند
در ان شب تا سحر چه بر هر دوی آنها گذشت . که بهرام دیوانه شد و بدترین تصمیم و شنیع
ترین کار را برای اینکه الهه حالش را درک کند انجام داد .
روز بعد الهه که از بیمارستان برگشت خسته و کوفته به عادت همیشه که بهرام خانه نبود با کلید
دررا باز کرد و داخل شد .
بهار خوابیده در آغوشش را به سمت اتاق برد تا روی تختی که کنار تخت خودشان بود بخواباند .
با باز کردن در اتاق صحنه ای دید که روح از بدنش جدا کرد . انگار با سر در استخری از یخ
سقوط کرده بود .بهار را در آغوشش فشرد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود بهرام را صدا کرد .

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوچهلوچهارم

بهرام روی تخت با زنی که کنارش بود،به خواب رفته بود . با اینکه لباس بر تن هر دو بود اما
موهای در هم و چهره ی سرخ بهرام
روایتگر لحظاتی بود که .............
بهرام خونسرد از روی تخت بلند شد و با لبخندی به سمت الهه رفت و بهار را از آغوشش گرفت و
گفت :
- مگه چی شده ؟ خیالت راحت بین ما اتفاقی نیوفتاده . فقط خوابیده بودیم .
- خفه شو کثافت .
با دستانی که با رفتن بهار به آغوش پدرش خالی شده بود به صورت بهرام سیلی زد و آتش
درونیش را بر سر و صورتش
هوار کرد . بهرام هم ایستاد و به حرکاتش نگاه کرد . با خونسردی بهار را روی تخت گذاشت و
دست زن غریبه را گرفت و از جا بلند کرد . زن با چشمانی از حدقه در امده به آنها خیره شده بود .
در حضور الهه چند اسکناس به او داد و او را از خانه بیرون کرد . الهه مانند کوه آتشفشانی فوران
کرد . جیغ کشید و
بد و بیراه نثار مرد روبرویش کرد... دیگر او را نمیشناخت . دیگر برایش مهم نبود او بهرام است .
دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود .
نیشتری که بر قلبش زده شده بود که خونش را تا دورن چشمانش پاشیده بود . دیگر جز مردن
بهرام هیچ نمیخواست . هر
وسیله ای که بدستش رسیده بود به سمت بهرام پرت کرده بود .
بعد از ساعتی که الهه نیرویش را از دست داده بود بهرام کنارش نشست و دستش را گرفت .
- به من دست نزن کثافتِ لجن . برو گمشو بیرون . برو دیگه داره حالم از وجود متعفنت بهم
میخوره ... بی شرف تو
به من که پاک پاکم حالت بهم میخوره دست بزنی بعد میری این زنای هرجایی را میاری تو تختت
.... ای خدا من چه کنم
با این مرد عوضی .
بهرام اشک از چ
شمانش سرازیر شد . به زور الهه را در آغوش کشید و گفت :
- لعنتی من وقتی نمیتونم تو رو لمس کنم چطور میتونم اون زن خیابونی رو لمس کنم ؟! فقط
خواستم درک کنی که من چه حالی دارم وقتی تو ذهنم هزار بار تو را در بدتر از این صحنه تصور
کردم .... تو ما رو در هیچ حالتی ندیدی به این روز افتادی .
اون وقت به من خرده میگیری ؟!
از آن روز به بعد الهه به هیچ وجه حاضر به قبول بهرام نشد . مراحل طلاق را انجام داد و روز
طلاق هر چه بهرام اصرار کرد که
تلاشش را میکند تا رفتارش را درست کند الهه قبول نکرد . زخمی که بر روح و روانش زده بود
کاری تر از آنی بود که تصورش را میکرد . بهرام برای مانع شدن بهار را وسیله قرار داد و برای
الهه شرط کرد اگر طلاق بگیرد آرزوی دیدن بهار را به دلش میگذارد .
الهه دیگر چشمش آینده ی بدون بهار را نمیدید فقط میخواست از شر مرد روانی روبرویش
خلاص شود . با اینکه قانون کشوری که مقیمش بود فرزند را به مادر میداد . باید برای مراحل
طلاق شرعی هم اقدام میکردند . که این مهم در
سفارت ایران صورت میگرفت .
با تعهدی که به بهرام داد از تمام حق و حقوق خود نسبت به بهار گذشت و با گرفتن طلاق او را از
زندگیش بیرون کرد .
بعد از برگشت بهرام و بهار به ایران روزهای دردناک و زجرآور الهه قابل توصیف نیست ... خودش
را به در و دیوار میکوبید .
قلبش پاره پاره شده بود . جگر گوشه اش را از دست داده بود و در تنهایی خود تازه فهمیده بود
مونس تمام روزهای تنهاییش در غربت را چه راحت از دست داده بود . در آن زمان انقدر از دست
بهرام خشمگین بود که برای ندیدن او
هر شرایطی که او گفته بود را قبول کرده بود تا زودتر از شرش خلاص شود

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوچهلوپنجم

هر شب که میخوابید کابوس آن تخت را میدید و با انزجار فریاد میکشید و از خواب بیدار میکشید.
علاقه ای که به بهرام داشت او را به جنون کشانده بود . در نزدیک به سه سال دوریش را تحمل
کرده بود به امید روزی که دوباره مانند
گذشته عاشقانه در کنار هم باشند . چه فکر میکرد و چه شد .
از شدت آن کابوسها دوبار مجبور به خودکشی شد . روح و روانش بیمار و زخم خورده بود . توان
تحمل این درد را به تنهایی نداشت . وجود همخانه اش باعث نجاتش شده بود .به برادرش خبر
داده بود که چه اتفاقی افتاده .
تمام تالش آرمان برای رسیدن به خواهرش به زمانی ختم شد که الهه در بیمارستان اعصاب و
روان توسط همخانه اش بستری شده بود .
دو سال تحت درمان بودن زیر نظر مایکل ، علاقه ی مایکل را در بر داشت . در آخر مسلمان شدن
و تغییر نامش به علی و ازدواجشان، سرانجام این مهاجرت پر دردسر بود . درست زمانی که به
آرامش رسیده بود بهرام برگشته بود و بخشش میخواست و خواستار رجوع کردن بود .
با فهمیدن ازدواج کردن الهه او هم در هم شکست و با شانه هایی خمیده به ایران باز گشت اما با
قلبی که هیچ گاه آرام نشد و دیگر روز آرامش را در زندگیش ندید .
****
خواندن سطر سطر نوشته هایش که با توصیف و شرح بیشتری بود اعصاب آرشام را به هم ریخته
بود . میدانست علت
طلاق چه بوده اما شرح حال و روز الهه را در آن روزها و شبهای غربت نمیدانست که با خواندن آن
خاطرات همه را
فهمیده بود .
چنان داغون بود که جرات رفتن به سمت بهار را نداشت . میدانست با رفتن به پیش بهار تمام
زجرایی که الهه برای دوری از او کشیده در پیش چشمانش زنده میشد . میترسید رفتاری نشان
دهد که بهار را آزرده کند و او را بعد از اینهمه تلاش از خود دور کند
انقدر در افکارش سیر کرد که نفهمید کی مهمانان از تالار پذیرایی خارج شدند . به کارگری
سفارش کرد پنج تا ظرف یک بار مصرف غذا آماده کند.
از تالار خارج شد . چشمان تیز بین کیان او را دید . از ماشین پیاده شد . با تیزبینی تمام فهمیده
بود آن ظرفهای یکبار مصرف
به چه هدفی در دست اوست .
- آقا آرشام اون غذا رو برای کی میبری؟
اخمهای آرشام در هم فرو رفت .
- باید به شما گزارش بدم !
کیان پوزخندی زد و گفت :
- نه ... فقط اگه برای دایی و خانواده ش میبری .........
با حرص نفس عمیقی کشید و گفت :
- این کارو نکن ... دایی خبر نداره چه اتفاقی افتاده . بفهمه شوکه میشه .
- هه ... همچین میگی شوکه میشه انگار عاشق سینه چاکش بوده .
- آرشام به خوبی بهت میگم کاری نکن دایی بفهمه . اگه کاری کنی به ضرر داییم بشه اونوقت من
دیوونه میشم .
آرشام با اینکه قلباً میخواست به حرفش عمل کند اما روح طغیانگریش در برابر او به جوشش افتاد
و گفت :
- برای کسی خط و نشون بکش که وجودشو داشته باشی باهاش سرشاخ شی.
کیان با خشم دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :
- مطمئن باش دایی طوریش بشه بهار پدرشو ول نمیکنه به سمت تو بیاد .
آرشام سرش را پایین انداخت و لبش را گزید .
- کیان بیا بریم ... اِ... داداش تو هم اینجایی

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوچهلوششم

آرشام دلش در تب و تاب خواهرانه هایش
بود . اما رفتار خواهرش متضاد با منش و عقاید او بود .
سری برایش تکان داد .
از آن دو دورشد و سوار ماشینش شد . در تمام این چهل روز در اتاقش مانده بود و با آرمیتا کلامی
حرف نزده بود .
در تمام طول مسیر به حرفها ی کیان و رفتار بهار فکر کرد . چرا از بهرام این اتفاق مهم را مخفی
کرده بودند .
مگر خود او مقصر جدایی نبود . مگر تا قابل از آمدن الهه به آب و آتش نمیزد تا با هم رو در رو
نشوند ... پس این تناقص از برای چیست ؟
به چشمش کوچه آشنا آمد . اصلا متوجه نشده بود که چگونه این مسیر طولانی را طی کرده است .
از ماشین پیاده شد . تازه متوجه شد دست خالی آمده برای عیادت ! ... از این حواس پرتی حرص
میخورد . دوباره سوار ماشین شد و برای خرید به راه افتاد .
کمتر از نیم ساعت بعد پشت در خانه ای رسید که قرارش را ربوده بود . خانه ای که مأمن گل
همیشه بهارش بود .
با ذوق دستش را روی زنگ فشرد . بعد از چند لحظه صدای سرد و غریبی به گوشش خورد :
- امرتون ؟
- بهار !
- گفتم امرتون ؟
- اومدم برای عیادت .
- خوشبختانه کسی در این خونه بیمار نیست پس نیازی به عیادت نیست .
- بهار !
آیفون گذاشته شد و در باز نشد . از سر اجبار زنگ طبقه ی اول را زد . بهناز با دیدن آرشام در را
باز کرد . آرشام برای عرض ادب دقایقی مهمان خانه ی بهناز شد . بعد از کمی این پا و آن پا
کردن گفت
با اجازه من حالی از آقا بهرام بپرسم و رفع زحمت کنم .
- خواهش میکنم پسرم ... خونه ی خودتونه .
بهناز هم اتفاقات و در گیری گذشته ی کیان و آرشام را نادیده گرفته بود . چرا که دلیل آن و مقصر
ماجرا را تنها ، بهار میدانست .
آرشام پله ها را دوتا یکی طی کرد و خودش را پشت در رساند . کنار دیوار ایستاد زنگ آپارتمان را
فشرد . بعد از دقایقی
در باز شد و بهنام در برابرش ایستاد . بهنام با لبخندی روی لب گفت :
- به آرشام خان چه عجب از این ورا ... فکر کردیم مارو فراموش کردین!
همانطور که راه را برایش باز میکرد رو به افراد خانواده کردو گفت :
- بابا ، مامان آرشام خان اومدن .
آرشام لبخند زنان سلام کرد و وارد شد . رؤیا روسری به سر روبرویش ایستاد و تعارفات معمول
را انجام داد . بهرام از روی کاناپه برخاست . از حضور نابهنگام او نگران شد .چرا که فکر میکرد
بهار و رؤیا تازه از خانه ی جمشید خان برگشته اند .
- علیک سلام خوش آمدی ... بفرمایین ... اتفاقی برای عمو افتاده ؟
با دست مبل روبرو را نشان داد . آرشام روبرویش نشست و دسته ی گل و جعبه ی شیرینی را
روی میز عسلی گذاشت .
- نه اتفاقی نیوفتاده ... اومدم سری به شما بزنم .
رؤیا گل را برداشت و به آشپزخانه رفت . در حالی که گلدان ساده ای را از کابینت خارج میکرد به
بهنام گفت :
- برو بهارو صدا کن بیاد پذیرایی کنه .
آرشام به صورت لاغر و تکیده ی بهرام نگاه کرد و گفت :
- خدا رو شکر بال دورشده ؟ همیشه جویای احوالتون از بابا و کیان بودم . خودم هم بخاطر اینکه
تازه کارمو شروع کردم یه خرده گرفتار بودم نشد که بیام ... باید ببخشید

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت صدوچهلوهفتم

بهرام از لحن دوستانه و مؤدبانه اش لبخند روی لبش نشست .
- عیبی نداره در این زمونه همه به نوعی گرفتارند . توقعی نیست . خانواده خوبن؟ عمو جون
حالشون چطوره ؟
- ممنون بد نیستن ...کمی افسرده شدن و همین امر حواس پرتیشو بیشتر کرده .هر پرستاری که
میارم بخاطر دوری راه بعد از چند روز نمیاد .
گفتگویشان گرم شده بود . ارشام گاهی به ساعت ، گاهی به در اتاقی که خیال باز شدن نداشت
نگاهی می انداخت . بعد از
گذشت دقایقی بهنام به رؤیا خبر داد بهار سردرد دارد و خیال بیرون آمدن ندارد .
رؤیا در دلش غر میزد » حالا خوبه فامیل خودشه و نمیاد بیرون . از فامیلای اون هم من باید
پذیرایی کنم «
روسریش را مرتب کرد و با سینی چای از آشپزخانه خارج شد . آرشام بعد از برداشتن چای بدون
اینکه کسی متوجه شود به بهار پیام داد :
- اگه تا پنج دقیقه ی دیگه بیرون نیایی خودم میام تو اتاقت .
با حرف بهرام لرزی در بدنش افتاد :
- الهه و همسرش تا کی ایران هستن ؟
- آرشام دهانش خشک شد . نمی دانست باید چه بگوید . من من کنان گفت :
- راستش ... دقیق نمیدونم .
بهرام پای راستش را روی پای چپش انداخت و گفت :
- پس تا برنگشتن دلم میخواد یه بار دور هم باشیم . شما از طرف من برای جمعه ی آینده
دعوتشون کن . تا اون زمان خودم هم تماس میگیرم و دعوتشون میکنم .
آرشام دانه های درشت روی پیشانیش را با دستمال خشک کرد و گفت :
- چشم من بهشون خبر میدم و نظرشون رو به شما خبر میدم .
در اتاق باز شد . بهار باصورتی درهم و چشمانی که شراره ی خشمش بر جان بیتاب آرشام شعله
میکشید وارد پذیرایی شد .
سلام آرامی گفت وکنار پدرش نشست . چنان در سنگر پدر خود را پنهان کرده بود انگار با یک
غارتگر مواجه شده است .
چشمانش گریزان بود از آن همه محبت نابی که به رویش پاشیده میش