This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥بچه سمور شنا یاد می گیرد
🔹این کلیپ از سمور مادری را در باغ وحش اورگان تماشا کنید که برای اولین بار به نوزادش شنا یاد می دهد.
#دیار زاگروس
@deiarzagros
🔹این کلیپ از سمور مادری را در باغ وحش اورگان تماشا کنید که برای اولین بار به نوزادش شنا یاد می دهد.
#دیار زاگروس
@deiarzagros
امروز 7 تیر سالروز بمباران شیمایی #سردشت است
35 سال پیش در چنین روزی صدام پدر نامشخص یک جنایت جنگی را در سردشت ایران رقم زد
#دیار زاگروس
@deiarzagros
35 سال پیش در چنین روزی صدام پدر نامشخص یک جنایت جنگی را در سردشت ایران رقم زد
#دیار زاگروس
@deiarzagros
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⚠️حاوی تصاویر دلخراش
در تربیت فرزندان خود دقت کنید!
سعی کنید خوی حیوانی و وحشی گری را در فرزندان خود پرورش ندهید
#دیار زاگروس
@deiarzagros
در تربیت فرزندان خود دقت کنید!
سعی کنید خوی حیوانی و وحشی گری را در فرزندان خود پرورش ندهید
#دیار زاگروس
@deiarzagros
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔞 حاوی صحنه بسیار دلخراش و ناراحت کننده🔞
اینجا ورودی شهر تفت در استان یزده
این پدر به همراه بچه هاش تصمیم میگیره توی این حوض آبنما شنا کنه که متاسفانه این حوض برق داره و ادامه ماجرا😭😭😭
دوستان عزیز اینجور جاها مناسب آب بازی و شنا نیستن خطر برق گرفتگی ۱۰۰ درصدی دارن
⚠️ لطفا احتیاط کنید و اجازه ندید بچه هاتون توی اینجور آب هایی برن
#دیار زاگروس
@deiarzagros
اینجا ورودی شهر تفت در استان یزده
این پدر به همراه بچه هاش تصمیم میگیره توی این حوض آبنما شنا کنه که متاسفانه این حوض برق داره و ادامه ماجرا😭😭😭
دوستان عزیز اینجور جاها مناسب آب بازی و شنا نیستن خطر برق گرفتگی ۱۰۰ درصدی دارن
⚠️ لطفا احتیاط کنید و اجازه ندید بچه هاتون توی اینجور آب هایی برن
#دیار زاگروس
@deiarzagros
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
آموزش پیشگیری از آزار جنسی به کودکان دوبله فارسی
👈یکی دیگه از موضوعهایی که متاسفانه در موردش به بچهها آموزش داده نمیشه، حریم خصوصی، لمس شدن بدنشون توسط آدمبزرگها و در کل بحث آزار جنسی کودکان هستش. این موضوع اونقدر توی جامعه تابو شده که وقتی بچهای مورد آزار جنسی قرار میگیره، خودش رو مقصر و گناهکار میکنه و به خاطر همین از گفتنش به پدر و مادرش خودداری میکنه.
این انیمیشن ۱۰ دقیقهای با دوبله فارسی که خیلی ساده بچهها رو با این موضوع آشنا میکنه: بهشون میگه قسمتهای خصوصی بدنشون کجاهاست و چه کسانی حق دارن بدنشون رو لمس کنن و چه کسانی حق ندارن و در صورتی که لمس شدن، چکار باید بکنن.
#دیار زاگروس
@deiarzagros
👈یکی دیگه از موضوعهایی که متاسفانه در موردش به بچهها آموزش داده نمیشه، حریم خصوصی، لمس شدن بدنشون توسط آدمبزرگها و در کل بحث آزار جنسی کودکان هستش. این موضوع اونقدر توی جامعه تابو شده که وقتی بچهای مورد آزار جنسی قرار میگیره، خودش رو مقصر و گناهکار میکنه و به خاطر همین از گفتنش به پدر و مادرش خودداری میکنه.
این انیمیشن ۱۰ دقیقهای با دوبله فارسی که خیلی ساده بچهها رو با این موضوع آشنا میکنه: بهشون میگه قسمتهای خصوصی بدنشون کجاهاست و چه کسانی حق دارن بدنشون رو لمس کنن و چه کسانی حق ندارن و در صورتی که لمس شدن، چکار باید بکنن.
#دیار زاگروس
@deiarzagros
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این ۹۰ ثانیه را باید ۹۰ بار دید و برای همه مخاطب و گروهها فرستاد! بعضی از آدم ها ترجمه شده اند! بعضی از آدمها فتوکپی آدمهای دیگرند! بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند! بعضی از آدمها فقط جدول و سرگرمی دارند! بعضی از آدمها خط خوردگی دارند! بعضی از آدمها را چند بار باید بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم! و بعضی از آدمها را باید نخوانده کنار گذاشت! از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از بعضی از آدمها جریمه!👌
#دیار زاگروس
@deiarzagros
#دیار زاگروس
@deiarzagros
🔹عملیات شهادت طلبانه یکی از دیرینه ترین اقدامات نظامی ایرانیان.
🔸مقاله ای در مجله ی بسیار معتبر livescience چاپ شده که نشان میدهد جسد یک سرباز ایرانی ساسانی در سوریه کشف شده که به وسیله ی یک نوع بمب سولفوری ۱۹ سرباز رومی را به قتل رسانده و خود نیز کشته شده.
https://www.livescience.com/13113-ancient-chemical-warfare-romans-persians.html
#دیار زاگروس
@deiarzagros
🔸مقاله ای در مجله ی بسیار معتبر livescience چاپ شده که نشان میدهد جسد یک سرباز ایرانی ساسانی در سوریه کشف شده که به وسیله ی یک نوع بمب سولفوری ۱۹ سرباز رومی را به قتل رسانده و خود نیز کشته شده.
https://www.livescience.com/13113-ancient-chemical-warfare-romans-persians.html
#دیار زاگروس
@deiarzagros
livescience.com
Buried soldiers may be victims of ancient chemical weapon
Almost 2,000 years ago, 19 Roman soldiers rushed into a cramped underground tunnel, prepared to defend the Roman-held Syrian city of Dura-Europos from an army of Persians digging to undermine the city's mudbrick walls. But instead of Persian soldiers, the…
زندگی نامه نادرشاه افشار:
پسر شمشیر
قسمت اول
شب سردی بود ، در خراسان بزرگ در ناحیه درگز ، روستای دور افتاده ای بود که نامش دستگرد بود ، در این روستا تیره ای ایرانی به نام افشار زندگی می کردند که با گله داری و پوستین دوزی امورات خود را می گذراندند
سحرگاه یک شب نسبتاً سرد پاییزی در سال ۱۱۰۰ هجری ، زن روستائی بنام هاجر ، درد زایمان امانش را بریده بود ، شوهرش امام قلی برای چرای گله گاو و گوسفند ، به صحرا رفته بود ، قابله سالمند روستایی برای پرستاری از هاجر ، کمر بسته بود ، هاجر درد زیادی می کشید که او را تا آستانه مرگ پیش برده بود ، سرانجام درست هنگامی که نزدیک بود پنجه مرگ ، مرغ جان او را از قفس تنش بیرون بکشد ، نوزاد به دنیا آمد
آفتاب نیمروز (ظهر) تمامی دشت را پوشانده بود که امامقلی با شتاب به چادر آمد تا ببیند چه بر سرِ همسرش آمده ، زنان تیره افشار دور او حلقه زدند و او را بشارت دادند که پسری بسیار قوی و غیر عادی به دنیا آورده ، امامقلی مشتاق دیدن او شد و به چادر در آمد و با دیدن همسر رنگ پریده اش ، با قدردانی تمام او را بوسید ، زنان تیره افشار ، نوزاد را آوردند ، امامقلی با دیدن بچه که بسیار قوی و تنومند بود گفت چنین بچه ای واقعاً نادره ، در همین حال کدخدای ده نیز به چادر آمد و وقتی که درشتی و تندرستی بچه را دید لبخندی زد و گفت واقعا این بچه نادره (نایاب ، کمیاب) ، همانجا اسم این نوزاد ، نادر نامیده شد و بدینسان پهلوان پر آوازه دیگری در گوشه ای از خاک قهرمان پرور ایران زمین ، زاده شد
سال ها یکی پس از دیگری گذشت ، نادرقلی ۷ ساله و ۱۰ ساله و ۱۷ ساله شد امامقلی دیگر ، پیر و از کار افتاده شده بود ، نادرقلی و برادر بزرگترش ابراهیم ، سرپرستی و تیمار خانواده خود را عهده دار شده بودند
در یک شب تیره ، ناگهان ازبکان غارتگر به دستگرد تاختند و دارایی و گوسفندان و اسبان روستاییان را به غنیمت گرفتند ، دختران و پسران جوان را اسیر ، و با خود می بردند و هر که در مقابلشان ایستادگی می کرد به ضرب شمشیر و نیزه و گرز از پای می انداختند ، اما مقلی و ابراهیم ، پدر و برادر بزرگتر نادر به سمت کوههای الله اکبر فرار کردند ، ولی نادرقلی هفده ساله و جوان با وجود پای گریز ، فرار نکرد و با شهامت تمام در کنار مادرش ایستاد و گفت من ، مادرم را تنها نمی گذارم و بدون او قدم از قدم بر نمی دارم
ازبکان با تازیانه به جان نادر افتادند ، اما او از جان گذشته در همان جا ایستاد و گفت ، بدون مادرم ، با شما نخواهم آمد ، ازبکان که پایداری آن جوان رشید و سرسخت را دیدند تصمیم گرفتند هاجر سالخورده را نیز با خود ببرند به این امید که تا رسیدن به مقصد ، بر اثر خستگی از پای درآید و بمیرد
#دیار زاگروس
@deiarzagros
لشگر چپاولگر ازبک ، بهمراه اسراء براه افتادند ، شدت تابش خورشید و حرارت آفتاب لحظه به لحظه بیشتر می شد ، گرما و تشنگی ، عده ای از اسیران را یک به یک از پای درمیآورد ، هاجر دیگر ، تاب رفتن نداشت ، نادر از فرمانده غارتگران ازبک خواست تا مادرش را بر پشت یکی از اسب هایشان سوار کنند ، فرمانده پوزخندی زد و گفت ، تو خود خواستی که مادرت را بیاوری ، پس باید جورش را هم خودت بکشی ، نادر با مردانگی و غرور تمام گفت ، میپذیرم ولی باید دستهایم را باز کنید تا خودم مادرم را بدوش بگیرم
فرمانده ازبکان که می پنداشت نادر در آن گرمای طاقت فرسا ، چند گامی بیشتر نمی تواند مادرش را بر دوش بکشد دستور داد تا بند از دست های نادر بگشایند ، نادر بیدرنگ مادر را به دوش گرفت و به راه افتاد
نزدیک به یک فرسنگ دیگر راه پیمودند ، فرمانده ازبک زیر چشمی نادر جوان و تنومند را که بدون ذره ای ضعف راه می پیمود زیر نظر داشت و از پایداری و سرسختی و نیروی فوق العاده این جوان ، سخت در شگفت شده بود و در دل او را تحسین می کرد و بعبارتی ، از نادر خوشش آمده بود
سردار ازبک بناگاه دستور توقف داد و فرمان داد هاجر را از دوش نادر پیاده و بر پشت یکی از اسبان بنشانند ، و بدین گونه بود که نادر برای نخستین بار سخن خود را به کرسی نشاند
نادرقلی و مادرش چهار سال در اسارت ازبکان بودند ، نادر که در طول دوران اسارت ، سخت ترین کارها را به دستور ازبکان انجام میداد ناخواسته ، فولاد آبدیده شده بود
#دیار زاگروس
@deiarzagros
پسر شمشیر
قسمت اول
شب سردی بود ، در خراسان بزرگ در ناحیه درگز ، روستای دور افتاده ای بود که نامش دستگرد بود ، در این روستا تیره ای ایرانی به نام افشار زندگی می کردند که با گله داری و پوستین دوزی امورات خود را می گذراندند
سحرگاه یک شب نسبتاً سرد پاییزی در سال ۱۱۰۰ هجری ، زن روستائی بنام هاجر ، درد زایمان امانش را بریده بود ، شوهرش امام قلی برای چرای گله گاو و گوسفند ، به صحرا رفته بود ، قابله سالمند روستایی برای پرستاری از هاجر ، کمر بسته بود ، هاجر درد زیادی می کشید که او را تا آستانه مرگ پیش برده بود ، سرانجام درست هنگامی که نزدیک بود پنجه مرگ ، مرغ جان او را از قفس تنش بیرون بکشد ، نوزاد به دنیا آمد
آفتاب نیمروز (ظهر) تمامی دشت را پوشانده بود که امامقلی با شتاب به چادر آمد تا ببیند چه بر سرِ همسرش آمده ، زنان تیره افشار دور او حلقه زدند و او را بشارت دادند که پسری بسیار قوی و غیر عادی به دنیا آورده ، امامقلی مشتاق دیدن او شد و به چادر در آمد و با دیدن همسر رنگ پریده اش ، با قدردانی تمام او را بوسید ، زنان تیره افشار ، نوزاد را آوردند ، امامقلی با دیدن بچه که بسیار قوی و تنومند بود گفت چنین بچه ای واقعاً نادره ، در همین حال کدخدای ده نیز به چادر آمد و وقتی که درشتی و تندرستی بچه را دید لبخندی زد و گفت واقعا این بچه نادره (نایاب ، کمیاب) ، همانجا اسم این نوزاد ، نادر نامیده شد و بدینسان پهلوان پر آوازه دیگری در گوشه ای از خاک قهرمان پرور ایران زمین ، زاده شد
سال ها یکی پس از دیگری گذشت ، نادرقلی ۷ ساله و ۱۰ ساله و ۱۷ ساله شد امامقلی دیگر ، پیر و از کار افتاده شده بود ، نادرقلی و برادر بزرگترش ابراهیم ، سرپرستی و تیمار خانواده خود را عهده دار شده بودند
در یک شب تیره ، ناگهان ازبکان غارتگر به دستگرد تاختند و دارایی و گوسفندان و اسبان روستاییان را به غنیمت گرفتند ، دختران و پسران جوان را اسیر ، و با خود می بردند و هر که در مقابلشان ایستادگی می کرد به ضرب شمشیر و نیزه و گرز از پای می انداختند ، اما مقلی و ابراهیم ، پدر و برادر بزرگتر نادر به سمت کوههای الله اکبر فرار کردند ، ولی نادرقلی هفده ساله و جوان با وجود پای گریز ، فرار نکرد و با شهامت تمام در کنار مادرش ایستاد و گفت من ، مادرم را تنها نمی گذارم و بدون او قدم از قدم بر نمی دارم
ازبکان با تازیانه به جان نادر افتادند ، اما او از جان گذشته در همان جا ایستاد و گفت ، بدون مادرم ، با شما نخواهم آمد ، ازبکان که پایداری آن جوان رشید و سرسخت را دیدند تصمیم گرفتند هاجر سالخورده را نیز با خود ببرند به این امید که تا رسیدن به مقصد ، بر اثر خستگی از پای درآید و بمیرد
#دیار زاگروس
@deiarzagros
لشگر چپاولگر ازبک ، بهمراه اسراء براه افتادند ، شدت تابش خورشید و حرارت آفتاب لحظه به لحظه بیشتر می شد ، گرما و تشنگی ، عده ای از اسیران را یک به یک از پای درمیآورد ، هاجر دیگر ، تاب رفتن نداشت ، نادر از فرمانده غارتگران ازبک خواست تا مادرش را بر پشت یکی از اسب هایشان سوار کنند ، فرمانده پوزخندی زد و گفت ، تو خود خواستی که مادرت را بیاوری ، پس باید جورش را هم خودت بکشی ، نادر با مردانگی و غرور تمام گفت ، میپذیرم ولی باید دستهایم را باز کنید تا خودم مادرم را بدوش بگیرم
فرمانده ازبکان که می پنداشت نادر در آن گرمای طاقت فرسا ، چند گامی بیشتر نمی تواند مادرش را بر دوش بکشد دستور داد تا بند از دست های نادر بگشایند ، نادر بیدرنگ مادر را به دوش گرفت و به راه افتاد
نزدیک به یک فرسنگ دیگر راه پیمودند ، فرمانده ازبک زیر چشمی نادر جوان و تنومند را که بدون ذره ای ضعف راه می پیمود زیر نظر داشت و از پایداری و سرسختی و نیروی فوق العاده این جوان ، سخت در شگفت شده بود و در دل او را تحسین می کرد و بعبارتی ، از نادر خوشش آمده بود
سردار ازبک بناگاه دستور توقف داد و فرمان داد هاجر را از دوش نادر پیاده و بر پشت یکی از اسبان بنشانند ، و بدین گونه بود که نادر برای نخستین بار سخن خود را به کرسی نشاند
نادرقلی و مادرش چهار سال در اسارت ازبکان بودند ، نادر که در طول دوران اسارت ، سخت ترین کارها را به دستور ازبکان انجام میداد ناخواسته ، فولاد آبدیده شده بود
#دیار زاگروس
@deiarzagros
شب غم انگیزی بود ، درون خیمه ای مندرس و کهنه ، در اسارت ازبکان ، نادر روبروی مادرش بر روی گلیمی پاره نشسته بود ، هاجر علاوه بر پیری ، اینک کاملا فرتوت و درهم شکسته شده بود و بر بستری از پلاسی کهنه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و ساعتهای پایانی زندگی خود را می گذراند ، نادر در این ایام در آستانه ۲۱ سالگی بود و نگران و اندوهگین و ماتم زده چشم از چشم مادرش برنمی داشت ، ناگهان هاجر چشم گشود و گفت ، پسرم ، دیگر به من امیدی نیست ، می دانم که در این چهار سال فقط بخاطر من روح سرکش ات را تسلیم این نامردان کرده ای ، امشب آخرین شب زندگی من
است ، از این به بعد ، تو آزادی که از اسارت ازبکان بگریزی ، من تو را به خدا می سپارم و از خداوند خواسته ام قدرتی به تو بدهد که انتقام قوم و قبیله ات را از این غارتگران بستانی
نادر با چشمانی گریان و قلبی مجروح مادر را می نگریست ، آوای هاجر دردمند ، آهسته و آهسته تر شد تا اینکه نادر وحشتزده ، گوش خود را نزدیک به دهان مادر برد و دیگر آوایی نشنید ، در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود به سختی گریست ، فردای آن شب ، پیکر بی جان مادر ستمدیده اش را در گورستان ازبکان به خاک سپرد و پس از بدرود با مادر ، در حالی که یک جهان کینه و خشم ازبکان در درونش انباشته شده بود از همان لحظه ای که از گورستان باز می گشت تصمیم به گریختن از اسارت و انتقام از ازبکان گرفت.
پایان قسمت اول زندگی نامه نادر شاه افشار
#دیار زاگروس
@deiarzagros
است ، از این به بعد ، تو آزادی که از اسارت ازبکان بگریزی ، من تو را به خدا می سپارم و از خداوند خواسته ام قدرتی به تو بدهد که انتقام قوم و قبیله ات را از این غارتگران بستانی
نادر با چشمانی گریان و قلبی مجروح مادر را می نگریست ، آوای هاجر دردمند ، آهسته و آهسته تر شد تا اینکه نادر وحشتزده ، گوش خود را نزدیک به دهان مادر برد و دیگر آوایی نشنید ، در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود به سختی گریست ، فردای آن شب ، پیکر بی جان مادر ستمدیده اش را در گورستان ازبکان به خاک سپرد و پس از بدرود با مادر ، در حالی که یک جهان کینه و خشم ازبکان در درونش انباشته شده بود از همان لحظه ای که از گورستان باز می گشت تصمیم به گریختن از اسارت و انتقام از ازبکان گرفت.
پایان قسمت اول زندگی نامه نادر شاه افشار
#دیار زاگروس
@deiarzagros
❇️❇️❇️❇️ زندگی نامه نادرشاه افشار:
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
پسر شمشیر
قسمت دوم
نادر قلی در طول چهار سالی که در اسارت بود با ذهن فعالی که داشت همیشه در اندیشه گریز بود و تمامی راههای فرار را زیر نظر داشت
در طول چهار سال اسارت ، نادر قلی از میان اسیران قدیم و جدید ایرانی ، که ازبکان هر از چند گاهی در غارتهای گاه و بیگاهشان به ایران که بعلت ضعف سلسله صفویه و محاصره پایتخت ایران توسط محمود افغان و از هم گسیختگی شیرازه مملکت با حملات گستاخانه خود به سرزمین ایران با خود می آوردند ، دوستانی یکدل و همراه پیدا کرده بود که پس از درگذشت مادر عزیز تر از جانش ، نقشه فرار خود را با آنها در میان گذاشت ، یاران نادر نیز هم قَسَم شدند و در شب اجرای نقشه فرار ، در چادر نادر گِرد هم آمدند
نیمه شب فرا رسید ، خواب سنگینی بر ازبکان ، که از غارت جدیدشان بازگشته بودند مستولی شده بود ، نادرقلی بهمراه دوستانش در تاریکی شب هر کدام بطور جداگانه به سوی نگهبانانی که بعضا با خوش خیالی در حال چرت زدن بودند مانند عقابی که بطور ناگهانی بر سرِ خرگوشی فرود می آید بر آنان فرود آمده و با دشنه و خنجرهائی که قبلا در مکانهائی خاص پنهان کرده بودند سینه و گلوی آنها را دریده و با غنیمت گرفتن شمشیر و اسبهای منحصر به فرد و تیز تک آنان ، با سرعتی تمام از آن مهلکه گریختند
در این مرحله از فرار ، نبوغ ذاتی نادر جلوه کرد ، بدین طریق که یارانش قبل از فرار بدستور نادر ، درب اصطبل ها را گشوده و افسار اسبان ازبکان را بریده و آنان را رم داده بودند و هنگام فرار نیز به جای اینکه به سمت جنوب که زادگاهشان در آنجا واقع شده بود طبق دستور نادرقلی ، به سمت شمال فرار کردند و در مکانی خاص که نادر از قبل در نظر داشت پنهان شدند
در گرگ و میش سپیده دم ، ازبکان خونخوار ، دیوانه وار برای تعقیب نادر و یارانش و مجازات حتمی آنان ، به سمت جنوب تاختند و با گرفتن کمک از دیگر قبایل ازبک ، تمامی راهها و مسیرهای جنوب که به خراسان ختم می شد را وجب به وجب گشتند و باز هم گشتند و پس از چند روز ، سَر خورده و پریشان و با نا امیدی و خشم تمام ، به قرارگاههای خود بازگشتند
پس از چند روز که از اوج آماده باش ازبکان کاسته شده بود و راهها و روستاهای مسیر ، از رفت و آمدهای گاه و بیگاه ازبکان تقریبا خالی شده بود نادر قلی با احتیاط تمام از مخفیگاه خود خارج و با اسبهای تیز تک و مقاوم ازبک ، از بیراهه به سوی آزادی قدم گذاشت
نادرقلی پس از چند روز راه پیمودن به نزدیکی شهر اَبیوَرد رسید و در آنجا به عَیّارانی (جوانمردانی در قدیم که راه را بر قافله و کاروانهای ثروتمندان می بستند و حاصل غارت خود را با فقراء و نیازمندان تقسیم می کردند) برخورد کرد که در خدمت بابا علی بیک ، حاکم شهر بودند ، عیاران یاد شده وقتی سرگذشت نادر و یارانش را شنیدند او را نزد فرمانده خود بردند و بدین ترتیب نادرقلی در گروه مردان جنگی باباعلی بیک درآمد ، و این زمان دقیقا زمانی بود که مقاومت شهر اصفهان پایتخت ایران ، در پی محاصره محمود افغان در حال در هم شکستن بود و مردم شهر از گرسنگی به خوردن سگ و گربه و علف و حتی اجساد پدر و مادر و خواهر و برادر خود که از گرسنگی می مردند ، روی آورده بودند
در تاریخ آمده روزی زنی نزد قاضی رفت و از برادرانش بعلت خوردن جسد برادر مرده اش شکایت کرد ، قاضی به زن گفت در این شرایط گناهی متوجه برادرانت نیست چون از روی اجبار چنین کرده اند ، زن رو به قاضی کرد و گفت علت شکایت من از برادرانم این است که آنها سهم من و فرزندانم را از گوشت بدن برادرم را نداده اند و جنازه اش را ، بین خود تقسیم نموده اند
بابا علی بیک پس از چند ماه به جوانمردی و دلاوری و تیزهوشی نادر پی برد و برای اطمینان بیشتر او را با نفرات نه چندان زیاد به ماموریت های بزرگ اعزام می کرد که نادر با هوش سرشار خود پس از بازگشت از ماموریت ، باباعلی بیک را حیرت زده میکرد ، مدت زیادی نگذشت که نادرقلی ، فرمانده سربازان حاکم ابیورد شد
جانشین قانونی باباعلی بیک که اینک به سن پیری رسیده بود برادر زاده اش بود که قرار بود داماد وی نیز بشود ، هر چند در شجاعت و جنگاوری همتای نادر نبود ولی بسیار نیرومند و توانمند بود و در مسابقات کشتی ، پشت تمام پهلوانان دور و نزدیک را به خاک مالیده بود و تا آنزمان هیچکس در هماوردی بر وی پیروز نگشته بود
#دیار زاگروس
@deiarzagros
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
پسر شمشیر
قسمت دوم
نادر قلی در طول چهار سالی که در اسارت بود با ذهن فعالی که داشت همیشه در اندیشه گریز بود و تمامی راههای فرار را زیر نظر داشت
در طول چهار سال اسارت ، نادر قلی از میان اسیران قدیم و جدید ایرانی ، که ازبکان هر از چند گاهی در غارتهای گاه و بیگاهشان به ایران که بعلت ضعف سلسله صفویه و محاصره پایتخت ایران توسط محمود افغان و از هم گسیختگی شیرازه مملکت با حملات گستاخانه خود به سرزمین ایران با خود می آوردند ، دوستانی یکدل و همراه پیدا کرده بود که پس از درگذشت مادر عزیز تر از جانش ، نقشه فرار خود را با آنها در میان گذاشت ، یاران نادر نیز هم قَسَم شدند و در شب اجرای نقشه فرار ، در چادر نادر گِرد هم آمدند
نیمه شب فرا رسید ، خواب سنگینی بر ازبکان ، که از غارت جدیدشان بازگشته بودند مستولی شده بود ، نادرقلی بهمراه دوستانش در تاریکی شب هر کدام بطور جداگانه به سوی نگهبانانی که بعضا با خوش خیالی در حال چرت زدن بودند مانند عقابی که بطور ناگهانی بر سرِ خرگوشی فرود می آید بر آنان فرود آمده و با دشنه و خنجرهائی که قبلا در مکانهائی خاص پنهان کرده بودند سینه و گلوی آنها را دریده و با غنیمت گرفتن شمشیر و اسبهای منحصر به فرد و تیز تک آنان ، با سرعتی تمام از آن مهلکه گریختند
در این مرحله از فرار ، نبوغ ذاتی نادر جلوه کرد ، بدین طریق که یارانش قبل از فرار بدستور نادر ، درب اصطبل ها را گشوده و افسار اسبان ازبکان را بریده و آنان را رم داده بودند و هنگام فرار نیز به جای اینکه به سمت جنوب که زادگاهشان در آنجا واقع شده بود طبق دستور نادرقلی ، به سمت شمال فرار کردند و در مکانی خاص که نادر از قبل در نظر داشت پنهان شدند
در گرگ و میش سپیده دم ، ازبکان خونخوار ، دیوانه وار برای تعقیب نادر و یارانش و مجازات حتمی آنان ، به سمت جنوب تاختند و با گرفتن کمک از دیگر قبایل ازبک ، تمامی راهها و مسیرهای جنوب که به خراسان ختم می شد را وجب به وجب گشتند و باز هم گشتند و پس از چند روز ، سَر خورده و پریشان و با نا امیدی و خشم تمام ، به قرارگاههای خود بازگشتند
پس از چند روز که از اوج آماده باش ازبکان کاسته شده بود و راهها و روستاهای مسیر ، از رفت و آمدهای گاه و بیگاه ازبکان تقریبا خالی شده بود نادر قلی با احتیاط تمام از مخفیگاه خود خارج و با اسبهای تیز تک و مقاوم ازبک ، از بیراهه به سوی آزادی قدم گذاشت
نادرقلی پس از چند روز راه پیمودن به نزدیکی شهر اَبیوَرد رسید و در آنجا به عَیّارانی (جوانمردانی در قدیم که راه را بر قافله و کاروانهای ثروتمندان می بستند و حاصل غارت خود را با فقراء و نیازمندان تقسیم می کردند) برخورد کرد که در خدمت بابا علی بیک ، حاکم شهر بودند ، عیاران یاد شده وقتی سرگذشت نادر و یارانش را شنیدند او را نزد فرمانده خود بردند و بدین ترتیب نادرقلی در گروه مردان جنگی باباعلی بیک درآمد ، و این زمان دقیقا زمانی بود که مقاومت شهر اصفهان پایتخت ایران ، در پی محاصره محمود افغان در حال در هم شکستن بود و مردم شهر از گرسنگی به خوردن سگ و گربه و علف و حتی اجساد پدر و مادر و خواهر و برادر خود که از گرسنگی می مردند ، روی آورده بودند
در تاریخ آمده روزی زنی نزد قاضی رفت و از برادرانش بعلت خوردن جسد برادر مرده اش شکایت کرد ، قاضی به زن گفت در این شرایط گناهی متوجه برادرانت نیست چون از روی اجبار چنین کرده اند ، زن رو به قاضی کرد و گفت علت شکایت من از برادرانم این است که آنها سهم من و فرزندانم را از گوشت بدن برادرم را نداده اند و جنازه اش را ، بین خود تقسیم نموده اند
بابا علی بیک پس از چند ماه به جوانمردی و دلاوری و تیزهوشی نادر پی برد و برای اطمینان بیشتر او را با نفرات نه چندان زیاد به ماموریت های بزرگ اعزام می کرد که نادر با هوش سرشار خود پس از بازگشت از ماموریت ، باباعلی بیک را حیرت زده میکرد ، مدت زیادی نگذشت که نادرقلی ، فرمانده سربازان حاکم ابیورد شد
جانشین قانونی باباعلی بیک که اینک به سن پیری رسیده بود برادر زاده اش بود که قرار بود داماد وی نیز بشود ، هر چند در شجاعت و جنگاوری همتای نادر نبود ولی بسیار نیرومند و توانمند بود و در مسابقات کشتی ، پشت تمام پهلوانان دور و نزدیک را به خاک مالیده بود و تا آنزمان هیچکس در هماوردی بر وی پیروز نگشته بود
#دیار زاگروس
@deiarzagros
کانال دیار زاگرس
❇️❇️❇️❇️ زندگی نامه نادرشاه افشار: 🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر قسمت دوم نادر قلی در طول چهار سالی که در اسارت بود با ذهن فعالی که داشت همیشه در اندیشه گریز بود و تمامی راههای فرار را زیر نظر داشت در طول چهار سال اسارت ، نادر قلی از میان…
باباعلی بیک که قلبا شیفته دلاوری ها و تیز هوشی های نادرقلی شده بود برای خاموش کردن اعتراضات اطرافیان و بزرگان شهر که به برادر زاده اش متمایل بودند ، شرط دامادی و جانشینی برادر زاده اش را پیروزی بر نادر قرار داد ، برادر زاده حاکم و اطرافیان باباعلی بیک که به پیروزی قطعی خود باور داشتند در حضور همگان ، شرط را پذیرفتند ، پس از آن روز مسابقه تعیین گردید و در صبح یک روز بهاری ، تمامی مردم شهر برای دیدن مسابقه در میدان مسابقه حاضر بودند ،
نادر و هماوردش با هم
گلاویز شدند و تقریبا هیچکس امیدی به پیروزی نادرقلی نداشت
انتظار مردم و بزرگان شهر مدت زیادی بطول نینجامید و در نهایت حیرت و تعجب ، همگان دیدند که حریف نادرقلی بر روی دستان نادر در هوا چرخی خورد و با شدت تمام پشتش بخاک مالیده شد ، و بدینگونه بود که نادرقلی رسما و قانونا ، داماد و جانشین باباعلی بیک شد
دختر باباعلی بیک ، یکسال پس از ازدواج با نادرقلی درگذشت ، باباعلی بیک از فرط علاقه به نادرقلی ، دختر دیگرش را نیز به همسری نادر درآورد ، دیری نگذشت که باباعلی بیک ، که نادر را بسیار دوست می داشت درگذشت و نادرقلی حاکم شهر ابیورد شد.
پایان قسمت دوم🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
#دیار زاگروس
@deiarzagros
نادر و هماوردش با هم
گلاویز شدند و تقریبا هیچکس امیدی به پیروزی نادرقلی نداشت
انتظار مردم و بزرگان شهر مدت زیادی بطول نینجامید و در نهایت حیرت و تعجب ، همگان دیدند که حریف نادرقلی بر روی دستان نادر در هوا چرخی خورد و با شدت تمام پشتش بخاک مالیده شد ، و بدینگونه بود که نادرقلی رسما و قانونا ، داماد و جانشین باباعلی بیک شد
دختر باباعلی بیک ، یکسال پس از ازدواج با نادرقلی درگذشت ، باباعلی بیک از فرط علاقه به نادرقلی ، دختر دیگرش را نیز به همسری نادر درآورد ، دیری نگذشت که باباعلی بیک ، که نادر را بسیار دوست می داشت درگذشت و نادرقلی حاکم شهر ابیورد شد.
پایان قسمت دوم🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
#دیار زاگروس
@deiarzagros
❇️❇️زندگی نامه نادرشاه افشار:
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
🔺 پسر شمشیر
قسمت سوم
نادر را در ابیورد رها میکنیم و به اصفهان میرویم ، شاه سلطان حسین پس از اینکه محاصره اصفهان طولانی شد و مردم نیز دیگر حتی علف و سگ و گربه ای نمانده بود که بخورند ، پسرش تهماسب میرزا را شبانه بهمراه ده نفر از افراد زبده و از جان گذشته از میان خیل سربازان افغان برای گرفتن کمک به قزوین فرستاد ، تهماسب میرزا پس از رسیدن به قزوین توانست سپاهی با سی هزار نفر نیرو فراهم کند ولی از بخت بد ، درست هنگامی که نیروها در حال ترک قزوین به سوی اصفهان بودند خبر رسید مقاومت اصفهان شکسته شده و افغانان مانند سیل وارد شهر شده اند بدون اینکه هیچ مقاومتی در مقابل آنان دیده شود
شاه سلطان حسین وقتی اوضاع را این چنین دید پس از ورود محمود افغان به تالار قصر ، شخصا تاج پادشاهی ایران را از سر برداشته و با مهربانی تمام بر سر محمود افغان گذاشت ، محمود افغان هم در ظاهر شاه سلطان حسین را محترم شمرد و او را پدر خطاب کرده و در کنار خود نشاند
ولی از آنطرف سپاهیان افغان در شهر به گردش درآمده و ضمن آزار و سرکوب مردم ، به غارت اموال مردم شهرنموده و بازار اصفهان را خالی کرده و بین خود تقسیم نمودند
در تاریخ آمده سپاهیان افغان که زعفران را نمی شناختند بعنوان علف خشک از آن بعنوان افروختن آتش و گرم کردن دیگ های غذا استفاده می کردند و بهمین ترتیب ، دیگر اموال مردم را حیف و میل می کردند
محمود افغان پس از اطلاع از لشکرکشی شاه طهماسب که با سی هزار نفر نیرو به سوی اصفهان در حرکت بود سپاه هشت هزار نفره خود را به فرماندهی امان اله خان به مقابله با تهماسب میرزا فرستاد
پس از نزدیک شدن سپاه افغان به نزدیکی قزوین ، شاه تهماسب در حالی که چهار برابر محمود افغان نیرو داشت از مقابله و رویاروئی با افغانها پرهیز کرد و با سپاه خود به تبریز رفت
سپاه افغان بدون هیچ مقاومتی وارد قزوین شدند و در حالیکه برای تصرف قزوین حتی یک کشته نیز نداده بودند ، بیدرنگ به آزار مردم پرداختند ، مردم قزوین که این آزار و شکنجه ها را تحمل می کردند بیست روز پس از ننگ شکست ناگهان کاسه صبرشان لبریز و با چوب و دشنه و تبر و داس به پایگاههای افغانها تاختند و در این گیر و دار ، کشتاری هولناک از دو طرف آغازیدن گرفت
با اینکه امان اله خان به سختی می جنگید و دفاع می کرد و افغانها از کشته مردم ، پشته می ساخت ولی بالعکس ، بر دلیری و انتقامجوئی مردم شهر افزوده می شد تا اینکه کار بجائی رسید که از هشت هزار سپاهی افغان فقط هزار تن ، سرباز خسته و زخمی و لنگ و کور ، با امان اله خان که اینک در این غوغا زخم های کاری برداشته بود سراسیمه فرار را بر قرار ترجیح داده و از آن مهلکه هولناک به سوی اصفهان جان بدر بردند
تهماسب میرزا که اینک شاه تهماسب دوم نامیده می شد به محض رسیدن به تبریز ، برای پطر کبیر امپراطور روس ، برای بیرون کردن افغانها نامه ای نوشت و از او درخواست کمک کرد ، پطر کبیر فرستاده شاه تهماسب را گرامی داشت و به او گفت بیدرنگ با سپاهی چشمگیر به یاری تان خواهیم آمد
سپاه بیست هزار نفره روس بجای یاری دادن شاه ایران ابتدا بندر هشتر خان را تصرف کرد و سپس راهی قفقاز و گرجسنان شد و بعد از آن به سمت شهر دربند مرکز داغستان پیشروی کرده و آنجا را نیز تصرف کردند و سپس بسوی جنوب تاختند
شاه تهماسب همزمان با ارسال نامه و درخواست کمک از روس ها ، نامه دیگری هم توسط محمد خان عبدالوند برای امپراطوری عثمانی فرستاده بود ، سلطان عثمانی نیز فرستاده تهماسب دوم را بسیار احترام کرد و قول همکاری داد و سپس سپاهش را با سی هزار نیرو در ظاهر برای پشتیبانی از شاه طهماسب و در باطن برای تصرف نقاط مختلف ایران ، به سوی آذربایجان و کرمانشاه گسیل داشت ، نیروهای روس و ترک در شمال رود ارس به یکدیگر رسیدند و مانند گرگ هایی که بر سر مرداری با یکدیگر می جنگند بر روی هم شمشیر کشیدند و جنگ خونینی بین آنها در گرفت
در این کشاکش ، آتش جنگ ، چنان گرم شده بود که سفیر فرانسه در استانبول به عنوان میانجی با نمایندگان دو کشور روس و عثمانی به گفتگو پرداخت و در نهایت دو طرف توافق کردند هر یک به اندازه حق خود ، نواحی مختلف از سرزمین ایران را بین خود تقسیم کنند
#دیار زاگروس
@deiarzagros
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
🔺 پسر شمشیر
قسمت سوم
نادر را در ابیورد رها میکنیم و به اصفهان میرویم ، شاه سلطان حسین پس از اینکه محاصره اصفهان طولانی شد و مردم نیز دیگر حتی علف و سگ و گربه ای نمانده بود که بخورند ، پسرش تهماسب میرزا را شبانه بهمراه ده نفر از افراد زبده و از جان گذشته از میان خیل سربازان افغان برای گرفتن کمک به قزوین فرستاد ، تهماسب میرزا پس از رسیدن به قزوین توانست سپاهی با سی هزار نفر نیرو فراهم کند ولی از بخت بد ، درست هنگامی که نیروها در حال ترک قزوین به سوی اصفهان بودند خبر رسید مقاومت اصفهان شکسته شده و افغانان مانند سیل وارد شهر شده اند بدون اینکه هیچ مقاومتی در مقابل آنان دیده شود
شاه سلطان حسین وقتی اوضاع را این چنین دید پس از ورود محمود افغان به تالار قصر ، شخصا تاج پادشاهی ایران را از سر برداشته و با مهربانی تمام بر سر محمود افغان گذاشت ، محمود افغان هم در ظاهر شاه سلطان حسین را محترم شمرد و او را پدر خطاب کرده و در کنار خود نشاند
ولی از آنطرف سپاهیان افغان در شهر به گردش درآمده و ضمن آزار و سرکوب مردم ، به غارت اموال مردم شهرنموده و بازار اصفهان را خالی کرده و بین خود تقسیم نمودند
در تاریخ آمده سپاهیان افغان که زعفران را نمی شناختند بعنوان علف خشک از آن بعنوان افروختن آتش و گرم کردن دیگ های غذا استفاده می کردند و بهمین ترتیب ، دیگر اموال مردم را حیف و میل می کردند
محمود افغان پس از اطلاع از لشکرکشی شاه طهماسب که با سی هزار نفر نیرو به سوی اصفهان در حرکت بود سپاه هشت هزار نفره خود را به فرماندهی امان اله خان به مقابله با تهماسب میرزا فرستاد
پس از نزدیک شدن سپاه افغان به نزدیکی قزوین ، شاه تهماسب در حالی که چهار برابر محمود افغان نیرو داشت از مقابله و رویاروئی با افغانها پرهیز کرد و با سپاه خود به تبریز رفت
سپاه افغان بدون هیچ مقاومتی وارد قزوین شدند و در حالیکه برای تصرف قزوین حتی یک کشته نیز نداده بودند ، بیدرنگ به آزار مردم پرداختند ، مردم قزوین که این آزار و شکنجه ها را تحمل می کردند بیست روز پس از ننگ شکست ناگهان کاسه صبرشان لبریز و با چوب و دشنه و تبر و داس به پایگاههای افغانها تاختند و در این گیر و دار ، کشتاری هولناک از دو طرف آغازیدن گرفت
با اینکه امان اله خان به سختی می جنگید و دفاع می کرد و افغانها از کشته مردم ، پشته می ساخت ولی بالعکس ، بر دلیری و انتقامجوئی مردم شهر افزوده می شد تا اینکه کار بجائی رسید که از هشت هزار سپاهی افغان فقط هزار تن ، سرباز خسته و زخمی و لنگ و کور ، با امان اله خان که اینک در این غوغا زخم های کاری برداشته بود سراسیمه فرار را بر قرار ترجیح داده و از آن مهلکه هولناک به سوی اصفهان جان بدر بردند
تهماسب میرزا که اینک شاه تهماسب دوم نامیده می شد به محض رسیدن به تبریز ، برای پطر کبیر امپراطور روس ، برای بیرون کردن افغانها نامه ای نوشت و از او درخواست کمک کرد ، پطر کبیر فرستاده شاه تهماسب را گرامی داشت و به او گفت بیدرنگ با سپاهی چشمگیر به یاری تان خواهیم آمد
سپاه بیست هزار نفره روس بجای یاری دادن شاه ایران ابتدا بندر هشتر خان را تصرف کرد و سپس راهی قفقاز و گرجسنان شد و بعد از آن به سمت شهر دربند مرکز داغستان پیشروی کرده و آنجا را نیز تصرف کردند و سپس بسوی جنوب تاختند
شاه تهماسب همزمان با ارسال نامه و درخواست کمک از روس ها ، نامه دیگری هم توسط محمد خان عبدالوند برای امپراطوری عثمانی فرستاده بود ، سلطان عثمانی نیز فرستاده تهماسب دوم را بسیار احترام کرد و قول همکاری داد و سپس سپاهش را با سی هزار نیرو در ظاهر برای پشتیبانی از شاه طهماسب و در باطن برای تصرف نقاط مختلف ایران ، به سوی آذربایجان و کرمانشاه گسیل داشت ، نیروهای روس و ترک در شمال رود ارس به یکدیگر رسیدند و مانند گرگ هایی که بر سر مرداری با یکدیگر می جنگند بر روی هم شمشیر کشیدند و جنگ خونینی بین آنها در گرفت
در این کشاکش ، آتش جنگ ، چنان گرم شده بود که سفیر فرانسه در استانبول به عنوان میانجی با نمایندگان دو کشور روس و عثمانی به گفتگو پرداخت و در نهایت دو طرف توافق کردند هر یک به اندازه حق خود ، نواحی مختلف از سرزمین ایران را بین خود تقسیم کنند
#دیار زاگروس
@deiarzagros
در این کشاکش ها در نهایت سفیر فرانسه با سخاوتمتدی تمام ، اردبیل ، تنکابن و شمال ایران و گرجستان و شمال آذربایحان و ارمنستان و همدان را به روس ها بخشید و تبریز و ارومیه ، کردستان و کرمانشاه و لرستان و ایلام و اهواز نیز به عثمانی ها (ترکیه امروزی) تقدیم شد
این سازش پلید و ناجوانمردانه یک بار دیگر همانند هزار باری که تاریخ ایران به یاد دارد نشان داد که بیگانگان ، هیچگاه دلشان برای کشور مغلوب و شکست خورده نمی سوزد و دشمنی ، در نهاد هر بیگانه ای پنهان است و این دشمنی ، هنگامی آشکار می شود که کشور مورد نظر آنها ، ناتوان و از هم پاشیده باشد ، و هنگام ضعف و زبونی است که می توان چشم های نامحرم را ، در نگاه این بیگانگان تماشا کرد
پس از این بذل و بخشش های ناجوانمردانه ، سپاه عثمانی به تبریز رسید و برای مردم شهر پیام فرستادند که ما هم زبان و از تیره و تبار شما هستیم و در پی آن هستیم که با هم یک ملت باشیم ، اما تبریزیان پاسخ دادند درست است که ما هم ، ترک زبان هستیم ولی نیاکان و نژاد ما ایرانی و آریائی است و هرگز به هیچ بیگانه ای اجازه ورود به شهر خود را نمی دهیم ، این درخواست و پاسخ عثمانیان و مردم تبریز چند بار تکرار شد تا اینکه فرمانده ترک قسم خورد شهر تبریز را با خون تبریزیان رنگین میکند ، جنگ خونینی درگرفت ، مردم دلیر شهر تبریز با داس و دشنه و تبر و گرز و چوبدستی از یکطرف و از طرف دیگر سربازان عثمانی با جنگ افزارهای پیشرفته به جان هم افتادند ، تبریزیها دیوانه وار و دلاورانه می جنگیدند بطوریکه نیروهای عثمانی را با خفت تمام در بیرون از شهر زمین گیر کردند
از سوی دیگر مردم همدان نیز ، همین کار را با روس ها کردند و در آنجا نیز مردم شهر ، از جان گذشته و با دست خالی به سربازان امپراطور روس درسی فراموش نشدنی دادند و بسیاری از آنها را کشتند تا جایی که فرمانده نیروهای روس ناگزیر از فرماندهی کل ، درخواست نیروی کمکی کرد ، پس از آمدن نیروهای کمکی ، روس ها در یک تاخت و تاز وحشیانه و ناجوانمردانه به جان مردم شهر افتاده و جان و مال و ناموس را به باد داده و بسیاری از مردم و دلاوران شهر ، به خون غلطیدند
در این اوضاع نابسامان ایران ، که روسها از شمال و عثمانیها از غرب و شمال غرب ، هر یک سهم خود را برداشته بودند ، ازبک ها که موقعیت را مناسب می دیدند با پانزده هزار نیرو از شمال خراسان به طمع تسخیر مشهد به سوی ایران هجوم آوردند و شهرها و روستاهای شمال را مورد تاخت و تاز و نهب و غارت سهمگین خود قرار داده بودند ، آنها پس از تصرف آبادی ها و شهرهای اطراف ابیورد در حالیکه هیچ نیرویی را در مقابل خود نمی دیدند تصمیم گرفتند با تمامی سپاه پانزده هزار نفره خود ، شهر ابیورد را نیز تصرف و ضمن غارت ، آنرا ضمیمه خاک خود کنند
در تاریخ آمده ازبکان هر روستا و آبادی را که تصرف می کردند برای اینکه از پشت سر ، خیالشان راحت باشد خانه ها را می سوزاندند و چاههای مردم را با گچ و ساروج (ماده ای شبیه به سیمان) پر می کردند
و این گونه بود که نادر که فقط سه هزار سرباز در اختیار داشت برای اولین بار در بوته آزمایشی سخت با ازبکان قرار گرفت
پایان قسمت سوم📙📘
#دیار زاگروس
@deiarzagros
این سازش پلید و ناجوانمردانه یک بار دیگر همانند هزار باری که تاریخ ایران به یاد دارد نشان داد که بیگانگان ، هیچگاه دلشان برای کشور مغلوب و شکست خورده نمی سوزد و دشمنی ، در نهاد هر بیگانه ای پنهان است و این دشمنی ، هنگامی آشکار می شود که کشور مورد نظر آنها ، ناتوان و از هم پاشیده باشد ، و هنگام ضعف و زبونی است که می توان چشم های نامحرم را ، در نگاه این بیگانگان تماشا کرد
پس از این بذل و بخشش های ناجوانمردانه ، سپاه عثمانی به تبریز رسید و برای مردم شهر پیام فرستادند که ما هم زبان و از تیره و تبار شما هستیم و در پی آن هستیم که با هم یک ملت باشیم ، اما تبریزیان پاسخ دادند درست است که ما هم ، ترک زبان هستیم ولی نیاکان و نژاد ما ایرانی و آریائی است و هرگز به هیچ بیگانه ای اجازه ورود به شهر خود را نمی دهیم ، این درخواست و پاسخ عثمانیان و مردم تبریز چند بار تکرار شد تا اینکه فرمانده ترک قسم خورد شهر تبریز را با خون تبریزیان رنگین میکند ، جنگ خونینی درگرفت ، مردم دلیر شهر تبریز با داس و دشنه و تبر و گرز و چوبدستی از یکطرف و از طرف دیگر سربازان عثمانی با جنگ افزارهای پیشرفته به جان هم افتادند ، تبریزیها دیوانه وار و دلاورانه می جنگیدند بطوریکه نیروهای عثمانی را با خفت تمام در بیرون از شهر زمین گیر کردند
از سوی دیگر مردم همدان نیز ، همین کار را با روس ها کردند و در آنجا نیز مردم شهر ، از جان گذشته و با دست خالی به سربازان امپراطور روس درسی فراموش نشدنی دادند و بسیاری از آنها را کشتند تا جایی که فرمانده نیروهای روس ناگزیر از فرماندهی کل ، درخواست نیروی کمکی کرد ، پس از آمدن نیروهای کمکی ، روس ها در یک تاخت و تاز وحشیانه و ناجوانمردانه به جان مردم شهر افتاده و جان و مال و ناموس را به باد داده و بسیاری از مردم و دلاوران شهر ، به خون غلطیدند
در این اوضاع نابسامان ایران ، که روسها از شمال و عثمانیها از غرب و شمال غرب ، هر یک سهم خود را برداشته بودند ، ازبک ها که موقعیت را مناسب می دیدند با پانزده هزار نیرو از شمال خراسان به طمع تسخیر مشهد به سوی ایران هجوم آوردند و شهرها و روستاهای شمال را مورد تاخت و تاز و نهب و غارت سهمگین خود قرار داده بودند ، آنها پس از تصرف آبادی ها و شهرهای اطراف ابیورد در حالیکه هیچ نیرویی را در مقابل خود نمی دیدند تصمیم گرفتند با تمامی سپاه پانزده هزار نفره خود ، شهر ابیورد را نیز تصرف و ضمن غارت ، آنرا ضمیمه خاک خود کنند
در تاریخ آمده ازبکان هر روستا و آبادی را که تصرف می کردند برای اینکه از پشت سر ، خیالشان راحت باشد خانه ها را می سوزاندند و چاههای مردم را با گچ و ساروج (ماده ای شبیه به سیمان) پر می کردند
و این گونه بود که نادر که فقط سه هزار سرباز در اختیار داشت برای اولین بار در بوته آزمایشی سخت با ازبکان قرار گرفت
پایان قسمت سوم📙📘
#دیار زاگروس
@deiarzagros
زندگی نامه نادرشاه افشار:
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
🔺 پسر شمشیر
قسمت چهارم
همانگونه که در پیام قبل گفته شد با توجه به اینکه نادر نیروهای اندک خود را از روستاها و آبادیهای اطراف ابیورد به نزد خود فراخوانده بود سپاه پانزده هزار نفره ازبکان هیچگونه مقاومتی را در مناطق مختلف مشاهده نمی کردند و هر گونه که دلخواه آنان بود با مردم رفتار می کردند و مردم ساکن در روستاها و نواحی مختلف را به خاک سیاه نشانده بودند ، به همین انگیزه با توجه به اخبار آشفته دولت مرکزی و ارتش ایران و حملات پی در پی روس ها و عثمانی ها (ترکیه امروزی) به جای جای ایران و همچنین درگذشت باباعلی بیک و جانشینی جوان ۲۹ ساله بجای وی ، ازبکان تصور کردند که هیچ نیروئی در مقابل آنان عرض اندام نخواهد کرد و بدین سبب به تمامی سپاه پراکنده خود را که هر کدام در گوشه ای در حال غارت و یا تجاوز به جان و مال مردم بی دفاع بودند فرمان دادند که به سپاه اصلی ملحق شوند تا با نیروی تمام به ابیورد حمله کنند
نادر که از فزونی نیروهای مهاجم ازبک که پنج برابر نیروهای وی بودند بخوبی آگاه بود تمامی گشتی های پیرامون شهر را فراخواند و سربازان خود را به چهار بخش تقسیم کرد ، یک بخش با پوشش کامل جنگی را به جنوب شهر و بخش دیگر را در شرق ابیورد و بخش دیگر در غرب و خود نیز در قلب سپاه جای گرفت
ازبکان وقتی که به ابیورد نزدیک شدند فریب بی دفاعی شهر را خوردند و بدون رعایت احتیاط های لازم با تمام نیروی خود به سوی شهر حمله کردند و اصولا در ذهن آنها خطور نمی کرد که در این بیشه خالی ، پلنگی خشمگین در کنام خود ، خفته باشد
ازبکان که نعره زنان با شمشیرهای برهنه در حال نزدیک شدن به ابیورد بودند ناگهان با یورش برق آسای سپاهیان نادر که از چپ و راست و از پشت سر ، به سمت آنان می آمدند روبرو شدند ، فرماندهی سپاه ازبک که میخواست از خطر محاصره شدن لشکرش جلوگیری کند ناگزیر شد برای در امان ماندن از گزند سربازان ایرانی ، آرایش سپاه خود را به هم زند و سپاهیانش به سه بخش تقسیم کرد و مشغول نبرد با آنان شد
در گرماگرم نبرد نابرابر دوسپاه ، ناگهان ازبکان مشاهده کردند دروازه های شهر گشوده شده و تک سوارانی با فریادهائی رعد آسا به سوی آنان در حال نزدیک شدن هستند (این شیوه جنگیدن که به ابتکار نادر طرح ریزی شده بود بعدها بنام حمله گازانبری نامیده شد )
شیرازه لشگر پانزده هزار نفره ازبکان که عملا در محاصره سه هزار نفر قرار گرفته بود عملا متلاشی شد و لشگر آنان در صحرا پراکنده و به دستجات کوچک تقسیم شده و براحتی طعمه شمشیر و نیزه هی بلند سپاهیان نادر می شدند ، فرماندهی ازبکان ناچاراًبا دادن چهار هزار نفر تلفات ، دست به عقب نشینی زده و با زحمت و مشقت زیاد خود را به بالای کوههای نه چندان بلند اطراف ابیورد رسانیده و در همانجا سنگر گرفتند ، نادر نیز سپاهش را به پائین دست کوه و سنگرهای ازبکان رسانید و در همانجا آنها را زمینگیر و محاصره کرد
پنج روز از محاصره ازبکان می گذشت ، در این مدت مردان جنگی نادر سخت ترین حملات ازبکان را تحمل می کردند و هر روز بر شمار کشته ها و زخمی های سربازان نادر افزوده می شد ، نادر پی برد گذشت زمان به زیان او خواهد بود زیرا با توجه به تلفات سپاه اندکش و خستگی سربازان ، و همچنین رسیدن احتمالی نیروهای پشتیبان ازبک ، هر لحظه ممکن بود ازبکان که هنوز چند برابر نیروهای نادر بودند از کوهها سرازیر شده و همه را تار و مار نمایند ، بهمین خاطر در روز پنجم با سرداران خود به مشورت پرداخته و در پایان گفت
برای یکسره کردن کار ازبکان ، نقشه ای دارم و برای انجام آن پنچ نفر سرباز جان بر کف میخواهم ، به محض اینکه سخن نادر به پایان رسید دوازده تن داوطلب شدند که از میان آنان پنج نفر از زبده ترین افراد برگزیده شدند
در آن شب تار ، که شب از نیمه گذشته بود پنج دلاور بهمراه نادر از چادر ها بیرون آمده و آرام به دامنه کوه رسیدند ، تا آنهنگام هیچکس نمی دانست که نادر چه نقشه ای در سر دارد ولی هنگامی که به دامنه کوه رسیدند نادر رو به یارانش گفت ، ماموریت ما این است که با احتیاط تمام از کوه بالا برویم و سر از بدن فرماندهان اصلی ازبک جدا کنیم ، البته احتمال پیروزی کم است ولی بجز این ، هیچ چاره ای نداریم ، سپس یکایک دلاوران همراه را خود را در آغوش گرفته و بسوی سرنوشت قدم گذاشت
#دیار زاگروس
@deiarzagros
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
🔺 پسر شمشیر
قسمت چهارم
همانگونه که در پیام قبل گفته شد با توجه به اینکه نادر نیروهای اندک خود را از روستاها و آبادیهای اطراف ابیورد به نزد خود فراخوانده بود سپاه پانزده هزار نفره ازبکان هیچگونه مقاومتی را در مناطق مختلف مشاهده نمی کردند و هر گونه که دلخواه آنان بود با مردم رفتار می کردند و مردم ساکن در روستاها و نواحی مختلف را به خاک سیاه نشانده بودند ، به همین انگیزه با توجه به اخبار آشفته دولت مرکزی و ارتش ایران و حملات پی در پی روس ها و عثمانی ها (ترکیه امروزی) به جای جای ایران و همچنین درگذشت باباعلی بیک و جانشینی جوان ۲۹ ساله بجای وی ، ازبکان تصور کردند که هیچ نیروئی در مقابل آنان عرض اندام نخواهد کرد و بدین سبب به تمامی سپاه پراکنده خود را که هر کدام در گوشه ای در حال غارت و یا تجاوز به جان و مال مردم بی دفاع بودند فرمان دادند که به سپاه اصلی ملحق شوند تا با نیروی تمام به ابیورد حمله کنند
نادر که از فزونی نیروهای مهاجم ازبک که پنج برابر نیروهای وی بودند بخوبی آگاه بود تمامی گشتی های پیرامون شهر را فراخواند و سربازان خود را به چهار بخش تقسیم کرد ، یک بخش با پوشش کامل جنگی را به جنوب شهر و بخش دیگر را در شرق ابیورد و بخش دیگر در غرب و خود نیز در قلب سپاه جای گرفت
ازبکان وقتی که به ابیورد نزدیک شدند فریب بی دفاعی شهر را خوردند و بدون رعایت احتیاط های لازم با تمام نیروی خود به سوی شهر حمله کردند و اصولا در ذهن آنها خطور نمی کرد که در این بیشه خالی ، پلنگی خشمگین در کنام خود ، خفته باشد
ازبکان که نعره زنان با شمشیرهای برهنه در حال نزدیک شدن به ابیورد بودند ناگهان با یورش برق آسای سپاهیان نادر که از چپ و راست و از پشت سر ، به سمت آنان می آمدند روبرو شدند ، فرماندهی سپاه ازبک که میخواست از خطر محاصره شدن لشکرش جلوگیری کند ناگزیر شد برای در امان ماندن از گزند سربازان ایرانی ، آرایش سپاه خود را به هم زند و سپاهیانش به سه بخش تقسیم کرد و مشغول نبرد با آنان شد
در گرماگرم نبرد نابرابر دوسپاه ، ناگهان ازبکان مشاهده کردند دروازه های شهر گشوده شده و تک سوارانی با فریادهائی رعد آسا به سوی آنان در حال نزدیک شدن هستند (این شیوه جنگیدن که به ابتکار نادر طرح ریزی شده بود بعدها بنام حمله گازانبری نامیده شد )
شیرازه لشگر پانزده هزار نفره ازبکان که عملا در محاصره سه هزار نفر قرار گرفته بود عملا متلاشی شد و لشگر آنان در صحرا پراکنده و به دستجات کوچک تقسیم شده و براحتی طعمه شمشیر و نیزه هی بلند سپاهیان نادر می شدند ، فرماندهی ازبکان ناچاراًبا دادن چهار هزار نفر تلفات ، دست به عقب نشینی زده و با زحمت و مشقت زیاد خود را به بالای کوههای نه چندان بلند اطراف ابیورد رسانیده و در همانجا سنگر گرفتند ، نادر نیز سپاهش را به پائین دست کوه و سنگرهای ازبکان رسانید و در همانجا آنها را زمینگیر و محاصره کرد
پنج روز از محاصره ازبکان می گذشت ، در این مدت مردان جنگی نادر سخت ترین حملات ازبکان را تحمل می کردند و هر روز بر شمار کشته ها و زخمی های سربازان نادر افزوده می شد ، نادر پی برد گذشت زمان به زیان او خواهد بود زیرا با توجه به تلفات سپاه اندکش و خستگی سربازان ، و همچنین رسیدن احتمالی نیروهای پشتیبان ازبک ، هر لحظه ممکن بود ازبکان که هنوز چند برابر نیروهای نادر بودند از کوهها سرازیر شده و همه را تار و مار نمایند ، بهمین خاطر در روز پنجم با سرداران خود به مشورت پرداخته و در پایان گفت
برای یکسره کردن کار ازبکان ، نقشه ای دارم و برای انجام آن پنچ نفر سرباز جان بر کف میخواهم ، به محض اینکه سخن نادر به پایان رسید دوازده تن داوطلب شدند که از میان آنان پنج نفر از زبده ترین افراد برگزیده شدند
در آن شب تار ، که شب از نیمه گذشته بود پنج دلاور بهمراه نادر از چادر ها بیرون آمده و آرام به دامنه کوه رسیدند ، تا آنهنگام هیچکس نمی دانست که نادر چه نقشه ای در سر دارد ولی هنگامی که به دامنه کوه رسیدند نادر رو به یارانش گفت ، ماموریت ما این است که با احتیاط تمام از کوه بالا برویم و سر از بدن فرماندهان اصلی ازبک جدا کنیم ، البته احتمال پیروزی کم است ولی بجز این ، هیچ چاره ای نداریم ، سپس یکایک دلاوران همراه را خود را در آغوش گرفته و بسوی سرنوشت قدم گذاشت
#دیار زاگروس
@deiarzagros
مدت دو ساعت ، پیاده روی و خزیدن های گاه و بیگاه نادر و همراهانش بطول انجامید تا اینکه به اولین پست نگهبانی ازبکان رسیدند ، و در کسری از ثانیه چند نگهبان ازبک بدون اینکه بتوانند کوچکترین فریادی بزنند حلقومشان دریده و مانند چوبی خشک بر زمین افتادند و بهمین ترتیب چند پست نگهبانی دیگر ، توسط نادر و یلان همراهش ، به سرنوشت همپالگی های خود دچار شدند تا اینکه به چادر و خرگاه فرماندهان اصلی ازبک که با بیست نفر از افراد ورزیده ازبک بشدت از آن محافظت میشد ، رسیدند
نادر و همراهانش در یک فرصت مناسب ، مانند ببری که بر روی آهوئی می جهد با نعره های گوشخراش و شمشیرهای آخته و هندی خود به محافظان سران ازبک یورش برده و در چشم بهم زدنی آنان را از پای درآورده و سپس به داخل چادرها رفته و بلافاصله ، سر و دست و گلو و مغز چهار نفر از فرماندهان اصلی ازبک ، طعمه شمشیر و گرز نادر و یارانش گردید
پس از این شبیخون ، نادر و همراهانش در تاریکی شب شروع به بریدن بندهای چادر ازبکان نموده و تعداد زیادی از سربازان ازبک در زیر چادرهای آوار شده بر سرشان ، محبوس شده و از انجام هر گونه عکس العملی بازماندند ، در این اثناء سربازان نادر که در پائین کوه منتظر علامت نادر بودند با فریادهای گوشخراش به سمت ازبکان خواب آلود که در تاریکی شب دوست را از دشمن تشخیص نمی دادند یورش آورده و در این احوال ، هنگامه ای عظیم بهمراه بی نظمی گسترده ای ، در سپاهیان ازبک حکمفرما شد و ازبکان گروه گروه طعمه شمشیرهای سپاهیان نادر می شدند و آنهائی که فرار می کردند یا اسیر می شدند و یا از بلندی های کوه در میان صخره های ناهموار سقوط می کردند و به هلاکت می رسیدند
چادرهای در هم کوفته و پیکرهای بی جان ازبکان و اسب های بی صاحب صحنه های دیدنی در سپیده دم پدید آورده بود
در گرگ و میش هوا در حالی که هنوز سپیده صبح طلوع نکرده بود از یازده هزار سرباز مهاجم ازبک قریب به هشت هزار نفر کشته و یکهزار تن از آنان نیز به اسارت نیروهای نادر درآمدند و الباقی نیز در سیاهی شب فرار را بر قرار ترجیح دادند
با پایان جنگ هر کس سرگرم کاری بود ، گروهی مشغول بستن دستهای ازبکان و جمع آوری جنگ افزارها و اسب ها و جمع آوری چادرها بودند ، دو نفر از همراهان نادر نیز مجروح شده بودند و در این میان ، کسی متوجه نادر نبود
نادر به کنار بلندی تپه ای آمده بود و به سوی شرق که خورشید از آنجا در حال سر زدن بود زانو بر زمین زده و رو به آسمان چنین گفت
مادر جان ، مادر نازنین من ، آسوده بخواب ، روح و روانت آسوده باد ، همانطور که در آن غربت و در کنج آن چادر کهنه و گلیم پاره ، با تو عهد بسته بودم انتقام مظلومیت تو را از این راهزنان پست و نامرد گرفتم ، پسرت همیشه به یادت هست و هیچگاه از خاطرم محو نخواهی شد ، آنگاه قطره ای اشک از گوشه چشم وی بر چهره خاک آلود و خسته وی در غلتید و از آن پس شاید کمتر کسی ، اشک های نادر را دید
مزه پیروزی بر ازبکان خونخوار ، اشتهای این سردار ایرانی را تحریک کرده بود و نادر ، کسی نبود که فقط راضی به حکومت بر ابیورد باشد از این رو ، چشم به مشهد که مرکز خراسان بزرگ بود و هر تکه ای از آن در دست های بیگانه و یا شورشگری بود ، دوخت
پایان قسمت چهارم
#دیار زاگروس
@deiarzagros
نادر و همراهانش در یک فرصت مناسب ، مانند ببری که بر روی آهوئی می جهد با نعره های گوشخراش و شمشیرهای آخته و هندی خود به محافظان سران ازبک یورش برده و در چشم بهم زدنی آنان را از پای درآورده و سپس به داخل چادرها رفته و بلافاصله ، سر و دست و گلو و مغز چهار نفر از فرماندهان اصلی ازبک ، طعمه شمشیر و گرز نادر و یارانش گردید
پس از این شبیخون ، نادر و همراهانش در تاریکی شب شروع به بریدن بندهای چادر ازبکان نموده و تعداد زیادی از سربازان ازبک در زیر چادرهای آوار شده بر سرشان ، محبوس شده و از انجام هر گونه عکس العملی بازماندند ، در این اثناء سربازان نادر که در پائین کوه منتظر علامت نادر بودند با فریادهای گوشخراش به سمت ازبکان خواب آلود که در تاریکی شب دوست را از دشمن تشخیص نمی دادند یورش آورده و در این احوال ، هنگامه ای عظیم بهمراه بی نظمی گسترده ای ، در سپاهیان ازبک حکمفرما شد و ازبکان گروه گروه طعمه شمشیرهای سپاهیان نادر می شدند و آنهائی که فرار می کردند یا اسیر می شدند و یا از بلندی های کوه در میان صخره های ناهموار سقوط می کردند و به هلاکت می رسیدند
چادرهای در هم کوفته و پیکرهای بی جان ازبکان و اسب های بی صاحب صحنه های دیدنی در سپیده دم پدید آورده بود
در گرگ و میش هوا در حالی که هنوز سپیده صبح طلوع نکرده بود از یازده هزار سرباز مهاجم ازبک قریب به هشت هزار نفر کشته و یکهزار تن از آنان نیز به اسارت نیروهای نادر درآمدند و الباقی نیز در سیاهی شب فرار را بر قرار ترجیح دادند
با پایان جنگ هر کس سرگرم کاری بود ، گروهی مشغول بستن دستهای ازبکان و جمع آوری جنگ افزارها و اسب ها و جمع آوری چادرها بودند ، دو نفر از همراهان نادر نیز مجروح شده بودند و در این میان ، کسی متوجه نادر نبود
نادر به کنار بلندی تپه ای آمده بود و به سوی شرق که خورشید از آنجا در حال سر زدن بود زانو بر زمین زده و رو به آسمان چنین گفت
مادر جان ، مادر نازنین من ، آسوده بخواب ، روح و روانت آسوده باد ، همانطور که در آن غربت و در کنج آن چادر کهنه و گلیم پاره ، با تو عهد بسته بودم انتقام مظلومیت تو را از این راهزنان پست و نامرد گرفتم ، پسرت همیشه به یادت هست و هیچگاه از خاطرم محو نخواهی شد ، آنگاه قطره ای اشک از گوشه چشم وی بر چهره خاک آلود و خسته وی در غلتید و از آن پس شاید کمتر کسی ، اشک های نادر را دید
مزه پیروزی بر ازبکان خونخوار ، اشتهای این سردار ایرانی را تحریک کرده بود و نادر ، کسی نبود که فقط راضی به حکومت بر ابیورد باشد از این رو ، چشم به مشهد که مرکز خراسان بزرگ بود و هر تکه ای از آن در دست های بیگانه و یا شورشگری بود ، دوخت
پایان قسمت چهارم
#دیار زاگروس
@deiarzagros
کانال دیار زاگرس
رفته رفته ، دیوانگی و جنون ملک محمود افزونی گرفت و با کوچکترین بدگمانی جلاد را احضار می کرد تا اینکه دوستان وی نیز از اطراف وی پراکنده و سرانجام با توطئه ای علیه وی ، او را کشتند و پسر عموی وی بنام اشرف افغان را به پادشاهی ایران برگزیدند اشرف افغان بلافاصله…
زندگی نامه نادرشاه افشار:
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
🔺 پسر شمشیر
قسمت ششم
همانطور که در قسمت های پیشین گفته شد ایران عزیز ما بواسطه ضعف دولت صفویه از اطراف و اکناف و مرزهای وسیع خود مورد هجوم و تاخت و تاز بیگانگان و حتی خودی ها قرار گرفته شده بود روس ها ، گرجستان و ارمنستان و چچن و شوشی و باکو و آستارا و قسمت هائی از گیلان و بنادر آن را تصرف کرده بودند و بنا به سفارش پطر کبیر (پطر کبیر می گفت ما باید به آبهای گرم خلیج فارس دسترسی داشته باشیم) قصد داشتند بدون توقف تا قزوین که اینک پایتخت ایران شده بود آمده و با تصرف ایران خلیج فارس را هم از آنِ خود کنند
از طرف دیگر امپراطوری عثمانی نیز همین خیال را در سر می پروراند و قصد داشت از شمالغرب و غرب و جنوب ایران یعنی آذربایجان و کرمانشاه و همدان و ایلام و خوزستان که اینک در اشغال وی بود به اصفهان حمله ور و با برکناری اشرف افغان تمامی نواحی ایران را به تصرف خود درآورد
برای آگاهی دوستان ذکر این نکته ضروریست که امپراطوری عثمانی (ترکیه) در آن دوران و تا همین صد سال پیش ، ابر قدرت بلامنازع جهان آنروز بود و در اروپا کشورهای اوکراین و چندین کشور اروپای شرقی و غربی تا دروازه های وین ، پایتخت اتریش پیشروی کرده بود ، در آفریقا ، کشورهای مصر و الجزایر و تونس و لیبی و سودان و سومالی و مراکش و در آسیا کشورهای سوریه و لبنان و فلسطین و عراق و کویت و عربستان سعودی و در یک کلام تمام کشورهای عرب و مسلمان زیر یوغ امپراطوری عثمانی بود و سربازان معروف ینی چری (سربازان زبده و بسیار ورزیده و جنگاور های خاصی بودند که هنگام جنگ ، صورتهایشان را سرخ می کردند و نامشان لرزه بر اندام اروپائیان انداخته بود) به استعداد پنجاه هزار نفر را در اختیار داشت
به ایران بازمی گردیم که در هر شهر و گوشه اش در اختیار سردارانی بود که هر کدام داعیه حکمرانی بر ناحیه ای و در مواردی حتی ادعای پادشاهی بر تمامی ایران را داشتند و در این گیرودار ، و جنگهای داخلی بین این یاغیان که مانند قارچ از زمین می روئیدند بازنده اصلی مردم پی پناه و گرسنه ایران بودند که جان و مال و ناموسشان به تاراج رفته بود و هیچ امنیتی در هیچ نقطه ای برقرار نبود
شاه تهماسب دوم پس از پیروزی بر سپاه محمود افغان ، متوجه خراسان و شهر مشهد شد که اینک با توجه به ضعف دولت مرکزی ایران ، تحت تسلط سرداری بنام ملک محمود سیستانی قرار گرفته بود ، ملک محمود سکه بنام خود زده و خود را پادشاه ایران نامیده بود
شاه تهماسب وقتی به قوچان رسید متوجه شد تمام مردم و بزرگان شهر از اعجوبه ای بنام نادر یاد می کنند که با نفرات اندک خود ، ازبکان را شکست داده و راهها و شهرها را امنیت بخشیده ، لذا بنا به خواست اطرافیان و همچنین ترس از رویاروئی با ملک محمود سیستانی که در دلاوری و جنگ و صف آرائی سپاه جزء نوابغ روزگار بود ، دستور داد نادر را به حضورش بیاورند ، پیکی روانه شد ، دیری نگذشت که نادر بهمراه تنی چند از یاران وفادارش در سراپرده شاهی ، بحضور شاه تهماسب رسید
در مذاکره ای که بین دو طرف انجام شد نادر پیشنهاد کرد بخاطر جلوگیری از جنگ و برادر کشی ، شخصا نزد ملک محمود سیستانی که اینک تاج پادشاهی ایران را بر سر گذاشته بود رفته تا سرباز ایرانی بدست هموطن خود کشته نشود ، پیشنهاد نادر با استقبال شاه تهماسب و مخالفت یاران وفادارش مواجه شد ولی در نهایت نادر به مشهد ، نزد ملک محمود رفت
وقتی نادر به مشهد رسید ملک محمود سیستانی او را بسیار تکریم و احترام کرده و پذیرائی شایانی از وی نمود ولی با توجه به اینکه مطمئن بود در سرتاسر ایران حریفی بجز نادر ندارد ، در خفا منتظر فرصتی بود که بدون اینکه در ظاهر ، تقصیری متوجه وی بشود نادر را از میان بردارد ، بهمین منظور چند روز بعد به نادر پیشنهاد کرد که با یکدیگر به شکار بروند ، نادر پدیرفت و در سحرگاه فردای آنروز برای شکار به صحرا رفتند
ملک محمود با اطرافیان خود بهمراه نادر و یاران همراهش مشغول شکار شدند و تا بعد از ظهر بهمین منظور اسب می تاختند تا اینکه بعلت خستگی مفرط تصمیم گرفتند در نقطه ای به استراحت بپردازند ، نادر پذیرفت و از آنجائیکه بسیار محتاط و تیزهوش بود در نقطه ای که آفتاب از پشت سرش در حال تابیدن بود به استراحت پرداخت (در حقیقت این عمل نادر ، مانند آن بود که وی در جلوی خود آینه ای گذاشته باشد تا پشت سرش را ببیند)
#دیار زاگروس
@deiarzagros
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
🔺 پسر شمشیر
قسمت ششم
همانطور که در قسمت های پیشین گفته شد ایران عزیز ما بواسطه ضعف دولت صفویه از اطراف و اکناف و مرزهای وسیع خود مورد هجوم و تاخت و تاز بیگانگان و حتی خودی ها قرار گرفته شده بود روس ها ، گرجستان و ارمنستان و چچن و شوشی و باکو و آستارا و قسمت هائی از گیلان و بنادر آن را تصرف کرده بودند و بنا به سفارش پطر کبیر (پطر کبیر می گفت ما باید به آبهای گرم خلیج فارس دسترسی داشته باشیم) قصد داشتند بدون توقف تا قزوین که اینک پایتخت ایران شده بود آمده و با تصرف ایران خلیج فارس را هم از آنِ خود کنند
از طرف دیگر امپراطوری عثمانی نیز همین خیال را در سر می پروراند و قصد داشت از شمالغرب و غرب و جنوب ایران یعنی آذربایجان و کرمانشاه و همدان و ایلام و خوزستان که اینک در اشغال وی بود به اصفهان حمله ور و با برکناری اشرف افغان تمامی نواحی ایران را به تصرف خود درآورد
برای آگاهی دوستان ذکر این نکته ضروریست که امپراطوری عثمانی (ترکیه) در آن دوران و تا همین صد سال پیش ، ابر قدرت بلامنازع جهان آنروز بود و در اروپا کشورهای اوکراین و چندین کشور اروپای شرقی و غربی تا دروازه های وین ، پایتخت اتریش پیشروی کرده بود ، در آفریقا ، کشورهای مصر و الجزایر و تونس و لیبی و سودان و سومالی و مراکش و در آسیا کشورهای سوریه و لبنان و فلسطین و عراق و کویت و عربستان سعودی و در یک کلام تمام کشورهای عرب و مسلمان زیر یوغ امپراطوری عثمانی بود و سربازان معروف ینی چری (سربازان زبده و بسیار ورزیده و جنگاور های خاصی بودند که هنگام جنگ ، صورتهایشان را سرخ می کردند و نامشان لرزه بر اندام اروپائیان انداخته بود) به استعداد پنجاه هزار نفر را در اختیار داشت
به ایران بازمی گردیم که در هر شهر و گوشه اش در اختیار سردارانی بود که هر کدام داعیه حکمرانی بر ناحیه ای و در مواردی حتی ادعای پادشاهی بر تمامی ایران را داشتند و در این گیرودار ، و جنگهای داخلی بین این یاغیان که مانند قارچ از زمین می روئیدند بازنده اصلی مردم پی پناه و گرسنه ایران بودند که جان و مال و ناموسشان به تاراج رفته بود و هیچ امنیتی در هیچ نقطه ای برقرار نبود
شاه تهماسب دوم پس از پیروزی بر سپاه محمود افغان ، متوجه خراسان و شهر مشهد شد که اینک با توجه به ضعف دولت مرکزی ایران ، تحت تسلط سرداری بنام ملک محمود سیستانی قرار گرفته بود ، ملک محمود سکه بنام خود زده و خود را پادشاه ایران نامیده بود
شاه تهماسب وقتی به قوچان رسید متوجه شد تمام مردم و بزرگان شهر از اعجوبه ای بنام نادر یاد می کنند که با نفرات اندک خود ، ازبکان را شکست داده و راهها و شهرها را امنیت بخشیده ، لذا بنا به خواست اطرافیان و همچنین ترس از رویاروئی با ملک محمود سیستانی که در دلاوری و جنگ و صف آرائی سپاه جزء نوابغ روزگار بود ، دستور داد نادر را به حضورش بیاورند ، پیکی روانه شد ، دیری نگذشت که نادر بهمراه تنی چند از یاران وفادارش در سراپرده شاهی ، بحضور شاه تهماسب رسید
در مذاکره ای که بین دو طرف انجام شد نادر پیشنهاد کرد بخاطر جلوگیری از جنگ و برادر کشی ، شخصا نزد ملک محمود سیستانی که اینک تاج پادشاهی ایران را بر سر گذاشته بود رفته تا سرباز ایرانی بدست هموطن خود کشته نشود ، پیشنهاد نادر با استقبال شاه تهماسب و مخالفت یاران وفادارش مواجه شد ولی در نهایت نادر به مشهد ، نزد ملک محمود رفت
وقتی نادر به مشهد رسید ملک محمود سیستانی او را بسیار تکریم و احترام کرده و پذیرائی شایانی از وی نمود ولی با توجه به اینکه مطمئن بود در سرتاسر ایران حریفی بجز نادر ندارد ، در خفا منتظر فرصتی بود که بدون اینکه در ظاهر ، تقصیری متوجه وی بشود نادر را از میان بردارد ، بهمین منظور چند روز بعد به نادر پیشنهاد کرد که با یکدیگر به شکار بروند ، نادر پدیرفت و در سحرگاه فردای آنروز برای شکار به صحرا رفتند
ملک محمود با اطرافیان خود بهمراه نادر و یاران همراهش مشغول شکار شدند و تا بعد از ظهر بهمین منظور اسب می تاختند تا اینکه بعلت خستگی مفرط تصمیم گرفتند در نقطه ای به استراحت بپردازند ، نادر پذیرفت و از آنجائیکه بسیار محتاط و تیزهوش بود در نقطه ای که آفتاب از پشت سرش در حال تابیدن بود به استراحت پرداخت (در حقیقت این عمل نادر ، مانند آن بود که وی در جلوی خود آینه ای گذاشته باشد تا پشت سرش را ببیند)
#دیار زاگروس
@deiarzagros
کانال دیار زاگرس
زندگی نامه نادرشاه افشار: 🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار 🔺 پسر شمشیر قسمت ششم همانطور که در قسمت های پیشین گفته شد ایران عزیز ما بواسطه ضعف دولت صفویه از اطراف و اکناف و مرزهای وسیع خود مورد هجوم و تاخت و تاز بیگانگان و حتی خودی ها قرار گرفته شده بود روس…
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که نادر بدون اینکه پشت سرش را ببیند متوجه شد سایه های بلندی آهسته به سوی او می آیند ، او آرام آرام بدون جلب توجه ، دسته تبرزین معروف و شمشیر خود را لمس نمود و با حرکتی برق آسا از جای خود بلند شده و به سوی افرادی که بسوی او می آمدند حمله کرد شدت حمله نادر به حدی شدید بود که در کسری از ثانیه ، پنج نفر از مهاجمین با توجه به اعضای قطع شده بدنشان و آسیب های دیگر بر زمین افتادند و نادر در این زمان با فریادهای بلندش مشغول زد و خورد با شش یا هفت نفر باقیمانده مهاجمین شد ، در این میان با توجه به سر و صدای ایجاد شده ، یاران نادر نیز از راه رسیده و مهاجمین تماما کشته شدند ، نادر و یارانش ، مشهد را جای ماندن ندیدند و با شتاب تمام رو به فرار نهادند
از آن سو ملک محمود سیستانی که می دید ، مرغ در حال پریدن از قفس است دستور داد دروازه های شهر را بسته و به تعقیب نادر و یارانش بپردازند و جایزه هنگفتی نیز برای زنده یا مرده نادر تعیین کرد
دروازه شهر مشهد و تمام راهها ، با هزاران سرباز بسته شد ، نادر که در نقطه ای از مشهد پنهان شده بود متوجه شد که هیچ روزنه ای برای خروج از شهر وجود ندارد ، لذا دل به سرنوشت سپرد و تصمیم گرفت شبانه بهمراه افراد کمی که همراهش بودند از مشهد بگریزد
در نیمه های شب ، ملک محمود سیستانی که در ارگ قصر خود در حال استراحت بود با شنیدن صدای چکاچک شمشرها و نعره ها و فریادهای نادر و ده نفر از همراهانش و ناله و فغان مجروحین سپاهش که مانند برگ خزان به زمین می ریختند مواجه و در کمال تعجب متوجه شد که نادر و یارانش دل به مرگ نهاده و بی محابا با شمشیر و گرزهای خود در حالیکه فریادهای یا علی و یا محمد سر می دادند به قلب سپاه بی شمار وی زده و قصد خروج از مشهد را دارند
ملک محمود سراسیمه فرمانده سپاه خود را احضار و با تهدید وی از او خواست بدون هیچ تعلل و بهانه ای زنده یا مرده نادر را به وی تحویل دهد ، در آن شب هولناک هیچ سربازی در مشهد خواب نبود و همه برای دستگیری و یا کشتن نادر و به امید گرفتن جایزه ، بسیج شده بودند
یاران باوفا و از جان گذشته نادر که او را ناجی ایران می دانستند خود را فراموش کرده و سینه خود را سپر بلای نادر می کردند ، انبوه سپاهیان پیاده و سواره مشهد ، نادر و همراهانش که همگی سوار بر اسب بودند را در میان گرفته و امیدوار بودند با توجه به جنب و جوش زیاد نادر ، حداقل وی بعلت خستگی از پای درآید ولی نادر مرد خستگی نبود و تبرزین نادر ، لحظه ای از شکافتن سر و انداختن کتف ها باز نمی ماند
باری ، یاران نادر که از هیچ جانفشانی دریغ نمی کردند یک به یک ، طعمه نیزه ها و شمشیرهای دشمنان شده و از زین های اسبها به زمین سقوط می کردند که این امر ، کار را برای نادر ، سخت و سخت تر می کرد ، در آن شب هولناک که بیش از دوساعت بطول انجامید معجزه ای رخ داد و نادر که مجروح شده بود توانست فقط بهمراه دو نفر از یارانش که آنها نیز زخمی شده بودند از آن ورطه هولناک بگریزد و پس از ساعتها تعقیب سواران ملک محمود ، در نهایت در نقطه ای دور ، در بیابانی در اطراف قوچان به کلبه ای مخروبه رسید و در همانجا پناه گرفت
پس از رسیدن به کلبه ، نادر و دو نفر از یارانش ، تازه متوجه درد و سوزش زخمهای بی شمارشان شدند ولی آنقدر خسته و بی رمق بودند که فقط از روی لباس و برای جلوگیری از خونریزی زخم ها را بسته و به خواب عمیقی فرو رفتند
در آن شب ، نادر داستان ما ، خواب عجیبی دید که سرنوشت وی و ایران ویران ما ، به این خواب گره زده شد
پایان قسمت ششم
#دیار زاگروس
@deiarzagros
از آن سو ملک محمود سیستانی که می دید ، مرغ در حال پریدن از قفس است دستور داد دروازه های شهر را بسته و به تعقیب نادر و یارانش بپردازند و جایزه هنگفتی نیز برای زنده یا مرده نادر تعیین کرد
دروازه شهر مشهد و تمام راهها ، با هزاران سرباز بسته شد ، نادر که در نقطه ای از مشهد پنهان شده بود متوجه شد که هیچ روزنه ای برای خروج از شهر وجود ندارد ، لذا دل به سرنوشت سپرد و تصمیم گرفت شبانه بهمراه افراد کمی که همراهش بودند از مشهد بگریزد
در نیمه های شب ، ملک محمود سیستانی که در ارگ قصر خود در حال استراحت بود با شنیدن صدای چکاچک شمشرها و نعره ها و فریادهای نادر و ده نفر از همراهانش و ناله و فغان مجروحین سپاهش که مانند برگ خزان به زمین می ریختند مواجه و در کمال تعجب متوجه شد که نادر و یارانش دل به مرگ نهاده و بی محابا با شمشیر و گرزهای خود در حالیکه فریادهای یا علی و یا محمد سر می دادند به قلب سپاه بی شمار وی زده و قصد خروج از مشهد را دارند
ملک محمود سراسیمه فرمانده سپاه خود را احضار و با تهدید وی از او خواست بدون هیچ تعلل و بهانه ای زنده یا مرده نادر را به وی تحویل دهد ، در آن شب هولناک هیچ سربازی در مشهد خواب نبود و همه برای دستگیری و یا کشتن نادر و به امید گرفتن جایزه ، بسیج شده بودند
یاران باوفا و از جان گذشته نادر که او را ناجی ایران می دانستند خود را فراموش کرده و سینه خود را سپر بلای نادر می کردند ، انبوه سپاهیان پیاده و سواره مشهد ، نادر و همراهانش که همگی سوار بر اسب بودند را در میان گرفته و امیدوار بودند با توجه به جنب و جوش زیاد نادر ، حداقل وی بعلت خستگی از پای درآید ولی نادر مرد خستگی نبود و تبرزین نادر ، لحظه ای از شکافتن سر و انداختن کتف ها باز نمی ماند
باری ، یاران نادر که از هیچ جانفشانی دریغ نمی کردند یک به یک ، طعمه نیزه ها و شمشیرهای دشمنان شده و از زین های اسبها به زمین سقوط می کردند که این امر ، کار را برای نادر ، سخت و سخت تر می کرد ، در آن شب هولناک که بیش از دوساعت بطول انجامید معجزه ای رخ داد و نادر که مجروح شده بود توانست فقط بهمراه دو نفر از یارانش که آنها نیز زخمی شده بودند از آن ورطه هولناک بگریزد و پس از ساعتها تعقیب سواران ملک محمود ، در نهایت در نقطه ای دور ، در بیابانی در اطراف قوچان به کلبه ای مخروبه رسید و در همانجا پناه گرفت
پس از رسیدن به کلبه ، نادر و دو نفر از یارانش ، تازه متوجه درد و سوزش زخمهای بی شمارشان شدند ولی آنقدر خسته و بی رمق بودند که فقط از روی لباس و برای جلوگیری از خونریزی زخم ها را بسته و به خواب عمیقی فرو رفتند
در آن شب ، نادر داستان ما ، خواب عجیبی دید که سرنوشت وی و ایران ویران ما ، به این خواب گره زده شد
پایان قسمت ششم
#دیار زاگروس
@deiarzagros
Forwarded from کانال دیار زاگرس
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به لطف سخاوت ما ادما و دخالت تو اکو سیستم هرچی دشمنیه به دوستی تبدیل کردیم )
#دیار زاگروس
@deiarzagros
#دیار زاگروس
@deiarzagros