داستان و سخن بزرگان✒️
1.72K subscribers
5.46K photos
77 videos
172 files
643 links
Download Telegram
💎تلفن را که قطع کردم، عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود، اخه بهم گفت که همه می آیند...
دختر بزرگش ماه های آخر بارداری را تحمل میکند و حتما دامادش هم هست،
آن پسرش از سربازی برگشته
و دیگری به خاطر وضعیت کرونا از خوابگاه دانشجویی مرخصی گرفته،
طفلکی خواهرم که مدت ها بچه هایش را ندیده بود
و حالا که همه سر جمع شدن هوس دیدن خواهرِ طفلک تر از خودش را کرده، و خواهر زاده هایی که دلشان برای دست پختِ خاله تنگ شده.
خیلی اصرار کردم که در این وضعیت، چه اجباری به حال و احوالِ رو در رو و شب نشینی !؟
و گفته بود که خیالت راحت خواهر،
ما هیچکدام نداریم،
میاییم و یک حالی میگیریم و میرویم،
و از کجا میدانست که وقتی یخچال خانه ام خالی است آخرین دغدغه ی من کرونا بود و اصرار من به نیامدنشان دلیل دیگر دارد.
از روزی که کرونا آمد نه برایم دین مانده نه ایمان
نه دیگر خالهِ دست پخت دارد نه حال آن

نمیدانم چه کسی را لعنت کنم،
که همان هم بی فایده است،

تعدیل نیرو شد...
آن هم با مهندسی برق و ۷ سال کار، بدون بیمه
گفتن شرکت بازدهی نداره و پیمانکاری خوابیده، گناهش گردن خودشان که میگفتن همه ی پروژه ها به آقا زاده ها میرسد و ما سفارش نداریم،
آخرم آنهایی را نگه داشتن که سفارش شده بودن...

با خجالت بهش زنگ زدم جواب نداد
دوباره زنگ زدم، زنگ اول جواب داد
و با عشقی که صدای باد کمرنگش کرده بود،
گفت: سلام خانومم روی موتور صدای زنگتو نشنیدم،
اخر همین ماه یک هنزفری میخرم که تا بهم زنگ زدی زود جواب بدم، صدای نازت رو بشنوم،

بغض داشت خفم میکرد،
با اون همه غروری که داشت موتور برادر کوچکترش رو امانت گرفته بود تا با موتور کار کنه، خداشاهده حلقه ام رو داده بودم بهش بفروشه تا بتونیم قسط های عقب مونده این چند ماه رو بدیم،
فقط گفت: تو غصه ی هیچی رو نخور، مگه من مُردم که تو ناراحت باشی، مثل مرد کار میکنم.


صاحب خونه هم همون ماه اول به حرمت عید و تازه عروس بودن و ماه های اول کرونا از خیره اجاره گذشت، اونم خب بازنشسته است مگه چقدر میگیره!! اونم بعد یک عمر پای تخته گچ خوردن، خودم دیدم که تخم مرغ و گوجه فرنگی رو دونه ای میخره ...

⁃ خانمم، جونم !؟ خوبی؟
اره عزیزم خوبم، شب زود بیا...

اولین و آخرین جمله ای بود که گفتم و قطع کردم.

پای آیینه شانه به مو میکشیدم و تصمیمم نهایی شد،
که فقط با چایی پذیرایی میکنم و تمام ...

صدای زنگ که خورد به خودم آمد،
تا در را باز کردم، بوی مادر خدا بیامرزم آمد،
اما این بار خواهرم یاد آورش بود.
گفت: خدا خدا می کردم که غذا درست نکرده باشی،
بچه ها پیتزا میخواستن اما خودم غذا پختم
همون که دوست داری،

خدا میداند که چطور خودم را کنترل کردم که توی بغلش مثل بچگی زار زار گریه نکردم ...
اما خدا نمیداند که این پایین چه خبر است
فقط میدانم که آنها که باید بدانند،
از خدا بی خبرن...

حال که آنها هوایمان را ندارند،
خودمان هوای خودمان را داشته باشیم...
شاید خدا هم حواسش نیست!!!

#م_عابری
#ما_فقط_هم_را_داریم