داستان و سخن بزرگان✒️
1.72K subscribers
5.46K photos
77 videos
172 files
643 links
Download Telegram
#داستان_آموزنده


🔆داستان کوتاه پادشاهی با یک چشم و یک پا

🌱پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

🌱سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

🌱چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
🔻دعا و اذکار الهی
eitaa.com/joinchat/1715666944C70f1d03c55

🔻کانال امام رضا (ع)

eitaa.com/joinchat/3821142101C455a7aef3e

🔻ورزش و سلامتی

eitaa.com/joinchat/1597571356Cd496aca8e5


🔻داستان و سخنان بزرگان
eitaa.com/joinchat/2127692065C0711b691a1
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که می‌ماند لااقل در آسایش زندگی کند!

برای همین سکه‌ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی‌ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه‌اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه‌اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.

او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده‌اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه‌اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.

او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!

همسایه اول هر روز می‌شنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را می‌کوبد. با هر ضربه و هر صدا که می‌شنید نگرانی و ترسش بیشتر می‌شد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه می‌کردند فکر می‌کرد!

کم کم نگرانی و ترس همه‌ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شب‌ها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه‌ی همسایه می‌شنید دلهره‌اش بیشتر می‌شد و تشویش سراسر وجودش را می‌گرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده می‌شد برای او ضربه‌ای بود که در نظرش سم را مهلک‌تر می‌کرد.

روز سوم خبر رسید که او مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!

این داستان حکایت این روزهای برخی از ماست. هر شرایط و بیماریی مادامیکه روحیه‌ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی‌ها مغلوب استرس و نگرانی می‌شوند تا خود بیماری
موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر بدلیل طبع آرامی که داشت با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش رابه وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه اي رسیدند.
موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید:
«چرا ایستاده اي تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟»
موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است.»
شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»
موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.»
شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خودرا بر عهده گیر.»

چون پیمبر نیستی پس رو براه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش گر پادشاه نیی
خود مران چون مرد کشتی بان نیی

مثنوى معنوى
فردى هرروز در بازار گدایی می‌کرد و مردم حماقت وی را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بودو دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد! داستان در تمام منطقه پخش شد.

هرروز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب میکرد، مردم وی را دست می انداختند و به حماقت او می خندیدند.

تا این‌که مرد مهربانی از راه رسید و از این‌که وی را ان طور دست می انداختند، ناراحت شد. وی را به گوشه اي دنج از میدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و همدیگر دستت نمی‌اندازند.



گدا پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم! شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام!

اگر کاری می‌کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق پندارند…!
🦋این داستانک کاملا واقعی است👇

🔹یكی از اطرافیان شیخ رجبعلی خیاط
نقل می كند كه:

پارچه هایی را بردم و به جناب شیخ
دادم بدوزد،

از قیمتش پرسیدم، گفت: دو روز كار
می برد، چھل تومان؛
روزی كه رفتم لباسھا را بگیرم گفت:
اجرتش بیست تومان می شود،

گفتم: فرموده بودید چھل تومان؟!
پاسخ دادند: فكر كردم دو روز كار می برد ولی یك روز كار برد...

🦋امام علی (علیه السلام)
انصاف برترین فضیلتھا است.
#داستان_آموزنده


🔆ارزیابی خود

🌱پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.


🌱پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
🌱زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 

🌱پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.


🌱پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.


🌱پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

🌱پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
پیرمرد عبوس روستایی
پیرمردی در روستا زندگی می‌کرد. او خودش را یکی از بدبخت‌ترین مردم دنیا میدانست. کل روستاییان از دست او کلافه شده بودند چون همیشه افسرده بود، مدام شکایت می‌کرد و دائم کج‌خلق بود. هرقدر بیشتر عمر می‌کرد بیشتر تلخی می‌کرد و سخنانی که به زبان می‌آورد نیش‌دارتر می‌شد. مردم از او دوری می‌کردند، چون بدبختی او مسری شده بود. اصلاً شاد بودن کنار او غیرطبیعی و توهین‌آمیز بود. او حس غم و ناراحتی را در دیگران برمی‌انگیخت. اما روزی که هشتاد ساله شد اتفاقی باورنکردنی افتاد. فوراً این شایعه میان مردم روستا پخش شد:

«پیرمرد امروز خوشحاله، از هیچی شکایت نمی‌کنه، لبخند هم می‌زنه، حتی به سر و وضعش هم صفا داده !»

کل مردم روستا دور پیرمرد جمع شدند و از او پرسیدند: «چه اتفاقی برات افتاده؟»

پیرمرد گفت: «چیز خاصی نیست. هشتاد سال آزگار دنبال شادی گشتم و هیچی عایدم نشد. دیگه تصمیم گرفتم از این به بعد فقط از زندگیم لذت ببرم و دنبال شادی نباشم. واسه همین الان خوشحالم.»

پند اخلاقی داستان: «در جستجوی شادی نباشید. اگر از زندگی لذت ببرید شادی به سراغ شما می‌آید
نمک فروشی هر روز کیسه‌ی نمکی را بار الاغش می‌کرد و به بازار می‌برد. در طول مسیر باید از نهری عبور می‌کردند. روزی حین عبور از نهر الاغ لغزید و افتاد. بارِ نمک در آب حل شد و در نتیجه کیسه آن بسیار سبک شد. الاغ از سبک شدن کیسه‌ی نمک بسیار خوشحال شد.

از آن روز به بعد الاغ تصمیم گرفت هر روز همین کلک را بزند. نمک‌فروش پی به حقه‌ی او برد و تصمیم گرفت درس بزرگی به او بدهد. روز بعد نمک‌فروش کیسه را به جای نمک با پنبه پر کرد. الاغ دوباره همان کلک را زد با این امید که کیسه‌ی پشت او پس از خیس شدن دوباره سبک می‌شود، اما این دفعه بار داخل کیسه با خیس شدن بسیار سنگین شد و زحمت الاغ بسیار بیشتر شد. الاغ درسش را گرفت و دیگر حقه‌ای سوار نکرد و نمک‌فروش از درسی که به او داده بود خشنود بود.

پند اخلاقی داستان: «برای کلک زدن، شانس همیشه یار نیست.»
کشمکش‌های زندگی
روزی دختری نزد پدرش از مشکلات زندگی شکایت میکرد و با ناامیدی می‌گفت چگونه قرار است در این زندگی دوام بیاورد. او از مبارزه و کشمکش دائمی خسته شده بود. زندگی از نگاه او طوری شده بود که به محض حل کردن یک مسئله، مسئله‌ی دیگری به وجود می‌آید. پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد و سه دیگ را پر از آب کرد و هر یک را روی شعله‌ی زیاد آتش قرار داد. وقتی آب هر سه دیگ شروع به جوشیدن کرد در دیگ اول سیب‌زمینی، در دیگ دوم تخم مرغ و در دیگ سوم دانه‌های آسیاب‌شده‌ی قهوه ریخت. سپس اجازه داد این مواد هر کدام در آب جوش بخورند بدون اینکه چیزی به دخترش بگوید.

دختر بی‌صبرانه منتظر بود و منظور پدرش را نمی‌فهمید. بعد از ۲۰ دقیقه پدرش شعله‌ها را خاموش کرد. سیب‌زمینی‌ها و تخم‌مرغ‌ها را بیرون آورد و در ظرف‌های جداگانه گذاشت و دانه‌های قهوه را با ملاقه برداشت و درون فنجان ریخت.

سپس رو کرد به دختر و پرسید: «دخترم چی می‌بینی؟»

دختر با عجله پاسخ داد: «سیب‌زمینی، تخم‌مرغ و قهوه»

پدر گفت: «سیب‌زمینی‌ها رو لمس کن و بگو چه تغییری کردن!»

او سیب‌زمینی‌ها را لمس کرد و از نرم شدن آنها گفت. پدر از او خواست یک تخم‌مرغ را بردارد و آن را بشکند. دختر بعد از شکستن پوسته تخم مرغ از سفتی و پختگی آن گفت. در نهایت، پدر از او خواست قهوه را بنوشد. عطر خوشبوی قهوه لبخند به لبان دختر آورد.

دختر پرسید: «معنی این کارا چیه پدر؟»

پدر توضیح داد که سیب‌زمینی‌ها، تخم‌مرغ‌ها و دانه‌های قهوه هر سه با سختی یکسانی مواجه شدند: آب جوش. با این حال هر کدام واکنش متفاوتی نشان دادند. سیب‌زمینی که ظاهری قوی، سفت و نرم‌نشدنی داشت در آب جوش نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که ظاهری شکننده و پوسته‌ای نازک برای محافظت از مایع درونی خود داشت در آب جوش مثل سنگ سفت و سخت شد. با این حال، دانه‌های قهوه نظیر نداشتند. وقتی در معرض آب جوش قرار گرفتند رنگ آب را تغییر دادند و چیز جدیدی ساختند.

سپس از دخترش پرسید: «تو شبیه کدوم یکی از اون‌ها هستی؟ وقتی با سختی مواجه میشی چجوری واکنش نشون میدی؟»

پند اخلاقی داستان: «در زندگی اتفاقاتی پیرامون ما و برای خود ما رخ می‌دهد، اما تنها چیزی که به راستی اهمیت دارد نحوه‌ی واکنش ما به آن‌ها و درسی است که از آن‌ها می‌گیریم. زندگی یعنی تبدیل کردن تمام کشمکش‌ها و چالش‌ها به تجربه‌هایی پندآموز و مثبت.»
شد قلبمان مسرور، إقرأ بسم ربّکْ
شد عیش؛ جفت و جور، إقرأ بسم ربّکْ

ختم الرُسُل شد انتخاب از جانب حق
جبریل شد مأمور، إقرأ بسم ربّکْ

تا در حرا نوبت به آیاتِ «علق» شد
شد ذکر کوه طور، إقرأ بسم ربّکْ

پوشانده شد رخت رسالت بر محمد(ص)
در هاله‌ای از نور، إقرأ بسم ربّکْ

🍃🌸اینک بفرست بر محمد و آل محمد صلوات، مبعث پیامبر رحمت(ص) بر مسلمانان جهان مبارک🍃🌸
#تلنگر
#نماز

⭕️مجازات بی نماز⭕️

🔻👈هيچ کس از شما مورد خطاب اين سخن نيست،
چون من گمان ميکنم شما بحمداللّه بر نمازها پايبند هستيد،

ولي اميدوارم که اين سخن را به کسي که نماز نمي خواند سفارش کنيد و برسانيد،

👈به آن پدران،
👈مادران،
👈برادران،
👈فرزندان و نزديکان خود يا هر مسلماني که مي توانيد او را نصيحت کنيد،

چون مجازات بي نماز خيلي خطرناک است

💥بدان که جهنم درجه ها و درهايي دارد،

🌹خداوند مي فرمايد:
💫(جهنّم وعده گاه همگي آنان است. آن هفت در دارد. هر دري، از آنان نصيبي جدا شده دارد.)
📚سوره ي الحجر آيه43و44🌱

💥يکي از اين درها درِ ِخيلي سختي است به نام🔥سقر....

💫(چه چيز تو را آگاه ساخت که سقر چيست؟  نه باقي ميگذارد و نه رها مي کند.)
📚سوره ي المدثر آيه27و28🌱

👈يعني کسي که وارد🔥سقر مي شود پودر و متلاشي مي شود

😣تصوّر کن وقتي استخوان جمجمه ات متلاشي مي شود

👈وقتي جهنميان وارد جهنم مي شوند فرشتگان از آن ها مي پرسند:
💫(چه چيز شما را وارد سقر کرده است؟)
📚سوره  ي المدثر آيه42🌱

👈جواب اين است:
🔻(مي گويند:ما از نماز گزاران نبوديم.)
📚سوره ي المدثر آيه43🌱

⭕️هر گناه کاري اميد رحمت اللّه براي او هست
مگر تارک نماز که بايد وارد 🔥سقر شود

💥برادرم و خواهرم،
بشتاب به سوي نزدیکانت اگر بي نمازند و با نرمي، مهرباني و اخلاص و براي خدا آنان را نصيحت کن،

🚫چون مسأله خيلي خطرناک است
1_3436722341.mp4
3.3 MB
عـــیـــد ســعــــیـــد مـبـعــث
پـــیــــامـــبـــر مــــهـــربـــانۍ
حــضــــرت مــحـــــمـــــد ﴿ ﷺ ﴾
بــرتــمـــام مـسـلـمـانـان مـبـارڪ💐
#رسول_الله
| #عید_مبعث 🍃

🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام مهدی عج صلوات 🌹
‌❀ ﴾﷽﴿ ❀

به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سر آغاز آغازهاست

سلام صبح بخیر الهی دلتون از غصه آزاد و روزگارتون بر وفق مــــراد

#امیرالمؤمنین علیه السلام:

لَيسَتِ الرَّوِيَّةُ كَالمُعايَنَةِ مَعَ الأَبصارِ؛ فَقَد تَكذِبُ العُيونُ أهلَها ، ولا يَغُشُّ العَقلُ مَنِ استَنصَحَهُ

انديشيدن مانند با چشم ديدن نيست؛ زيرا گاه چشمها به صاحبانش دروغ مى گويند، ولى خرد به آنكه از وى اندرز خواسته، نيرنگ نمى زند 

نهج البلاغه، حکمت281
دعای مادر
از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت:شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».

پیام متن:
اشاره به جلب رضایت مادر و تأثیر دعای او در حق فرزند، و این که جلب رضایت مادر، آدمی را به مقام های والای معنوی می رساند.
حکمت خداوندی
سعدی در بیان حکایتی می گوید:

موسی علیه السلام ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت:ای موسی! دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که از مناجات باز آمد، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. گفت:این چه حالت است؟ گفتند:خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته. اکنون به قصاص فرموده اند.

«وَلَوْ بَسَطَ اللّه ُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوَ فِی الاَْرْضِ؛ اگر خداوند درِ هر نوع روزی را بر بندگانش می گشود، در زمین ستم پیشه می کردند». (شورا:27) موسی علیه السلام ، به حکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار.

سعدی
نگاه به فرودستان و شکر نعمت

سعدی گوید:

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم، دل تنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.

پیام متن:
بنابر سفارش رسول خدا صلی الله علیه و آله :به آن که از شما پایین تر است، بنگرید و به آن که از شما بالاتر است، منگرید؛ زیرا بدین وسیله قدر نعمت خدا را بهتر می دانید (و شکرگزار نعمت های خداوند خواهید بو
بهترین دوست
در داستانی آمده است که دو دوست در حال قدم زدن در بیابان بودند. در نقطه‌ای از مسیر با هم بحث‌شان شد و یکی از آن‌ها به صورت دیگری سیلی زد. کسی که سیلی خورده بود از این برخورد رنجیده‌خاطر شد، اما بدون اینکه چیزی بگوید روی شن نوشت: «امروز بهترین دوستم به صورتم سیلی زد.»

آن‌ها به راه رفتن ادامه دادند تا اینکه یک آبادی یافتند و تصمیم گرفتند آنجا حمام کنند. آن که سیلی خورده بود گرفتار باتلاق شد و داشت غرق میشد اما دوستش او را نجات داد. پس از بیرون آمدن از باتلاق روی سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد
نمک فروشی هر روز کیسه‌ی نمکی را بار الاغش می‌کرد و به بازار می‌برد. در طول مسیر باید از نهری عبور می‌کردند. روزی حین عبور از نهر الاغ لغزید و افتاد. بارِ نمک در آب حل شد و در نتیجه کیسه آن بسیار سبک شد. الاغ از سبک شدن کیسه‌ی نمک بسیار خوشحال شد.

از آن روز به بعد الاغ تصمیم گرفت هر روز همین کلک را بزند. نمک‌فروش پی به حقه‌ی او برد و تصمیم گرفت درس بزرگی به او بدهد. روز بعد نمک‌فروش کیسه را به جای نمک با پنبه پر کرد. الاغ دوباره همان کلک را زد با این امید که کیسه‌ی پشت او پس از خیس شدن دوباره سبک می‌شود، اما این دفعه بار داخل کیسه با خیس شدن بسیار سنگین شد و زحمت الاغ بسیار بیشتر شد. الاغ درسش را گرفت و دیگر حقه‌ای سوار نکرد و نمک‌فروش از درسی که به او داده بود خشنود بود.

پند اخلاقی داستان: «برای کلک زدن، شانس همیشه یار نیست.»
خواجة بخشنده و غلام وفادار

درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.

زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.

حکایت زیبا از بهلول

حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار

یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند می‌شد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و می‌خورد
هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی
مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه ی جا عاجز بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت
از بهلول درخواست قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر
آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت : مطابق عدالت است کسیکه بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند