#دلنوشتههایی_برای_خانه_تسنیم
از در که وارد میشوم بر تابلوی کوچکش با خط خوشی نقش بسته است :
“وأنَّ الله سيُعوِّضنا عَمَّا مَرَرْنا بِه”
چشمم به گلدانهای خالی میفتد، بغض عمیقی گلویم را چنگ میزند.
وارد حیاط میشوم.
این سکوت و هوای ابری و گرفتهاش برایم غریبه است.
نگاهم را میدزدم تا دلگرفته بودنش را نبینم. تمام تلاشش را کرده بود تا من را لبخندزنان و دلخوش ببیند و من حالا با دستانی خالی اینجا ایستادهام...
ماهی قرمزها را به سطل کوچکی تبعید کردهاند، بیتابند و بیقرار....
نمیدانم آیا آنها چیزی از زور و قدرت میدانند؟
نهال کوچکِ پایِ درخت، سرش را پایین آورده است.
نهال کوچکم، عزیزِ غمگینم! از تو میخواهم دوام بیاوری، نا امید نشوی و صبور باشی....
از تو میخواهم تسلیم نشوی.
از تو میخواهم حالا که باغبانی نیست و پناه جانی نیست، با قطرات محدود باران سبز بمانی و به هر ضرب و زوری خودت را از سایهها برهانی و به نور برسانی.
از تو میخواهم اندوهت را به رسمیت بشناسی و به خودت بابت رنج کشیدن از غمهای متوالی حق بدهی و غمگین و خشمگین شوی و اشک بریزی اما زود اشکهایت را پاک کنی و مسیرت را قاطعانهتر و درستتر از قبل پیش ببری.
از تو میخواهم ناامید نباشی، به خاطر خودت، به خاطر آنها که دوستت دارند، به خاطر من... و در مقابل لشکر دردها مسلح باشی حالا که «امید» تنها سلاح توست.
بغض آسمان میترکد.
باران میبارد، تندتر و تندتر میشود.
ماهیِ کوچک پولکی پوش، خودش را از سطل بیرون میندازد.
دنبال سر پناهی میگردم.
وارد کتابخانه میشوم، از هیاهوی آسمان دلم میلرزد.
صدایی که از دور دست میشنوم مرا به خود میآورد، دوباره نگاهم از قاب پنجره به ماهیها میفتد.
مردِ مهربانِ خانه خودش را به ماهی قرمزش میرساند، دستش را آرام دورش میپیچد و او را به زندگی برمیگرداند.
صدای خندهی ریزش، ماهیها را سر شوق میآورد.
همدمش کنار نهالها می رود و روی برگهای نحیفشان دست میکشد.
نهال کوچکی که تنها مانده بود ، سرش را بالا میگیرد.
از صدای رعد و برق نمیترسند و زیر باران ایستادهاند.
میخندند و ماهیها را به حوض برمیگردانند.
قلم را بر میدارم و دفترم را باز میکنم.
نگاه کن! قرار است وسط پاییزمان بوی بهار بیاید میفهمی؟
نگاه کن! باد میوزد و انارهای قرمز روی شاخه تکان میخورند و اگرچه سرد است و تاریک اما من نور را میبینم ، بوی بهار میآید!
رد نور را که بگیریم به آفتاب میرسیم و آفتاب، علاج تمام دردهاییست که سالها روی هم تلنبار کردهایم.
قدم که برداریم، پاهایمان به پیش رفتن عادت میکند و به نور که برسیم تازه میفهمیم چقدر زیاد بودیم و فکر میکردیم کمیم! تاریکی مانعی بود که همدیگر را پیدا کنیم، دستان هم را بگیریم.
اگر دوباره تاریک شود من فانوسی به دست میگیرم فقط کافیست چند روز حواسمان به هم باشد. فقط چند روز...
همدیگر را که پیدا کردیم
بهار که شد
خورشید که تابید
سیاهی که محو شد
باهم در نهایت شکوه و رهایی خواهیم خندید و وسط لبخندهای عمیقمان بغض خواهیمکرد و اشک خواهیم ریخت و همدیگر را تسلی خواهیم داد....
برای تمام گلهای آگاه و شجاع و جوان و برای عمری که به پاییز گذشت درحالی که هیچ فاصلهای تا بهار نداشتیم!
▪️
من تنها ۲ دهه روزگار گذراندهام ، من نهالِ دامغانم.
من و همسالانم قرار است پزشک و مهندس و معلم این شهر باشیم ، قرار است در هوایش نفس بکشیم.
قرار است تلاش کنیم و بسازیمش.
میخواهیم زخم هایش را مداوا کنیم و
دردهایش را مرهمی باشیم.
دامغان ما را انتخاب کرده است و ما دامغان را.
ما نسل گفتوگو هستیم، نسل پرسشگریم و شما را برای گفتوگو نه روبروی خود بلکه در کنار خود میبینیم ، ما شما را گوش شنوای شهرمان میدانیم. نگذارید چیزی غیر از این باشد....
امانتی که دست به دست چرخیده اکنون در دستان شماست.
امانت دار خوبی هستید میدانیم...
دامغان را با خنده بخواهید نه با اشک و طوفانش.
تسنیم #خانه_امید ماست.
این خانه را با آوای خندههایمان
با طرح مهیار
با شمعدانیهای سرزنده و شادابش
با کودکانِ کتابخوانش بخواهید.
ما را دلگرفته و غمگین نخواهید....
✍ مهرانه مرشدیپور
از در که وارد میشوم بر تابلوی کوچکش با خط خوشی نقش بسته است :
“وأنَّ الله سيُعوِّضنا عَمَّا مَرَرْنا بِه”
چشمم به گلدانهای خالی میفتد، بغض عمیقی گلویم را چنگ میزند.
وارد حیاط میشوم.
این سکوت و هوای ابری و گرفتهاش برایم غریبه است.
نگاهم را میدزدم تا دلگرفته بودنش را نبینم. تمام تلاشش را کرده بود تا من را لبخندزنان و دلخوش ببیند و من حالا با دستانی خالی اینجا ایستادهام...
ماهی قرمزها را به سطل کوچکی تبعید کردهاند، بیتابند و بیقرار....
نمیدانم آیا آنها چیزی از زور و قدرت میدانند؟
نهال کوچکِ پایِ درخت، سرش را پایین آورده است.
نهال کوچکم، عزیزِ غمگینم! از تو میخواهم دوام بیاوری، نا امید نشوی و صبور باشی....
از تو میخواهم تسلیم نشوی.
از تو میخواهم حالا که باغبانی نیست و پناه جانی نیست، با قطرات محدود باران سبز بمانی و به هر ضرب و زوری خودت را از سایهها برهانی و به نور برسانی.
از تو میخواهم اندوهت را به رسمیت بشناسی و به خودت بابت رنج کشیدن از غمهای متوالی حق بدهی و غمگین و خشمگین شوی و اشک بریزی اما زود اشکهایت را پاک کنی و مسیرت را قاطعانهتر و درستتر از قبل پیش ببری.
از تو میخواهم ناامید نباشی، به خاطر خودت، به خاطر آنها که دوستت دارند، به خاطر من... و در مقابل لشکر دردها مسلح باشی حالا که «امید» تنها سلاح توست.
بغض آسمان میترکد.
باران میبارد، تندتر و تندتر میشود.
ماهیِ کوچک پولکی پوش، خودش را از سطل بیرون میندازد.
دنبال سر پناهی میگردم.
وارد کتابخانه میشوم، از هیاهوی آسمان دلم میلرزد.
صدایی که از دور دست میشنوم مرا به خود میآورد، دوباره نگاهم از قاب پنجره به ماهیها میفتد.
مردِ مهربانِ خانه خودش را به ماهی قرمزش میرساند، دستش را آرام دورش میپیچد و او را به زندگی برمیگرداند.
صدای خندهی ریزش، ماهیها را سر شوق میآورد.
همدمش کنار نهالها می رود و روی برگهای نحیفشان دست میکشد.
نهال کوچکی که تنها مانده بود ، سرش را بالا میگیرد.
از صدای رعد و برق نمیترسند و زیر باران ایستادهاند.
میخندند و ماهیها را به حوض برمیگردانند.
قلم را بر میدارم و دفترم را باز میکنم.
نگاه کن! قرار است وسط پاییزمان بوی بهار بیاید میفهمی؟
نگاه کن! باد میوزد و انارهای قرمز روی شاخه تکان میخورند و اگرچه سرد است و تاریک اما من نور را میبینم ، بوی بهار میآید!
رد نور را که بگیریم به آفتاب میرسیم و آفتاب، علاج تمام دردهاییست که سالها روی هم تلنبار کردهایم.
قدم که برداریم، پاهایمان به پیش رفتن عادت میکند و به نور که برسیم تازه میفهمیم چقدر زیاد بودیم و فکر میکردیم کمیم! تاریکی مانعی بود که همدیگر را پیدا کنیم، دستان هم را بگیریم.
اگر دوباره تاریک شود من فانوسی به دست میگیرم فقط کافیست چند روز حواسمان به هم باشد. فقط چند روز...
همدیگر را که پیدا کردیم
بهار که شد
خورشید که تابید
سیاهی که محو شد
باهم در نهایت شکوه و رهایی خواهیم خندید و وسط لبخندهای عمیقمان بغض خواهیمکرد و اشک خواهیم ریخت و همدیگر را تسلی خواهیم داد....
برای تمام گلهای آگاه و شجاع و جوان و برای عمری که به پاییز گذشت درحالی که هیچ فاصلهای تا بهار نداشتیم!
▪️
من تنها ۲ دهه روزگار گذراندهام ، من نهالِ دامغانم.
من و همسالانم قرار است پزشک و مهندس و معلم این شهر باشیم ، قرار است در هوایش نفس بکشیم.
قرار است تلاش کنیم و بسازیمش.
میخواهیم زخم هایش را مداوا کنیم و
دردهایش را مرهمی باشیم.
دامغان ما را انتخاب کرده است و ما دامغان را.
ما نسل گفتوگو هستیم، نسل پرسشگریم و شما را برای گفتوگو نه روبروی خود بلکه در کنار خود میبینیم ، ما شما را گوش شنوای شهرمان میدانیم. نگذارید چیزی غیر از این باشد....
امانتی که دست به دست چرخیده اکنون در دستان شماست.
امانت دار خوبی هستید میدانیم...
دامغان را با خنده بخواهید نه با اشک و طوفانش.
تسنیم #خانه_امید ماست.
این خانه را با آوای خندههایمان
با طرح مهیار
با شمعدانیهای سرزنده و شادابش
با کودکانِ کتابخوانش بخواهید.
ما را دلگرفته و غمگین نخواهید....
✍ مهرانه مرشدیپور
❤1