هیئت بیت الاحزان حضرتزهراس تبریز
Photo
قسمبهوعدهشیرینِ [مَنیَمُتْیَرَنی]
کهایستادهبمیرمبهاحترامِعلے
#استوری
#غدیری_ام
#عید_غدیر_خم_مبارک 🌹
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
@beytol_ahzan
کهایستادهبمیرمبهاحترامِعلے
#استوری
#غدیری_ام
#عید_غدیر_خم_مبارک 🌹
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
@beytol_ahzan
هیئت بیت الاحزان حضرتزهراس تبریز
Photo
#من_کنت_مولاه_فهذا_علی_مولاه
"باقلبـــــــے زعشق"
"باخطـــــے ازحرير محبت"
"همه جا مینویسم:
یامولا علی مددی
"گره گشای جهان
چون علیست
"امیدهست
که بگشایدت أزکارها،گره
عید سعید #غدیر_خم مبارک
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
🍃 @beytol_ahzan 🍃
"باقلبـــــــے زعشق"
"باخطـــــے ازحرير محبت"
"همه جا مینویسم:
یامولا علی مددی
"گره گشای جهان
چون علیست
"امیدهست
که بگشایدت أزکارها،گره
عید سعید #غدیر_خم مبارک
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
🍃 @beytol_ahzan 🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تولدتان مبارک
بابای امام رضا...
#میلاد_امام_کاظم
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
https://tttttt.me/beytol_ahzan
بابای امام رضا...
#میلاد_امام_کاظم
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
https://tttttt.me/beytol_ahzan
هیئت بیت الاحزان حضرتزهراس تبریز
Photo
هم خاک بوس دختر او در میان قم
هم ریزه خوار پور خراسانیاش شدیم
خاک و زمین ما همه در اختیار اوست
ایران امام زاده سرای تبار اوست
✨ #اسعدالله_ایامکم ✨
ولادت باسعادت باب الحوائج آقا موسیابنجعفر #امام_موسی_کاظم
علیه السلام محضرامام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف و همه ی شیعیان و
محبّین اهلبیت علیهم السلام تبریک و تهنیت باد.
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
🔺 @beytol_ahzan
هم ریزه خوار پور خراسانیاش شدیم
خاک و زمین ما همه در اختیار اوست
ایران امام زاده سرای تبار اوست
✨ #اسعدالله_ایامکم ✨
ولادت باسعادت باب الحوائج آقا موسیابنجعفر #امام_موسی_کاظم
علیه السلام محضرامام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف و همه ی شیعیان و
محبّین اهلبیت علیهم السلام تبریک و تهنیت باد.
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
🔺 @beytol_ahzan
آقا ببخش که سرم گرم زندگی است
کمتر دلم برای شما تنگ می شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
https://tttttt.me/beytol_ahzan
کمتر دلم برای شما تنگ می شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
https://tttttt.me/beytol_ahzan
#جلسه_هفتگی
#یکشنبه| ۱۰تیرماه
#ازساعت:۸:۳۰الی۱۱شب 🕗
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
#مسجد_حاج_ابراهیم_یونچی 🕌
https://tttttt.me/beytol_ahzan
#یکشنبه| ۱۰تیرماه
#ازساعت:۸:۳۰الی۱۱شب 🕗
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
#مسجد_حاج_ابراهیم_یونچی 🕌
https://tttttt.me/beytol_ahzan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ما غباریم ...
غباری زخیابان نجف
#یا_امیرألمؤمنین_حیدر
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
https://tttttt.me/beytol_ahzan
غباری زخیابان نجف
#یا_امیرألمؤمنین_حیدر
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
https://tttttt.me/beytol_ahzan
Forwarded from هیئت بیت الاحزان حضرتزهراس تبریز
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
داستان شهادت پسران حضرت مسلم بن عقیل:
وقتی مسلم در کوفه نا امید از مردم احساس خطر کرد دو فرزندش ابراهیم و محمّد (هر دو کمتر از 10 سال داشتند) را به شریح قاضی داد و سفارش کرد که به آن ها محبّت کنند.
وقتی مسلم را شهید کردند، ابن زیاد که کینه ی زیادی از مسلم داشت دستور داد: منادیان در کوفه اعلام کنند که هرکس از پسران مسلم خبر دارد و نمی گوید، ریختن خونش رواست.
شُریح قاضی آمد پیش این دو آقا زاده و گریه ی زیاد کرد.
گفتند: چرا گریه می کنی؟
گفت: پدر شما را شهید کردند.
این قدر این بچّه ها گریه کردند و گفتند:
وا ابتاه، وا غربتاه!
شریح آن ها را دلداری داد و گفت:
نترسید، عبید الله دستور داده که شما را پیدا کنند ولی من شما را به شخصی امین می سپارم، تا شما را به مدینه ببرند.
شریح، به پسرش اسد گفت: کاروانی به مدینه می رود، پاسی از شب گذشته آن ها را به آن کاروان برسان و به شخص امینی بسپار.
اسد با دو طفل آمد، دید کاروان رفته ولی سیاهی کاروان از دور پیداست و گفت: خودتان را سریع به کاروان برسانید و در راه نمانید.
آن دو کودک به سرعت به سمت کاروان می رفتند، تا این که خسته شده و عقب ماندند. شخصی از اهالی کوفه آن ها را دید و گرفت و به ابن زیاد تحویل داد.
ابن زیاد این دو را زندان کرد و به زندانبانی به نام مشکور (که از محبّان پیامبر(صلي الله عليه و آله) و خاندانش علیهم السّلام بود) سپرد.
(بعد از مدّتی، این دو کودک تصمیم گرفتند تا خودشان را به مشکور زندانبان، معرّفی کنند تا شاید به آن ها لطفی کند و ...)
خلاصه یک روز مشکور، بـه آن ها آب و غذا داد و انگشترش را نیز به آن دو داد و گفت: به سمت قادسیه بروید و آن جا انگشتر را به برادرم نشان دهید، او راه مدینه را به شما نشان می دهد.
این دو آقا زاده تا صبح رفتند. نزدیک نخلستانی رسیدند و بالای نخلی پنهان شده بودند که یک کنیز حبشی آمد آب بنوشد، عکس این دو کودک را در آب دید. آن ها را پایین آورده و به آن ها مهربانی کرد و برای این که به ارباب خود خدمتی کرده باشد، آن ها را به خانه برد و به همسر حارث، که از محبّین اهل بیت علیهم السّلام بود، تحویل داد.
همسر حارث، وقتی آن ها را شناخت احترام زیادی کرد، ولی شوهرش مردی فاسق و درنده خو بود.
شب حارث لعنة الله علیه آمد و به زنش گفت: مشکور زندانبان خیانت کرده و فرزندان مسلم را آزاد کرد و ابن زیاد دستور داد که او را پانصد تازیانه بزنند که مشکور زیر ضربات تازیانه در حال مناجات، جان داد.
و من از صبح تا به حال خودم و اسبم را هلاک کردم ولی نتوانستم آن ها را پیدا کنم. همسرش گفت: ای مرد، از خدا بترس، از روزی که محمّد(صلي الله عليه و آله) خصم تو باشد، یعنی از روز قیامت، بترس.
حارث گفت: ساکت باش. اگر آن دو را پیدا نکنم، آن همه ی طلا و نقره را از دست می دهم.
غذایش را خورد و خوابید...
ابراهیم و محمّد، هر دو از خواب بیدار شدند و می خواستند خوابی را که دیده بودند، برای هم تعریف کنند، وقتی تعریف کردند، هر دو یک خواب دیده بودند.
گفت: داداش! خواب دیدم که پیامبر، علی، فاطمه، حسن، حسین و پدرمان مسلم علیهم السّلام همه یک جا بودند.
پیامبر فرمود: مسلم! چگونه دلت آمد فرزندانت را بین دشمنان تنها بگذاری؟
پدرم گفت: یا رسول الله! آن ها فردا پیش ما می آیند.
داداش، من فکر می کنم امشب آخرین شب عمر ماست...
حارث، صدای بچّه ها و گریه شان را شنید و آمد و آن ها را پیدا کرد.
صدا زد: مَنْ اَنْتُما؟
گفتند: در امانیم؟
گفت: آری.
گفتند:
نحن اضیافک و مِن عِترَه نَبیِکَّ و ابَنی مسلم بن عقیل.
ما میهمان توئیم، از عترت پیامبرت، فرزندان مسلم بن عقیل هستیم.
وای، وای، آن قـدر این دو بچّه را کتک زد و بعـد شانه های آن ها را به هم با طناب بست.
همسرش دست و پای شوهرش را می بوسید و التماس می کرد که دست بردار، این ها کودکند، اهل بیت پیامبر تو هستند، ولی او بی اعتنا بود.
صبح شد با پسرش و غلامش (فُلیح) آمد کنار شریعه ی فرات.
ـ شیخ صدوق در امالی می فرماید:
به غلامش گفت: سر این دو را بزن، امّا غلام قبول نکرد و خودش را در فـرات انداخـت.
هـی مـی رفت لای آب و هی می آمد بیرون و می گفت: حسین...
به پسرش گفت و او هم قبول نکرد، پسرش را هم کشت.
آمد به طرف این دو کودک، دید دارند می لرزند.
ای حارث بیا، شرم از خدا کـن / دمـی انـدیشه از، روز جـزا کـن
مکُش ما را کـه مـا، طفل صغیریم / در این صحرا، بـه دست تو اسیریم
اگر چـه مـا یتیـم هستیـم و زاریم / ولی میهمان تو، در ایـن دیاریم
نکشته هیچ کافـر، میهمـان را / یتیـم و بـی گناه و نـاتـوان را
بیا ظالم مَبُـر، از تـن، سـر مـا / ترحّـم کـن، بـه حال مادر مـا
یک وقت صدا زدند، اگر نمی خواهی ما را آزاد کنی، لااقل...
گیسوی ما بتراش و بنما حلقه به گـوش / ببر آن گه سر بازار و تو مـا را بفـروش
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
@beytol_ahzan 🌹
داستان شهادت پسران حضرت مسلم بن عقیل:
وقتی مسلم در کوفه نا امید از مردم احساس خطر کرد دو فرزندش ابراهیم و محمّد (هر دو کمتر از 10 سال داشتند) را به شریح قاضی داد و سفارش کرد که به آن ها محبّت کنند.
وقتی مسلم را شهید کردند، ابن زیاد که کینه ی زیادی از مسلم داشت دستور داد: منادیان در کوفه اعلام کنند که هرکس از پسران مسلم خبر دارد و نمی گوید، ریختن خونش رواست.
شُریح قاضی آمد پیش این دو آقا زاده و گریه ی زیاد کرد.
گفتند: چرا گریه می کنی؟
گفت: پدر شما را شهید کردند.
این قدر این بچّه ها گریه کردند و گفتند:
وا ابتاه، وا غربتاه!
شریح آن ها را دلداری داد و گفت:
نترسید، عبید الله دستور داده که شما را پیدا کنند ولی من شما را به شخصی امین می سپارم، تا شما را به مدینه ببرند.
شریح، به پسرش اسد گفت: کاروانی به مدینه می رود، پاسی از شب گذشته آن ها را به آن کاروان برسان و به شخص امینی بسپار.
اسد با دو طفل آمد، دید کاروان رفته ولی سیاهی کاروان از دور پیداست و گفت: خودتان را سریع به کاروان برسانید و در راه نمانید.
آن دو کودک به سرعت به سمت کاروان می رفتند، تا این که خسته شده و عقب ماندند. شخصی از اهالی کوفه آن ها را دید و گرفت و به ابن زیاد تحویل داد.
ابن زیاد این دو را زندان کرد و به زندانبانی به نام مشکور (که از محبّان پیامبر(صلي الله عليه و آله) و خاندانش علیهم السّلام بود) سپرد.
(بعد از مدّتی، این دو کودک تصمیم گرفتند تا خودشان را به مشکور زندانبان، معرّفی کنند تا شاید به آن ها لطفی کند و ...)
خلاصه یک روز مشکور، بـه آن ها آب و غذا داد و انگشترش را نیز به آن دو داد و گفت: به سمت قادسیه بروید و آن جا انگشتر را به برادرم نشان دهید، او راه مدینه را به شما نشان می دهد.
این دو آقا زاده تا صبح رفتند. نزدیک نخلستانی رسیدند و بالای نخلی پنهان شده بودند که یک کنیز حبشی آمد آب بنوشد، عکس این دو کودک را در آب دید. آن ها را پایین آورده و به آن ها مهربانی کرد و برای این که به ارباب خود خدمتی کرده باشد، آن ها را به خانه برد و به همسر حارث، که از محبّین اهل بیت علیهم السّلام بود، تحویل داد.
همسر حارث، وقتی آن ها را شناخت احترام زیادی کرد، ولی شوهرش مردی فاسق و درنده خو بود.
شب حارث لعنة الله علیه آمد و به زنش گفت: مشکور زندانبان خیانت کرده و فرزندان مسلم را آزاد کرد و ابن زیاد دستور داد که او را پانصد تازیانه بزنند که مشکور زیر ضربات تازیانه در حال مناجات، جان داد.
و من از صبح تا به حال خودم و اسبم را هلاک کردم ولی نتوانستم آن ها را پیدا کنم. همسرش گفت: ای مرد، از خدا بترس، از روزی که محمّد(صلي الله عليه و آله) خصم تو باشد، یعنی از روز قیامت، بترس.
حارث گفت: ساکت باش. اگر آن دو را پیدا نکنم، آن همه ی طلا و نقره را از دست می دهم.
غذایش را خورد و خوابید...
ابراهیم و محمّد، هر دو از خواب بیدار شدند و می خواستند خوابی را که دیده بودند، برای هم تعریف کنند، وقتی تعریف کردند، هر دو یک خواب دیده بودند.
گفت: داداش! خواب دیدم که پیامبر، علی، فاطمه، حسن، حسین و پدرمان مسلم علیهم السّلام همه یک جا بودند.
پیامبر فرمود: مسلم! چگونه دلت آمد فرزندانت را بین دشمنان تنها بگذاری؟
پدرم گفت: یا رسول الله! آن ها فردا پیش ما می آیند.
داداش، من فکر می کنم امشب آخرین شب عمر ماست...
حارث، صدای بچّه ها و گریه شان را شنید و آمد و آن ها را پیدا کرد.
صدا زد: مَنْ اَنْتُما؟
گفتند: در امانیم؟
گفت: آری.
گفتند:
نحن اضیافک و مِن عِترَه نَبیِکَّ و ابَنی مسلم بن عقیل.
ما میهمان توئیم، از عترت پیامبرت، فرزندان مسلم بن عقیل هستیم.
وای، وای، آن قـدر این دو بچّه را کتک زد و بعـد شانه های آن ها را به هم با طناب بست.
همسرش دست و پای شوهرش را می بوسید و التماس می کرد که دست بردار، این ها کودکند، اهل بیت پیامبر تو هستند، ولی او بی اعتنا بود.
صبح شد با پسرش و غلامش (فُلیح) آمد کنار شریعه ی فرات.
ـ شیخ صدوق در امالی می فرماید:
به غلامش گفت: سر این دو را بزن، امّا غلام قبول نکرد و خودش را در فـرات انداخـت.
هـی مـی رفت لای آب و هی می آمد بیرون و می گفت: حسین...
به پسرش گفت و او هم قبول نکرد، پسرش را هم کشت.
آمد به طرف این دو کودک، دید دارند می لرزند.
ای حارث بیا، شرم از خدا کـن / دمـی انـدیشه از، روز جـزا کـن
مکُش ما را کـه مـا، طفل صغیریم / در این صحرا، بـه دست تو اسیریم
اگر چـه مـا یتیـم هستیـم و زاریم / ولی میهمان تو، در ایـن دیاریم
نکشته هیچ کافـر، میهمـان را / یتیـم و بـی گناه و نـاتـوان را
بیا ظالم مَبُـر، از تـن، سـر مـا / ترحّـم کـن، بـه حال مادر مـا
یک وقت صدا زدند، اگر نمی خواهی ما را آزاد کنی، لااقل...
گیسوی ما بتراش و بنما حلقه به گـوش / ببر آن گه سر بازار و تو مـا را بفـروش
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
@beytol_ahzan 🌹
Forwarded from هیئت بیت الاحزان حضرتزهراس تبریز
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
قسمت دوم شهادت پسران حضرت مسلم
حارث ملعون گفت: نمی شود.
گفتند: پس اجازه بده دو رکعت نماز بخوانیم.
گفت: عیبی ندارد.
این دو بچّه دو رکعت نماز خواندند...
خواست سر ابراهیم را ببرّد، محمّد جلو آمد و نگذاشت، گفت: اوّل سر من را ببر، یا ابراهیم نگذاشت و گفت: اوّل سر من را ببر.
حارث به محمّد گفت: چرا؟
محمّد گفت: آخه حارث، مادرم ابراهیم را به من سپرده است.
آخ بمیرم، با قساوت تمام سر محمّد را جدا کرد، ابراهیم سر محمّد را گرفت و هـی می بوسید.
یک وقت نانجیب آمد و سر ابراهیم را هم برید و بدن مبارک هر دو عزیز را در آب فرات انداخت.
امّا، یک شاعر روایت دیگری را در دو بیت آورده است:
آه و صد آه که حارث، پس از آن گفت و شنید / از ره کین ز کـمر، خنـجر بیداد کشـید
هردو را بست بـه هم، از پهلوی هم خوابانید / لب خشکیده، سر هر دو به یک بار برید
حسین جانم، حسین جانم
سرها را نزد ابن زیاد آورد و گفت: سرهای دشمن توست.
ابن زیاد: دشمنان من کیستند؟
حارث: پسران مسلم.
دستور داد سرها را شستند در میان طبقی جلوی او گذاشتند، گفت:
وای بر تو! آیا از خدا نترسیدی که دو کودک بی گناه را کشتی؟
به ندیم خود (مقاتل) که از محبّین اهل بیت علیهم السّلام بود گفت:
چون بدون اجازه ی من این دو کودک را کشته، پس حارث را ببر به همان جا و به هر نحوی که دلت می خواهد او را بکش.
مقاتل خوشحـال، شانه های حارث را بسـت و با پای برهنه در کوفـه می چرخـانید و می گفت: ای مردم! این شخص کودکان مسلم را کشته است.
مقاتل آمد کنار نهر فرات، دست و پای آن ملعون بی رحم را قطع کرد و بعضی از مردم که همراهش بودند لاشه ی ناپاکش را به آتش کشیدند. 2
1- در کتاب سوگنامه آل محمّد صلي الله عليه و آله و همچنین معالی السّبطین، ج2، ص72 آمده است که به شریح قاضی سپرد ولی در منتهی الآمال، ج اوّل، ص 435، آمده است که به یکی از شیوخ اهل کوفه سپرد.
2- سوگنامه ی آل محمّد صلي الله عليه و آله ص 187، به نقل ازمعالی السّبطین، نفس المهموم، صص 198 تا 204، منتهی الآمال ص318.
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
@beytol_ahzan 🌹
قسمت دوم شهادت پسران حضرت مسلم
حارث ملعون گفت: نمی شود.
گفتند: پس اجازه بده دو رکعت نماز بخوانیم.
گفت: عیبی ندارد.
این دو بچّه دو رکعت نماز خواندند...
خواست سر ابراهیم را ببرّد، محمّد جلو آمد و نگذاشت، گفت: اوّل سر من را ببر، یا ابراهیم نگذاشت و گفت: اوّل سر من را ببر.
حارث به محمّد گفت: چرا؟
محمّد گفت: آخه حارث، مادرم ابراهیم را به من سپرده است.
آخ بمیرم، با قساوت تمام سر محمّد را جدا کرد، ابراهیم سر محمّد را گرفت و هـی می بوسید.
یک وقت نانجیب آمد و سر ابراهیم را هم برید و بدن مبارک هر دو عزیز را در آب فرات انداخت.
امّا، یک شاعر روایت دیگری را در دو بیت آورده است:
آه و صد آه که حارث، پس از آن گفت و شنید / از ره کین ز کـمر، خنـجر بیداد کشـید
هردو را بست بـه هم، از پهلوی هم خوابانید / لب خشکیده، سر هر دو به یک بار برید
حسین جانم، حسین جانم
سرها را نزد ابن زیاد آورد و گفت: سرهای دشمن توست.
ابن زیاد: دشمنان من کیستند؟
حارث: پسران مسلم.
دستور داد سرها را شستند در میان طبقی جلوی او گذاشتند، گفت:
وای بر تو! آیا از خدا نترسیدی که دو کودک بی گناه را کشتی؟
به ندیم خود (مقاتل) که از محبّین اهل بیت علیهم السّلام بود گفت:
چون بدون اجازه ی من این دو کودک را کشته، پس حارث را ببر به همان جا و به هر نحوی که دلت می خواهد او را بکش.
مقاتل خوشحـال، شانه های حارث را بسـت و با پای برهنه در کوفـه می چرخـانید و می گفت: ای مردم! این شخص کودکان مسلم را کشته است.
مقاتل آمد کنار نهر فرات، دست و پای آن ملعون بی رحم را قطع کرد و بعضی از مردم که همراهش بودند لاشه ی ناپاکش را به آتش کشیدند. 2
1- در کتاب سوگنامه آل محمّد صلي الله عليه و آله و همچنین معالی السّبطین، ج2، ص72 آمده است که به شریح قاضی سپرد ولی در منتهی الآمال، ج اوّل، ص 435، آمده است که به یکی از شیوخ اهل کوفه سپرد.
2- سوگنامه ی آل محمّد صلي الله عليه و آله ص 187، به نقل ازمعالی السّبطین، نفس المهموم، صص 198 تا 204، منتهی الآمال ص318.
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
@beytol_ahzan 🌹
Forwarded from هیئت بیت الاحزان حضرتزهراس تبریز
هیئت بیت الاحزان حضرتزهراس تبریز
Photo
هر جاکه میروم زغمت دیده پرنم است
هر ماه من ز داغ تو ماه محرم است
یک لحظه بی محبت تو کی کشم نفس
دنیای بی حسین برایم جهنم است
عمری گریستم که موظف به گریه ام
گر نه فلک بگریه شود باز هم کم است
اشکی که در عزای تو جاری شود ز چشم
سوگند می خورم که ز مجرای زمزم است
یک یا حسین گفتن من رمز آبروست
نام حسین ترجمه اسم اعظم است
ذکر #علی ضامن اشک #محرم است
#اباعبدالله #امام_حسین
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
🏴 @beytol_ahzan
هر ماه من ز داغ تو ماه محرم است
یک لحظه بی محبت تو کی کشم نفس
دنیای بی حسین برایم جهنم است
عمری گریستم که موظف به گریه ام
گر نه فلک بگریه شود باز هم کم است
اشکی که در عزای تو جاری شود ز چشم
سوگند می خورم که ز مجرای زمزم است
یک یا حسین گفتن من رمز آبروست
نام حسین ترجمه اسم اعظم است
ذکر #علی ضامن اشک #محرم است
#اباعبدالله #امام_حسین
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
🏴 @beytol_ahzan
❁﷽❁
ضامنم حسین است و نمیشوم مایوس
بی قرارم کرده این شماره معکوس
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
https://tttttt.me/beytol_ahzan
ضامنم حسین است و نمیشوم مایوس
بی قرارم کرده این شماره معکوس
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
https://tttttt.me/beytol_ahzan
پنجشنبه است و ياد درگذشتگان🥀
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
پنج شنبه ها بر مزار خاطرات
اشکِ ردّی از سلام نگاهت را
خواهم سرودبر پیچک تنهایی یادت ...
فاتحه با ذکر صلوات برای عزیزانی که دیگر
در میان ما نیستند
روحشون شاد ویادشون گرامی
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
@beytol_ahzan
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
پنج شنبه ها بر مزار خاطرات
اشکِ ردّی از سلام نگاهت را
خواهم سرودبر پیچک تنهایی یادت ...
فاتحه با ذکر صلوات برای عزیزانی که دیگر
در میان ما نیستند
روحشون شاد ویادشون گرامی
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز ✅
@beytol_ahzan