هیئت‌ بیت ‌الاحزان‌ حضرت‌زهراس تبریز
201 subscribers
6.15K photos
721 videos
203 files
1.47K links
یک‌شنبه شب ها بعدازاذان مغرب و عشـــــاء

بامداحی:حاج رحیم ملکی-کربلایی امین شیرینفر

ارتباط با ادمین‌ها؛
@fotros_tabriz_admin
@rasanejavanealiakbar14

تلگرام: https://tttttt.me/beytol_ahzan
https://www.instagram.com/heyate_beytol_ahzan_tabriz/ :اینستاگرام
Download Telegram
ولادت باسعادت
امام هادی علیه السلام
را تبریک عرض می نماییم.
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
https://tttttt.me/beytol_ahzan
هیئت‌ بیت ‌الاحزان‌ حضرت‌زهراس تبریز
Photo
#من_کنت_مولاه_فهذا_علی_مولاه

"باقلبـــــــے زعشق"
"باخطـــــے ازحرير محبت"
"همه جا مینویسم:
یامولا علی مددی
"گره گشای جهان
چون علیست
"امیدهست
که بگشایدت أزکارها،گره

عید سعید #غدیر_خم مبارک
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
🍃 @beytol_ahzan 🍃
هیئت‌ بیت ‌الاحزان‌ حضرت‌زهراس تبریز
Photo
هم خاک بوس دختر او در میان قم
هم ریزه خوار پور خراسانی‌اش شدیم
خاک و زمین ما همه در اختیار اوست
ایران امام زاده سرای تبار اوست

#اسعدالله_ایامکم
ولادت باسعادت باب الحوائج آقا موسی‌ابن‌جعفر #امام_موسی_کاظم
علیه السلام محضرامام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف و همه ی شیعیان و
محبّین اهل‌بیت علیهم السلام تبریک و تهنیت باد.
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
🔺 @beytol_ahzan
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴

داستان شهادت پسران حضرت مسلم بن عقیل:
وقتی مسلم در کوفه نا امید از مردم احساس خطر کرد دو فرزندش ابراهیم و محمّد (هر دو کمتر از 10 سال داشتند) را به شریح قاضی داد و سفارش کرد که به آن ها محبّت کنند.
وقتی مسلم را شهید کردند، ابن زیاد که کینه ی زیادی از مسلم داشت دستور داد: منادیان در کوفه اعلام کنند که هرکس از پسران مسلم خبر دارد و نمی گوید، ریختن خونش رواست.
شُریح قاضی آمد پیش این دو آقا زاده و گریه ی زیاد کرد.
گفتند: چرا گریه می کنی؟
گفت: پدر شما را شهید کردند.
این قدر این بچّه ها گریه کردند و گفتند:
وا ابتاه، وا غربتاه!
شریح آن ها را دلداری داد و گفت:
نترسید، عبید الله دستور داده که شما را پیدا کنند ولی من شما را به شخصی امین می سپارم، تا شما را به مدینه ببرند.
شریح، به پسرش اسد گفت: کاروانی به مدینه می رود، پاسی از شب گذشته آن ها را به آن کاروان برسان و به شخص امینی بسپار.
اسد با دو طفل آمد، دید کاروان رفته ولی سیاهی کاروان از دور پیداست و گفت: خودتان را سریع به کاروان برسانید و در راه نمانید.
آن دو کودک به سرعت به سمت کاروان می رفتند، تا این که خسته شده و عقب ماندند. شخصی از اهالی کوفه آن ها را دید و گرفت و به ابن زیاد تحویل داد.
ابن زیاد این دو را زندان کرد و به زندانبانی به نام مشکور (که از محبّان پیامبر(صلي الله عليه و آله)  و خاندانش علیهم السّلام بود) سپرد.
(بعد از مدّتی، این دو کودک تصمیم گرفتند تا خودشان را به مشکور زندانبان، معرّفی کنند تا شاید به آن ها لطفی کند و ...)
خلاصه یک روز مشکور، بـه آن ها آب و غذا داد و انگشترش را نیز به آن دو داد و گفت: به سمت قادسیه بروید و آن جا انگشتر را به برادرم نشان دهید، او راه مدینه را به شما نشان می دهد.
این دو آقا زاده تا صبح رفتند. نزدیک نخلستانی رسیدند و بالای نخلی پنهان شده بودند که یک کنیز حبشی آمد آب بنوشد، عکس این دو کودک را در آب دید. آن ها را پایین آورده و به آن ها مهربانی کرد و برای این که به ارباب خود خدمتی کرده باشد، آن ها را به خانه برد و به همسر حارث، که از محبّین اهل بیت علیهم السّلام بود، تحویل داد.
همسر حارث، وقتی آن ها را شناخت احترام زیادی کرد، ولی شوهرش مردی فاسق و درنده خو بود.
شب حارث لعنة الله علیه آمد و به زنش گفت: مشکور زندانبان خیانت کرده و فرزندان مسلم را آزاد کرد و ابن زیاد دستور داد که او را پانصد تازیانه بزنند که مشکور زیر ضربات تازیانه در حال مناجات، جان داد.
و من از صبح تا به حال خودم و اسبم را هلاک کردم ولی نتوانستم آن ها را پیدا کنم. همسرش گفت: ای مرد، از خدا بترس، از روزی که محمّد(صلي الله عليه و آله) خصم تو باشد، یعنی از روز قیامت، بترس.
حارث گفت: ساکت باش. اگر آن دو را پیدا نکنم، آن همه ی طلا و نقره را از دست می دهم.
غذایش را خورد و خوابید...
ابراهیم و محمّد، هر دو از خواب بیدار شدند و می خواستند خوابی را که دیده بودند، برای هم تعریف کنند، وقتی تعریف کردند، هر دو یک خواب دیده بودند.
گفت: داداش! خواب دیدم که پیامبر، علی، فاطمه، حسن، حسین و پدرمان مسلم علیهم السّلام همه یک جا بودند.
پیامبر فرمود: مسلم! چگونه دلت آمد فرزندانت را بین دشمنان تنها بگذاری؟
پدرم گفت: یا رسول الله! آن ها فردا پیش ما می آیند.
داداش، من فکر می کنم امشب آخرین شب عمر ماست...
حارث، صدای بچّه ها و گریه شان را شنید و آمد و آن ها را پیدا کرد.
صدا زد: مَنْ اَنْتُما؟
گفتند: در امانیم؟
گفت: آری.
گفتند:
نحن اضیافک و مِن عِترَه نَبیِکَّ و ابَنی مسلم بن عقیل.
ما میهمان توئیم، از عترت پیامبرت، فرزندان مسلم بن عقیل هستیم.
وای، وای، آن قـدر این دو بچّه را کتک زد و بعـد شانه های آن ها را به هم با طناب بست.
همسرش دست و پای شوهرش را می بوسید و التماس می کرد که دست بردار، این ها کودکند، اهل بیت پیامبر تو هستند، ولی او بی اعتنا بود.
صبح شد با پسرش و غلامش (فُلیح)  آمد کنار شریعه ی فرات.

ـ شیخ صدوق در امالی می فرماید:
به غلامش گفت: سر این دو را بزن، امّا غلام قبول نکرد و خودش را در فـرات انداخـت.
هـی مـی رفت لای آب و هی می آمد بیرون و می گفت: حسین...
به پسرش گفت و او هم قبول نکرد، پسرش را هم کشت.
آمد به طرف این دو کودک، دید دارند می لرزند.
ای حارث بیا، شرم از خدا کـن / دمـی انـدیشه از، روز جـزا کـن
مکُش ما را کـه مـا، طفل صغیریم / در این صحرا، بـه دست تو اسیریم
اگر چـه مـا یتیـم هستیـم و  زاریم / ولی میهمان تو، در ایـن دیاریم
نکشته هیچ کافـر، میهمـان را / یتیـم و بـی گناه و نـاتـوان را
بیا ظالم مَبُـر، از تـن، سـر مـا / ترحّـم کـن، بـه حال مادر مـا

یک وقت صدا  زدند، اگر نمی خواهی ما را آزاد کنی، لااقل...
گیسوی ما بتراش و بنما حلقه به گـوش / ببر آن گه سر بازار و تو مـا را بفـروش
#هیئت_بیت_الاحزان_تبریز
@beytol_ahzan 🌹