#سوگند_نابجا
بیابان نشینی شترش را گم کرد. سوگند خورد که اگر آن را پیدا کند، به یک درهم بفروشد.
اما هنگامی که شتر را یافت، از سوگندی که خورده بود پشیمان شد.
گربه ای به گردن شتر آویزان کرد و به میان مردم رفت و فریاد کشید: «شترم را به یک درهم میفروشم و گربه ام را به صد درهم. اما بییکدیگر نمیفروشم. کسی خریدار هست؟ »
یکی او را دید و گفت: «اگر شتر تو این قلاده را به گردن نداشت، چه خوب و ارزان بود!»
بیابان نشینی شترش را گم کرد. سوگند خورد که اگر آن را پیدا کند، به یک درهم بفروشد.
اما هنگامی که شتر را یافت، از سوگندی که خورده بود پشیمان شد.
گربه ای به گردن شتر آویزان کرد و به میان مردم رفت و فریاد کشید: «شترم را به یک درهم میفروشم و گربه ام را به صد درهم. اما بییکدیگر نمیفروشم. کسی خریدار هست؟ »
یکی او را دید و گفت: «اگر شتر تو این قلاده را به گردن نداشت، چه خوب و ارزان بود!»