کانال بصیرت
5.7K subscribers
9.03K photos
5.94K videos
151 files
2.58K links
┄┅┅┅ 👁‍🗨 @BASIRAT 👁‍🗨 ┅┅┅┄
مدیریت: شیخ حسن نجفی گونجوک

دارای مدرک:
تکنسین سخت افزار کامپیوتر
کارشناسی شبکه‌های کامپیوتری
کارشناسی معارف اسلامی
سطح 2 حوزه علمیه
مشاور خانواده سیستمی

پل ارتباطی: @hnajafi_ir

گروه بصیرت:
@Basirat_gap
Download Telegram
هوالشافی

علائم نیاز به حجامت

💠 گرچه علائم نیاز فوری به حجامت بر تشخیص طبیب متکی است اما برای عموم مردم نشانه های روشنی دارد که عبارتند از:
🇮🇷 @Basirat 🇮🇷
🔺احساس گرمی و داغ شدن
🔺مورمور شدن پوست
🔺احساس کاذبی که باعث میشود انسان تصور کند روی پوست مورچه یا حشره ای راه میرود
🔺برافروختگی و قرمزی صورت و رگ های چشم
🔺خارش پوست
خستگی مفرط بدون وجود ضعف در بدن
🔺چرت زدن هنگام روز
🔺فشارخون

💠 توجه داشته باشید که حجامت بطور کلی جهت پیشگیری باید انجام شود و علائم فوق به معنی نیاز ضروری و فوری به خون درمانی و حجامت می باشد

📖منبع: #کتاب #خون_درمانی تألیف استاد #سیدمحمد_موسوی
#حجامت #طب_اسلامی

🇮🇷 @Basirat 🇮🇷
#مناجات_شهید

"خدایا؛ من از روشنی روز فرار کردم و به سیاهی شب پناه آوردم، به این امید که در پناه تو باشم و با تو درد دل کنم... مرا از تاریکی شب چه باک و ترس که سیاهی را در درون سینه ام دارم و در تاریکی شب می نشینم که در تاریکی، سیاهی قلبم را پاک کنی... خدایا؛ تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی: ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت. اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید: گناه کن و در عین حال مزه اش را به تو می چشانم...! پس خدا؛ برای خلاصی از این هوسها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست..."

#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه 👈قسمتی از مناجات طلبه #شهیدمحمودرضااستادنظری

🆔 @Basirat
خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام...

🌟شب میلاد حضرت زینب مادرش زنگ زد برای قرار خواستگار. نمی‌دانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش....💫
❤️به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد. از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید: « مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!»😁
با خنده گفتم: « خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام»😁😍

خانواده‌اش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده‌ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دو تا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن!»👥🗣

با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده‌مان حرف می‌زدیم.😄
تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت: « چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!»😄😐

نشست رو برویم. خندید و گفت: «دیدید آخر به دلتون نشستم!»😍 زبانم بند آمده بود من همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم.🤐
خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ‌پاک که دیگه به یادتون نیفتم.

نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: "اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن." نظرم عوض شده. دو دهه دیگر دخیل بستم که برام خیر بشید!» ‌💫
نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام علیه السلام بود دل من....😇❤️

#کتاب_عاشقانه_شهدا
#ناصرکاوه
📕قصه دلبری صفحه ۱۶

روایتی از زندگی شهید محمدحسین محمد خانی

🦋🍃🦋
🆔 @Basirat