کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
942 subscribers
885 photos
81 videos
95 files
213 links
«تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد»

ارتباط با ما :
@Adabi_AUT0
Download Telegram
#داستانهای_شبانه
#انار_بانو_و_پسرهایش
#گلى_ترقى
#قسمت_سوم


می‌گوید: "ده سال است كه پسرهام را ندیده‌ام. دلم مثل سیر و سركه می‌جوشد. گفتم الهی قربانتان بروم. چرا رفته‌اید آن سر دنیا؟ یزد خودمان چه عیب و ایرادی داشت؟ جد كردند كه می‌خواهیم برویم. الا بلا. شوهر خدابیامرزم گفت جنون جوانی است. زده به سرشان."
آقای طوطی دنبال من می‌گردد. كوتاه و لاغر است، قد بچه‌ای ده ساله، اما دماغی بزرگ و پیر دارد و شیشه‌ی عینكش به كلفتی ته استكان است. تبرزین را امتحان می‌كند. حرف نمی‌زند. می‌گیردش زیر نور چراغ.
می‌گوید: "این تبرزین قدیمی‌ست."
سرم را تكان می‌دهم. انار بانو سرك می‌كشد. دستش را به سر تبرزین می‌مالد.
می‌گوید: "خانم جان، مگر سوغاتی قحط بود؟ این مال درویش‌هاست."
می‌پرسم: "قدیم یعنی كی؟"
آقای طوطی از سماجت من ناراضی‌ست. وقت ندارد. می‌گوید: "سرش باستانی‌ست. دمش جدید است."
در هر حال، از آن جا كه می‌توان با آن سر خلبان هواپیما و تمام خدمه و مأمورین انتظامی را برید و مسافرها را گروگان گرفت و هواپیما را به آفریقا برد، خطرناك است.
می‌گویم: "تبرزین هخامنشی مال شما."
قبول نمی‌كنند. باید آن را پس داد. خانم پیر از كنار من جم نمی‌خورد. آقای طوطی عجله دارد. خوابش می‌آید. خمیازه می‌كشد.
تبرزین را دست می‌گیرم. می‌آیم توی محوطه‌ی فرودگاه تا آن را به دوستی كه برای بدرقه‌ام آمده بود، بدهم. از بدرقه‌كننده اثری نیست. پشت شیشه‌ای‌ها می‌خندند و برایم دست می‌زنند. از شرم به خودم می‌پیچم.
دسته‌ای چهل پنجاه نفری، پیر و جوان و انواع بچه‌های قد و نیم قد، با گل‌های پلاسیده‌ی گلایول، منتظر مسافرهای رسیده از هند هستند. شلوغ پلوغ و خرتوخر است.
بچه‌ای پایم را لگد می‌كند. می‌دود و دسته‌گل پلاسیده‌اش را با خوشحالی تكان می‌دهد.
تبرزین را به باربری كه كنار در ایستاده هدیه می‌كنم. نفس زنان و بداخلاق برمی‌گردم و می‌بینم كه خانم پیر، گیج و مضطرب، سرجایش ایستاده و به اطراف نگاه می‌كند. راهش را بلد نیست. چشمش كه به من می‌افتد، ذوق می‌كند. دستش را برایم تكان می‌دهد. خودش را به من می‌رساند.
می‌گوید: "خانم جان، كجا بودی؟ گفتم رفتی و من جا ماندم."
به دنبالم می‌آید.

ادامه دارد...
#داستانهای_شبانه
#انار_بانو_و_پسرهایش
#گلى_ترقى
#قسمت_چهارم


كیف دستی‌اش سنگین است و هن و هن می‌كند. عرق از سر و رویش جاری‌ست. دستمالی چهارخانه از توی جیب روپوشش بیرون می‌كشد و صورتش را خشك می‌كند، دستمالی بزرگ نصف یك رومیزی.
می‌گوید: "سهیلا خانم توی ده ما معلم مدرسه است. اسم تمام شهرهای دنیا را می‌داند. به من گفت ننه اناری، سوئد تابستانش هم یخبندان است. صد و پنجاه درجه زیر صفر می‌شود. گاو و گوسفندها ایستاده خشك می‌شوند. من هم از ترس هر چه لباس پشمی داشتم روهم روهم تنم كردم، دارم از گرما هلاك می‌شوم."
هواپیما یك ساعت تأخیر دارد. شاید هم دو ساعت. معلوم نیست. بدرقه كننده‌ها، با صبر و حوصله‌ای غم انگیز، پشت دیوار شیشه‌ای ایستاده‌اند. این طرفی‌ها به آن طرفی‌ها نگاه می‌كنند. صداهایشان به گوش هم نمی‌رسد.
تاریخ و ساعت پرواز از پیش تعیین شده، اما واقعیت آن مسلم نیست. هزار شاید و شك و دلهره به آن آویخته است. فكرهای سیاه توی سرم می‌چرخند. شاید ممنوع‌الخروج باشم؟ شاید آن‌هایی را كه دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این "شاید" به كلمه‌ی "هرگز" متصل است و "هرگز" كلمه‌ی تلخ و تاریكی‌ست كه تازگی‌ها، مثل ادراك گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشت‌ها منتظر خودنمایی نشسته است.
انار بانو چناری، ساكت و صامت، مثل سایه به دنبال من است. یك‌ریز حرف می‌زند . دلشوره از نگاه سرگردان و لرزش دست‌هایش بیرون می‌ریزد.
می‌گوید: "خوش به حال آن‌هایی كه بچه‌های سر به راه دارند. پسرهای من از بچگی هوایی بودند. آرام و قرار نداشتند. از مردم ده بدشان می‌آمد. همش می‌خواستند بروند شهر. بروند تهران. بروند یك جای دیگر. كجا؟ خودشان هم نمی‌دانستند. ما كه جوان بودیم یك جا بیشتر نمی‌شناختیم. یزد برایمان اول و آخر دنیا بود.
اول و آخر دنیا!
می‌گویم: "ننه خانم، خوش به حالت كه جای خودت را پیدا كرده‌ای."
حواسش پیش پسرهایش است. یادش رفته كجاست و چه راه درازی در پیش دارد. چشم‌هایش پر از خواب است، خواب یزدی كه پشت سر گذاشته و شهر غریبی كه در انتظارش است.
می‌گوید: "برای پسرهام نامه دادم. من كه سواد ندارم. من گفتم سهیلا خانم نوشت. پرسیدم: شماها آنجا كه هستید، آن سر دنیا، خوش و سالم‌اید؟ جواب دادند ننه، ما اینجا بی‌كس و كاریم. استخوان‌هایمان از سرما یخ زده. بعضی شب‌ها زارزار گریه می‌كنیم. حالا می‌خواهیم برویم آمریكا. سهیلا خانم گفت آمریكا شیطان است. شوهرم مرد و زنده شد. گفت پسرهای من هرجایی شده‌اند. پایشان از زمین كنده شده. هر جا بروند غربتی‌اند."
می‌گویم: "عجله كن. باید كیف دستی‌ات را نشان بدهی."


ادامه دارد...
#داستانهای_شبانه
#انار_بانو_و_پسرهایش
#گلى_ترقى
#قسمت_پنجم



انار خانم دو تا كیف دستی دارد. در اولی را باز می‌كند. پر از خرت و پرت است: چند جعبه شیرینی، دو سه قواره تافته‌ی یزدی، چند تا كاسه پلاستیكی و دو جفت كفش مردانه، سوغات برای پسرها. كیف دستی دوم پر از انار و بادمجان است.
می‌گوید: "انارهای باغ خودمان است."
كارمان تمام می‌شود. از این خوان می‌گذریم. چمدان‌هایمان را برمی‌داریم و راه می‌افتیم. انار خانم پشت سرم می‌آید. بلیت او را با بلیت خودم نشان می‌دهم. جایمان مشخص می‌شود. می‌رویم به طبقه‌ی بالا. پاسپورتم را آماده توی دست می‌گیرم. دلم بدون دلیل، شاید از روی عادت، شور می‌زند. منتظر اتفاقی ناگوار هستم. قلبم می‌زند. می‌ترسم از این كه چیزی كم یا زائد داشته باشم، كه مهری در پا سپورتم نخورده باشد، كه علامتی خاص مانع رفتنم شود. چرا؟ نمی‌دانم. هر چیزی ممكن است. پرسش و دلهره‌ای همگانی‌ست.
به خیر می‌گذرد.
تفتیش بدنی مثل آن وقت‌ها نیست. آسان‌تر شده است. انار بانو قلقلكی‌ست. دست كه به تنش می‌خورد به خودش می‌پیچد و غش و ریسه می‌رود. دو تا النگوی طلا به هر دو دست دارد، به اضافه‌ی یك انگشتر عقیق كه نشان می‌دهد. زیادی نشان می‌دهد و با چشم‌های مضطرب به اطراف، به دور، به من نگاه می‌كند. یك جفت گوشواره‌ی یاقوت، كه ارزش چندانی ندارد، ته جیبش قایم كرده است. می‌ترسد گیر بیفتد و به جرم قاچاق جواهر دستگیر شود. گیر هم می‌افتد. می‌لرزد.
می‌گوید: "این گوشواره‌ها را برای عروسم می‌برم. سهیلا خانم داده. كور شوم اگر دروغ بگویم. عروسم فرنگی‌ست. مسلمان شده. نماز می‌خواند"، و التماس می‌كند.
كاریش ندارند. می‌تواند برود. گوشواره‌ها را بهش می‌دهند.
می‌گوید: "پسر بزرگم زن فرنگی گرفته، از دهات سوئد. گفتم ننه، برگرد بیا به شهر خودت. دخترهای یزدی مثل پنجه‌ی آفتابند. ما كه زبان سوئدی بلد نیستیم. چه طوری با زنت حرف بزنیم؟"
می‌رسیم به سالن انتظار. انار بانو كنار من روی صندلی ولو می‌شود. چرت می‌زند. چیزهایی زیر لب می‌گوید. سرش توی سینه‌اش افتاده و پاهایش از هم باز مانده است. انگار خواب پسرهایش را می‌بیند، پسرهای هوایی كه در سرزمین‌های یخبندان، به دنبال زندگی بهتر می‌گردند. خم می‌شود رو به جلو و از صندلی‌اش می‌سرد. از جایم می‌پرم. مسافر كناری نیز به كمك او می‌شتابد. بلندش می‌كنیم. هاج و واج است. نمی‌داند كجاست. پسر بچه‌ای بلند می‌خندد و زنی با اندوه سرش را تكان می‌دهد.


ادامه دارد...
#داستانهای_شبانه
#انار_بانو_و_پسرهایش
#گلى_ترقى
#قسمت_ششم


"خانم جان"، صدایش بغض آلود است. روسری‌اش را صاف و مرتب می‌كنم. خودش را جمع و جور می‌كند. گردنش را بالا می‌گیرد. سعی می‌كند بخندد یا، دست كم، لبخند بزند. می‌خواهد حفظ ظاهر كند، اما چشم‌هایش لبریز از خواب و خستگی‌ست و بدن پیرش در حال سقوط است.
مسافرها را صدا می‌زنند. باید سوار شد. صفی درهم و طویل خروج را مشكل كرده است. انار بانو برای رفتن عجله دارد و قاتی مسافرها می‌لولد. پای پله‌های هواپیما، مبهوت و هراسان، می‌ایستد و خیره خیره به بال‌های عظیم هواپیما نگاه می‌كند. كیف دستی‌اش سنگین است. نای جم خوردن ندارد. دو پله بالا می‌آید و می‌ایستد. راه را بند آورده است. خدمه ی زمینی هواپیما به كمكش می‌آید. زیر بغلش را می‌گیرد و پله به پله، او را بالا می‌كشد.
جایش كنار من است. ذوق می‌كند. می‌نشیند و كیف دستی‌اش را با زور و زحمت، زیر پا جای می‌دهد.
می‌گوید: "ای پسرها، امان از دست شماها. كاش عشقتان از دلم می‌رفت و این طوری سرگردان نمی‌شدم."
كفش‌هایش را درمی‌آورد. می‌نالد. جوراب‌های كلفت سیاه به پا دارد. گرمش است. صورتش غرق عرق است.
می‌گوید: "خدا را شكر كه جایم پیش شماست. سهیلا خانم بهم گفت كه ننه اناری، اگر شانس بیاوری، كنار یك آدم همراه می‌نشینی، مثل دختر خودت. حیف كه من دختر ندارم. دختر با مادر ایاق است. محال بود من را بگذارد برود سوئد. شما چی؟ بچه دارید؟"
می‌چرخم و پشت به او صورتم را توی بالش فرو می‌كنم. باید بخوابم.
بازوی نرم و گوشت‌آلود ننه اناری فشاری ملایم به شانه‌ام می‌دهد. بدن گرم و خسته‌اش روی صندلی پخش می‌شود و نیمی از جای من را اشغال می‌كند. ته نفسش بوی گرسنگی می‌دهد اما تنش خوش بوست. لبه‌ی پتو را روی چشم‌هایم می‌كشم و به خوابی كه پشت پلك‌هایم نشسته، خیره می‌شوم.
می‌پرسد: "خانم جان، شما هم به سوئد می‌روید؟"
سرم را تكان می‌دهم.
می‌گوید: "می‌ترسم جا بمانم."
جواب نمی‌دهم.
"خانم جان، هر وقت رسیدیم سوئد من را خبر كن."
می‌گویم: "بخواب خانم اناری. بخواب."
خانم مهماندار كمربند مسافرین را بازرسی می‌كند. كمربند من بسته است. اناربانو از راه و رسم سفر با هواپیما سررشته ندارد. گیج شده است. وول می‌زند. آرنجش محكم به پهلویم می‌خورد.
می‌گوید: "خانم جان. من كه زبان خارجی بلد نیستم."



ادامه دارد...
#داستانهای_شبانه
#انار_بانو_و_پسرهایش
#گلى_ترقى
#قسمت_هفتم


خانم مهماندار می‌خواهد كمربند او را برایش ببندد. سر كمربند زیر تنه‌ی انار بانوست. در نمی‌آید. دستم را با زور و زحمت، زیر بدن داغ و خسته‌اش می‌كنم. قلقلكش می‌آید. به خودش می‌پیچد و غش و ریسه می‌رود.
می‌گویم: "لطفاً، خودت را بلند كن"، و سر كمربند را میان انگشتانم می‌گیرم، می‌كشم، بیرون نمی‌آید. محكم‌تر می‌كشم. فایده ندارد. چاق و سنگین است. روی كمربند و روی دست من نشسته و خیال جنبیدن ندارد. مهماندار هواپیما به كمك می‌آید و دستش را از سمت دیگر زیر او می‌سراند. انار بانو سخت قلقلكی‌ست. بالا و پایین می‌پرد. ولو می‌شود. یك وری روی من می‌افتد و سر كمربند از زیر بدنش درمی‌آید.
می‌گوید: "وای خانم جان، مردم. گوشت تنم آب شد. چقدر خندیدم. كاش پسرهام می‌دیدند"، و دوباره غش و ریسه می‌رود. دستم را می‌گیرد و میان دست‌های زبر و گرمش نگه می‌دارد.
مهربان و خوش صورت است و چشم‌های گرد و سیاهش برق می‌زند.
دوباره می‌گوید: "خانم جان. هر وقت رسیدیم سوئد خبرم كن. می‌ترسم جا بمانم."
بهش توضیح می‌دهم كه هواپیما مثل اتوبوس نیست. ده جا توقف نمی‌كند. از فرودگاه تهران بلند می‌شود و در فرودگاه شارل دوگل می‌نشیند. باید پیاده شود و طیاره‌اش را عوض كند.
گیج‌تر می‌شود. مبهوت نگاهم می‌كند. سر از حرف‌هایم درنمی‌آورد. "سوئد" تنها جایی‌ست كه شنیده و به خاطر سپرده است.
می‌گوید: "خانم جان، سه روز است كه تو راهم. از یزد با اتوبوس رفتم تهران. اتوبوسمان خراب شد. لاستیكش تركید. كجكی رفت، خورد به یك پیرمرد خركچی. پیرمرد بیچاره عمرش را داد به شما. خلاصه، سرت را درد نیاورم. شب توی راه خوابیدیم. ساس و پشه تا صبح پوستم را كند. هلاك شدم. فكر كردم تو راه می‌میرم. من هزار درد و مرض دارم. سنم هشتاد به بالاست. اما عشق دیدن این دو تا پسر بهم قوت می‌دهد. این كیف دستی كه می‌بینید پر از برنج و انار است. چند تا شیشه رب انار هم آورده‌ام. چه ربی. مال ده خودمان است. برای همین به من می‌گویند ننه اناری، و بلند می‌خندد. دست می‌كند و از توی كیفش دو تا انار سرخ درشت درمی‌آورد.
"بفرمایید، میل كنید."
سرم را تكان می‌دهم. انارش را آبلمبو می‌كند. چشمم خیره به پوست شفاف انار است كه شبیه به بادكنكی نازك شده و آماده‌ی تركیدن است.
می‌گویم: "نه. نه. نمی‌خواهم. فشارش نده" و خودم را كنار می‌كشم. روپوشم سفید است.
می‌گوید: "نترس خانم جان. این انار از آن انارهای معمولی نیست. انار محبت است" و با انگشتان پرزورش به گوشه‌های برجسته‌ی آن فشار می‌دهد.



ادامه دارد...
#داستانهای_شبانه
#انار_بانو_و_پسرهایش
#گلى_ترقى
#قسمت_هشتم


می‌گوید: "من زیر درخت انار بزرگ شده‌ام. بابا ننه كه نداشتم. به جای شیر مادرم بهم آب انار دادند. مردم گفتند انارك، این درخت مادر توست. درخت عشق است. كنارش هم یك درخت چنار بود. گفتند این هم پدر توست. ما شدیم صاحب پدر و مادر. رفتیم شناسنامه بگیریم، یارو گفت اسمت چیه؟ گفتم انارك. گفت اسم بابات چیه؟ گفتم چنارك. گفت: برو گم شو، مگر تو از درخت زاده شدی؟ گفتم: بله."
صدای ملایمی دارد و چشم‌هایش می‌خندد. گرد و قلنبه و كوچك است و پاهایش به كف هواپیما نمی‌رسد. صورتش هم شبیه به اناری سرخ و آبلمبوست، با لپ‌های قرمز و لب‌هایی آبدار. پیرزن تو دل برو و سرحالی‌ست. مدام وول می‌زند و پاهای كوچك و چاقش را تكان می‌دهد.
خواب از سرم پریده است.
یك ساعت از پرواز می‌گذرد . برایمان صبحانه می‌آورند. ننه اناری گرسنه است و نان و مربایش را درجا می‌بلعد.
می‌پرسد: "خانم جان، گرسنه نیستی؟ چرا نمی‌خوری؟" و با اجازه‌ی من ته‌مانده‌ی صبحانه‌ام را جلو خودش می‌گذارد و ملچ ملوچ می‌كند.
می‌پرسد: "شما هم بچه دارید؟"
سرم را به علامت تأیید تكان می‌دهم.
می‌پرسد: "بچه‌ها پیش خودتان هستند؟"
"بله."
می‌گوید: "خوش به سعادتتان. چه اقبالتان بلند است. بچه یعنی شیره‌ی عمر آدم. من دوازده سال است كه پسرهایم را ندیده‌ام. كی به عقل ناقصم می‌رسید كه بچه‌های من، بچه‌های ننه اناری، سر از فرنگ درآورند؟ پسر بزرگه نامه داد. نوشت كه ننه من نماز می‌خوانم و در راه وطنم می‌جنگم. پرسیدم ننه، با كی می‌جنگی؟ نوشت با دشمن‌های دین و وطن. پسر كوچیكه اهل این حرف‌ها نیست. سالی یك بار نامه می‌دهد و حرف‌های شیرین می‌زند. می‌نویسد ننه، بیا با هم می‌ریم كافه می‌رقصیم. دروغ می‌گوید پدر سوخته. ولی با همین دروغ‌هاست كه قند را توی دل آدم آب می‌كند. آن یكی همش فكر جنگیدن است. هی می‌خواهد سر ببرد. گفتم: "مگر تو قصابی، آدم كشی؟" گفت: "یك روز، بالاخره، سرهنگ زمانی را می‌كشم ." شوهر بدبختم زد تو سرش. گفت الاغ، سرهنگ زمانی مسلمان است. زن و بچه دارد. گناه است. جد كرد. گفت فلانی را هم می‌كشم. دروغ می‌گوید. دروغ‌های دهن پر كن. دو بار زن فرنگی گرفته. زن اولش شبیه گربه بود. یك تكه استخوان. شوهرم تف كرد. عكس عروسش را پاره كرد، ریخت تو خلا. تا این كه عكس پسر كوچیكه آمد. موهایش را بور كرده بود. مثل ماه شده بود، شكل دخترها. نوشته بود ننه، من ساز فرنگی می‌زنم و توی عروسی‌ها آواز می‌خوانم. شوهرم گفت بی آبرو شدیم. زیر ابروهایش را برداشته. سفیدآب مالیده. این پسر من نیست. ماتم گرفت. گفت پسرهای من مرده‌اند.


ادامه دارد...
#داستانهای_شبانه
#انار_بانو_و_پسرهایش
#گلى_ترقى
#قسمت_نهم


آنقدر ناله كرد تا راست راستی مرد. من هم گفتم بی شوهر و بچه زندگی جهنم است. رفتم دراز كشیدم زیر درخت انار. صبر كردم عزرائیل بیاید و جانم را بگیرد. یك مرتبه شنیدم مردم ده صدایم می‌زنند. پستچی بود. صدای زنگ دوچرخه‌اش هنوز توی گوشم است. چه جرینگ جرینگی. بچه‌های ده نشسته بودند سر دیوار دست می‌زدند. كدخدا هم آمده بود. گفت ننه اناری، چه نشسته‌ای كه برایت از فرنگ نامه آمده. نامه را كدخدا گرفت. پاكت و تمبرش را برای خودش برداشت. گفت سند است، باید بایگانی شود. نامه از پسر كوچیكه بود. نوشته بود مادر، پاشو بیا. دلم برات لك زده. می‌ترسم تو هم بمیری. خانمی‌ك ه شما باشید، انگار صد سال جوان شده باشم. از جایم پریدم. گفتم ننه، الهی درد و بلات بخورد به جانم. شكل زن‌ها شدی كه شدی. هر ریختی باشی جیگرگوشه‌ی منی. سوئد كجاست؟ پرس و جو كردم. توی ده ما هیچ كس نمی‌دانست سوئد كجاست. كدخدا گفت نرو. تو راه می‌میری. گفتم من می‌روم. پای پیاده هم شده خودم را به سوئد می‌رسانم. مردم گفتند باید از هفت تا دریا بگذری. گفتم می‌گذرم. خدا با من است. بچه‌هایم چشم به راه‌اند. پسر بزرگه عصبانی مزاج و جوشی‌ست. صبح تا شب می‌گوید باید انتقام گرفت. سرش بوی قورمه سبزی می‌دهد. زمان شاه دو دفعه رفت زندان و درآمد. ادب نشد. باز گفت باید همه را دار زد. باید انتقام گرفت. گفتم ننه، همه بنده‌ی خدا هستند. گفت نخیر. این حرف‌ها كفر است. فقط ما بنده‌ی خدا هستیم. باقی دشمن دین و وطن‌اند. یك روز، چند تا پاسدار آمدند توی ده ما. دنبال پسرم بودند. رفت توی زیرزمین سرهنگ زمانی قایم شد. چهل روز پنهان بود. سرهنگ زمانی بهش آب و نان می‌داد. تا، بالاخره، زد به كوه و كمر و آواره شد. سه سال ازش بی‌خبر بودیم. فكر كردیم مرده. سه سال عزاداری كردیم. به همه گفتیم شهید شده. مردم می‌آمدند بهمان تبریك و تسلیت می‌گفتند. فرش زیر پایمان را فروختیم، دادیم به مسجد كه جشن بگیرند. یك روز، شكر خدا، خبر آمد كه در سوئد است. اول گمانم كردیم سوئد جایی در ایران است، از دهات شمال است. بعد فهمیدیم آن سر دنیاست. پسر كوچیكه هم هوایی شد. افتادم روی دست و پایش. گفتم، دردت به جانم، تو یكی نرو. فایده نداشت. گفت من هم می‌خواهم بروم یك جای دیگر. یك شهر دیگر. جوان یك موجود خری‌ست كه فقط حرف خودش را می‌زند. راه افتاد و رفت. چند سال توی تركیه ویلان بود تا داداش بزرگه كارش را درست كرد. سرتان را درد آوردم. نگذاشتم بخوابید. خواستم ببینید بچه چه به روز آدم می‌آورد. ده سال است كه توی خواب و بیداری با این پسرها حرف می‌زنم. می‌ترسیدم نسیان بیاورم و پسرها را فراموش كنم. شوهرم گفت نسیان بركت است. رحمت است. كاش عشق این پسرها از دلمان می‌رفت. كاش سرمان را می‌گذاشتیم زمین و می‌مردیم. من قسم خوردم تا بچه‌هایم را نبینم، سرم را زمین نگذارم. نماز كه می‌خواندم اسم پسرهایم را بلند بلند به زبان می‌آوردم. آنقدر گفتم تا صدایم به گوششان رسید. برایم بلیت دادند.



ادامه دارد...
#داستانهای_شبانه
#انار_بانو_و_پسرهایش
#گلى_ترقى
#قسمت_دهم



از یزد آمدم تهران. رفتم منزل آقای مهندس، برادر سهیلا خانم. آقای مهندس كمك كرد و من را آورد فرودگاه. گفتند سوئد بادمجان نیست. چند كیلو با خودم آورده‌ام. كاش شما هم می‌آمدید به سوئد. همین امشب می‌خواهم خورشت بادمجان درست كنم. بعد هم خورشت فسنجان. هر شب یك جور غذای ایرانی برای این پسرهای نامهربان درست می‌كنم تا هوای یزد به سرشان بزند. سوئد كدام جهنم دره‌ای‌ست؟ سهیلا خانم گفت كه آب توی دهان یخ می‌زند. اشك توی چشم مثل خرده شیشه می‌شود. آدم را درجا كور می‌كند. گفتم ای خدا، نكند بچه‌هام كور شده باشند؟ خدا می‌داند این مدت چی خورده‌اند. شوهرم گفت این‌ها گوشت خوك می‌خورند. واسه همین است كه شكل زن‌ها شده اند. پسر بزرگم گردن كلفت است. زیر ابرو برنداشته، اما از بس اخم كرده و خواسته از این و آن انتقام بگیرد، چشم‌هایش به هم نزدیك شده. تا از راه برسیم پسر كوچیكه را بغل می‌كنم. فشارش می‌دهم روی سینه‌ام . شب می‌خوابم پای تشك‌اش و سرم را می‌گذارم روی پاهایش. بچه كه بود پابرهنه راه می‌رفت. پاهایش بوی علف می‌داد. همیشه هم گزنه تمام جانش را گزیده بود. حالا، دست و پایش را با صابون فرنگی می‌شوید. بوی غریبه‌ها را می‌دهد. پسر بزرگم، دنیا كه آمد، بوی آدم‌های بالغ را می‌داد. بوی عرق تن آدم گنده‌ها را. شوهرم گفت این پسر شر است. از بویش پیداست. گفتم حكمت خداست. همه كه نباید بوی خوب بدهند. هر كس بوی خودش را دارد. سگ و گربه‌ها بوی بد می‌دهند، اما دلشان پاك است. مرغ‌ها بوی گند می‌دهند، اما زبان بسته و معصوم‌اند. شوهرم گفت كه این پسر مغزش گندیده است. این بو از كله‌اش می‌آید. مال پاهایش نیست. چه بگویم. به دماغ من بوی گلاب بود. خب، من عاشقم. دست خودم نیست. به مجنون گفتند لیلی شكل شغال است. گفت الهی قربان شكل مثل شغالش بروم. عاشق این جوری‌ست. پسر كوچیكه خوش اخلاق است. برایم ساز فرنگی می‌زند و من برایش می‌رقصم. چه قری بدهم. بیا و ببین. نوشته ننه، دست پخت تو عالی‌ست. یك رستوران ایرانی راه می‌اندازیم. پولدار می‌شویم. اسمش را می‌گذاریم رستوران انار بانو و پسرهاش."
هوا بد است و هواپیما بالا و پایین می‌رود. ننه اناری از بالا و پایین رفتن هواپیما خوشش می‌آید. دست‌هایش را به هم می‌زند و پاهای كوتاهش را تكان می‌دهد.
این زن نمی‌داند كه وسط زمین و آسمان معلق‌ایم؟ كه اگر هواپیما بیفتد هزار تكه می‌شویم؟ كه زندگی‌مان به مویی بند است (ترس‌های من).
می‌پرسد: "خانم جان، برای قضای حاجت كجا باید رفت؟"
جوابش را نمی‌دهم. بدنم شل شده و قلبم می‌كوبد. دقیقه‌ها را می‌شمارم. زمان تبدیل به لحظه‌ای طویل شده و پاهایم، با اضطرابی دردناك، به دنبال زمین می‌گردد، زمین سفتِ محكم.


ادامه دارد...
#داستانهای_شبانه
#انار_بانو_و_پسرهایش
#گلى_ترقى
#قسمت_یازدهم



ننه اناری بی‌طاقت شده است. كمربندش را باز می‌كند و نیم‌خیز می‌شود. مهماندار فرانسوی بهش اشاره می‌كند بنشیند. ننه اناری ران‌های چاقش را به هم فشار می‌دهد.
می‌گویم: "بشین، صبر كن. می‌افتی."
گوش نمی‌دهد. عجله دارد. راه می‌افتد. كفش‌های زیر صندلی‌ست. تلوتلو می‌خورد.
مسافر پشت سری به دادش می‌رسد. مرد جوان و پرحوصله‌ای‌ست. زیر بازویش را می‌گیرد و راهنمایی‌اش می‌كند. هواپیما توی چاه هوایی می‌افتد و زنی جیغ می‌كشد. ننه اناری، با یك دست به مرد جوان آویزان می‌شود و با دست دیگر سر و گردن مسافری نشسته را می‌گیرد، می‌خندد. مهماندار فرانسوی از دست مسافرهای ایرانی خسته شده است. سرش را با ناامیدی تكان می‌دهد و دست از اعتراض می‌كشد.
پلك‌هایم روی هم می‌افتد. پسرهای ننه اناری ته چشم‌هایم می‌لولند. سردشان است. می‌لرزند.
می‌پرسم: "پسرها، اینجا همان جایی‌ست كه به دنبالش می‌گشتید؟" جواب نمی‌دهند. برف روی موهای سیاهشان نشسته است. عازم سفر به شهری دیگرند، شهری آن سوی كوه‌ها و دریاها . شهری گرم و آشنا. می‌گویم: "من هم می‌آیم. صبر كنید." قطاری سوت می‌كشد. مسافرها از در و پنجره‌هایش آویزانند. ننه خانم هم هست. می‌پرسد: "شماها كجا می‌روید؟" هیچ كس نمی‌داند.
تكان شدید هواپیما بیدارم می‌كند. صدای انار بانو از دور به گوشم می‌رسد. با مشت به در دستشویی می‌زند.
"خانم جان. كمك. خانم."
مهماندار خسته و بداخلاق است. از جایش تكان نمی‌خورد. یكی از مسافرها بلند می‌شود و در را برای او باز می‌كند. دست و صورتش را شسته و آب از حاشیه‌ی چارقدش می‌چكد.
می‌گوید: "وای. چه جای تنگی بود. خدا نصیب نكند. خیلی ببخشید. جسارت است. اما مستراح هم مستراح‌های خودمان."
تكان‌های هواپیما، به تدریج، كم می‌شود. نفسم درمی‌آید. اما تنم شل شده و دست‌هایم جان ندارند. پتو را روی صورتم می‌كشم و تا ایستادن هواپیما پلك‌هایم را باز نمی‌كنم.
چرخ‌های هواپیما محكم روی زمین می‌خورد و ننه اناری از جایش می‌پرد. می‌بیند مسافرها مشغول جمع كردن اسباب‌هایشان هستند و باعجله كمربندش را باز می‌كند.
می‌پرسد: "خانم جان، رسیدیم؟"
"بله."
"رسیدیم به سوئد؟"
"نخیر."
"پس كجاییم؟"
"پاریس."



ادامه دارد...
گروه خونی قاف + - رامبد خانلری.m4a
27.9 MB
داستان «گروه خونی قاف +»
نویسنده : رامبد خانلری
با صدای : شایان پورجعفر
زمان : ۱۸:۳۰
حجم : ۲۸ مگابایت
#داستانهای_شبانه
توت.m4a
1.4 MB
«توت»
نویسنده : هوشنگ مرادی کرمانی
با صدای : رضوانه آقایان
زمان : ۲:۵۰
#داستانهای_شبانه
آرايشگر
از کتاب ته خیار
هوشنگ مرادی کرمانی
#داستانهای_شبانه
١

- آنجا چه می کنی؟
-سرم درد می کند، خوابیده ام.
مادر در را تکان تکان داد.
- چرا در را از پشت بسته ای! بازش کن، ببینم چه شده؟
افسانه در را باز کرد. چشم مادر به چشمهای افسانه افتاد، صورتش را نگاه کرد. رنگ به صورتش نبود. چشمهاش از زور گریه قرمز شده بود. شده بود عین دو تا آلبالوی سرخ، اشک آلود.
- چه شده؟
- چیزی نیست. خسته ام، سرم درد می کند. ولم کن مامان، برو به کارهات برس، هزار جور کار داری.
مادر آینه بزرگ را دید که آمده بود وسط اتاق. -اینه این جا چه می کند؟ هيچي مى گذارمش سر جاش، الان.
افسانه این را برداشت. گذاشت توی کمد.
مادر گفت:
مثلا تو خواهر دامادی،عوض اینکه کمک باشی،بیای بپرسی چه کار داری مامان؛آمدی تو اتاق و در راهم روی خودت بستی.یعنی چه!چه شده؟کسی چیزی به ات گفته؟
-نه غلط می کند کسی چیزی بگوید.
-چرا گریه کردی؟با آینه چه کار داشتی؟
- این آرایشگر را تو آوردی؟
-نه.
- کی آورده؟
-مادر عروس.دوست اوست.
-خودمان تو این شهرک آرایشگر داریم.بی خود آمده.
-مگر چه شده؟بیچاره عروس را مجانی درست می کند.
-از بقیه هم پول می گیرد.
-خوب،بگیرد. کارش این است. این همه راه آمده باید چیزی گیرش بیاید.
-می دانی چه جور دستمزد می گیرد؟
-نه،چه جور می گیرد؟
-زن ها و دخترها را به سه دسته تقسیم کرده.از خوشگل ها کم می گیرد،از زن های پا به سن یک خرده بیشتر.از زشت ها تا دلت بخواهد زیاد می گیرد.میدانی من جزو کدامشان بودم.
-جزو آن هایی که خیلی کم می گیرد.
-نه مامان،دسته ی آخر بودم.
-مادر زد زیر گریه:
-تو دسته سوم بودی!خدا مرگم بدهد.
-خانم خانم ها دَم در ایستاده و هر زن و دختری که می آید رویش قیمت میگذارد.
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
آرايشگر از کتاب ته خیار هوشنگ مرادی کرمانی #داستانهای_شبانه ١ - آنجا چه می کنی؟ -سرم درد می کند، خوابیده ام. مادر در را تکان تکان داد. - چرا در را از پشت بسته ای! بازش کن، ببینم چه شده؟ افسانه در را باز کرد. چشم مادر به چشمهای افسانه افتاد، صورتش را نگاه…
#داستانهای_شبانه
٢
مرا که دید زد توصورتش و گفت:«بابات باید خیلی پول بده.»
-غلط کرد زنیکه اکبیری.
دست دخترش را گرفت و کشید و برد پیش مادر عروس.
-توهم با این دوست هیچی ندارت.پول درست کردن عروس را ما می دهیم.این را برای چی آورده ای؟
مادر ها راه افتادند؛مادر داماد و مادر عروس؛با توپ پر.افسانه دنبالشان رفت.
مهری خانم ٬مادر عروس پرید به آرایشگر:
-شیدا٬این چه بساطی است که راه انداختی.همه را ناراحت کردی انداختی به جان من .چرا رو آدم ها قیمت میگذاری.از هرکی یه جور پول میگیری؟
-شما فقط یک اتاق در اختیار ما گذاشتی٬عروس هم که مهمان ماست .می گویید چه کنم.همه که یک جور نیستند.بعضی ها مواد خوب و گران تر می خواهند.کار بیشتری می برند.وقت زیادی میگیرند.خب٬بعضی ها هم برعکس.دستی تو صورتشان ببری کافیست٬کار خداست.شما بخواهید خانه ای را رنگ و روغن ...
-توهین نکن .
-توهین نمیکنم .ببخشیدآ.خیلی ها ایراد گیر و پر افاده تشریف دارند .می خواهند با شندر غاز تو مجلس بدرخشند٬مایه اش را هم ندارند . خوشگلی خرج دارد.ده ساله تو این کارم همه جورش را دیدم .نمیخواهید جمع میکنم و می روم.
نتوانسته ایم یه استکان چای بخوریم.ماشاالله هزار ماشاالله تمامی ندارید.
مادر افسانه دست او را گرفت و آورد پیش شیدا.روسریش را پس زد:
-چه قدر از این می گیری؟درست نگاش کن.
آرایشگر دست بردو چانه ی افسانه را گرفت،این ور و آن ورش کرد.از هر ور حسابی نگاهش کرد.
-چه بگویم؟.شما باشید با این گرانی چقدر میگیرید؟تازه باید موهاش را هم کوتاه کنم.به خودش گفتم چه قدر میشود.ماشینی که امروز ما را آورد.چه قدر گرفته باشد خوب است؟سیب زمینی کیلویی چند میخرید؟
مادر از نگاهی که شیدا به افسانه کرده بود،خون دل خورد،مار زخم خورده بود،گفت:
-تا حالا ریخت خودت رو تو آیینه دیدی؟
و رفت.
صدای شیدای آرایشگر پشت سر مادر آمد:
-زیاد دیدم.هزار بار ده هزار بار ریختم را تو آیینه دیدم،عین میمون ام.دلت خنک شد؟
داستان کوتاه جاودان نوشته ی محمدعلی جمالزاده
#داستانهای_شبانه ١



جمعه بود و ادارات بسته. به رسم معهود به دیدن “یار دیرینه” رفتم. در اتاق دفترش كه در عین حال اتاق خوابش هم بود تك و تنها در مقابل میز تحریر لختی نشسته و ششدانگ در نخ تماشای پاشنه كشی بود كه در وسط میز افتاده بود. پس از سلام و علیك و خوش و بش مختصری مرا به حال خود گذاشت و از نو محو مناظره و معاینه مكاشفه آمیز پاشنه كش گردید.
با تعجب تمام نگاهی به پاشنه كش انداختم. پاشنه كشی بود مانند همه پاشنه كشها به خود گفتم بلكه عتیقه و دارای نقش و نگار قدیمی است و یا با خط میخی بر بدنه آن چیزی نوشته شده است. نزدیكتر رفتم و با دقت بیشتری نگاه كردم. دیدم كاملا معمولی است و ابدا چیزی كه شایسته توجه مخصوصی باشد در آن دیده نمیشود…..

….. دست به شانه رفیقم زدم و با صدای ملایم گفتم رفیق چه میكنی.

مثل آدمی كه سراسیمه از خواب عمیقی بیدار شده باشد نگاهش را از پاشنه كش برداشته به من دوخت و گفت با این نیم وجبی یك و دو میكنم.

گفتم مگر عقل از كله ات پریده و یا جنی شده ای.

گفت مگر نمیدانی كه سیدم و سیدها گاهی جنی میشوند.

گفتم جنی نشده ای، مجنون شده ای.

گفت مگر میان جنی و مجنون فرقی هست.

گفتم والله نمیدانم اما همینقدر میدانم آدمی كه یك جو عقل داشته باشد با یك پاشنه كش یك و دو نمیكند.

گفت اگر بدانی چه آزار و عذابی به من میدهد تغییر عقیده خواهی داد و سر و حكمت این دعوا و مرافعه دستگیرت میشود.

گفتم میخواهی سر به سر من بگذاری. والا هر قدر هم آتش كوره قوه تصورت را پر زور كرده باشند با پاشنه كش ساده ای دعوا و مرافعه راه نمیاندازی. مطلب همان است كه گفتم، عقلت پارسنگ برداشته است و دیوانه شده ای.

گفت مگر مولوی نگفته “هست دیوانه كه دیوانه نشد/ این عسس را دید و در خانه نشد.” اما ما آدمهای لغ ملغی امروز شایستگی مقام عالم دیوانگی را نداریم. باید ذوالنون بود تا مجنون شد و ما این ادعاها را نداریم.

گفتم هر چه هستی و نیستی به من مربوط نیست ولی بگو و نگو با پاشنه كش كار آدم معقول نیست و یقین دارم زیر این كاسه نیم كاسه ای است كه چشم آدم حلال زاده نمیبیند.

گفت بنشین تا بگویم برایت چای هم بیاورند و درست گوش بده تا داغ دلم را بفهمی.

چای سفارش داد و نشستم و برای شنیدن كلمات حكمت آیاتش سراپا گوش شدم.

گفت درست به این پاشنه كش نگاه كن تا بعد درد دل را برایت بگویم.

نگاه كردم، درست نگاه كردم پاشنه كش كوچكی بود كه قد و قامتش از نیم وجب تجاوز نمیكرد. دسته اش كه بیشتر لمس كرده بودند قدری ساییده شده براق بود. مانند برگ بزرگ خشكیده ای طاقباز در وسط میز تحریری افتاده بود و نه حركتی داشت و نه بركتی و مانند كلیه اشیاء جامد و بی جان مظهر كامل سكون و استغناء و بی اعتنایی محض بود كه جوكیهای هند و عرفا و اولیاء‌الله خودمان به زور هزار ریاضت و مشقت میخواهند بدان برسند و هرگز نمیرسند.

گفتم من كه چیزی دستگیرم نمیشود. خوب است تلفن كنیم “آمبولانس” بیاید و ترا به دارالمجانین ببرد تا هر قدر دلت میخواهد و با هر چه و هر كس میخواهی تا صباح قیامت دعوا و مرافعه بكنی.

گفت سر به سرم نگذار. كار غامض تر از آن است كه خیال كرده ای. بی جهت هم مرا محكوم نكن. سلونی قبل ان تفقدونی. اگر عقده دلم باز شود تصدیق خواهی كرد كه آن قدرها هم دیوانه نیستم.

گفتم برادر با این پاشنه كش داری پاشنه صبر و حوصله مرا از جا میكنی. من نمیخواهم پاشنه كسی را بكشم ولی اگر راستی ریگی به كفش نداری چرا لفتش میدهی و قصه را نمیگویی. بلكه منتظر چراغ اللهی بدان كه آخر برج است و جیبم از پیشانی ملاها پاك تر است و گداها را هم در شهر میگیرند.
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
داستان کوتاه جاودان نوشته ی محمدعلی جمالزاده #داستانهای_شبانه ١ جمعه بود و ادارات بسته. به رسم معهود به دیدن “یار دیرینه” رفتم. در اتاق دفترش كه در عین حال اتاق خوابش هم بود تك و تنها در مقابل میز تحریر لختی نشسته و ششدانگ در نخ تماشای پاشنه كشی بود كه…
داستان کوتاه جاودان نوشته ی محمدعلی جمالزاده
#داستانهای_شبانه ٢


گفت د گوش بده. این پاشنه كش را كه میبینی پدربزرگم مرحوم . . . التجار هفتاد سال پیش كه به بازار مكاره نیژنی در روسیه رفته بود آورده است. بیست و پنج سال تمام به خود او خدمت كرد. پس از مرگش رسید به پدر من. سی و سه سال هم به پدرم خدمت كرد تا پدرم هم وفات كرد و به من رسید. حالا در حدود دوازده سال است كه در تصرف و ملكیت من وارد شده است. چند دفعه گم شد و باز پیدا شد. این نخی را كه میبینی به سوراخ گردنش بسته ام و جایش به این میخی است كه جلو در اتاق كوبیده شده است، دربان اتاق شده است. هر آینده و رونده ای چشمش به آن میافتد و خود تو هم لابد هزار بار آن را دیده‌ای. برادر كوچكم منوچهر خیلی آن را دوست میداشت و دلش میخواست مال او باشد. اینقدر اصرار كرد تا دادم بش. ولی وقتی حصبه خدانشناس آن طفل معصوم را برد و آتش به عمر ما زد دوباره برگشت به خودم و من هم به همان جای خودش به میخ آویختم. چند سال پیش نمیدانم چرا بی مقدمه یك شب كه اوقاتم تلخ بود و نیم بطری عرق را بدون مزه سر كشیده بودم و همین پاشنه كش نمیدانم چرا روی همین میز افتاده بود ناگهان زبان باز كرد و با من بنای صحبت را گذاشت. اول خیال كردم بازیچه قوه وهم و تصور خود گردیده ام و محلی نگذاشتم ولی كم كم دیدم خیر، راستی راستی دارد حرف میزند.
در منزل همه خوابیده بودند و هیچ صدا و ندایی شنیده نمیشد و حتی این ساعت دیواری هم كه میبینی و هر روز كوكش میكنم از كار افتاده بود و مثل این بود كه مرده باشد و یا زبانش را بریده باشند. روی تختخوابم كه میبینی در همین اتاق كه دفترم است نشستم و چشمهایم را مالیدم و صورتم را نزدیكتر برده درست گوش دادم دیدم حرف میزند و حرفهایش را خوب میشنوم. میگفت چرا این همه تعجب كرده ای مگر حرف زدن تعجب دارد.

دیدم عجب گرفتار شده ام. خود را از اتاق بیرون انداختم و به حوض رسانیدم و سرم را طپاندم زیر آب سرد و آن قدر نگاه داشتم تا نفسم تنگی كرد. چند نفس دور و دراز كشیدم و مدتی به آسمان و ستاره هایش نگاه كردم با یك نوع دلهره مخصوصی به اتاق برگشتم. صدای خنده زیادی به گوشم رسید، یارو بود. هرهر میخندید. گفت خیلی ساده ای. آدم را با اماله آب جوش نمیتوان ساكت كرد و تو خیال كردی با دو مشت آبی كه سرت را زیر آن كردی صدای مرا خفه خواهی كرد. وای بر این ساده لوحی. باز هرهر بنای خندیدن را گذاشت.
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
داستان کوتاه جاودان نوشته ی محمدعلی جمالزاده #داستانهای_شبانه ٢ گفت د گوش بده. این پاشنه كش را كه میبینی پدربزرگم مرحوم . . . التجار هفتاد سال پیش كه به بازار مكاره نیژنی در روسیه رفته بود آورده است. بیست و پنج سال تمام به خود او خدمت كرد. پس از مرگش رسید…
داستان کوتاه جاودان نوشته ی محمدعلی جمالزاده
#داستانهای_شبانه ٣

داستان عجیبی بود، باوركردنی نبود. شنیده بودیم كه ستون حنانه به سخن آمد ولی به سخن آمدن پاشنه كش كهنه تازگی داشت. مثل جیرجیر سوسك و جیرجیرك ولی خیلی ضعیف تر صدایی به گوشم میرسید و حرفهای شمرده آن را درست میفهمیدم. خواب از سرم پریده بود و با یك دنیا بهت و كنجكاوی نشسته بودم و گوش میدادم. گفت كی به تو گفته كه پاشنه كش نباید حرف بزند. سكوت كه دلیل نمیشود. ما ساكتیم نه عاجز بر تكلم. مگر یادت رفته كه مولوی خودتان از قول ما گفته “ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان ما خامشیم”

مگر سعدی شیراز نگفته “كوه و صحرا و بیابان همه در تسبیحند/ نه همه مستمعی فهم كند این اسرار”. اگر تسبیح و اسراری هم در میان نباشد خاطرات جمع كه عمدا لب بسته ایم و سرنوشتمان سكوت است والا مگر در كتابهای آسمانی نخوانده ای كه چه اشیاء و حیوانات زیادی كه شما آنها را زبان بسته میخوانید سخن ها گفته و به قول خودتان درها سفته اند.

مدام صدایش اوج میگرفت و سخنانش واضح تر به گوش میرسید. خوب میبینی كه پاشنه كش در روی همین میز درست به صورت زبان سرخ و متحركی درآمده بود و حرف های از خودش گنده تر بیرون میریخت. وقتی سخن از مولوی و سعدی به میان آورد گفتم این حرفها را ما شطحیات میخوانیم و وقتی میشنویم به به و آفرین راه میاندازیم ولی هیچكس باور نمیكند. گفت خیلی چیزها را نمیتوان باور كرد كه باید باور كرد. لابد شنیده ای كه انسان هر قدر به سرعت سیر خود بیفزاید عمرش درازتر میشود.

اسم این را فرضیه انیشتین گذاشته اند و نمیتوان باور كرد ولی عین حقیقت است. دیدم حالا دیگر پاشنه كش میخواهد درس علم به ما بدهد و باز به قول اصفهانیها از پاشنه درآمدم. خواستم بروم بخوابم ولی با این صدایی كه صدای جیر جیر كفشهای جیر را به خاطر میآورد مگر خواب به چشمم آمد. چراغ را خاموش كردم، پاشنه كش خاموش نشد. در تاریكی صدایش روشن تر و سخنانش صریح تر گردید. میگفت تو درست است كه صاحب من هستی و به چشم حقارت به من كه تكه آهنی بیش نیستم مینگری ولی بگو ببینم مگر پدربزرگت نمرد و من زنده ماندم، مگر پدرت نمرد و من زنده ماندم. آیا فكر نمیكنی كه خودت هم خواهی مرد و من زنده میمانم، بعد مال پسرت خواهم شد ولی او خواهد مرد و من زنده میمانم. آیا هیچ فكر كرده ای كه سر تا به پا ادعایی و خودت را صاحب و مالك من میدانی و چون یك تكه ریسمان قند به گلوی من بسته ای خودت را مالك الرقاب موجودات میدانی و به علم و فضل و تجربه و قدرت خودت مینازی و چه فكرها و حسابهایی با خود نمیكنی و آخرش میروی و من موجود دو پول باقی میمانم. اختیار از دستم رفت و با مشت كوبیدم روی میز كه ساكت شو، جانم را به لبم رساندی. در اتاق باز شد و زنم شمعدان به دست سراسیمه وارد شد كه چه خبر است، چرا نیم شبی داد و فریاد راه انداخته ای. خیال كردم دزد آمده است یا اتاق خراب شده است.

نمیدانستم چه جواب بدهم و از زور اوقات تلخی بنای ناسزاگویی را گذاشتم كه زنیكه چرا آسوده ام نمیگذاری، دلم میخواهد با خودم حرف بزنم. به كسی مربوط نیست، خواهشمندم این دلسوزیها را كنار بگذاری و بروی بخوابی . . .
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
داستان کوتاه جاودان نوشته ی محمدعلی جمالزاده #داستانهای_شبانه ٣ داستان عجیبی بود، باوركردنی نبود. شنیده بودیم كه ستون حنانه به سخن آمد ولی به سخن آمدن پاشنه كش كهنه تازگی داشت. مثل جیرجیر سوسك و جیرجیرك ولی خیلی ضعیف تر صدایی به گوشم میرسید و حرفهای شمرده…
داستان کوتاه جاودان نوشته ی محمدعلی جمالزاده
#داستانهای_شبانه ٤


پاشنه كش هم ساكت شده بود و كم كم خواب بر من غالب شد و به خواب رفتم. اما چه خوابی كه پر بود از رویاهای وحشت انگیز پاشنه كش كه به صورت كله كفچه مار درآمده بود و آن نخ قند مانند نیش تیزی از سوراخ دهانش بیرون آمده بود و میلرزید و میجنبید و سوت و صفیر میزد. از فرط هول و هراس از خواب پریدم و باز چراغ را روشن كردم در حالی كه صدای هن هن نفسم بلند بود. دیدم پاشنه كش بی حركت و بی صدا در همان جای خودش افتاده است و نوك ریسمان قند هم از سوراخش بیرون افتاده است. برداشتم بردم به همان میخ معهود دم در آویزان كردم و دوباره به تختخواب رفتم و این دفعه درست و حسابی پنج ساعت تمام یك تخت خوابیدم. فردای آن روز با همان پاشنه كش كفشهایم را پوشیدم و پی كار خود رفتم ولی جرأت نكردم قضیه را با احدی در میان بگذارم. یقین داشتم به ریشم میخندند و میگویند اول ما خلق اللهت كروی شده و در دالان جنون وارد شده ای.

عصر وقتی به منزل برگشتم اول كاری كه كردم به سراغ پاشنه كش رفتم. به میخ آویزان بود چنان قیافه حق به جانبی داشت كه محال بود تصور كرد كه قابل آن كارها و آن حرفها و آن تذكرات زهرآگین است. كم كم موقع شام خوردن رسید و جای تو خالی شام حسابی ای صرف شد و برای خواب به همین اتاق آمدم. پاشنه كش به جای خود آویزان بود و سعی كردم نگاهش نكنم كه مبادا باز گرفتار خوابهای پریشان بشوم.

ولی هنوز خواب به چشمم نیامده بود كه صدای جیرجیر یارو باز از روی زمین بلند گردید. خیلی تعجب كردم و چراغ را روشن كردم و دیدم بله، خودش است. وسط میز افتاده و باز بنای شیرین زبانی را گذاشته است. یعنی چه. چطور خودش را بدینجا رسانده است. بر تعجبم افزود. منی كه به دعا و اوراد اعتقادی ندارم، بی اختیار به خواندن آیه الكرسی مشغول شدم، به دور خودم فوت میكردم.
#داستانهای_شبانه
#کسی_که_گل‌های_رز_را_‌به_هم_ریخت
#گابریل_گارسیا_مارکز
#قسمت_اول


از آن جا كه امروز يكشنبه است و باران بند آمده است، به گمانم بهتر است دسته ای از این گل های سرخ و سفید را که این زن سالخورده برای آرایش محراب ها‌ و حلقه های گل پرورش میدهد بردارم و بر سر گور خود بگذارم. این زمستان همه چیز در خود‌گیرنده ی خاموش ، بامداد را چنان اندوه بار کرده است که مرا یاد تپه خشکی که مردم شهر مرده هایشان را در آنجا رها میکنند می اندازد، برهوت بی دار و درختی که تنها خرده ریز هایخوشبخت بازگرداننده پس از عبور باد ، آنجا را در خود فرو میپوشانند.اکنون که باران بند آمده است و خورشید نیمروزی احتمالا این سر بالائی لغزنده را سخت کرده است،شاید که بتوانم خود را به گورستان برسانم، به آنجا که جسمم به صورت کودکی در دل خاک آرمیده است و با حلزون ها و ریشه ها در هم آمیخته و تجزیه شده است.زن در برابر قدیسان خود،به خاک افتاده است . از زمانی که من در نخستین تلاش خود برای رسیدن به محراب و برداشتن تازه ترین و شاداب ترین گل های رز ناکام ماندم، و از زمانی که در میانه راه این اتاق،از حرکت باز ایستادم،زن همچنان مضطرب مانده است.شاید میتوانستم موفق شوم اما از آنجا که از حالت جذبه در آمده بود،با چشمک این چراغ کوچک،یکباره سر برداشت و به صندلی گوشه اتاق خیره شد.شاید که با خود اندیشیده بود دوباره باد است ‌زیرا که چیزی کنار محراب خش خش کرده بود و اتاق لحظه ای تکان خورده بود و انگار سطح خاطره هایی که مدت های مدید در آن راکد مانده بود،به ناگهان به حرکت در آمده بود . انگاه فهمیدم که برای برداشتن گل ها‌ باید منتظر موقعیت بهتری باشم زیرا که هنوز بیدار بود و به صندلی خیره شده بود و حتما صدای دست های مرا کنار صورتش میشنید. اکنون باید همچنان منتظر بمانم تا او لحظه ای دیگر اتاق را ترک‌ کند و برای خواب نیمروزی به اندازه و نامتغیر روز های یکشنبه اش به اتاق پهلویی برود.شاید که انوقت بتوانم با گل های رز اینجا را ترک کنم و قبل از انکه دوباره به این اتاق بازگردد و دوباره به این صندلی خیره شود ، به جای خود بازگردم. یکشنبه گذشته اما کار دشوارتر بود مجبور شدم تقریبا دو ساعتی به انتظار بمانم تا او‌له حالت جذبه درآید. چه بیقرار مینمود و پریشان خیال و چنان بود که گویی از اطمینان به این واقعیت که تنهایی اش در آن خانه دیگر چندان سخت نبود ، بسیار عذاب میکشید. قبل از آنکه دسته گل های رز را روی محراب بگذارد چند باری دور اتاق گشت و آنگاه خارج شد و به راهرو و از آنجا به اتاق پهلویی رفت. میدانستم که دارد دنبال چراغ میگردد و بعد، وقتی دوباره از مقابل در عبور کرد و من او را با آن جلیقه کوچک تیره رنگ و آن جوراب های صورتی رنگ در روشنائی راهرو دیدم ، به نظرم‌ رسید که هنوز همان دختری است که چهل سال پیش در همین اتاق روی تختخوابم خم شده بودو گفته بود :«حالا که دندان هایشان را خلال کرده اند،چشم هایش هنوز باز و مشتاق است.» درست به همان گونه بود و چنان بود که گویی از آن بعد از ظهر ماه اوت بعید که زن ها او را به درون اتاق آوردند و جسد را نشانش دادند و به او گفتند «گریه کن،برای تو او از برادر هم نزدیک تر بود»زمان اصلا به پیش نرفته بود،مویه کنان و تسلیم و همچنان خیس از بارش باران.....

ادامه دارد...
#ماهی‌_و_جفتش
#قسمت_اول
#داستان‌های_شبانه

مرد به ماهی ها نگاه می کرد. ماهی ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگ ها آبگیری ساخته بودند که بزرگ بود و دیواره اش دور می شد و دوریش در نیمه تاریکی می رفت. دیواره رو به روی مرد از شیشه بود. در نیمه تاریکی راهرو غار مانند در هر دو سو از این دیواره ها بود که هر کدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهی های جوربه جور و رنگارنگ. هر آبگیر را نوری از بالا روشن می کرد. نور دیده نمی شد اما اثرش روشنایی آبگیر بود و مرد اکنون نشسته بود و به ماهی ها در روشنایی سرد و ساکت نگاه می کرد.
ماهی ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بی پرزدن؛ انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا می رفت، آب بودن فضایشان حس می شد. حباب، و همچنین حرکت کم و کند پره هایشان. مرد در ته دور روبه رو دو ماهی را دید که با هم بودند.

دو ماهی بزرگ نبودند؛ با هم بودند. اکنون سرهایشان کنار هم بود و دم هایشان از هم جدا. دور بودند. ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز کنار هم ماندند. انگار می خواستند یکدیگر را ببوسند اما باز هم از هم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند.
مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یکدمی ندیده بوده است. هر ماهی برای خویش شنا می کند و گشت و گذار ساده خود را دارد. در آبگیرهای دیگر، و بیرون از آبگیرها در دنیا، در بیشه، در کوچه ماهی و مرغ و آدم را دیده بود و در آسمان ستاره ها را دیده بود که می گشتند، می رفتند اما هرگز نه این همه هماهنگ. در پاییز برگ ها با هم نمی ریزند و سبزه های نوروزی روی کوزه ها با هم نرستند و چشمک ستاره ها این همه با هم نبود. اما باران، شاید باران. شاید رشته های ریزان با هم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یک نفس برخاست. اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود.
دو ماهی شاید از بس با هم بودند همسان بودند یا شاید چون همسان بودند همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود یا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟
مرد آهنگی نمی شنید، اما پسند ید بیندیشد که ماهی نوایی دارد، یا گوش شنوایی، که آهنگ یگانگی می پذیرد. اما چرا نه ماهیان دیگر؟
دو ماهی آشنا بودند. دو ماهی زندگی در آبگیر تنگ را با رقص موزونی مزین کرده بودند.
اما چگونه همچنان خواهند رقصید؟ از این جا تا کجا خواهند رقصید؟

ابراهیم گلستان
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
#ماهی‌_و_جفتش #قسمت_اول #داستان‌های_شبانه مرد به ماهی ها نگاه می کرد. ماهی ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگ ها آبگیری ساخته بودند که بزرگ بود و دیواره اش دور می شد و دوریش در نیمه تاریکی می رفت. دیواره رو به روی مرد از شیشه بود.…
#ماهی‌_و_جفتش
#قسمت_دوم
#داستان‌های_شبانه

یک پیرزن که دست کودکی را گرفته بود، آمد و پیش آبگیر به تماشا ایستاد و پیش دید مرد را گرفت. زن با انگشت ماهی ها را به کودک نشان 
می داد. مرد برخاست و سوی آبگیر رفت. ماهی ها زیبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگیر خوش روشنایی بود و همه چیز سکون سبکی داشت. زن با انگشت ماهی ها را به کودک نشان می داد، بعد خواست کودک را بلند کند تا او بهتر ببیند. زورش نرسید. مرد زیر بغل کودک را گرفت و او را بلند کرد. پیرزن گفت: «ممنون، آقا.
اندکی که گذشت مرد به کودک گفت: «ببین اون دو تا چه قشنگ با همن»
دو ماهی اکنون سینه به سینه هم داشتند و پرک هایشان نرم و مواج با هم می جنبید. نور نرم انتهای آبگیر مثل خواب صبح های زود بود و تخته سنگ را مثل یک حباب می نمود، پاک و صاف و راحت و سبک. دو ماهی اکنون با هم از هم دور شدند تا با هم به هم نزدیک شوند و کنار هم سر بخورند.
مرد به کودک گفت: «ببین اون دو تا چه قشنگ با من.»
کودک اندکی بعد پرسید: «کدوم دو تا.
مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را می گم. اون دو تا را ببین.» و با انگشت به دیواره شیشه ای آبگیر زد. روی شیشه کسی با سوزن یا میخ یادگاری نوشته بود.
کودک اندکی بعد گفت: «دو تا نیسن» مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.
کودک گفت: «همونا. دو تا نیستن. یکیش عکسه که تو شیشه اون وری افتاده.
مرد اندکی بعد کودک را به زمین گذاشت. آن گاه رفت به تماشای
آبگیرهای دیگر.

ابراهیم گلستان
مرداد ۱۳۴۱