کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
942 subscribers
885 photos
81 videos
95 files
213 links
«تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد»

ارتباط با ما :
@Adabi_AUT0
Download Telegram
#داستانهای_شبانه
#انار_بانو_و_پسرهایش
#گلى_ترقى
#قسمت_اول



خداحافظی. بدون حرف، بدون نگاه، سرد و سریع، با بغضی پنهانی و خشمی بی‌دلیل، كه نباید نشان داد و حسی تلخ كه باید فرو بلعید و زد به چاك
ورودی خواهران. ظاهرم قابل قبول نیست. روسری‌ام عقب رفته و آخرین دگمه‌ی پای روپوشم باز است. بسیار خب. حق با شماست. سر و وضعم را مرتب می‌كنم. باربری كه چمدان و كیف دستی‌ام را آورده، عجله دارد. پولش را می‌خواهد. دنبال مسافری دیگر می‌گردد.
می‌گویم: "باید تا گمرك با من باشی."
طی كرده بودیم. حرف خودش را می‌زند. می‌خواهد برود. چمدانم را روی نوار نقاله می‌گذارد تا از زیر دستگاه بازرسی بگذرد. به مسافری دیگر اشاره می‌كند.
به خودم می‌گویم: "عصبانی نشو خانم جان. ول كن. اینطوری‌ست. پولش را بده برود."
دیواری شیشه‌ای این طرفی‌ها را از آن طرفی‌ها جدا می‌كند. آن‌ها كه می‌مانند و آن‌ها كه می‌روند. هر دو دسته غمگین و افسرده‌اند و حرف‌های صامت و نگاه‌های پرحرفشان از قطر آن دیوار شیشه‌ای عبور می‌كند و چون غباری خاكستری روی صورت‌ها می‌نشیند.
دل و روده‌ی چمدانم را با دقت بررسی می‌كنند. چیزی مشكوك و ترسناك، كه نمی‌دانم چیست، در چمدانم است.
انگشتی تهدیدكننده به اندرون چمدان من اشاره می‌كند.
"آلت قتاله."
"كدام آلت قتاله؟ توی چمدان من؟"
بازرس با مأموری دیگر گفتگو می‌كند. خم می‌شوند و به تصویری مجهول روی صفحه‌ی دستگاه بازرسی نگاه می‌كنند.
بدرقه‌كننده‌ها از پشت دیوار شیشه‌ای سرك كشیده‌اند. آن‌ها كه در اطراف من هستند پچ‌پچ می‌كنند. ته چشم‌هایشان پرسشی گنگ موج می‌زند. در یك آن تغییر شكل داده‌ام و به نظر موجودی خطرناك می‌آیم. گناهكارم و محكومیتم قطعی‌ست.
تروریست؟
شاید. امكان هر فكر و هر كاری می‌رود.
آلت قتاله تبرزین طلایی‌ست كه برای پسرم از خنزرپنزر فروشی گمنامی در اصفهان خریده بودم. مفت نمی‌ارزد. كسی را هم نمی‌شود با آن كشت، به خصوص خلبان هواپیما را.
چمدانم را كنار می‌گذارند. می‌بایست محتویاتش را با دقت بررسی كنند. مسافرها با شك و حیرت، شاید ترس، نگاهم می‌كنند و نگاه‌ها خیره به من و چمدانم است.


ادامه دارد...
#داستانهای_شبانه
#انار_بانو_و_پسرهایش
#گلى_ترقى
#قسمت_دوم


می‌گویم: "بابا، این یك تبرزین كهنه است. مال درویش‌هاست. خوشم آمد خریدم. توی چمدانم است. من كه نمی‌توانم با آن كاری بكنم. كدام كار؟"
گوششان بدهكار نیست. تبرزین ـ آلت قتاله ـ را با احتیاط از توی چمدانم در می‌آورند. مردم نگاه می‌كنند. مأمور گمرك می‌گوید كه قدیمی‌ست، زیرخاكی‌ست، گرانبهاست، میراث فرهنگی‌ست.
زكی!
كاغذ خریدش همراهم است. سرتا پایش پنج هزار تومان هم نمی‌ارزد. رویش را با كلمات عربی، احتمالاً آیه‌ای از قرآن، تزئین كرده‌اند.
"باید آقای طوطی آن را ارزیابی كند."
بلندگو آقای طوطی را صدا می‌زند. یكی دو نفر می‌خندند و كسی زیر لب كلمه‌ای را طوطی‌وار تكرار می‌كند. دستی بازویم را می‌گیرد.
"خانم جان ..."
خانم پیری‌ست چیزی می‌گوید. چیزی می‌خواهد. نمی‌فهم. عجله دارم. باید تكلیفم را با آلت قتاله روشن كنم.
می‌گویم: "من این تبرزین را نمی‌خواهم. مال شما. ولم كنید."
سرنوشتم دست آقای طوطی‌ست. باید صبر كنم. چشمم كور.
خانم پیر از پشت به شانه‌ام می‌زند. دوباره می‌گوید: "خانم جان. الهی فدایت شوم. دیرم شده. می‌ترسم جا بمانم."
پیرزنی دهاتی‌ست. گیج و دستپاچه است. التماس می‌كند پرسشنامه‌ی گمركی را برایش پر كنم.
می‌گوید: "خانم جان. چشمم نمی‌بیند. سواد درستی ندارم. پسرهایم گفتند ننه، سوار شو بیا. نمی‌دانستم آنقدر مكافات دارد. دو دفعه توی اداره‌ی گذرنامه غش كردم. هلاك شدم."
می‌گویم: "صبر كن. كار دارم. از كسی دیگر بخواه."
می‌گوید: "از كی؟ هیچ كس وقت ندارد."
جوانی تر و تمیز ـ شیك و پیك ـ را نشانش می‌دهم.
می‌گوید: "ازش پرسیدم. فرنگ بزرگ شده. بلد نیست بنویسد. می‌ترسم پسرهای من هم بی‌سواد شده باشند. فارسی از یادشان رفته باشد. خدا به من رحم كند."
بلندگو دوباره آقای طوطی را صدا می‌زند. خانم پیر ول‌كن نیست. دور خودش می‌چرخد. نمی‌داند كجا باید برود و چه كار باید بكند.
می‌پرسد: "خانم جان، طیاره‌ی سوئد كجاست؟"
پاسپورتش را ورق می‌زنم. خالی‌ست. اولین سفرش است. اسمش اناربانو چناری‌ست. تندتند ورقه‌اش را پر می‌كنم. متولد هزار و دویست و نود و شش است. هشتاد و سه سال دارد. با من همسفر است، همان پرواز، می‌رود به پاریس و از آنجا به سوئد.



ادامه دارد...