رامین جهانبگلو، در کتاب اخیرش The Idea of Persia (اندیشهی پارس) مینویسه (ترجمه و نقل به مضمون میکنم):
داستان روشنفکران ایرانی همیشه با یک حس ناامنی (insecurity) همراه بوده. [...] روشنفکران ایرانی فقط زمانی به «خود» خودشون آگاه میشدن که احساس میکردن غرب اونها رو به رسمیت میشناسه.
تصادفی نیست که گفتمان عمومی در میان روشنفکران ایرانی درباره یکتایی ایران، موارد بیشماری از تفاوتهای ایران با غرب رو ذکر میکنه، و بدین ترتیب هویت ایران رو از نظر انحراف از این «دیگری» تعریف میکنه.
اصرار بر خاص بودن و تفاوت ایران از غرب، میل ناراحتکنندهای رو برای دیدن خود از دیدگاه دیگری آشکار میکنه. این چیزی نیست جز قرار دادن هویت ایران در شرایط غربی، که - بهطرز متنقاضی - مرکزیت غرب رو به عنوان نقطه مرجع جهانی تثبیت میکنه.
@bayanz
داستان روشنفکران ایرانی همیشه با یک حس ناامنی (insecurity) همراه بوده. [...] روشنفکران ایرانی فقط زمانی به «خود» خودشون آگاه میشدن که احساس میکردن غرب اونها رو به رسمیت میشناسه.
تصادفی نیست که گفتمان عمومی در میان روشنفکران ایرانی درباره یکتایی ایران، موارد بیشماری از تفاوتهای ایران با غرب رو ذکر میکنه، و بدین ترتیب هویت ایران رو از نظر انحراف از این «دیگری» تعریف میکنه.
اصرار بر خاص بودن و تفاوت ایران از غرب، میل ناراحتکنندهای رو برای دیدن خود از دیدگاه دیگری آشکار میکنه. این چیزی نیست جز قرار دادن هویت ایران در شرایط غربی، که - بهطرز متنقاضی - مرکزیت غرب رو به عنوان نقطه مرجع جهانی تثبیت میکنه.
@bayanz
❤115
من از این ۱۵ سالی که دارم در حیطه آموزش دیجیتال کار میکنم یک چیز یاد گرفته باشم اینه: یادگیری زمانی اتفاق میفته که شما دل مخاطبت رو بدست بیاری. و این با شناخت ارزشهای مخاطب و احترام به اون امکانپذیره. اشتباه مهلک اینه که همون اول مخاطب رو با خودت دشمن کنی. یادگیری همونجا تمومه
کنشگرانی که در حوزه آموزش همگانی فعالن، روی سر من جا دارند؛ با این حال نقدی که به خیلیهاشون وارده همینه که مخاطب رو دشمن خودشون میکنن. بهجای این که مخاطب رو همراه خودت کنی و کمکم چیزهایی رو به چالش بکشی، میای از همون اول طرف رو طرد میکنی. بعد هم میگی «نمیخوان بفهمن». معلومه که آدم عاقل در قبال حمله گارد دفاعی میگیره.
لازمه همه اینها همدلی با مخاطبه. بعضاً میبینم که طرف از مخاطبش متنفره، از عقاید مخاطبش متنفره، بعد میخواد با کار آموزشی تاثیر بذاره روی این مخاطب! شما بهجای آموزش بهتره اول بری روی تنفرت کار کنی. چون وقتی حرف میزنی تنفر از کلماتت میباره. آموزش که نمیدی هیچ، بدتر میرانی.
آلن دوباتن خوب گفته: «آنجا که تحقیر آغاز میشود، درس تمام میشود».
بیان
@bayanz
کنشگرانی که در حوزه آموزش همگانی فعالن، روی سر من جا دارند؛ با این حال نقدی که به خیلیهاشون وارده همینه که مخاطب رو دشمن خودشون میکنن. بهجای این که مخاطب رو همراه خودت کنی و کمکم چیزهایی رو به چالش بکشی، میای از همون اول طرف رو طرد میکنی. بعد هم میگی «نمیخوان بفهمن». معلومه که آدم عاقل در قبال حمله گارد دفاعی میگیره.
لازمه همه اینها همدلی با مخاطبه. بعضاً میبینم که طرف از مخاطبش متنفره، از عقاید مخاطبش متنفره، بعد میخواد با کار آموزشی تاثیر بذاره روی این مخاطب! شما بهجای آموزش بهتره اول بری روی تنفرت کار کنی. چون وقتی حرف میزنی تنفر از کلماتت میباره. آموزش که نمیدی هیچ، بدتر میرانی.
آلن دوباتن خوب گفته: «آنجا که تحقیر آغاز میشود، درس تمام میشود».
بیان
@bayanz
❤223
بَیان
من از این ۱۵ سالی که دارم در حیطه آموزش دیجیتال کار میکنم یک چیز یاد گرفته باشم اینه: یادگیری زمانی اتفاق میفته که شما دل مخاطبت رو بدست بیاری. و این با شناخت ارزشهای مخاطب و احترام به اون امکانپذیره. اشتباه مهلک اینه که همون اول مخاطب رو با خودت دشمن کنی.…
+ من خودم دلیل این که در این سالها هیچوقت دنبال کنشگری و اکتیویسم نرفتم همینه اساساً. در خودم نمیبینم.
من یک انسانیام که علایق و نظرات شخصی خودم رو به اشتراک میذارم که حالا گاهی مخاطبی هم باهاش همراه میشه.
کار کنشگر معکوسه. کنشگر باید از مخاطب شروع کنه و به محتوا برسه.
برای همین هم تکرار میکنم که بسیار قدردان فعالیت کنشگران هستم. چون کار خیلی مشکلیه. یکجور از خود گذشتن به معنی کلمه نیاز داره.
البته به همین خاطر هم کنشگر خوب خیلی کم داریم.
@bayanz
من یک انسانیام که علایق و نظرات شخصی خودم رو به اشتراک میذارم که حالا گاهی مخاطبی هم باهاش همراه میشه.
کار کنشگر معکوسه. کنشگر باید از مخاطب شروع کنه و به محتوا برسه.
برای همین هم تکرار میکنم که بسیار قدردان فعالیت کنشگران هستم. چون کار خیلی مشکلیه. یکجور از خود گذشتن به معنی کلمه نیاز داره.
البته به همین خاطر هم کنشگر خوب خیلی کم داریم.
@bayanz
❤133
کتاب The Idea of Persia (اندیشه پارس) از رامین جهانبگلو رو خوندم (۲۰۲۵ منتشر شده)
درباره هویت ایرانی صحبت میکنه. این که ایران هرگز تجربه شهروندی آزاد نداشته و همیشه بین خداسالاری و استبداد گیر کرده.
درباره نقش زبان فارسی در حفظ هویت ایرانی و بحران روشنفکری در ایران صحبت میکنه و در انتها مسیر ساختن «ایران زیبا» رو در بازگشت به تفکر فلسفی، بیداری اخلاقی و عدم خشونت میبینه. میگه که مشکل «سندرم استبداد» در ایران، اساساً وجودی و اخلاقیه، نه لزوماً اقتصادی و سیاسی.
«تا زمانی که ایرانیان خشونت را در قلب و ذهن خود جای دادهاند، ایران نمیتواند کشوری دموکراتیک باشد و نخواهد بود. تا زمانی که ایرانیان از یکدیگر نفرت داشته باشند و همدیگر را بکشند، «اندیشه پارس» نمیتواند از لحاظ فرهنگی یا سیاسی محقق شود».
خلاصه نظرم:
فصول ابتدایی کتاب که به هویت ایرانی میپردازه ایدههای قابل توجه و عمیقی مطرح میکنه. فصول مربوط به زبان فارسی و روشنفکران ایرانی هم همینطور؛ اما در فصل آخر که به آینده و راهکار میپردازه بهنظرم صحبتهای مطرح شده خیلی ایدهآلگرایانه و غیرواقعبینانه میشه.
در کل ارزش مطالعه داره.
بیان
@bayanz
درباره هویت ایرانی صحبت میکنه. این که ایران هرگز تجربه شهروندی آزاد نداشته و همیشه بین خداسالاری و استبداد گیر کرده.
درباره نقش زبان فارسی در حفظ هویت ایرانی و بحران روشنفکری در ایران صحبت میکنه و در انتها مسیر ساختن «ایران زیبا» رو در بازگشت به تفکر فلسفی، بیداری اخلاقی و عدم خشونت میبینه. میگه که مشکل «سندرم استبداد» در ایران، اساساً وجودی و اخلاقیه، نه لزوماً اقتصادی و سیاسی.
«تا زمانی که ایرانیان خشونت را در قلب و ذهن خود جای دادهاند، ایران نمیتواند کشوری دموکراتیک باشد و نخواهد بود. تا زمانی که ایرانیان از یکدیگر نفرت داشته باشند و همدیگر را بکشند، «اندیشه پارس» نمیتواند از لحاظ فرهنگی یا سیاسی محقق شود».
خلاصه نظرم:
فصول ابتدایی کتاب که به هویت ایرانی میپردازه ایدههای قابل توجه و عمیقی مطرح میکنه. فصول مربوط به زبان فارسی و روشنفکران ایرانی هم همینطور؛ اما در فصل آخر که به آینده و راهکار میپردازه بهنظرم صحبتهای مطرح شده خیلی ایدهآلگرایانه و غیرواقعبینانه میشه.
در کل ارزش مطالعه داره.
بیان
@bayanz
❤170
تجربه جمهوری اسلامی خیلی واضح نشون داد که لازمه خلق هنر، آزادیهای مادی و معنویه.
مادی یعنی صبح شما واسه یه لقمه نون شب نشه. معنوی یعنی بهخاطر هنرت درگیر دادسرا نشی و گوشه زندان نیفتی.
وگرنه شما با دست بسته و شکم گرسنه غم بزرگ رو به هیچ کار بزرگی نمیتونی تبدیل کنی.
بیان
@bayanz
مادی یعنی صبح شما واسه یه لقمه نون شب نشه. معنوی یعنی بهخاطر هنرت درگیر دادسرا نشی و گوشه زندان نیفتی.
وگرنه شما با دست بسته و شکم گرسنه غم بزرگ رو به هیچ کار بزرگی نمیتونی تبدیل کنی.
بیان
@bayanz
❤314
یک پیام بسیار ساده را بهشکل پیچیدهای بستهبندی کنی و به مردم تحویل بدهی، اکثریت چیزی ازش نمیفهمند؛ یکعده معدودی هم که پیام را میفهمند، لابد با خود فکر میکنند که واقعاً مطلب پیچیدهای را فهمیدهاند! (در حالی که صرفاً مطلب سادهای که پیچیده بستهبندی شده بود را فهمیدند).
حالا یک پیام پیچیده را خیلی ساده بستهبندی کنی، اکثریت مردم متوجه معنای پیام میشوند، اما اینوسط یکعده که خودشان را اِلیت جامعه و برتر از دیگران فرض میکنند، یک عده که خودشان را عمیق و دیگران را سطحی میپندارند؛ یا شاید یکعده که صرفاً فتیش پیچیدگی دارند، اینها اعتراض میکنند که پیف پیف چه پیام سطحیای بود! مردم چقدر سطحی و ساده هستند که فکر میکنند اینچیزها عمیق است!
یک مثال بزنم که روشن شود اگر گنگ است:
فرض کنید یک سریال مفاهیم خیلی عمیقی را منتقل میکند. و این کار را به زبان خیلی سادهای انجام میدهد که حتی کسی نصف مغزش را هم موقع تماشا خاموش کرده باشد متوجه عمق آن پیام میشود. ولی چون پیام به زبان ساده مخابره شده، یک عده که فتیش پیچیدگی دارند خواهند گفت که فیلم سطحی بود! (صرفاً چون سادهفهم بود)
البته این که بگویند فیلم «خوبی» نبود بحث دیگریست! شاید کسی فکر کند فیلم ساده (پیام ساده) خوب و جذاب نیست و پیچیدگی جالبتر است. این یک نظر شخصی قابل قبول است؛ اما بحث بالا پیرامون خودعاقلپنداری و دگر احمقپنداری افراطیست!
فیلم و سریال البته مثال است؛ در خیلی چیزها همین است.
بیان
@bayanz
حالا یک پیام پیچیده را خیلی ساده بستهبندی کنی، اکثریت مردم متوجه معنای پیام میشوند، اما اینوسط یکعده که خودشان را اِلیت جامعه و برتر از دیگران فرض میکنند، یک عده که خودشان را عمیق و دیگران را سطحی میپندارند؛ یا شاید یکعده که صرفاً فتیش پیچیدگی دارند، اینها اعتراض میکنند که پیف پیف چه پیام سطحیای بود! مردم چقدر سطحی و ساده هستند که فکر میکنند اینچیزها عمیق است!
یک مثال بزنم که روشن شود اگر گنگ است:
فرض کنید یک سریال مفاهیم خیلی عمیقی را منتقل میکند. و این کار را به زبان خیلی سادهای انجام میدهد که حتی کسی نصف مغزش را هم موقع تماشا خاموش کرده باشد متوجه عمق آن پیام میشود. ولی چون پیام به زبان ساده مخابره شده، یک عده که فتیش پیچیدگی دارند خواهند گفت که فیلم سطحی بود! (صرفاً چون سادهفهم بود)
البته این که بگویند فیلم «خوبی» نبود بحث دیگریست! شاید کسی فکر کند فیلم ساده (پیام ساده) خوب و جذاب نیست و پیچیدگی جالبتر است. این یک نظر شخصی قابل قبول است؛ اما بحث بالا پیرامون خودعاقلپنداری و دگر احمقپنداری افراطیست!
فیلم و سریال البته مثال است؛ در خیلی چیزها همین است.
بیان
@bayanz
❤202
فرض کنید همین چند دقیقهی پیش، با دوست صمیمی خود سر موضوعی دعوا داشتید و از خانهی دوستتان بیرون زدید.
برای این که کمی فکرتان آرام شود تصمیم میگیرید کمی قدم بزنید.
در حین قدم زدن کمکم غرق چهرهها و لباسهای متنوع آدمهای توی خیابان میشوید و برای لحظاتی ذهنتان دعوایی که با دوستتان داشتید را فراموش میکند.
انگار که ذهن نفس راحتی میکشد.
همینطور که مشغول تماشای خیابان هستید، بنا بر عادت وارد یک شیرینیفروشی میشوید.
با چشم شیرینیها را دنبال میکنید تا شیرینی مورد علاقهتان را پیدا کنید.
در همین حین چشمتان به نون خامهای افتد.
همان شیرینی محبوب دوست صمیمیای که همین امروز باهاش دعوا کردید.
این فکر قلبتان را به درد میآورد و خاطرات خوشی که از خوردن نون خامهای با هم داشتید سریع و گذرا در ذهنتان مرور میشود. مثل شنهای صحرا در باد.
حتی اشکی در چشمتان حلقه میزند.
اما ناگهان فکر این که دعوای امروز سر چی بود بالا میآید.
همین که به این فکر، فکر میکنید غمی که داشتید جای خودش را به خشم میدهد.
خشمگین میشوید که چه دوست بیانصافی دارید که چنین بد با شما تا کرد.
احساس میکنید که این حق شما نبود، شما این همه به این آدم خوبی کردید، این همه دوستش داشتید، یک چنین جایگاه برجستهای در ذهنتان به جایگاه این دوست و این دوستی داده بودید،
چرا این دوست با شما چنین کرد؟
از این فکرها مجدد غمگین میشوید. احساس ناامیدی و سرخوردگی میکنید. قلبتان دوباره به درد میآید. یک ترک کوچک میخورد.
اما قبل از این که بیشتر ترک بخورد، دوباره خشمگین میشوید. درد قلبتان متوقف میشود و انرژی زیادی در خود حس میکنید. انگار که دوست دارید این انرژی را جایی پرتاب کنید.
آتشی که در خانه در حال سوختن بود را به بیرون از خانه پرت کردید.
حالا دیگر خانه نمیسوزد.
شما هستید و آتشی در دست در خیابان.
که میتوانید بسوزانید هرآنچه از آن تنفر دارید.
خانه جایش امن است.
در همین حال که از خانه خیلی دور شدهاید، ناگهان خودتان را جلوی خانه میبینید.
خانهی واقعی شما. نه خانهی توی ذهن.
در را باز میکنید و روی تخت دراز میکشید.
همین که به گوشهی دیوار نگاه میکنید، تصویر دوست صمیمی را میبینید.
که اولینباری که به خانهی شما آمده بود، آن گوشه روی زمین نشسته بود.
قلبتان به درد میآید.
و هرچه بارقههای خشم سعی در خاموش کردن آتش میکنند، آتش خاموش نمیشود.
غم آنقدر زیاد است که آتش درون فقط بزرگ و بزرگتر میشود.
صورت و چشمهایتان قرمز میشود،
آتش همهجا شعلهور شده و در حال سوزاندن است
و اینجاست که به ناگه ابرهای بزرگ بارانزا شروع به باریدن میکنند.
اشک از چشمانتان جاری میشود.
آتش فروکش میکند.
قلب آرام میگیرد.
زنگ در به صدا در میآید.
در را آهسته باز میکنید.
دوستتان است.
با چهرهای آرام و پذیرا،
در سکوت به شما مینگرد
و در سکوت به چشمهایش مینگرید
از نگاهش پیداست که او هم بسیار بالا و پایینهای ذهنی را طی کرده
و در آخر به اینجا به پاشنهی در خانهی شما رسیده است.
از کلبهای که درون ذهن دارید بیرون میآیید و به سمت در میروید.
از در ذهن خارج و وارد دنیای بیرون میشوید و دوستتان را در آغوش میکشید.
اینها ولی همه در خیال شما بود.
کسی پشت در نیست.
زنگی به صدا درنیامد.
شما هستید تکِ تنها در این اتاق.
با چشمانی خیس
تلفن را برمیدارید
شمارهی دوستتان را میگیرید
تلفن بوق میخورد
بیـــــــب...
بیـــــــب...
در حین بوق خوردن از خودتان میپرسید که راستی چی بهش بگم؟
همه این فکرها و حسها را چطور به حرف ترجمه کنم؟
کاش میشد خودش میفهمید.
با قلبی لرزان و با ذهنی امیدوار پشت خط منتظر میمانید
دوستتان گوشی را برمیدارد.
با استرس، آهسته میگویید «الو؟»
دوستتان با عصبانیت به شما پاسخ میدهد. از شما میپرسد که چی از جانش میخواهید و دست از سرش بردارید!
قلبتان ترک ریز دیگری میخورد. و بعد عصبانی میشوید که با شما اینطور خشن صحبت کرده.
اما سکوت میکنید. آتش را در درون نگه میدارید.
و با خود فکر میکنید که شاید او هم مثل یک ساعت پیش شما «هنوز» عصبانی است اما این تمام چیزی نیست که هست
این فکر مثل یک نسیم آتش درونتان را خاموش میکند
دیگر نیازی به دفاع در برابر حمله فرضی نیست
دشمنی در کار نیست. او هم درست مثل شماست. مثل شمایی که همین ساعت پیش عصبانی بودید. این دیگری که میبینید، دقیقاً انگار خود شمایید.
اگر به او پرخاش کنید، انگار به یکی مثل خودتان پرخاش کردهاید.
به شفافیت دیدن این شباهت چیزی را در شما روشن میکند
دیگری گرچه در دنیای خود، اما به شما خیلی شبیه است.
به خصوص این دوست صمیمی، که خیلی از کوچه پسکوچههای ذهنش را مثل خودش خوب میشناسید.
(ادامه در پست بعدی)
برای این که کمی فکرتان آرام شود تصمیم میگیرید کمی قدم بزنید.
در حین قدم زدن کمکم غرق چهرهها و لباسهای متنوع آدمهای توی خیابان میشوید و برای لحظاتی ذهنتان دعوایی که با دوستتان داشتید را فراموش میکند.
انگار که ذهن نفس راحتی میکشد.
همینطور که مشغول تماشای خیابان هستید، بنا بر عادت وارد یک شیرینیفروشی میشوید.
با چشم شیرینیها را دنبال میکنید تا شیرینی مورد علاقهتان را پیدا کنید.
در همین حین چشمتان به نون خامهای افتد.
همان شیرینی محبوب دوست صمیمیای که همین امروز باهاش دعوا کردید.
این فکر قلبتان را به درد میآورد و خاطرات خوشی که از خوردن نون خامهای با هم داشتید سریع و گذرا در ذهنتان مرور میشود. مثل شنهای صحرا در باد.
حتی اشکی در چشمتان حلقه میزند.
اما ناگهان فکر این که دعوای امروز سر چی بود بالا میآید.
همین که به این فکر، فکر میکنید غمی که داشتید جای خودش را به خشم میدهد.
خشمگین میشوید که چه دوست بیانصافی دارید که چنین بد با شما تا کرد.
احساس میکنید که این حق شما نبود، شما این همه به این آدم خوبی کردید، این همه دوستش داشتید، یک چنین جایگاه برجستهای در ذهنتان به جایگاه این دوست و این دوستی داده بودید،
چرا این دوست با شما چنین کرد؟
از این فکرها مجدد غمگین میشوید. احساس ناامیدی و سرخوردگی میکنید. قلبتان دوباره به درد میآید. یک ترک کوچک میخورد.
اما قبل از این که بیشتر ترک بخورد، دوباره خشمگین میشوید. درد قلبتان متوقف میشود و انرژی زیادی در خود حس میکنید. انگار که دوست دارید این انرژی را جایی پرتاب کنید.
آتشی که در خانه در حال سوختن بود را به بیرون از خانه پرت کردید.
حالا دیگر خانه نمیسوزد.
شما هستید و آتشی در دست در خیابان.
که میتوانید بسوزانید هرآنچه از آن تنفر دارید.
خانه جایش امن است.
در همین حال که از خانه خیلی دور شدهاید، ناگهان خودتان را جلوی خانه میبینید.
خانهی واقعی شما. نه خانهی توی ذهن.
در را باز میکنید و روی تخت دراز میکشید.
همین که به گوشهی دیوار نگاه میکنید، تصویر دوست صمیمی را میبینید.
که اولینباری که به خانهی شما آمده بود، آن گوشه روی زمین نشسته بود.
قلبتان به درد میآید.
و هرچه بارقههای خشم سعی در خاموش کردن آتش میکنند، آتش خاموش نمیشود.
غم آنقدر زیاد است که آتش درون فقط بزرگ و بزرگتر میشود.
صورت و چشمهایتان قرمز میشود،
آتش همهجا شعلهور شده و در حال سوزاندن است
و اینجاست که به ناگه ابرهای بزرگ بارانزا شروع به باریدن میکنند.
اشک از چشمانتان جاری میشود.
آتش فروکش میکند.
قلب آرام میگیرد.
زنگ در به صدا در میآید.
در را آهسته باز میکنید.
دوستتان است.
با چهرهای آرام و پذیرا،
در سکوت به شما مینگرد
و در سکوت به چشمهایش مینگرید
از نگاهش پیداست که او هم بسیار بالا و پایینهای ذهنی را طی کرده
و در آخر به اینجا به پاشنهی در خانهی شما رسیده است.
از کلبهای که درون ذهن دارید بیرون میآیید و به سمت در میروید.
از در ذهن خارج و وارد دنیای بیرون میشوید و دوستتان را در آغوش میکشید.
اینها ولی همه در خیال شما بود.
کسی پشت در نیست.
زنگی به صدا درنیامد.
شما هستید تکِ تنها در این اتاق.
با چشمانی خیس
تلفن را برمیدارید
شمارهی دوستتان را میگیرید
تلفن بوق میخورد
بیـــــــب...
بیـــــــب...
در حین بوق خوردن از خودتان میپرسید که راستی چی بهش بگم؟
همه این فکرها و حسها را چطور به حرف ترجمه کنم؟
کاش میشد خودش میفهمید.
با قلبی لرزان و با ذهنی امیدوار پشت خط منتظر میمانید
دوستتان گوشی را برمیدارد.
با استرس، آهسته میگویید «الو؟»
دوستتان با عصبانیت به شما پاسخ میدهد. از شما میپرسد که چی از جانش میخواهید و دست از سرش بردارید!
قلبتان ترک ریز دیگری میخورد. و بعد عصبانی میشوید که با شما اینطور خشن صحبت کرده.
اما سکوت میکنید. آتش را در درون نگه میدارید.
و با خود فکر میکنید که شاید او هم مثل یک ساعت پیش شما «هنوز» عصبانی است اما این تمام چیزی نیست که هست
این فکر مثل یک نسیم آتش درونتان را خاموش میکند
دیگر نیازی به دفاع در برابر حمله فرضی نیست
دشمنی در کار نیست. او هم درست مثل شماست. مثل شمایی که همین ساعت پیش عصبانی بودید. این دیگری که میبینید، دقیقاً انگار خود شمایید.
اگر به او پرخاش کنید، انگار به یکی مثل خودتان پرخاش کردهاید.
به شفافیت دیدن این شباهت چیزی را در شما روشن میکند
دیگری گرچه در دنیای خود، اما به شما خیلی شبیه است.
به خصوص این دوست صمیمی، که خیلی از کوچه پسکوچههای ذهنش را مثل خودش خوب میشناسید.
(ادامه در پست بعدی)
❤121
(دنبالهی پست قبلی)
حالا حرف زدن با او راحتتر است.
او هنوز پشت خط عصبانیست. شما همهی اینها را در ذهنتان مرور کردهاید؛
اما حالا میدانید چطور حرف بزنید. میدانید دارید با چه کسی حرف میزنید.
با دوستی صمیمی، با یک انسان عزیز، نه با یک دشمن خونی.
پس با او از درِ دوستی و آشنایی صحبت میکنید.
و کلماتتان چون از دل برآید بر دل نشیند.
او شما را میفهمد و شما را میفهمید.
انگار که دروازههای ذهنتان برای لحظهای به روی دیگری باز میشود و نگاهی به یکی از بیشمار مناظر ذهن او میاندازید.
در این فهم مشترک چیزی عوض میشود.
چیزی درست میشود.
ذهنتان آرام میشود.
شلوغیها تمام میشود.
نفس راحتی میکشید.
و قدر دوستیتان را بیشتر میدانید.
ـــ
فرزاد بیان
@bayanz
حالا حرف زدن با او راحتتر است.
او هنوز پشت خط عصبانیست. شما همهی اینها را در ذهنتان مرور کردهاید؛
اما حالا میدانید چطور حرف بزنید. میدانید دارید با چه کسی حرف میزنید.
با دوستی صمیمی، با یک انسان عزیز، نه با یک دشمن خونی.
پس با او از درِ دوستی و آشنایی صحبت میکنید.
و کلماتتان چون از دل برآید بر دل نشیند.
او شما را میفهمد و شما را میفهمید.
انگار که دروازههای ذهنتان برای لحظهای به روی دیگری باز میشود و نگاهی به یکی از بیشمار مناظر ذهن او میاندازید.
در این فهم مشترک چیزی عوض میشود.
چیزی درست میشود.
ذهنتان آرام میشود.
شلوغیها تمام میشود.
نفس راحتی میکشید.
و قدر دوستیتان را بیشتر میدانید.
ـــ
فرزاد بیان
@bayanz
❤149
سوشالمدیا برای خیلیها شده مکانی جهت کسب اعتماد به نفس کاذب از طریق شکست دادن حریفان دوزاری. وارد بحث آدمهای کماطلاعات میشی، مغلوبشون میکنی و فکر میکنی خیلی عقلکلی. مثل قلدرهای مدرسه که فکر میکنند واقعاً کسیاند، تا وقتی که هنوز وارد جامعه نشدند و گیر گندهترها نیفتادند.
بیان
@bayanz
بیان
@bayanz
❤271
مدتی پیش کسی عکس نسخهی چاپی کتابم را برایم فرستاد. جالب این که من خودم هم نسخهی فارسی این کتاب را بهصورت چاپی ندارم 😄 (فقط نسخهی انگلیسی بهصورت چاپی منتشر شده و نسخهی فارسی فقط الکترونیک است).
البته مادامی که کتاب رایگان باشد و به فروش نرسد، چاپش مشکلی که ندارد هیچ، خیلی هم پسندیده است!
لینک دانلود کتاب هم اینجاست.
(کتاب جدید نیست و برای ۲ سال پیش است)
@bayanz
البته مادامی که کتاب رایگان باشد و به فروش نرسد، چاپش مشکلی که ندارد هیچ، خیلی هم پسندیده است!
لینک دانلود کتاب هم اینجاست.
(کتاب جدید نیست و برای ۲ سال پیش است)
@bayanz
❤103
تقریباً همه ما درباره امتحان کردنِ تجارب جدید (از ورزش و تفریح تازه گرفته تا مواد روانگردان، تا فتیشهای جنسی متنوع) کمتر یا بیشتر احساس کنجکاوی داریم - حتی تجاربی که مطمئنیم در عمل حس ناخوشایندی خواهند داد. این کنجکاوی معمولاً با احساسات دیگری مثل ترس، چندش، تنفر، شهوت یا اضطراب همراه میشه. با این حال حتی وقتی از کاری متنفریم، همچنان در موردش کنجکاویم.
وقتی کسی میگه «نه من در مورد فلان کار کنجکاو نیستم»، اون شخص داره دربارهی کنجکاویش بهطور منطقی صحبت میکنه. نظر ما درباره کنجکاوی، همارز اون حسی نیست که در درون تجربه میکنیم. ممکنه در درون کمی احساس کنجکاوی کنیم اما وقتی نظرمون رو میپرسن صادقانه بگیم کنجکاو نیستیم (یعنی واقعاً «فکر کنیم» که کنجکاو نیستیم).
ایندو فرق دارند.
بیان
@bayanz
وقتی کسی میگه «نه من در مورد فلان کار کنجکاو نیستم»، اون شخص داره دربارهی کنجکاویش بهطور منطقی صحبت میکنه. نظر ما درباره کنجکاوی، همارز اون حسی نیست که در درون تجربه میکنیم. ممکنه در درون کمی احساس کنجکاوی کنیم اما وقتی نظرمون رو میپرسن صادقانه بگیم کنجکاو نیستیم (یعنی واقعاً «فکر کنیم» که کنجکاو نیستیم).
ایندو فرق دارند.
بیان
@bayanz
❤106
وقتی درباره خطرات هوش مصنوعی صحبت میشود، اغلب آیندهای علمی-تخیلی در ذهن میآید که در آن مثلاً یک روبات هوش مصنوعی به «صاحبش» حملهور شده!
اگرچه این هم آیندهی محتملی است، اما خطر محتملتر (حتی در زمان حال و نه در آیندهای دوردست) آسیبپذیر شدن در برابر "چیزیست" که از جهاتی شبیه انسان است (چون بر اساس دیتای انسانی train شده) اما تجربه و احساسات انسانی ندارد.
این یعنی نوعی رابطهی نابرابر. این یعنی که حرفهای هوش مصنوعی دربارهی ما میتواند ما را عصبانی، ناراحت و به نحوی آزرده کند اما ما فاقد توانایی ناراحت کردن هوش مصنوعی هستیم (البته همانطور که میتواند ما را خوشحال کند و سایر احساسات خوشایند را در ما برانگیزد)
نمونهی بیخطری از این رابطه را در مدل جدید Grok در توییتر فارسی میتوان دید.
گراک بسیار بددهن شده است و اگر بهش فحش بدهی جوابت را میدهد! (بله این به دادههایی که روی آن train شده مرتبط است و احتمالاً کمی هم شل کردن پارامترهای سانسور؛ و بله این چیز «اراده»ای ندارد و اساساً شعور یا ادراکی آن پشت نیست. صرفاً یکسری کلمه کنار هم گذاشته شده)؛ و این در بستر توییتر فارسی بامزه است و کمتر کسی ممکن است واقعاً ازش اذیت شود.
با این حال همین سرنخ خوبیست که این مدلهای زبانی با این اطلاعاتی که از ما دارند، اگر غیر فیلترشده صحبت کنند، چه حسهایی میتوانند در ما ایجاد کنند.
ما در مقابلشان آسیبپذیر هستیم، نه فقط چون آنها اطلاعات زیادی دربارهی ما دارند؛ بلکه چون توانایی سنتز جملات به شکلی که شبیه یک انسان دیگر باشد را دارند؛ با این حال عاطفه و تجربهی درونی ندارند، بنابراین ما فقط یکطرفه حس میکنیم و نمیتوانیم متقابل حسی در آنها به وجود بیاوریم.
بیمعنی و احمقانه است که بخواهی جواب فحشهای گراک را بدهی. در این رابطه فقط یک طرف «امکان» اذیت شدن دارد! و آن کسی نیست جز من و شمای انسان.
(این صحبت در طرفداری از ایجاد سانسور و محدودیت نیست! صرفاً یک بحث نظریست دربارهی رابطهی انسان-ماشین)
بیان
@bayanz
اگرچه این هم آیندهی محتملی است، اما خطر محتملتر (حتی در زمان حال و نه در آیندهای دوردست) آسیبپذیر شدن در برابر "چیزیست" که از جهاتی شبیه انسان است (چون بر اساس دیتای انسانی train شده) اما تجربه و احساسات انسانی ندارد.
این یعنی نوعی رابطهی نابرابر. این یعنی که حرفهای هوش مصنوعی دربارهی ما میتواند ما را عصبانی، ناراحت و به نحوی آزرده کند اما ما فاقد توانایی ناراحت کردن هوش مصنوعی هستیم (البته همانطور که میتواند ما را خوشحال کند و سایر احساسات خوشایند را در ما برانگیزد)
نمونهی بیخطری از این رابطه را در مدل جدید Grok در توییتر فارسی میتوان دید.
گراک بسیار بددهن شده است و اگر بهش فحش بدهی جوابت را میدهد! (بله این به دادههایی که روی آن train شده مرتبط است و احتمالاً کمی هم شل کردن پارامترهای سانسور؛ و بله این چیز «اراده»ای ندارد و اساساً شعور یا ادراکی آن پشت نیست. صرفاً یکسری کلمه کنار هم گذاشته شده)؛ و این در بستر توییتر فارسی بامزه است و کمتر کسی ممکن است واقعاً ازش اذیت شود.
با این حال همین سرنخ خوبیست که این مدلهای زبانی با این اطلاعاتی که از ما دارند، اگر غیر فیلترشده صحبت کنند، چه حسهایی میتوانند در ما ایجاد کنند.
ما در مقابلشان آسیبپذیر هستیم، نه فقط چون آنها اطلاعات زیادی دربارهی ما دارند؛ بلکه چون توانایی سنتز جملات به شکلی که شبیه یک انسان دیگر باشد را دارند؛ با این حال عاطفه و تجربهی درونی ندارند، بنابراین ما فقط یکطرفه حس میکنیم و نمیتوانیم متقابل حسی در آنها به وجود بیاوریم.
بیمعنی و احمقانه است که بخواهی جواب فحشهای گراک را بدهی. در این رابطه فقط یک طرف «امکان» اذیت شدن دارد! و آن کسی نیست جز من و شمای انسان.
(این صحبت در طرفداری از ایجاد سانسور و محدودیت نیست! صرفاً یک بحث نظریست دربارهی رابطهی انسان-ماشین)
بیان
@bayanz
❤178
هوش مصنوعی در حال تغییر دنیاست. با این حال معنی «تغییر» بهشکل محدودی فهم میشود. برخی تصور میکنند تغییر فقط یعنی چگونگی انجام دادن کارها. الان هوش مصنوعی جواب سوال میدهد، متن ایمیل مینویسد و مثلاً چند ماه دیگر چایی هم دم میکند! این شد تغییر.
این سطح یا ظاهر تغییر است.
تغییر عمیقتری در روان انسانها در اثر تعامل با هوش مصنوعی در حال اتفاق افتادن است که نامحسوستر، اما به همان اندازه مهم است.
این که میلیونها انسان هر روز با یک «چیزی» صحبت کنند، خود تعامل با آن چیز روی آن انسانها تاثیر میگذارد. نحوهی فکر کردن آدمها عوض میشود. این شامل نحوهی استدلال کردن، نحوهی روایت موضوعات، نحوهی صورتبندی مسائل و بسیاری کارکردهای ذهنی دیگر میشود.
این که این تاثیر چقدر شدید است، به چه شکلی است، مفید است در کل یا نه؛ اینها را هنوز نمیدانیم. حدسهایی هست اما پدیده در حدی تازگی دارد که فعلاً دیتای کافی برای ارزیابی نیست.
با این حال چیزی که حتمی است این است که چنین تاثیری حتمی است. نمیشود که آدمی برای سالها هر روز با یک «چیزی» تعامل کند و آن چیز هیچ تاثیری روی روان آن آدم نداشته باشد. به خصوص وقتی این تعامل شباهتهایی به «گفتوگو»ی انسانی دارد (هرچند نیست).
بیان
@bayanz
این سطح یا ظاهر تغییر است.
تغییر عمیقتری در روان انسانها در اثر تعامل با هوش مصنوعی در حال اتفاق افتادن است که نامحسوستر، اما به همان اندازه مهم است.
این که میلیونها انسان هر روز با یک «چیزی» صحبت کنند، خود تعامل با آن چیز روی آن انسانها تاثیر میگذارد. نحوهی فکر کردن آدمها عوض میشود. این شامل نحوهی استدلال کردن، نحوهی روایت موضوعات، نحوهی صورتبندی مسائل و بسیاری کارکردهای ذهنی دیگر میشود.
این که این تاثیر چقدر شدید است، به چه شکلی است، مفید است در کل یا نه؛ اینها را هنوز نمیدانیم. حدسهایی هست اما پدیده در حدی تازگی دارد که فعلاً دیتای کافی برای ارزیابی نیست.
با این حال چیزی که حتمی است این است که چنین تاثیری حتمی است. نمیشود که آدمی برای سالها هر روز با یک «چیزی» تعامل کند و آن چیز هیچ تاثیری روی روان آن آدم نداشته باشد. به خصوص وقتی این تعامل شباهتهایی به «گفتوگو»ی انسانی دارد (هرچند نیست).
بیان
@bayanz
❤94
مجدد از پریروز توییتر را کامل کنار گذاشتم. کامل نه به این معنا که بگویم در آینده هرگز بهش برنمیگردم - بلکه صرفاً در این معنا که فعلاً هزینهاش به فایدهاش نمیارزد. بعداً شاید دوباره ارزید.
قبلاً هم نوشتم که توییتر با همهی کاستیها و اعصابخوردیهایی که دارد، همچنان تنها پلتفرمی است که میشود در آن آزادانه بحث و نقد کرد (نه این که بحث عواقبی نداشته باشد - که دارد! - بلکه در این معنا که حداقل خود پلتفرم ابزارهای خفه کردن صدای مخالف را در اختیارت نمیگذارد! میتوانی مخالف را بلاک کنی، اما این مانع دیده شدن کامنت او نمیشود. برخلاف اینستاگرام که میتوانی رسماً کامنت مخالف را پاک کنی! از آن بدتر امکان restrict میدهد، که طرف کامنت میگذارد ولی هیچکس جز خودش کامنتش را نمیبیند!)
با این حال بزرگترین هزینهی توییتر برای من (جز وقت)، مسئلهی «توییتی فکر کردن است». قبلاً هم دربارهاش نوشتهام:
«یعنی گاهی فکری به ذهنم میآید که آن را در فرمت یک توییت میبینم - مشکلش این است که: «میل به اشتراکگذاری، از تجربهی حضور در لحظه میکاهد».
مشکل دیگر توییتی فکر کردن این است: فکر کردن در قالب توییت، با فکر کردن به بازخورد مخاطب همراه است. بنابراین کمکم مخاطب وارد فکرها میشود. فکر توییتی، یعنی فکری در قالب و اندازهی توییت، که برای مخاطب نوشته شده. این تا حد زیادی کیفیت آزاد و رهای فکر کردن (بدون درنظر گرفتن مخاطب) را تحت تاثیر قرار میدهد.
این توییتی فکر کردن خیلی سریع شکل میگیرد و خیلی دیر از بین میرود. به خصوص زمانی که مخاطب زیادی داشته باشی و این به اشتراکگذاری فکرها با بازخورد مثبت زیادی همراه شود. عادتِ ذهنی توییتی فکر کردن خیلی راحت و سریع ایجاد میشود.
این موضوع را اینجا اعلام میکنم نه چون عدم حضور من در توییتر مهم باشد! (چون نیست واقعاً!). صرفاً از این جهت مینویسم که میدانم خیلیهای دیگر هم با کنار گذاشتن این شبکههای اجتماعی کلنجار میروند. این اشتراکگذاریِ تجارب ممکن است برای این افراد جالب باشد.
بیان
@bayanz
قبلاً هم نوشتم که توییتر با همهی کاستیها و اعصابخوردیهایی که دارد، همچنان تنها پلتفرمی است که میشود در آن آزادانه بحث و نقد کرد (نه این که بحث عواقبی نداشته باشد - که دارد! - بلکه در این معنا که حداقل خود پلتفرم ابزارهای خفه کردن صدای مخالف را در اختیارت نمیگذارد! میتوانی مخالف را بلاک کنی، اما این مانع دیده شدن کامنت او نمیشود. برخلاف اینستاگرام که میتوانی رسماً کامنت مخالف را پاک کنی! از آن بدتر امکان restrict میدهد، که طرف کامنت میگذارد ولی هیچکس جز خودش کامنتش را نمیبیند!)
با این حال بزرگترین هزینهی توییتر برای من (جز وقت)، مسئلهی «توییتی فکر کردن است». قبلاً هم دربارهاش نوشتهام:
«یعنی گاهی فکری به ذهنم میآید که آن را در فرمت یک توییت میبینم - مشکلش این است که: «میل به اشتراکگذاری، از تجربهی حضور در لحظه میکاهد».
مشکل دیگر توییتی فکر کردن این است: فکر کردن در قالب توییت، با فکر کردن به بازخورد مخاطب همراه است. بنابراین کمکم مخاطب وارد فکرها میشود. فکر توییتی، یعنی فکری در قالب و اندازهی توییت، که برای مخاطب نوشته شده. این تا حد زیادی کیفیت آزاد و رهای فکر کردن (بدون درنظر گرفتن مخاطب) را تحت تاثیر قرار میدهد.
این توییتی فکر کردن خیلی سریع شکل میگیرد و خیلی دیر از بین میرود. به خصوص زمانی که مخاطب زیادی داشته باشی و این به اشتراکگذاری فکرها با بازخورد مثبت زیادی همراه شود. عادتِ ذهنی توییتی فکر کردن خیلی راحت و سریع ایجاد میشود.
این موضوع را اینجا اعلام میکنم نه چون عدم حضور من در توییتر مهم باشد! (چون نیست واقعاً!). صرفاً از این جهت مینویسم که میدانم خیلیهای دیگر هم با کنار گذاشتن این شبکههای اجتماعی کلنجار میروند. این اشتراکگذاریِ تجارب ممکن است برای این افراد جالب باشد.
بیان
@bayanz
❤149
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ویدیوی بسیار تاثیرگذاریست که پارسال در اینستاگرام دیدم. درست خاطرم نیست ولی شاید یکی از تلنگرهایی بود که باعث شد از همان زمانها اینستاگرام را برای همیشه کنار گذاشتم.
@bayanz
@bayanz
❤149
گاهی از من میپرسند تو که اینستاگرام نداری، چطور با دوستهات در ارتباط میمونی؟ میگویند اینستاگرام برای ما راهی برای ارتباط با دوستهامونه.
این را مارک زاکربرگ ۲۰ سال پیش موقع راهاندازی فیسبوک به خوبی درک کرده بود و همین هم موجب موفقیت فیسبوک شد.
«فلان "دوستت" عکست را لایک کرد.»
«فلانی برایت درخواست "دوستی" فرستاده است.»
اینطوری شد که آدمها صدها «دوست» پیدا کردند که هر روز آنها را لایک میکردند و از آنها لایک میگرفتند.
کنار گذاشتن فیسبوک مساوی با کنار گذاشتن و بیخبر ماندن از این دوستان شد.
اینستاگرام (که در ۲۰۱۲ توسط فیسبوک خریداری شد) هم همین رویکرد را دنبال میکند.
اینستا امکانی فراهم میسازد تا در جریان جزییات زندگی دوستانمان قرار بگیریم.
چه میخورند، با چه کسی در رابطه هستند، کجا زندگی میکنند و در چه حالی هستند.
گاهی هم واقعاً در دایرکت با آنها معاشرتی میکنیم
و اینگونه است که احساس میکنیم با آنها در ارتباط هستیم
البته که واقعاً هستیم. من منکر این ارتباط نیستم. این هم نوعی ارتباط است.
با این حال برای کسب این ارتباط، باید هزینهی سنگینی هم بپردازیم.
هزینهاش گشتوگذار در فید اینستاگرام است.
برای ارتباط با دوستانمان در اینستا هستیم، اما بیشتر از ارتباط مشغول تماشای ریلزیم.
پاسخ من به پرسش «چطور با دوستهات در ارتباط میمونی؟» سه جز دارد:
۱- همه دوست نیستند. بیشتریها آشنا هستند. دوستان اندکند.
۲- در بین دوستیها هم، همهی دوستیها نیاز به آپدیت و معاشرت دائمی ندارند. من شخصاً ضرورتی نمیبینم در جریان زندگی هر روزهی دوستی که سالهاست ندیدمش قرار بگیرم (یک گفتوگوی چند ماه یکبار را ترجیح میدهم).
۳- برای آن دوستیهایی که علاقهمند به معاشرت و حفظ ارتباط هستم، اگر ملاقات حضوری میسر نباشد، همچنان تلفن و واتساپ و تلگرام هست. بهقول معروف «کسی بخواد ارتباط بگیره راهش رو پیدا میکنه».
بیان
@bayanz
این را مارک زاکربرگ ۲۰ سال پیش موقع راهاندازی فیسبوک به خوبی درک کرده بود و همین هم موجب موفقیت فیسبوک شد.
«فلان "دوستت" عکست را لایک کرد.»
«فلانی برایت درخواست "دوستی" فرستاده است.»
اینطوری شد که آدمها صدها «دوست» پیدا کردند که هر روز آنها را لایک میکردند و از آنها لایک میگرفتند.
کنار گذاشتن فیسبوک مساوی با کنار گذاشتن و بیخبر ماندن از این دوستان شد.
اینستاگرام (که در ۲۰۱۲ توسط فیسبوک خریداری شد) هم همین رویکرد را دنبال میکند.
اینستا امکانی فراهم میسازد تا در جریان جزییات زندگی دوستانمان قرار بگیریم.
چه میخورند، با چه کسی در رابطه هستند، کجا زندگی میکنند و در چه حالی هستند.
گاهی هم واقعاً در دایرکت با آنها معاشرتی میکنیم
و اینگونه است که احساس میکنیم با آنها در ارتباط هستیم
البته که واقعاً هستیم. من منکر این ارتباط نیستم. این هم نوعی ارتباط است.
با این حال برای کسب این ارتباط، باید هزینهی سنگینی هم بپردازیم.
هزینهاش گشتوگذار در فید اینستاگرام است.
برای ارتباط با دوستانمان در اینستا هستیم، اما بیشتر از ارتباط مشغول تماشای ریلزیم.
پاسخ من به پرسش «چطور با دوستهات در ارتباط میمونی؟» سه جز دارد:
۱- همه دوست نیستند. بیشتریها آشنا هستند. دوستان اندکند.
۲- در بین دوستیها هم، همهی دوستیها نیاز به آپدیت و معاشرت دائمی ندارند. من شخصاً ضرورتی نمیبینم در جریان زندگی هر روزهی دوستی که سالهاست ندیدمش قرار بگیرم (یک گفتوگوی چند ماه یکبار را ترجیح میدهم).
۳- برای آن دوستیهایی که علاقهمند به معاشرت و حفظ ارتباط هستم، اگر ملاقات حضوری میسر نباشد، همچنان تلفن و واتساپ و تلگرام هست. بهقول معروف «کسی بخواد ارتباط بگیره راهش رو پیدا میکنه».
بیان
@bayanz
❤353
حتی روابط دوستانه معمولی هم عنصر پررنگی از کشش جنسی داره. طرفین آگاهانه انتخاب میکنند که این کشش رو به عمل جنسی تبدیل نکنند و در قالب محبت و دوستی ابراز کنند. البته اکثر افراد چون از سکچوالیته شرم دارند، از فکر کردن بهش منزجر میشن.
این کشش رو شما در رابطه پسر-دختر و دختر-دختر واضحتر میبینید. رد و بدل کردن احساسات و صمیمیت فیزیکی پررنگتره. در رابطهی دو پسرِ دگرجنسگرا، کشش جنسی «بهنظر» غایبه. به همون میزان، رد و بدل کردن احساسات و صمیمیت فیزیکی هم کمتر. چرا که تابوهای اجتماعی و مقاومت ناخودآگاه شدیدتره.
البته بدون درنظر گرفتن تعریفِ موردنظر از «جنسی» (سکچوال) احتمالاً این صحبت به خطا برداشت میشه. منظور از جنسی در اینجا اون میل جنسی صرفاً در معنای بالغانهاش که مثلاً موقع هورنی بودن تجربه میکنیم نیست! سکچوالیته در معنای عامتری منظوره که اون میل جنسی هورنی بودن فقط یک فرم ابرازشه.
بیان
@bayanz
این کشش رو شما در رابطه پسر-دختر و دختر-دختر واضحتر میبینید. رد و بدل کردن احساسات و صمیمیت فیزیکی پررنگتره. در رابطهی دو پسرِ دگرجنسگرا، کشش جنسی «بهنظر» غایبه. به همون میزان، رد و بدل کردن احساسات و صمیمیت فیزیکی هم کمتر. چرا که تابوهای اجتماعی و مقاومت ناخودآگاه شدیدتره.
البته بدون درنظر گرفتن تعریفِ موردنظر از «جنسی» (سکچوال) احتمالاً این صحبت به خطا برداشت میشه. منظور از جنسی در اینجا اون میل جنسی صرفاً در معنای بالغانهاش که مثلاً موقع هورنی بودن تجربه میکنیم نیست! سکچوالیته در معنای عامتری منظوره که اون میل جنسی هورنی بودن فقط یک فرم ابرازشه.
بیان
@bayanz
❤237