بَیان
8.27K subscribers
168 photos
111 videos
5 files
198 links
فرزاد بیان.
می‌خوانم. می‌نویسم.
Youtube.com/farzadbayan
Download Telegram
طی این چند روز در توصیف علت تمایل به بقای جمهوری اسلامی زیاد از عبارت «سندرم استکهلم» استفاده شد (در توییتر)؛ اما گمان می‌کنم سطحی ازش گذر شد. اصل مطلب هویت‌یابی با آزارگره. خیلی‌ها با جمهوری اسلامی هویت‌یابی کرده‌اند. فرد دچار این سندرم از رفتارهای آزارگر اذیت می‌شه، اما توجیهش می‌کنه (هویت‌یابی شناختی) و به‌طور غیرمنطقی باهاش همدلی داره (هویت‌یابی عاطفی) و بعضاً خودش هم رفتارهای آزارگر رو تقلید می‌کنه (هویت‌یابی رفتاری). همه‌ی این ویژگی‌ها در قربانیانِ حامی رژیم دیده می‌شه.

بیان
@bayanz
253
یکی از جاهایی که روان‌شناسان تجربی (به‌خصوص علوم اعصابی‌ها و شناختی‌ها) به بی‌راهه رفتند موضوع خواب دیدن (رویا) بود. سال‌ها می‌گفتند فروید چرت می‌گه و رویا صرفاً نتیجه فعالیت شیمیایی تصادفی در مغزه؛ بعداً معلوم شد که رویا با سیستم دوپامینی مغز و درنتیجه با انگیزه‌ها و آمال مرتبطه.

@bayanz
179
در سطح عصب‌شناختی، مغز انسان بر اساس اصل کمترین هزینه‌ی انرژی عمل می‌کنه. مثلاً تا حد ممکن از میان‌برهای شناختی استفاده می‌کنه تا نیاز به تفکر عمیق رو کاهش بده.

چیزی که من فکر می‌کنم اینه که هوش مصنوعی هم کم‌کم داره به‌عنوان یک میان‌بر شناختی برای مغز ما کار می‌کنه.

این یعنی از بین پروسه‌های کاندیدی که مغز برای رسیدن به یک هدف مشخص داره، استفاده از «مغز بیرونی» (یعنی هوش مصنوعی) به‌عنوان یکی از این پروسه‌های کاندید برای مغز شناخته می‌شه.

طبق اصل کمترین هزینه انرژی، مغز پروسه‌ی کم‌هزینه‌تر رو انتخاب می‌کنه، و اگر استفاده از مغز بیرونی (AI) اون راهکار کم‌هزینه‌تر برای مغز درونی ما باشه، اون پروسه انتخاب می‌شه.

به این ترتیب، به مرور زمان بسیاری از پروسه‌های ذهنی پرهزینه‌تر مغز ما به‌طور کامل با هوش مصنوعی جایگزین می‌شه.

بیان

@bayanz
155
سال‌ها طول کشید تا به این برسم: شما در هر لحظه‌ی زندگی، یا داری طراحی می‌کنی، یا داری اونچه طراحی کردی رو زندگی می‌کنی. یا داری نقشه می‌کشی، یا داری نقشه‌هاتو دنبال می‌کنی. یا داری بازی می‌سازی، یا داری بازی می‌کنی. تو وضعیت اول باید عاقل باشی،‌ تو وضعیت دوم باید دل بسپاری.

بیان

@bayanz
238
اواخر دهه ۷۰-۸۰ میلادی خیلی از فمنیست‌ها با افراد LGBTQ ای که اهل BDSM بودن مشکل داشتن و حتی خیلی از گروه‌های گی و لزبین این‌ها رو توی ایونت‌هاشون راه نمی‌دادن.

بعضی‌ها می‌گفتن به اعتبار جریان هم‌جنس‌گرایی لطمه می‌زنه و بعضی‌ها می‌گفتن تهش به فاشیسم می‌رسه!

سامویز (Samoise) که خودش سازمانی فمنیستی-لزبین بود در دفاع از BDSM خیلی با این انگ‌ها مبارزه کرد و می‌گفت اتفاقاً ماهیت BDSM مخالف مردسالاریه. این بحث و جدل‌ها (در کنار چند موضوع دیگه) به Feminist Sex Wars معروف شد.

یعنی یک‌جورهایی نگران بودند که با مرتبط شدن BDSM به LGBTQ اون بار منفی‌ای که در BDSM وجود داره، روی LGBTQ هم سوار بشه و بشه سنگینی و هزینه‌ی مضاعفی برای این‌ها.

بیان

@bayanz
120
می‌دونم خیلی‌ها موافق نیستن ولی به‌هرحال: من فکر می‌کنم رابطه سال‌های کمی می‌تونه به خودیِ خود واسه طرفین منبع رضایت باشه. بعدش باید یک مشغولیت و منبع تمرکز و رضایت افزونی کنارش بیاد. چیزی مثل بچه (ولی نه الزاماً)، مسیر شغلی یا تحصیلی جدی یا چیز دیگری... وگرنه رابطه کار نمی‌کنه.

بیان

@bayanz
240
نمی‌گیم از منافع ملی‌تون دفاع نکنید. فقط می‌گیم انسانیت داشته باشید و با هم‌نوعتون مثل انسان برخورد کنید.

همین.

@bayanz
249
«هیچ جای دنیا، تر و خشک را مثل ایران با هم نمی‌سوزانند.»

-- محمدعلی جمال‌زاده (۱۲۷۰ اصفهان،‌ ایران - ۱۳۷۶ ژنو، سوییس)

@bayanz
207
ریچارد داوکینز می‌نویسه: یکی از پشیمانی‌های من این است که برای توصیف مسائل علمی کتابم (ژن خودخواه) از مثال‌های سیاسی استفاده کردم. آن سیاست‌ها امروز بی‌ارزشند اما محتوای علمی من جاودانه است. (جملات دقیقش خاطرم نیست و نقل به مضمون کردم - از ۱۰ - ۱۲ سال پیش در ذهنم مونده)

منظورش این بود که یک بحث سیاسی‌ای امروز مهمه، اما چهار سال بعد کسی یادش نمیاد که مثلا نظر رئیس‌جمهور X درباره فلان موضوع چه اهمیتی داشت، اما مطلب علمی تا صدها سال بعد هم ارزشمند باقی می‌مونه. حالا وقتی آدم میاد مطالب علمی رو با سیاست می‌آمیزه (اونم مثلاً در کتابی در حیطه زیست‌شناسی/تکامل) نتیجه این میشه که ۱۰ سال بعد اون مثال‌ها و تشبیه‌های سیاسی کپک زده ولی ایده‌های زیستی همچنان زنده‌اند و این توی ذوق می‌زنه.

گاهی وقت‌ها که اینجا در کنار مطالب علمی، مطلبی با محتوای سیاسی می‌‌ذارم (که صرفاً ارزش موقعیتی-خبری داره) دچار همین حس داوکینز می‌شم.

اما خب به‌شخصه با غیرسیاسی‌گری هم مخالفم. با ژست‌های «ما کاری به سیاست نداریم» و «به کار خودمون مشغولیم». این رو وقتی با علم ترکیب کنی، نتیجه‌ش می‌شه کتاب‌خوان‌های هالو که فقط می‌خوانند ولی حتی جسارت کاربرد آنچه خوانده‌اند را هم ندارند.

به قول یک بلاگ قدیمی که در سردرش نوشته بود: اگر وضعیت مملکت طور دیگری بود، اینجا به‌جای سیاست، از‌ هنر و ادبیات و گل و بلبل می‌نوشتیم.

بیان

@bayanz
161
رامین جهانبگلو، در کتاب اخیرش The Idea of Persia (اندیشه‌ی پارس) می‌نویسه (ترجمه و نقل به مضمون می‌کنم):

داستان روشنفکران ایرانی همیشه با یک حس ناامنی (insecurity) همراه بوده. [...] روشنفکران ایرانی فقط زمانی به «خود» خودشون آگاه می‌شدن که احساس می‌کردن غرب اونها رو به رسمیت می‌شناسه.

تصادفی نیست که گفتمان عمومی در میان روشنفکران ایرانی درباره یکتایی ایران، موارد بی‌شماری از تفاوت‌های ایران با غرب رو ذکر می‌کنه، و بدین ترتیب هویت ایران رو از نظر انحراف از این «دیگری» تعریف می‌کنه.

اصرار بر خاص بودن و تفاوت ایران از غرب، میل ناراحت‌کننده‌ای رو برای دیدن خود از دیدگاه دیگری آشکار می‌کنه. این چیزی نیست جز قرار دادن هویت ایران در شرایط غربی، که - به‌طرز متنقاضی - مرکزیت غرب رو به عنوان نقطه مرجع جهانی تثبیت می‌کنه.

@bayanz
115
من از این ۱۵ سالی که دارم در حیطه آموزش دیجیتال کار می‌کنم یک چیز یاد گرفته باشم اینه: یادگیری زمانی اتفاق میفته که شما دل مخاطبت رو بدست بیاری. و این با شناخت ارزش‌های مخاطب و احترام به اون امکان‌پذیره. اشتباه مهلک اینه که همون اول مخاطب رو با خودت دشمن کنی. یادگیری همونجا تمومه

کنش‌گرانی که در حوزه آموزش همگانی فعالن، روی سر من جا دارند؛ با این حال نقدی که به خیلی‌هاشون وارده همینه که مخاطب رو دشمن خودشون می‌کنن. به‌جای این که مخاطب رو همراه خودت کنی و کم‌کم چیزهایی رو به چالش بکشی، میای از همون اول طرف رو طرد می‌کنی. بعد هم می‌گی «نمی‌خوان بفهمن». معلومه که آدم عاقل در قبال حمله گارد دفاعی می‌گیره.

لازمه همه این‌ها همدلی با مخاطبه. بعضاً‌ می‌بینم که طرف از مخاطبش متنفره، از عقاید مخاطبش متنفره،‌ بعد می‌خواد با کار آموزشی تاثیر بذاره روی این مخاطب! شما به‌جای آموزش بهتره اول بری روی تنفرت کار کنی. چون وقتی حرف می‌زنی تنفر از کلماتت می‌باره. آموزش که نمی‌دی هیچ، بدتر می‌رانی.

آلن دوباتن خوب گفته: «آنجا که تحقیر آغاز می‌شود، درس تمام می‌شود».

بیان

@bayanz
223
بَیان
من از این ۱۵ سالی که دارم در حیطه آموزش دیجیتال کار می‌کنم یک چیز یاد گرفته باشم اینه: یادگیری زمانی اتفاق میفته که شما دل مخاطبت رو بدست بیاری. و این با شناخت ارزش‌های مخاطب و احترام به اون امکان‌پذیره. اشتباه مهلک اینه که همون اول مخاطب رو با خودت دشمن کنی.…
+ من خودم دلیل این که در این سال‌ها هیچ‌وقت دنبال کنش‌گری و اکتیویسم نرفتم همینه اساساً. در خودم نمی‌بینم.

من یک انسانی‌ام که علایق و نظرات شخصی خودم رو به اشتراک می‌ذارم که حالا گاهی مخاطبی هم باهاش همراه می‌شه.

کار کنش‌گر معکوسه. کنش‌گر باید از مخاطب شروع کنه و به محتوا برسه.

برای همین هم تکرار می‌کنم که بسیار قدردان فعالیت کنش‌گران هستم. چون کار خیلی مشکلیه. یک‌جور از خود گذشتن به معنی کلمه نیاز داره.

البته به همین خاطر هم کنش‌گر خوب خیلی کم داریم.

@bayanz
133
کتاب The Idea of Persia (اندیشه پارس) از رامین جهانبگلو رو خوندم (۲۰۲۵ منتشر شده)

درباره هویت ایرانی صحبت می‌کنه. این که ایران هرگز تجربه شهروندی آزاد نداشته و همیشه بین خداسالاری و استبداد گیر کرده.

درباره نقش زبان فارسی در حفظ هویت ایرانی و بحران روشن‌فکری در ایران صحبت می‌کنه و در انتها مسیر ساختن «ایران زیبا» رو در بازگشت به تفکر فلسفی، بیداری اخلاقی و عدم خشونت می‌بینه. می‌گه که مشکل «سندرم استبداد» در ایران، اساساً وجودی و اخلاقیه، نه لزوماً اقتصادی و سیاسی.

«تا زمانی که ایرانیان خشونت را در قلب و ذهن خود جای داده‌اند، ایران نمی‌تواند کشوری دموکراتیک باشد و نخواهد بود. تا زمانی که ایرانیان از یکدیگر نفرت داشته باشند و همدیگر را بکشند، «اندیشه پارس» نمی‌تواند از لحاظ فرهنگی یا سیاسی محقق شود».

خلاصه نظرم:
فصول ابتدایی کتاب که به هویت ایرانی می‌پردازه ایده‌های قابل توجه و عمیقی مطرح می‌کنه. فصول مربوط به زبان فارسی و روشنفکران ایرانی هم همینطور؛ اما در فصل آخر که به آینده و راهکار می‌پردازه به‌نظرم صحبت‌های مطرح شده خیلی ایده‌آل‌گرایانه و غیرواقع‌بینانه می‌شه.

در کل ارزش مطالعه داره.

بیان
@bayanz
170
تجربه جمهوری اسلامی خیلی واضح نشون داد که لازمه خلق هنر، آزادی‌های مادی و معنویه.

مادی یعنی صبح شما واسه یه لقمه نون شب نشه. معنوی یعنی به‌خاطر هنرت درگیر دادسرا نشی و گوشه زندان نیفتی.

وگرنه شما با دست بسته و شکم گرسنه غم بزرگ رو به هیچ کار بزرگی نمی‌تونی تبدیل کنی.

بیان
@bayanz
314
اثری از Joseph Dole
107
یک پیام بسیار ساده را به‌شکل پیچیده‌ای بسته‌بندی کنی و به مردم تحویل بدهی، اکثریت چیزی ازش نمی‌فهمند؛ یک‌عده معدودی هم که پیام را می‌فهمند، ‌لابد با خود فکر می‌کنند که واقعاً مطلب پیچیده‌ای را فهمیده‌اند! (در حالی که صرفاً مطلب ساده‌ای که پیچیده بسته‌بندی شده بود را فهمیدند).

حالا یک پیام پیچیده را خیلی ساده بسته‌بندی کنی، اکثریت مردم متوجه معنای پیام می‌شوند، اما این‌وسط یک‌عده که خودشان را اِلیت جامعه و برتر از دیگران فرض می‌کنند، یک عده که خودشان را عمیق و دیگران را سطحی می‌پندارند؛ یا شاید یک‌عده که صرفاً فتیش پیچیدگی دارند، این‌ها اعتراض می‌کنند که پیف پیف چه پیام سطحی‌ای بود! مردم چقدر سطحی و ساده هستند که فکر می‌کنند این‌چیزها عمیق است!

یک مثال بزنم که روشن شود اگر گنگ است:

فرض کنید یک سریال ‌مفاهیم خیلی عمیقی را منتقل می‌کند. و این کار را به زبان خیلی ساده‌ای انجام می‌دهد که حتی کسی نصف مغزش را هم موقع تماشا خاموش کرده باشد متوجه عمق آن پیام می‌شود. ولی چون پیام به زبان ساده مخابره شده، یک عده که فتیش پیچیدگی دارند خواهند گفت که فیلم سطحی بود! (صرفاً چون ساده‌فهم بود)

البته این که بگویند فیلم «خوبی» نبود بحث دیگری‌ست! شاید کسی فکر کند فیلم ساده (پیام ساده) خوب و جذاب نیست و پیچیدگی جالب‌تر است. این یک نظر شخصی قابل قبول است؛ اما بحث بالا پیرامون خودعاقل‌پنداری و دگر احمق‌پنداری افراطی‌ست!

فیلم و سریال البته مثال است؛ در خیلی چیزها همین است.

بیان

@bayanz
202
فرض کنید همین چند دقیقه‌ی پیش، با دوست صمیمی خود سر موضوعی دعوا داشتید و از خانه‌ی دوستتان بیرون زدید.

برای این که کمی فکرتان آرام شود تصمیم می‌گیرید کمی قدم بزنید.

در حین قدم زدن کم‌کم غرق چهره‌ها و لباس‌های متنوع آدم‌های توی خیابان می‌شوید و برای لحظاتی ذهنتان دعوایی که با دوستتان داشتید را فراموش می‌کند.

انگار که ذهن نفس راحتی می‌کشد.

همینطور که مشغول تماشای خیابان هستید، بنا بر عادت وارد یک شیرینی‌فروشی می‌شوید.

با چشم شیرینی‌ها را دنبال می‌کنید تا شیرینی مورد علاقه‌تان را پیدا کنید.

در همین حین چشمتان به نون خامه‌ای افتد.

همان شیرینی محبوب دوست صمیمی‌ای که همین امروز باهاش دعوا کردید.

این فکر قلبتان را به درد می‌آورد و خاطرات خوشی که از خوردن نون خامه‌ای با هم داشتید سریع و گذرا در ذهنتان مرور می‌شود. مثل شن‌های صحرا در باد.

حتی اشکی در چشمتان حلقه می‌زند.

اما ناگهان فکر این که دعوای امروز سر چی بود بالا می‌آید.

همین که به این فکر، فکر می‌کنید غمی که داشتید جای خودش را به خشم می‌دهد.

خشمگین می‌شوید که چه دوست بی‌انصافی دارید که چنین بد با شما تا کرد.

احساس می‌کنید که این حق شما نبود، شما این همه به این آدم خوبی کردید، این همه دوستش داشتید، یک چنین جایگاه برجسته‌ای در ذهنتان به جایگاه این دوست و این دوستی داده بودید،
چرا این دوست با شما چنین کرد؟

از این فکرها مجدد غمگین می‌شوید. احساس ناامیدی و سرخوردگی می‌کنید. قلبتان دوباره به درد می‌آید. یک ترک کوچک می‌خورد.

اما قبل از این که بیشتر ترک بخورد، دوباره خشمگین می‌شوید. درد قلبتان متوقف می‌شود و انرژی زیادی در خود حس می‌کنید. انگار که دوست دارید این انرژی را جایی پرتاب کنید.

آتشی که در خانه در حال سوختن بود را به بیرون از خانه پرت کردید.

حالا دیگر خانه نمی‌سوزد.

شما هستید و آتشی در دست در خیابان.

که می‌توانید بسوزانید هرآنچه از آن تنفر دارید.

خانه جایش امن است.

در همین حال که از خانه خیلی دور شده‌اید،‌ ناگهان خودتان را جلوی خانه می‌بینید.

خانه‌ی واقعی شما. نه خانه‌ی توی ذهن.

در را باز می‌کنید و روی تخت دراز می‌کشید.

همین که به گوشه‌ی دیوار نگاه می‌کنید، تصویر دوست صمیمی را می‌بینید.

که اولین‌باری که به خانه‌ی شما آمده بود، آن گوشه روی زمین نشسته بود.

قلبتان به درد می‌آید.

و هرچه بارقه‌های خشم سعی در خاموش کردن آتش می‌کنند، آتش خاموش نمی‌شود.

غم آن‌قدر زیاد است که آتش درون فقط بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود.

صورت و چشم‌هایتان قرمز می‌شود،

آتش همه‌جا شعله‌ور شده و در حال سوزاندن است

و اینجاست که به ناگه ابرهای بزرگ باران‌زا شروع به باریدن می‌کنند.

اشک از چشمانتان جاری می‌شود.

آتش فروکش می‌کند.

قلب آرام می‌گیرد.

زنگ در به صدا در می‌آید.

در را آهسته باز می‌کنید.

دوستتان است.

با چهره‌ای آرام و پذیرا،

در سکوت به شما می‌نگرد

و در سکوت به چشم‌هایش می‌نگرید

از نگاهش پیداست که او هم بسیار بالا و پایین‌های ذهنی را طی کرده

و در آخر به اینجا به پاشنه‌ی در خانه‌ی شما رسیده است.

از کلبه‌ای که درون ذهن دارید بیرون می‌آیید و به سمت در می‌روید.

از در ذهن خارج و وارد دنیای بیرون می‌شوید و دوستتان را در آغوش می‌کشید.

این‌ها ولی همه در خیال شما بود.

کسی پشت در نیست.

زنگی به صدا درنیامد.

شما هستید تکِ‌ تنها در این اتاق.

با چشمانی خیس

تلفن را برمی‌دارید

شماره‌ی دوستتان را می‌گیرید

تلفن بوق می‌خورد

بیـــــــب...

بیـــــــب...

در حین بوق خوردن از خودتان می‌پرسید که راستی چی بهش بگم؟

همه‌ این فکرها و حس‌ها را چطور به حرف ترجمه کنم؟

کاش می‌شد خودش می‌فهمید.

با قلبی لرزان و با ذهنی امیدوار پشت خط منتظر می‌مانید

دوستتان گوشی را برمی‌دارد.

با استرس،‌ آهسته می‌گویید «الو؟»

دوستتان با عصبانیت به شما پاسخ می‌دهد. از شما می‌پرسد که چی از جانش می‌خواهید‌ و دست از سرش بردارید!

قلبتان ترک ریز دیگری می‌خورد. و بعد عصبانی می‌شوید که با شما اینطور خشن صحبت کرده.

اما سکوت می‌کنید. آتش را در درون نگه می‌دارید.

و با خود فکر می‌کنید که شاید او هم مثل یک ساعت پیش شما «هنوز» عصبانی است اما این تمام چیزی نیست که هست

این فکر مثل یک نسیم آتش درونتان را خاموش می‌کند

دیگر نیازی به دفاع در برابر حمله فرضی نیست

دشمنی در کار نیست. او هم درست مثل شماست. مثل شمایی که همین ساعت پیش عصبانی بودید. این دیگری که می‌بینید، دقیقاً انگار خود شمایید.

اگر به او پرخاش کنید،‌ انگار به یکی مثل خودتان پرخاش کرده‌اید.

به شفافیت دیدن این شباهت چیزی را در شما روشن می‌کند

دیگری گرچه در دنیای خود، اما به شما خیلی شبیه است.

به خصوص این دوست صمیمی، که خیلی از کوچه پس‌کوچه‌های ذهنش را مثل خودش خوب می‌شناسید.

(ادامه در پست بعدی)
121
(دنباله‌ی پست قبلی)

حالا حرف زدن با او راحت‌تر است.

او هنوز پشت خط عصبانی‌ست. شما همه‌ی این‌ها را در ذهنتان مرور کرده‌اید؛

اما حالا می‌دانید چطور حرف بزنید. می‌دانید دارید با چه کسی حرف می‌زنید.

با دوستی صمیمی، با یک انسان عزیز، نه با یک دشمن خونی.

پس با او از درِ دوستی و آشنایی صحبت می‌کنید.

و کلماتتان چون از دل برآید بر دل نشیند.

او شما را می‌فهمد و شما را می‌فهمید.

انگار که دروازه‌های ذهنتان برای لحظه‌ای به روی دیگری باز می‌شود و نگاهی به یکی از بی‌شمار مناظر ذهن او می‌اندازید.

در این فهم مشترک چیزی عوض می‌شود.

چیزی درست می‌شود.

ذهنتان آرام می‌شود.

شلوغی‌ها تمام می‌شود.

نفس راحتی می‌کشید.

و قدر دوستی‌تان را بیشتر می‌دانید.

ـــ

فرزاد بیان

@bayanz
149
سوشال‌مدیا برای خیلی‌ها شده مکانی جهت کسب اعتماد به نفس کاذب از طریق شکست دادن حریفان دوزاری. وارد بحث آدم‌های کم‌اطلاعات می‌شی، مغلوبشون می‌کنی و فکر می‌کنی خیلی عقل‌کلی. مثل قلدرهای مدرسه که فکر می‌کنند واقعاً کسی‌اند، تا وقتی که هنوز وارد جامعه نشدند و گیر گنده‌ترها نیفتادند.

بیان
@bayanz
271
مدتی پیش کسی عکس نسخه‌ی چاپی کتابم را برایم فرستاد. جالب این که من خودم هم نسخه‌ی فارسی این کتاب را به‌صورت چاپی ندارم 😄 (فقط نسخه‌ی انگلیسی به‌صورت چاپی منتشر شده و نسخه‌ی فارسی فقط الکترونیک است).

البته مادامی که کتاب رایگان باشد و به فروش نرسد، چاپش مشکلی که ندارد هیچ، خیلی هم پسندیده است!

لینک دانلود کتاب هم اینجاست.

(کتاب جدید نیست و برای ۲ سال پیش است)

@bayanz
103