جان فردریکسون مینویسد:
«اگر یکبار ناامید شدید، این موضوعی را در مورد شخص مقابل نشان میدهد؛ اما اگر بارها و بارها ناامید شدید، این موضوعی را در مورد خودِ شما نشان میدهد.»
منظورش این است که شما یک آدم خیالیای در ذهن خود ساختهاید و هربار که میبینید «دیگری» شبیه آن آدم خیالی نیست ناامید میشوید.
این دیگر چیزی را در مورد شخص مقابل نشان نمیدهد (شخص مقابل را شما همان اولین دفعاتی که ناامید شدید شناختید)؛
این چیزی را در مورد شما میگوید (که یک انسان خیالی در ذهن دارید) و بهجای این که با دیگری تعامل کنید، هربار امید دارید که او آن آدم خیالی رویاهای شما باشد؛ و هربار که واقعیت چکی به صورتتان میزند، ناامید میشوید.
بیان
@bayanz
«اگر یکبار ناامید شدید، این موضوعی را در مورد شخص مقابل نشان میدهد؛ اما اگر بارها و بارها ناامید شدید، این موضوعی را در مورد خودِ شما نشان میدهد.»
منظورش این است که شما یک آدم خیالیای در ذهن خود ساختهاید و هربار که میبینید «دیگری» شبیه آن آدم خیالی نیست ناامید میشوید.
این دیگر چیزی را در مورد شخص مقابل نشان نمیدهد (شخص مقابل را شما همان اولین دفعاتی که ناامید شدید شناختید)؛
این چیزی را در مورد شما میگوید (که یک انسان خیالی در ذهن دارید) و بهجای این که با دیگری تعامل کنید، هربار امید دارید که او آن آدم خیالی رویاهای شما باشد؛ و هربار که واقعیت چکی به صورتتان میزند، ناامید میشوید.
بیان
@bayanz
❤209
این خاطره را در نظر بگیرید:
«دیروز با کسی بیرون رفتم. وقتی بهش دربارهی سریالی که اخیراً میبینم گفتم، فوراً شروع کرد راجعبه سریالهای موردعلاقه خودش حرف زدن. بعد هم وقتی خواستم از مشکلاتم براش بگم، فوری بحث رو برد سمت مشکلات خودش.»
حالا همین را با یک روایت متفاوت از همان قرار مقایسه کنید:
«دیروز با کسی بیرون رفتم. نارسیست به معنای کلمه. یعنی نمیذاشت یه کلمه از خودم بگم. فقط خودشو میدید و منو گسلایت میکرد. این خودشیفته بجای دیت باید میرفت تراپی. قشنگ تروماتایزد شدم.»
هر دو روایت یک خاطره را با دو رویکرد متفاوت توصیف میکنند.
رویکرد اولی عینیتر است و بیشتر به آنچه واقعاً اتفاق افتاده پرداخته،
رویکرد دوم، با (سوء)استفاده از ادبیات تخصصی روانشناسی (و شبهروانشناسی)، به برداشتها و نظرات شخصی، لباسی از واقعیت عینی و غیرقابل انکار پوشانده.
ادبیات روانشناسی، برای بسیاری از مردم چنین کارکردی پیدا کرده.
اصطلاحات تخصصی روانشناسی را - که برای اهداف مشخص و معمولاً مفیدی در فضای پژوهش و درمان طراحی شده - برمیداریم و روی دیگری میچسبانیم.
به این طریق، با سواستفاده از اقتدار علمی و پزشکی، موقعیت خود را قربانی و برحق و دیگری را خطاکار نشان میدهیم.
برچسب «نارسیست» اینجا بار اثبات را برای ما به دوش میکشد.
بحث دیگر دربارهی رفتارهای دیگری نیست (خاطرهی اول).
بحث این است که ما با یک نارسیست قرار گذاشتهایم که ما را دچار تروما کرده است.
این روایت شبههای باقی نمیگذارد. غیرمستقیم داریم میگوییم: «من قربانیام. حق با من است. این هم سند و مدرک علمیاش».
صحبت من این نیست که هیچکس واقعاً نارسیست نیست یا اصطلاح نارسیست بیارزش است یا تروما واقعیت ندارد؛
این اصطلاحات مهم و کاربردی هستند؛ زمانی که در بستر تخصصی خودشان، با درنظر گرفتن جزییات و ریزهکاریها بهکار گرفته شوند.
استفادهی بیرویه از اصطلاحات درمانی، علاوه بر تحریف واقعیت، مفاهیم جدی مانند «تروما» یا «نارسیسم» را هم بیارزش میکند.
بیان
@bayanz
«دیروز با کسی بیرون رفتم. وقتی بهش دربارهی سریالی که اخیراً میبینم گفتم، فوراً شروع کرد راجعبه سریالهای موردعلاقه خودش حرف زدن. بعد هم وقتی خواستم از مشکلاتم براش بگم، فوری بحث رو برد سمت مشکلات خودش.»
حالا همین را با یک روایت متفاوت از همان قرار مقایسه کنید:
«دیروز با کسی بیرون رفتم. نارسیست به معنای کلمه. یعنی نمیذاشت یه کلمه از خودم بگم. فقط خودشو میدید و منو گسلایت میکرد. این خودشیفته بجای دیت باید میرفت تراپی. قشنگ تروماتایزد شدم.»
هر دو روایت یک خاطره را با دو رویکرد متفاوت توصیف میکنند.
رویکرد اولی عینیتر است و بیشتر به آنچه واقعاً اتفاق افتاده پرداخته،
رویکرد دوم، با (سوء)استفاده از ادبیات تخصصی روانشناسی (و شبهروانشناسی)، به برداشتها و نظرات شخصی، لباسی از واقعیت عینی و غیرقابل انکار پوشانده.
ادبیات روانشناسی، برای بسیاری از مردم چنین کارکردی پیدا کرده.
اصطلاحات تخصصی روانشناسی را - که برای اهداف مشخص و معمولاً مفیدی در فضای پژوهش و درمان طراحی شده - برمیداریم و روی دیگری میچسبانیم.
به این طریق، با سواستفاده از اقتدار علمی و پزشکی، موقعیت خود را قربانی و برحق و دیگری را خطاکار نشان میدهیم.
برچسب «نارسیست» اینجا بار اثبات را برای ما به دوش میکشد.
بحث دیگر دربارهی رفتارهای دیگری نیست (خاطرهی اول).
بحث این است که ما با یک نارسیست قرار گذاشتهایم که ما را دچار تروما کرده است.
این روایت شبههای باقی نمیگذارد. غیرمستقیم داریم میگوییم: «من قربانیام. حق با من است. این هم سند و مدرک علمیاش».
صحبت من این نیست که هیچکس واقعاً نارسیست نیست یا اصطلاح نارسیست بیارزش است یا تروما واقعیت ندارد؛
این اصطلاحات مهم و کاربردی هستند؛ زمانی که در بستر تخصصی خودشان، با درنظر گرفتن جزییات و ریزهکاریها بهکار گرفته شوند.
استفادهی بیرویه از اصطلاحات درمانی، علاوه بر تحریف واقعیت، مفاهیم جدی مانند «تروما» یا «نارسیسم» را هم بیارزش میکند.
بیان
@bayanz
❤271
میگویند اگر برای بازدید خانهای به قصد خرید یا اجاره رفتید، و دیدید جایی از خانه فرش نامربوطی پهن شده، یا خرت و پرتی ریخته که نتوانید قدم بگذارید، شک کنید که نقصی را پنهان کردهاند.
نقوص خانهی ذهن را هم خیلیها به همین طریق لاپوشانی میکنند.
ایجاد ابهام چنین کارکردی دارد.
هرجا دیگر نمیدانستند چی به چی بود، فرشی از گزارهها و اصطلاحات مبهم پهن میکنند که روی ندانستهها را بپوشاند.
فرق علم با غیرعلم در همین است.
زبان علم پیچیده، اما شفاف است.
پیچیده است، به این معنا که ریزهکاری و متغیر و اما و اگر زیاد دارد.
با این حال، توی هرکدام از این متغیرها و اما و اگرها میشود ریز شد و بررسی کرد (کاری که تقریباً تمام پژوهشگران دنیا در حال انجامش هستند).
اما ابهام، یک ابر توخالیست.
در ظاهر پیچیده است، اما درواقع یک تودهی بیمعنیِ بیشکل است.
مثل یک سطل رنگ که به دیوار پاشیده باشی.
شاید با تخیل بشود معنیای ازش استخراج کرد، اما راهی برای توافق روی هیچچیز در موردش وجود ندارد.
فرش ابهام را که کنار بزنی، زیرش صرفاً یک چالهی ندانستن است.
خانهی علم هم پر از ندانستههاست، پر از چاله چوله است؛ اما با ندانستنهایش روراست است و همهی نقصانها را لخت نشان میدهد.
اگر دنبال اجارهی منزل باشید، حتماً ترجیح میدهید نقصانهای خانه را واضح ببینید.
اما برای زندگی، برخی ترجیح میدهند روی زدگیها و نقصانها فرشی بیندازند.
به این جهت است که معتقدم دنیا را خریدارانه (عالمانه و واقعبینانه) ارزیابی باید کرد،
اما میشود شاعرانه زیست.
بیان
@bayanz
نقوص خانهی ذهن را هم خیلیها به همین طریق لاپوشانی میکنند.
ایجاد ابهام چنین کارکردی دارد.
هرجا دیگر نمیدانستند چی به چی بود، فرشی از گزارهها و اصطلاحات مبهم پهن میکنند که روی ندانستهها را بپوشاند.
فرق علم با غیرعلم در همین است.
زبان علم پیچیده، اما شفاف است.
پیچیده است، به این معنا که ریزهکاری و متغیر و اما و اگر زیاد دارد.
با این حال، توی هرکدام از این متغیرها و اما و اگرها میشود ریز شد و بررسی کرد (کاری که تقریباً تمام پژوهشگران دنیا در حال انجامش هستند).
اما ابهام، یک ابر توخالیست.
در ظاهر پیچیده است، اما درواقع یک تودهی بیمعنیِ بیشکل است.
مثل یک سطل رنگ که به دیوار پاشیده باشی.
شاید با تخیل بشود معنیای ازش استخراج کرد، اما راهی برای توافق روی هیچچیز در موردش وجود ندارد.
فرش ابهام را که کنار بزنی، زیرش صرفاً یک چالهی ندانستن است.
خانهی علم هم پر از ندانستههاست، پر از چاله چوله است؛ اما با ندانستنهایش روراست است و همهی نقصانها را لخت نشان میدهد.
اگر دنبال اجارهی منزل باشید، حتماً ترجیح میدهید نقصانهای خانه را واضح ببینید.
اما برای زندگی، برخی ترجیح میدهند روی زدگیها و نقصانها فرشی بیندازند.
به این جهت است که معتقدم دنیا را خریدارانه (عالمانه و واقعبینانه) ارزیابی باید کرد،
اما میشود شاعرانه زیست.
بیان
@bayanz
❤194
هانا آرنت مینویسد:
«عمیقترین دلیلی که هیچکس نمیتواند خود را ببخشد این است: ما در این مورد نیز، درست مانند سایر اعمال و گفتارمان، به دیگران وابستهایم. دیگران ما را با وضوحی میبینند که خودمان هرگز قادر به درک آن نیستیم. اگر در خودمان محبوس بمانیم، هرگز نمیتوانیم هیچ خطا یا گناهی را بر خود ببخشیم، زیرا آن تجربهی انسانی را کم داریم که به خاطرش میتوان کسی را بخشید. به عبارت دیگر، ما به نگاه و حضور دیگری نیاز داریم تا بتوانیم خودمان را ببخشیم.»
توضیح سادهترش این است:
وقتی مرتکب خطایی میشویم، در احساسات منفی مانند گناه، شرم و پشیمانی غرق میشویم.
ما تمایل داریم کل هویت خود را با آن اشتباه یکی بدانیم.
ما صرفاً «فردی که اشتباه کرده» نیستیم، بلکه تمامیت خود را به چشم یک «اشتباه» میبینیم.
اما دیگران ما را از بیرون و با فاصلهای امن تماشا میکنند.
آنها ما را فقط در آن لحظهی خطا خلاصه نمیکنند؛ آنها تمامیت وجود ما را میبینند:
گذشتهی ما، ویژگیهای قابل ستایش ما، تلاشهایمان و زمینهای که آن اشتباه در آن رخ داده است.
این شفافیت و وضوحی که در نگاه دیگری داریم، همان چیزیست که برای بخشایش خود به آن نیازمندیم.
بهعبارت دیگر، نگاه و حضور دیگری، ما را از زندان خود بیرون میآورد.
بدون آن نگاه بیرونی، ما در احساس گناه خود محبوس باقی میماندیم.
«ما به نگاه و حضور دیگری نیاز داریم تا بتوانیم خودمان را ببخشیم».
بیان
ـــ
+ این نقل قول آرنت را از کتاب The Oxford Handbook of Moral Psychology نقل کردم.
@bayanz
«عمیقترین دلیلی که هیچکس نمیتواند خود را ببخشد این است: ما در این مورد نیز، درست مانند سایر اعمال و گفتارمان، به دیگران وابستهایم. دیگران ما را با وضوحی میبینند که خودمان هرگز قادر به درک آن نیستیم. اگر در خودمان محبوس بمانیم، هرگز نمیتوانیم هیچ خطا یا گناهی را بر خود ببخشیم، زیرا آن تجربهی انسانی را کم داریم که به خاطرش میتوان کسی را بخشید. به عبارت دیگر، ما به نگاه و حضور دیگری نیاز داریم تا بتوانیم خودمان را ببخشیم.»
توضیح سادهترش این است:
وقتی مرتکب خطایی میشویم، در احساسات منفی مانند گناه، شرم و پشیمانی غرق میشویم.
ما تمایل داریم کل هویت خود را با آن اشتباه یکی بدانیم.
ما صرفاً «فردی که اشتباه کرده» نیستیم، بلکه تمامیت خود را به چشم یک «اشتباه» میبینیم.
اما دیگران ما را از بیرون و با فاصلهای امن تماشا میکنند.
آنها ما را فقط در آن لحظهی خطا خلاصه نمیکنند؛ آنها تمامیت وجود ما را میبینند:
گذشتهی ما، ویژگیهای قابل ستایش ما، تلاشهایمان و زمینهای که آن اشتباه در آن رخ داده است.
این شفافیت و وضوحی که در نگاه دیگری داریم، همان چیزیست که برای بخشایش خود به آن نیازمندیم.
بهعبارت دیگر، نگاه و حضور دیگری، ما را از زندان خود بیرون میآورد.
بدون آن نگاه بیرونی، ما در احساس گناه خود محبوس باقی میماندیم.
«ما به نگاه و حضور دیگری نیاز داریم تا بتوانیم خودمان را ببخشیم».
بیان
ـــ
+ این نقل قول آرنت را از کتاب The Oxford Handbook of Moral Psychology نقل کردم.
@bayanz
❤161
«روابط انسانی خیلی پیچیده است»
آره خیلی؛ بهخصوص وقتی که مشکلی پیش میآید، بهجای گفتوگو، کیلومترها ازش فرار میکنیم.
وقتی که عواطف را بهجای این که بالغانه ابراز کنیم، در خود چال میکنیم.
وقتی بهجای ابراز احساسات، همهچیز را عقلانیسازی میکنیم.
وقتی که فکر میکنیم ابراز احساسات یعنی هر احساسی را با هر شدتی که حس کردیم فقط بیرون بریزیم.
وقتی بهجای تعامل مستقیم با دیگری برای درک او، محتوای ذهن او را حدس میزنیم.
وقتی سعی میکنیم یکنفره، مشکلات بینفردی را حل کنیم.
وقتی سعی میکنیم مشکلات را صرفاً با منطق و بهدور از احساسات، مثل یک معادلهی ریاضی حل کنیم.
وقتی که سعی میکنیم بهدور از منطق و دوراندیشی، صرفاً بر اساس آنچه در لحظه احساس میکنیم تصمیم بگیریم و عمل کنیم.
وقتی سعی میکنیم بهجای درک خودمان و دیگری، هر تمایل و رفتاری را در قالب خوب و بد قضاوت کنیم.
وقتی نه با خودِ واقعی دیگری، بلکه با یک فانتزی خیالی از او ارتباط میگیریم و وقتی واقعیت با فانتزی جور درنیامد، بهجای درهم شکستن فانتزی، بهخودمان دروغ میگوییم.
وقتی که از آسیبپذیر بودن میترسیم و همیشه سپر بهدست داریم.
وقتی که از عدم قطعیت وحشت داریم و همهچیز را تحت کنترل خود میخواهیم.
وقتی که همهچیز را شخصی میکنیم و نمیتوانیم بین «من» و «رفتار من» و «تو» و «رفتار تو» تمایزی قائل شویم.
وقتی که استانداردهای سختگیرانهای برای خود و دیگری داریم ولی تابآوری برآورده نشدن این استانداردها را نداریم.
وقتی که تمایل به شکست و فروپاشی داریم و منتظر نشانهایم تا به خودمان ثابت کنیم که «دیدی نشد».
وقتی زخمهای خود را به دیگری فرافکنی میکنیم و آنها را مسئول دردهایی میدانیم که از جای دیگری آمدهاند.
وقتی تمایل به تغییر نداریم؛ و انتظار داریم همیشه دیگران با «همینی که هستیم» کنار بیایند.
وقتی که فراموش میکنیم انسانیم و این اولینباری است که داریم زندگی میکنیم.
بیان
@bayanz
آره خیلی؛ بهخصوص وقتی که مشکلی پیش میآید، بهجای گفتوگو، کیلومترها ازش فرار میکنیم.
وقتی که عواطف را بهجای این که بالغانه ابراز کنیم، در خود چال میکنیم.
وقتی بهجای ابراز احساسات، همهچیز را عقلانیسازی میکنیم.
وقتی که فکر میکنیم ابراز احساسات یعنی هر احساسی را با هر شدتی که حس کردیم فقط بیرون بریزیم.
وقتی بهجای تعامل مستقیم با دیگری برای درک او، محتوای ذهن او را حدس میزنیم.
وقتی سعی میکنیم یکنفره، مشکلات بینفردی را حل کنیم.
وقتی سعی میکنیم مشکلات را صرفاً با منطق و بهدور از احساسات، مثل یک معادلهی ریاضی حل کنیم.
وقتی که سعی میکنیم بهدور از منطق و دوراندیشی، صرفاً بر اساس آنچه در لحظه احساس میکنیم تصمیم بگیریم و عمل کنیم.
وقتی سعی میکنیم بهجای درک خودمان و دیگری، هر تمایل و رفتاری را در قالب خوب و بد قضاوت کنیم.
وقتی نه با خودِ واقعی دیگری، بلکه با یک فانتزی خیالی از او ارتباط میگیریم و وقتی واقعیت با فانتزی جور درنیامد، بهجای درهم شکستن فانتزی، بهخودمان دروغ میگوییم.
وقتی که از آسیبپذیر بودن میترسیم و همیشه سپر بهدست داریم.
وقتی که از عدم قطعیت وحشت داریم و همهچیز را تحت کنترل خود میخواهیم.
وقتی که همهچیز را شخصی میکنیم و نمیتوانیم بین «من» و «رفتار من» و «تو» و «رفتار تو» تمایزی قائل شویم.
وقتی که استانداردهای سختگیرانهای برای خود و دیگری داریم ولی تابآوری برآورده نشدن این استانداردها را نداریم.
وقتی که تمایل به شکست و فروپاشی داریم و منتظر نشانهایم تا به خودمان ثابت کنیم که «دیدی نشد».
وقتی زخمهای خود را به دیگری فرافکنی میکنیم و آنها را مسئول دردهایی میدانیم که از جای دیگری آمدهاند.
وقتی تمایل به تغییر نداریم؛ و انتظار داریم همیشه دیگران با «همینی که هستیم» کنار بیایند.
وقتی که فراموش میکنیم انسانیم و این اولینباری است که داریم زندگی میکنیم.
بیان
@bayanz
❤224
در سریال «پاپ جوان» (The Young Pope)، سکانسی وجود دارد که کاردینالها برای انتخاب پاپ بعدی دور هم جمع میشوند.
عدهای از کاردینالها دست بهیکی میکنند که به یک کاندیدای بیاهمیت و فرتوت رای بدهند (که شانسی برای پاپ شدن ندارد)، صرفاً برای این که جلوی رای آوردن یک کاردینال قدرتمند و مطلوب را بگیرند.
هدف این است که در دور اول رایگیری، آرای کاردینالها پراکنده شود و رقیب اصلی نتواند اکثریت لازم (دو سوم) را کسب کند.
خلاصه این که اما نقشه بد پیش میرود و همان فرد بیاهمیت واقعاً پاپ میشود!
همه در حیرت به این پاپ ناخواسته زل میزنند. پیرمرد که روحش هم خبر نداشته قرار است پاپ شود در کمال حیرت به جمعیت زل میزند.
سکوت سنگینی برقرار میشود.
پاپ جدید برای مدتی هنوز در نقش قبلیاش به سر میبرد.
هنوز یک کاردینال بیاهمیت است.
منطقاً میداند که پاپ شده، اما در درون هنوز این واقعیت را نپذیرفته.
تا این که ناگهان انگار دوزاریاش میافتد.
یک لحظه واقعاً متوجه قدرتی که بهش اعطا شده میشود.
یکدفعه نقشش عوض میشود.
از نقش کاردینال ضعیف وارد نقش پاپ قدرتمند میشود.
***
زندگی سراسر نقشآفرینی است.
همهی ما بسته به موقعیت نقش بازی میکنیم.
نقش بازی کردن تناقضی با حقیقی بودن شخص ندارد.
ما نقش بازی کردن را از کودکی آغاز میکنیم.
نقشهایی که بچهها بازی میکنند خیالیتر (فانتزیتر) است و تناسب کمی با واقعیت بیرونی دارد.
نقشهای بزرگسالان اجتماعیشده و پایدارتر و با واقعیت بیرونی هماهنگتر است.
برخلاف کودکان که راحت توی نقش میروند و راحت هم ازش بیرون میآیند، بزرگسالان بهسختی وارد یک نقش میشوند و سختتر هم ازش بیرون میآیند.
بزرگسالان اغلب بهقدری طولانی توی یک نقش فرو میروند که فراموش میکنند توی نقشاند.
افراد بهقدری به یک نقش عادت میکنند، که فراموش میکنند نقشها انتخابیاند.
این که نقشها انتخابیاند، به این معنا نیست که کاردینالها فردا میتوانند پاپ شوند.
نقش را ما انتخاب میکنیم، اما نقشآفرینی یک فعالیت اجتماعی و بینفردی است.
آدمهای باز نسبت به تجربه، به ایفای نقشهای متنوعتر گرایش دارند و راحتتر بین نقشهای مختلف جابهجا میشوند.
آدمهای محافظهکار، نقشهای تکراری و آشناتر را ترجیح میدهند.
هیچیک بهتر یا بدتر نیست.
مادامی که طرفین بازی نقشهای یکدیگر را میپذیرند بازی ادامه دارد.
بیان
@bayanz
عدهای از کاردینالها دست بهیکی میکنند که به یک کاندیدای بیاهمیت و فرتوت رای بدهند (که شانسی برای پاپ شدن ندارد)، صرفاً برای این که جلوی رای آوردن یک کاردینال قدرتمند و مطلوب را بگیرند.
هدف این است که در دور اول رایگیری، آرای کاردینالها پراکنده شود و رقیب اصلی نتواند اکثریت لازم (دو سوم) را کسب کند.
خلاصه این که اما نقشه بد پیش میرود و همان فرد بیاهمیت واقعاً پاپ میشود!
همه در حیرت به این پاپ ناخواسته زل میزنند. پیرمرد که روحش هم خبر نداشته قرار است پاپ شود در کمال حیرت به جمعیت زل میزند.
سکوت سنگینی برقرار میشود.
پاپ جدید برای مدتی هنوز در نقش قبلیاش به سر میبرد.
هنوز یک کاردینال بیاهمیت است.
منطقاً میداند که پاپ شده، اما در درون هنوز این واقعیت را نپذیرفته.
تا این که ناگهان انگار دوزاریاش میافتد.
یک لحظه واقعاً متوجه قدرتی که بهش اعطا شده میشود.
یکدفعه نقشش عوض میشود.
از نقش کاردینال ضعیف وارد نقش پاپ قدرتمند میشود.
***
زندگی سراسر نقشآفرینی است.
همهی ما بسته به موقعیت نقش بازی میکنیم.
نقش بازی کردن تناقضی با حقیقی بودن شخص ندارد.
ما نقش بازی کردن را از کودکی آغاز میکنیم.
نقشهایی که بچهها بازی میکنند خیالیتر (فانتزیتر) است و تناسب کمی با واقعیت بیرونی دارد.
نقشهای بزرگسالان اجتماعیشده و پایدارتر و با واقعیت بیرونی هماهنگتر است.
برخلاف کودکان که راحت توی نقش میروند و راحت هم ازش بیرون میآیند، بزرگسالان بهسختی وارد یک نقش میشوند و سختتر هم ازش بیرون میآیند.
بزرگسالان اغلب بهقدری طولانی توی یک نقش فرو میروند که فراموش میکنند توی نقشاند.
افراد بهقدری به یک نقش عادت میکنند، که فراموش میکنند نقشها انتخابیاند.
این که نقشها انتخابیاند، به این معنا نیست که کاردینالها فردا میتوانند پاپ شوند.
نقش را ما انتخاب میکنیم، اما نقشآفرینی یک فعالیت اجتماعی و بینفردی است.
آدمهای باز نسبت به تجربه، به ایفای نقشهای متنوعتر گرایش دارند و راحتتر بین نقشهای مختلف جابهجا میشوند.
آدمهای محافظهکار، نقشهای تکراری و آشناتر را ترجیح میدهند.
هیچیک بهتر یا بدتر نیست.
مادامی که طرفین بازی نقشهای یکدیگر را میپذیرند بازی ادامه دارد.
بیان
@bayanz
❤130
برای شناخت تمایلات و رفتارهای انسانی، اولین و مهمترین سوال این است:
«کارکرد روانشناختی آن رفتار برای آن فرد خاص چیست؟»
بهعبارت دیگر: آن رفتار چه نقشی در زندگی آن فرد بازی میکند؟
یک رفتار یکسان، ممکن است دو نقش کاملاً متفاوت در زندگی دو نفر داشته باشد.
چقدر سادهلوحانه است که بدون فهم کارکرد روانشناختی یک رفتار، روی آن برچسب سالم یا ناسالم بزنیم.
برای فهم کارکرد روانشناختی یک تمایل، فرد را باید از درون - و نه صرفاً از بیرون - مطالعه کرد.
مطالعه از درون، یعنی اهمیت دادن به خودگزارشیهای فرد.
یعنی درک شبکهای از باورها، ارزشها، خاطرات و نیازهایی که به آن تمایل معنا میدهند.
یعنی درک منطق درونی فرد، هرچند در نگاه اول از دید ناظر بیرونی غیرمنطقی بهنظر برسد.
بدون فهم کارکرد روانشناختی یک رفتار، با اطمینان خوبی میشود گفت آن رفتار را نشناختهایم؛ چیز زیادی در موردش نمیدانیم.
چه بسیار تمایلات و رفتارهایی که در گذشته گمان میکردم میشناسم، اما وقتی از لنز کارکرد روانشناختی نگاه کردم، فهمیدم هیچی از آنها نمیدانم.
گاهی از توهم شناخت تمایلات و رفتارهایی که واقعاً نمیشناختم (ولی فکر میکردم میشناسم) شرمنده میشوم.
برای فهم تمایلات، باید کنجکاو باقی ماند؛ هرجا که فکر کردیم که دیگر فهمیدیم، همانجا فهم ما متوقف شده.
بیان
@bayanz
«کارکرد روانشناختی آن رفتار برای آن فرد خاص چیست؟»
بهعبارت دیگر: آن رفتار چه نقشی در زندگی آن فرد بازی میکند؟
یک رفتار یکسان، ممکن است دو نقش کاملاً متفاوت در زندگی دو نفر داشته باشد.
چقدر سادهلوحانه است که بدون فهم کارکرد روانشناختی یک رفتار، روی آن برچسب سالم یا ناسالم بزنیم.
برای فهم کارکرد روانشناختی یک تمایل، فرد را باید از درون - و نه صرفاً از بیرون - مطالعه کرد.
مطالعه از درون، یعنی اهمیت دادن به خودگزارشیهای فرد.
یعنی درک شبکهای از باورها، ارزشها، خاطرات و نیازهایی که به آن تمایل معنا میدهند.
یعنی درک منطق درونی فرد، هرچند در نگاه اول از دید ناظر بیرونی غیرمنطقی بهنظر برسد.
بدون فهم کارکرد روانشناختی یک رفتار، با اطمینان خوبی میشود گفت آن رفتار را نشناختهایم؛ چیز زیادی در موردش نمیدانیم.
چه بسیار تمایلات و رفتارهایی که در گذشته گمان میکردم میشناسم، اما وقتی از لنز کارکرد روانشناختی نگاه کردم، فهمیدم هیچی از آنها نمیدانم.
گاهی از توهم شناخت تمایلات و رفتارهایی که واقعاً نمیشناختم (ولی فکر میکردم میشناسم) شرمنده میشوم.
برای فهم تمایلات، باید کنجکاو باقی ماند؛ هرجا که فکر کردیم که دیگر فهمیدیم، همانجا فهم ما متوقف شده.
بیان
@bayanz
❤113
این ویدیوی میزگرد قدیمی بین روانشناسان تحلیلی و غیرتحلیلی بسیار دیدنی و آموزنده است!
https://youtu.be/gMFZTNtkUpg?si=k_uWGbQ68kD_eVKx
روانشناس غیرتحلیلی (CBT کار) میگوید: «زبان روانکاوی برای من خیلی اسرارآمیز و سختفهم است؛ مطمئن نیستم چند درصد مردم این زبان را بفهمند.»
یا میگوید: «مطمئن نیستم چند درصد مردم وقت و هزینه برای یک درمان چندساله را داشته باشند.»
همچنین اشاره میکند که مراجعان من از درمان سریعتر من (CBT) جواب میگیرند؛ و میپرسد که چرا باید سراغ یک درمان چندساله بروند.
روانشناس تحلیلی بهخوبی میداند چرا درک زبان تحلیل برای عموم دشوار است و اذعان میکند که «تحلیل» گاهی بعد از چند سال درمان تازه واقعاً شروع میشود.
***
نکتهی قابل توجه این میزگرد این است که انگار مثلاً یک مهندس معدن با یک طراح داخلی ساختمان با هم به گفتوگو نشستهاند. همینقدر دور از دنیاهای همدیگر.
غیرتحلیلیها (در این میزگرد) تقریباً هیچ درکی از رویکرد تحلیلی ندارند (همگی صرفاً یک چیزهای اسرارآمیزی دربارهاش شنیدهاند ولی بهش بدبیناند)؛ و تحلیلیها هم بهنظر توجه کافی به دغدغههای واقعی مطرحشده ندارند (زمان / هزینه / فهم زبان درمان) و دائم از تئوری عمیق پشت تحلیل و ضرورتش صحبت میکنند (و بعضاً در پاسخ به سوالات مشخص غیرتحلیلیها فقط سالاد کلمات تحویل میدهند).
این میزگرد قدیمی، شباهت بسیار زیادی به تصویر کلانتر وضعیت فعلی رواندرمانی در دنیا دارد.
در این ملغمهای که خود درمانگران هم زبان هم را نمیفهمند، از مراجع انتظار میرود رویکردها را بشناسد و بهترین رویکرد را برای خودش انتخاب کند.
بیان
@bayanz
https://youtu.be/gMFZTNtkUpg?si=k_uWGbQ68kD_eVKx
روانشناس غیرتحلیلی (CBT کار) میگوید: «زبان روانکاوی برای من خیلی اسرارآمیز و سختفهم است؛ مطمئن نیستم چند درصد مردم این زبان را بفهمند.»
یا میگوید: «مطمئن نیستم چند درصد مردم وقت و هزینه برای یک درمان چندساله را داشته باشند.»
همچنین اشاره میکند که مراجعان من از درمان سریعتر من (CBT) جواب میگیرند؛ و میپرسد که چرا باید سراغ یک درمان چندساله بروند.
روانشناس تحلیلی بهخوبی میداند چرا درک زبان تحلیل برای عموم دشوار است و اذعان میکند که «تحلیل» گاهی بعد از چند سال درمان تازه واقعاً شروع میشود.
***
نکتهی قابل توجه این میزگرد این است که انگار مثلاً یک مهندس معدن با یک طراح داخلی ساختمان با هم به گفتوگو نشستهاند. همینقدر دور از دنیاهای همدیگر.
غیرتحلیلیها (در این میزگرد) تقریباً هیچ درکی از رویکرد تحلیلی ندارند (همگی صرفاً یک چیزهای اسرارآمیزی دربارهاش شنیدهاند ولی بهش بدبیناند)؛ و تحلیلیها هم بهنظر توجه کافی به دغدغههای واقعی مطرحشده ندارند (زمان / هزینه / فهم زبان درمان) و دائم از تئوری عمیق پشت تحلیل و ضرورتش صحبت میکنند (و بعضاً در پاسخ به سوالات مشخص غیرتحلیلیها فقط سالاد کلمات تحویل میدهند).
این میزگرد قدیمی، شباهت بسیار زیادی به تصویر کلانتر وضعیت فعلی رواندرمانی در دنیا دارد.
در این ملغمهای که خود درمانگران هم زبان هم را نمیفهمند، از مراجع انتظار میرود رویکردها را بشناسد و بهترین رویکرد را برای خودش انتخاب کند.
بیان
@bayanz
YouTube
Questioning Psychoanalysts
Everything you always wanted to know about psychoanalysis but were afraid to ask.
This film was born at the launch of Three Short Films in December 2010. Attendees contributed the idea of engaging with important and widely held criticisms of psychoanalysis…
This film was born at the launch of Three Short Films in December 2010. Attendees contributed the idea of engaging with important and widely held criticisms of psychoanalysis…
❤61
هر از چندگاهی در آلمان کارزاری بهمنظور «درخواست اضافه کردن زبان فارسی به آزمون رانندگی» شکل میگیرد.
در حال حاضر بخش تئوری آزمون رانندگی در آلمان به حداقل ۱۲ زبان از جمله ترکی و عربی قابل امتحان دادن است.
با درنظر گرفتن تعداد مهاجران فارسیزبان، درخواست افزودن زبان فارسی چندان نامربوط نیست.
حتی اگر نامربوط باشد، همچنان فعالیت مدنی برای ایجاد چنین امکانی نامربوط نیست.
با این حال، هربار که چنین کارزاری در شبکههای اجتماعی مطرح میشود، با چنین کامنتهایی روبرو میشویم:
«برای چی باید فارسی بشه؟ چرا اومدین آلمان؟ زحمت بکشید یاد بگیرید. ماها دهنومون سرویس شده یاد گرفتیم قبول شدیم چرا شماها نکنید؟»
(کامنت را عیناً کلمه به کلمه نقل کردم)
این کامنت یکی از هزاران کامنت با مضمون مشابه است که بحث را از سطح سیاست کلان به سطح مسئولیت شخصی منحرف میکند.
و بحث گواهینامه در آلمان، نمونهای از هزاران بحث سوشالمدیای فارسی است که در آن چنین تغییر سطحی (از سیاست کلان به مسئولیت شخصی) صورت میگیرد.
این که چرا بسیاری از مردم بهجای پرداختن به بحث اصلی (سیاست کلان) تصمیم میگیرند در سطح شخصی بهدیگران بتوپند، علل متعددی دارد که شرح مفصلش از توان من خارج است.
اما بهطور مختصر، ریشهی این علل با تجربهی زندگی در حکومت اقتدارگرایانهی دیکتاتوری در هم گره خورده است.
در جامعهای که ساختار قدرت معیوب و ناعادلانه، تغییر سیاسی بسیار پرهزینه و از روشهای معمول فعالیت مدنی مسالمتآمیز اغلب غیرممکن است؛
ساختار اقتدارگرایانهای که شخص نمود آن را از کودکی در خانواده، مدرسه، دانشگاه، محیط کار، روابط عاطفی و تکتک ابعاد زیست روزمرهی خود تجربه میکند؛
در چنین زیستی دور از انتظار نیست که شخص خشم و اعتراضی که نمیتواند به قدرت بالادست نشان دهد را به خود و همسطحهای خود هدایت میکند.
دور از انتظار نیست که شخص به این باور برسد که: «من ارزشمندم چون سخت تلاش کردهام» (و اگر تو بدون تلاش به همان دستاوردی برسی که من رسیدهام، پس ارزش من چه میشود؟)
دور از انتظار نیست که شخص قدرت سرکوبگر را درونی کرده و حالا خودش همان نقش را بازی میکند (برای من سخت بود، برای تو هم باید باشد)
دور از انتظار نیست که رنج برایشان هویت است، مقدس است؛ منبع برتری اخلاقی است. زیست بدون رنج آشفتهشان میکند.
فوراً باید کیبرد دست بگیرند و تایپ کنند که «نه! من با عادلانهتر کردن سیستم مخالفم! افراد کمبرخوردارتر باید بیشتر زحمت بکشند تا با بقیه برابر شوند. چون من به همین طریق ارزشمند شدم، بقیه هم باید به همین طریق بشوند!»
بیان
@bayanz
در حال حاضر بخش تئوری آزمون رانندگی در آلمان به حداقل ۱۲ زبان از جمله ترکی و عربی قابل امتحان دادن است.
با درنظر گرفتن تعداد مهاجران فارسیزبان، درخواست افزودن زبان فارسی چندان نامربوط نیست.
حتی اگر نامربوط باشد، همچنان فعالیت مدنی برای ایجاد چنین امکانی نامربوط نیست.
با این حال، هربار که چنین کارزاری در شبکههای اجتماعی مطرح میشود، با چنین کامنتهایی روبرو میشویم:
«برای چی باید فارسی بشه؟ چرا اومدین آلمان؟ زحمت بکشید یاد بگیرید. ماها دهنومون سرویس شده یاد گرفتیم قبول شدیم چرا شماها نکنید؟»
(کامنت را عیناً کلمه به کلمه نقل کردم)
این کامنت یکی از هزاران کامنت با مضمون مشابه است که بحث را از سطح سیاست کلان به سطح مسئولیت شخصی منحرف میکند.
و بحث گواهینامه در آلمان، نمونهای از هزاران بحث سوشالمدیای فارسی است که در آن چنین تغییر سطحی (از سیاست کلان به مسئولیت شخصی) صورت میگیرد.
این که چرا بسیاری از مردم بهجای پرداختن به بحث اصلی (سیاست کلان) تصمیم میگیرند در سطح شخصی بهدیگران بتوپند، علل متعددی دارد که شرح مفصلش از توان من خارج است.
اما بهطور مختصر، ریشهی این علل با تجربهی زندگی در حکومت اقتدارگرایانهی دیکتاتوری در هم گره خورده است.
در جامعهای که ساختار قدرت معیوب و ناعادلانه، تغییر سیاسی بسیار پرهزینه و از روشهای معمول فعالیت مدنی مسالمتآمیز اغلب غیرممکن است؛
ساختار اقتدارگرایانهای که شخص نمود آن را از کودکی در خانواده، مدرسه، دانشگاه، محیط کار، روابط عاطفی و تکتک ابعاد زیست روزمرهی خود تجربه میکند؛
در چنین زیستی دور از انتظار نیست که شخص خشم و اعتراضی که نمیتواند به قدرت بالادست نشان دهد را به خود و همسطحهای خود هدایت میکند.
دور از انتظار نیست که شخص به این باور برسد که: «من ارزشمندم چون سخت تلاش کردهام» (و اگر تو بدون تلاش به همان دستاوردی برسی که من رسیدهام، پس ارزش من چه میشود؟)
دور از انتظار نیست که شخص قدرت سرکوبگر را درونی کرده و حالا خودش همان نقش را بازی میکند (برای من سخت بود، برای تو هم باید باشد)
دور از انتظار نیست که رنج برایشان هویت است، مقدس است؛ منبع برتری اخلاقی است. زیست بدون رنج آشفتهشان میکند.
فوراً باید کیبرد دست بگیرند و تایپ کنند که «نه! من با عادلانهتر کردن سیستم مخالفم! افراد کمبرخوردارتر باید بیشتر زحمت بکشند تا با بقیه برابر شوند. چون من به همین طریق ارزشمند شدم، بقیه هم باید به همین طریق بشوند!»
بیان
@bayanz
❤234
از دوستیهایی که به یک چس بند است سعی میکنم بپرهیزم.
دوستیها (و دوستانی) که کمترین ظرفیتی برای تنش ندارند.
چنین روابطی، با روزهای خوش آغاز میشود،
هر دو طرف با علاقه و اشتیاق - و صرف زمان و انرژی - ارتباطی را شکل میدهند،
در ظاهر، چنین دوستیای هیچ کم از یک دوستی صمیمی با کیفیت ندارد.
تا این که با اولین تنش، دوستی از هم میپاشد.
گاهی علت شکست، شناخت تازهای است که طرفین تحت شرایط تنش از یکدیگر بهدست آوردهاند.
اگر من همیشه آدم آرامی بوده باشم، اما در شرایط تنش سر دیگری داد بزنم، طبیعی است که این شناخت تازه دیگری را درباره ادامه ارتباط مردد کند.
بهعبارت دیگر، اغلب در شرایط تنش و استرس است که مرزبندیهای طرفین آشکار میشود.
مرز ابراز خشم دیگری کجاست؟ سر شما داد میزند؟ چیزی به سمت شما پرتاب میکند؟
مرز «اوکی بودن» شما با ابراز خشم دیگری کجاست؟ سر شما داد بزند؟ چیزی به سمت شما پرتاب کند؟
این مرزها اصولاً نه در روزهای خوش اول ارتباط، که در شرایط تنش و استرس آشکار میشود.
بدیهی است که این بینش تازه، فرد را درباره ادامه ارتباط دچار تردید کند.
اینجا خود تنش نیست که موجب شکست ارتباط میشود؛ بلکه بینشی که از دل تنش بدست آمده موجب شکست است.
منظور از دوستیهایی که به یک چس بند است، چنین چیزی نیست.
در یک دوستی شکننده یا فاقد ظرفیت تنش، نه بینشی تازه، بلکه صرفاً خود تنش است که موجب شکست میشود.
این نیست که «من در این ناراحتی پیش آمده چیزی دربارهی دیگری کشف کردم که نظرم را درباره او عوض کرد»؛
این است که «ناراحتیای پیش آمد و من اصلاً ظرفیتی برای ناراحتی ندارم».
چنین روابطی فارغ از عملکرد طرفین، محکوم به شکستاند؛
چرا که تنش و ناراحتی در هر ارتباطی حتمی است.
و وقتی ظرفیتی برای تنش وجود نداشته باشد، شکست ارتباط دیگر فقط مسئلهی زمان است.
برخی این را با شکست دوستیها و روابط ناکارآمد اشتباه میگیرند.
طبیعی است که بیشتر افراد علاقهای نداشته باشند که به دوستیهای پرتنش و ناخوشایند ادامه دهند.
دوستیای که هر بار تجربه و احساس ناخوشایندی در یکی یا هر دو طرف دوستی ایجاد میکند، صرفاً یک دوستی معیوب است.
دوستیهای شکنندهای که وصف کردم، دوستیهای کارآمد و خوشایندی هستند؛
اما به دلیل عدم وجود ظرفیت تنش و استرس (در یکی یا هردوی طرفین)، به یک چس بندند.
یعنی دوستی خوب است، اما ظرفیتی برای نگهداریاش وجود ندارد.
من از این نوع میپرهیزم.
بیان
@bayanz
دوستیها (و دوستانی) که کمترین ظرفیتی برای تنش ندارند.
چنین روابطی، با روزهای خوش آغاز میشود،
هر دو طرف با علاقه و اشتیاق - و صرف زمان و انرژی - ارتباطی را شکل میدهند،
در ظاهر، چنین دوستیای هیچ کم از یک دوستی صمیمی با کیفیت ندارد.
تا این که با اولین تنش، دوستی از هم میپاشد.
گاهی علت شکست، شناخت تازهای است که طرفین تحت شرایط تنش از یکدیگر بهدست آوردهاند.
اگر من همیشه آدم آرامی بوده باشم، اما در شرایط تنش سر دیگری داد بزنم، طبیعی است که این شناخت تازه دیگری را درباره ادامه ارتباط مردد کند.
بهعبارت دیگر، اغلب در شرایط تنش و استرس است که مرزبندیهای طرفین آشکار میشود.
مرز ابراز خشم دیگری کجاست؟ سر شما داد میزند؟ چیزی به سمت شما پرتاب میکند؟
مرز «اوکی بودن» شما با ابراز خشم دیگری کجاست؟ سر شما داد بزند؟ چیزی به سمت شما پرتاب کند؟
این مرزها اصولاً نه در روزهای خوش اول ارتباط، که در شرایط تنش و استرس آشکار میشود.
بدیهی است که این بینش تازه، فرد را درباره ادامه ارتباط دچار تردید کند.
اینجا خود تنش نیست که موجب شکست ارتباط میشود؛ بلکه بینشی که از دل تنش بدست آمده موجب شکست است.
منظور از دوستیهایی که به یک چس بند است، چنین چیزی نیست.
در یک دوستی شکننده یا فاقد ظرفیت تنش، نه بینشی تازه، بلکه صرفاً خود تنش است که موجب شکست میشود.
این نیست که «من در این ناراحتی پیش آمده چیزی دربارهی دیگری کشف کردم که نظرم را درباره او عوض کرد»؛
این است که «ناراحتیای پیش آمد و من اصلاً ظرفیتی برای ناراحتی ندارم».
چنین روابطی فارغ از عملکرد طرفین، محکوم به شکستاند؛
چرا که تنش و ناراحتی در هر ارتباطی حتمی است.
و وقتی ظرفیتی برای تنش وجود نداشته باشد، شکست ارتباط دیگر فقط مسئلهی زمان است.
برخی این را با شکست دوستیها و روابط ناکارآمد اشتباه میگیرند.
طبیعی است که بیشتر افراد علاقهای نداشته باشند که به دوستیهای پرتنش و ناخوشایند ادامه دهند.
دوستیای که هر بار تجربه و احساس ناخوشایندی در یکی یا هر دو طرف دوستی ایجاد میکند، صرفاً یک دوستی معیوب است.
دوستیهای شکنندهای که وصف کردم، دوستیهای کارآمد و خوشایندی هستند؛
اما به دلیل عدم وجود ظرفیت تنش و استرس (در یکی یا هردوی طرفین)، به یک چس بندند.
یعنی دوستی خوب است، اما ظرفیتی برای نگهداریاش وجود ندارد.
من از این نوع میپرهیزم.
بیان
@bayanz
❤205
جوک مضحکی است که بعد از پاس کردن تعدادی واحد درسی به آدمها لقب «-شناس» میدهند.
«روانشناس»... «جامعهشناس»... «زیستشناس»!
انگار که مثلاً روان انسان (یا جامعه، یا زیست در طبیعت) یک چیزی است مثل موتور کولر ِآبی، که با چند سالی مطالعه و تجربه میشود گفت که من دیگر این را شناختم.
مسئله صرفاً سالهای تحصیل نیست. مسئله این است که رسیدن به چنین شناختی غیرممکن است.
شناخت ملقمهی روان انسان غیرممکن است. شناخت جامعه (اصلاً انگار یک چیز واحدی به اسم «جامعه وجود دارد!) غیرممکن است. شناخت دنیای موجودات زنده غیرممکن است.
هر انسانی پس از یک عمر مطالعه و تجربه، نهایتاً بتواند ادعا کند چیزهایی دربارهی روان انسان یا چیزهایی درباره جوامع بشری شناخته است.
لقب «روانشناس» یا «جامعهشناس» به همین جهت اساساً تا حدی (هرچند شاید کم) گمراهکننده و تا حدودی بیمعناست.
این که استفاده از این القاب ضرورت دارد (یعنی ناچار به استفاده هستیم) بحث دیگری است.
صحبت من هم این نیست که از فردا دیگر به کسی نگوییم «روانشناس» یا «جامعهشناس»!
صحبت این است که در پسزمینه بدانیم آن معنایی که خیلی از ما در این القاب جستوجو میکنیم، در آنها وجود ندارد؛
این که هیچکس صاحب چنین شناختی نیست.
بیان
+ بحث من پیرامون ترجمه و تفاوتهای زبانی نیست، اما در همین راستا بررسی تفاوتهای لغوی سایکولوژیست (از ریشهی Psyche + Logia) که بهنظر بیشتر معنای «مطالعهگر روان» میدهد با «روانشناس» در فارسی هم میتواند جالب توجه باشد.
@bayanz
«روانشناس»... «جامعهشناس»... «زیستشناس»!
انگار که مثلاً روان انسان (یا جامعه، یا زیست در طبیعت) یک چیزی است مثل موتور کولر ِآبی، که با چند سالی مطالعه و تجربه میشود گفت که من دیگر این را شناختم.
مسئله صرفاً سالهای تحصیل نیست. مسئله این است که رسیدن به چنین شناختی غیرممکن است.
شناخت ملقمهی روان انسان غیرممکن است. شناخت جامعه (اصلاً انگار یک چیز واحدی به اسم «جامعه وجود دارد!) غیرممکن است. شناخت دنیای موجودات زنده غیرممکن است.
هر انسانی پس از یک عمر مطالعه و تجربه، نهایتاً بتواند ادعا کند چیزهایی دربارهی روان انسان یا چیزهایی درباره جوامع بشری شناخته است.
لقب «روانشناس» یا «جامعهشناس» به همین جهت اساساً تا حدی (هرچند شاید کم) گمراهکننده و تا حدودی بیمعناست.
این که استفاده از این القاب ضرورت دارد (یعنی ناچار به استفاده هستیم) بحث دیگری است.
صحبت من هم این نیست که از فردا دیگر به کسی نگوییم «روانشناس» یا «جامعهشناس»!
صحبت این است که در پسزمینه بدانیم آن معنایی که خیلی از ما در این القاب جستوجو میکنیم، در آنها وجود ندارد؛
این که هیچکس صاحب چنین شناختی نیست.
بیان
+ بحث من پیرامون ترجمه و تفاوتهای زبانی نیست، اما در همین راستا بررسی تفاوتهای لغوی سایکولوژیست (از ریشهی Psyche + Logia) که بهنظر بیشتر معنای «مطالعهگر روان» میدهد با «روانشناس» در فارسی هم میتواند جالب توجه باشد.
@bayanz
❤199
شب هالووین است.
درک و فهم من از هالووین این است که آدمها لباسهای ترسناکِ بامزه میپوشند؛ نه لباسی که یادآور ظلم و جنایت و ترس واقعی هر روز و شب یک ملت باشد.
لباس آخوند یا گشت ارشاد بهعنوان کاستوم هالویین برای منیکی بامزه نیست و بیشتر حس خوشگذرانی با درد واقعی یک ملت را میدهد.
در هر صورت زیاد مهم نیست. اگر به عدهای خوش میگذرد، اعتراضی نداریم :)
@bayanz
درک و فهم من از هالووین این است که آدمها لباسهای ترسناکِ بامزه میپوشند؛ نه لباسی که یادآور ظلم و جنایت و ترس واقعی هر روز و شب یک ملت باشد.
لباس آخوند یا گشت ارشاد بهعنوان کاستوم هالویین برای منیکی بامزه نیست و بیشتر حس خوشگذرانی با درد واقعی یک ملت را میدهد.
در هر صورت زیاد مهم نیست. اگر به عدهای خوش میگذرد، اعتراضی نداریم :)
@bayanz
❤349
آشنایی با بالاترین سطوح تفکر (و فراتر رفتن از آن)
اگر ۲۰-۳۰ دقیقه وقت دارید، به احتمال زیاد از تماشای این ویدیو پشیمان نمیشوید:
https://youtu.be/bUGqixyA4ko
@bayanz
اگر ۲۰-۳۰ دقیقه وقت دارید، به احتمال زیاد از تماشای این ویدیو پشیمان نمیشوید:
https://youtu.be/bUGqixyA4ko
@bayanz
❤106
افراد برای توجیه امتیازاتی که برتری و نابرابری ایجاد میکند، دائماً به مثالهای نقض پناه میبرند.
مثلاً اگر بگویی:
«در یک کشور انگلیسیزبان، داشتن لهجهی انگلیسی معیار - یا به اصطلاح native - امتیازات بیشتری در محیط کار نسبت به لهجهی غیرمعیار برای فرد ایجاد میکند»،
ممکن است اینطور مقاومت کنند:
«ولی با لهجه هم میشه به همهچیز رسید»... یا «فلانی با لهجهی انگلیسی غیر معیار تونسته به فلان و بهمان برسه، پس میشه».
یا مثلاً:
«از پژوهشهای روانشناسی اجتماعی میدونیم که چهره جذابتر بهطور میانگین توسط دیگران شایستهتر ارزیابی میشه؛ دیگران رو راحتتر متقاعد میکنه؛ بیشتر بهش کمک میشه؛ اشتباهاتش راحتتر بخشیده میشه؛ راحتتر استخدام میشه؛ سطح شادمانی و سلامت روان بالاتر و در کل زندگی راحتتری داره.»
در پاسخ ممکن است بگویند:
«ولی من کسی میشناسم که خیلی خوشگله ولی افسردهست» (عدم درک مفهوم میانگین)
یا ممکن است بگویند: «ولی شخصیت آدم مهمتره».
یعنی با یافتن یک مثال بهظاهر نقض یا توضیح این که که بدون داشتن یک امتیاز و با اتکا به سایر ویژگیها میشود به نتایج مشابهی رسید، سعی میکنند اصل وجود امتیاز را نادیده بگیرند.
این که فرد فاقد یک امتیاز خاص هم میتواند در زندگی به خیلی چیزها برسد، معنای امتیاز را عوض نمیکند. امتیاز را بیاهمیت نمیکند.
شاید لاکپشت بتواند با استقامت و پشت کار به خرگوش برسد؛ این اما اهمیت امتیاز سرعت خرگوش را از بین نمیبرد.
بشر داستان لاکپشت و خرگوش را ساخت که بگوید در اثر بازیگوشی خرگوش و پشت کار لاکپشت، نهایتاً فرد فاقد امتیاز پیروز میشود.
داستان امیدوارکنندهای است.
داستان نمیگوید که در یک تلاش برابر، فرد فاقد امتیاز فرسنگها عقب میماند.
برای پیروزی لاکپشت، تعلل خرگوش ضروری بود.
چه میشود که در مواجهه با نابرابریها به داستانهای خوشایند پناه میبریم؟
برای این که احساسات ناخوشایندی که در مواجهه با نابرابریها بالا میآیند را تجربه نکنیم.
این احساسات برای شخص فاقد امتیازات معمولاً از جنس ناتوانی و ناامیدی است.
برای شخصی که خودش صاحب امتیاز است، این احساس ممکن است بیشتر از جنس شرم باشد (هرچند در مورد لهجهی معیار این محسوس نیست اما در مورد امتیازات پررنگتری مثل خانوادهی ثروتمند داشتن این حس محسوستر میشود - هرچند ممکن است اصلاً به چشم نیاید چون فرد دفاعهای مستحکمی در برابرش تشکیل داده).
ما نابرابریها را میبینیم و به خودمان داستانهای امیدوارکننده میگوییم که تلخی نابرابری را حس نکنیم.
این داستانها برای استمرار تلاش شخص احتمالاً مفید و شاید ضروری باشند؛
اما نابربریها را از بین نمیبرند.
بیان
@bayanz
مثلاً اگر بگویی:
«در یک کشور انگلیسیزبان، داشتن لهجهی انگلیسی معیار - یا به اصطلاح native - امتیازات بیشتری در محیط کار نسبت به لهجهی غیرمعیار برای فرد ایجاد میکند»،
ممکن است اینطور مقاومت کنند:
«ولی با لهجه هم میشه به همهچیز رسید»... یا «فلانی با لهجهی انگلیسی غیر معیار تونسته به فلان و بهمان برسه، پس میشه».
یا مثلاً:
«از پژوهشهای روانشناسی اجتماعی میدونیم که چهره جذابتر بهطور میانگین توسط دیگران شایستهتر ارزیابی میشه؛ دیگران رو راحتتر متقاعد میکنه؛ بیشتر بهش کمک میشه؛ اشتباهاتش راحتتر بخشیده میشه؛ راحتتر استخدام میشه؛ سطح شادمانی و سلامت روان بالاتر و در کل زندگی راحتتری داره.»
در پاسخ ممکن است بگویند:
«ولی من کسی میشناسم که خیلی خوشگله ولی افسردهست» (عدم درک مفهوم میانگین)
یا ممکن است بگویند: «ولی شخصیت آدم مهمتره».
یعنی با یافتن یک مثال بهظاهر نقض یا توضیح این که که بدون داشتن یک امتیاز و با اتکا به سایر ویژگیها میشود به نتایج مشابهی رسید، سعی میکنند اصل وجود امتیاز را نادیده بگیرند.
این که فرد فاقد یک امتیاز خاص هم میتواند در زندگی به خیلی چیزها برسد، معنای امتیاز را عوض نمیکند. امتیاز را بیاهمیت نمیکند.
شاید لاکپشت بتواند با استقامت و پشت کار به خرگوش برسد؛ این اما اهمیت امتیاز سرعت خرگوش را از بین نمیبرد.
بشر داستان لاکپشت و خرگوش را ساخت که بگوید در اثر بازیگوشی خرگوش و پشت کار لاکپشت، نهایتاً فرد فاقد امتیاز پیروز میشود.
داستان امیدوارکنندهای است.
داستان نمیگوید که در یک تلاش برابر، فرد فاقد امتیاز فرسنگها عقب میماند.
برای پیروزی لاکپشت، تعلل خرگوش ضروری بود.
چه میشود که در مواجهه با نابرابریها به داستانهای خوشایند پناه میبریم؟
برای این که احساسات ناخوشایندی که در مواجهه با نابرابریها بالا میآیند را تجربه نکنیم.
این احساسات برای شخص فاقد امتیازات معمولاً از جنس ناتوانی و ناامیدی است.
برای شخصی که خودش صاحب امتیاز است، این احساس ممکن است بیشتر از جنس شرم باشد (هرچند در مورد لهجهی معیار این محسوس نیست اما در مورد امتیازات پررنگتری مثل خانوادهی ثروتمند داشتن این حس محسوستر میشود - هرچند ممکن است اصلاً به چشم نیاید چون فرد دفاعهای مستحکمی در برابرش تشکیل داده).
ما نابرابریها را میبینیم و به خودمان داستانهای امیدوارکننده میگوییم که تلخی نابرابری را حس نکنیم.
این داستانها برای استمرار تلاش شخص احتمالاً مفید و شاید ضروری باشند؛
اما نابربریها را از بین نمیبرند.
بیان
@bayanz
❤215
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مهمان برنامه بعد از این که میفهمد امیرحسین قیاسی سربازی را با کفالت معاف شده به او میگوید:
«پس تو سربازی نرفتی مرد نشدی. نیمه مرد موندی».
قیاسی در پاسخ میگوید:
«پس اون موقع که ما بابا نداشتیم داشتیم زندگی میکردیم تو کجا بودی که ما مرد شدیم؟»
و هر دو قهقه میخندند.
چیزی که مشخص است این است که قیاسی حرف دردناکی میزند و خندهای که میکند زورکی است.
مهمان برنامه هم حرف دردناکی شنیده و او هم خندهای که میکند زورکی است.
هر دو زورکی میخندند که حال و هوای برنامه جدی و خشک نشود.
اگر قیاسی نمیخندید، مهمان هم در ادامه نمیخندید و فضای سنگینی میشد.
پس قیاسی برای حفظ حال و هوای برنامه هم که شده باید بخندد.
حتی وقتی واقعاً حرفی را از روی درد میزند و برایش خندهدار نیست.
این یک جنبهی دردناک و کمتر پرداختهشده از مشاغلی است که شامل وظیفهی «مدیریت حال و هوا و وایب خوب فضا» میشوند.
بیان
@bayanz
«پس تو سربازی نرفتی مرد نشدی. نیمه مرد موندی».
قیاسی در پاسخ میگوید:
«پس اون موقع که ما بابا نداشتیم داشتیم زندگی میکردیم تو کجا بودی که ما مرد شدیم؟»
و هر دو قهقه میخندند.
چیزی که مشخص است این است که قیاسی حرف دردناکی میزند و خندهای که میکند زورکی است.
مهمان برنامه هم حرف دردناکی شنیده و او هم خندهای که میکند زورکی است.
هر دو زورکی میخندند که حال و هوای برنامه جدی و خشک نشود.
اگر قیاسی نمیخندید، مهمان هم در ادامه نمیخندید و فضای سنگینی میشد.
پس قیاسی برای حفظ حال و هوای برنامه هم که شده باید بخندد.
حتی وقتی واقعاً حرفی را از روی درد میزند و برایش خندهدار نیست.
این یک جنبهی دردناک و کمتر پرداختهشده از مشاغلی است که شامل وظیفهی «مدیریت حال و هوا و وایب خوب فضا» میشوند.
بیان
@bayanz
❤369
فرصت همکاری:
3D Generalist (Blender)
برای یک کانال یوتوب (انگلیسی) بهدنبال همکاری با یک 3D Generalist مسلط به نرمافزار بلندر هستیم.
توضیحات بیشتر و اپلای:
https://farzadbayan.com/3d-generalist-blender/
@bayanz
3D Generalist (Blender)
برای یک کانال یوتوب (انگلیسی) بهدنبال همکاری با یک 3D Generalist مسلط به نرمافزار بلندر هستیم.
توضیحات بیشتر و اپلای:
https://farzadbayan.com/3d-generalist-blender/
@bayanz
❤41
پشت بسیاری از نقابهای مهربانی، یکخروار خشم فروخورده است و یک آدم عاجز از ابراز سالم خشم.
بالاخره هم با یک جرقه آن خشم تلنبار شده فوران میکند و شخص بهشکلی افراطی و نامتناسب به موقعیت واکنش نشان میدهد.
شخص شاید از دهها مسئله و چندین و چند شخص متفاوت خشمی تلنبار کرده باشد، اما همه را سر یک نفری که جرقهی نهایی را زده خالی میکند.
به همین جهت هم معتقدم آدمهای بهظاهر مهربانِ عاجز از ابراز خشم، بعضاً میتوانند بسیار نامهربان باشند؛ با فرو خوردن خشم برای خودشان از دیگران اعتبار «مهربانی» میخرند، همهی هزینهاش را در نهایت با یکنفر تسویهحساب میکنند.
گاهی هم این یکنفر کسی جز خود شخص نیست.
بیان
@bayanz
بالاخره هم با یک جرقه آن خشم تلنبار شده فوران میکند و شخص بهشکلی افراطی و نامتناسب به موقعیت واکنش نشان میدهد.
شخص شاید از دهها مسئله و چندین و چند شخص متفاوت خشمی تلنبار کرده باشد، اما همه را سر یک نفری که جرقهی نهایی را زده خالی میکند.
به همین جهت هم معتقدم آدمهای بهظاهر مهربانِ عاجز از ابراز خشم، بعضاً میتوانند بسیار نامهربان باشند؛ با فرو خوردن خشم برای خودشان از دیگران اعتبار «مهربانی» میخرند، همهی هزینهاش را در نهایت با یکنفر تسویهحساب میکنند.
گاهی هم این یکنفر کسی جز خود شخص نیست.
بیان
@bayanz
❤246
مدیتیشن درمان مشکلات روانشناختی نیست.
هیچکس بجز اینفلوئنسرهای اینستاگرامی و شارلاتانهای فضای مجازی چنین ادعایی ندارد.
این که پژوهشهای متعدد نشان داده که مدیتیشن و ذهنآگاهی به کاهش علائم اضطراب و افسردگی کمک میکند، مدیتیشن را تبدیل به روش درمانی نمیکند.
جایگزین کردن درمان با مدیتیشن فقط درمان واقعی را به تاخیر میاندازد.
بسیاری از مشکلات روانشناختی پیچیدهتر از آن هستند که صرفاً با ذهنآگاهی حل و فصل شوند.
تمرینهای مدیتیشن ذهنآگاهی فواید بسیاری برای سلامت روان دارند و ممکن است فرآیند درمان را هم تسریع کنند؛ اما همهی این تاثیرات مثبت باعث نمیشود که مدیتیشن به رویکرد درمانی تبدیل شود.
مدیتیشن و ذهنآگاهی جای خود را در بسیاری از رویکردهای درمانی مدرن باز کردهاند؛ از جمله درمان شناختی مبتنی بر ذهنآگاهی (MBCT) و همینطور فراشناخت درمانی؛ اما حتی چنین جایگاهی هم مدیتیشن را به یک درمان مستقل تبدیل نمیکند.
در این رویکردها، مدیتیشن و ذهنآگاهی در قالب پروتکلهای درمانی ساختاریافته، با اهداف درمانی مشخص و یکپارچه با تکنیکهای شناختی-رفتاری به کار گرفته میشود؛ نه این که از ذهنآگاهی به خودی خود انتظار اثر درمانی داشته باشند.
اگر مدیتیشن چنین کارکردی داشت که دیگر نیازی به این رویکردهای درمانی نمیبود. هرکسی یک اپلیکیشن مدیتیشن نصب میکرد و خوب میشد.
ذهنآگاهی بسیار مفید است و مدیتیشن تکنیک بسیار مفیدی برای ذهنآگاه بودن در زندگی؛ اما ذهنآگاهی بهتنهایی روش درمان نیست.
نان اینفلوئنسرهای اینستاگرامی در این است که کارکرد ذهنآگاهی و مدیتیشن را بیش از آنچه هست جلوه دهند.
بیان
@bayanz
هیچکس بجز اینفلوئنسرهای اینستاگرامی و شارلاتانهای فضای مجازی چنین ادعایی ندارد.
این که پژوهشهای متعدد نشان داده که مدیتیشن و ذهنآگاهی به کاهش علائم اضطراب و افسردگی کمک میکند، مدیتیشن را تبدیل به روش درمانی نمیکند.
جایگزین کردن درمان با مدیتیشن فقط درمان واقعی را به تاخیر میاندازد.
بسیاری از مشکلات روانشناختی پیچیدهتر از آن هستند که صرفاً با ذهنآگاهی حل و فصل شوند.
تمرینهای مدیتیشن ذهنآگاهی فواید بسیاری برای سلامت روان دارند و ممکن است فرآیند درمان را هم تسریع کنند؛ اما همهی این تاثیرات مثبت باعث نمیشود که مدیتیشن به رویکرد درمانی تبدیل شود.
مدیتیشن و ذهنآگاهی جای خود را در بسیاری از رویکردهای درمانی مدرن باز کردهاند؛ از جمله درمان شناختی مبتنی بر ذهنآگاهی (MBCT) و همینطور فراشناخت درمانی؛ اما حتی چنین جایگاهی هم مدیتیشن را به یک درمان مستقل تبدیل نمیکند.
در این رویکردها، مدیتیشن و ذهنآگاهی در قالب پروتکلهای درمانی ساختاریافته، با اهداف درمانی مشخص و یکپارچه با تکنیکهای شناختی-رفتاری به کار گرفته میشود؛ نه این که از ذهنآگاهی به خودی خود انتظار اثر درمانی داشته باشند.
اگر مدیتیشن چنین کارکردی داشت که دیگر نیازی به این رویکردهای درمانی نمیبود. هرکسی یک اپلیکیشن مدیتیشن نصب میکرد و خوب میشد.
ذهنآگاهی بسیار مفید است و مدیتیشن تکنیک بسیار مفیدی برای ذهنآگاه بودن در زندگی؛ اما ذهنآگاهی بهتنهایی روش درمان نیست.
نان اینفلوئنسرهای اینستاگرامی در این است که کارکرد ذهنآگاهی و مدیتیشن را بیش از آنچه هست جلوه دهند.
بیان
@bayanz
❤178
جایی این را خواندم:
«فضای مجازی باعث شده مردها شیفتهی زنانی شوند که هرگز ندیدهاند... و زنها خود را طلبکارِ سبک زندگیهایی بدانند که هرگز تجربهاش نکردهاند و از عهدهی مخارجش برنمیآیند. همه به جای ساختن واقعیت، دنبال سراب هستند.»
(ترجمه از یک توییت انگلیسی)
طبیعتاً از جنس کلیگوییهای اینترنتی مردها فلان زنها بهمان است و تحلیل دقیق جامعهشناختی (!) نیست؛ ولی حرف خیلی نامربوطی هم نیست بهنظرم و بهقول غربیها حداقل ذرهای از حقیقت (grain of truth) در آن است!
___
"Social media made guys obsessed with women they’ve never met…
and made women feel entitled to lifestyles they’ve never lived and can’t afford.
Everyone chasing illusions instead of building reality."
@bayanz
«فضای مجازی باعث شده مردها شیفتهی زنانی شوند که هرگز ندیدهاند... و زنها خود را طلبکارِ سبک زندگیهایی بدانند که هرگز تجربهاش نکردهاند و از عهدهی مخارجش برنمیآیند. همه به جای ساختن واقعیت، دنبال سراب هستند.»
(ترجمه از یک توییت انگلیسی)
طبیعتاً از جنس کلیگوییهای اینترنتی مردها فلان زنها بهمان است و تحلیل دقیق جامعهشناختی (!) نیست؛ ولی حرف خیلی نامربوطی هم نیست بهنظرم و بهقول غربیها حداقل ذرهای از حقیقت (grain of truth) در آن است!
___
"Social media made guys obsessed with women they’ve never met…
and made women feel entitled to lifestyles they’ve never lived and can’t afford.
Everyone chasing illusions instead of building reality."
@bayanz
❤203
برای این که عواطفی مثل اضطراب، شرم و غم را حس نکنیم؛ و همینطور برای این که عزت نفسمان را حفظ کنیم، ذهن ما بهطور ناخودآگاه از مکانیسمهای دفاعی استفاده میکند.
اگر دوست دارید با مفهوم مکانیسم دفاعی بیشتر و دقیقتر آشنا شوید، یک ویدیو برایش ضبط کردم.
اینجا تماشا کنید:
https://youtu.be/690xMTdvQnk?si=ryd5EaxF9avdq3Bo
بر اساس کتاب تشخیص روانتحلیلی (Psychoanalytic Diagnosis) نوشتهی نانسی مکویلیماز، پژوهشگر و رواندرمانگر حوزه شخصیت و رواندرمانی.
بیان
@bayanz
اگر دوست دارید با مفهوم مکانیسم دفاعی بیشتر و دقیقتر آشنا شوید، یک ویدیو برایش ضبط کردم.
اینجا تماشا کنید:
https://youtu.be/690xMTdvQnk?si=ryd5EaxF9avdq3Bo
بر اساس کتاب تشخیص روانتحلیلی (Psychoanalytic Diagnosis) نوشتهی نانسی مکویلیماز، پژوهشگر و رواندرمانگر حوزه شخصیت و رواندرمانی.
بیان
@bayanz
❤98