افرادی هم هستند که زور میزنند لحظهلحظهی زندگیشان مفید باشد. فیلم باید مفید باشد. معاشرت باید مفید باشد. فعالیتی که در مسیر رفت و آمد انجام میشود باید مفید باشد. هیچ کاری نکردن برایشان شکنجه است. حتی لذت بردن هم کافی نیست.
اگر کار مفیدی برای انجام دادن نداشته باشند، اضطراب است که سراغشان میآید.
که خود این اضطراب هم در افکار و هیجانات و تجارب عمیقتری ریشه دارد.
اما بیایید به کاوش اعماق نپردازیم و روی همین سطح ماجرا تمرکز کنیم.
فرد میخواهد که لحظهلحظهی زندگیاش مفید باشد.
این خواستهای نیست که بخواهیم خودمان یا دیگری را بابتش سرزنش کنیم.
وقتی از اضطراب و آنچه در پشت آن ریشه دارد حرف میزنیم، معمولاً اینطور برداشت میشود که چیزی «غلط» است.
و همین غلطانگاری، موجب سرزنش خود و دیگری میشود.
نهتنها اضطراب داریم که مثلاً چرا کار مفیدی داریم نمیکنیم، بلکه خود را سرزنش میکنیم که چرا اضطراب داریم که داریم کار مفیدی نمیکنیم.
ترکیب اضطراب و سرزنش احتمالاً ناخوشایندتر از اضطراب خالیست.
اگر بجای سرزنش، با این خواستهی خودمان که میخواهیم همیشه مفید باشیم کنار بیاییم چطور؟
مسلماً زندگی راحتتر میشود، اما اضطراب هیچ کاری نکردن از بین نمیرود؛ چرا که خواسته، همچنان خواستهی سختگیرانهای است.
آیا میشود بدون تغییر این خواسته، به نحوی آسانتر برآوردهاش کنیم؟
یعنی، بدون این که باورهای پایههای ذهن را تغییر دهیم - که شدنی است، اما کار درمانی عمیقتری میطلبد - همچنان زندگی راحتتری داشته باشیم؟
یک راهکار، تغییر معیارهای ترازوی ذهن است.
ترازویی که میسنجد چه کاری مفید و چه کاری هدر رفت وقت است.
به زبان ساده، معیار این که چیزی «مفید» است را تغییر میدهیم.
چرت زدن در مسیر رفت و آمد، شاید از گوش دادن به فلان پادکست مفیدتر باشد.
معاشرت با دوستان دربارهی موضوعات کاملاً پیش پا افتاده و بیاهمیت، شاید از بحثهای بهظاهر مفید، مفیدتر باشد.
دقایقی رها کردن افکار و حضور در لحظه، شاید از درگیری دائمی با افکار و تحلیل گذشته و آینده مفیدتر باشد.
گاهی هیچکاری نکردن، شاید از کاری کردن مفیدتر باشد.
عوض کردن معیارهای این ترازو به مراتب سادهتر از تغییر افکار و هیجانات عمیقتر ذهن است و به همین جهت، شاید بهعنوان یک راهکار چسب زخمی بشود بهش نگاه کرد.
مسلماً چسب زخم برای زخمهای عمیقتر کارکرد ندارد اما میتواند برای زخمهای کوچک، مرهمی باشد.
بیان
@bayanz
اگر کار مفیدی برای انجام دادن نداشته باشند، اضطراب است که سراغشان میآید.
که خود این اضطراب هم در افکار و هیجانات و تجارب عمیقتری ریشه دارد.
اما بیایید به کاوش اعماق نپردازیم و روی همین سطح ماجرا تمرکز کنیم.
فرد میخواهد که لحظهلحظهی زندگیاش مفید باشد.
این خواستهای نیست که بخواهیم خودمان یا دیگری را بابتش سرزنش کنیم.
وقتی از اضطراب و آنچه در پشت آن ریشه دارد حرف میزنیم، معمولاً اینطور برداشت میشود که چیزی «غلط» است.
و همین غلطانگاری، موجب سرزنش خود و دیگری میشود.
نهتنها اضطراب داریم که مثلاً چرا کار مفیدی داریم نمیکنیم، بلکه خود را سرزنش میکنیم که چرا اضطراب داریم که داریم کار مفیدی نمیکنیم.
ترکیب اضطراب و سرزنش احتمالاً ناخوشایندتر از اضطراب خالیست.
اگر بجای سرزنش، با این خواستهی خودمان که میخواهیم همیشه مفید باشیم کنار بیاییم چطور؟
مسلماً زندگی راحتتر میشود، اما اضطراب هیچ کاری نکردن از بین نمیرود؛ چرا که خواسته، همچنان خواستهی سختگیرانهای است.
آیا میشود بدون تغییر این خواسته، به نحوی آسانتر برآوردهاش کنیم؟
یعنی، بدون این که باورهای پایههای ذهن را تغییر دهیم - که شدنی است، اما کار درمانی عمیقتری میطلبد - همچنان زندگی راحتتری داشته باشیم؟
یک راهکار، تغییر معیارهای ترازوی ذهن است.
ترازویی که میسنجد چه کاری مفید و چه کاری هدر رفت وقت است.
به زبان ساده، معیار این که چیزی «مفید» است را تغییر میدهیم.
چرت زدن در مسیر رفت و آمد، شاید از گوش دادن به فلان پادکست مفیدتر باشد.
معاشرت با دوستان دربارهی موضوعات کاملاً پیش پا افتاده و بیاهمیت، شاید از بحثهای بهظاهر مفید، مفیدتر باشد.
دقایقی رها کردن افکار و حضور در لحظه، شاید از درگیری دائمی با افکار و تحلیل گذشته و آینده مفیدتر باشد.
گاهی هیچکاری نکردن، شاید از کاری کردن مفیدتر باشد.
عوض کردن معیارهای این ترازو به مراتب سادهتر از تغییر افکار و هیجانات عمیقتر ذهن است و به همین جهت، شاید بهعنوان یک راهکار چسب زخمی بشود بهش نگاه کرد.
مسلماً چسب زخم برای زخمهای عمیقتر کارکرد ندارد اما میتواند برای زخمهای کوچک، مرهمی باشد.
بیان
@bayanz
❤262
کسی به کانال یوتوب انگلیسیام ایمیل داده و نوشته (ترجمه):
«یکی به اسم فرزاد بیان دارد ویدیوهای شما را به فارسی ترجمه میکند. لطفاً پیگیری کنید»
:)
+ جدا از این که قضیه بامزه است، فکر میکنم کار درستی کرده که ایمیل زده و سعی کرده به صاحب اثر گزارش دهد؛ حداقل از این که به فارسی برای خود من کامنت میگذارند و اتهام کپی و دزدی میزنند خیلی حرکت مناسبتری است این.
@bayanz
«یکی به اسم فرزاد بیان دارد ویدیوهای شما را به فارسی ترجمه میکند. لطفاً پیگیری کنید»
:)
+ جدا از این که قضیه بامزه است، فکر میکنم کار درستی کرده که ایمیل زده و سعی کرده به صاحب اثر گزارش دهد؛ حداقل از این که به فارسی برای خود من کامنت میگذارند و اتهام کپی و دزدی میزنند خیلی حرکت مناسبتری است این.
@bayanz
❤268
اگر من به شما بگویم که بیشتر بزرگسالان به تقویت مهارت همدلی نیاز دارند؛ موافقید یا مخالف؟ چه میگویید؟
میتوانید قبل از مطالعهی ادامه، پاسختان را در ذهن مرور کنید.
(پیشنهاد میکنم برای معنادارتر شدنِ ادامهی متن، این کار را انجام دهید)
در مواجهه با چنین سوالی، بیشتر افراد به این فکر میکنند که آیا ادعای مطرح شده در سوال درست است یا غلط.
یعنی به این فکر میکنند که آیا بزرگسالان به تقویت مهارت همدلی نیاز دارند یا نه؟
کمتر کسی به این فکر میکند که «تقویت مهارت همدلی» اصلاً یعنی چی؟
شاید بگویید بیشتریها فکر نمیکنند، چون معنیاش را میدانند.
نکتهام همینجاست.
اکثریت معنای هیچکدام از کلمات «تقویت»، «مهارت»، «همدلی» را آنطور که فکر میکنیم شفاف میدانیم، نمیدانیم.
اکثرمان فکر میکنیم که میدانیم، تا این که زوم میکنیم و میبینیم آنقدرها هم که فکر میکردیم شفاف نیست.
بیایید امتحان کنیم:
سعی کنید دقیقتر فکر کنید که همدلی چیست.
دنبال تعریفهای کتابی نباشید.
سعی کنید همدلی را در ذهن تجسم کنید.
داریم از فهم صحبت میکنیم.
داریم دنبال معنای همدلی میگردیم.
آن چیزی که توی کتابها نوشته معنا نیست.
معنا آن چیزیست که در ذهن من و شما تجربه میشود.
به تجسم همدلی بپردازید.
احتمالاً تصاویری از انسانهای همدلی که دیدهاید در ذهنتان نقش بست.
برای بیشتر افراد احتمالاً تصاویر انسانهای همدل در ذهن مجسم میشود، اما بعضی هم تصاویری نمادین میبینند.
حالا به این فکر کنید که در این تصویرهای ذهنی که از همدلی دارید، دقیقاً به چه چیزی همدلی میگویید؟
مثلاً اگر صحنهی معاشرت با یک دوست صمیمی همدل در ذهنتان نقش بست، به این فکر کنید که در این صحنه چه چیزی را معادل همدلی میبینید؟
یعنی ببینید چه چیزی در این صحنه هست که به شما حس همدلی داده.
مثلاً شاید یک یا یک مجموعه رفتار را نام ببرید؛ یا شاید کلیتر به «وایب» شخص اشاره کنید؛ یا شاید به زبان بدن یا طوری که دارد به شما نگاه میکند و...؛
حالا از خودتان بپرسید: آیا مطمئن هستید که دقیقاً همین مشخصه است که آن همدلی را بهوجود آورده؟
شاید ببینید که کاملاً مطمئن نیستید.
من شخصاً وقتی به چنین دروننگریای میپردازم، به معنایی که از کلمهای مثل همدلی (و خیلی کلمات دیگر) میدانم شک میکنم.
شک میکنم، یعنی دیگر با آن اعتماد به نفسی که بگویم من واقعاً میدانم فلانچیز یعنی چه دیگر حرف نمیزنم.
حالا برای من (و شاید شمایی) که در معنای همدلی شک کردیم، «تقویت مهارت» را هم اولش اضافه کنیم.
آن مشخصهای که پیدا کردیم، تقویت کردن آن یعنی چه؟
خواهید دید که خیلی انتزاعی میشود و اصلاً شفاف نیست.
به عبارت اول متن برگردیم: «تقویت مهارت همدلی»
شاید دیگر به اندازه قبل در مورد معنایی که ازش میشناسیم مطمئن نباشیم.
این متن درباره همدلی نیست.
درباره این است که معانی در ذهن ما، بسیار گنگتر از آنچه در وهلهی اول تصور میکنیم نقش بستهاند.
کافی است معنیای را بشکافیم تا بلافاصله ببینیم چقدر کم میدانیم.
دانستن این که چقدر کم میدانیم احتمالاً از ما آدمهای متواضعتری میسازد.
وقتی متواضعتر بشویم، دیگر در مقابل جملهای مثل «بیشتر بزرگسالان به تقویت مهارت همدلی نیاز دارند» فوراً موضع نمیگیریم.
یعنی فوراً نمیگوییم موافق یا مخالفیم.
چون هنوز مطمئن نیستیم که آیا اصلاً معنای جمله را فهمیدهایم یا نه.
چرا؟ چون به معانیای که برای این کلمات در ذهن داریم مثل قبل مطمئن نیستیم.
این شک، مقدمه و ضرورت بلوغی است که در ادامه میتواند شکل بگیرد.
این آنجاییست که معانی از نو کشف میشوند و ذهن در یک معنا بالغتر میشود.
بیان
@bayanz
میتوانید قبل از مطالعهی ادامه، پاسختان را در ذهن مرور کنید.
(پیشنهاد میکنم برای معنادارتر شدنِ ادامهی متن، این کار را انجام دهید)
در مواجهه با چنین سوالی، بیشتر افراد به این فکر میکنند که آیا ادعای مطرح شده در سوال درست است یا غلط.
یعنی به این فکر میکنند که آیا بزرگسالان به تقویت مهارت همدلی نیاز دارند یا نه؟
کمتر کسی به این فکر میکند که «تقویت مهارت همدلی» اصلاً یعنی چی؟
شاید بگویید بیشتریها فکر نمیکنند، چون معنیاش را میدانند.
نکتهام همینجاست.
اکثریت معنای هیچکدام از کلمات «تقویت»، «مهارت»، «همدلی» را آنطور که فکر میکنیم شفاف میدانیم، نمیدانیم.
اکثرمان فکر میکنیم که میدانیم، تا این که زوم میکنیم و میبینیم آنقدرها هم که فکر میکردیم شفاف نیست.
بیایید امتحان کنیم:
سعی کنید دقیقتر فکر کنید که همدلی چیست.
دنبال تعریفهای کتابی نباشید.
سعی کنید همدلی را در ذهن تجسم کنید.
داریم از فهم صحبت میکنیم.
داریم دنبال معنای همدلی میگردیم.
آن چیزی که توی کتابها نوشته معنا نیست.
معنا آن چیزیست که در ذهن من و شما تجربه میشود.
به تجسم همدلی بپردازید.
احتمالاً تصاویری از انسانهای همدلی که دیدهاید در ذهنتان نقش بست.
برای بیشتر افراد احتمالاً تصاویر انسانهای همدل در ذهن مجسم میشود، اما بعضی هم تصاویری نمادین میبینند.
حالا به این فکر کنید که در این تصویرهای ذهنی که از همدلی دارید، دقیقاً به چه چیزی همدلی میگویید؟
مثلاً اگر صحنهی معاشرت با یک دوست صمیمی همدل در ذهنتان نقش بست، به این فکر کنید که در این صحنه چه چیزی را معادل همدلی میبینید؟
یعنی ببینید چه چیزی در این صحنه هست که به شما حس همدلی داده.
مثلاً شاید یک یا یک مجموعه رفتار را نام ببرید؛ یا شاید کلیتر به «وایب» شخص اشاره کنید؛ یا شاید به زبان بدن یا طوری که دارد به شما نگاه میکند و...؛
حالا از خودتان بپرسید: آیا مطمئن هستید که دقیقاً همین مشخصه است که آن همدلی را بهوجود آورده؟
شاید ببینید که کاملاً مطمئن نیستید.
من شخصاً وقتی به چنین دروننگریای میپردازم، به معنایی که از کلمهای مثل همدلی (و خیلی کلمات دیگر) میدانم شک میکنم.
شک میکنم، یعنی دیگر با آن اعتماد به نفسی که بگویم من واقعاً میدانم فلانچیز یعنی چه دیگر حرف نمیزنم.
حالا برای من (و شاید شمایی) که در معنای همدلی شک کردیم، «تقویت مهارت» را هم اولش اضافه کنیم.
آن مشخصهای که پیدا کردیم، تقویت کردن آن یعنی چه؟
خواهید دید که خیلی انتزاعی میشود و اصلاً شفاف نیست.
به عبارت اول متن برگردیم: «تقویت مهارت همدلی»
شاید دیگر به اندازه قبل در مورد معنایی که ازش میشناسیم مطمئن نباشیم.
این متن درباره همدلی نیست.
درباره این است که معانی در ذهن ما، بسیار گنگتر از آنچه در وهلهی اول تصور میکنیم نقش بستهاند.
کافی است معنیای را بشکافیم تا بلافاصله ببینیم چقدر کم میدانیم.
دانستن این که چقدر کم میدانیم احتمالاً از ما آدمهای متواضعتری میسازد.
وقتی متواضعتر بشویم، دیگر در مقابل جملهای مثل «بیشتر بزرگسالان به تقویت مهارت همدلی نیاز دارند» فوراً موضع نمیگیریم.
یعنی فوراً نمیگوییم موافق یا مخالفیم.
چون هنوز مطمئن نیستیم که آیا اصلاً معنای جمله را فهمیدهایم یا نه.
چرا؟ چون به معانیای که برای این کلمات در ذهن داریم مثل قبل مطمئن نیستیم.
این شک، مقدمه و ضرورت بلوغی است که در ادامه میتواند شکل بگیرد.
این آنجاییست که معانی از نو کشف میشوند و ذهن در یک معنا بالغتر میشود.
بیان
@bayanz
❤130
بَیان
اگر من به شما بگویم که بیشتر بزرگسالان به تقویت مهارت همدلی نیاز دارند؛ موافقید یا مخالف؟ چه میگویید؟ میتوانید قبل از مطالعهی ادامه، پاسختان را در ذهن مرور کنید. (پیشنهاد میکنم برای معنادارتر شدنِ ادامهی متن، این کار را انجام دهید) در مواجهه با چنین…
نکتهی فنی: برخی شاید بگویند که همدلی یک عاطفه است و ما دروناً حسش میکنیم؛ بنابراین مهم نیست بتوانیم مشخصهاش را در ذهن پیدا کنیم یا نه. اگر این حرف را بپذیریم، همچنان باید پرسید که با «تقویت مهارت» چه کنیم؟ تقویت مهارت یک عاطفه به چه معناست؟ معنا نمیدهد.
اگر هم به همدلی به چشم یک مهارت نگاه کنیم در آن صورت باید بپرسید دقیقاً داریم از چه مهارتی حرف میزنیم؟
اگر هم به همدلی به چشم یک مهارت نگاه کنیم در آن صورت باید بپرسید دقیقاً داریم از چه مهارتی حرف میزنیم؟
❤73
اگر من به شما بگویم «بیشتر ایرانیها روی زبان فارسی متعصب هستند»، موافقید یا مخالف؟
خیلی راحت میشود موضع گرفت؛ اما چنانچه در مطلب قبل شرح دادم، اکثرمان با کمی دروننگری ممکن است به این نتیجه برسیم که اصلاً دربارهی معنای «متعصب» مطمئن نیستیم.
یعنی چی که یکی روی چیزی متعصب است؟
حالا این را شما از هشتاد میلیون آدم بپرسید. خواهید دید تعاریف بسیار متنوع است و گاهی این تعاریف حتی با هم در تضادند.
ماهیت ۹۵٪ بحثهای اینستاگرامی همین است.
دربارهی آزادی بیان بحث میکنیم درحالی که نه از «آزادی» و نه «بیان» تعریف مشترکی داریم.
مشکل در تنوع معانی و تعاریف نیست؛
مشکل این است که فرض میکنیم (پیشفرض میگیریم) که دیگری معنای مشابهی از این کلمات در ذهن دارد،
اگر من به شما بگویم، امروز سر کار نمیروم و آزادم، شما به احتمال زیاد منظور مرا به درستی حدس میزنید.
من هم با احتمال زیاد به درستی حدس زدهام که شما منظور مرا به درستی حدس میزنید.
اما اگر بگویم «بهنظر من جامعه آلمان یک جامعه آزاد نیست»، دیگر چنین شفافیتی بین ما نیست.
من باید خیلی ساده باشم که فکر کنم شما منظور مرا بهدرستی برداشت میکنید.
آدم در کل باید خیلی ساده باشد که بدون دانستن معنا و مفهوم یک ادعا در برابرش موضع بگیرد،
حال آنکه وضع هر روزهی اینستاگرام/توییتر فارسی همین است:
بحث پیرامون موضوعاتی که طرفینش حتی راجعبه این که بحث سر چیست هم توافق ندارند.
بیان
@bayanz
خیلی راحت میشود موضع گرفت؛ اما چنانچه در مطلب قبل شرح دادم، اکثرمان با کمی دروننگری ممکن است به این نتیجه برسیم که اصلاً دربارهی معنای «متعصب» مطمئن نیستیم.
یعنی چی که یکی روی چیزی متعصب است؟
حالا این را شما از هشتاد میلیون آدم بپرسید. خواهید دید تعاریف بسیار متنوع است و گاهی این تعاریف حتی با هم در تضادند.
ماهیت ۹۵٪ بحثهای اینستاگرامی همین است.
دربارهی آزادی بیان بحث میکنیم درحالی که نه از «آزادی» و نه «بیان» تعریف مشترکی داریم.
مشکل در تنوع معانی و تعاریف نیست؛
مشکل این است که فرض میکنیم (پیشفرض میگیریم) که دیگری معنای مشابهی از این کلمات در ذهن دارد،
اگر من به شما بگویم، امروز سر کار نمیروم و آزادم، شما به احتمال زیاد منظور مرا به درستی حدس میزنید.
من هم با احتمال زیاد به درستی حدس زدهام که شما منظور مرا به درستی حدس میزنید.
اما اگر بگویم «بهنظر من جامعه آلمان یک جامعه آزاد نیست»، دیگر چنین شفافیتی بین ما نیست.
من باید خیلی ساده باشم که فکر کنم شما منظور مرا بهدرستی برداشت میکنید.
آدم در کل باید خیلی ساده باشد که بدون دانستن معنا و مفهوم یک ادعا در برابرش موضع بگیرد،
حال آنکه وضع هر روزهی اینستاگرام/توییتر فارسی همین است:
بحث پیرامون موضوعاتی که طرفینش حتی راجعبه این که بحث سر چیست هم توافق ندارند.
بیان
@bayanz
❤138
از این که تعداد سابسکرایبرهای این کانال عملاً تاثیری بر زندگیام ندارد راضیام.
دقیقاً خاطرم هست زمانی که تعداد سابسکرایبرها ۷۰ تا بود.
الان هفت هزار و خوردهای است.
افزایش این عدد تغییری در زندگیام ایجاد نمیکند،
منفعت مادیای (مثلاً درآمد) ازش ندارم که بخواهد بیشتر شود،
یا برعکس، اگر مخاطب از حرفهایم خوشش نیامد، درآمدم کم شود.
و این اتفاق خوبی است؛ که آنچه مینویسم به میزان اقبال مخاطب وابسته نیست.
برای مخاطبم ارزش زیادی قائلم؛ اما در یک معنا نیازمند مخاطبم هم نیستم.
و فکر میکنم این رابطهی خالصانهتری باشد.
من از این که افکارم را با مخاطبم به اشتراک بگذارم لذت میبرم (و برای خودم هم مفید است) و فرض میکنم که مخاطب هم لذتی میبرد یا فایدهای میبیند که دنبال میکند.
در اوایل بیست سالگی که سخت داشتم فکر میکردم چهکاره بشوم و با زندگی چه کار کنم، به نویسندگی و همینطور کار هنری هم به عنوان گزینه فکر میکردم.
یکی از ترسهایم از انتخاب نویسندگی یا هنر بهعنوان شغل، همین وابستگی به اقبال مخاطب و مارکت بود.
الان که پای صحبت دوستان نویسنده یا هنرمندم مینشینم، میبینم که ترس بیجایی نبوده.
وابستگی به مخاطب، آزادگی را از آدم میگیرد.
بیان
@bayanz
دقیقاً خاطرم هست زمانی که تعداد سابسکرایبرها ۷۰ تا بود.
الان هفت هزار و خوردهای است.
افزایش این عدد تغییری در زندگیام ایجاد نمیکند،
منفعت مادیای (مثلاً درآمد) ازش ندارم که بخواهد بیشتر شود،
یا برعکس، اگر مخاطب از حرفهایم خوشش نیامد، درآمدم کم شود.
و این اتفاق خوبی است؛ که آنچه مینویسم به میزان اقبال مخاطب وابسته نیست.
برای مخاطبم ارزش زیادی قائلم؛ اما در یک معنا نیازمند مخاطبم هم نیستم.
و فکر میکنم این رابطهی خالصانهتری باشد.
من از این که افکارم را با مخاطبم به اشتراک بگذارم لذت میبرم (و برای خودم هم مفید است) و فرض میکنم که مخاطب هم لذتی میبرد یا فایدهای میبیند که دنبال میکند.
در اوایل بیست سالگی که سخت داشتم فکر میکردم چهکاره بشوم و با زندگی چه کار کنم، به نویسندگی و همینطور کار هنری هم به عنوان گزینه فکر میکردم.
یکی از ترسهایم از انتخاب نویسندگی یا هنر بهعنوان شغل، همین وابستگی به اقبال مخاطب و مارکت بود.
الان که پای صحبت دوستان نویسنده یا هنرمندم مینشینم، میبینم که ترس بیجایی نبوده.
وابستگی به مخاطب، آزادگی را از آدم میگیرد.
بیان
@bayanz
❤392
یکی دیگر از مناظرههای کانال که بهنظرم ارزش تماشا دارد:
مناظره فردریش نیچه با مارکوس اورلیوس (فیلسوف رواقی و از امپراتوران بزرگ روم)
این دو متفکر به این پرسش میپردازند:
چرا از خودمان متنفریم؟
اینجا تماشا کنید:
https://youtu.be/gOVhFalxxYk
@bayanz
مناظره فردریش نیچه با مارکوس اورلیوس (فیلسوف رواقی و از امپراتوران بزرگ روم)
این دو متفکر به این پرسش میپردازند:
چرا از خودمان متنفریم؟
اینجا تماشا کنید:
https://youtu.be/gOVhFalxxYk
@bayanz
❤42
ارتباط غیرشفاف ناخوشایند است،
اما هر شفافیتی هم خوشایند نیست.
خانهی بدون پنجره ناخوشایند است؛
اما هر چشماندازی هم که از پنجره میبینیم الزاماً خوشایند نیست.
ممکن است از پنجره چیزی ببینیم که بهقدری حالمان بد شود که اصلاً ترجیح بدهیم خانه پنجره نداشته باشد.
از همان پنجرهای که باز است ممکن سنگی به سمتمان پرت شود؛
یا آب دهانی بر صورتمان.
شفافیت به خودیِ خود ارزش نیست؛
شفافیت، فرمِ ارائهی پیام است.
کیفیت پیام، علاوه بر فرم، به محتوای آن وابسته است.
بیان
@bayanz
اما هر شفافیتی هم خوشایند نیست.
خانهی بدون پنجره ناخوشایند است؛
اما هر چشماندازی هم که از پنجره میبینیم الزاماً خوشایند نیست.
ممکن است از پنجره چیزی ببینیم که بهقدری حالمان بد شود که اصلاً ترجیح بدهیم خانه پنجره نداشته باشد.
از همان پنجرهای که باز است ممکن سنگی به سمتمان پرت شود؛
یا آب دهانی بر صورتمان.
شفافیت به خودیِ خود ارزش نیست؛
شفافیت، فرمِ ارائهی پیام است.
کیفیت پیام، علاوه بر فرم، به محتوای آن وابسته است.
بیان
@bayanz
❤204
چقدر از هوش مصنوعی (منظور مدلهای زبانی بزرگ مثل Chat GPT) استفاده میکنید؟
Anonymous Poll
53%
تقریباً هر روز استفاده میکنم
31%
هفتهای چندبار استفاده میکنم
12%
بهندرت استفاده میکنم
4%
اصلاً استفاده نمیکنم
❤35
فلسفهی زندگی پدرم ساده و عمیق بود.
نوعی سادگی که در کودکی، در حد بچه میفهمیدیم؛ و همینطور که بزرگتر شدیم بیشتر به عمقش پی بردیم.
میگفت: «آدم باید سعی کنه هر روز حداقل یک کار مفید بکنه»؛ اما بهخودش یا به ما سخت نمیگرفت؛ معیارش برای کار مفید راحت بود: در حد آب دادن به گلدان یا کمی قدم زدن حتی توی خانه.
همیشه یک پروژهای در جریان داشت. در هشتاد و چند سالگی ۲۱ روز متوالی استخر رفت و بعدتر هم سعی کرد رکورد خودش را بشکند.
استخر را چندباری من هم باهاش رفتم. گاهی دوستانش هم میآمدند. ولی او به کسی برای اجرای برنامهها نیاز نداشت. اغلب مادرم با ماشین میبرد و میاوردش؛ ولی وقتهایی هم که کسی نبود، خودش کیلومترها پیاده یا با تاکسی میرفت.
بعدتر که نتوانست استخر برود، در خانه روزی ۲۰ دقیقه پیادهروی میکرد.
هرگز برای سلامتیش کمترین نیازی به ماها نداشت، چون از همه ما بهتر بلد بود (هست) سالم زندگی کند.
غریزه عجیبی برای غذای سالم داشت. بوی سرخکردنی از چند کیلومتری اذیتش میکرد. همیشه میگفت «مجبور نیستی هرچی جلوت گذاشتن رو بخوری» و «فکر نکن بشقابو حتماً باید خالی کنی».
زیاد آشپزی میکرد و فلسفهاش این بود که غذا را باید گذاشت روی میز، هرکسی دلش خواست بخورد ولی به کسی نباید اصرار کرد.
میگفت «لازم نیست تا سقف شکمت رو پر کنی» و «یکم که خوردی ۵ دقیقه صبر کن»... همیشه میگفت «بذارید بچه در آرامش غذاشو بخوره». از جمع کردن سفره وقتی غذای یکی تموم نشده، متنفر بود.
یکی از مفیدترین درسهایی که ازش یاد گرفتم، پرهیز از شیر شدن بود. گفت در زندگی خیلیها میخواهند شیرت کنند: «اگه مردی بزن»... «اگه خایه داری بگو»... «اگه جرئت داری بپر»... بهدرستی از همان بچگی به ما یاد داد که لازم نیست هیچکدام از اینها را به کسی اثبات کنیم.
میگفت:
«هرچقدر هم که در این زندگی زور بزنی، میمیری. تازه بیشتر زور بزنی، زودتر میمیری. بری به دورترین نقطه جهان هم سفر کنی، اونجا هم میمیری. واقعیته. قبول کنی یا نکنی، در هر صورت میمیری.»
روزی نبود که به ما یادآوری نکند که: «زور نزنید».
دنیا دیده بود؛ دو دهه آمریکا زندگی کرده و مدارج تحصیلیاش را تا دکتری با بهترین نمرات از آنجا گرفته بود،
«رزومه»اش برای ما در بچگی خیلی جذاب و افتخارآمیز بود، اما برای خودش صرفاً یک مسیر زندگی بود؛ از بین بینهایت مسیر ممکن - که بهنظر خیلی برایش اهمیتی هم نداشت.
کلاً در بند دستاوردها نبود. هویتش به دستاورد خاصی گره نخورده بود.
بیشتر در بند خود زندگی بود.
وقتی کار میکرد، دور تا دورش پر از کاغذ میشد. خودش مینشست روی زمین وسط کاغذها، مثل بچهای که با اسباببازیهایش بازی میکند.
ما به شوخی میگفتیم «بابا مشق داره».
ایدههای پراکنده و جستهگریختهای از اندیشمندان مختلف در ذهن داشت، اما هیچ ایدهای را جدی نمیگرفت.
مثلاً گاهی پند و اندرزی میداد، بعد خودش همان پند و اندرز را به سخره میگرفت.
تنها اصلی که بهش عمیقاً باور داشت آزادی بود.
همیشه میگفت:
«کاری به کار بچه نداشته باشید، بچه رو آزاد بذارید، خودش راهشو پیدا میکنه».
خودش هم آزاد میزیست - و میزید.
بیان
@bayanz
نوعی سادگی که در کودکی، در حد بچه میفهمیدیم؛ و همینطور که بزرگتر شدیم بیشتر به عمقش پی بردیم.
میگفت: «آدم باید سعی کنه هر روز حداقل یک کار مفید بکنه»؛ اما بهخودش یا به ما سخت نمیگرفت؛ معیارش برای کار مفید راحت بود: در حد آب دادن به گلدان یا کمی قدم زدن حتی توی خانه.
همیشه یک پروژهای در جریان داشت. در هشتاد و چند سالگی ۲۱ روز متوالی استخر رفت و بعدتر هم سعی کرد رکورد خودش را بشکند.
استخر را چندباری من هم باهاش رفتم. گاهی دوستانش هم میآمدند. ولی او به کسی برای اجرای برنامهها نیاز نداشت. اغلب مادرم با ماشین میبرد و میاوردش؛ ولی وقتهایی هم که کسی نبود، خودش کیلومترها پیاده یا با تاکسی میرفت.
بعدتر که نتوانست استخر برود، در خانه روزی ۲۰ دقیقه پیادهروی میکرد.
هرگز برای سلامتیش کمترین نیازی به ماها نداشت، چون از همه ما بهتر بلد بود (هست) سالم زندگی کند.
غریزه عجیبی برای غذای سالم داشت. بوی سرخکردنی از چند کیلومتری اذیتش میکرد. همیشه میگفت «مجبور نیستی هرچی جلوت گذاشتن رو بخوری» و «فکر نکن بشقابو حتماً باید خالی کنی».
زیاد آشپزی میکرد و فلسفهاش این بود که غذا را باید گذاشت روی میز، هرکسی دلش خواست بخورد ولی به کسی نباید اصرار کرد.
میگفت «لازم نیست تا سقف شکمت رو پر کنی» و «یکم که خوردی ۵ دقیقه صبر کن»... همیشه میگفت «بذارید بچه در آرامش غذاشو بخوره». از جمع کردن سفره وقتی غذای یکی تموم نشده، متنفر بود.
یکی از مفیدترین درسهایی که ازش یاد گرفتم، پرهیز از شیر شدن بود. گفت در زندگی خیلیها میخواهند شیرت کنند: «اگه مردی بزن»... «اگه خایه داری بگو»... «اگه جرئت داری بپر»... بهدرستی از همان بچگی به ما یاد داد که لازم نیست هیچکدام از اینها را به کسی اثبات کنیم.
میگفت:
«هرچقدر هم که در این زندگی زور بزنی، میمیری. تازه بیشتر زور بزنی، زودتر میمیری. بری به دورترین نقطه جهان هم سفر کنی، اونجا هم میمیری. واقعیته. قبول کنی یا نکنی، در هر صورت میمیری.»
روزی نبود که به ما یادآوری نکند که: «زور نزنید».
دنیا دیده بود؛ دو دهه آمریکا زندگی کرده و مدارج تحصیلیاش را تا دکتری با بهترین نمرات از آنجا گرفته بود،
«رزومه»اش برای ما در بچگی خیلی جذاب و افتخارآمیز بود، اما برای خودش صرفاً یک مسیر زندگی بود؛ از بین بینهایت مسیر ممکن - که بهنظر خیلی برایش اهمیتی هم نداشت.
کلاً در بند دستاوردها نبود. هویتش به دستاورد خاصی گره نخورده بود.
بیشتر در بند خود زندگی بود.
وقتی کار میکرد، دور تا دورش پر از کاغذ میشد. خودش مینشست روی زمین وسط کاغذها، مثل بچهای که با اسباببازیهایش بازی میکند.
ما به شوخی میگفتیم «بابا مشق داره».
ایدههای پراکنده و جستهگریختهای از اندیشمندان مختلف در ذهن داشت، اما هیچ ایدهای را جدی نمیگرفت.
مثلاً گاهی پند و اندرزی میداد، بعد خودش همان پند و اندرز را به سخره میگرفت.
تنها اصلی که بهش عمیقاً باور داشت آزادی بود.
همیشه میگفت:
«کاری به کار بچه نداشته باشید، بچه رو آزاد بذارید، خودش راهشو پیدا میکنه».
خودش هم آزاد میزیست - و میزید.
بیان
@bayanz
❤524
فروید خاطرهای از یک پسر سهساله را نقل میکند که از یک اتاق تاریک فریاد میزند:
«خاله، با من حرف بزن! من میترسم چون خیلی تاریکه.»
خالهاش پاسخ میدهد: «این چه فایدهای داره؟ تو که نمیتونی منو ببینی.»
کودک پاسخ میدهد:
«مهم نیست، اگه کسی حرف بزنه، روشن میشه.»
فروید مینویسد:
«بنابراین، ترس کودک از تاریکی نبود؛ بلکه از غیبت شخصی بود که دوستش داشت.»
ــــــ
به نقل از: «سه رساله درباره نظریه جنسی»، اثر فروید
بیان
@bayanz
«خاله، با من حرف بزن! من میترسم چون خیلی تاریکه.»
خالهاش پاسخ میدهد: «این چه فایدهای داره؟ تو که نمیتونی منو ببینی.»
کودک پاسخ میدهد:
«مهم نیست، اگه کسی حرف بزنه، روشن میشه.»
فروید مینویسد:
«بنابراین، ترس کودک از تاریکی نبود؛ بلکه از غیبت شخصی بود که دوستش داشت.»
ــــــ
به نقل از: «سه رساله درباره نظریه جنسی»، اثر فروید
بیان
@bayanz
❤202
وقتی کسی میگوید «به هیچکس نمیشود اعتماد کرد»؛ مضمون حرفش احتمالاً این است که «در تجربهی من، کسی نبوده که بتوانم به او اعتماد کنم و از این اعتماد پشیمان نشوم».
ما اغلب تجارب شخصی را به گزارههای جهانشمول دربارهی انسانها تعمیم میدهیم، تا از خود در برابر آسیبهای آینده محافظت کنیم.
این تعمیم نوعی مکانیسم دفاعی است که ذهن برای کاهش ریسک استفاده میکند.
وقتی میگوییم «به هیچکس نمیشود اعتماد کرد»، در واقع داریم یک قانون کلی میسازیم تا دیگر مجبور نباشیم در هر موقعیت جدید ریسک اعتماد کردن را ارزیابی کنیم.
این رویکرد به خودیِ خود نه خوب است، نه بد.
تا اسم «مکانیسم دفاعی» میآید، اغلب تصور میشود که با چیزی مضر و ناسالم سر و کار داریم که باید «درمان» شود.
مکانیسم دفاعی، برای دفاع از چیزی در درون شخص در گذشته شکل گرفته؛ این که امروز تداوم حضورش سالم است یا ناسالم، خوب است یا بد، به واقعیتهای امروز زندگی شخص (شرایط، نیازها، اهداف و...) بستگی دارد.
برای یکی «بهتر» است باور به این که «به هیچکس نمیشود اعتماد کرد» را حفظ کند؛ دیگری ممکن است به این نتیجه برسد که وقتش رسیده که دوباره اعتماد کردن را مزهمزه کند.
بیان
@bayanz
ما اغلب تجارب شخصی را به گزارههای جهانشمول دربارهی انسانها تعمیم میدهیم، تا از خود در برابر آسیبهای آینده محافظت کنیم.
این تعمیم نوعی مکانیسم دفاعی است که ذهن برای کاهش ریسک استفاده میکند.
وقتی میگوییم «به هیچکس نمیشود اعتماد کرد»، در واقع داریم یک قانون کلی میسازیم تا دیگر مجبور نباشیم در هر موقعیت جدید ریسک اعتماد کردن را ارزیابی کنیم.
این رویکرد به خودیِ خود نه خوب است، نه بد.
تا اسم «مکانیسم دفاعی» میآید، اغلب تصور میشود که با چیزی مضر و ناسالم سر و کار داریم که باید «درمان» شود.
مکانیسم دفاعی، برای دفاع از چیزی در درون شخص در گذشته شکل گرفته؛ این که امروز تداوم حضورش سالم است یا ناسالم، خوب است یا بد، به واقعیتهای امروز زندگی شخص (شرایط، نیازها، اهداف و...) بستگی دارد.
برای یکی «بهتر» است باور به این که «به هیچکس نمیشود اعتماد کرد» را حفظ کند؛ دیگری ممکن است به این نتیجه برسد که وقتش رسیده که دوباره اعتماد کردن را مزهمزه کند.
بیان
@bayanz
❤215
آیا انقلابها قابل پیشبینیاند؟ و اگر چنین است، چطور میشود زمان وقوع انقلاب را پیشبینی کرد؟
این یکی دیگر از ویدیوهاییست که بهنظرم ارزش تماشا کردن دارد.
این بحث را در اینجا تماشا کنید:
https://youtu.be/Z1-SvCRvFKY
با تماشای این بحث، درواقع با محتوای این دو کتاب هم آشنا میشویم:
1- Revolutions : A Very Short Introduction, by Jack A Goldstone
2- The Anatomy of Revolution, by Crane Brinton
@bayanz
این یکی دیگر از ویدیوهاییست که بهنظرم ارزش تماشا کردن دارد.
این بحث را در اینجا تماشا کنید:
https://youtu.be/Z1-SvCRvFKY
با تماشای این بحث، درواقع با محتوای این دو کتاب هم آشنا میشویم:
1- Revolutions : A Very Short Introduction, by Jack A Goldstone
2- The Anatomy of Revolution, by Crane Brinton
@bayanz
❤49
جان فردریکسون مینویسد:
«اگر یکبار ناامید شدید، این موضوعی را در مورد شخص مقابل نشان میدهد؛ اما اگر بارها و بارها ناامید شدید، این موضوعی را در مورد خودِ شما نشان میدهد.»
منظورش این است که شما یک آدم خیالیای در ذهن خود ساختهاید و هربار که میبینید «دیگری» شبیه آن آدم خیالی نیست ناامید میشوید.
این دیگر چیزی را در مورد شخص مقابل نشان نمیدهد (شخص مقابل را شما همان اولین دفعاتی که ناامید شدید شناختید)؛
این چیزی را در مورد شما میگوید (که یک انسان خیالی در ذهن دارید) و بهجای این که با دیگری تعامل کنید، هربار امید دارید که او آن آدم خیالی رویاهای شما باشد؛ و هربار که واقعیت چکی به صورتتان میزند، ناامید میشوید.
بیان
@bayanz
«اگر یکبار ناامید شدید، این موضوعی را در مورد شخص مقابل نشان میدهد؛ اما اگر بارها و بارها ناامید شدید، این موضوعی را در مورد خودِ شما نشان میدهد.»
منظورش این است که شما یک آدم خیالیای در ذهن خود ساختهاید و هربار که میبینید «دیگری» شبیه آن آدم خیالی نیست ناامید میشوید.
این دیگر چیزی را در مورد شخص مقابل نشان نمیدهد (شخص مقابل را شما همان اولین دفعاتی که ناامید شدید شناختید)؛
این چیزی را در مورد شما میگوید (که یک انسان خیالی در ذهن دارید) و بهجای این که با دیگری تعامل کنید، هربار امید دارید که او آن آدم خیالی رویاهای شما باشد؛ و هربار که واقعیت چکی به صورتتان میزند، ناامید میشوید.
بیان
@bayanz
❤209
این خاطره را در نظر بگیرید:
«دیروز با کسی بیرون رفتم. وقتی بهش دربارهی سریالی که اخیراً میبینم گفتم، فوراً شروع کرد راجعبه سریالهای موردعلاقه خودش حرف زدن. بعد هم وقتی خواستم از مشکلاتم براش بگم، فوری بحث رو برد سمت مشکلات خودش.»
حالا همین را با یک روایت متفاوت از همان قرار مقایسه کنید:
«دیروز با کسی بیرون رفتم. نارسیست به معنای کلمه. یعنی نمیذاشت یه کلمه از خودم بگم. فقط خودشو میدید و منو گسلایت میکرد. این خودشیفته بجای دیت باید میرفت تراپی. قشنگ تروماتایزد شدم.»
هر دو روایت یک خاطره را با دو رویکرد متفاوت توصیف میکنند.
رویکرد اولی عینیتر است و بیشتر به آنچه واقعاً اتفاق افتاده پرداخته،
رویکرد دوم، با (سوء)استفاده از ادبیات تخصصی روانشناسی (و شبهروانشناسی)، به برداشتها و نظرات شخصی، لباسی از واقعیت عینی و غیرقابل انکار پوشانده.
ادبیات روانشناسی، برای بسیاری از مردم چنین کارکردی پیدا کرده.
اصطلاحات تخصصی روانشناسی را - که برای اهداف مشخص و معمولاً مفیدی در فضای پژوهش و درمان طراحی شده - برمیداریم و روی دیگری میچسبانیم.
به این طریق، با سواستفاده از اقتدار علمی و پزشکی، موقعیت خود را قربانی و برحق و دیگری را خطاکار نشان میدهیم.
برچسب «نارسیست» اینجا بار اثبات را برای ما به دوش میکشد.
بحث دیگر دربارهی رفتارهای دیگری نیست (خاطرهی اول).
بحث این است که ما با یک نارسیست قرار گذاشتهایم که ما را دچار تروما کرده است.
این روایت شبههای باقی نمیگذارد. غیرمستقیم داریم میگوییم: «من قربانیام. حق با من است. این هم سند و مدرک علمیاش».
صحبت من این نیست که هیچکس واقعاً نارسیست نیست یا اصطلاح نارسیست بیارزش است یا تروما واقعیت ندارد؛
این اصطلاحات مهم و کاربردی هستند؛ زمانی که در بستر تخصصی خودشان، با درنظر گرفتن جزییات و ریزهکاریها بهکار گرفته شوند.
استفادهی بیرویه از اصطلاحات درمانی، علاوه بر تحریف واقعیت، مفاهیم جدی مانند «تروما» یا «نارسیسم» را هم بیارزش میکند.
بیان
@bayanz
«دیروز با کسی بیرون رفتم. وقتی بهش دربارهی سریالی که اخیراً میبینم گفتم، فوراً شروع کرد راجعبه سریالهای موردعلاقه خودش حرف زدن. بعد هم وقتی خواستم از مشکلاتم براش بگم، فوری بحث رو برد سمت مشکلات خودش.»
حالا همین را با یک روایت متفاوت از همان قرار مقایسه کنید:
«دیروز با کسی بیرون رفتم. نارسیست به معنای کلمه. یعنی نمیذاشت یه کلمه از خودم بگم. فقط خودشو میدید و منو گسلایت میکرد. این خودشیفته بجای دیت باید میرفت تراپی. قشنگ تروماتایزد شدم.»
هر دو روایت یک خاطره را با دو رویکرد متفاوت توصیف میکنند.
رویکرد اولی عینیتر است و بیشتر به آنچه واقعاً اتفاق افتاده پرداخته،
رویکرد دوم، با (سوء)استفاده از ادبیات تخصصی روانشناسی (و شبهروانشناسی)، به برداشتها و نظرات شخصی، لباسی از واقعیت عینی و غیرقابل انکار پوشانده.
ادبیات روانشناسی، برای بسیاری از مردم چنین کارکردی پیدا کرده.
اصطلاحات تخصصی روانشناسی را - که برای اهداف مشخص و معمولاً مفیدی در فضای پژوهش و درمان طراحی شده - برمیداریم و روی دیگری میچسبانیم.
به این طریق، با سواستفاده از اقتدار علمی و پزشکی، موقعیت خود را قربانی و برحق و دیگری را خطاکار نشان میدهیم.
برچسب «نارسیست» اینجا بار اثبات را برای ما به دوش میکشد.
بحث دیگر دربارهی رفتارهای دیگری نیست (خاطرهی اول).
بحث این است که ما با یک نارسیست قرار گذاشتهایم که ما را دچار تروما کرده است.
این روایت شبههای باقی نمیگذارد. غیرمستقیم داریم میگوییم: «من قربانیام. حق با من است. این هم سند و مدرک علمیاش».
صحبت من این نیست که هیچکس واقعاً نارسیست نیست یا اصطلاح نارسیست بیارزش است یا تروما واقعیت ندارد؛
این اصطلاحات مهم و کاربردی هستند؛ زمانی که در بستر تخصصی خودشان، با درنظر گرفتن جزییات و ریزهکاریها بهکار گرفته شوند.
استفادهی بیرویه از اصطلاحات درمانی، علاوه بر تحریف واقعیت، مفاهیم جدی مانند «تروما» یا «نارسیسم» را هم بیارزش میکند.
بیان
@bayanz
❤271
میگویند اگر برای بازدید خانهای به قصد خرید یا اجاره رفتید، و دیدید جایی از خانه فرش نامربوطی پهن شده، یا خرت و پرتی ریخته که نتوانید قدم بگذارید، شک کنید که نقصی را پنهان کردهاند.
نقوص خانهی ذهن را هم خیلیها به همین طریق لاپوشانی میکنند.
ایجاد ابهام چنین کارکردی دارد.
هرجا دیگر نمیدانستند چی به چی بود، فرشی از گزارهها و اصطلاحات مبهم پهن میکنند که روی ندانستهها را بپوشاند.
فرق علم با غیرعلم در همین است.
زبان علم پیچیده، اما شفاف است.
پیچیده است، به این معنا که ریزهکاری و متغیر و اما و اگر زیاد دارد.
با این حال، توی هرکدام از این متغیرها و اما و اگرها میشود ریز شد و بررسی کرد (کاری که تقریباً تمام پژوهشگران دنیا در حال انجامش هستند).
اما ابهام، یک ابر توخالیست.
در ظاهر پیچیده است، اما درواقع یک تودهی بیمعنیِ بیشکل است.
مثل یک سطل رنگ که به دیوار پاشیده باشی.
شاید با تخیل بشود معنیای ازش استخراج کرد، اما راهی برای توافق روی هیچچیز در موردش وجود ندارد.
فرش ابهام را که کنار بزنی، زیرش صرفاً یک چالهی ندانستن است.
خانهی علم هم پر از ندانستههاست، پر از چاله چوله است؛ اما با ندانستنهایش روراست است و همهی نقصانها را لخت نشان میدهد.
اگر دنبال اجارهی منزل باشید، حتماً ترجیح میدهید نقصانهای خانه را واضح ببینید.
اما برای زندگی، برخی ترجیح میدهند روی زدگیها و نقصانها فرشی بیندازند.
به این جهت است که معتقدم دنیا را خریدارانه (عالمانه و واقعبینانه) ارزیابی باید کرد،
اما میشود شاعرانه زیست.
بیان
@bayanz
نقوص خانهی ذهن را هم خیلیها به همین طریق لاپوشانی میکنند.
ایجاد ابهام چنین کارکردی دارد.
هرجا دیگر نمیدانستند چی به چی بود، فرشی از گزارهها و اصطلاحات مبهم پهن میکنند که روی ندانستهها را بپوشاند.
فرق علم با غیرعلم در همین است.
زبان علم پیچیده، اما شفاف است.
پیچیده است، به این معنا که ریزهکاری و متغیر و اما و اگر زیاد دارد.
با این حال، توی هرکدام از این متغیرها و اما و اگرها میشود ریز شد و بررسی کرد (کاری که تقریباً تمام پژوهشگران دنیا در حال انجامش هستند).
اما ابهام، یک ابر توخالیست.
در ظاهر پیچیده است، اما درواقع یک تودهی بیمعنیِ بیشکل است.
مثل یک سطل رنگ که به دیوار پاشیده باشی.
شاید با تخیل بشود معنیای ازش استخراج کرد، اما راهی برای توافق روی هیچچیز در موردش وجود ندارد.
فرش ابهام را که کنار بزنی، زیرش صرفاً یک چالهی ندانستن است.
خانهی علم هم پر از ندانستههاست، پر از چاله چوله است؛ اما با ندانستنهایش روراست است و همهی نقصانها را لخت نشان میدهد.
اگر دنبال اجارهی منزل باشید، حتماً ترجیح میدهید نقصانهای خانه را واضح ببینید.
اما برای زندگی، برخی ترجیح میدهند روی زدگیها و نقصانها فرشی بیندازند.
به این جهت است که معتقدم دنیا را خریدارانه (عالمانه و واقعبینانه) ارزیابی باید کرد،
اما میشود شاعرانه زیست.
بیان
@bayanz
❤194
هانا آرنت مینویسد:
«عمیقترین دلیلی که هیچکس نمیتواند خود را ببخشد این است: ما در این مورد نیز، درست مانند سایر اعمال و گفتارمان، به دیگران وابستهایم. دیگران ما را با وضوحی میبینند که خودمان هرگز قادر به درک آن نیستیم. اگر در خودمان محبوس بمانیم، هرگز نمیتوانیم هیچ خطا یا گناهی را بر خود ببخشیم، زیرا آن تجربهی انسانی را کم داریم که به خاطرش میتوان کسی را بخشید. به عبارت دیگر، ما به نگاه و حضور دیگری نیاز داریم تا بتوانیم خودمان را ببخشیم.»
توضیح سادهترش این است:
وقتی مرتکب خطایی میشویم، در احساسات منفی مانند گناه، شرم و پشیمانی غرق میشویم.
ما تمایل داریم کل هویت خود را با آن اشتباه یکی بدانیم.
ما صرفاً «فردی که اشتباه کرده» نیستیم، بلکه تمامیت خود را به چشم یک «اشتباه» میبینیم.
اما دیگران ما را از بیرون و با فاصلهای امن تماشا میکنند.
آنها ما را فقط در آن لحظهی خطا خلاصه نمیکنند؛ آنها تمامیت وجود ما را میبینند:
گذشتهی ما، ویژگیهای قابل ستایش ما، تلاشهایمان و زمینهای که آن اشتباه در آن رخ داده است.
این شفافیت و وضوحی که در نگاه دیگری داریم، همان چیزیست که برای بخشایش خود به آن نیازمندیم.
بهعبارت دیگر، نگاه و حضور دیگری، ما را از زندان خود بیرون میآورد.
بدون آن نگاه بیرونی، ما در احساس گناه خود محبوس باقی میماندیم.
«ما به نگاه و حضور دیگری نیاز داریم تا بتوانیم خودمان را ببخشیم».
بیان
ـــ
+ این نقل قول آرنت را از کتاب The Oxford Handbook of Moral Psychology نقل کردم.
@bayanz
«عمیقترین دلیلی که هیچکس نمیتواند خود را ببخشد این است: ما در این مورد نیز، درست مانند سایر اعمال و گفتارمان، به دیگران وابستهایم. دیگران ما را با وضوحی میبینند که خودمان هرگز قادر به درک آن نیستیم. اگر در خودمان محبوس بمانیم، هرگز نمیتوانیم هیچ خطا یا گناهی را بر خود ببخشیم، زیرا آن تجربهی انسانی را کم داریم که به خاطرش میتوان کسی را بخشید. به عبارت دیگر، ما به نگاه و حضور دیگری نیاز داریم تا بتوانیم خودمان را ببخشیم.»
توضیح سادهترش این است:
وقتی مرتکب خطایی میشویم، در احساسات منفی مانند گناه، شرم و پشیمانی غرق میشویم.
ما تمایل داریم کل هویت خود را با آن اشتباه یکی بدانیم.
ما صرفاً «فردی که اشتباه کرده» نیستیم، بلکه تمامیت خود را به چشم یک «اشتباه» میبینیم.
اما دیگران ما را از بیرون و با فاصلهای امن تماشا میکنند.
آنها ما را فقط در آن لحظهی خطا خلاصه نمیکنند؛ آنها تمامیت وجود ما را میبینند:
گذشتهی ما، ویژگیهای قابل ستایش ما، تلاشهایمان و زمینهای که آن اشتباه در آن رخ داده است.
این شفافیت و وضوحی که در نگاه دیگری داریم، همان چیزیست که برای بخشایش خود به آن نیازمندیم.
بهعبارت دیگر، نگاه و حضور دیگری، ما را از زندان خود بیرون میآورد.
بدون آن نگاه بیرونی، ما در احساس گناه خود محبوس باقی میماندیم.
«ما به نگاه و حضور دیگری نیاز داریم تا بتوانیم خودمان را ببخشیم».
بیان
ـــ
+ این نقل قول آرنت را از کتاب The Oxford Handbook of Moral Psychology نقل کردم.
@bayanz
❤161
«روابط انسانی خیلی پیچیده است»
آره خیلی؛ بهخصوص وقتی که مشکلی پیش میآید، بهجای گفتوگو، کیلومترها ازش فرار میکنیم.
وقتی که عواطف را بهجای این که بالغانه ابراز کنیم، در خود چال میکنیم.
وقتی بهجای ابراز احساسات، همهچیز را عقلانیسازی میکنیم.
وقتی که فکر میکنیم ابراز احساسات یعنی هر احساسی را با هر شدتی که حس کردیم فقط بیرون بریزیم.
وقتی بهجای تعامل مستقیم با دیگری برای درک او، محتوای ذهن او را حدس میزنیم.
وقتی سعی میکنیم یکنفره، مشکلات بینفردی را حل کنیم.
وقتی سعی میکنیم مشکلات را صرفاً با منطق و بهدور از احساسات، مثل یک معادلهی ریاضی حل کنیم.
وقتی که سعی میکنیم بهدور از منطق و دوراندیشی، صرفاً بر اساس آنچه در لحظه احساس میکنیم تصمیم بگیریم و عمل کنیم.
وقتی سعی میکنیم بهجای درک خودمان و دیگری، هر تمایل و رفتاری را در قالب خوب و بد قضاوت کنیم.
وقتی نه با خودِ واقعی دیگری، بلکه با یک فانتزی خیالی از او ارتباط میگیریم و وقتی واقعیت با فانتزی جور درنیامد، بهجای درهم شکستن فانتزی، بهخودمان دروغ میگوییم.
وقتی که از آسیبپذیر بودن میترسیم و همیشه سپر بهدست داریم.
وقتی که از عدم قطعیت وحشت داریم و همهچیز را تحت کنترل خود میخواهیم.
وقتی که همهچیز را شخصی میکنیم و نمیتوانیم بین «من» و «رفتار من» و «تو» و «رفتار تو» تمایزی قائل شویم.
وقتی که استانداردهای سختگیرانهای برای خود و دیگری داریم ولی تابآوری برآورده نشدن این استانداردها را نداریم.
وقتی که تمایل به شکست و فروپاشی داریم و منتظر نشانهایم تا به خودمان ثابت کنیم که «دیدی نشد».
وقتی زخمهای خود را به دیگری فرافکنی میکنیم و آنها را مسئول دردهایی میدانیم که از جای دیگری آمدهاند.
وقتی تمایل به تغییر نداریم؛ و انتظار داریم همیشه دیگران با «همینی که هستیم» کنار بیایند.
وقتی که فراموش میکنیم انسانیم و این اولینباری است که داریم زندگی میکنیم.
بیان
@bayanz
آره خیلی؛ بهخصوص وقتی که مشکلی پیش میآید، بهجای گفتوگو، کیلومترها ازش فرار میکنیم.
وقتی که عواطف را بهجای این که بالغانه ابراز کنیم، در خود چال میکنیم.
وقتی بهجای ابراز احساسات، همهچیز را عقلانیسازی میکنیم.
وقتی که فکر میکنیم ابراز احساسات یعنی هر احساسی را با هر شدتی که حس کردیم فقط بیرون بریزیم.
وقتی بهجای تعامل مستقیم با دیگری برای درک او، محتوای ذهن او را حدس میزنیم.
وقتی سعی میکنیم یکنفره، مشکلات بینفردی را حل کنیم.
وقتی سعی میکنیم مشکلات را صرفاً با منطق و بهدور از احساسات، مثل یک معادلهی ریاضی حل کنیم.
وقتی که سعی میکنیم بهدور از منطق و دوراندیشی، صرفاً بر اساس آنچه در لحظه احساس میکنیم تصمیم بگیریم و عمل کنیم.
وقتی سعی میکنیم بهجای درک خودمان و دیگری، هر تمایل و رفتاری را در قالب خوب و بد قضاوت کنیم.
وقتی نه با خودِ واقعی دیگری، بلکه با یک فانتزی خیالی از او ارتباط میگیریم و وقتی واقعیت با فانتزی جور درنیامد، بهجای درهم شکستن فانتزی، بهخودمان دروغ میگوییم.
وقتی که از آسیبپذیر بودن میترسیم و همیشه سپر بهدست داریم.
وقتی که از عدم قطعیت وحشت داریم و همهچیز را تحت کنترل خود میخواهیم.
وقتی که همهچیز را شخصی میکنیم و نمیتوانیم بین «من» و «رفتار من» و «تو» و «رفتار تو» تمایزی قائل شویم.
وقتی که استانداردهای سختگیرانهای برای خود و دیگری داریم ولی تابآوری برآورده نشدن این استانداردها را نداریم.
وقتی که تمایل به شکست و فروپاشی داریم و منتظر نشانهایم تا به خودمان ثابت کنیم که «دیدی نشد».
وقتی زخمهای خود را به دیگری فرافکنی میکنیم و آنها را مسئول دردهایی میدانیم که از جای دیگری آمدهاند.
وقتی تمایل به تغییر نداریم؛ و انتظار داریم همیشه دیگران با «همینی که هستیم» کنار بیایند.
وقتی که فراموش میکنیم انسانیم و این اولینباری است که داریم زندگی میکنیم.
بیان
@bayanz
❤224
در سریال «پاپ جوان» (The Young Pope)، سکانسی وجود دارد که کاردینالها برای انتخاب پاپ بعدی دور هم جمع میشوند.
عدهای از کاردینالها دست بهیکی میکنند که به یک کاندیدای بیاهمیت و فرتوت رای بدهند (که شانسی برای پاپ شدن ندارد)، صرفاً برای این که جلوی رای آوردن یک کاردینال قدرتمند و مطلوب را بگیرند.
هدف این است که در دور اول رایگیری، آرای کاردینالها پراکنده شود و رقیب اصلی نتواند اکثریت لازم (دو سوم) را کسب کند.
خلاصه این که اما نقشه بد پیش میرود و همان فرد بیاهمیت واقعاً پاپ میشود!
همه در حیرت به این پاپ ناخواسته زل میزنند. پیرمرد که روحش هم خبر نداشته قرار است پاپ شود در کمال حیرت به جمعیت زل میزند.
سکوت سنگینی برقرار میشود.
پاپ جدید برای مدتی هنوز در نقش قبلیاش به سر میبرد.
هنوز یک کاردینال بیاهمیت است.
منطقاً میداند که پاپ شده، اما در درون هنوز این واقعیت را نپذیرفته.
تا این که ناگهان انگار دوزاریاش میافتد.
یک لحظه واقعاً متوجه قدرتی که بهش اعطا شده میشود.
یکدفعه نقشش عوض میشود.
از نقش کاردینال ضعیف وارد نقش پاپ قدرتمند میشود.
***
زندگی سراسر نقشآفرینی است.
همهی ما بسته به موقعیت نقش بازی میکنیم.
نقش بازی کردن تناقضی با حقیقی بودن شخص ندارد.
ما نقش بازی کردن را از کودکی آغاز میکنیم.
نقشهایی که بچهها بازی میکنند خیالیتر (فانتزیتر) است و تناسب کمی با واقعیت بیرونی دارد.
نقشهای بزرگسالان اجتماعیشده و پایدارتر و با واقعیت بیرونی هماهنگتر است.
برخلاف کودکان که راحت توی نقش میروند و راحت هم ازش بیرون میآیند، بزرگسالان بهسختی وارد یک نقش میشوند و سختتر هم ازش بیرون میآیند.
بزرگسالان اغلب بهقدری طولانی توی یک نقش فرو میروند که فراموش میکنند توی نقشاند.
افراد بهقدری به یک نقش عادت میکنند، که فراموش میکنند نقشها انتخابیاند.
این که نقشها انتخابیاند، به این معنا نیست که کاردینالها فردا میتوانند پاپ شوند.
نقش را ما انتخاب میکنیم، اما نقشآفرینی یک فعالیت اجتماعی و بینفردی است.
آدمهای باز نسبت به تجربه، به ایفای نقشهای متنوعتر گرایش دارند و راحتتر بین نقشهای مختلف جابهجا میشوند.
آدمهای محافظهکار، نقشهای تکراری و آشناتر را ترجیح میدهند.
هیچیک بهتر یا بدتر نیست.
مادامی که طرفین بازی نقشهای یکدیگر را میپذیرند بازی ادامه دارد.
بیان
@bayanz
عدهای از کاردینالها دست بهیکی میکنند که به یک کاندیدای بیاهمیت و فرتوت رای بدهند (که شانسی برای پاپ شدن ندارد)، صرفاً برای این که جلوی رای آوردن یک کاردینال قدرتمند و مطلوب را بگیرند.
هدف این است که در دور اول رایگیری، آرای کاردینالها پراکنده شود و رقیب اصلی نتواند اکثریت لازم (دو سوم) را کسب کند.
خلاصه این که اما نقشه بد پیش میرود و همان فرد بیاهمیت واقعاً پاپ میشود!
همه در حیرت به این پاپ ناخواسته زل میزنند. پیرمرد که روحش هم خبر نداشته قرار است پاپ شود در کمال حیرت به جمعیت زل میزند.
سکوت سنگینی برقرار میشود.
پاپ جدید برای مدتی هنوز در نقش قبلیاش به سر میبرد.
هنوز یک کاردینال بیاهمیت است.
منطقاً میداند که پاپ شده، اما در درون هنوز این واقعیت را نپذیرفته.
تا این که ناگهان انگار دوزاریاش میافتد.
یک لحظه واقعاً متوجه قدرتی که بهش اعطا شده میشود.
یکدفعه نقشش عوض میشود.
از نقش کاردینال ضعیف وارد نقش پاپ قدرتمند میشود.
***
زندگی سراسر نقشآفرینی است.
همهی ما بسته به موقعیت نقش بازی میکنیم.
نقش بازی کردن تناقضی با حقیقی بودن شخص ندارد.
ما نقش بازی کردن را از کودکی آغاز میکنیم.
نقشهایی که بچهها بازی میکنند خیالیتر (فانتزیتر) است و تناسب کمی با واقعیت بیرونی دارد.
نقشهای بزرگسالان اجتماعیشده و پایدارتر و با واقعیت بیرونی هماهنگتر است.
برخلاف کودکان که راحت توی نقش میروند و راحت هم ازش بیرون میآیند، بزرگسالان بهسختی وارد یک نقش میشوند و سختتر هم ازش بیرون میآیند.
بزرگسالان اغلب بهقدری طولانی توی یک نقش فرو میروند که فراموش میکنند توی نقشاند.
افراد بهقدری به یک نقش عادت میکنند، که فراموش میکنند نقشها انتخابیاند.
این که نقشها انتخابیاند، به این معنا نیست که کاردینالها فردا میتوانند پاپ شوند.
نقش را ما انتخاب میکنیم، اما نقشآفرینی یک فعالیت اجتماعی و بینفردی است.
آدمهای باز نسبت به تجربه، به ایفای نقشهای متنوعتر گرایش دارند و راحتتر بین نقشهای مختلف جابهجا میشوند.
آدمهای محافظهکار، نقشهای تکراری و آشناتر را ترجیح میدهند.
هیچیک بهتر یا بدتر نیست.
مادامی که طرفین بازی نقشهای یکدیگر را میپذیرند بازی ادامه دارد.
بیان
@bayanz
❤130
برای شناخت تمایلات و رفتارهای انسانی، اولین و مهمترین سوال این است:
«کارکرد روانشناختی آن رفتار برای آن فرد خاص چیست؟»
بهعبارت دیگر: آن رفتار چه نقشی در زندگی آن فرد بازی میکند؟
یک رفتار یکسان، ممکن است دو نقش کاملاً متفاوت در زندگی دو نفر داشته باشد.
چقدر سادهلوحانه است که بدون فهم کارکرد روانشناختی یک رفتار، روی آن برچسب سالم یا ناسالم بزنیم.
برای فهم کارکرد روانشناختی یک تمایل، فرد را باید از درون - و نه صرفاً از بیرون - مطالعه کرد.
مطالعه از درون، یعنی اهمیت دادن به خودگزارشیهای فرد.
یعنی درک شبکهای از باورها، ارزشها، خاطرات و نیازهایی که به آن تمایل معنا میدهند.
یعنی درک منطق درونی فرد، هرچند در نگاه اول از دید ناظر بیرونی غیرمنطقی بهنظر برسد.
بدون فهم کارکرد روانشناختی یک رفتار، با اطمینان خوبی میشود گفت آن رفتار را نشناختهایم؛ چیز زیادی در موردش نمیدانیم.
چه بسیار تمایلات و رفتارهایی که در گذشته گمان میکردم میشناسم، اما وقتی از لنز کارکرد روانشناختی نگاه کردم، فهمیدم هیچی از آنها نمیدانم.
گاهی از توهم شناخت تمایلات و رفتارهایی که واقعاً نمیشناختم (ولی فکر میکردم میشناسم) شرمنده میشوم.
برای فهم تمایلات، باید کنجکاو باقی ماند؛ هرجا که فکر کردیم که دیگر فهمیدیم، همانجا فهم ما متوقف شده.
بیان
@bayanz
«کارکرد روانشناختی آن رفتار برای آن فرد خاص چیست؟»
بهعبارت دیگر: آن رفتار چه نقشی در زندگی آن فرد بازی میکند؟
یک رفتار یکسان، ممکن است دو نقش کاملاً متفاوت در زندگی دو نفر داشته باشد.
چقدر سادهلوحانه است که بدون فهم کارکرد روانشناختی یک رفتار، روی آن برچسب سالم یا ناسالم بزنیم.
برای فهم کارکرد روانشناختی یک تمایل، فرد را باید از درون - و نه صرفاً از بیرون - مطالعه کرد.
مطالعه از درون، یعنی اهمیت دادن به خودگزارشیهای فرد.
یعنی درک شبکهای از باورها، ارزشها، خاطرات و نیازهایی که به آن تمایل معنا میدهند.
یعنی درک منطق درونی فرد، هرچند در نگاه اول از دید ناظر بیرونی غیرمنطقی بهنظر برسد.
بدون فهم کارکرد روانشناختی یک رفتار، با اطمینان خوبی میشود گفت آن رفتار را نشناختهایم؛ چیز زیادی در موردش نمیدانیم.
چه بسیار تمایلات و رفتارهایی که در گذشته گمان میکردم میشناسم، اما وقتی از لنز کارکرد روانشناختی نگاه کردم، فهمیدم هیچی از آنها نمیدانم.
گاهی از توهم شناخت تمایلات و رفتارهایی که واقعاً نمیشناختم (ولی فکر میکردم میشناسم) شرمنده میشوم.
برای فهم تمایلات، باید کنجکاو باقی ماند؛ هرجا که فکر کردیم که دیگر فهمیدیم، همانجا فهم ما متوقف شده.
بیان
@bayanz
❤113